یک طبقهای بر این کشورها حکومت میکنه که کودنه، هیچچیزی نمیفهمه، هرگز هم نمیتونه بفهمه. به این علته که ما گرفتار این جنگ هستیم. وداع با اسلحه ارنست همینگوی
mo05i
۱۷۸ نقل قول
از ۴۶ رمان و ۴۱ نویسنده
در واقع، بزرگترین حماقت قرن حاضر این است که پزشک از قدرت اختیار افراد کمک میگیرد، در حالی که خودش وجود این اختیار را نفی میکند، آن را چیزی از پیش تعیین شده در میان سایر موارد مقرر، میداند. اختیار فردی افسانه ای مربوط به دوران دیگری است؛ نسلی که توسط تمدن به تحلیل رفته، قادر نیست به اختیار اعتقاد داشته باشد. بلکه تنها میتواند به جبر پناه ببرد درخشش زودگذر پییر دریولاروشل
. . اخیرا به نقطهای رسیدم که دیگه حقارت هم توان تحقیرکردن منو نداره. آدم به جایی میرسه که احساسش متوقف میشه، اونوقته که اندیشهشو بیان میکنه کوکتیل پارتی تامس استرنز الیوت
این که شما خودتونو مسخره ببینین، هیچ صدمهای به شما نمیزنه، خودتونو بسپرین به همون دیوونهای که هستین. کوکتیل پارتی تامس استرنز الیوت
«زمینِ خوب میتوانستیم او را نجات دهیم، اما ما لعنتیها بیش از حد مبتذل و تنبل بودیم» مردی بدون وطن کورت ونهگات
اگه قراره دچار فروپاشی عصبی بشه، حداقل کاری که میتونیم بکنیم اینه که نذاریم در آرامش دچارش بشه. فرانی و زویی جروم دیوید سالینجر
چگونه تحقیری را ریشهکن میکنید که ریشهی آن به چیزی بیش از تفاوت آداب غذاخوری و تفاوت حالت چشم و پلک مبتنی نیست؟ میدانی گاهی اوقات چه آرزویی میکنم؟ آرزو میکنم این بربرها قیام کنند و درسی به ما بدهند، تا اینکه بیاموزیم به آنها احترام بگذاریم. ما این سرزمین را متعلق به خود میپنداریم و آن را مرز خود، شهرک خود و بازار خود میدانیم؛ ولی این مردم و این بربرها اصلا چنین عقیدهای ندارند. بیش از یکصد سال است ما به اینجا آمدهایم، زمینهای صحرا را آباد کردهایم، سد، مزرعه و خانههای محکم ساختهایم و دور شهرمان دیوار کشیدهایم؛ ولی آنان هنوز ما را ساکنان موقت میپندارند. در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
من دروغی بودم که امپراتوری در مواقع خاطرجمعی به خودش میگوید، او حقیقتی که امپراتوری هنگام وزش تندباد ناملایمات میگوید. دو چهرهی حاکمیت امپراتوری، همین و بس. در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
هرگز نمیبایست اجازه میدادم دروازههای شهر بهروی مردمی باز شوند که برای امور دیگر بیش از شرافت ارزش قائلاند. آنها پدرش را جلوی چشماش سکهی یک پول کردند و کاری کردند که از زور درد به پرت و پلاگویی افتاد. دختره را شکنجه کردند و او نتوانست جلوشان را بگیرد (همان روزی که توی دفترم غرق حساب و کتاب بودم). از آن به بعد آن دختر، خواهر همهی ما، دیگر آدم نبود. پارهای از حسهای همدلیاش مردند، بعضی از احساسها دیگر در او نجنبیدند. در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
چیزی که نمیدانستم این بود که چگونه خواستههای شدید میتوانند در اعماق استخوان انسان جای بگیرند و سپس یک روز بدون هشدار قبلی، مانند سیل بیرون بریزند. در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
تقریبا زیاده از حد میدانم و تصورم این است که اگر کسی یک بار به این آگاهی مبتلا شود، دیگر به حال اول باز نمیگردد… در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
وقتی کسی به طور ناعادلانه مجازات میشود، فرجام و تقدیر افرادی که شایسته آن مجازات هستند، این است که بار شرم این بیعدالتی را تحمل کنند. در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
شاعر میتواند هرچیزی را تحمل کند. این حرف یعنی آدمیزاد میتواند هرچیزی را تحمل کند. اما چنین نیست: به وضوح برای آنچه آدمیزاد میتواند تحمل کند، واقعا تحمل کند، محدودیتهایی وجود دارد. شاعر، از دیگرسو، میتواند هرچیزی را تحمل کند. ما با این اعتقاد بزرگ شدهایم. اظهارنظر آغازین این مطلب راست است، اما راه شاعر توأم با فنا، دیوانگی و مرگ است. آخرین غروبهای زمین روبرتو بولانیو
واقعیت ثابت میکند که هیچ گروه خاصی عوامفریبی، خشکاندیشی و نادانی را در انحصار خود ندارد آخرین غروبهای زمین روبرتو بولانیو
نور سحرگاه بارسلون میتواند مردم را، اگر تمام شب بیدار بوده باشند، دیوانه، یا چون جلادان بیاحساس و خشن کند آخرین غروبهای زمین روبرتو بولانیو
ما هرگز دست از خواندن برنمیداریم، اگرچه هرکتابی بالاخره به پایان میرسد، همانطور که هرگز از زندگی دست برنمیداریم، اگرچه مرگ مسلم است. آخرین غروبهای زمین روبرتو بولانیو
نفهمیدم. اما گمانم زندگی چیزی نیست که آدم بتواند بفهمد. همهجور زندگی هست، و گاه طرف دیگر تپه سبزتر به نظر میرسد. چیزی که برایم مشکلتر از همه است، این است که نمیدانم اینجور زندگی به کجا میکشد. اما ظاهرا آدم هرگز نمیفهمد، صرفنظر از اینکه چهجور زندگی کند. بههرحال چارهای جز این احساس ندارم که بهتر است چیزهای بیشتری برای سرگرمی داشته باشم. زن در ریگ روان کوبه آبه
وقتی داری میمیری، فردیت به چه درد میخورد؟ دلش میخواست در هر وضعی به زندگی ادامه دهد، حتی اگر در زندگیاش به قدر کاهی در انباری نشانی از فردیت نباشد. زن در ریگ روان کوبه آبه
(رادیو و آینه… رادیو و آینه…) انگار همهی زندگی انسان توی این دو چیز خلاصه شده باشد. رادیو و آینه یک وجه مشترک دارند: هر دو میتوانند یکی را به دیگری وصل کنند. شاید هم این آرزو را منعکس میکنند که مایلیم به بُن وجودمان درست یابیم. زن در ریگ روان کوبه آبه
