به دوستدخترش نامهیی مینویسد و میگوید که دارد میآید. اما حتا از پس تمامکردن یک مقاله هم برنمیآید. شبها بیرون محل کارش، یعنی بار مدرسهی سوارکاری، مینشیند و زور میزند چیزی بنویسد، اما نمیتواند. به قول معروف، آب در هاون میکوبد. میفهمد که کلکش کنده شده. فقط و فقط داستانهای جنایی کوتاه مینویسد. فکر سفر، از چشمانداز زندگیاش رخت میبندد، گموگور میشود و او بیحال و بیرمق، بیاراده به کارش در میان اسبها ادامه میدهد.