سایهای درون اتاق تکان میخورد. کسی… او… میلوش بود. نشسته بود روی زمین و با دستانش جسمی را در هوا نگه داشته بود. نه. آن جسم، شبیه حلقهی طلایی درخشانی در هوا معلق بود! میلوش آشکارا تلاش میکرد آن را در هوا معلق نگه دارد. این غیرممکن بود. با وجود حالت عجیبی که داشت، سیکابارو میکوشید از این گیجی بیرون بیاید و معنی آنچه را که میدید بفهمد ولی گویی لحظهها کش میآمدند و او کاری از دستش نمیآمد. ناگهان میلوش متوجه حضور او شد. فریاد خفهای کشید و چهرهاش که برای لحظاتی حالتی طبیعی پیدا کرده بود دوباره آشفته شد، از جایش پرید و به گوشهی اتاق رفت. حلقه را در مشتش میفشرد، بسیار ترسیده بود و پشت به سیکابارو در خودش جمع شد.
لباس به هم ریختهاش از یک طرف آویزان شده بود و چشمان خستهی دختر موخرمایی روی آخرین تصویری که آن شب دید ثابت ماند.
نشانی شبیه خالکوبی، گلی هشتپر که بر کتف چپ میلوش نقش بسته