دریچهی مراقبت بالای در سلول بیش از میلههای آهنی و دیوارها به زندانی حس محبوس بودن میدهد. زن در ریگ روان کوبه آبه
زندگی آدم نباید مثل ورقهای پراکندهی کاغذ باشد. زندگی دفتر خاطرات صحافی شده است، و همان صفحهی اول هم برای یک کتاب زیادی است. لازم نیست آدم در قبال صفحهای که به صفحات پیشین مربوط نیست تعهدی بهعهده بگیرد. آدم که نمیتواند هروقت یکی دیگر در معرض گرسنگی است خودش هم درگیر شود. زن در ریگ روان کوبه آبه
مرد بیست ساله با یک فکر تحریک میشود و مرد چهل ساله با تماس پوست. اما برای مرد سی ساله زنی شبحوار خطرناکتر از هر چیزی است. زن در ریگ روان کوبه آبه
کمتر کسانی مثل معلم جماعت حسودند. سالهای سال شاگردها مثل آب رودخانه میغلتند و میروند. شاگردها روان میشوند و فقط معلم است که مثل سنگِ جاخوش کرده ته رودخانه باقی میماند. با دیگران از امیدهایش حرف میزند، اما خودش خوابشان را نمیبیند. خود را بیارزش میداند و یا به انزوای خودآزار پناه میبرد، یا اگر در این مورد ناکام شد، در نهایت مظنون و ریاکار میشود، و تا ابد رفتار نامتعارف دیگران را به باد انتقاد میگیرد. آنچنان اشتیاقی به آزادی و عمل دارد که فقط از مردم بیزار میشود. زن در ریگ روان کوبه آبه
تا وقتی که یک داستان قشنگ توی دستت داشته باشی، و یکی هم باشد که داستان را برای او تعریف کنی، کارت ساخته نشده. نو وه چنتو (تکگویی) آلساندرو باریکو
چیزی که توی چشم آدمها میخوانی چیزهایی است که خواهند دید نه چیزهایی که دیدهاند، چیزهایی است که بعدا میبینند نو وه چنتو (تکگویی) آلساندرو باریکو
چقدر مهم است که آدم توی این شهر دو نفری باشد، یعنی دختر و پسر یا مرد و زن. اینجا آدم ِ تک از یک نفر هم کمترست. کوه خدا اری دلوکا
توی دلم از خودم میپرسم: مگر نمیشد که خودم تنهایی متوجه بشوم که هستم؟ ظاهرا نه. ظاهرا کس دیگری باید آدم را متوجه کند. کوه خدا اری دلوکا
عجیب است که هر دردی که داشته باشی، مردها بهات میگویند داندانهایت را بده معاینه کنند و زنها بهات میگویند زن بگیر. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
من هم مثل همه کس تعصب کس و کار خودم را دارم گیرم که هییچ وقت نفهمیدم از کجا آمدهاند. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
بهنظر من پول ارزشی ندارد. ارزشش به چهجور خرج کردنش است. مال هیچ کس نیست، پس این چه کاری است که آدم بخواهد آن را جمع کند. پول فقط مال کسی است که بتواند بگیرد و نگهش دارد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
به گمانم آدمها، که اینقدر خودشان و دیگران را با کلمات فرسوده میکنند، دستکم در این مورد همداستانند که دم فرو بستن نشانهی عقل است… خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
انسان مساوی است با حاصل جمع بدبختیهایش. ممکن است گمان بری که روز عاقبت بدبختی خسته میشود، اما آن وقت خودِ زمان مایهی بدبختیات خواهد شد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
هر آدم زندهای بهتر از هر آدم مردهای است اما هیچ آدم زنده یا مردهای آنقدرها بهتر از هر آدم زنده یا مردهی دیگر نیست. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
روزگاری بود که آقایی آدم به کتابهایش بود؛ این روزها به کتابهایی که برنگردانده… خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
بدبختی آدمی آن وقتی نیست که پی ببرد هیچ چیز نمیتواند یاریش کند نه مذهب، نه غرور، نه هیچ چیز دیگر بدبختی آدمی آن وقتی است که پی ببرد به یاری نیاز ندارد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
آنچه همیشه مایهی تاسف آدم میشود کسب عادتهای بیهوده است. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
وختی آدم داره از تپه میره پایین، اگه سر بخوره، تندتر میرسه کلهپوکها نیل سایمون
هیچ کلهپوکی مث یه کلهپوک جدید نیست. کلهپوکها نیل سایمون
دکتر: یالا. بیا دعا کنیم لنیا، واسه نجات و رستگاری. «پروردگار یکتا که در آسمانهایی، ما در کولینچیکف سکونت داریم و بسیار در عذابایم.»
لنیا: پروردگارا، ما مردمان سادهدلی هستیم.
دکتر: ولی نه اون قدر سادهدل که به تو اعتقاد نداشته باشیم.
لنیا: پروردگارا، گناهای مارو ببخش.
دکتر: ما نمیدونیم چیکار میکنیم، چون از کردهی خودمون خبر نداریم.
هردو: پروردگارا به ما عنایت بفرما، به دخترمون عنایت بفرما، به استاد معلم عنایت بفرما، و به خودت هم عنایت بفرما، هرکی که هستی. آمین. کلهپوکها نیل سایمون
سوفیا: … من فکرایی دارم، ولی انگار وختی با لبام تماس پیدا میکنن، غیبشون میزنه. کلهپوکها نیل سایمون
لئون: میدونی آرزو چیه؟
سوفیا: آره. آرزو و امیدواری به عملی شدن چیزاییه که عملی نمیشن کلهپوکها نیل سایمون
ممکن است آدم یک عمر زندگی کند و نفهمد که کنار دستش یک کتاب هست که کل زندگیاش را به سادگی یک ترانه بیان میکند. وقتی آدم شروع به خواندن چنین داستانی میکند کمکم خیلی چیزها یادش میافتد، حدس میزند، و آنچه تا به حال برایش گنگ و مبهم بوده روشن میشود. بیچارگان فئودور داستایوفسکی
زندگی در بردگی؛ زندگی در آزادی هر روز یک آزمون و یک رنج بود. در دنیایی که حتی اگر آدم مشکلگشا باشد مشکلزا نیز هست، نمیشود روی هیچ چیزی حساب کرد. دلبند تونی موریسون
کسایی که با زجر میمیرن، زیر خاک بند نمیشن. دلبند تونی موریسون
- عشق تو زیادی سنگینه.
+ زیادی سنگینه؟ یا عشق وجود داره یا نداره. عشق سبک که دیگه عشق نیست. دلبند تونی موریسون
رسیدن به جایی که در آن میشد هرچه را که میخواست دوست بدارد و دلبستگی نیازی به گرفتن اجازه نداشت. و آزادی همین بود. دلبند تونی موریسون
ندانستن دشوار بود. دانستن دشوارتر از آن. دلبند تونی موریسون
یه مرد تبر نیس که یهریز بشکافه، ببره و بشکنه. چیزایی هس که قلب یه مردو مجروح میکنه، چیزایی که نمیتونه اونارو بشکافه و بشکنه، چون تو دلش جا دارن. دلبند تونی موریسون
اینجاست که میبینی پیرمرد شدهای، هیچ وقت به معنی واقعی خوابت نمیبرد، اما دیگر بطور واقعی هم زندگی مکیکنی، فقط در حال چُرتی… حتی نگران هم که هستی باز توی چرتی… قصر به قصر لویی فردینان سلین
در یک سنی، بخصوص بعد از بعضی ناملایمات، آدم یک چیز بیشتر دلش نمیخواهد: این که ولش کنند راحت باشد! … حتی از این هم بهتر: جوری رفتار کنند که انگار مردهی! قصر به قصر لویی فردینان سلین
جنایت است خیالبافی با جیب خالی! قصر به قصر لویی فردینان سلین
بشر برای خیلی چیزها حاضرست تن به مرگ بدهد اما بیسیگار نه! قصر به قصر لویی فردینان سلین
طبیعت کلی زحمت میکشد و آدمهایی میسازد که صورتشان نقاب دارد و ما استفاده نمیکنیم! قصر به قصر لویی فردینان سلین
یک وقتی میرسد، آخرِ آخرِ کار، دیگر این رژهی دائمی، این همه غرش و آتش، این همه بمب و ترقهی «قلعهها پرنده» لب به لب بام ساختمانها… همهی این بلاهت و آشوب و هیاهو آدم را غمگین میکند… همین! … نتیجهش… غصهای که به دل آدم مینشیند… به تنگآمدگی… آدمهایی دچار افسردگی عصبی میشوند چون به اندازهی کافی سرگرمی ندارند… قصر به قصر لویی فردینان سلین
قارهی بدون جنگ حوصلهاش سر میرود… قصر به قصر لویی فردینان سلین
این طوریست که در زمانی در آخرهای کار هر رژیمی دیگر هیچکس روی حرف هیچکس حرف نمیزند… آنهایی که از همه زورگوترند میشوند شاه… قصر به قصر لویی فردینان سلین
کله یکجور کارخانهست که به آن خوبی که آدم دلش میخواهد کار نمیکند… قصر به قصر لویی فردینان سلین
همیشه حق با آرای عمومیست، بخصوص اگر حسابی احمقانه باشد… قصر به قصر لویی فردینان سلین
آینده مال خداست! قصر به قصر لویی فردینان سلین
انسان خیلی بیشتر از آن که هیز و دزد و قاتل باشد، خیلی بیشتر و بالاتر از اینها، خبرچین است! قصر به قصر لویی فردینان سلین
من هیچوقت هیچ چیز نمیخواهم… همه چیز را پس میزنم… نه بوسه میخواهم… نه حوله! فقط میخواهم به یاد بیارم! … میخواهم ولم کنند! … همین! … تنها چیزی که میخواهم، خاطرات! … وضعیتها! … هنوز بیشتر به نفرت زندهم تا به آب و نان! … اما نفرت درست! نه نفرت «تقریبی» ، «کم یا بیش»! … حقشناسی هم، صدالبته! … لبریزم از حقشناسی! قصر به قصر لویی فردینان سلین
بدبختی زندگیم این است که به همه چیز فکر کردهام غیر از پول… قصر به قصر لویی فردینان سلین
به وقار مبتلا شدهام… قصر به قصر لویی فردینان سلین
من میشناسم آدمها را، چیزی که به خودِ خودشان مربوط نباشد اصلا وجود خارجی ندارد! قصر به قصر لویی فردینان سلین
کالیگولا: عینا همین است. دیگران که قدرت ندارند میآفرینند. من احتیاج به آفریدن اثر ندارم: من زندگی میکنم. کالیگولا آلبر کامو
کالیگولا: مردم گمان میکنند که اگر کسی رنج میبرد برای این است که مثلا معشوقش یک روزه مرده است. و حال آنکه رنج حقیقی او جدیتر از این است: رنج میبرد چون میبیند که غصه هم دوام ندارد. حتی درد بی معنی است. کالیگولا آلبر کامو
کرئا: نه اسکیپیون تو را نومید کرده است. و نومید کردن روح یک جوان جنایتی است بالاتر از همه جنایتهایی که تا کنون مرتکب شده. کالیگولا آلبر کامو
کرئا: اگر پوچی و بی معنایی را تا پایان ِ نتایج ِ منطقی اش پیش ببریم نه میتوانیم خوشبخت بشویم و نه زندگی کنیم. کالیگولا آلبر کامو
کالیگولا: مگر تو به خدایان اعتقاد داری اسکیپیون؟
اسکیپیون: نه
کالیگولا: نمیفهمم، پس چه اصراری داری که جای پای کفر را پیدا کنی؟
اسکیپیون: ممکن است که من منکر چیزی باشم، ولی لزومی نمیبینم که آن را به لجن بکشم یا حق اعتقاد به آن را از دیگران سلب کنم. کالیگولا آلبر کامو
کالیگولا: … از لحاظ اخلاقی دزدی مستقیم از اموال رعایا قبیحتر از وضع مالیات غیرمستقیم بر مایحتاج ضروری مردم نیست. حکومت کردن یعنی دزدیدن، همه این را میدانند. اما راه و رسم دزدیدن فرق میکند. من علنا میدزدم. این کار خیال شما را از دله دزدی فارغ میکند. کالیگولا آلبر کامو
تنهایی هرگز با شما نیست، همیشه بدون شماست، تنها در مصاحبت یک شخص دیگر میتوان تنهایی را حس کرد. یکی هیچکس صدهزار لوییجی پیراندللو
حقیقت امروز که روح ما را از طرفی برمیانگیزد، از طرف دیگر ما را در خلا بی انتهایی رها میسازد، حقیقت امروز، رویای بیهوده فردا است و زندگی فردا به پایان نمیرسد. یکی هیچکس صدهزار لوییجی پیراندللو
نسلی از زنان و مردان جوان و قوی دارید که دوست دارند جانشان را فدای چیزی کنند. تبلیغات رسانهها باعث شده این آدمها دائم دنبال اتومبیل و لباسهایی باشند که اصلا به آنها نیازی ندارند. چند نسل است که آدمها شغلهایی دارند که از آن متنفرند و تنها دلیلی که ولشان نمیکنند این است که بتوانند چیزهایی را بخرند که به هیچ دردشان نمیخورد.
در دورهی نسل ما هیچ جنگ بزرگی اتفاق نیفتاده. هیچ رکود اقتصادی طولانی پیش نیامده. ولی ما یک جنگ بزرگ بر سر روح داشتیم. ما یک انقلاب بزرگ علیه فرهنگ داشتیم. رکود بزرگ، زندگی ماست. روحمان است که راکد شده.
باید این زنان و مردان را به بردگی بگیریم تا معنای آزادی را بهشان بفهمانیم. باید با ترساندن، شجاعت را یادشان بدهیم. باشگاه مشتزنی چاک پالانیک
چطور میتوان به سرشت انسان باور داشت وقتی میدانیم که یک گندابراه و بعضی لحظههای شومان یا برامس از گذرگاههای نهانی، اسرارآمیز، و مرموز به هم مربوط میشوند! تونل ارنستو ساباتو
زندگی کابوسی دراز مدت است، اما کابوسی که ما میتوانیم با مرگ از آن رهایی یابیم. تونل ارنستو ساباتو
با هم بودن از اندوهی که همیشه با چنین لحظههایی همراه است میکاست اندوهی که به یقین حاصل غیرقابل انتقال بودن ِ احساس زیبایی است. تونل ارنستو ساباتو
حقیقت تقریبا هیچوقت ساده نیست، و اگر چیزی بیش از حد واضح و آشکار به نظر رسد، اگر عملی به ظاهر از منطق سادهای پیروی کند، معمولا انگیزههای پیچیدهای پشت سر آن هست. تونل ارنستو ساباتو
بعضی وقتها احساس میکنم که هیچچیز معنی ندارد. در سیارهای که میلیونها سال است با شتاب به سوی فراموشی میرود، ما در میان غم زاده شدهایم؛ بزرگ میشویم، تلاش و تقلا میکنیم، بیمار میشویم، رنج میبریم، سبب رنج دیگران میشویم، گریه و مویه میکنیم، میمیریم، دیگران هم میمیرند، و موجودات دیگری به دنیا میآیند تا این کمدی بی معنی را از سر گیرند. تونل ارنستو ساباتو
چهل سالگی را که پشت سرگذاشتی هر تغییری نمادیست انزجار آمیز از گذشت عمر.
/ داستان: الف الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
آدمی به تدریج با تقدیرش درهم میآمیزد؛ آدمی در دراز مدت بدل به شرایط ِ تقدیرش میشود.
/ داستان: کلام خداوند الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
بدبیاری هیچوقت تنها نمیآید.
/ داستان: ظاهر الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
گفتهاند آدمیان یا ارسطویی بهدنیا نیآیند یا افلاطونی. چنین چیزی همسان است با اینکه بگوئیم هیچ بحث مجردی نیست که معادلش در جدلهای ارسطوئی یا افلاطونی نباشد.
/ داستان: مرثیهی آلمانی الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
در بازخوانی جلد نخست الحاقیه و تکلمه دیدم نوشته هرچیزی که برای آدمی اتفاق میفتد، از بدو تولد تا مرگش، بهدست خود او از پیش مقدر شده است. بنابراین، هر اهمالی حساب شده است، هر اتفاقی مواجهه با موعود است، هر خواری تنبیهیست، هر شکست پیروزی مرموزیست، هر مرگ انتحاری است. تسلای خاطری ماهرانهتر از این فکر نیست که خودما شوربختی خود را برگزیدهایم؛ اینچنین الاهیات انفرادی نظمی نهان را آشکار میسازد و به نحو شگفتآوری ما را با الوهیت خلط میکند.
/ داستان: مرثیهی آلمانی الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
ما همه سایههای یک رؤیاییم.
/ داستان: مرگ دیگر الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
کسانی یافت میشوند که دربهدر عشق ِ زنی را میجویند تا مگر فراموشش کنند، تا دیگر به او نپردازند.
/ داستان: حکمای الاهی الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
نامیرا بودن چیز پیشپا افتادهایست،؛ جز آدمی، همهی موجودات نامیرا هستند، چرا که از مرگ وقوف ندارند؛ علم به نامیرائی چیزیست الهی، خوفناک، فهمناپذیر.
/ داستان: نامیرا الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
واقعیت را به سادگی میپذیریم، شاید برای اینکه به فراست در یافتهایم هیچچیز واقعی نیست.
/ داستان: نامیرا الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
بین حبشیها شهره است که میمونها به عمد سخن نمیگویند تا مجبور به کار کردن نباشند.
/ داستان: نامیرا الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
طولانی کردن زندگی آدمیان همانا طولانی کردن دوره احتضارشان بود و به تعدد درآوردن مرگشان.
/ داستان: نامیرا الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
وقتی مسلم است که میمیری، دیگر چه فرقی میکند دقیقا چطور یا کی. بیگانه آلبر کامو
کارهای آدم فانی عجیب است. از هرچه که دارد بدش میآید، ولی بعد برای همانها افسوس میخورد. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
همسرم هم، به شرارت مار، با تمام تلخی لبخند میزد.
«چه منظرهی غم انگیزی است تماشای مردمی که منتظرند خدا همهی کارها را درست کند!»
خداوند در عرش اعلاست و مثل عقابی تیزبین است و کمترین چیزی از دیدش پنهان نیست.
