parandeh

۱۵۵ نقل قول
از ۵ رمان و ۵ نویسنده
گفت: -مردم سیاره‌ی تو ور می‌دارند پنج هزار تا گل را تو یک گلستان می‌کارند، و آن یک دانه‌ای را که پِیَش می‌گردند آن وسط پیدا نمی‌کنند…
گفتم: -پیدایش نمی‌کنند.
-با وجود این، چیزی که پیَش می‌گردند ممکن است فقط تو یک گل یا تو یک جرعه آب پیدا بشود…
جواب دادم: -گفت‌وگو ندارد.
باز گفت: -گیرم چشمِ سَر کور است، باید با چشم دل پی‌اش گشت.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و پنجم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم می‌لرزید. انگار چیز شکستنیِ بسیار گران‌بهایی را روی دست می‌بردم. حتا به نظرم می‌آمد که تو تمام عالم چیزی شکستنی‌تر از آن هم به نظر نمی‌رسد. تو روشنی مهتاب به آن پیشانی رنگ‌پریده و آن چشم‌های بسته و آن طُرّه‌های مو که باد می‌جنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم: «آن چه می‌بینم صورت ظاهری بیش‌تر نیست. مهم‌ترش را با چشم نمی‌شود دید…» باز، چون دهان نیمه‌بازش طرح کم‌رنگِ نیمه‌لبخندی را داشت به خود گفتم: «چیزی که تو شهریار کوچولوی خوابیده مرا به این شدت متاثر می‌کند وفاداری اوست به یک گل: او تصویرِ گل سرخی است که مثل شعله‌ی چراغی حتا در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش می‌درخشد…» و آن وقت او را باز هم شکننده‌تر دیدم. حس کردم باید خیلی مواظبش باشم: به شعله‌ی چراغی می‌مانست که یک وزش باد هم می‌توانست خاموشش کند.
و همان طور در حال راه رفتن بود که دمدمه‌ی سحر چاه را پیداکردم.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و چهارم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
ازش پرسیدم: -پس تو هم تشنه‌ات هست، ها؟
اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهایت سادگی گفت: -آب ممکن است برای دلِ من هم خوب باشد…
از حرفش چیزی دستگیرم نشد اما ساکت ماندم. می‌دانستم از او نباید حرف کشید.
خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت گفت:
-قشنگیِ ستاره‌ها واسه خاطرِ گلی است که ما نمی‌بینیمش…
گفتم: -همین طور است
و بدون حرف در مهتاب غرق تماشای چین و شکن‌های شن شدم.
باز گفت: -کویر زیباست.
و حق با او بود. من همیشه عاشق کویر بوده‌ام. آدم بالای توده‌ای شن لغزان می‌نشیند، هیچی نمی‌بیند و هیچی نمی‌شنود اما با وجود این چیزی توی سکوت برق‌برق می‌زند.
شهریار کوچولو گفت: -چیزی که کویر را زیبا می‌کند این است که یک جایی یک چاه قایم کرده…
از این‌که ناگهان به راز آن درخشش اسرارآمیزِ شن پی بردم حیرت‌زده شدم. بچگی‌هام تو خانه‌ی کهنه‌سازی می‌نشستیم که معروف بود تو آن گنجی چال کرده‌اند. البته نگفته پیداست که هیچ وقت کسی آن را پیدا نکرد و شاید حتا اصلا کسی دنبالش نگشت اما فکرش همه‌ی اهل خانه را تردماغ می‌کرد: «خانه‌ی ما تهِ دلش رازی پنهان کرده بود…»
گفتم: -آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزی که اسباب زیبایی‌اش می‌شود نامریی است!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و چهارم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: -سلام!
پیله‌ور گفت: -سلام.
این بابا فروشنده‌ی حَب‌های ضد تشنگی بود. خریدار هفته‌ای یک حب می‌انداخت بالا و دیگر تشنگی بی تشنگی.
شهریار کوچولو پرسید: -این‌ها را می‌فروشی که چی؟ پیله‌ور گفت: -باعث صرفه‌جویی کُلّی وقت است. کارشناس‌های خبره نشسته‌اند دقیقا حساب کرده‌اند که با خوردن این حب‌ها هفته‌ای پنجاه و سه دقیقه وقت صرفه‌جویی می‌شود.
-خب، آن وقت آن پنجاه و سه دقیقه را چه کار می‌کنند؟
هر چی دل‌شان خواست…
شهریار کوچولو تو دلش گفت: «من اگر پنجاه و سه دقیقه وقتِ زیادی داشته باشم خوش‌خوشک به طرفِ یک چشمه می‌روم…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و سوم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: -سلام.
سوزن‌بان گفت: -سلام.
شهریار کوچولو گفت: -تو چه کار می‌کنی این‌جا؟
سوزن‌بان گفت: -مسافرها را به دسته‌های هزارتایی تقسیم می‌کنم و قطارهایی را که می‌بَرَدشان گاهی به سمت راست می‌فرستم گاهی به سمت چپ. و همان دم سریع‌السیری با چراغ‌های روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزن‌بانی را به لرزه انداخت.
-عجب عجله‌ای دارند! پیِ چی می‌روند؟
سوزن‌بان گفت: -از خودِ آتش‌کارِ لکوموتیف هم بپرسی نمی‌داند!
سریع‌السیر دیگری با چراغ‌های روشن غرّید و در جهت مخالف گذشت.
شهریار کوچولو پرسید: -برگشتند که؟
سوزن‌بان گفت: -این‌ها اولی‌ها نیستند. آن‌ها رفتند این‌ها برمی‌گردند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و دوم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
گفت: -سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلی بود.
گل‌ها گفتند: -سلام.
شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همه‌شان عین گل خودش بودند. حیرت‌زده ازشان پرسید: -شماها کی هستید؟
گفتند: -ما گل سرخیم.
آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکی هست و حالا پنج‌هزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من این را می‌دید بدجور از رو می‌رفت. پشت سر هم بنا می‌کرد سرفه‌کردن و، برای این‌که از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن می‌زد و من هم مجبور می‌شدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی می‌مرد…» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بایک دانه گل خودم را دولت‌مندِ عالم خیال می‌کردم در صورتی‌که آن‌چه دارم فقط یک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتش‌فشان که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکی‌شان تا ابد خاموش بماند شهریارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمی‌آیم
. « رو سبزه‌ها دراز شد و حالا گریه نکن کی گریه‌کن.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیستم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تنها کوه‌هایی که به عمرش دیده بود سه تا آتش‌فشان‌های اخترک خودش بود که تا سر زانویش می‌رسید و از آن یکی که خاموش بود جای چارپایه استفاده می‌کرد. این بود که با خودش گفت:
«از سر یک کوه به این بلندی می‌توانم به یک نظر همه‌ی سیاره و همه‌ی آدم‌ها را ببینم…» اما جز نوکِ تیزِ صخره‌های نوک‌تیز چیزی ندید.
همین جوری گفت: -سلام.
طنین به‌اش جواب داد: -سلام… سلام… سلام…
شهریار کوچولو گفت: -کی هستید شما؟
طنین به‌اش جواب داد: -کی هستید شما… کی هستید شما… کی هستید شما…
گفت: -با من دوست بشوید. من تک و تنهام. طنین به‌اش جواب داد: -من تک و تنهام… من تک و تنهام… من تک و تنهام…
آن‌وقت با خودش فکر کرد: «چه سیاره‌ی عجیبی! خشک‌ِخشک و تیزِتیز و شورِشور. این آدم‌هاش که یک ذره قوه‌ی تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار می‌کنند… تو اخترک خودم گلی داشتم که همیشه اول او حرف می‌زد…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل نوزدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: -سلام.
گل گفت: -سلام.
شهریار کوچولو با ادب پرسید: -آدم‌ها کجاند؟
گل روزی روزگاری عبور کاروانی را دیده‌بود. این بود که گفت: -آدم‌ها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تایی باشد. سال‌ها پیش دیدم‌شان. منتها خدا می‌داند کجا می‌شود پیداشان کرد. باد این‌ور و آن‌ور می‌بَرَدشان؛ نه این که ریشه ندارند؟ بی‌ریشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده.
شهریار کوچولو گفت: -خداحافظ.
گل گفت: -خداحافظ.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هجدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
مار گفت: تو رو این زمین آن‌قدر ضعیفی که به حالت رحمم می‌آید. روزی‌روزگاری اگر دلت خیلی هوای اخترکت را کرد بیا من کمکت کنم… من می‌توانم…
شهریار کوچولو گفت: -آره تا تهش را خواندم. اما راستی تو چرا همه‌ی حرف‌هایت را به صورت معما درمی‌آری؟
مار گفت: -حلّال همه‌ی معماهام من.
و هر دوشان خاموش شدند…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: -آدم‌ها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی می‌کند.
مار گفت: -پیش آدم‌ها هم احساس تنهایی می‌کنی.
شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر به‌اش گفت: -تو چه جانور بامزه‌ای هستی! مثل یک انگشت، باریکی.
مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهریار کوچولو لب‌خندی زد و گفت: -نه چندان… پا هم که نداری. حتا راه هم نمی‌تونی بری…
-من می‌تونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هیچ کشتی‌یی هم نتونی بری.
مار این را گفت و دور قوزک پای شهریار کوچولو پیچید. عین یک خلخال طلا. و باز درآمد که: -هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر می‌گردانم اما تو پاکی و از یک سیّاره‌ی دیگر آمده‌ای…
شهریار کوچولو جوابی بش نداد.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: -آدم‌ها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی می‌کند.
مار گفت: -پیش آدم‌ها هم احساس تنهایی می‌کنی.
شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر به‌اش گفت: -تو چه جانور بامزه‌ای هستی! مثل یک انگشت، باریکی.
مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهریار کوچولو لب‌خندی زد و گفت: -نه چندان… پا هم که نداری. حتا راه هم نمی‌تونی بری…
-من می‌تونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هیچ کشتی‌یی هم نتونی بری.
مار این را گفت و دور قوزک پای شهریار کوچولو پیچید. عین یک خلخال طلا. و باز درآمد که: -هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر می‌گردانم اما تو پاکی و از یک سیّاره‌ی دیگر آمده‌ای…
شهریار کوچولو جوابی بش نداد.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو همین‌جوری سلام کرد.
مار گفت: -سلام.
شهریار کوچولو پرسید: -رو چه سیاره‌ای پایین آمده‌ام؟
مار جواب داد: -رو زمین تو قاره‌ی آفریقا.
-عجب! پس رو زمین انسان به هم نمی‌رسد؟
مار گفت: -این‌جا کویر است. تو کویر کسی زندگی نمی‌کند. زمین بسیار وسیع است.
شهریار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: -به خودم می‌گویم ستاره‌ها واسه این روشنند که هرکسی بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند! … اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است… اما چه‌قدر دور است!
مار گفت: -قشنگ است. این‌جا آمده‌ای چه کار؟ شهریار کوچولو گفت: -با یک گل بگومگویم شده.
مار گفت: -عجب!
و هر دوشان خاموش ماندند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
روشن شدن فانوس‌ها از دور خیلی باشکوه بود. حرکات این لشکر مثل حرکات یک باله‌ی تو اپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوس‌بان‌های زلاندنو و استرالیا بود. این‌ها که فانوس‌هاشان را روشن می‌کردند، می‌رفتند می‌گرفتند می‌خوابیدند آن وقت نوبت فانوس‌بان‌های چین و سیبری می‌رسید که به رقص درآیند. بعد، این‌ها با تردستی تمام به پشت صحنه می‌خزیدند و جا را برای فانوس‌بان‌های ترکیه و هفت پَرکَنِه‌ی هند خالی می‌کردند. بعد نوبت به فانوس‌بان‌های آمریکای‌جنوبی می‌شد. و آخر سر هم نوبت فانوس‌بان‌های افریقا و اروپا می‌رسد و بعد نوبت فانوس‌بان‌های آمریکای شمالی بود. و هیچ وقتِ خدا هم هیچ‌کدام این‌ها در ترتیب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمی‌شدند. چه شکوهی داشت! میان این جمع عظیم فقط نگه‌بانِ تنها فانوسِ قطب شمال و همکارش نگه‌بانِ تنها فانوسِ قطب جنوب بودند که عمری به بطالت و بیهودگی می‌گذراندند: آخر آن‌ها سالی به سالی همه‌اش دو بار کار می‌کردند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل شانزدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
لاجرم، زمین، سیاره‌ی هفتم شد.
زمین، فلان و بهمان سیاره نیست. رو پهنه‌ی زمین یک‌صد و یازده پادشاه (البته بامحاسبه‌ی پادشاهان سیاه‌پوست) ، هفت هزار جغرافی‌دان، نه‌صد هزار تاجرپیشه، پانزده کرور می‌خواره و شش‌صد و بیست و دو کرور خودپسند و به عبارت دیگر حدود دو میلیارد آدم بزرگ زندگی می‌کند. برای آن‌که از حجم زمین مقیاسی به دست‌تان بدهم بگذارید به‌تان بگویم که پیش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قاره‌ی زمین وسایل زندگیِ لشکری جانانه شامل یکصد و شصت و دو هزار و پانصد و یازده نفر فانوس‌بان را تامین کنند…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل شانزدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خ یلی کوچک است. سه تا آتش‌فشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافی‌دان هم گفت: -آدم چه می‌داند چه پیش می‌آید.
-یک گل هم دارم.
-نه، نه، ما دیگر گل‌ها را یادداشت نمی‌کنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است.
-برای این که گل‌ها فانی‌اند.
-فانی یعنی چی؟
جغرافی‌دان گفت: -کتاب‌های جغرافیا از کتاب‌های دیگر گران‌بهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمی‌افتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را می‌نویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتش‌فشان‌های خاموش می‌توانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافی‌دان گفت: -آتش‌فشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمی‌کند. آن‌چه به حساب می‌آید خود کوه است که تغییر پیدا نمی‌کند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی می‌پرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود می‌شود؟
-البته که می‌شود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کرده‌ام…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پانزدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
روشن شدن فانوس‌ها از دور خیلی باشکوه بود. حرکات این لشکر مثل حرکات یک باله‌ی تو اپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوس‌بان‌های زلاندنو و استرالیا بود. این‌ها که فانوس‌هاشان را روشن می‌کردند، می‌رفتند می‌گرفتند می‌خوابیدند آن وقت نوبت فانوس‌بان‌های چین و سیبری می‌رسید که به رقص درآیند. بعد، این‌ها با تردستی تمام به پشت صحنه می‌خزیدند و جا را برای فانوس‌بان‌های ترکیه و هفت پَرکَنِه‌ی هند خالی می‌کردند. بعد نوبت به فانوس‌بان‌های آمریکای‌جنوبی می‌شد. و آخر سر هم نوبت فانوس‌بان‌های افریقا و اروپا می‌رسد و بعد نوبت فانوس‌بان‌های آمریکای شمالی بود. و هیچ وقتِ خدا هم هیچ‌کدام این‌ها در ترتیب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمی‌شدند. چه شکوهی داشت! میان این جمع عظیم فقط نگه‌بانِ تنها فانوسِ قطب شمال و همکارش نگه‌بانِ تنها فانوسِ قطب جنوب بودند که عمری به بطالت و بیهودگی می‌گذراندند: آخر آن‌ها سالی به سالی همه‌اش دو بار کار می‌کردند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل شانزدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
لاجرم، زمین، سیاره‌ی هفتم شد.
زمین، فلان و بهمان سیاره نیست. رو پهنه‌ی زمین یک‌صد و یازده پادشاه (البته بامحاسبه‌ی پادشاهان سیاه‌پوست) ، هفت هزار جغرافی‌دان، نه‌صد هزار تاجرپیشه، پانزده کرور می‌خواره و شش‌صد و بیست و دو کرور خودپسند و به عبارت دیگر حدود دو میلیارد آدم بزرگ زندگی می‌کند. برای آن‌که از حجم زمین مقیاسی به دست‌تان بدهم بگذارید به‌تان بگویم که پیش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قاره‌ی زمین وسایل زندگیِ لشکری جانانه شامل یکصد و شصت و دو هزار و پانصد و یازده نفر فانوس‌بان را تامین کنند…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل شانزدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خ یلی کوچک است. سه تا آتش‌فشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافی‌دان هم گفت: -آدم چه می‌داند چه پیش می‌آید.
-یک گل هم دارم.
-نه، نه، ما دیگر گل‌ها را یادداشت نمی‌کنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است.
-برای این که گل‌ها فانی‌اند.
-فانی یعنی چی؟
جغرافی‌دان گفت: -کتاب‌های جغرافیا از کتاب‌های دیگر گران‌بهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمی‌افتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را می‌نویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتش‌فشان‌های خاموش می‌توانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافی‌دان گفت: -آتش‌فشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمی‌کند. آن‌چه به حساب می‌آید خود کوه است که تغییر پیدا نمی‌کند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی می‌پرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود می‌شود؟
-البته که می‌شود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کرده‌ام…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پانزدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تو، اخترکت آن‌قدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن می‌توانی یک بار دور بزنیش. اگر آن اندازه که لازم است یواش راه بروی می‌توانی کاری کنی که مدام تو آفتاب بمانی. پس هر وقت خواستی استراحت کنی شروع می‌کنی به راه‌رفتن… به این ترتیب روز هرقدر که بخواهی برایت کِش می‌آید.
فانوس‌بان گفت: -این کار گرهی از بدبختی من وا نمی‌کند. تنها چیزی که تو زندگی آرزویش را دارم یک چرت خواب است.
شهریار کوچولو گفت: -این یکی را دیگر باید بگذاری در کوزه. فانوس‌بان گفت:
-آره. باید بگذارمش در کوزه… صبح بخیر!
و فانوس را خاموش کرد.
شهریار کوچولو میان راه با خودش گفت: گرچه آن‌های دیگر، یعنی خودپسنده و تاجره اگر این را می‌دیدند دستش می‌انداختند و تحقیرش می‌کردند، هر چه نباشد کار این یکی به نظر من کم‌تر از کار آن‌ها بی‌معنی و مضحک است. شاید به خاطر این که دست کم این یکی به چیزی جز خودش مشغول است.
از حسرت آهی کشید و همان طور با خودش گفت:
-این تنها کسی بود که من می‌توانستم باش دوست بشوم. گیرم اخترکش راستی راستی خیلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمی‌گیرند.
چیزی که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به این اخترک کوچولویی که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بیست و چهار ساعت برکت پیدا کرده بود…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهاردهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
وقتی رو اخترک پایین آمد با ادب فراوان به فانوس‌بان سلام کرد:
-سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
-دستور است. صبح به خیر!
-دستور چیه؟
-این است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
-پس چرا روشنش کردی باز؟
فانوس‌بان جواب داد: -خب دستور است دیگر.
شهریار کوچولو گفت: -اصلا سر در نمیارم.
فانوس‌بان گفت: -چیز سر در آوردنی‌یی توش نیست که. دستور دستور است. روز بخیر!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پیشانیش را خشکاند و گفت:
-کار جان‌فرسایی دارم. پیش‌تر‌ها معقول بود: صبح خاموشش می‌کردم و شب که می‌شد روشنش می‌کردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم می‌توانستم بگیرم بخوابم… -بعدش دستور عوض شد؟
فانوس‌بان گفت: -دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همین جاست: سیاره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
-خب؟
-حالا که سیاره دقیقه‌ای یک بار دور خودش می‌گردد دیگر من یک ثانیه هم فرصت استراحت ندارم: دقیقه‌ای یک بار فانوس را روشن می‌کنم یک بار خاموش…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهاردهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اخترکِ پنجم چیز غریبی بود. از همه‌ی اخترک‌های دیگر کوچک‌تر بود، یعنی فقط به اندازه‌ی یک فانوس پایه‌دار و یک فانوس‌بان جا داشت.
