من به درد دنیا نمیخوردم و دنیا به درد من نمیخورد و من چند نفر مثل خودم پیدا کرده بودم و بیشترشان هم زن بودند، زنانی که هیچ مردی حاضر نمیشد در یک اتاق باهاشان تنها بماند، ولی من عاشقشان بودم، به من الهام میدادند، به خودم مینازیدم، فحش میدادم و با لباس زیر در خانه میگشتم و بهشان میگفتم که چه آدم بزرگی هستم. ولی فقط خودم باور داشتم. آنها هم فقط داد میزدند ((خفه شو بابا! یه کم دیگه عرق بریز!) ) آن زنان جهنمی، آن زنان همپالگی ام در جهنم.