یک شب که برای شام آمده بود خانهی ما پدرم برای اینکه او را به حرف بیاورد گفت "راجع به اتفاقهای وحشتناک زندگیت حرف بزن. تا حالا بهتون گفته بودم یایا جسد برادرش رو وسط جاده پیدا کرده؟ با چاقو از چونه تا شکمش رو جر داده بودن، یه مشت قاتل سر هیچ و پوچ کشته بودنش. برادرش! میتونین همچین چیزی رو تصور کنین؟". خواهرم لیسا یک هستهی زیتون پرت کرد توی بشقابم و گفت "من هر روز همچین صحنهای رو تصور میکنم، نمیدونم یایا این همه شانس رو ازکجا آورده."