چندین سال بعد بود که به آن چه روی داده بود پی بردی؛ گرفتار ترس شده بودی اما خودت نمیدانستی. اینکه میخواستی از ریشههایت جدا شوی، تو را به اضطرابی شدید و سرکوب شده دچار کرده بود؛ شکی نیست که فکر پایان دادن به نامزدیت بیش از حد تصور آشفتهت میکرد. میخواستی به تنهایی به پاریس بروی، اما بخشی از وجودت از چنین تغییر شدیدی وحشت داشت، این بود که معدهت به درد آمده، امانت را بریده بود. ماجرایی که در زندگیت مدام روی میدهد؛ هرگاه سر دوراهی قرار میگیری، جسمت واکنش نشان میدهد، زیرا جسمت همیشه چیزی را میداند که ذهنت از آن بیخبر است، بنابراین هرطور که بتواند تو را از پا درمیآورد، با ابتلا به بیماری عفونی، ورم معده یا حملات وحشت. فشار اصلی جنگهای درونی همیشه نصیب جسم میشود و ضربههایی که ذهن توان رویارویی با آنها را ندارد، بر جسم فرود میآید.