اما اگر بچهی خوبی باشی یک ریسمان هم بِت میدهم که روزها ببندیش. یک ریسمان با یک میخ طویله…انگار از پیشنهادم جا خورد، چون که گفت: .
-ببندمش؟ چه فکرها.
-آخر اگر نبندیش راه میافتد میرود گم میشود. .
دوست کوچولوی من دوباره غش غش خنده را سر داد: .
-مگر کجا میتواند برود؟.
-خدا میداند. راستِ شکمش را میگیرد و میرود….
بگذار برود…اوه، خانهی من آنقدر کوچک است! و شاید با یک خرده اندوه در آمد که: .
-یکراست هم که بگیرد برود جای دوری نمیرود…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سوم