من نه بلند پروازم نه جاه طلب،فقط دلم میخواهد کمی نفس بکشم و غذای بهتری بخورم. سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
لویی فردینان سلین
توی زندگی همین که وضعمان یکخرده بهتر میشود، همهٔ فکرمان میرود دنبال کثافتکاری مرگ قسطی لویی فردینان سلین
اعتراف، بدبختی میآورد! مرگ قسطی لویی فردینان سلین
آدم باید خیلی ذلیل باشد که افسوس سالهای بخصوصی از عمرش را بخورد…
ماها میتوانیم با رضایت خاطر پیر شویم… مگر دیروز آش دهن سوزی بود؟ یا مثلا پارسال ؟
عقیدهات غیر از این است؟ افسوس چه را بخوریم؟ها ؟ جوانی ؟ ماها هرگز جوان نبودیم… سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
کشیش مدتهاست که دیگر به خدایش فکر نمیکند، در حالی که خادم کلیسا هنوز بر سر ایماناش ایستاده! … آنهم به سختی فولاد جداً آدم حالش به هم میخورد. سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
آدم باید خیلی ذلیل باشد که حسرت سالهای به خصوصی از عمرش را بخورد. ماها میتوانیم با رضایت خاطر پیر شویم.
مگر دیروز آش دهن سوزی بود؟ یا مثلا پارسال؟ عقیده ات غیر از این است؟
افسوس چه را بخوریم؟ ها؟ جوانی؟
ما هرگز جوان نبودیم! سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
اینجاست که میبینی پیرمرد شدهای، هیچ وقت به معنی واقعی خوابت نمیبرد، اما دیگر بطور واقعی هم زندگی مکیکنی، فقط در حال چُرتی… حتی نگران هم که هستی باز توی چرتی… قصر به قصر لویی فردینان سلین
در یک سنی، بخصوص بعد از بعضی ناملایمات، آدم یک چیز بیشتر دلش نمیخواهد: این که ولش کنند راحت باشد! … حتی از این هم بهتر: جوری رفتار کنند که انگار مردهی! قصر به قصر لویی فردینان سلین
جنایت است خیالبافی با جیب خالی! قصر به قصر لویی فردینان سلین
بشر برای خیلی چیزها حاضرست تن به مرگ بدهد اما بیسیگار نه! قصر به قصر لویی فردینان سلین
طبیعت کلی زحمت میکشد و آدمهایی میسازد که صورتشان نقاب دارد و ما استفاده نمیکنیم! قصر به قصر لویی فردینان سلین
یک وقتی میرسد، آخرِ آخرِ کار، دیگر این رژهی دائمی، این همه غرش و آتش، این همه بمب و ترقهی «قلعهها پرنده» لب به لب بام ساختمانها… همهی این بلاهت و آشوب و هیاهو آدم را غمگین میکند… همین! … نتیجهش… غصهای که به دل آدم مینشیند… به تنگآمدگی… آدمهایی دچار افسردگی عصبی میشوند چون به اندازهی کافی سرگرمی ندارند… قصر به قصر لویی فردینان سلین
قارهی بدون جنگ حوصلهاش سر میرود… قصر به قصر لویی فردینان سلین
این طوریست که در زمانی در آخرهای کار هر رژیمی دیگر هیچکس روی حرف هیچکس حرف نمیزند… آنهایی که از همه زورگوترند میشوند شاه… قصر به قصر لویی فردینان سلین
کله یکجور کارخانهست که به آن خوبی که آدم دلش میخواهد کار نمیکند… قصر به قصر لویی فردینان سلین
همیشه حق با آرای عمومیست، بخصوص اگر حسابی احمقانه باشد… قصر به قصر لویی فردینان سلین
آینده مال خداست! قصر به قصر لویی فردینان سلین
انسان خیلی بیشتر از آن که هیز و دزد و قاتل باشد، خیلی بیشتر و بالاتر از اینها، خبرچین است! قصر به قصر لویی فردینان سلین
من هیچوقت هیچ چیز نمیخواهم… همه چیز را پس میزنم… نه بوسه میخواهم… نه حوله! فقط میخواهم به یاد بیارم! … میخواهم ولم کنند! … همین! … تنها چیزی که میخواهم، خاطرات! … وضعیتها! … هنوز بیشتر به نفرت زندهم تا به آب و نان! … اما نفرت درست! نه نفرت «تقریبی» ، «کم یا بیش»! … حقشناسی هم، صدالبته! … لبریزم از حقشناسی! قصر به قصر لویی فردینان سلین
بدبختی زندگیم این است که به همه چیز فکر کردهام غیر از پول… قصر به قصر لویی فردینان سلین
به وقار مبتلا شدهام… قصر به قصر لویی فردینان سلین
من میشناسم آدمها را، چیزی که به خودِ خودشان مربوط نباشد اصلا وجود خارجی ندارد! قصر به قصر لویی فردینان سلین
وقتی که در این بازی روز به روز زشتتر و کثافتتر و پیرتر شدی دیگر حتی نمیتوانی دردت را و شکستت را مخفی کنی. بالاخره صورتت پر میشود از شکلک کثیفی که بیست سال و سی سال و بیشتر از شکمت تا صورتت بالا میخزد.
