اون روز روی کاپوت ماشینم به یه دختره تجاوز کردن. پنج شش نفری بودن. اعتراض کردیم. خیلی عصبانی شدن. چند روز گذشت تا این که یه شب این جا نشسته بودیم که بنگ بنگ بنگ بنگ گلولهها از در رد شدن. بعد همه جا ساکت شد…
فرانسوا گفت ((ما هنوز زنده ایم. میشینیم و شراب میخوریم.) )
جان گفت ((این فقط یه هشدار بود. اونا میخوان که از این جا بریم و ما هم نمیریم.) )
فرانسوا گفت ((تا این که بالاخره یه روزی دیگه نتونیم که بریم.) )
جان گفت ((اینا از پلیسا هم بیشتر اسلحه دارن، تازه بیشتر از این که پلیس به اینا تیراندازی کنه اینا به پلیس تیراندازی میکنن.) )