شهریار کوچولو از این راز سر در نیاورد که یک جا میان آسمان خدا تو اخترکی که نه خانه‌ای روش هست نه آدمی، حکمت وجودی یک فانوس و یک فانوس‌بان چه می‌تواند باشد. با وجود این تو دلش گفت:
-خیلی احتمال دارد که این بابا عقلش پاره‌سنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپیشه و مسته کم عقل‌تر نیست. دست کم کاری که می‌کند یک معنایی دارد. فانوسش را که روشن می‌کند عین‌هو مثل این است که یک ستاره‌ی دیگر یا یک گل به دنیا می‌آورد و خاموشش که می‌کند پنداری گل یا ستاره‌ای را می‌خواباند. سرگرمی زیبایی است و چیزی که زیبا باشد بی گفت‌وگو مفید هم هست…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهاردهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
. .
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد.
بعد از ملاقاتی کوتاه ، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند.
اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری میکنیم.
شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم
فروانروا گفت:
خب، خودت را محاکمه کن! این سخت‌ترین کار دنیاست! اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی…
«آنتوانت دوسنت اگزوپری»
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: -این‌ها همه‌اش درست. منتها چه کارشان می‌کنی؟
تاجر پیشه گفت:
-اداره‌شان می‌کنم، همین جور می‌شمارم‌شان و می‌شمارم‌شان. البته کار مشکلی است ولی خب دیگر، من آدمی هستم بسیار جدی.
شهریار کوچولو که هنوز این حرف تو کَتَش نرفته‌بود گفت:
-اگر من یک شال گردن ابریشمی داشته باشم می‌توانم بپیچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر یک گل داشته باشم می‌توانم بچینم با خودم ببرمش. اما تو که نمی‌توانی ستاره‌ها را بچینی!
-نه. اما می‌توانم بگذارم‌شان تو بانک.
-اینی که گفتی یعنی چه؟
-یعنی این که تعداد ستاره‌هایم را رو یک تکه کاغذ می‌نویسم می‌گذارم تو کشو درش را قفل می‌کنم.
-همه‌اش همین؟
-آره همین کافی است.
شهریار کوچولو فکر کرد «جالب است. یک خرده هم شاعرانه است. اما کاری نیست که آن قدرها جدیش بشود گرفت». آخر تعبیر او از چیزهای جدی با تعبیر آدم‌های بزرگ فرق می‌کرد.
باز گفت:
-من یک گل دارم که هر روز آبش می‌دهم. سه تا هم آتش‌فشان دارم که هفته‌ای یک بار پاک و دوده‌گیری‌شان می‌کنم. آخر آتش‌فشان خاموشه را هم پاک می‌کنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده!
رو این حساب، هم برای آتش‌فشان‌ها و هم برای گل این که من صاحب‌شان باشم فایده دارد. تو چه فایده‌ای به حال ستاره‌ها داری؟
تاجرپیشه دهن باز کرد که جوابی بدهد اما چیزی پیدا نکرد. و شهریار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که می‌رفت تو دلش می‌گفت:
-این آدم بزرگ‌ها راستی راستی چه‌قدر عجیبند…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
این همه میلیون چی؟
تاجرپیشه فهمید که نباید امید خلاصی داشته باشد. گفت: -میلیون‌ها از این چیزهای کوچولویی که پاره‌ای وقت‌ها تو هوا دیده می‌شود.
-مگس؟
-نه بابا. این چیزهای کوچولوی براق.
-زنبور عسل؟
-نه بابا! همین چیزهای کوچولوی طلایی که وِلِنگارها را به عالم هپروت می‌برد. گیرم من شخصا آدمی هستم جدی که وقتم را صرف خیال‌بافی نمی‌کنم.
-آها، ستاره؟
-خودش است: ستاره.
-خب پانصد میلیون ستاره به چه دردت می‌خورد؟
-پانصد و یک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و سی و یکی. من جدیّم و دقیق.
-خب، به چه دردت می‌خورند؟
-به چه دردم می‌خورند؟
-ها.
-هیچی تصاحب‌شان می‌کنم.
-ستاره‌ها را؟
-آره خب.
-آخر من به یک پادشاهی برخوردم که…
-پادشاه‌ها تصاحب نمی‌کنند بل‌که به‌اش «سلطنت» می‌کنند. این دو تا با هم خیلی فرق دارد…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
خب، حالا تو آن‌ها را تصاحب می‌کنی که چی بشود؟
-که دارا بشوم.
-خب دارا شدن به چه کارت می‌خورد؟
-به این کار که، اگر کسی ستاره‌ای پیدا کرد من ازش بخرم.
شهریار کوچولو با خودش گفت: «این بابا هم منطقش یک خرده به منطق آن دائم‌الخمره می‌بَرَد.» با وجود این باز ازش پرسید:
-چه جوری می‌شود یک ستاره را صاحب شد؟
تاجرپیشه بی درنگ با اَخم و تَخم پرسید: -این ستاره‌ها مال کی‌اند؟
-چه می‌دانم؟ مال هیچ کس.
-پس مال منند، چون من اول به این فکر افتادم.
-همین کافی است؟
-البته که کافی است. اگر تو یک جواهر پیدا کنی که مال هیچ کس نباشد می‌شود مال تو. اگر جزیره‌ای کشف کنی که مال هیچ کس نباشد می‌شود مال تو. اگر فکری به کله‌ات بزند که تا آن موقع به سر کسی نزده به اسم خودت ثبتش می‌کنی و می‌شود مال تو. من هم ستاره‌ها را برای این صاحب شده‌ام که پیش از من هیچ کس به فکر نیفتاده بود آن‌ها را مالک بشود…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو که وقتی چیزی می‌پرسید دیگر تا جوابش را نمی‌گرفت دست بردار نبود دوباره پرسید:
-پانصد و یک میلیون چی؟
تاجر پیشه سرش را بلند کرد:
-تو این پنجاه و چهار سالی که ساکن این اخترکم همه‌اش سه بار گرفتار مودماغ شده‌ام. اولیش بیست و دو سال پیش یک سوسک بود که خدا می‌داند از کدام جهنم پیدایش شد. صدای وحشت‌ناکی از خودش در می‌آورد که باعث شد تو یک جمع چهار جا اشتباه کنم. دفعه‌ی دوم یازده سال پیش بود که استخوان درد بی‌چاره‌ام کرد. من ورزش نمی‌کنم. وقت یللی‌تللی هم ندارم. آدمی هستم جدی… این هم بار سومش! … کجا بودم؟ پانصد و یک میلیون و…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تو اخترک بعدی می‌خواره‌ای می‌نشست. دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.
به می‌خواره که صُم‌بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری می‌کنی؟
می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: -مِی می‌زنم.
شهریار کوچولو پرسید: -مِی می‌زنی که چی؟
می‌خواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می‌سوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را. شهریار کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟
می‌خواره جواب داد: -سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را.
این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که می‌رفت تو دلش می‌گفت:
-این آدم بزرگ‌ها راستی‌راستی چه‌قدر عجیبند!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل دوازدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اخترک چهارم اخترک مرد تجارت‌پیشه بود. این بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهریار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.
شهریار کوچولو گفت: -سلام. آتش‌سیگارتان خاموش شده.
-سه و دو می‌کند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده.
سلام. پانزده و هفت بیست و دو. بیست و دو و شش بیست و هشت. وقت ندارم روشنش کنم. بیست و شش و پنج سی و یک. اوف! پس جمعش می‌کند پانصدویک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار هفتصد و سی و یک.
-پانصد میلیون چی؟
-ها؟ هنوز این جایی تو؟ پانصد و یک میلیون چیز. چه می‌دانم، آن قدر کار سرم ریخته که! … من یک مرد جدی هستم و با حرف‌های هشت‌من‌نه‌شاهی سر و کار ندارم! … دو و پنج هفت…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم
#کتابسرا
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
از شهریار کوچولو پرسید:
-تو راستی راستی به من با چشم ستایش و تحسین نگاه می‌کنی؟
-ستایش و تحسین یعنی چه؟
-یعنی قبول این که من خوش‌قیافه‌ترین و خوش‌پوش‌ترین و ثروت‌مندترین و باهوش‌ترین مرد این اخترکم.
-آخر روی این اخترک که فقط خودتی و کلاهت.
-با وجود این ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن.
شهریار کوچولو نیم‌چه شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
-خب، ستایشت کردم. اما آخر واقعا چیِ این برایت جالب است؟
شهریار کوچولو به راه افتاد و همان طور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -این آدم بزرگ‌ها راستی راستی چه‌قدر عجیبند!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل یازدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: -سلام! چه کلاه عجیب غریبی سرتان گذاشته‌اید!
خود پسند جواب داد: -مال اظهار تشکر است. منظورم موقعی است که هلهله‌ی ستایشگرهایم بلند می‌شود. گیرم متاسفانه تنابنده‌ای گذارش به این طرف‌ها نمی‌افتد.
شهریار کوچولو که چیزی حالیش نشده بود گفت:
-چی؟
خودپسند گفت: -دست‌هایت را بزن به هم دیگر.
شهریار کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
شهریار کوچولو با خودش گفت: «دیدنِ این تفریحش خیلی بیش‌تر از دیدنِ پادشاه‌است». و دوباره بنا کرد دست‌زدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.
پس از پنج دقیقه‌ای شهریار کوچولو که از این بازی یک‌نواخت خسته شده بود پرسید: -چه کار باید کرد که کلاه از سرت بیفتد؟
اما خودپسند حرفش را نشنید. آخر آن‌ها جز ستایش خودشان چیزی را نمی‌شنوند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل یازدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود.
خود پسند چشمش که به شهریار کوچولو افتاد از همان دور داد زد:
-به‌به! این هم یک ستایشگر که دارد می‌آید مرا ببیند!
آخر برای خودپسندها دیگران فقط یک مشت ستایش‌گرند…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل یازدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اخترکِ اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگی بسیار ساده و در عین حال پرشکوه نشسته بود و همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد داد زد:
-خب، این هم رعیت!
