رو ستارهای، رو سیارهای، رو سیارهی من، زمین، شهریارِ کوچولویی بود که احتیاج به دلداری داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم بهاش گفتم: "گلی که تو دوست داری تو خطر نیست. خودم واسه گوسفندت یک پوزهبند میکشم… خودم واسه گفت یک تجیر میکشم… خودم…" بیش از این نمیدانستم چه بگویم. خودم را سخت چُلمَن و بی دست و پا حس میکردم. نمیدانستم چهطور باید خودم را بهاش برسانم یا بهاش بپیوندم.
چه دیار اسرارآمیزی است دیار اشک!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم