parandeh
آخرین فعالیتها
-
از شازده کوچولو :
گفت: -مردم سیارهی تو ور میدارند پنج هزار تا گل را تو یک گلستان میکارند، و آن یک دانهای را که پِیَش میگردند آن وسط پیدا نمیکنند… گفتم: -پیدایش نمیکنند. -با وجود این، چیزی که پیَش میگردند ممکن است فقط تو یک گل یا تو یک جرعه آب پیدا بشود… جواب دادم: -گفتوگو ندارد. باز گفت: -گیرم چشمِ سَر کور است، باید با چشم دل پیاش گشت. #شازده_کوچولو | انتوان ... (...)
-
از شازده کوچولو :
چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم میلرزید. انگار چیز شکستنیِ بسیار گرانبهایی را روی دست میبردم. حتا به نظرم میآمد که تو تمام عالم چیزی شکستنیتر از آن هم به نظر نمیرسد. تو روشنی مهتاب به آن پیشانی رنگپریده و آن چشمهای بسته و آن طُرّههای مو که باد میجنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم: «آن چه میبینم صورت ظاهری بیشتر نیست. مهمترش ... (...)
-
از شازده کوچولو :
ازش پرسیدم: -پس تو هم تشنهات هست، ها؟ اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهایت سادگی گفت: -آب ممکن است برای دلِ من هم خوب باشد… از حرفش چیزی دستگیرم نشد اما ساکت ماندم. میدانستم از او نباید حرف کشید. خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت گفت: -قشنگیِ ستارهها واسه خاطرِ گلی است که ما نمیبینیمش… گفتم: -همین طور است ... (...)
-
از شازده کوچولو :
شهریار کوچولو گفت: -سلام! پیلهور گفت: -سلام. این بابا فروشندهی حَبهای ضد تشنگی بود. خریدار هفتهای یک حب میانداخت بالا و دیگر تشنگی بی تشنگی. شهریار کوچولو پرسید: -اینها را میفروشی که چی؟ پیلهور گفت: -باعث صرفهجویی کُلّی وقت است. کارشناسهای خبره نشستهاند دقیقا حساب کردهاند که با خوردن این حبها هفتهای پنجاه و سه دقیقه وقت صرفهجویی میشود. -خب، آن وقت آن پنجاه و سه دقیقه را چه کار ... (...)
-
از شازده کوچولو :
شهریار کوچولو گفت: -سلام. سوزنبان گفت: -سلام. شهریار کوچولو گفت: -تو چه کار میکنی اینجا؟ سوزنبان گفت: -مسافرها را به دستههای هزارتایی تقسیم میکنم و قطارهایی را که میبَرَدشان گاهی به سمت راست میفرستم گاهی به سمت چپ. و همان دم سریعالسیری با چراغهای روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزنبانی را به لرزه انداخت. -عجب عجلهای دارند! پیِ چی میروند؟ سوزنبان گفت: -از خودِ آتشکارِ لکوموتیف هم بپرسی نمیداند! سریعالسیر ... (...)
-
از شازده کوچولو :
گفت: -سلام. و مخاطبش گلستان پرگلی بود. گلها گفتند: -سلام. شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همهشان عین گل خودش بودند. حیرتزده ازشان پرسید: -شماها کی هستید؟ گفتند: -ما گل سرخیم. آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکی هست و حالا پنجهزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من این ... (...)
-
از شازده کوچولو :
تنها کوههایی که به عمرش دیده بود سه تا آتشفشانهای اخترک خودش بود که تا سر زانویش میرسید و از آن یکی که خاموش بود جای چارپایه استفاده میکرد. این بود که با خودش گفت: «از سر یک کوه به این بلندی میتوانم به یک نظر همهی سیاره و همهی آدمها را ببینم…» اما جز نوکِ تیزِ صخرههای نوکتیز چیزی ندید. همین جوری گفت: -سلام. طنین بهاش جواب داد: ... (...)
