چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم میلرزید. انگار چیز شکستنیِ بسیار گرانبهایی را روی دست میبردم. حتا به نظرم میآمد که تو تمام عالم چیزی شکستنیتر از آن هم به نظر نمیرسد. تو روشنی مهتاب به آن پیشانی رنگپریده و آن چشمهای بسته و آن طُرّههای مو که باد میجنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم: "آن چه میبینم صورت ظاهری بیشتر نیست. مهمترش را با چشم نمیشود دید…" باز، چون دهان نیمهبازش طرح کمرنگِ نیمهلبخندی را داشت به خود گفتم: "چیزی که تو شهریار کوچولوی خوابیده مرا به این شدت متاثر میکند وفاداری اوست به یک گل: او تصویرِ گل سرخی است که مثل شعلهی چراغی حتا در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش میدرخشد…" و آن وقت او را باز هم شکنندهتر دیدم. حس کردم باید خیلی مواظبش باشم: به شعلهی چراغی میمانست که یک وزش باد هم میتوانست خاموشش کند.
و همان طور در حال راه رفتن بود که دمدمهی سحر چاه را پیداکردم.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و چهارم