«اگر خدا همهی کارها را درست کرد، چه؟»
«این قدرها هم دوستمان ندارد…» خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
- دو سال خیلی طولانی است…
+ خیلی
- توی دوسال دنیا چندبار میچرخد…
+ فقط دوبار. یک ملاح توی لاکرونیا به من گفت. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
تنها چیزی که ارزش گفتن دارد همین است احساسی که آدم دارد. خانم دلوی ویرجینیا وولف
در دل گفت، آخر حقیقت روح ما همین است، خود ِ ما، که ماهیوار در دریاهای عمیق ماوا دارد و در میان ظلمت رفتوآمد میکند و راهش را در بین تنهی علفهای عظیم، بر فضاهای لکهلکه از خورشید میشکافد و میرود و میرود به تاریکی، سرما، عمق، دستنیافتنی؛ ناگهان مثل برق به سطح میآید و بر امواج چروکیده از باد بازی میکند؛ یعنی نیازی قاطع دارد تا خود را با غیبت کردن بمالد، بساید، مشتعل کند. خانم دلوی ویرجینیا وولف
دانش از رهگذر رنج حاصل میشود. خانم دلوی ویرجینیا وولف
سپتیموس پشت کارتپستال نوشت، یکبار سکندری بخوری، طبیعت بشری به رویت میجهد. خانم دلوی ویرجینیا وولف
آخر حقیقت این است که در وجود انسانها نه مهری هست، نه ایمانی، نه نیکوکاریای ورای آنچه به کار افزودن بر لذت همان دم بیاید. دسته جمعی شکار میکنند. دستهدسته بیابان را در مینوردند و زوزهکشان در برهوت ناپدید میشوند. خانم دلوی ویرجینیا وولف
آدم نمیتواند به چنین دنیایی بچه بیاورد. آدم نمیتواند رنج را تداوم ابدی بخشد، یا بر تبار این حیوان شهوتران بیفزاید، که هیچ عواطف پایداری نداشتند، فقط هوسها و زلمزیمبوهایی که این دم این سو و آن دم سویی دیگر میبردشان. خانم دلوی ویرجینیا وولف
فقط استخوانبندی عادت است که قامت انسان را سرپا نگاه میدارد. خانم دلوی ویرجینیا وولف
ماموریت حقیقی هرکسی این است: کامیابی از خویشتن. دمیان هرمان هسه
هیچ آرزویی در روح ما وجود ندارد که از آن ترس داشته باشیم یا ملاحظهی ممنوع بودن آن را بکنیم. دمیان هرمان هسه
زندگی آنقدر زیباست که حتی مرگ هم نیاز دارد پیش از تحقق، پا به زندگی بگذارد. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
زیر قول خود زدن همیشه در حکم خیانت است، اما برای کسی که از خدا بیشتر میترسد، گاهگداری دروغ گفتن مسئلهای نیست، البته تا انجا که روح خودش را به برزخ نیندازد. مبادا برزخ را با دوزخ اشتباه بگیرید، چون دوزخ برشکستگی ابدی است. برزخ یک جور بنگاه کارگشایی است که در مقابل تمام فضائل پول وام میدهد، وام کوتاهمدت با بهره بالا. اما مهلت وام را میشود تمدید کرد، تا روزی برسد که یکی دو فضیلت میانمایه، تمام گناهان آدم را، از کوچک و بزرگ، تسویه کنند. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
چرا باید درست نیم ساعت پیش بمیرد؟ برای مردن هر زمانی مناسب است؛ آدم میتواند درست و حسابی ساعت شش یا هفت بعدازظهر بمیرد. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
یکی از خطاهای خلقت این است که فقط دست و دندان را سلااح تهاجمی آدم کرده و پا را وسیلهای برای فرار یا دفاع. برای اولی، همان چشم کافیست، یک حرکت ناچیز چشم دشمن یا رقیب را درجا خشک میکند یا به خاک میاندازد، در یک آن انتقام میگیرد و درعین حالی این امتیاز را دارد که برای اغفال عدالت، همین چشمهای خیرهکش یکباره سرشار از ترحم میشود، و بلافاصله برای قربانی اشک میریزد. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
زندگی پر از بایدها و نبایدهایی است که ما هر قدر هم که مشتاق فرار از انها باشیم، رعایتشان میکنیم. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
یکی از کارکردهای آدم این است که چشمهاش را ببندد و همینطور بسه نگه دارد تا ببیند آیا میتواند در شب کهنسالی رویایی را ادامه بدهد که در شب جوانی نیمهکاره مانده. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
شاید حرفم تا حدودی اغراقآمیز باشد، اما ماهیت حرف آدم همین است، مخلوطی از بزرگ کردن و دستکم گرفتن هر چیز، و این دوتا همدیگر را خنثی میکنند و در نهایت چیز معتدلی بدست میآید. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
بعضی آدمها هشتند که اشکشان در درمیآید، یا اصلا درنمیآید؛ میگویند این جور آدمها بیشتر رنج میبرند. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
مشارکت در گناه باعث میشود آدمها با هم برابر بشوند دن کاسمورو ماشادو د آسیس
به راستی که چه نیات موزیانهای از چیزهای نیمهحقیقی مثل این، که با کلماتی معصومانه و بیغش بیان میشوند، استفاده میکنند! آم به این فکر میافتد که دروغ گفتن گاهی اوقات عملی غیرارادی مثل عرق کردن است. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
… نوجوانها و بچهها وقتی از این کارها میکنند مسخره نمیشوند، این از امتیازات آنهاست. اشتباه یا خطر از وقتی شروع میشود که آدم جوان است، بعد، وقتی به میانسالی رسید تشدید میشود و اوجش وقت پیریست. در پانزده سالگی اینکه کلی رجزبخوانی و هیچ کاری نکنی لطف خودش را دارد. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
حالا، اگر فقط جای دیگران خالی بود، غصهای نداشتم، آدم هرجور بتواند با جای خالی دیگران کنار میآید، اما جای خود من خالی است و این جای خالی دیگر شوخی بردار نیست. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
انتظار طولانی آموزنده است. اما ممکن نیز هست که شخص منتظر را بر آن دارد که صحنه استقبال از طرف را چنان به تفصیل در خیال بپروراند که هرگونه اثر خوشایند دیدار بیخبر را خنثی کند. طبل حلبی گونتر گراس
انگار مستراح تنها جایی بود که آدم میتوانست آزاداندیش باشد و برای همیشه آزاد بماند. طبل حلبی گونتر گراس
… قابله هم دیگر بند نافم را بریده بود و چارهای جز تسلیم نداشتم. طبل حلبی گونتر گراس
امروز دیگر قهرمانی وجود ندارد که آدم داستانش را بنویسد، چون دیگر فرد به خود معتقدی باقی نمانده، و اصلا فردباوری برافتاده و انسان تنهاست و تنهایی آدمها همه به هم میماند و هیچکس حق ندارد آنجور که خودش میخواهد تنها باشد و آدمها آحاد تودهای تنها و بینام و بیقهرمانند. طبل حلبی گونتر گراس
من امروز پی بردهام به اینکه چیزها همه نگاه میکنند و هیچ چیزی نادیده نمیماند. حتی کاغذهای دیواری اتاق حافظهشان بهتر از مال آدمهاست. فقط خدای بزرگ نیست که همه چیز را میبیند. صندلی گوشه آشپزخانه یا چوب رختی به دیوار آویخته یا زیرسیگاری تا نیمه انباشته یا پیکره چوبین زنی نیوبه نام کفایت میکند که همه کارهای ما به گواه شهود عینی برملا شوند و چیزی فراموش نشوند. طبل حلبی گونتر گراس
… به پشت سپر بیخبری پناه میجویم و باید دانست که این بهانه بیخبری آن روزها مد شده بود و حتی امروز کلاه قشنگیست که با بسیاری کلهها جور است و روهای بسیاری را سفید میکند. طبل حلبی گونتر گراس
… ولی در پیازانبار شمو این جور خوراکها پیدا نمیشد. اصلا آنجا خوراکی نبود و اگر کسی گرسنه میبود میبایست به رستوران دیگری مثل فیشل برود نه به پیازانبار. زیرا در پیازانبار فقط پیاز خرد میشد. میپرسید چرا؟ برای اینکه اینجا پیازانبار بود نه رستوران و نظیرش هیچجا نبود زیرا پیاز، خاصه پیاز خرد شده وقتی خوب نگاه میکردند… ولی مهمانان شمو هرقدر هم که نگاه میکردند، هر قدر هم که چشم میدراندند چیزی نمیدیدند، یا دست کم عدهای از آنها چیزی نمیدید زیرا اشک جلو چشمانشان را گرفته بود. البته نه از دردمندی دلهاشان، زیرا هیچ معلوم نیست که چون دل دردمند شد چشم اشکبار شود. بعضی هرگز موفق نمیشوند حتی قطره اشکی بیفشانند، خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر به این دلیل است که قرن ما بعدها قرن خشکچشمان نام خواهد گرفت. گرچه همه جا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان میرسید به پیازانبار میرفتند و تختهای به شکل خوک با ماهی و یک کارد آشپزخانه به هشتاد فنیگ کرایه میکردند و یک پیاز عادی که در هر آشپرخانهای پیدا میشود به قیمت دوازده مارک میگرفتند تا آن را روی تخته خرد و خردتر کنند تا آب پیاز مرادشان را برآورد. میپرسید مگر مرادشان چه بود؟ مرادشان همان بود که این دنیا با همه دردهای سیاهش برنیاورده بود و آن جاری شدن اشک بود. طبل حلبی گونتر گراس
دستها چیزهای خیلی خوبیاند، بهخصوص بعد از اینکه از عشقبازی برگشته باشند. در قند هندوانه ریچارد براتیگان
هنرمند متهم میکند، بیان میکند، عشق میورزد! هنر یعنی نبرد میان زغال طراحی و کاغذ سفید و له شدنش بر سینه آن. طبل حلبی گونتر گراس
گورستانها همیشه بر من جاذبه اعمال کردهاند. شسته و رفته و صادقند. در آنها منطقی مردانه سرزنده میبینم. آدم در گورستان جسور میشود و جرأت گرفتن تصمیم پیدا میکند. در گورستان است که خط پیرامون زندگی منظورم البته حاشیه قبرها نیست آشکار میشود و به بیان دیگر زندگی معنا مییابد. طبل حلبی گونتر گراس
و من بهشخصه همیشه بردگی را به مرگ ترجیح دادهام، منظورم وقتی است که به مرگ محکوم شوم. چون مرگ وضعیتی است که هرگز نتوانستهام به نحوی رضایتبخش درکش کنم و به همین دلیل نمیشود در دفتر معمول درد و رنجها ثبتش کرد. مالوی ساموئل بکت
او وقتی نداشت که از کف بدهد، و من چیزی نداشتم که از دست بدهم، و برای اینکه بدانم عشق چه معنایی دارد، حاضر بودم حتا عاشق یک بز هم بشوم. مالوی ساموئل بکت
غمهای بزرگ ما ثمرهی حرص و آز لجام گسیختهی خود ما بوده است. سادهدل ولتر
کتاب خواندن روح را بزرگ میکند و دوستِ روشنضمیر جان را تسلی میبخشد. سادهدل ولتر
… به یک حرکت به تندی روی پلههای نردبان قرار گرفتم و شروع به پایین آمدن کردم و از یکیک پلههای نردبان گواهی گرفتم که فقط برای بالا رفتن درست نشدهاند و انسان میتواند اگر بخواهد از آنها پایین هم بیاید و سکوی پرش را فرونجسته نیز میتوان ترک کرد. طبل حلبی گونتر گراس
مصیبت چکمههایی میپوشید که پیوسته زمختتر میشد و قدمهایی پیوسته بلندتر و پرصداتر برمیداشت تا همهجاگیر شود. …. آخر مصیبت را نمیشود در سرداب به زنجیر کشید. در سرداب هم که باشد همراه با فاضلاب به لولهکشی نفوذ میکند و از لولههای گاز به همه جا سر میکشد و به همه خانهها وارد میشود و مردم که دیگشان را بار میگذارند روحشان هم خبر ندارد که غذاشان با آتش مصیبت پخته میشود. طبل حلبی گونتر گراس
… هیچ زخمی در سمت پیشین اندام او که هدفی نمایان و سهلالوصول برای تیغ بدخواهان بود دیده نمیشد. او فقط از پشت زخمپذیر بود. دسترسی به او فقط از پشت سر ممکن بود. کاردها و ضامندارهای فنلاندی و لهستانی و دشنههای بارکشان بندر و سربازان کشتیهای آموزش فقط بر پشت او نقش میگذاشتند. طبل حلبی گونتر گراس
بدترین عکسها آنهاست که در خیال، و نه با دوربین و فلش این جور چیزها برداشته میشوند یا اگر هم از این وسایل استفاده شود هرگز ظاهر نمیشوند. طبل حلبی گونتر گراس
اصولا توی تهران، برعکس خیلی از شهرهای متمدن دنیا، اعدام را خیلی سریع، بدون مسخرهبازی و گاهی جلوتر از موعد اجرا میکردهاند. من منچستریونایتد را دوست دارم مهدی یزدانی خرم
همهی اصول ما درست بودند، ولی نتایج غلط از آب درآمدند. این قرن بیمار است. ما بیماری و علتهایش را با دقت میکروسکوپی تشخیص دادیم، ولی هرجا چاقوی شفابخش را فرو بردیم، زخم تازهای سرباز کرد. نیت ما جدی و پاک بود. مردم میبایست دوستمان داشته باشند، ولی آنها از ما متنفرند. چرا اینقدر نفرتانگیز و منفوریم؟ ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
یعنی برای کارهای درست هم باید تاوان داد؟ مگر غیر از عقل، معیار دیگری هم وجود دارد؟ ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
تاریخ از آدم اعادهی حیثیت میکند. ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
در وجود من، چند موجود، از جمله دو دلقک همیشه وجود داشتهاند، یکی که همیشه میخواهد همانجا که هست باقی بماند، و دیگری که تصور میکند کمی بعد ممکن است از هولناکی زندگی اندکی کاسته شود. طوری که به اصطلاح در این عرصه، هرکاری که میکردم، هرگز ناامید و سرخورده نمیشدم. و این دو دلقک جداییناپذیر که در وجود من جا خوش کردهاند، شاید بتوانند دلقک و احمق بودن خود را درک کنند. مالوی ساموئل بکت
مثل اینکه همهچیز میخواهد آرام شود، نمیخواهد، با شادی در دل آن نور بیگانه ناپدید میشوم، نوری که زمانی متعلق به من بوده، دوست دارم اینطور فکر کنم، و بعد رنج بازگشت، نمیگویم به کجا، نمیتوانم بگویم، شابد به دل غیاب، باید برگردید، تنها چیزی که میدانم همین است، ماندن فلاکت است، رفتن فلاکت است. مالوی ساموئل بکت
بعضیها هستند که جایی را ترک میکنند و دیگر هم به آنجا برنمیگردند. اینها به خرج سرنوشت سفر میکنند. موز وحشی ژوزه مارو د واسکونسلوس
در سرتائو لازم نیست که مادرها به دخترهایشان عروسک بدهند تا غریزهی مادری را در آنها بیدار کنند. آنجا این اعتقاد احمقانه را ندارند که قانون والای زنانه، یعنی مادر بودن را مورد اهانت قرار دهند و نقض کنند. زنهای سرتائو که مثل ماریا در کودکیشان با قوطی تالک باز میکنند، و بدون کفش بزرگ میشوند، میفهمند که زن برای اینکه واقعا زن باشد باید مادر باشد. موز وحشی ژوزه مارو د واسکونسلوس
بعضی آدمها چیزی دارند که بهش میگویند قلب، و این قلب جز اینکه همهچیز را پیچیده کند به هیچ دردی نمیخورد. موز وحشی ژوزه مارو د واسکونسلوس
منتظر چیزی نباش. همین زندگی امروزتو بچسب. بعضیها هیچوقت نمیفهمن کورت توخولسکی
شور و شوق بنیآدم نسبت به بهشت رو میشه در درجهی اول ابنطور تعبیر کرد که آدمیزاد همیشه آتیشِ یه امید تو دلش برافروخته بوده: اون همیشه امیدوار بوده که برای یهبار هم که شده بدون فک و فامیل و با آرامش زندگی رو سر کنه. بعضیها هیچوقت نمیفهمن کورت توخولسکی
وقتی آدمایی که راس کارن، گیر میکنن و دیگه نمیدونن چه سیاستی رو پیاده کنن و مشکلات اقتصادی رو چجوری حل کنن، از پشت عروسک میهنپرستی رو در میآرن. کفش و کلاهش هم میکنن تا مترسکشون جورِجور شه: آخه مترسک میهنپرستی یه پاپوش به اسم دشمنِ خونی و یه سرپوش به اسم شهامتطلبی لازم داره. بعضیها هیچوقت نمیفهمن کورت توخولسکی
انگار واقعیت این است که حداکثر امیدی که میتوان داست، این است که در پایان کمی با آن موجودی که در آغاز، و در میان کار بودهاید، فرق کرده باشید. مالوی ساموئل بکت
گفتن یعنی ابداع کردن. نادرست. به شکلی کاملا درست، نادرست. هیچچیز ابداع نمیکنی، فکر میکنی که داری ابداع میکنی، فکر میکنی که داری فرار میکنی، و تنها کاری که میکنی این است که با لکنت درست را پس میدهی،تتمهی جریمهی کلاس درس که یک روز حفظ شده و مدتهاست به فراموشی سپرده شده، زندگی بدون اشک، در حالی که اشکها جاریاند. مالوی ساموئل بکت
هیجچیز وجود نداشت جز چیزهای بینام، و هیچ نامی نبود جز نامهای بیچیز. مالوی ساموئل بکت
حرف زدن با افعال زمان حال، وقتی در مورد گذشته حرف میزنی، خیلی ساده است. این زمان حال اسطورهای است، اهمیتی به حال بودنش ندهید. مالوی ساموئل بکت
برای آنکس که هیچ چیز ندارد، لذت نبردن از کثیفی ممنوع است. مالوی ساموئل بکت
… چون باید خداحافظی کرد، و وقتی زمانش فرابرسد، خداحافظی نکردن عین دیوانگی است. مالوی ساموئل بکت
هریک از ما در خانه کتابخانهی آراستهای داشتیم که از کتابهای رهایی بافته شکل گرفته و هریک از ما این کتابها را به امید خوش تغییر در زندگی خواندهایم.
/ از ترجمهی احسان لامع تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
… ای کاش میشد وقتی که چیزی نمیخواهید، کاری هم نتوانید بکنید، کسی که نمیتواند بشنوند، نمیتواند حرف بزند، کسی که منم، که نمیتواند من باشد، که نمیتوانم دربارهاش حرف بزنم، که باید دربارهاش حرف بزنم،… نامناپذیر ساموئل بکت
آدم همهچیز را در حالی به حرکت در میآورد که نمیداند چطور جلویشان را بگیرد. مثلا حرف زدن. آدم شروع میکند به حرف زدن، طوری که پنداری هر وقت اراده کند، میتواند خاموش شود. نامناپذیر ساموئل بکت
اما آیا بهتر نیست که به جای گفتن چیزی که نمیبایست میگفتم، و اگر بتوانم، دیگر نخواهم گفت، و آنچه اگر بتوانم، شاید بگویم، یک چیز دیگر بگویم، حتا اگر حرف درستی نباشد؟ نامناپذیر ساموئل بکت
من فقط فکر میکنم که نام ِ این ترس ِ سرگیجهآور، مثل وقتی که زنبورها را با دود از کندو بیرون میکشند، وقتی که وحشت و ترس از حد مشخص فراتر رفته باشد، فکرکردن است. نامناپذیر ساموئل بکت
… من چه هستم، کجا هستم، آیا کلمههایی هستم بین کلمههای دیگر، یا سکوتی در دل سکوت،… نامناپذیر ساموئل بکت
همینکه یک کاری میگیرد و دامنهش کمی وسعت پیدا میکند، درجا هزارجور کارشکنی مزوّرانهی زیرزیرکی علیهش شروع میشود که تمامی هم ندارد… نمیشود این را انکار کرد! فاجعهی محتوم تا اندرونش نفوذ میکند… تا اعماق تاروپودش را چنان آسیبپذیر میکند که برای فرار از دست فاجعه، برای پرهیز از انهدام و نابودی، از زیرکترین فرماندهان و بیباکترین فاتحان هم در نهایت کاری جز این برنمیآید که منتظر یک معجزهی خارقالعاده باشند… این در ذات همهی جهشهای شگفتانگیز انسانیست، سرشت و سرانجام واقعیشان این است… جروبحث ندارد! … بخت با نبوغ بشری یار نیست، همین! … درس همیشگی تاریخ؟… فاجعه پاناما! چیزی که باید مایهی عبرت گستاخترین گستاخها باشد! به تفکر و تامل فروببردش دربارهی نابکاری سرنوشت ناجوانمرد! … شومی نشانههای اولیه بخت بد! اوآه! … خصومت قهارانهی شرایط… سرنوشت همانطور دعاهای خیر را میخورد که وزغ مگسها را… میجهد دنبالشان! لهشان میکند! داغانشان میکند! میدهدشان اندرون! کیف میکند، بهصورت فضلههای خیلی ریز برشان میگرداند، بهصورت گویهای نذری دخترخانمهای دم بخت. مرگ قسطی لویی فردینان سلین
بشر یعنی این فردینان… یعنی در همان حالی که دارد مرگ خودش را تدارک میبیند خودش را با مرگ سرگرم میکند. مرگ قسطی لویی فردینان سلین
- اگر خدا همهی کارها را درست کرد چه؟
+ این قدرها هم دوستمان ندارد… خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
هرگز نمیشود به بدبختی عادت کرد، باور کنید، چون ما همیشه مطمئنیم که بلای فعلی آخری است، گرچه بعدها، با گذشت زمان متقاعد میشویم - با چه احساس فلاکتی! - که هنوز بدتر از این در راه است… خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
آدام: گوش کنید ساموئل، من میخواهم از زمینم باغی بسازم. تا به حال بهشت را نشناختهام، جز این که میدانم از آن رانده شدهام.
ساموئل: این بهترین دلیل برای به وجود آوردن یک باغ است. و باغ میوهتان کجا خواهد بود؟
آدام: من درخت سیب نمیخواهم. دنبال دردسر رفتن بیهوده است.
ساموئل: حوّاتان چه خواهد گفت؟ او هم حرفی برای گفتن دارد. حوا عاشق سیب است.
آدام: حوّای من نه. شما حوایم را نمیشناسید. او از انتخاب من خوشحال خواهد شد. هیچ کس در دنیا نمیداند او تا چه اندازه پاک و منزه است.
ساموئل: در این صورت از نوادر روزگار است. موهبتی بالاتر از این نیست. شرق بهشت جان اشتاینبک
… ما بیقرار در حال، دشمن گذشته و محروم از آینده، کاملا شبیه کسانی بودیم که عدالت یا کینهی بشری آنان را در پشت میلههای آهنی زندانی میسازد. طاعون آلبر کامو
تاریخ درباره ی چیزی سخن میگوید که وجود داشته است - یک موجود هرگز نمیتواند وجود موجودی دیگر را توجیه کند. تهوع ژان پل سارتر
هرکدامشان یک کار جزئی میکند و هیچ کس صلاحیت دارتر از او برای کردن آن نیست. تهوع ژان پل سارتر
بدن همینکه یکبار آغاز به زندگی کرد، به خودی خود زندگی میکند. ولی وقتی به اندیشه میرسیم، منم که آن را ادامه میدهم، میگسترمش. من وجود دارم. میاندیشم که وجود دارم. تهوع ژان پل سارتر
شصت دقیقه، درست آن مدت زمان که لازم است تا آدم احساس کند ثانیهها یکییکی میگذرند. تهوع ژان پل سارتر
دلم نمیخواهد یادبودهایم را فرسوده کنم. بیهوده است؛ دفعه دیگری که به یادشان میآورم، قسمت زیادیشان منجمد شده است. تهوع ژان پل سارتر
من آینده را میبینم. آینده آنجا، تو خیابان قرار گرفته است. چندان رنگ باختهتر از ز مان حال نیست. چه لزومی دارد تحقق بیابد؟ تحققش چه چیزی بیشتری به آن خواهد داد؟ تهوع ژان پل سارتر
ساعت سه. ساعت سه برای هرکاری که آدم میخواهد بکند همیشه یا خیلی دیر است یا خیلی زود. لحظهای غریب در بعد ازظهر. تهوع ژان پل سارتر
و در هتل، وقتی راهروها در سکوت فرو میرفت، فدیا در اتاقشان نزد آنیا میآمد تا مانند درسدن به وی شب بهخیر بگوید؛ و بعد شنا را آغاز میکردند، دستهایشان را از آب بیرون میآوردند و آنقدر شنا میکردند تا ساحل ناپدید میشد… تابستان در بادن بادن لئونید تسیپکین
اگه آدم کسی رو نداشته باشه دیوونه میشه. فرق نمیکنه طرف آدم کی باشه. هرکی میخواد باشه! اما پهلوت باشه!
من بت میگم. یادت باشه، آدم از تنهایی ناخوش میشه! موشها و آدمها جان اشتاینبک
ما کارگرای سرگردون کس و کاری نداریم. هرچی درمیاریم به باد میدیم. تو دنیا هیشکی نیس که فکر ما باشه! هیشکی دلش برا ما نمیسوزه! موشها و آدمها جان اشتاینبک
خیلی کم پیدا میشه دونفر باهم سفر کنن! نمیدونم چرا. شاید برا اینکه تو این دنیای کوفتی همه از هم میترسن! موشها و آدمها جان اشتاینبک
شاید هیچچیز غیر از صمیمیت نتواند با دو نگاه مقابله کند که با یک سرعت و اراده در هم ذوب میشوند و قصد رهایی از نفوذ یکدیگر را ندارند. دختر پرتقال یوستین گردر
انسان هیچوقت برای برداشتن یکقدم اساسی بیشاز اندازه پیر نیست. مگر وقتی چیزی در درونش شکسته شده باشد. زنگبار یا دلیل آخر آلفرد آندرش
کتاب را هرگز کسی نمیخواند. در خلال کتابها ما خود رامیخوانیم، خواه برای کشف و خواه برای بررسی خود. و آنان که دبد عینیتری دارند بیشتر دچار پندارند. بزرگترین کتاب آن نیست که پیامش، بسان تلگرامی روی نوار کاغذ، در مغز نقش میبندد، بل آنکه ضربهی جانبخش وی زندگیهای دیگری را بیدار کند و آتش خود را که از همهگون درخت مایه میگیرد از یکی به دیگری سرایت دهد و پس از آنکه آتشسوزی درگرفت، از جنگلی به جنگل دیگر خیز بردارد. سفر درونی رومن رولان
بعضی چیزها را نمیشود گفت. بعضی چیزها را احساس میکنید. رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند، اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بیرنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را میفشارد، در آن نیست. چشمهایش بزرگ علوی
- زندگی همیشه اینجوریه… یا باید سیرابی شکم پر بخوری یا نیمروی ساده وگرنه از گشنگی میمیری
+ بدیش اینه که بیشتر وقتمونو باید با آرزوی خوردن کله پاچه تو صف نونوایی سنگکی تلف کنیم امشب نه شهرزاد حسین یعقوبی