این است چیزی که انسان به آن میرسد. فقط همین، به شکلکی که عمری برای درست کردنش صرف کرده ولی حتی در این صورت هم ناتمام است. بس که شکلکی که برای بیان تمامی روحت بدون یک ذره کم و کاست لازم است، سخت و پیچیده است! سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
متنفرم از روزهایی که خودم هم نمیدانم دردم چیست… دسته دلقکها لویی فردینان سلین
به این ترتیب همینکه مهر از روی رازت برداری و عمومی اش کنی، کارش تمام است. هیچ چیز هراس آوری در وجود ما، در زمین و شاید هم در آسمانها نیست مگر چیزی که هنوز به زبان نیامده. آرام نمیگیری، مگر وقتی که همه چیز گفته شود، برای همیشه گفته شود. آنوقت بالاخره خاموش میشوی و دیگر از سکوت نمیترسی. همه چیز روی غلتک میافتد. سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
بهتر است خیال برت ندارد، آدمها چیزی برای گفتن ندارند. واقعیت این است که هر کس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگران حرف میزند. هرکس برای خودش و دنیا برای همه. سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
پس مونده ی سربازای کشیک رو داده بودن دست سرجوخه لوموهو که پشتشو کرده بود به آباژور و آرنجشو گذاشته بود رو میز. خرخرش رفته بود هوا. از دور سیبیلای کوتاشو میدیدم که نور چراغ برق شون انداخته بود. سنگینی کلاه، سرشو هل میداد پایین… بازم از خواب پرید… نباید چرتش میگرفت… ساعت تازه زنگ زده بود…از کی جلو نرده منتظر بودم. معرکه لویی فردینان سلین
پس مونده ی سربازای کشیک رو داده بودن دست سرجوخه لوموهو که پشتشو کرده بود به آباژور و آرنجشو گذاشته بود رو میز. خرخرش رفته بود هوا. از دور سیبیلای کوتاشو میدیدم که نور چراغ برق شون انداخته بود. سنگینی کلاه، سرشو هل میداد پایین… بازم از خواب پرید… نباید چرتش میگرفت… ساعت تازه زنگ زده بود…از کی جلو نرده منتظر بودم. معرکه لویی فردینان سلین
خودشونو میتکوندن. زیر لب غر میزدن. مامور کشیک که انگار گردنش تو یقه ی بارونی ش فرو رفته بود، تازه اون موقع به زور و زحمت پیداش شد… با شنل زنونه ی نامرتبش شده بود مثل آرتیشوی بارون خورده… وسط سنگ فرشای پر از جنازه… عینهو زنی که لباس پف دار تنش کرده. معرکه لویی فردینان سلین
وقتی که هنوز حیات داری نمیتوانی خودت را پیدا کنی ، کلی رنگ هست که سرت را گرم کند و کلی آدم دور و برت میجنبد. فقط در سکوت خودت را پیدا میکنی، یعنی وقتی که دیگر کار از کار گذشته ، درست مثل مرده ها. . سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
همینکه یک کاری میگیرد و دامنهش کمی وسعت پیدا میکند، درجا هزارجور کارشکنی مزوّرانهی زیرزیرکی علیهش شروع میشود که تمامی هم ندارد… نمیشود این را انکار کرد! فاجعهی محتوم تا اندرونش نفوذ میکند… تا اعماق تاروپودش را چنان آسیبپذیر میکند که برای فرار از دست فاجعه، برای پرهیز از انهدام و نابودی، از زیرکترین فرماندهان و بیباکترین فاتحان هم در نهایت کاری جز این برنمیآید که منتظر یک معجزهی خارقالعاده باشند… این در ذات همهی جهشهای شگفتانگیز انسانیست، سرشت و سرانجام واقعیشان این است… جروبحث ندارد! … بخت با نبوغ بشری یار نیست، همین! … درس همیشگی تاریخ؟… فاجعه پاناما! چیزی که باید مایهی عبرت گستاخترین گستاخها باشد! به تفکر و تامل فروببردش دربارهی نابکاری سرنوشت ناجوانمرد! … شومی نشانههای اولیه بخت بد! اوآه! … خصومت قهارانهی شرایط… سرنوشت همانطور دعاهای خیر را میخورد که وزغ مگسها را… میجهد دنبالشان! لهشان میکند! داغانشان میکند! میدهدشان اندرون! کیف میکند، بهصورت فضلههای خیلی ریز برشان میگرداند، بهصورت گویهای نذری دخترخانمهای دم بخت. مرگ قسطی لویی فردینان سلین
بشر یعنی این فردینان… یعنی در همان حالی که دارد مرگ خودش را تدارک میبیند خودش را با مرگ سرگرم میکند. مرگ قسطی لویی فردینان سلین