کمتر کسانی مثل معلم جماعت حسودند. سالهای سال شاگردها مثل آب رودخانه میغلتند و میروند. شاگردها روان میشوند و فقط معلم است که مثل سنگِ جاخوش کرده ته رودخانه باقی میماند. با دیگران از امیدهایش حرف میزند، اما خودش خوابشان را نمیبیند. خود را بیارزش میداند و یا به انزوای خودآزار پناه میبرد، یا اگر در این مورد ناکام شد، در نهایت مظنون و ریاکار میشود، و تا ابد رفتار نامتعارف دیگران را به باد انتقاد میگیرد. آنچنان اشتیاقی به آزادی و عمل دارد که فقط از مردم بیزار میشود.