شهریار کوچولو از خودش پرسید: -او که تا حالا هیچ وقت مرا ندیده چه جوری می‌تواند بشناسدم؟
دیگر اینش را نخوانده‌بود که دنیابرای پادشاهان به نحو عجیبی ساده شده و تمام مردم فقط یک مشت رعیت به حساب می‌آیند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل دهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
به گل گفت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: -خدا نگهدار!
گل سرفه‌کرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
-من سبک مغز بودم. ازت عذر می‌خواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از این که به سرکوفت و سرزنش‌های همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاج‌وواج ماند.
از این محبتِ آرام سر در نمی‌آورد. گل به‌اش گفت:
-خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بی‌عقل بودی… سعی کن خوشبخت بشوی…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل نهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
یک روز دیگر هم به من گفت: آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. من بایست روی کرد و کارِ او در باره‌اش قضاوت می‌کردم نه روی گفتارش… عطرآگینم می‌کرد.
دلم را روشن می‌کرد. نمی‌بایست ازش بگریزم. می‌بایست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلک‌های معصومانه‌اش پنهان بود پی می‌بردم. گل‌ها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خام‌تر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هشتم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اما گل تو پناهِ خوابگاهِ سبزش سر فرصت دست اندکار خودآرایی بود تا هرچه زیباتر جلوه‌کند. رنگ‌هایش را با وسواس تمام انتخاب می‌کرد سر صبر لباس می‌پوشید و گلبرگ‌ها را یکی یکی به خودش می‌بست. دلش نمی‌خواست مثل شقایق‌ها با جامه‌ی مچاله و پر چروک بیرون بیاید.
نمی‌خواست جز در اوج درخشندگی زیبائیش رو نشان بدهد! …
هوه، بله او عشوه‌گری تمام عیار بود…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هشتم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
رو ستاره‌ای، رو سیاره‌ای، رو سیاره‌ی من، زمین، شهریارِ کوچولویی بود که احتیاج به دلداری داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم به‌اش گفتم: «گلی که تو دوست داری تو خطر نیست. خودم واسه گوسفندت یک پوزه‌بند می‌کشم… خودم واسه گفت یک تجیر می‌کشم… خودم…» بیش از این نمی‌دانستم چه بگویم. خودم را سخت چُلمَن و بی دست و پا حس می‌کردم. نمی‌دانستم چه‌طور باید خودم را به‌اش برسانم یا به‌اش بپیوندم.
چه دیار اسرارآمیزی است دیار اشک!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
کرورها سال است که گل‌ها خار می‌سازند و با وجود این کرورها سال است که برّه‌ها گل‌ها را می‌خورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گل‌ها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمی‌خورند این قدر به خودشان زحمت می‌دهند؟ جنگ میان برّه‌ها و گل‌ها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدن‌های آقا سرخ‌روئه‌یِ شکم‌گنده مهم‌تر و جدی‌تر نیست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همه‌ی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چه‌کار دارد می‌کند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستاره‌هاست» ، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره‌ها پِتّی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تو فکر می‌کنی گل‌ها…
من باز همان جور بی‌توجه گفتم:
-ای داد بیداد! ای داد بیداد! نه، من هیچ کوفتی فکر نمی‌کنم! آخر من گرفتار هزار مساله‌ی مهم‌تر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
-مساله‌ی مهم!
مرا می‌دید که چکش به دست با دست و بالِ سیاه روی چیزی که خیلی هم به نظرش زشت می‌آمد خم شده‌ام.
-مثل آدم بزرگ‌ها حرف می‌زنی!
از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بی‌رحمانه می‌گفت:
-تو همه چیز را به هم می‌ریزی… همه چیز را قاتی می‌کنی!
حسابی از کوره در رفته‌بود.
موهای طلایی طلائیش تو باد می‌جنبید.
-اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی می‌کند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره‌را تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده.
او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
پس خارها فایده‌شان چیست؟
شهریار کوچولو وقتی سوالی را می‌کشید وسط دیگر به این مفتی‌ها دست بر نمی‌داشت. مهره پاک کلافه‌ام کرده بود. همین جور سرسری پراندم که:
-خارها به درد هیچ کوفتی نمی‌خورند. آن‌ها فقط نشانه‌ی بدجنسی گل‌ها هستند.
-دِ!
و پس از لحظه‌یی سکوت با یک جور کینه درآمد که:
-حرفت را باور نمی‌کنم! گل‌ها ضعیفند. بی شیله‌پیله‌اند. سعی می‌کنند یک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال می‌کنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشت‌آوری می‌شوند
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اما رو اخترک تو که به آن کوچکی است همین‌قدر که چند قدمی صندلیت را جلو بکشی می‌توانی هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنی.
-یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!
و کمی بعد گفت:
-خودت که می‌دانی… وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می‌برد.
-پس خدا می‌داند آن روز چهل و سه غروبه چه‌قدر دلت گرفته بوده.
اما مسافر کوچولو جوابم را نداد.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل ششم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو با ادب پرسید: -آدم‌ها کجاند؟
گل روزی روزگاری عبور کاروانی را دیده‌بود. این بود که گفت: -آدم‌ها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تایی باشد. سال‌ها پیش دیدم‌شان. منتها خدا می‌داند کجا می‌شود پیداشان کرد. باد این‌ور و آن‌ور می‌بَرَدشان؛ نه این که ریشه ندارند؟ بی‌ریشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده.
(#شازده_کوچولو ص50)
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
-این تنها کسی بود که من می‌توانستم باش دوست بشوم. گیرم اخترکش راستی راستی خیلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمی‌گیرند.
چیزی که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به این اخترک کوچولویی که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بیست و چهار ساعت برکت پیدا کرده بود.
(#شازده_کوچولو ص42)
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
(فانوس بان گفت) پیش‌تر‌ها معقول بود: صبح خاموشش می‌کردم و شب که می‌شد روشنش می‌کردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم می‌توانستم بگیرم بخوابم…
-بعدش دستور عوض شد؟
فانوس‌بان گفت: -دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همین جاست: سیاره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
(#شازده_کوچولو ص41)
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
پاره‌ای وقت‌ها پشت گوش انداختن کار ایرادی ندارد اما اگر پای بائوباب در میان باشد گاوِ آدم می‌زاید. اخترکی را سراغ دارم که یک تنبل‌باشی ساکنش بود و برای کندن سه تا نهال بائوباب امروز و فردا کرد.
آن وقت من با استفاده از چیزهایی که گفت شکل آن اخترک را کشیدم.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پنجم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو بعدها یک روز به من گفت: این، یک امر انضباطی است. صبح به صبح بعد از نظافتِ خود باید با دفت تمام به نظافتِ اخترک پرداخت. آدم باید خودش را مجبور کند که به مجردِ تشخیص دادن بائوباب‌ها از بته‌های گلِ سرخ که تا کوچولواَند عین هم‌اَند با دقت ریشه‌کن‌شان بکند. کار کسل‌کننده‌ای هست اما هیچ مشکل نیست.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پنجم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
راستش این که تو اخترکِ شهریار کوچولو هم مثل سیارات دیگر هم گیاهِ خوب به هم می‌رسید هم گیاهِ بد. یعنی هم تخمِ خوب گیاه‌های خوب به هم می‌رسید، هم تخمِ بدِ گیاه‌هایِ بد. اما تخم گیاه‌ها نامریی‌اند. آن‌ها تو حرمِ تاریک خاک به خواب می‌روند تا یکی‌شان هوس بیدار شدن به سرش بزند. آن وقت کش و قوسی می‌آید و اول با کم رویی شاخکِ باریکِ خوشگل و بی‌آزاری به طرف خورشید می‌دواند.
اگر این شاخک شاخکِ تربچه‌ای گلِ سرخی چیزی باشد می‌شود گذاشت برای خودش
رشد کند اما اگر گیاهِ بدی باشد آدم باید به مجردی که دستش را خواند ریشه‌کنش کند
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پنجم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. من بایست روی کرد و کارِ او در باره‌اش قضاوت می‌کردم نه روی گفتارش… عطرآگینم می‌کرد.
دلم را روشن می‌کرد. نمی‌بایست ازش بگریزم. می‌بایست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلک‌های معصومانه‌اش پنهان بود پی می‌بردم. گل‌ها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خام‌تر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!
(#شازده_کوچولو ص26)
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
«این یک امر انضباطی است. صبح به صبح بعد از نظافت خود باید با دقت به نظافت اخترک پرداخت. آدم باید خودش را مجبور کند که به مجرد تشخیص دادن بائوباب‌ها از بته‌های گل سرخ تا کوچولواند عین هم اند با دقت ریشه کن شان بکند. کار کسل کننده ای هست اما هیچ مشکل نیست»
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل۵
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تو سیاره شهریار کوچولو گیاه تخمه‌های وحشتناکی به هم می‌رسید. یعنی تخم درخت بائوباب که خاک سیاره حسابی ازشان لطمه خورده بود. بائوباب هم اگر دیر به اش برسند دیگر هیج جور نمی‌شود حریفش شد، تمام سیاره را می‌گیرد و با ریشه هایش سوراخ سوراخش می‌کند و اگر سیاره خیلی کوچولو باشد و بائوبابها خیلی زیاد باشند پاک از هم متلاشیش می‌کنند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل۵
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اما در این مورد دیگر باید ببخشید: دوستم زیر بار هیچ جور شرح و توصیفی نمی‌رفت. شاید مرا هم مثل خودش می‌پنداشت. اما از بختِ بد، دیدن بره‌ها از پشتِ جعبه از من بر نمی‌آید. نکند من هم یک خرده به آدم بزرگ‌ها رفته‌ام؟ (باید پیر شده باشم)
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهارم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
یا مثلا اگر به‌شان بگویید «دلیل وجودِ شهریارِ کوچولو این که تودل‌برو بود و می‌خندید و دلش یک بره می‌خواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسی است» شانه بالا می‌اندازند و باتان مثل بچ‌ه‌ها رفتار می‌کنند! اما اگر به‌شان بگویید «سیاره‌ای که ازش آمده‌بود اخترک ب۶۱۲ است» بی‌معطلی قبول می‌کنند و دیگر هزار جور چیز ازتان نمی‌پرسند. این جوری‌اند دیگر. نباید ازشان دل‌خور شد. بچه‌ها باید نسبت به آدم بزرگ‌ها گذشت داشته باشند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهارم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اگر به آدم بزرگ‌ها بگویید یک خانه‌ی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجره‌هاش غرقِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً به‌شان گفت یک خانه‌ی صد میلیون تومنی دیدم تا صداشان بلند بشود که:
-وای چه قشنگ!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهارم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
به خاطر آدم بزرگ‌هاست که من این جزئیات را در باب اخترکِ ب۶۱۲ برای‌تان نقل می‌کنم یا شماره‌اش را می‌گویم چون که آن‌ها عاشق عدد و رقم‌اند. وقتی با آن‌ها از یک دوست تازه‌تان حرف بزنید هیچ وقت ازتان درباره‌ی چیزهای اساسی‌اش سوال نمی‌کنند که هیج وقت نمی‌پرسند «آهنگ صداش چه‌طور است؟ چه بازی‌هایی را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع می‌کند یا نه؟» -می‌پرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چه‌قدر است؟ پدرش چه‌قدر حقوق می‌گیرد؟» و تازه بعد از این سوال‌ها است که خیال می‌کنند طرف را شناخته‌اند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهارم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
با این همه بخت (خرده سیاره ب 612) بلند بود ، و شهرت به ان روی اورد: سلطان مستبدی در ترکیه افراد ملت را به زور مجازات اعدام مجبور به پوشیدن لباس فرنگی کرد ،پس منجم ترک لباس بسیار برازنده ای پوشید و در سالر1920 کشف خود را دوباره اعلام کرد ، واین بار همه نظر او را پذیرفتند…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهارم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
-اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی می‌کند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره‌را تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده.
او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
(#شازده_کوچولو ص21)
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اما اگر بچه‌ی خوبی باشی یک ریسمان هم بِت می‌دهم که روزها ببندیش. یک ریسمان با یک میخ طویله…انگار از پیش‌نهادم جا خورد، چون که گفت: .
-ببندمش؟ چه فکر‌ها.
-آخر اگر نبندیش راه می‌افتد می‌رود گم می‌شود. .
دوست کوچولوی من دوباره غش غش خنده را سر داد: .
-مگر کجا می‌تواند برود؟.
-خدا می‌داند. راستِ شکمش را می‌گیرد و می‌رود….
بگذار برود…اوه، خانه‌ی من آن‌قدر کوچک است! و شاید با یک خرده اندوه در آمد که: .
-یک‌راست هم که بگیرد برود جای دوری نمی‌رود…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سوم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شب اول را هزار مایل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسه‌ها به روز آوردم پرت افتاده‌تر از هر کشتی شکسته‌یی که وسط اقیانوس به تخته پاره‌یی چسبیده باشد. پس لابد می‌توانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی کله‌ی آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی که گفت:
بی زحمت یک برّه برام بکش! از خواب پریدم.
-ها؟
-یک برّه برام بکش…
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشم‌هام را مالیدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. این بهترین شکلی است که بعد‌ها توانستم از او در آرم
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل اول
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
هیچ کدام از این‌ها برای کیمیاگر جالب نبود. تاکنون مردم زیادی را دیده بود که می‌آمدند و می‌رفتند، اما واحه و صحرا همان گونه باقی می‌ماند. پادشاهان و گدایانی را دیده بود که روی آن شن‌ها که مدام به دست باد تغییر شکل می‌دادند، قدم می‌گذاشتند، اما باز همان شن هایی می‌ماندند که از دوران کودکی می‌شناخت.
با این وجود، نمی‌توانست با اندک شور زندگی ای مبارزه کند که هر مسافر، پس از تحمل آن زمین زرد و اسمان ابی ، با ظاهر شدن سبزی آن نخل‌ها در برابر دیدگانش احساس ،ی کرد. اندیشید: شاید خداوند صحرا را خلق کرد تا انسان بتواند با دیدن نخل تبسم کند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 101
کیمیاگر پائولو کوئیلو
به جوان گفت: زنده هستم. وقتی دارم می‌خورم ، به چیزی جز خوردن نمی‌اندیشم. اگر در حرکت باشم، فقط راه می‌روم. اگر ناچار شوم بجنگم ، آن روز نیز مانند هر روز دیگری ، برای مردن خوب است. چون نه درگذشته زندگی میکنم و نه در آینده. تنها اکنون را دارم ، و اکنون است که برایم جالب است. اگر بتوانی همواره در اکنون بمانی، انسان شادی خواهی بود. آن وقت می‌فهمی که در صحرا زندگی هست ، که آسمان ستاره دارد، و جنگجویان می‌جنگند، چون این بخشی از نوع بشر است. زندگی یک جشن است، جشنی عظیم، چون همواره در همان لحظه ای است که در ان می‌زی ام، وفقط در همان لحظه…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 100
کیمیاگر پائولو کوئیلو
تنها به خاطر از دست دادن چیزی می‌ترسیم که داریم، چه زندگی مان و چه کشت زارهامان. اما هنگامی که بفهمیم سرگذشت ما و سرگذشت جهان، هر دو توسط یک دست نوشته شده اند، هراس مان را از دست می‌دهیم…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 91
کیمیاگر پائولو کوئیلو
اما همه ی این‌ها فقط یک دلیل داشت: مهم نبود که چندبار باید دور بزنند، کاروان همواره به سوی همان هدف حرکن می‌کرد. پس از پیروزی بر موانع ، دوباره با ستاره ای روبه رو می‌شدند که مکان واحه را نشان می‌دهد که در آن زن هست ، آب ، نخل وخرما.
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 90
کیمیاگر پائولو کوئیلو
شاید او نیز داشت زبان کیهانی را می‌آموخت که گذشته و حال همه ی انسان‌ها را می‌دانست. مادرش عادت داشت بگوید: آگاهی پیش از وقوع…
جوانک کم کم می‌فهمید که آگاهی پیش از وقوع ، شیرجه ی ناگهانی روح در جرسان کیهانی زندگی ست، جایی که سرگذت تمام انسان‌ها به هم می‌پیوندد، وبدین ترتیب می‌توانیم همه چیز را بدانیم ، چون همه چیز نوشته شده است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 89
کیمیاگر پائولو کوئیلو
جوان دقیقا می‌دانست ماجرا چیست: همان زنجیر مرموزی بود که چیزی را به چیز دیگری می‌پیوست ، زنجیری که او را از چوپانی به دیدن رویایی تکراری واداشته بود، و به شهری در نزدیکی آفریقا اورده بود و در میدانی با پادشاهی روبه رو کرده بود و غارت زده اش واگذاشته بود تا با تاحر بلورفروشی آشنا شود ، و…
فکر کرد: آدم هر چه به رویایش نزدیک‌تر شود، افسانه ی شخصی بیشتر به دلیل راستین زندگی اش تبدیل می‌شود…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 87
کیمیاگر پائولو کوئیلو
در زندگی همه چیز نشانه است ، کیهان با زبانی خلق شده که همه ی موجودات می‌فهمند، اما فراموشش کرده اند. من گذشته از چیزهای دیگر ، در جست و جوی این زبان کیهانی هستم.
برلی همین اینجا هستم. چون باید با مردی که این زبان کیهانی را می‌شناسد، آشنا شوم. یک کیمیاگر…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 85
کیمیاگر پائولو کوئیلو
تصمیم‌ها تنها آغاز یک ماجرا هستند. هنگامی که آدم تصمیمی می‌گیرد، در حقیقت به درون جریان نیرومندی پرتاب می‌شود که او را به مکانی خواهد برد که در زمان تصمیم گیری خوابش را هم نمی‌دیده است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 83
کیمیاگر پائولو کوئیلو
اما گوسفندها چیزی بسیار مهم‌تر به او آموخته بودند: که در جهان زبانی هست که همگان می‌فهمند، همان زبانی که جوان برای رونق بخشیدن به آن مغازه به کار برده بود، زبان موجودات صاحب عشق و شور، زبان کسانی که در جست و نوی آن چیزی هستند که آرزوش را دارند و یا به آن ایمان دارند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 78
کیمیاگر پائولو کوئیلو
تو برای من یک برکت بوده ای. و امروز یک چیز را خوب فهمیده ام: هر برکتی که پذیرفته نشود، به نکبت تبدیل می‌شود. از زندگی ام بیشتر نمی‌خواهم. وتو به من فشار می‌اوری که ثروت‌ها و افق هایی راببینم که هرگز نمی‌شناختم، احساسی بدتر از گذشته دارم. چون می‌دانم می‌توانم همع چیز داشته باشم ، اما نمی‌خواهم…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 73
کیمیاگر پائولو کوئیلو
[پیرمرد گفت:] به زندگی ام عادت کرده ام. پیش از آمدن تو، فکر می‌کردم زمان درازی را این جا تلف کرده ام، در حالی که همه ی دوست هایم تغییر کردند، یا ورشکست شدند یا پیشرفت کردند. این موضوع اندوه شگرفی به من می‌داد. اکنون می‌دانم که به راستی این طور نبوده: این مغازه همان حجمی را دارد که همیشه می‌خواستم داشته باشد. نمی‌خواهم تغییر کنم، چون نمی‌دانم چگونه باید تغییر کنم. دیگر به خودم بسیار عادت کرده ام…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 72
کیمیاگر پائولو کوئیلو
جوانک گفت: اگر بخواهید، می‌توانم این جام‌ها را تمیز کنم…در عوض ، شما هم یک بشقاب غذا به من بدهید.
هنگامی که همه چیز را تمیز کرد، از مرد یک بشقاب غذا خواست.
[مرد] گفت: نیازی به تمیز کردن چیزی نبود. قانون قرآن کریم ما را وا می‌دارد گرسنه را سیر کنیم…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 62
کیمیاگر پائولو کوئیلو
فکر کرد: همه ی این حوادث میان طلوع و غروب همین خورشید…
و دلش به حال خودش سوخت، چون گاهی در زمانی به کوتاهی یک فریاد ساده، همه چیز در زندگی زیر و رو می‌شود ، پیش از آن که آدم بتواند اود را به آن عادت دهد…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 55
کیمیاگر پائولو کوئیلو
پرسید: گنج کجاست؟
-گنج در مصر است ، نزدیک اهرام…
جوان وحشت کرد. پیرزن هم همین را گفته بود، اما خرجی روی دستش نگذاشته بود.
