از دور که پیرزن قبرشور را می‌بینم اشاره می‌کنم بیاید این طرف. متوجه اشاره‌ام می‌شود. لنگ لنگان می‌آید و هنوز نرسیده کوزه آب‌اش را خالی می‌کند روی سنگ قبری که بالاش نشسته‌ام. می‌گوید "خدا بیامرزدش."
"ماهرخ خانم تو همه‌ی این قبرستان را می‌شناسی دیگر، نه؟"
دست می‌کشد رو سنگ قبر. عبارت "مرحوم مغفور" زیر دست‌اش برق می‌افتد.
"معلوم است آقا. سی سال آزگار است می‌شناسم."
"من دنبال یک درخت شاتوت می‌گردم. می‌دانی کجاست؟"
سرش را بالا می‌آورد و نگاه‌ام می‌کند. چشم‌هاش برق چشم زن‌های جنوبی را دارد.
"شاتوت تو قبرستان؟ نکند هوس کرده‌اید؟"
می‌خندد. دندان‌های زنگاری‌اش پیدا می‌شود.
"از من می‌شنوید نخورید. درخت‌های قبرستان ریشه دوانده‌اند تو گوشت و پوست مرده‌ها. میوه‌شان خوردن ندارد."
می‌نشیند روی نیمکت روبرویی. نفس‌اش هن‌هن صدا می‌دهد. یک نخ سیگار از جیب مانتوش در می‌آورد و آتش می‌زند. دود را فوت می‌کند تو هوا.
۲ نفر این نقل‌قول را دوست داشتند
Novler
‫۹ سال و ۶ ماه قبل، یک شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ساعت ۲۱:۵۲
Ali
‫۹ سال و ۶ ماه قبل، دو شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۴، ساعت ۰۷:۰۲