-
از شازده کوچولو :
شهریار کوچولو گفت: -سلام. گل گفت: -سلام. شهریار کوچولو با ادب پرسید: -آدمها کجاند؟ گل روزی روزگاری عبور کاروانی را دیدهبود. این بود که گفت: -آدمها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تایی باشد. سالها پیش دیدمشان. منتها خدا میداند کجا میشود پیداشان کرد. باد اینور و آنور میبَرَدشان؛ نه این که ریشه ندارند؟ بیریشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده. شهریار کوچولو گفت: -خداحافظ. گل گفت: -خداحافظ. #شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری ... (...)
-
از شازده کوچولو :
مار گفت: تو رو این زمین آنقدر ضعیفی که به حالت رحمم میآید. روزیروزگاری اگر دلت خیلی هوای اخترکت را کرد بیا من کمکت کنم… من میتوانم… شهریار کوچولو گفت: -آره تا تهش را خواندم. اما راستی تو چرا همهی حرفهایت را به صورت معما درمیآری؟ مار گفت: -حلّال همهی معماهام من. و هر دوشان خاموش شدند… #شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفدهم (...)
-
از شازده کوچولو :
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: -آدمها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی میکند. مار گفت: -پیش آدمها هم احساس تنهایی میکنی. شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر بهاش گفت: -تو چه جانور بامزهای هستی! مثل یک انگشت، باریکی. مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم. شهریار کوچولو لبخندی زد و گفت: -نه چندان… پا هم که نداری. حتا راه هم نمیتونی ... (...)
-
از شازده کوچولو :
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: -آدمها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی میکند. مار گفت: -پیش آدمها هم احساس تنهایی میکنی. شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر بهاش گفت: -تو چه جانور بامزهای هستی! مثل یک انگشت، باریکی. مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم. شهریار کوچولو لبخندی زد و گفت: -نه چندان… پا هم که نداری. حتا راه هم نمیتونی ... (...)
-
از شازده کوچولو :
شهریار کوچولو همینجوری سلام کرد. مار گفت: -سلام. شهریار کوچولو پرسید: -رو چه سیارهای پایین آمدهام؟ مار جواب داد: -رو زمین تو قارهی آفریقا. -عجب! پس رو زمین انسان به هم نمیرسد؟ مار گفت: -اینجا کویر است. تو کویر کسی زندگی نمیکند. زمین بسیار وسیع است. شهریار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: -به خودم میگویم ستارهها واسه این روشنند که هرکسی بتواند یک روز مال ... (...)
-
از شازده کوچولو :
روشن شدن فانوسها از دور خیلی باشکوه بود. حرکات این لشکر مثل حرکات یک بالهی تو اپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوسبانهای زلاندنو و استرالیا بود. اینها که فانوسهاشان را روشن میکردند، میرفتند میگرفتند میخوابیدند آن وقت نوبت فانوسبانهای چین و سیبری میرسید که به رقص درآیند. بعد، اینها با تردستی تمام به پشت صحنه میخزیدند و جا را برای فانوسبانهای ترکیه و هفت پَرکَنِهی هند ... (...)
-
از شازده کوچولو :
لاجرم، زمین، سیارهی هفتم شد. زمین، فلان و بهمان سیاره نیست. رو پهنهی زمین یکصد و یازده پادشاه (البته بامحاسبهی پادشاهان سیاهپوست) ، هفت هزار جغرافیدان، نهصد هزار تاجرپیشه، پانزده کرور میخواره و ششصد و بیست و دو کرور خودپسند و به عبارت دیگر حدود دو میلیارد آدم بزرگ زندگی میکند. برای آنکه از حجم زمین مقیاسی به دستتان بدهم بگذارید بهتان بگویم که پیش از اختراع برق مجبور بودند ... (...)
-
از شازده کوچولو :
شهریار کوچولو گفت: اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خ یلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده. جغرافیدان هم گفت: -آدم چه میداند چه پیش میآید. -یک گل هم دارم. -نه، نه، ما دیگر گلها را یادداشت نمیکنیم. -چرا؟ گل که زیباتر است. -برای این که گلها فانیاند. -فانی یعنی چی؟ جغرافیدان گفت: ... (...)