-برای رسیدن به آن جا، باید از نشانه‌ها پیروی کنی. خداوند راهی را که هر انسان باید بپیماید، در جهان نوشته. تنها باید آن چه را که برای تو نوشته شده، بخوانی…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 46
کیمیاگر پائولو کوئیلو
گفت: تعجب می‌کنم. دوستم بی درنگ گوسفندها را خرید. گفت تمام زندگی اش در آرزوی آن بوده که چوپان بشود، و این نشانه ی خوبی است.
پیرمرد گفت: همیشه همین طور است. آن را اصل مساعد می‌نامیم. اگر برای نخستین بار ورق بازی کنی ، به یقین برنده می‌شوی. بخت تازه کارها!
-و چرا چنین است؟
-چون زندگی می‌خواهد که تو افسانه ی شخصی ات را بزی ای…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 46
کیمیاگر پائولو کوئیلو
برای او همه ی روزها یکسان بودند ، و هنگامی که همه ی روزها یکسان باشند معنایش آن است که آدم دیگر نمی‌تواند رخ دادهای نیکی را که هر بار گردش خورشید در آسمان در زندگی اش رخ می‌دهند ، درک کند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 45
کیمیاگر پائولو کوئیلو
-چرا گوسفندبانی می‌کنی؟
-چون سفر را دوست دارم.
پیرمرد به فروشنده ی ذرت بوداده ای با چرخ دستی سرخ رنگش اشاره کرد که در گوشه ی میدان ایستاده بود.
-آن ذرت فروش هم از کودکی ، همواره آرزوی سفر داشته. اما ترجیح داد یک چرخ دستی ذرت بو داده بخرد و سال‌ها پول جمع کند و وقتی پیر شد، یک ماه به آفریقا برود. هرگز نمی‌فهمد که آدم همیشه امکان تحقق بخشیدن به رویایش را دارد…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 40
کیمیاگر پائولو کوئیلو
روح جهان از خوش بختی انسان‌ها تغذیه می‌شود ؛ و یا از بدبختی ، ناکامی و حسادت آن‌ها. تحقق بخشیدن به افسانل ی شخصی یگانه وظیفه ی آدمیان است. همه چیز تنها یک چیز است.
و هنگامی که آرزوی چیزی را داری ، سراسر کیهان همدست می‌شود تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 40
کیمیاگر پائولو کوئیلو
اما می‌خواست بداند نیروهای مرموز چه هستند؛
-نیروهایی هستند که ویران گر می‌نمایند ، اما در حقیقت چگونگی تحقق بخشیدن به افسانه شخصی مان را به ما می‌آموزند. نیروهایی هستند که روح و اراده ی ما را آماده می‌کنند ؛ چون در این سیاره یک حقیقت بزرگ وجود دارد: هر که باشی و هر کار بکنی ، وقتی چیزی را از ته دل طلب می‌کنی، از این روست که این خواسته در روح جهان متولد شده. این ماموریت تو بر روی زمین است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 40
کیمیاگر پائولو کوئیلو
جوان نمی‌دانست افسانه ی شخصی چیست.
-چیزی است که همواره آرزوی انجامش را داری. همه ی آدم‌ها ، در آغاز جوانی می‌دانند افسانه ی شخصی شان چیست.
در آن دوره ی زندگی ، همه چیز روشن است ، همه چیز ممکن است ، و آدم از رویا و آرزوی آن چه که دوست دارد در زندگی بکند ، نمی‌ترسد. با این وجود ، با گذشت زمان ، نیرویی مرموز تلاش خود را برای اثبات آن که تحقق بخشیدن به افسانه ی شخصی غیرممکن است ، آغاز می‌کند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 39
کیمیاگر پائولو کوئیلو
پیرمرد گفت: من پادشاه سالیم هستم.
جوانک شرماگین و شگفت زده پرسید: چرا یک پادشاه با چوپانی صحبت می‌کند؟
-دلایل مختلفی دارد. اما بهتر است بگوییم مهم‌ترین آن‌ها این است که تو توانسته ای به افسانه ی شخصی خودت تحقق ببخشی…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 39
کیمیاگر پائولو کوئیلو
جوانک اندیشید ، مردم حرف‌های غریبی می‌زنند گاهی بهتر است آدم مثل گوسفندها باشد که ساکتند و فقط دنبال آب و غذا هستند. ویا بهتر است مثل کتاب‌ها باشد ، که وقتی آم دلش می‌خواهد گوش بدهد، داستان‌های باورنکردنی برایش تعریف می‌کنند. اما وقتی با آدم‌ها حرف می‌زنیم ، چیزهایی می‌گویند که آدم نمی‌داند مکالمه را چطور ادامه دهد…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 37
کیمیاگر پائولو کوئیلو
جوانک شگفت زده پرسید: بزرگ‌ترین دروغ جهان چیست؟
-این است: در لحظه ی مشخصی اززندگی مان ، اختیارمان را بر زندگی خود از دست می‌دهیم و از آن پس سرنوشت بر زندگی ما فرمانروا خواهد شد. این بزرگ‌ترین دروغ جهان است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 36
کیمیاگر پائولو کوئیلو
پیرمرد ادامه داد: این کتاب درباره چیزی صحبت می‌کند که تقریبا همه کتاب‌های دیگر از آن صحبت می‌کنند. از ناتوانی آدم‌ها در انتخاب سرنوشت خویش. و سرانجام کاری می‌کند که تمام مردم دنیا بزرگ‌ترین دروغ جهان را باور کنند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 35
کیمیاگر پائولو کوئیلو
در آن حوالی افراد بسیاری را می‌شناخت وبرای همین بود که سفر را دوست داشت. آدم همواره دوستان تازه ای می‌یافت و با این وجود مجبور نبود هر روز کنارشان بماند. اگر آدم همواره همان آدم‌های ثابت را ببیند -و در مدرسه الهیات چنین بود- احساس می‌کند بخشی از زندگی اش را تشکیل می‌دهند. و از آن جا که بخشب از زندگی ما می‌شوند، هوس می‌کنند زندگی مان را هم تغییر بدهند.
اگر آدم انطور که آن‌ها انتظار دارند عمل نکند ، به باد انتقادش می‌گیرند. چون هرکس فکر می‌کند دقیقا می‌داند ما باید چطور زندگی کنیم…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 33
کیمیاگر پائولو کوئیلو
مشکل این است که گوسفندها نمی‌فهمند که هر روز راه تازه ای را می‌پیمایند. درک نمی‌کنند که چراگاه‌ها عوض می‌شوند و یا فصل‌ها متفاوت هستند… چون تنها نگران آب و غذاشان هستند.
و سپس اندیشید: شاید برای همه ما همین طور باشد. حتا من که از وقتی با دختر بازرگان آشنا شده ام ، به زنان دیگر فکر نمی‌کنم.
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 28
کیمیاگر پائولو کوئیلو
جوان اندیشید: اگر امروز به هیولایی تبدیل شوم وتصمیم بگیرم یکی یکی آن‌ها را بکشم ، تنها هنگامی موضوع را می‌فهمند که تمامی گله رو به نابودی باشد. چون به من اعتماد کرده اند و اعتماد به غرایزشان را از یاد برده اند. فقط به خاطر آن که من آن‌ها را به سوی آب و خوراک هدایت می‌کنم…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 24
کیمیاگر پائولو کوئیلو
تنها ضرورتی که گوسفندان احساس می‌کردند ، آب و غذا بود. تا هنگامی که چوپان جوان بهترین چراگاه‌های آندلس را می‌شناخت ، همواره دوستش می‌ماندند. حتا اگر همه ی روزها به هم شبیه ، و از ساعت‌های درازی تشکیل می‌شدند که زمان بین طلوع و غروب خورشید را پر می‌کردند ؛ حتا اگر در زندگی کوتاه شان هرگز یک کتاب هم نخوانده بودند ، و زبان آدم هایی را که دربارهی خبرهای تازه ی شهرها صحبت می‌کنند ، نمی‌فهمیدند. به آب و غذاشان راضی بودند و همین کافی بود. به جای آن ، سخاوتمندانه ، پشم ، همراهی ، و -هر از گاهی - گوشت شان را به او تقدیم می‌کردند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 24
کیمیاگر پائولو کوئیلو
مغازه شلوغ بود و بازرگان از چوپان خواست تا عصر صبر کند. جوان در پیاده روی جلوی مغازه نشست و از خورجینش کتابی بیرون آورد.
صدای زنانه ای در کنارش گفت: نمی‌دانستم چوپان‌ها می‌توانند کتاب بخوانند…
دختری با چهره ی مشخص اندلسی بود ، با موهای سیاه و انبوه ، و چشمهایی که به گونه ای گنگ ، فاتحان مور کهن را به یاد می‌آورد.
جوان پاسخ داد: چون از گوسفندان بیشتر می‌آموزند تا کتاب ها…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 21
کیمیاگر پائولو کوئیلو
فهمیدم دست یافتن به اکسیر اعظم نه فقط از عده ای اندک ، که از تمام مردم دنیا ساخته است. و روشن است که اکسیر اعظم همواره به شکل یک سنگ تخم مرغی شکل و یا یک تنگ پر از مایع دیده نمی‌شود ، بلکه همه ی ما می‌توانیم -بدون هیچ سایه ای از تردید- در روح جهان غوطه ور شویم…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 11
کیمیاگر پائولو کوئیلو
شش سال بعدی زندگی ام را به دور از ار آن چه به نظر می‌رسید با مسایل عرفانی ارتباطی داشته باشد ، زیستم. در این دوران تبعید روحانی ، مسایل مهم بسیاری را آموختم: این که تنها هنگامی حقیقتی را می‌پذیریم که نخست در ژرفای روح مان انکارش کرده باشیم ، که نباید از سرنوشت خود بگریزیم ، و این که دست خداوند ، علی رغم سخت گیری اش ، بی نهایت سخاوتمند است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 10
کیمیاگر پائولو کوئیلو
اوه، فلج ، البته که نمی‌توان به نفرت و شر عشق ورزید، باید تمرین کرد تا مرغ دریایی حقیقی را دید، نیکی درون هر یک از آنان را، و آنگاه به آنان کمک کرد تا این نیکی را درون خود ببیند، منظور من از عشق همین است ، وقتی به راستی آن را درک کنی، جالب است. جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
صبح یک روز فلیچر پس از تمرین پیشرفته ی سرعت به جاناتان گفت: در فوج شایعه شده که اگر تو فرزند مرغ کبیر نیستی ، پس هزار سال از زمان خود پیشی…
جاناتان آهی کشید و اندیشید: بهای کج فهمی! از دیدگاه آنان یا شیطانی یا خدا.
