پس مونده ی سربازای کشیک رو داده بودن دست سرجوخه لوموهو که پشتشو کرده بود به آباژور و آرنجشو گذاشته بود رو میز. خرخرش رفته بود هوا. از دور سیبیلای کوتاشو میدیدم که نور چراغ برق شون انداخته بود. سنگینی کلاه، سرشو هل میداد پایین… بازم از خواب پرید… نباید چرتش میگرفت… ساعت تازه زنگ زده بود…از کی جلو نرده منتظر بودم.