Aidaa
آرامش
آخرین فعالیتها
-
از پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) :
سایهای درون اتاق تکان میخورد. کسی… او… میلوش بود. نشسته بود روی زمین و با دستانش جسمی را در هوا نگه داشته بود. نه. آن جسم، شبیه حلقهی طلایی درخشانی در هوا معلق بود! میلوش آشکارا تلاش میکرد آن را در هوا معلق نگه دارد. این غیرممکن بود. با وجود حالت عجیبی که داشت، سیکابارو میکوشید از این گیجی بیرون بیاید و معنی آنچه را که میدید بفهمد ولی گویی ... (...)
-
از میرا :
میرا لخت شد. پیراهنش را٬ شلوار کوتاهش را و جوراب هایش را درآورد. شلاقش زده بودند. جای ضربهها روی بدنش پیدا بود. خواستم در این باره حرفی بزنم ولی دیدم لبخند میزند و فهمیدم که دیگر حرفی نمانده است و همه چیز به خوبی جریان دارد. من هم لبخند زدم و او دید که یک دندان ندارم. . با قدمهای بلند به طرف وان آمد و در کنارم دراز کشید. ... (...)
-
برای کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) نوشت :
پل استر درباره ی کتابش این گونه میگوید: «شهری که آانا به آن سفر کرده ، شهری است که ما سالهاست درآن زندگی میکنیم اما آنقدر به آن عادت کرده ایم که آن را نمیبینیم»
-
برای کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) نوشت :
بهترین و سورئالترین کتاب پل استر…
-
از کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) :
هر چه بیشتر به پایان نزدیک شوی، چیزهای بیشتری برای گفتن باقی میماند. پایان فقط یک خیال است، مقصدی که برای خود میتراشی تا بتوانی به رفتن ادامه دهی، اما زمانی میرسد که درمییابی هرگز به آن نمیرسی. ممکن است به ناچار توقف کنی، اما تنها به این خاطر که زمان به انتها رسیده است توقف میکنی، اما توقف به این مفهوم نیست که به آخر رسیدهای. (...)
-
از کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) :
«اینها آخرینها هستند. امروز خانهای سر جایش است و فردا دیگر نیست. خیابانی که دیروز در آن قدم میزدی، امروز دیگر وجود ندارد. اگر در شهر زندگی کنی، یاد میگیری که هیچ چیز بیارزش نیست. چشمهایت را مدتی ببند، بچرخ و به چیز دیگری نگاه کن. آن وقت میبینی چیزی که در برابرت بوده ناگهان ناپدید شده است. میدانی، هیچ چیز دوام ندارد. حتی اگر فکرهایی درباره چیزی در سر ... (...)
-
از کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) :
«آدم باید عادت کند که به کمترینها قانع باشد. هر چه کمتر بخواهی، به چیزهای کمتری راضی میشوی و هر چقدر نیازهایت را کم کنی، وضعت بهتر میشود. این بلاییست که شهر به سرت میآورد. شهر افکارت را پشت و رو میکند. تو را وا میدارد زندگی را بخواهی و در عین حال میکوشد که آن را از تو بگیرد. از این وضع نمیتوان گریخت. یا میپذیری یا نمیپذیری. اگر ... (...)
-
از سومین پلیس :
پرسید «ضمیرت چیه ؟» جواب دادم «من ضمیر ندارم.» کاش میدانستم منظورش چه بود. «دندانه ت چیه ؟» «دندانه م ؟» «پس اسمت ؟» «اون رو هم ندارم.» «یه زمانی یه آدم قد بلندی رو میشناختم که اون هم اسمی نداشت. مطمئنم که تو پسرش هستی و وارث هیچی و پوچیش. پدرت این روزا چی کار میکنه ؟ کجاست ؟» (...)
-
از سومین پلیس :
گروهبان صمیمانه گفت «اگه به کل قضیه این جوری نگاه میکنی پس من خیلی به تو مدیونم و همیشه از تو خاطره ی خوبی توی ذهنم باقی میمونه. به عنوان یک مرحوم بسیار محترمانه و با مناعت طبعی باور نکردنی با قضیه برخورد کردی.» فریاد زدم «چی ؟» «همون طور که به طور خصوصی بهت گفتم باید یادت باشه مصادره ی هر چیز به نفع شخصی یکی از نشانههای ... (...)
-
برای سومین پلیس نوشت :
فانتزی یعنی این. یعنی سومین پلیس. ترجمه خیلی روون نبود. یعنی اون ترجمه ی خوبی که در اتحادیه ابلهان از خاکسار میبینیم خب این جا نیست. اما کتاب اون قدر المان و تصاویر فانتزی داره که شما در اون غرق میشین.
-
از همنوایی شبانه ارکستر چوبها :
اگر او (رعنا) سه شخصیت داشت تعداد شخصیتهای من بینهایت بود. من سایه ای بودم که نمیتوانست قائم به ذات باشد. پس دائم باید به شخصیت کسی قائم میشدم. دامنه انتخاب هم بی نهایت بود. گاه ماکس فن سیدو میشدم، گاه ژرار فیلیپ، گاه ژان پل سارتر، گاه داستایوسکی و گاهی هم جان کاساویتس… حالا تصور کنید در آن ده روزی که من و رعنا با هم بودیم چه کسی ... (...)
-
برای پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) نوشت :
خب یاسمین جان توکا پاسخ خوبی داده من چیزی ندارم اضافه کنم. جز این که احساس میکنم باید از محصولات ادبی داخلی حمایت کنیم. به شرطی که قوی باشند و پر مایه. همین کتاب اگه اسم یه نویسنده ی خارجی روش بود همه سریع میخوندند. اما چون نویسنده اش ایرانیه همه بدبینیم. ولی حالا که یه کار خوب فانتزی ایرانی بیرونه چرا نخونیم و لذت نبریم؟ عناصر فانتزی این داستان برای من در حد کتابای خارجی جالب و جدید بود. اسمای شخصیتها خیلی قشنگ و متفاوته. امیدوارم اگه خوندی تو هم نظر منو داشته باشی.
-
از پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) :
قدم اول را که گذاشتم فهمیدم میلوش راست میگفته. میشود روی این دیوار راه رفت. با قدمهای ثابت و محکم. چرا پاهایم نمیلرزند. به حرف میلوش اطمینان کردهام یا به پاهای خودم که اینطور با اراده قدم بر دیوار میگذارم. شروع میکنم. گویی سالهاست میدانم که این کار شدنی است. جلوتر همهجا را مه گرفته است. زن با موهای همیشه پریشانش در سفیدی مات گم شد. به کف دستم نگاه ... (...)
-
برای پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) نوشت :
یک کتاب فوق العاده در ژانر فانتزی. نمونه ی ایرانی نداره. و در نوع خودش بی نظیره. پر از غافلگیری و المان هایی که تا به حال من جایی نخونده بودم و ندیده بودم. داستان پس از یه ضربه ی بزرگ نیمه تموم میمونه تا جلد 2 که به بازار بیاد. مشتاقانه منتظر جلد 2 هستم. توصیه میکنم کتاب رو حتمن بخونین و لذت ببرید. اون قدر جذابه که نمیشه نیمه کاره رهاش کرد.