… شهلا میگوید:
- امروز که عقدکنانمان بود، هم خندیدیم، هم گریه کردیم…
قیدار میگوید:
- هم گریه کردیم، هم خندیدیم. هم مهمان شدیم، هم مهمان کردیم. هم به عدل زدیم سرتنگ را، هم به ظلم زدیم آهو را.
شهلا میخندد:
- زندهگی یعنی همین دیگر… امروز مثل همهی زندهگی بود… امروز دیگر چه چیز کم داریم؟
قیدار چیزی نمیگوید و به مرگ میاندیشد که همیشه کسری زندهگی است.