! پرسیدم: مگه همتون با یه سنگ بازی نمی‌کنین ؟
گفت: نه هر کی واسه خودش، یه سنگی داره
گفتم: خب… از مال اونایی استفاده کن که سنگ شون صافه
گفت: اونا که سنگ شونو نمی‌دن به دیگران… می‌ترسن ببازن
"دیگران"!
راستش را بخواهید ؛اولش جا خوردم از این که چرا کلمه ای آن قدر رسمی را به کار برده. اما خوب که فکرش را کردم ، دیدم بچه حق دارد دمغ و افسرده باشد. دارد به زبان بی زبانی بهم می‌فهماند از این همه نارفیقی متحیر است. از غریبه فرض شدن دلخور است. که نمی‌گوید سنگ شان را نمی‌دهند به بقیه و عوضش می‌گوید سنگ شان را نمی‌دهند به دیگران. تا بهم بفهماند از دید بعضی بچه ها؛او "دیگر" است نه یکی از خودشان.
و دارد از یک جورنابرابری شکوه می‌کند که به نظرش درست نیست و می‌خواهد بهم بفهماند اگر می‌بازد؛ مال این نیست که استحقاقش را ندارد بلکه مال این است که امکانات برابری ندارد.
گرفتمش توی بغلم و خیلی محکم به خودم فشارش دادم. و همان طور که توی بغلم بود؛ سرش را بوسیدم و بهش گفتم: غصه نخور خوشگلم. همین جمعه می‌ریم کوه. هرچی که دلت می‌خواد ، سنگای صاف پیدا می‌کنیم…فقط به یه شرط
پرسید: چه شرطی ؟
گفتم: به شرط این که به هر کدوم از بچه‌های کلاس تون یه دونه از اون سنگا رو هدیه بدی. نترسی از این که یه وخ خودت ببازی
گفت: باشه