پس مونده ی سربازای کشیک رو داده بودن دست سرجوخه لوموهو که پشتشو کرده بود به آباژور و آرنجشو گذاشته بود رو میز. خرخرش رفته بود هوا. از دور سیبیلای کوتاشو میدیدم که نور چراغ برق شون انداخته بود. سنگینی کلاه، سرشو هل میداد پایین… بازم از خواب پرید… نباید چرتش میگرفت… ساعت تازه زنگ زده بود…از کی جلو نرده منتظر بودم. معرکه لویی فردینان سلین
بریدههایی از رمان معرکه
نوشته لویی فردینان سلین
پس مونده ی سربازای کشیک رو داده بودن دست سرجوخه لوموهو که پشتشو کرده بود به آباژور و آرنجشو گذاشته بود رو میز. خرخرش رفته بود هوا. از دور سیبیلای کوتاشو میدیدم که نور چراغ برق شون انداخته بود. سنگینی کلاه، سرشو هل میداد پایین… بازم از خواب پرید… نباید چرتش میگرفت… ساعت تازه زنگ زده بود…از کی جلو نرده منتظر بودم. معرکه لویی فردینان سلین
خودشونو میتکوندن. زیر لب غر میزدن. مامور کشیک که انگار گردنش تو یقه ی بارونی ش فرو رفته بود، تازه اون موقع به زور و زحمت پیداش شد… با شنل زنونه ی نامرتبش شده بود مثل آرتیشوی بارون خورده… وسط سنگ فرشای پر از جنازه… عینهو زنی که لباس پف دار تنش کرده. معرکه لویی فردینان سلین