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
صدایی دیگر بلند شد: چطور انتظار داری مثل تو پرواز کنیم ، تو برگزیده ای و دارای موهبتی ، تو الهی هستی ، فراتر از همه مرغان.
-به فلیچر نگاه کنید! لاول! چارلز رولاند! همه ی آنها هم برگزیده ، الهی و دارای موهبتند؟ آن‌ها برتر از شما نیستند ، برتر از من نیز ، تنها تفاوت این است که آن‌ها شروع کردند به درک هستی راستینشان و آن را تمرین کردند…
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
او از چیزهای بسیار ساده می‌گفت ، اینکه هر پرنده ای حق دارد پرواز کند ، که آزادی سرشت طبیعی اوست و باید هرچه را مانع این آزادی است کنار گذاشت ، اداب و رسوم ، خرافات یا هر محدودیتی…
صدایی از میان جمعیت آمد: کنار گذاشت؟حتی اگر قانون فوج [گروه] باشد؟
جاناتان پاسخ داد: تنها قانون حقیقی آن است که به آزادی رهنمون شود ، هیچ قانون دیگری وجود ندارد…
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
اما… اما تو متوجه نیستی، بالم ، نمی‌توانم بالم را حرکت دهم.
-مینارد ، مرغ دریایی ، تو آزادی تا خودت باشی. خویشتن راستینت، اینجا و اکنون. هیچ چیز نمی‌تواند سد راه تو باشد ، این قانون مرغ کبیر است ، قانونی که حاکم است. می‌گویی می‌توانم پرواز کنم؟
-می گویم آزادی…
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جاناتان غروب‌ها در ساحل می‌گفت: هر کدام از ما حقیقت انگاره ای از یک مرغ فرزانه ایم ، انگاره ای نامحدود از آزادی ؛ و پرواز درست و دقیق گامی است به سوی تجلی بخشیدن به ماهیت حقیق مان. باید هرچه را موجب محدودیت مان است ، کنار بگذاریم. علت همه ی این تمرین‌ها تمرین سرعت زیاد ، سرعت کم ، و حرکات موزون دشوار همین است… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
پرواز که تنها از اینجا به آنجا پریدن نیست ، این که از پشه‌ها هم بر می‌آید! فقط یک چرخ کوچک-آن هم برای تفریح - دور مرغ ارشد زدم و حالا تبعیدی ام! کورند؟نمی بینند؟تصورش را ندارند که چه شکوهی در پرواز نهفته است؟اهمیت نمیدهم چطور فکر می‌کنند. نشانشان می‌دهم پرواز چیست! اگر چیزی که می‌خواهند این است ، پس یاغی تمام عیار می‌شوم. کاری می‌کنم که چنان افسوس بخورند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جان ، تو خودت زمانی تبعیدی بودی ، چرا تصور می‌کنی شایو یکی از آن مرغ‌ها حالا له حرف هایت گوش بدهد؟این ضرب المثل را شنیده ای که «مرغی که بالاتر می‌رود ، دورتر را خواهد دید» ، و می‌دانی که حقیقت است. آن مرغانی که تو از میانشان آمده ای ، روی زمین مانده اند و بر سر هم فریاد می‌کشند و با هم جدال می‌کنند ، هزار فرسنگ از بهشت دورند و تو می‌گویی که می‌خواهی از همان جا که هستند ، بهشت را نشانشان بدهی! جان ، آن‌ها حتی تا نوک بالهای خودشان را هم نمی‌بینند! همین جا بمان و به مرغان تازه وارد کمک کن. آن هایی که آن قدر اوج گرفته اند تا مفهوم حرف‌های تو را درک کنند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
عجیب است ، مرغانی که کمال را به خاطر سفر حقیر می‌شمارند ، به [خاطر] کندی نیز به جایی نمی‌رسند ، اما آنانی که سفر را به خاطر کمال کنار می‌گذارند ، یکباره به همه جا می‌رسند. به خاطر داشته باش جاناتان ، بهشت مکان یا زمان نیست ، زیرا مکان و زمان بسیار بی معنی است… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جاناتان ، درست در لحظه ای که به سرعت کامل برسی ، به بهشت دست یافته ای ؛ و سرعت کامل ، پروتز با سرعت هزار کیلومتر یا میلیون کیلومتر در ساعت نیست ، یا حتی پرواز با سرعت نور ، زیرا هر عددی محدود است ، و تکامل حد و مرزی ندارد ، پسرم ، سرعت کامل یعنی آنجا بودن…
چیانگ یکباره به شکلی غیرمنتظره ناپدید شد و بیست متر آن طرف‌تر کنار آب ظاهر شد ، این کار در یک لحظه رخ داد و بعد دوباره ناپدید شد و در یک میلیونیم ثانیه کنار جاناتان قرار گرفت. گفت: تقریبا یک جور تفریح است…
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
… چیانگ ، این جهان اصلا بهشت نیست ، مگر نه؟
مرغ فرزانه زیر نور ماه لبخند زد و گفت: باز هم در حال آموختن چیزهای تازه ای جاناتان؟… خوب ، از این پس چه خواهد شد؟ به کجا می‌رویم؟ آیا جایی به نام بهشت وجود دارد؟
نه جاناتان ، چنین جایی وجود ندارد ، بهشت مکان نیست ، زمان نیست ، بهشت رسیدن به کمال است…
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
در اینجا نیز به همان اندازه ی زندگی پیشینش ، چیزهایی در مورد پرواز برای آموختن وجود دارد. با این تفاوت که مرغانی وجود داشتند که با او همفکر بودند ، برای هر یک از انان ، مهمترین چیز در زندگی رسیدن و لمس کمال مطلوب بود که بیشتر از هر چیز عاشق آن بوددو این کمال مطلوب همانا پرواز بود… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
اندیشید: پس بهشت این است…
دیدگاه‌های نو ، اندیشه‌های نو و پرسش‌های نو در سر داشت: چرا تعداد مرغان این قدر کم است؟بهشت باید پر از مرغان باشد! وچرا من یکباره این قدر خسته شده ام؟ در بهشت مرغان نباید خسته یا خواب آلود باشند! …
این [ها] را کجا شنیده بود؟…
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جاناتان باقی روزهای زندگی اش را در تنهایی سپری کرد. اما آن سوی صخره‌های دوردست نیز پرواز کرد ، اندوه او تنها به خاطر این هم بود که مرغان دیگر نخواسته بودند پرواز شکوهمندی را که انتظارشان را می‌کشید ، باور کنند. نخواسته بودند چشمان خود را بگشایند و حقیقت را ببیند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
اما جاناتان به سخن در آمد و گفت: بی مسئولیتی ؟برادران من! …
فریاد برآورد: چه کسی مسئول‌تر از آن مرغ دریایی که به دنبال مفهوم و هدف عالی زندگی است و آن را یافته؟ هزاران سال است که در تکاپوی یافتن کله ماهی بوره ایم. ولی حالا دلیلی برای زندگی ، برای آموختن ، برای کشف و برای آزاد بودن داریم! به من تنها یک فرصت دیگر بدهید ، اجازه بدهید آنچه یافته ام به شما نشان دهم…
اما گروه مرغان همچون سنگ شده بودند.
همه یک صدا گفتند: برادری مان از هم گسسته است…
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
اگر مرغان ماجرای پیروزی غیر منتظره ی او را بشنوند ، سرشار از وجد و سرور می‌شوند. حال ، چه بسیار چیزها که پیش روی زندگی وجود دارد! به جای این تقلاهای کسالت بار دور و اطراف قایق ماهیگیری ، حال دلیلی برای زیستن هست! حال میتوانیم به فراسوی جهالت گام بگذاریم. می‌توانیم خود را موجوداتی هوشمند ، با مهارت و برتر ببینیم! می‌توانیم پرواز را بیاموزیم… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
عهد و پیمانی که همین چند لحظه پیش با خود بسته بود ، همه از یاد رفت و همراه باد به دوردست‌ها رسی ، اما از پیمان شکنی خود پروایی نداشت ، این پیمان فقط به درد مرغانی می‌خورد که عادی بودن را پذیرفته اند. کسی که به اوج آموخته هایش می‌رسد ، نیازی به این عهد و پیمان‌ها ندارد… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
پدر با مهربانی گفت: ببین جاناتان ، زمستان نزدیک است ، قایق‌ها کم می‌شوند و ماهی‌ها به عمق آب می‌روند. اگر لازم است چیزی یاد بگیری ، درباره غذا و راه‌های به دست آوردن آن یاد بگیر. بدان که پرواز بسیار خوب است ، اما فراموش نکن پرواز برای سیر کردن شکم است… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
ولی یک چیز چگونه می‌تواند ناگهان به چیزی دیگر مبدل شود؟ این را می‌توان مسئله تغییر نامید.
گروهی فیلسوف از حدود 500 پیش از میلاد ، در ،مستعمره یونانی الئا درجنوب ایتالیا پیدا شدند. مسئله تغییر مورد توجه این الئائیها بود.
دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
فیلسوف سوم اهل میلتوس آناکسیمنس بود. وی فکر می‌کرد منشا تمام چیزها هوا یا بخار است. آناکسیمنس البته با نظریه ی طالس درباره ی آب آشنا بود. اما آب از کجا آمد؟ به نظر آناکسیمنس آب اوای متراکم است. می‌بینیم وقتی باران می‌بارد، آب از هوا می‌تراود ، پس گمان برد ، اگر آب را بیشتر بفشریم خاک می‌شود، شاید دیده بود چگونه از یخهای آب شده شن و ماسه بیرون می‌آید. همچنین تصور می‌کرد آتش هوای رقیق است. بنابراین ، اناکسیمنس نتیجه گرفت ، هوا منشا آب و خاک و آتش است. دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
[فیلسوف دوم] آناکسیمندرس است. که به نظر او جهان ما یکی از هزاران جهانی است که در لاینتناهی به وجود آمده ، در آنجا محو می‌شود.
شاید می‌خواست بگوید همه متناهی اند ، چیزی که پیش از آنها و پس از آنها می‌آید باید نامتناهی باشد، واین ماده اولیه نمی‌تواند همین آب معمولی باشد…
دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
اولین فیلسوفی که می‌شناسیم طالس است… [او] فکر می‌کرد ، منشا همه چیزها آب است. منظورش از این حرف چه بود درست معلوم نیست، شاید اعتقاد داشت حیات یکسره از آب پدید می‌آید و حیات که زایل شد همه چیز باز به آب مبدل می‌شود… دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
نامه یکی از آن پاکتهای سفید رنگ کوچک بود. سوفی رفت بالا، اتاق خودش ، پاکت را باز کرد،سه پرسش تازه برابر خود دید:
آیا نوعی جوهر اولیه وجود دارد که همه چیز از آن ساخته شده است؟
آیا آب می‌تواند شراب شود؟
چگونه ممکن است از آب و خاک قورباغه ی زنده به وجود آید؟
دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
یکی از این نظریه پردازان کسنوفانس بود ، که از حدود 570 پیش از میلاد می‌زیست. وی گفت ، انسان خدایان را در تصور خود آفریده است ، آدمی گمان می‌کند خدایان نیز زاده شده اند ومانند ما لباس می‌پوشند و حرف می‌زنند ، مردم حبشه فکر می‌کنند خدایان سیاه اند و بینی پهنی دارند ، در نظر تراکیاییها خدایان چشم آبی و موبورند ، اگر گاوها ، اسبها و شیرها قادر به نقاشی بودند ، لابد خدایان را به شکل گاو و اسب و شیر می‌کشیدند! دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
این سوفی ، خلاصه اسطوره بود ، ولی مفهوم حقیقی آن چیست؟ داستان را فقط برای تفنن نساخته اند. می‌خواستند چیزی بگویند. یک تفسیر آن می‌تواند چنین باشد:
وقتی خشکسالی می‌شد ، مردم می‌کوشیدند بفهمند چرا باران نمی‌بارد ، دلیلش شاید این است که دیوها گرز ثور [یکی از الهه‌های نروژ] را ربوده اند!
وشاید هم اسطوره درصدد توضیح وبیان فصول سال است: در زمستان طبیعت می‌میرد زیرا گرز ثور در سرزمین دیوان است ، ولی در بهار آن یا باز می‌ستاند ، بدین ترتیب اسطوره می‌کوشد برای چیزی که مردم نمی‌توانند بفهمند توجیهی بیافریند…
دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
[فیلسوفان] فریاد می‌زنند:
خانمها ، آقایان ما در فضا ، در وسط زمین و هوا معلق ایم!
ولی کسی این پایین‌ها به آنها اعتنا نمی‌کنند ، و در بین خود می‌گویند ، چه مردمان مزاحمی!
وبه صحبت‌های همیشگی خود ادامه می‌دهند: لطفا آن ظرف کره را بده به من. سهام امروز چقدر بالا رفت؟ گوجه فرنگی کیلویی چند است؟ شنیده اید پرنسس دیانا دوباره آبستن است؟
دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
دقیقتر بگویم: با آن که مسائل فلسفی مربوط به همه ی ماست ، همه ی ما فیلسوف نمی‌شویم. بیشتر مردم به دلیلهای گوناگون چنان در چنبر امور روزمره ی زندگی گیر می‌افتند که شگفتی جهان از یادشان می‌رود. (به اعماق موهای خرگوش می‌خزند ، آنجا داحت می‌لمند ، وبقیه عمرشان همان جا می‌مانند.)
اما جهان و هرچه در آن است ، برای کودک تازگی دارد ، او را به شگفت می‌اندازد. بزرگترها این طور نیستند. اکثر جهان را چیزی عادی می‌شمارند.
اینحاست که فیلسوفان با دیگران بسیار فرق دارند ، فیلسوف به طور کامل به این جهان خو نمی‌گیرد. جهان در نظر او همواره کمی نامعقول ، گیج کننده و حتی اسرارآمیز است ، بدین صورت ، فیلسوفان و کودکان وجه مشترک مهمی دارند… می‌شود گفت فیلسوف ، همچون کودک ، سراسر عمر حساس باقی می‌ماند…
دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
شاید هم بهتر باشد کل جهان کائنات را به آن خرگوش سفید تشبیه کرد. ما که در اینجا به سر می‌بریم شپشکهای ریزی در لابه لای موهای آن خرگوش به حساب می‌آییم. منتها فیلسوفها سعی دارند از این موهای نازک بالا بروند و مستقیم در چشم شعبده باز بنگرند…
سوفی ، هنوز اینجایی؟ بقیه دارد…
دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
بهترین راه نزدیک شدن به فلسفه پرسیدن یکی چند پرسش فلسفی است:
جهان چگونه به وجود آمده است ؟آیا در پس آنچه روی می‌دهد اراده یا مقصودی نهان است؟آیا پس از مرگ حیات است؟این مسائل را چگونه می‌توان پاسخ داد؟و مهمتر از همه ، چگونه باید زیست؟ آدمیان در طول سالها و سده‌ها این پرسشها را کرده اند. فرهنگی وجود ندارد که نخواسته باشد بداند بشر چیست و جهان از کجا آمد…
دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
بسیاری از مردم ، هرکدام یک سرگرمی دارند ، بعضی سکه ی قدیمی یا تمبر خارجی جمع می‌کنند ، برخی به کاردستی مشغول می‌شوند ، دیگران در اوقات فراغت به ورزش می‌پردازند.
گروهی از کتاب خواندن لذت می‌برند…
آیا چیزی هست که همه به آن علاقه مند باشیم؟آیا چیزی هست که مربوط به همه - صرفنظر که کی هستند و کجای جهان زندگی می‌کنند - باشد؟
آری سوفی عزیز ، مطالبی هست که قطعا مورد علاقه همگان است و موضوع بحث دوره آموزشی ما دقیقا همینهاست…
دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
در مدرسه به زحمت حواسش را جمع درس آموزگاران کرد. اینها انگار فقط بلد بودند راجع به چیزهای بی اهمیت صحبت کنند ، چرا نمی‌گفتند انسان چیست؟ یا جهان چیست ؟ و چگونه بوجود آمده است؟
برای نخستین بار احساس کرد آدمها نه تنها در مدرسه بلکه همه جا تنها در فکر چیزهای پیش پا افتاده اند ، حال آن که مسائل ملم که بایست جواب داد زیاد است…
دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
در مدرسه آموخته بودند که خدا جهان را آفرید. سوفی کوشید خود را با این فکر دلداری دهد که این احتمالا بهترین راه حل کل مساله است. ولی باز اندیشه ی تازه ای به سرش تاخت. میتوان پذیرفت که خدا فضا را آفرید ، اما خود خدا چی؟ دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
سخت کوشید به زنده بودن بیندیشد ، که فراموش کند روزی می‌میرد. ولی نمی‌توانست.
به محض آنکه به زنده بودن فکر می‌کرد فکر مردن به ذهنش می‌آمد ، و برعکس: زیرا زمانی که غرق فکر مرگ بود ، به ارزش زندگی پی می‌برد ، مرگ و زندگی دو روی یک سکه بودند که دائم در ذهن می‌چرخاند…
دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
عجیب نیست که نمی‌دانست کیست؟وبی انصافی نیست که انسان در قیافه ی خود دستی ندارد؟این قیافه را به او قالب کرده بودند. آدم می‌تواند دوستانش را خود انتخاب کند ، اما انتخاب خودش دست خودش نیست. حتی بشر بودنش هم دست خودش نیست.
بشر چیست؟…
دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
در مدرسه به زحمت حواسش را جمع درس آموزگاران کرد. اینها انگار فقط بلد بودند راجع به چیزهای بی اهمیت صحبت کنند ، چرا نمی‌گفتند انسان چیست؟ یا جهان چیست ؟ و چگونه بوجود آمده است؟
برای نخستین بار احساس کرد آدمها نه تنها در مدرسه بلکه همه جا تنها در فکر چیزهای پیش پا افتاده اند ، حال آن که مسائل ملم که بایست جواب داد زیاد است…
دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر
در مدرسه آموخته بودند که خدا جهان را آفرید. سوفی کوشید خود را با این فکر دلداری دهد که این احتمالا بهترین راه حل کل مساله است. ولی باز اندیشه ی تازه ای به سرش تاخت. میتوان پذیرفت که خدا فضا را آفرید ، اما خود خدا چی؟ دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر
سخت کوشید به زنده بودن بیندیشد ، که فراموش کند روزی می‌میرد. ولی نمی‌توانست.
به محض آنکه به زنده بودن فکر می‌کرد فکر مردن به ذهنش می‌آمد ، و برعکس: زیرا زمانی که غرق فکر مرگ بود ، به ارزش زندگی پی می‌برد ، مرگ و زندگی دو روی یک سکه بودند که دائم در ذهن می‌چرخاند…
دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر
عجیب نیست که نمی‌دانست کیست؟وبی انصافی نیست که انسان در قیافه ی خود دستی ندارد؟این قیافه را به او قالب کرده بودند. آدم می‌تواند دوستانش را خود انتخاب کند ، اما انتخاب خودش دست خودش نیست. حتی بشر بودنش هم دست خودش نیست.
بشر چیست؟…
دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر