hedgehog

۴۲۸۶ نقل قول
از ۱۳۸ رمان و ۱۱۱ نویسنده
اضطراب وضعیت STATUS ANXIETY: اضطرابی چنان ویران‌گر که قادر است ابعاد گسترده زندگی‌هایمان را به ویرانی بکشاند و دلهرهٔ ناکامی از عدم تطابق خویشتن با ایده‌آل‌هایی که جامعه برای موفقیت تعیین کرده است را در ما برانگیزد و درنتیجه، حس تهی‌بودن از احترام و شایستگی را در وجودمان پدید آورد. دلهره‌ای حاکی از دون‌پایگی کنونی یا سقوط به جایگاهی فرومایه‌تر. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
به‌دست‌آوردن منزلت دشوار است و یک عمر حفظ آن دشوارتر. صرف‌نظر از جوامعی که منزلت از بدو تولد به شخص بخشیده می‌شود و در رگ‌هایش خون اشراف‌زادگی جاری می‌شود، موقعیت ما به آنچه به‌دست می‌آوریم بستگی دارد و عواملی مانند حماقت، نشناختن خویش، اقتصاد کلان، یا کینه‌توزی می‌تواند ما را به ورطهٔ شکست بکشاند. و شکست تمسخر به‌بار می‌آورد: آگاهی عذاب‌آوری که به ما می‌فهماند که در مجاب‌کردن جهانِ ارزش‌هایمان ناتوان بوده‌ایم و زین‌پس محکومیم تا با خویشتن شرمسار خویش افراد موفق را با تلخ‌کامی به‌تماشا بنشینیم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«من» یا خودانگارهٔ ما را می‌توان به‌صورت یک بادکنک سوراخ در نظر گرفت که برای معلق ماندن در هوا مدام به هلیوم محبت بیرونی نیاز دارد و تا ابد به ریزترین سر سوزن‌های بی‌توجهی حساس است. ممکن است در ابتدا باور این مسئله که توجه‌های دیگران باعث سرخوشی ما و بی‌توجهی‌شان باعث سرافکندگی‌مان می‌شود سخت و بی‌معنی به‌نظر برسد. ممکن است به‌علت آن‌که همکارمان با بی‌حواسی با ما خوش و بش کرده یا تماس‌هایمان بی‌پاسخ مانده است خُلقمان تنگ شود و آن‌گاه که کسی نام ما را به‌خاطر دارد یا سبدی از میوه برایمان می‌فرستد مستعد آنیم تا زندگی را ارزشمند بدانیم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
آشکارکردن هر دلهره و اضطرابی از لحاظ اجتماعی نابخردانه است. در نتیجه، ابراز ناراحتی درونی نامتعارف است و اغلب به خیره‌نگاهی دلواپسانه، لبخندی نمایشی، یا مکثی طولانی که پس از شنیدن اخبار موفقیت‌های دیگران رخ می‌دهد خلاصه می‌شود. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
ما باید به چیزها به سبب درستی‌شان، و نه به علت قدمتشان، احترام بگذاریم. ادیان قدیمی با پافشاری بر این‌که اگر ما سنت‌ها را رها کنیم، آن‌گاه به همهٔ مقدسات گذشته اهانت کرده‌ایم، ما را به دام می‌اندازند. و اگر یکی از نیاکان ما شهید شده باشد، ما بیش‌تر به دام می‌افتیم؛ زیرا ما احساس احترامی دائمی به عقاید آن شهید می‌کنیم، حتی اگر بدانیم که آن عقاید پر از غلط و خرافه است. مسئله‌ اسپینوزا اروین یالوم
یک انسان آزاد تا زمانی می‌تواند در میان جاهلان زندگی کند که بتواند از علایق آنان اجتناب کند. یک انسان آزاد صادقانه زندگی می‌کند، نه فریب‌کارانه. فقط انسان‌های آزاد برای یکدیگر مفیدند و می‌توانند دوستی‌ای واقعی را شکل دهند. مسئله‌ اسپینوزا اروین یالوم
وقتی فهمیدم اینشتین، یکی از اولین قهرمانانم، اسپینوزایی بوده است، این احساس شباهت با اسپینوزا در من تقویت شد. وقتی اینشتین از خدا حرف می‌زند، منظورش خدای اسپینوزایی است: خدایی که کاملاً با طبیعت یکی است، خدایی که دربردارندهٔ همهٔ جواهر است، و خدایی «که با جهان تاس بازی نمی‌کند». منظور اینشتین از این عبارت این است که هر چیزی که رخ می‌دهد، بدون استثنا، تابع قوانین منظم طبیعت است. مسئله‌ اسپینوزا اروین یالوم
اگر ناغافل او را کنجکاوانه زیرنظر می‌گرفتی، احساس می‌کردی جایی بی‌جنبش نشسته و فقط چشم گرد عقابی‌اش مراقب است، که او پرنده‌ای است به خواب مصنوعی برده شده یا که خودش خودش را خواب کرده، و سرپنجه‌هایش به مچ غولی نامریی بسته است، غولی چون زمین. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
خالی نگه داشتن ذهن کار بزرگی است، کاری بزرگ و بسیار سلامت‌بخش. تمام طول روز را خاموش بودن، هیچ روزنامه‌ای نخواندن، صدای هیچ رادیویی نشنیدن، به هیچ اراجیفی گوش نکردن، سرتاپا و دربست تنبل بودن و از هر حیث به کل لاقید به سرنوشت جهان، بهترین دارویی است که شخص می‌تواند به خودش تجویز کند. معرفت کتابی به تدریج کنار گذارده می‌شود، مشکلات حل و برطرف می‌شوند، گره‌ها به آرامی باز می‌شوند، تفکر، آنگاه که می‌پذیری در آن رها شوی، بسیار بدویانه می‌شود. تن به سازی نو و عالی بدل می‌گردد، به گیاهان و سنگ‌ها یا به ماهی به دیده‌ی دیگری می‌نگری. تعجب می‌کنی که مردم با فعالیت‌های دیوانه‌وارشان برای انجام چه تلاش می‌کنند. جنگی در کار است، اما در این باره که برسر چیست یا که مردم چرا باید از کشتن یکدیگر لذت ببرند، کمترین چیزی نمی‌دانی. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
فرانسوی نه می‌داند چگونه ببخشد، نه می‌داند چطور طلب احسان کند در هر حال راحت نیستند. همین که اسباب زحمت شما نشوند، فضیلتی به شمار می‌آورند. این هم یک جور حصار است. یونانی هیچ حصاری به گرد خود ندارد: او بی‌دریغ می‌دهد و می‌ستاند. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
وقتی با خودت راست باشی، بی‌اهمیت است چه پرچمی برفراز سرت در اهتزاز است، یا کی چه دارد، یا که به زبان انگلیسی حرف می‌زنی یا مغولی. نبودن روزنامه‌ها، نبودن خبرها درباره‌ی آنچه آدمیان در بخش‌های گوناگون جهان برای زندگی‌بخش‌تر کردنِ زندگی یا کاستن از قابلیت آن انجام می‌دهند، بزرگ‌ترین موهبت الهی است. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
در این‌جا نور، بی‌واسطه به درون جان نفوذ می‌کند، درها و پنجره‌های قلب را می‌گشاید، آدمی را عریان می‌کند، بی‌حفاظ و منفرد در سعادتی فراطبیعی که هر چیزی را وضوح می‌بخشد بی که شناخته شود. هیچ تحلیلی در این فروغ راه ندارد. در این‌جا، بیمار عصبی یا در جا شفا پیدا می‌کند یا دیوانه می‌شود. خود صخره‌ها به کل دیوانه‌اند: آنها در طول سده‌ها در معرض این تنویر ملکوتی قرار گرفته‌اند: آنها خیلی آرام و خموش آرمیده‌اند، در خاک خونرنگ در میان گلبن‌های رنگین و رقصان به آغوش درآمده‌اند. اما من می‌گویم آنها دیوانه‌اند، و دست زدن به آنها به منزله‌ی خطر کردن به از دست دادنِ توانایی شخص است در گرفتن چیزهایی که قبلاً سخت، جامد و غیرقابل حرکت به نظر می‌رسیدند. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
«برای گفتن یک داستان خوب، باید شنونده‌ی خوبی داشته باشی. نمی‌توانم داستانی را برای آدم بی‌اراده‌ای بگویم که دارد تندنویسی می‌کند. گذشته از این، بهترین داستان‌ها آنهایی‌اند که نمی‌خواهی نگه‌شان داری، اگر هر قصدی در پس آن نهفته باشد، داستان خراب می‌شود.» پیکره‌ ماروسی هنری میلر
انسان نه از راه پیروزی بر دشمن خود به زندگی رو می‌کند، نه درپی درمان‌های بی‌پایان به تندرستی می‌رسد. لذت زندگی از صلح می‌آید، که ایستا نیست بلکه پویا است. هیچ انسانی واقعاً نمی‌تواند بگوید که شادی چیست مگر صلح راتجربه کرده باشد، و بدون شادی زندگی‌یی وجود ندارد، حتا اگر ده‌ها ماشین و چندین مباشر، قصر، کلیسای کوچک شخصی و سردابه‌ای ضد بمب داشته باشی. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
بیماری‌های ما چسبیده‌های وجودیِ ما هستند: عادات، ایدئولوژی‌ها، آرمان‌ها، اصول، دارایی‌ها، خدایان، فرقه‌ها، دین‌ها و ترس‌هایمان‌اند و هر چیزی که دلت بخواهد. خدمات نیک ممکن است نوعی بیماری باشد، درست همان اندازه که کردارهای بد. تن‌آسایی شاید به همان اندازه بیماری باشد که کار. به هر چه دستاویز می‌شویم، ممکن است یک بیماری از کار درآید و سبب مرگمان شود. تسلیم مطلق است: اگر حتا به خردترین ذره بچسبی، میکربی را جان می‌بخشی که تو را خواهد خورد. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
همه‌ی این ناله و زاری‌ها که در ظلمات ادامه می‌یابند، این درخواست نیازمندانه و رقت‌انگیز برای صلح که پابه‌پای درد و بدبختی رو به فزونی دارد، کجا باید دید و دریافت؟ آیا مردم تصور می‌کنند که صلح چیزی مثل جو و گندم است که در گوشه‌ای انبار می‌شود؟ چیزی که بتوان برسر آن با یک دیگر درافتاد و از دست هم درآورد، همان کاری که گرگ‌ها بر سر لاشه می‌کنند؟ من می‌شنوم که مردم از آشتی حرف می‌زنند و چهره‌هاشان از خشم یا دشمنی، یا از اهانت و تحقیر، از نخوت و خودپسندی درهم می‌رود. کسانی هستند که می‌خواهند بجنگند تا به صلح برسند اغفال شده‌ترین آدم‌های روی زمین. تا وقتی که آدم‌کشی از ذهن و زبان‌ها رانده نشود صلحی وجود نخواهد داشت. آدم‌کشی در رأس هرم پهناوری قرار دارد که قاعده‌اش خویشتن آدمی است. آن که بلند می‌شود ناگزیر به سقوط است. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
طبیعت همه وقت آماده است تا شکاف‌هایی را که به سبب مرگ ایجاد می‌شوند پر کند، اما طبیعت قادر نیست آگاهی، اراده و تصور غلبه بر نیروهای مرگ را فراهم آورد. طبیعت بازپس می‌دهد و جبران می‌کند، همین و بس. وظیفه‌ی انسان است تا غریزه‌ی آدم‌کشی را ریشه‌کن کند، غریزه‌ای که در تظاهرات و نمونه‌هایش بیکران است. همان‌گونه که قدرت را با قدرت جواب دادن بیهوده است. هر پیکاری ازدواجی است آبستن خون و اندوه. هر جنگی شکستی برای جان بشر است. جنگ فقط جلوه‌ی پهناوری است، آن هم به طرزی تهییج کننده، از تضادهای مسخره و پوچ و ساختگی که هر روزه در همه جا رخ می‌دهند، حتا در دوره‌های به اصطلاح صلح. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
هر کس سهم خود را ادا می‌کند تا کشتار ادامه یابد، حتا آنهایی که به نظر می‌رسند کنار ایستاده‌اند. همه‌ی ما خواهی نخواهی درگیر و سهیم هستیم. زمین آفریده‌ی ماست و ما باید بر و بار آفرینش خود را بپذیریم. تا وقتی که از فکر کردن به واژه‌های نیکی جهانی، نیکوکاری جهانی، سامان جهانی و صلح جهانی خودداری کنیم، هر یک در حق دیگری خیانت و جنایت روا خواهد داشت. اگر خیال داشته باشیم که همین‌طور باقی بماند، ممکن است تا لب گور ادامه پیدا کند. هیچ چیز نمی‌تواند دنیایی نو و بهتر به وجود آورد مگر خواست خود ما از برای آن. انسان از سرِ ترس می‌کشد، و ترس مار نه سر است. وقتی که به کشتن رو کردیم، پایانی در کار نیست. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
در یونان، شخص یقین می‌یابد که نبوغ قاعده است، نه استثنا. هیچ کشوری به نسبت شمار افرادش این همه نابغه عرضه نکرده است که یونان، تنها در یک سده، این ملت کوچک نزدیک به پانصد انسان نابغه به جهان ارزانی داشته. هنرش که پنجاه قرن پیشینه دارد، جاودان و بی‌همتاست. چشم‌انداز رضایت‌بخش‌تر از همیشه پابرجاست، اعجازانگیزترین چیزی که زمین ما باید عرضه بدارد. ساکنان این دنیای کوچک در هماهنگی با محیط طبیعی‌شان زندگی می‌کردند، آن را با خدایانی که واقعی بودند آباد کردند و با آنان در مشارکتی همدلانه می‌زیستند. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
چه خوب است که به طور خالص شادباشی، و از آن بهتر این‌که بدانی که شاد هستی. اما، بفهمی که شادمان هستی و بدانی که چرا و چگونه، به چه نحو، به سبب تسلسل چه حوادث یا شرایطی، و بازهم شادباشی، هم شاد باشی و هم بدانی که شاد هستی، وه، که فراتر از شادی است، رستگاری است. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
رنگ‌آمیزی‌ها در سراسر یونان آبی و سپید است، حتا روزنامه‌ها مرکب آبی به کار می‌برند، یک آبی آسمانی روشن که صفحه‌های روزنامه را صاف و صادقانه و جوان‌مآبانه می‌نمایاند. مردم آتن به راستی روزنامه‌ها را می‌بلعند، آنها گرسنگی پایان‌ناپذیری برای اخبار دارند. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
زمانی که بجا باشد، سخن یک نفره را بیشتر از دو نفره دوست دارم. مثل این است که شخصی را تماشا کنی که کتابی را به سرعت برایتان می‌نویسد: آن را می‌نویسد، آن را بلند می‌خواند، به آن عمل می‌کند، بازنگری می‌کند، آن را مزه‌مزه می‌کند، از آن لذت می‌برد، از لذت بردن شما از آن لذت می‌برد، و آنگاه تمام آن را پاره می‌کند و به دست باد می‌دهد. عملی است آسمانی، زیرا در اثنایی که او بدان مشغول است، برایش حکم خدا پیدا می‌کنید مگر آن‌که چنین شود که شما ابله بی‌حوصله و بی‌احساسی از کار درآیید که در آن صورت، آن نوع سخن تک گویانه‌ای که منظور من است هرگز به میان نمی‌آید. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
پیوسته احساس کرده‌ام که هنر قصه‌گویی مستلزم این است که چنان قوه‌ی تصور شنونده را برانگیزد تا مدتی پیش از پایان، خود را در تخیلات خویش غرق کند. بهترین داستان‌هایی که شنیده‌ام بی‌ربط بودند، بهترین کتاب‌ها، آنهایی که طرح‌شان را هرگز نمی‌توانم به خاطر آورم. بهترین افراد، آنهایی که هیچ‌وقت در جایی به آنها برنمی‌خورم. هر چند که مکرر برایم اتفاق افتاده است، اما هرگز از این اعجاب دست برنمی‌دارم که چگونه پی‌درپی برایم رخ می‌دهد که پس از سلام و علیک با افراد معینی که می‌شناسم، ظرف چند دقیقه با ایشان راهی سفر بی‌پایانی می‌شوم که از حیث حال و هوا و خط سیر واقعاً به خواب نیمه عمیقی می‌ماند که خواب بیننده پی‌درپی در آن می‌لغزد، عین استخوانی که در حفره‌ی خود. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
دگرگون کردن حکومت‌ها، ارباب‌ها و جباران کافی نیست: شخص باید تصورات از پیش دریافته‌ی خود را از درست و نادرست، خوب وبد، عادلانه و ناعادلانه درهم بریزد. ما باید خود را از سنگری سخت مقاوم که خودمان را در آن چال کرده‌ایم رها کنیم و به هوای باز بیرون بیاییم. سلاح‌مان، دارایی‌هامان، حقوق فردی، طبقاتی، ملی، و قومی‌مان را واگذاریم. یک میلیارد انسانی را که صلح می‌جوید نمی‌توان سرکوب کرد. ما خود را گرفتار دید زندگی محدود و حقیرمان کرده‌ایم. نثار زندگی شخص در راه یک نهضت باشکوه است، اما آدم‌های مرده به درد نمی‌خورند. زندگی طلب می‌کند که ما چیز دیگری عرضه کنیم روح، روان، عقل و هوش و نیک‌خواهی. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
آدم‌ها وقتی سرنوشت و خطاهاشان آن‌ها را در شرایطی پرهیزناپذیر قرار می‌دهد، هرقدر هم این شرایط نادرست و ناراحت‌کننده باشد، از زندگی‌شان برداشتی کلی دارند که باعث می‌شود موقعیت‌شان به‌نظرشان مفید و محترمانه جلوه کند. این آدم‌ها با هدف دفاع از دیدگاه‌شان، به‌طور غریزی به محیط‌ها و آدم‌هایی رو می‌آورند که برداشت‌شان را از زندگی به‌طور کلی و مکان‌شان را در این نوع زندگی تأیید می‌کنند. رستاخیز لئو تولستوی
برای او مانند آراگو، خدا فرضیه‌ای بود که در زندگی نیازی به او احساس نمی‌کرد. چه اهمیتی داشت که دنیا چه‌گونه به‌وجود آمده و از کجا آغاز شده، حالا چه مطابق گفته‌های موسی باشد و چه نظریه‌های داروین. داروینیسم که برای رفقایش اهمیت زیادی داشت، برای او جز بازی‌هایی فکری، درست مانند آفرینش دنیا در شش روز، چیز دیگری نبود. رستاخیز لئو تولستوی
زندان‌ها نمی‌توانند آسودگی‌مان را تأمین کنند، چون زندانی‌ها برای ابد آن‌جا نمی‌مانند و سرانجام روزی رهاشان می‌کنند. برعکس در چنین جاهایی میزان فساد را در آن‌ها به بالاترین درجه افزایش می‌دهند، یا درواقع به‌میزان خطر می‌افزایند. رستاخیز لئو تولستوی
درست نیست بگوییم یک نفر خوش‌نیت یا هوشمند است و دیگری بدجنس یا خنگ. بااین‌همه به این صورت درباره‌شان قضاوت می‌کنیم. این کار غلط است. آدم‌ها شبیه رودخانه‌ها هستند: همگی از یک عنصر ساخته شده‌اند، اما گاهی باریک یا پهن هستند، گل‌آلود یا زلال، سرد یا ولرم. آدم‌ها هم این‌گونه‌اند. هر کس بذر همهٔ ویژگی‌های انسانی را در خودش دارد و گاه این سوی سرشتش را نشان می‌دهد و گاه سوی دیگر را، حتا خیلی وقت‌ها هم ضمن حفظ سرشت واقعی‌اش، کاملا متفاوت با آن‌چه هست به‌نظر می‌رسد. رستاخیز لئو تولستوی
در ژرفای وجودش می‌دانست که داشتن وجدانی ناپاک، فطرتی پست و کار بی‌رحمانه‌اش نه‌تنها حق داوری دربارهٔ دیگران را از او می‌گیرد، بلکه حتا حق ندارد به چهرهٔ آن‌ها نگاه کند، این وضعیت به او اجازه نمی‌داد از این پس خود را جوانی شرافتمند، سرشار از نجابت و جوانمردی بداند. بااین‌همه، برای ادامه‌دادن به این زندگی ننگ‌آور و لذت‌جویانه، تنها یک راه وجود داشت: از یادبردن این ماجرا. رستاخیز لئو تولستوی
و آدم از روی بهت سر می‌جنباند و در دل می‌گوید که عصر چه زود می‌گذرد! آدم از خود می‌پرسد که تو با این سال‌ها که گذشت چه کردی؟ بهترین سال‌های عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟ با خود می‌گویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد می‌شود. سال‌ها همچنان می‌گذرد و بعد از آن‌ها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت می‌دهد و بعد حسرت است و نومیدی. شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
و آدم از روی بهت سر می‌جنباند و در دل می‌گوید که عصر چه زود می‌گذرد! آدم از خود می‌پرسد که تو با این سال‌ها که گذشت چه کردی؟ بهترین سال‌های عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟ با خود می‌گویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد می‌شود. سال‌ها همچنان می‌گذرد و بعد از آن‌ها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت می‌دهد و بعد حسرت است و نومیدی. شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
آدم احساس می‌کند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته می‌شود، با آن تنش دائمی‌اش رمق می‌بازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ می‌شود و از آرمان گذشته‌اش درمی‌گذرد، آرمان گذشته داغان می‌شود و به صورت غبار درمی‌آید و اگر زندگی تازه‌ای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده بازبسازد و درعین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را می‌خواهد. شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
. آرزو می‌کنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهٔ شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا می‌کنم. خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
چرا ما همه با هم مثل برادر نیستیم؟ چرا حتی بهترین آدم‌ها همیشه چیزی را پنهان می‌کنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمی‌زنند؟ جایی که می‌دانند که حرف‌هاشان با باد هوا هدر نمی‌رود چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمی‌آورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخ‌اندیش‌تر از آنند که به‌راستی هستند، طوری که انگاری می‌ترسند اگر آنچه در دل دارند به‌صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟…» شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: «داستان زندگی‌ام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفت که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که…» حرفم را برید که: «چطور زندگی‌تان داستانی ندارد؟ پس چه‌جور زندگی کرده‌اید؟» «چطور ندارد! بی داستان! همین‌طور! به قول معروف دیمی! تک وتنها! مطلقآ تنها! شما می‌فهمید «تنها» یعنی چه؟» شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
همیشه بعد از این شب‌های رؤیا هشیار می‌شوم و این هشیاری نمی‌دانید چه تلخ است! وقتی آدم هشیار می‌شود هیاهوی انبوه مردم را در اطراف خود می‌شنود که در گردباد زندگی حرکت می‌کنند، می‌بیند و می‌شنود که مردم زنده‌اند و بیدارند، می‌بیند که درِ زندگی بر آن‌ها بسته نیست. می‌بیند که زندگی مردم دیگر مثل خواب و خیال بر باد نمی‌رود و نابود نمی‌شود، زندگی‌شان پیوسته تازه می‌شود و همیشه جوان است، و هیچ لحظه‌ای از آن به لحظهٔ دیگر نمی‌ماند شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
جلوی خیالت را که باز گذاشتی هرجور فکری که بگویی به سرت می‌آید. عروس امپراتور چین هم می‌شوم… بعضی‌وقت‌ها رؤیاپردازی خیلی چیز خوبی است! » بعد با لحنی جدی افزود: «ولی نه، شاید هم چیز خوبی نباشد! مخصوصآ وقتی آدم خیلی فکرهای دیگر دارد که باید بکند.» شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
یک پرتو آفتاب بود، که لحظه‌ای از سینهٔ ابری گذشته و دوباره زیر ابری باران‌دار پنهان شده و دنیا را سراسر در چشمم تاریک و غم‌انگیز کرده بود، یا شاید دورنمای زندگی آینده‌ام، زشت و غم‌انگیز، به چشم‌برهم‌زدنی در نظرم گسترده شده بود و من خود را در همین هیئت امروزم، یعنی درست پانزده سال بعد از آن ماجرا، دیدم، در همان اتاق تاریک، در همان تنهایی پیرشده و افسرده، شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
آدم احساس می‌کند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته می‌شود، با آن تنش دائمی‌اش رمق می‌بازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ می‌شود و از آرمان گذشته‌اش درمی‌گذرد، آرمان گذشته داغان می‌شود و به صورت غبار درمی‌آید و اگر زندگی تازه‌ای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده بازبسازد و درعین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را می‌خواهد. شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
حرفم را برید که: «چطور زندگی‌تان داستانی ندارد؟ پس چه‌جور زندگی کرده‌اید؟» «چطور ندارد! بی داستان! همین‌طور! به قول معروف دیمی! تک وتنها! مطلقآ تنها! شما می‌فهمید «تنها» یعنی چه؟» «یعنی چه؟ یعنی هیچ‌وقت هیچ‌کس را نمی‌دیدید؟» «نه، دیدن که چرا! همه را می‌بینم. ولی با این‌همه تنهایم!» شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
شب کم‌نظیری بود، خوانندهٔ عزیز! از آن شب‌ها که فقط در شور شباب ممکن است. آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه می‌کردی بی‌اختیار می‌پرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی این‌همه آدم‌های بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟ بله، خوانندهٔ عزیز، این هم پرسشی است که فقط در دل یک جوان ممکن است پدید آید. شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
بوسهٔ یک مرد در زندان زنان بهترین هدیه‌ای بود که می‌شد بگیری، حتا بهتر از هدیهٔ تولد یا کریسمس، بهتر از یک دسته گلِ سرخ یا یک دوش آب داغ. می‌توانستم سال‌ها ماندن در این زندان را به خاطر رفتن به کارگاه کُلاژ و آن بوسهٔ مردانه روی گونه‌ام تصور کنم. آن بوسه باران بود، آفتاب بود و هوای مطبوع بیرون از زندان. بله، می‌دانستم حتا حاضرم در آن کلاس بنشینم و چیزهای احمقانه روی مقوا بچسبانم تا آن بوسه دوباره نصیبم شود. دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
استاد با لونا خداحافظی کرد و گونهٔ مرا بوسید و گفت «به کارگاه ما خوش اومدی، امیدوارم جلسهٔ بعد هم بیای.» بوی آبجو می‌داد. جای بوسه‌اش را با آستین لباسم پاک نکردم. با لونا که به‌آهستگی به طرف سلول‌مان می‌رفتیم رطوبت آب دهان مرد هنوز روی صورتم بود. حتا تا ساعت‌ها بعد آن قسمت از گونه‌ام را احساس می‌کردم، انگار علامتی روی من گذاشته بود. بوسهٔ یک مرد در زندان زنان بهترین هدیه‌ای بود که می‌شد بگیری، حتا بهتر از هدیهٔ تولد یا کریسمس، بهتر از یک دسته گلِ سرخ یا یک دوش آب داغ. می‌توانستم سال‌ها ماندن در این زندان را به خاطر رفتن به کارگاه کُلاژ و آن بوسهٔ مردانه روی گونه‌ام تصور کنم. آن بوسه باران بود، آفتاب بود و هوای مطبوع بیرون از زندان. بله، می‌دانستم حتا حاضرم در آن کلاس بنشینم و چیزهای احمقانه روی مقوا بچسبانم تا آن بوسه دوباره نصیبم شود. دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
«همه می‌خوان ما رو عوض کنن. مورمون‌ها، بشارتی‌ها، باپتیست‌ها، متدیست‌ها و کاتولیک‌ها. همه.» «یکشنبه‌ها مبشران به زندان می‌آن، گاهی روزهای دیگه هم می‌آن، خودت می‌بینی. همه‌جور خدایی تو این زندان پیدا می‌شه.» دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
همان وقتی که با تب بالا توی ننوی پارچه‌ای خوابیده بودم و مادرم آن‌قدر ننو را تکان می‌داد و پشه‌ها را با دست از من دور می‌کرد که بالاخره دستش درد می‌گرفت. در کوهستانِ من دور کردن پشه‌ها از روی کسی عاشقانه‌ترین کاری است که یک نفر می‌تواند برای دیگری بکند. توی فیلم‌های مستند نشنال‌جئوگرافی که می‌دیدم در افریقا پشه‌ها توی چشم بچه‌ها می‌روند تا اشک آن‌ها را بمکند واقعاً چندشم می‌شد. یعنی کسی نبود آن‌ها را بتاراند؟ حتا خودِ فیلم‌بردار؟ دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
نفهمیدم مادرم که سال‌ها پیش قسم خورد دیگر مسابقهٔ گاوبازی نبیند چه‌طور تلویزیون را روی آن کانال گذاشته بود. در یک فیلم مستند دیده بود که تارهای صوتی اسب‌ها را می‌بُرند و به همین دلیل آن‌ها در طول مسابقات نه شیهه می‌کشند و نه فریاد می‌زنند. توی تلویزیون بزرگ صفحه‌تخت‌مان می‌شد اشک‌های گاو را دید که از چشم‌هایش می‌چکیدند و روی زمین شنی مسابقه که از خون و کاغذرنگی‌های براق پوشیده بود می‌افتادند. دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
هدف همه این بود که دیگر برنگردند. زمانی عدهٔ زیادی در این کوهستان زندگی می‌کردند، تا وقتی بزرگراه خورشید از مکزیکوسیتی به آکاپولکو کشیده شد. به عقیدهٔ مادرم آن بزرگراه مردم ما را دو قسمت کرد، مثل خنجری که بدن یک آدم را دو تکه کند. بعضی از مردم در یک طرف آسفالت سیاه‌رنگ ماندند و بعضی به طرف دیگر رفتند. پس همه مجبور بودند مرتب از عرض جاده عبور کنند. وقتی مادرِ مادرم داشت برای مادرش که می‌شد مادربزرگ مادرم، ظرفی شیر می‌برد زیر اتوبوس رفت و کشته شد. سرخی خون و سفیدی شیر، جاده را رنگین کرد. دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
سرم را بالا بردم و تعداد زیادی صورت دیدم که از پنجره‌های زندان زنان بیرون را نگاه می‌کردند. عده‌ای هم از پشت پنجره‌های زندان مردان بیرون را دید می‌زدند. این‌جا نگاه کردن به بیرون پنجره نوعی فعالیت بود، تلاشی برای زنده ماندن. دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
فقط یک روز طول کشید تا متوجه شوم بودن در زندان مثل این است که لباسی را پشت‌ورو پوشیده باشی یا کفشی را تابه‌تا به پا کرده باشی. انگار پوست بدنم داخل بود و تمام رگ‌ها و استخوان‌هام بیرون. به خودم گفتم بهتر است به کسی تنه نزنی. دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
«اون‌جا رو نگاه کن.» برگشتم و نگاه کردم، چهار عقرب پوست‌سفید آن‌جا بودند، کشنده‌ترین عقرب‌ها. مادر گفت «اون عقرب‌ها از خیلی از آدم‌ها با گذشت‌ترن.» دمپایی‌اش را برداشت و با یک ضربهٔ مرگبار هر چهار عقرب را کشت، با دست جنازه‌های له‌شده را برداشت و به گوشه‌ای انداخت. گفت «گذشت یه جادهٔ دوطرفه نیست.» دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
یک ترانهٔ معروف قدیمی را مثل قسمتی از یک دعا می‌خواند که می‌گفت «اگر می‌خواهی فردا مرا بکُشی چرا امروز نه!» او آن را به شکل‌های مختلف تغییر می‌داد. یک‌بار شنیدم به پدرم می‌گفت «اگر می‌خوای فردا ترکم کنی چرا امروز نه!» دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
به سرزمین خشمگین خودم فکر کردم که روزی جمعیتی واقعی داشت، اما به دست جنایت‌کاران قاچاقچی و به خاطر مهاجرت مردم به امریکا به نابودی کشیده شد. آن تکه از سرزمین من مثل یک صورت فلکی درهم‌شکسته بود و خانه‌های کوچک ما مثل خاکسترِ ستارگان. دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
از وقتی بچه بودم مادرم گفته بود برای چیزی دعا کنم. ما همیشه دعا می‌کردیم. من برای ابرها و پیژامه‌ها، لامپ‌ها و زنبورها دعا کرده بودم. مادر می‌گفت «هیچ‌وقت برای عشق و سلامتی یا پول دعا نکن، اگه خدا بفهمه تو چه چیزی رو می‌خوای، اون رو بهِت نمی‌ده. تضمین می‌کنم.» پدرم که رفت مادرم گفت «زانو بزن و برای قاشق‌ها دعا کن.» دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
همه می‌دانستند صف ملاقات‌کنندگانِ بیرون زندان زنان کوتاه است. صف جلوِ زندان مردان آن‌قدر طولانی بود که حداقل تا ده ساختمان پایین‌تر ادامه داشت، ساعت‌ها طول می‌کشید تا بتوانند وارد ساختمان شوند و مرد زندانی‌شان را ببینند. دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
به چشم‌های سیاه لونا نگاه کردم. او از نژاد سرخ‌پوست‌های مایای گواتمالا بود، با پوست قهوه‌ای تیره، موهای صاف مشکی و قدی کوتاه و من با قد متوسط و پوست قهوه‌ای تیره، مخلوطی از نژادهای اسپانیایی و آزتک از گورِرو مکزیک بودم که موی فرفری‌ام نشان می‌داد خون برده‌های افریقایی در رگ‌هایم جاری است. ما دو ورق از کتاب تاریخ جهان بودیم، می‌توانستی از کتاب جدامان کنی و مچاله توی سطل‌آشغال بیندازی. دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
یک روز خاکاراندا دَه رشته‌موی بافته‌شده از یک خانه خرید، موها مال پنج نسل از زن‌های آن خانه بودند، از سیاه تا خاکستری و سفید. آن روز را هنوز به یاد می‌آورد. «همهٔ گیس‌ها به بلندی دست من بودن، تصورش سخته. من از موی خودم به جای نخ برای گل‌دوزی استفاده می‌کردم. مادرم هنوز هم برای دوختن دکمه یا تو گذاشتن لبهٔ لباس از موی خودش استفاده می‌کنه.» دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
«دنیا جای دیوونه و بی‌سروته و مزخرفیه که توش یه آدم غرق‌شده می‌تونه روی زمین سفت راه بره. می‌دونم من هم مثل بقیهٔ آدم‌های فراری تو جوونی می‌میرم، اصلاً فکر پیر شدن رو نمی‌کنم، تو تصورم همچین چیزی نیست.» دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
در کوهستانِ من دور کردن پشه‌ها از روی کسی عاشقانه‌ترین کاری است که یک نفر می‌تواند برای دیگری بکند. توی فیلم‌های مستند نشنال‌جئوگرافی که می‌دیدم در افریقا پشه‌ها توی چشم بچه‌ها می‌روند تا اشک آن‌ها را بمکند واقعاً چندشم می‌شد. یعنی کسی نبود آن‌ها را بتاراند؟ حتا خودِ فیلم‌بردار؟ دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
می‌دانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم می‌شود، چون هر کسی با قوه‌ی تصور خودش کس دیگر را دوست دارد و این از قوه‌ی تصور خودش است که کیف می‌برد، نه از زنی که جلوی اوست و گمان می‌کند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهانی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد! 3 قطره خون صادق هدایت
رسم زمانه برگشته. خدا قسمت بکند بیست و پنج سال پیش در خراسان مجاور بودم. روغنی یک من دو عباسی بود! تخم مرغ می‌دادند ده تا صد دینار. نان سنگگ می‌خریدیم به بلندی یک آدم. کی غصه‌ی بی‌پولی داشت؟ خدا بیامرزد پدرم را یک الاغ بندری خریده بود. با هم دو ترکه سوار می‌شدیم. من بیست سالم بود. توی کوچه با بچه‌‌های محله‌مان تیله‌بازی می‌کردم. حالا همه‌ی جوان‌ها از دل و دماغ می‌افتند. از غورگی مویز می‌شوند. باز هم قربان دوره‌ی خودمان. به‌قولی آن خدا بیامرز: «اگر پیرم و می‌لرزم به صد تا جوان می‌ارزم!» 3 قطره خون صادق هدایت
ما همه‌مان تنهاییم، نباید گول خورد، زندگی یک زندان است، زندان‌های گوناگون، ولی بعضی‌ها به دیوار زندان صورت می‌کشند و با آن خودشان را سرگرم می‌‌کنند. بعضی‌ها می‌خواهند فرار بکنند، دستشان را بیهوده زخم می‌کنند و بعضی‌ها هم ماتم می‌‌گیرند، ولی اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم. همیشه باید خودمان را گول بزنیم، ولی وقتی می‌آید که آدم از گول‌زدن خودش هم خسته می‌شود… 3 قطره خون صادق هدایت
«بله، همان‌طور که شهوتی برای دلبستگی وجود دارد، شهوتی هم برای رنج بردن وجود دارد و حتی شهوتی برای تواضع. اگر برای فرشتگان طغیان‌گر این‌قدر آسان است که شور و اشتیاق‌شان را از پرستش و بندگی به طرف غرور و طغیان هدایت کنند، از بشر چه انتظاری می‌توان داشت؟ حالا متوجه شدی: این نتیجه‌ای بود که در جریان تفتیش‌هایم به آن رسیدم. و برای همین بود که دست از این کار کشیدم. من شهامتش را نداشتم که ضعف آدم‌های شریر را مورد کنکاش قرار دهم، چون کشف کردم که این ضعف‌ها، عین ضعف آدم‌های پارساست.» آنک نام گل اومبرتو اکو
«ولی شنیده‌ام سه سال پیش در محکمهٔ کیلکنی که افراد خاصی متهم به ارتکاب جنایت‌های مشمئزکننده شدند، با این‌که مجرمان شناسایی شده بودند، شما مداخلهٔ اهریمن را انکار نکردید.» «آن را به صراحت و آشکار تأیید نکردم. ولی راست می‌گویید تکذیب هم نکردم. من که هستم قضاوتم را در باب نقشه‌های شیطان ابراز کنم، مخصوصاً،» ظاهراً می‌خواست روی این دلیل پافشاری کند، پس اضافه کرد: «در پرونده‌هایی که بانیانِ تفتیش، اسقف، قضات دادگاه شهر و عامهٔ مردم و شاید هم خود متهمان به راستی می‌خواستند حضور شیطان را احساس کنند؟ آنجا شاید تنها مدرک واقعی از حضور شیطان جدیتی بود که همه در آن لحظه مایل بودند دست او را در کار بدانند…» آنک نام گل اومبرتو اکو
گاهی بهتر است بعضی از اسرار خاص در حجاب کلام سرّی پوشیده بماند. اسرار طبیعت را روی پوست بز و یا گوسفند پخش نمی‌کنند. ارسطو در کتاب اسرار می‌گوید بیان بسیاری از اسرار طبیعت و صناعت، مُهری آسمانی را می‌شکند و ای بسا پلیدی‌ها از آن می‌زاید. نه به این معنا که اسرار را نباید آشکار کرد، بلکه دانا باید تصمیم بگیرد که کِی و چگونه این کار را بکند. آنک نام گل اومبرتو اکو
چه هوسهائی به سرم می‌زند! همینطور که خوابیده بودم دلم میخواست بچه کوچک بودم، همان گلین باجی که برایم قصه می‌گفت و آب دهن خودش را فرو می‌داد اینجا بالای سرم نشسته بود، همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم، او با آب و تاب برایم قصه می‌گفت و آهسته چشمهایم بهم می‌رفت. فکر می‌کنم می‌بینم برخی از تیکه‌های بچگی بخوبی یادم می‌آید. مثل اینست که دیروز بوده، می‌بینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را می‌بینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان می‌کنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهراً می‌خندیدم یا بازی می‌کردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعت‌های دراز فکر مرا بخود مشغول می‌داشت و خودم خودم را می‌خوردم. اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد، حق بجانب آنهائی است که می‌گویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضیها خوش بدنیا می‌آیند و بعضیها ناخوش. زنده به گور صادق هدایت
می‌خواهم بلند بشوم و پنجره را باز بکنم ولی یک تنبلی سرشاری مرا روی تخت میخکوب کرده، می‌خواهم سیگار بکشم میل ندارم. ده دقیقه نمی‌گذرد ریشم را که بلند شده بود تراشیدم. آمدم در رختواب افتادم، در آینه که نگاه کردم دیدم خیلی تکیده و لاغر شده‌ام. به دشواری راه می‌رفتم، اطاق درهم و برهم است. من تنها هستم. هزار جور فکرهای شگفت انگیز در مغزم می‌چرخد، می‌گردد. همه آنها را می‌بینم، اما برای نوشتن کوچکترین احساسات یا کوچکترین خیال گذرنده‌ای، باید سرتا سر زندگانی خودم را شرح بدهم و آن ممکن نیست. این اندیشه‌ها، این احساسات نتیجه یک دوره زندگانی من است، نتیجه طرز زندگانی افکار موروثی آنچه دیده شنیده، خوانده، حس کرده یا سنجیده‌ام. همه آنها وجود موهوم و مزخرف مرا ساخته. زنده به گور صادق هدایت
یکباره بخود آمدم، این را ه رفتن وحشیانه را یک جائی دیده بودم و فکر مرا بسوی خود کشیده بود. نمی‌دانستم کجا، بیادم افتاد، در باغ وحش برلین اولین بار بود که جانوران درنده را دیدم، آنهائیکه در قفس خودشان بیدار بودند، همینطور راه می‌رفتند، درست همینطور. در آنموقع منهم مانند این جانوران شده بودم، شاید مثل آنها هم فکر می‌کردم، در خودم حس کردم که مانند آنها هستم، این راه رفتن بدون اراده، چرخیدن بدور خودم، بدیوار که بر می‌خوردم طبیعتا حس می‌کردم که مانع است برمی‌گشتم. زنده به گور صادق هدایت
گاهی با خودم نقشه‌های بزرگ می‌کشم، خودم را شایسته همه کار و همه چیز می‌دانم، با خود می‌گویم. آری کسانیکه دست از جان شسته‌اند و از همه چیز سر خورده‌اند تنها می‌توانند کارهای بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم می‌گویم. به چه درد می‌خورد؟ چه سودی دارد؟… دیوانگی، همه‌اش دیوانگی است! زنده به گور صادق هدایت
جلو پنجره اطاقم روی لبه سیاه شیروانی که آب باران در گودالی آن جمع شده دو گنجشک نشسته‌اند، یکی از آنها تک خود را در آب فرو می‌برد، سرش را بالا می‌گیرد، دیگری، پهلوی او کز کرده خودش را می‌جورد. من تکان خوردم، هر دو آنها جیر جیر کردند و با هم پریدند. هوا ابر است، گاهی از پشت لکه‌های ابر آفتاب رنگ پریده در می‌آید، ساختمانهای بلند روبرو همه دود زده، سیاه و غم انگیز زیر فشار این هوای سنگین و بارانی مانده‌اند. صدای دور و خفه شهر شنیده می‌شود. این ورقهای بد جنس که با آنها فال گرفتم، این ورقهای دروغگو که مرا گول زدند، آنجا در کشو میزم است، خنده دارتر از همه آن است که هنوز هم با آنها فال می‌گیرم! زنده به گور صادق هدایت
آری کسانیکه دست از جان شسته‌اند و از همه چیز سر خورده‌اند تنها می‌توانند کارهای بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم می‌گویم. به چه درد می‌خورد؟ چه سودی دارد؟… دیوانگی، همه‌اش دیوانگی است! نه، بزن خودت را بکش، بگذار لاشه‌ات بیفتد آن میان، برو، تو برای زندگی درست نشده‌ای، کمتر فلسفه بباف، وجود تو هیچ ارزشی ندارد، از تو هیچ کاری ساخته نیست! ولی نمی‌دانم چرا مرگ ناز کرد؟ چرا نیامد؟ چرا نمی‌توانستم بروم پی کارم آسوده بشوم؟ یک هفته بود که خودم را شکنجه می‌کردم. اینهم مزد دستم بود! زهر بمن کارگر نشد، باور کردنی نیست، نمی‌توانم باور بکنم. زنده به گور صادق هدایت
خوب بود که آدم با همین آزمایشهائی که از زندگی دارد، می‌توانست دوباره بدنیا بیاید و زندگانی خودش را از سر نو اداره بکند! اما کدام زندگی؟ آیا در دست من است؟ چه فایده دارد؟ یک قوای کور و ترسناکی بر سرما سوارند، کسانی هستند که یک ستاره شومی سرنوشت آنها را اداره می‌کند، زیر بار آن خرد می‌شوند و می‌خواهند که خرد بشوند… زنده به گور صادق هدایت
در همان حال می‌دانستم که می‌خواهم خود را بکشم، یادم افتاد که این خبر برای دسته‌ای ناگوار است، پیش خودم درشگفت بودم. همه اینها بچشمم بچگانه، پوچ و خنده آور بود. با خودم فکر می‌کردم که الان آسوده هستم و به آسودگی خواهم مرد، چه اهمیتی دارد که دیگران غمگین بشوند یا نشوند، گریه بکنند یا نکنند. زنده به گور صادق هدایت
حالا می‌دانم که خدا با یک زهر مار دیگری در ستمگری بی‌پایان خودش دو دسته مخلوق آفریده: خوشبخت و بدبخت. از اولیها پشتیبانی می‌کند و بر آزار و شکنجه دسته دوم به دست خودشان می‌افزاید. حالا باور می‌کنم که یک قوای درنده و پستی، یک فرشته بدبختی با بعضیها هست… زنده به گور صادق هدایت
دیگر نه آرزویی دارم و نه کینه‌ای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگانی آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. من خودپسند، ناشی و بیچاره بدنیا آمده بودم، حال دیگر غیر ممکن است که برگردم و راه دیگری در پیش بگیرم. دیگر نمی‌توانم دنبال این سایه‌های بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کشتی بگیرم. شماهائی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، می‌خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم. زنده به گور صادق هدایت
برخی از تیکه‌های بچگی بخوبی یادم می‌آید. مثل اینست که دیروز بوده، می‌بینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را می‌بینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان می‌کنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهراً می‌خندیدم یا بازی می‌کردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعت‌های دراز فکر مرا بخود مشغول می‌داشت. زنده به گور صادق هدایت
شماهائی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، می‌خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم. زنده به گور صادق هدایت
چه خوب بود اگر همه چیز را می‌شد نوشت. اگر می‌توانستم افکار خودم را بدیگری بفهمانم، می‌توانستم بگویم. نه یک احساساتی هست، یک چیزهائی هست که نمی‌شود بدیگری فهماند، نمی‌شود گفت، آدم را مسخره می‌کنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت می‌کند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است. زنده به گور صادق هدایت
هیچکس نمی‌تواند پی ببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسیکه دستش از همه جا کوتاه بشود می‌گویند: برو سرت را بگذار بمیر. اما وقتیکه مرگ هم آدم را نمی‌خواهد، وقتیکه مرگ هم پشتش را به آدم می‌کند، مرگی که نمی‌آید و نمی‌خواهد بیاید…! همه از مرگ می‌ترسند، من از زندگی سمج خودم. زنده به گور صادق هدایت
من که به انتهای زندگی پست و گناهکارانه‌ام رسیده‌ام و موهای سرم اکنون سفید است و مثل جهان که پیر می‌شود، پیر شده‌ام، به انتظار گم شدن در چاه بی‌انتهای ارواح خاموش و خلوت‌گزین، و سهیم شدن در روشنایی عقول ملکوتی به سر می‌برم؛ محبوس در این حجره با تن سنگین و دردناک در صومعهٔ ارجمند مِلک، آماده‌ام تا گواهی خود را از وقایع شگفت‌آور و دهشتناکی که از قضا در جوانی شاهد بودم، روی این پوست به جا بگذارم، حال بی کم و کاست هرچه را دیده و شنیده‌ام بازگو می‌کنم بی‌آن‌که مرا جسارت جستجوی طرحی در پس این رخدادها باشد، گویی نشانه‌های نشانه‌ها را برای کسانی که بعدها خواهند آمد (اگر پیش از آن دجّال ظهور نکند) به جا می‌گذارم تا ای بسا دعای کشف رمزی روی آنها به کار گرفته شود. آنک نام گل اومبرتو اکو
استادم گفت: «آدسوی عزیزم، در طول این همه مدت که با هم سفر می‌کنیم، به تو یاد می‌دادم نشانه‌هایی را که دنیا مثل یک کتاب بزرگ از طریق آنها با ما حرف می‌زند، تشخیص بدهی. آلانوس دِ اینسولیس می‌گوید: هر موجودی در جهان همچون کتابی و تصویری به سان آینه بر ما پدیدار می‌شود آنک نام گل اومبرتو اکو
«هیچ‌کس نباید وارد شود. هیچ‌کس نمی‌تواند. هیچ‌کس حتی اگر بخواهد، موفق به این کار نمی‌شود. کتابخانه از خود دفاع می‌کند، با بی‌کرانگی‌اش مثل حقیقتی که در خود جا داده، و با فریبکاریش مثل ضلالتی که در خود محفوظ نگه داشته. آنجا در عین حال که هزارتوی روحانی است، هزارتوی دنیوی هم هست. ممکن است وارد شوی و بیرون نیایی. امیدوارم از قواعد صومعه پیروی کنید.» آنک نام گل اومبرتو اکو
فقط کتابدار حق گشتن در هزارتوی کتاب‌ها را دارد، فقط او می‌داند کجا آنها را پیدا کند و از نو کجا بگذارد، فقط او مسئول محافظت از آنهاست. راهبان دیگر در تالار استنساخ کار می‌کنند و فقط از فهرست مجلداتی که در کتابخانه هست خبر دارند. اما فهرست عناوین معمولاً چیز زیادی درمورد کتاب نمی‌گوید؛ فقط کتابدار از روی هم‌نشینی مجلدات در کنار هم، از درجهٔ دور از دسترس بودن آن می‌داند که چه اسراری، کدام حقایق یا ضلالت‌ها در این مجلد نهفته است. تنها او تصمیم می‌گیرد که چگونه یا کِی کتاب را به راهبی که آن را خواسته بدهد یا ندهد. آنک نام گل اومبرتو اکو
دیر بی‌کتاب… همچون شهر بی‌گنجینه است، مثل دژ بی‌دفاع، آشپزخانهٔ بی‌ظرف، سفرهٔ عاری از خوراک، باغ بی‌درخت، مرغزار بی‌گل، درخت بی‌برگ… و فرقهٔ ما که زیر دستورالعملِ دوگانهٔ کار و نیایش پا گرفته، چراغ تمام جهان خاکی بود، امانت‌دار معرفت، نگهبان دانشی کهن که در معرض نابودی با آتش و تاراج و زلزله قرار داشت، و ما کارگاه نوشته‌های جدید بودیم و افزایش دهندهٔ نوشته‌های کهن… آنک نام گل اومبرتو اکو
فقط یک چیز وجود دارد که حیوانات را بیشتر از لذت، تحریک می‌کند و آن درد است. وقتی که شخص در زیر شکنجه قرار می‌گیرد همچون کسی می‌ماند که تحت تاثیر بعضی علف‌ها دچار اوهام شده.
آنچه شنیده اید و آنچه خوانده اید به فکر شما باز می‌گردد.
گویی که به بهشت منتقل نمی‌شوید بلکه برعکس روح شما به جهنم میرود. زیر شکنجه هر چه بازپرس بخواهد خواهید گفت و نیز چیزهایی خواهید گفت که تصور کنید او خوشش می‌آید زیرا در آن لحظه رابطه‌ای (البته شیطانی) بین شما و او برقرار می‌شود.
بنتی ونگا ممکن است تاثیر فشار مزخرف‌ترین دروغ‌ها را گفته باشد زیرا در آن موقع دیگر خودش صحبت نمی‌کرد بلکه شهوت او صحبت کرده یعنی روح اهریمنی او در هنگام شکنجه حرف زده است.
در درد شهوت وجود دارد همچنان که در ستایش، و حتی شهوتی برای حقارت و تواضع نیز هست.
دیدیم که در مدت کوتاه فرشتگان سر به عصیان برداشتند، عبادت و فروتنی را رها کردند و به دام غرور و خود پرستی افتادند.
از افراد بشر چه انتظاری می‌توان داشت؟
پس ملاحظه می‌فرمایید که در دوره بازپرسی مذهبی، من به این نتیجه رسیدم.
از این رو این کار را رها کردم. من دیگر در خود آن جرات را نیافتم که در اشخاص زشتکار تحقیق کنم زیرا معلومم شد که ضعف آنها همان ضعفی است که در روحانیون و قدیسین هم وجود دارد.
آنک نام گل اومبرتو اکو
معلوم شد که او جمله‌های خود را اختراع نمی‌کند بلکه تکه پاره‌های آنچه را که یک وقتی در گذشته شنیده است متناسب با وضعیت کنونی و آن چه می‌خواهد بگوید ادا میکند مثلا اگر بخواهد درباره غذا صحبت کند از کلماتی استفاده می‌کند که مردمی که با او غذا خورده اند از آن کلمات استفاده کرده‌اند یا در بیان جمله‌های لذت بخش از مطالب اشخاصی که در حالت خوشحالی دیده است بهره‌برداری می‌کند گفتارش تا اندازه‌ای به صورتش می‌مانست زیرا صورتش گویی ترکیبی از اجزای صورت‌های افراد دیگر می‌برد یا شاید این عکس‌ها از صورتهای قدیسین مختلف گرفته شده و صورت او را به وجود آورده بودند. آنک نام گل اومبرتو اکو
در گذشته مردان جذاب و تنومند بودند (اکنون طفل و کوتاه قامت‌اند) ولی این صرفاً یکی از دلایل بسیاری است که فاجعهٔ جهانِ پیر شده را نشان می‌دهد. جوانان دیگر نمی‌خواهند چیزی بخوانند، آموختن رو به اضمحلال است، تمام جهان روی دست راه می‌رود آنک نام گل اومبرتو اکو
باید بگویم که چگونه این مرد عجیب در کیف خود ابزارهایی را که من تا آن زمان ندیده بودم و او آنها را ماشین‌های شگفت‌انگیزم می‌نامید، با خود این طرف و آن طرف می‌برد. می‌گفت ماشین‌ها محصول هنر هستند که مقلد طبیعت است، و آنها نه صورت، بلکه خود کارکرد را بازسازی می‌کنند. به این ترتیب شگفتی‌های ساعت، اسطرلاب و مغناطیس را برایم توضیح داد. آنک نام گل اومبرتو اکو
هنگام اقامت‌مان در صومعه همیشه دستانش پوشیده از غبار کتاب‌ها و طلای تذهیب‌کاری‌های تازه یا مادهٔ زردفامی بود که در شفاخانهٔ سِوِرینوس دستمالی کرده بود. انگار جز با دست‌هایش قادر به فکر کردن نبود، خصیصه‌ای که تا آن زمان بیشتر شایستهٔ مکانیک‌ها می‌انگاشتم: اما حتی زمانی که دست‌هایش شکستنی‌ترین چیزها را لمس می‌کرد، چیزهایی مثل نسخه‌های خطی تازه تذهیب‌شده، یا صفحاتی که زمان آنها را فرسوده بود و مثل نان فطیر مستعد خرد شدن بودند، به نظرم می‌رسید که دستی فوق‌العاه سنجیده و محتاط دارد، همان دستی که با آنها ابزارآلاتش را به کار می‌انداخت. آنک نام گل اومبرتو اکو
یک روز دیدم در باغ ظاهراً بی‌هیچ هدف خاص قدم می‌زند، انگار که به‌خاطر کارهایش قرار نیست هیچ حسابی به خدا پس بدهد. در فرقهٔ ما شیوهٔ کاملاً متفاوتی برای وقت گذرانی به من آموخته بودند و این را به او گفتم. جواب داد زیبایی کائنات نه فقط از وحدت در کثرت، بلکه همچنین از کثرت در وحدت منشاء می‌گیرد. این جواب نوعی حکمِ عقل سلیم عامیانه به نظرم رسید، اما بعدها فهمیدم مردان سرزمین او امور را به شیوه‌ای تشریح و توصیف می‌کنند که در آن نیروی روشنگر استدلال کارکردی بسیار مختصر دارد. آنک نام گل اومبرتو اکو
در طول سفرمان به‌ندرت پس از نماز پسین بیدار می‌ماند و در خورد و خوراک امساک می‌کرد. گاهی حتی در صومعه نیز تمام روز را به قدم زدن در باغ سبزیجات می‌گذراند و گیاهان را چنان معاینه می‌کرد که انگار یاقوت و زمردند؛ و باز شاهد بودم وقتی در سردابهٔ گنجینهٔ کلیسا می‌گشت، به صندوقچه‌ای که با زمرد و یاقوت تزیین شده بود طوری نگاه می‌کرد که انگار به خوشه‌ای گل تاتوره نگاه می‌کند. گاهی یک روز تمام را در تالار بزرگ کتابخانه می‌گذراند و کتاب‌های خطی را طوری ورق می‌زد که انگار جز دلخوشی‌های خودش دنبال چیز دیگری نمی‌گردد آنک نام گل اومبرتو اکو
مدام در تلویزیون مردم را به آرامش دعوت می‌کردند. می‌گفتند همه چیز تحت کنترل است.
من شوکه شده بودم. همه همینطور بودند، مطمئن هستم.
باور کردنش مشکل بود که کل دولت چنین آشفته شده باشد. چطور اتفاق افتاده بود؟
این همان زمانی بود که قانون اساسی را لغو کردند. گفتند این کار موقتی است. حتی در خیابان‌ها آشوبی به راه نیفتاد. مردم شب را در خانه‌ها ماندند ، تلویزیون تماشا کردند و چشم براه دستورات مقتضی ماندند. حتی دشمنی وجود نداشت که بتوان انگشت اتهام به سویش دراز کرد.
سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
آقا جان، که تازه نمازش را شروع کرده بود، به جای اینکه به مهر یا قبله نگاه کند، مدام داشت به مسیر حرکت من نگاه می‌کرد و همین که حدس زد می‌خواهم دوچرخه‌ا‌م را بردارم بلند گفت: «الله‌اکبر.» از تشر زدنش فهمیدم نباید با دوچرخه‌ام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم. نمی‌دانم این چه نماز خواندنی بود که داشت به همهٔ کارهای خانه هم رسیدگی می‌کرد؛ چون تا صدای سر رفتنِ کتری هم آمد، باز سر نماز گفت: «الله‌اکبر.» تلفن هم که زنگ زد، اول گفت: «الله‌اکبر.» و بعد با اشارهٔ دست و انگشت به من حالی کرد که اگر با او کار داشتند دو، نَه، سه چهار دقیقهٔ دیگر نمازش تمام می‌شود و وقتی فهمید مزاحم زنگ زده با صدای بلندتری گفت: «لا اله الا الله.» آب‌نبات هل‌دار مهرداد صدقی
حال نوبت به بخش اصلی می‌رسد. بیست فرشته که تازه از جبهه‌های جنگ بازگشته و تازه مدال گرفته‌اند، به همراه سرباز افتخاری وارد می‌شوند و قدم‌رو به وسط محوطه می‌آیند. خبردار! آزاد! و حال بیست دختر با روبنده‌هایشان، سر تا پا سفیدپوش، خجولانه پیش می‌آیند، مادرانشان آرنج‌هایشان را گرفته و همراهیشان می‌کنند. این روزها نه پدران، که مادران دخترهای خود را شوهر می‌دهند و مقدمات ازدواجشان را فراهم می‌کنند. ترتیب ازدواجشان داده می‌شود. سال‌هاست که این دختران اجازه نداشته‌اند حتی یک لحظه با مردی تنها بمانند، اما ما نیز سال‌هاست که به همین منوال زندگی می‌کنیم. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
اتفاقاتی افتاده بود، اما چند هفته بود که بلاتکلیف مانده بودیم. روزنامه‌ها سانسور می‌شدند. بعضی‌هایشان بسته شدند. می‌گفتند به دلایل امنیتی است. پست‌های ایست و بازرسی دایر شدند، و کارت‌های شناسایی. همه با این وضع موافق بودند، چون معلوم بود که نمی‌توان با اتکای به خود به اندازه کافی محتاط بود. می‌گفتند انتخابات جدیدی برگزار خواهد شد، اما تدارک و تمهید این کار به مدتی وقت نیاز دارد. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
بعضی از فرمانده‌ها ندیمه ندارند. همسران بعضی از آن‌ها فرزند دارند. شعار این است: از هر یک از زنان بسته به توانایی‌اش، برای هر مرد بر حسب نیازش. بعد از دسر این شعار را سه بار تکرار می‌کنیم. این جملات از انجیل بود، یا دست کم آن‌ها این‌طور می‌گفتند. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
آیا می‌داند که من این‌جا هستم، زنده‌ام، به او فکر می‌کنم؟ مجبورم همین‌طور فکر کنم. آدمِ در تنگنا مجبور است هر چیز امیدوارکننده‌ای را باور کند. دیگر به ارتباط ذهنی عقیده دارم، ارتعاشات اثیری و این جور خزعبلات. پیش از این هرگز چنین چیزهایی را باور نداشتم. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
در کنار دروازه اصلی شش جسد دیگر آویزانند، حلق‌آویز، دستانی که از جلو بسته شده و سرهایی در کیسه‌های سفید که کج شده و روی شانه‌هایشان افتاده است. احتمالا اوایل صبح امروز مراسم پاکسازی مردان انجام شده است. صدای ناقوس‌ها را نشنیدم. شاید به صدایشان خو کرده‌ام و دیگر نمی‌شنومشان. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
اگر به یک بوسه فکر کنند، باید فی‌الفور به نورافکن‌هایی که روشن می‌شوند و تفنگ‌هایی که شلیک می‌شوند نیز فکر کنند. در عوض به انجام وظیفه و ارتقا به درجه فرشته‌ها فکر می‌کنند، به این که بتوانند ازدواج کنند و بعد اگر به اندازه کافی قوی شوند و عمر کنند، به نوبه خود صاحب ندیمه‌هایی شوند. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
دوستم اوسکار، یکی از شاهزاده‌های بی‌قلمرویی است که به امید بوسه‌ای که آن‌ها را به قورباغه بدل کند، پرسه می‌زنند. او همه‌چیز را وارونه می‌فهمد و به همین جهت است که این همه دوستش دارم. کسانی که فکر می‌کنند همه‌چیز را آن‌چنان که لازم است درک می‌کنند، هر کاری را در جهت عکس انجام می‌دهند. آن‌ها فکر می‌کنند طرف راست می‌روند، حال آن‌که طرف چپ می‌روند، و من که چپ‌دست هستم، می‌دانم از چه حرف می‌زنم. به من نگاه می‌کند و فکر می‌کند که من مشاهده نمی‌کنم. خیال می‌کند که اگر به من دست بزند بخار می‌شوم، و اگر این کار را نکند خودش بخار می‌شود. من را در چنان اوجی جای می‌دهد که نمی‌داند خودش چطور تا آن‌جا بالا بیاید. فکر می‌کند که لب‌های من دروازه‌ی بهشت‌اند، ولی نمی‌داند که آن‌ها مسموم هستند. من به قدری سست‌عنصرم که برای از دست ندادن او، این را به او نمی‌گویم. وانمود می‌کنم که هیچ نمی‌بینم و به‌راستی می‌توانم بخار شوم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
قطارها و مسافرانی که از جاهای دیگر آمده بودند، مانند پرندگان مهاجر در زیر طاق‌هایش جمع می‌شدند. همواره فکر کرده بودم که ایستگاه‌های قدیمی راه‌آهن یکی از جاهای جادویی نادری هستند که هنوز در دنیا مانده‌اند. در آن‌ها شبح‌های خاطره‌ها و بدرودها با عزیمت‌های صدها مسافر مقصدهای دور و بی‌بازگشت درمی‌آمیختند. با خودم فکر کردم: «اگر روزی گم شدم، در ایستگاهی باید به دنبالم گشت.» مارینا کارلوس روئیت ثافون
با اشاره‌ی او هر دو با قوت کشیدیم و چادر مانند تور عروسان بالا رفت. وقتی ابر گردوغبار در میان نسیم پراکنده شد، نور ضعیفی که از لای درخت‌ها می‌تراوید منظره‌ای خیالی را روشن کرد: یک توکر پر زرق‌وبرق سال‌های پنجاه، به رنگ درد شراب و طوقه‌های آب کروم‌خورده، در داخل آن سردابه خوابیده بود. حیرت‌زده به خرمان نگاه کردم. با غرور لبخند زد. اوسکار عزیز، دیگر از این اتومبیل‌ها نمی‌سازند. ضمن بررسی چیزی که برای من قطعه‌ای موزه‌ای بود، پرسیدم: راه هم می‌رود؟ اوسکار، چیزی که می‌بینید یک توکر است. راه نمی‌رود، پرواز می‌کند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
نامزد معرکه‌ای با نام دلنشین لولوداشت. لولو دارای مجموعه‌ای از مینی‌ژوپ‌ها و جوراب‌های ابریشمی بود که نفس آدم را بند می‌آوردند. هر شنبه به دیدن دکتر می‌آمد و غالباً سری به ما می‌زد و می‌پرسید آیا دکتر عزیز خشنش رفتار مناسبی دارد. کافی بود لولو یک کلمه با من حرف بزند تا مثل فلفل سرخ شوم. مارینا مسخره‌ام می‌کرد و می‌گفت که بر اثر نگاه کردن به لولو شکل بند جوراب پیدا می‌کنم. لولو و دکتر روخاس در ماه آوریل ازدواج کردند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
دوستم اوسکار یکی از شاهزاده‌هایی است که خیلی تلاش می‌کنند خودشان را از قصه‌ها و شاهزاه‌خانم‌هایی که در آن‌ها هستند دور نگه دارند. او نمی‌داند که شاهزاده‌ی زیبا است که باید بوسه‌ای بر زیبای خفته در جنگل بگذارد تا او را از خواب ابدی‌اش بیدار کند، ولی موضوع این است که اوسکار نمی‌داند تمام قصه‌ها دروغ‌اند، حال آن‌که تمام دروغ‌ها قصه نیستند. شاهزاده‌ها زیبا نیستند، و خفته‌ها، هرقدر هم که زیبا باشند هرگز از خواب‌شان بیدار نمی‌شوند. او بهترین دوستی است که داشته‌ام و اگر روزی مرلن جادوگر را ببینم از او تشکر می‌کنم که اوسکار را سر راهم قرار داده. » مارینا کارلوس روئیت ثافون
روزی که به شانزده‌سالگی رسیدم، کشف کردم به‌حدی از خودم متنفرم که به‌زحمت رضایت می‌دادم در آینه به خودم نگاه کنم. دست از غذا خوردن برداشتم. پیکرم، متنفرم می‌کرد و می‌کوشیدم آن را زیر پیراهن‌های کثیف و ژنده پنهان کنم. روزی در ظرف آشغال یک تیغ کهنه‌ی خودتراش سرگئی را یافتم. آن را به اتاقم بردم و عادت کردم که دست‌ها و بازوهایم را با آن ببرم تا خودم را تنبیه کنم. تاتیانا هرشب بی‌سروصدا از من مراقبت می‌کرد. مارینا کارلوس روئیت ثافون
زندگی به هر یک از ما لحظه‌های نادری از خوش‌بختی کامل می‌دهد. آن‌ها گاهی روزها هستند، گاهی هفته‌ها. حتی گاهی هم سال‌ها. همه‌چیز به بخت بستگی دارد. خاطره‌ی آن‌ها همیشه همراهی‌مان می‌کند و به نوعی منطقه‌ی حافظه بدل می‌شود که در تمام مدت بقیه‌ی زندگی‌مان می‌کوشیم به آن برگردیم ولی هرگز موفق نمی‌شویم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
بعضی وقت‌ها که خرمان و مارینا متوجه من نبودند، مدت درازی نظاره‌شان می‌کردم. آن دو شوخی می‌کردند، کتاب می‌خواندند، ساکت در دو طرف صفحه‌ی شطرنج با هم مقابله می‌کردند. رشته‌ای نامرئی که آن دو را به‌هم پیوند می‌داد، آن دنیای جداافتاده که آن دو دور از همه‌چیز و همه‌کس ساخته بودند، جادویی شگفت بود. افسونی بود که گاهی می‌ترسیدم با حضور خودم آن را در هم بشکنم. برخی روزها، هنگامی که در راه بازگشت به دبیرستان بودم، احساس می‌کردم خوشبخت‌ترین فرد دنیا هستم، آن هم فقط از این رو که می‌توانم در آن افسون سهیم باشم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
پاپا، به قراری که با کشیش داری دیر می‌رسی. خرمان با مقداری تسلیم سر تکان داد. گفت: نمی‌دانم چرا به خودم این‌همه زحمت می‌دهم… این راهزن بیشتر از شکارچی‌های مرغابی دام‌های پیچ‌درپیچ سر راهم پهن می‌کند. پاپا، این تقصیر لباسش است. فکر می‌کند که با این ردا در هر کاری مجاز است. مارینا کارلوس روئیت ثافون
هرگز چنین تابلوهایی ندیده بودم. آن‌ها مثل… عکس‌هایی از روح هستند. مارینا، ساکت، تأیید کرد. پافشاری کردم: باید کار هنرمند مشهوری باشند. هرگز نظیرشان را ندیده بودم. مدتی طول کشید تا مارینا جواب بدهد: و هرگز هم نخواهی دید. شانزده سال است که خالق‌شان دیگر نقاشی نمی‌کند. این سلسله پرتره‌ها آخرین آثارش بوده‌اند. آهسته گفتم: باید مادرت را شناخته باشد که بتواند این‌طور نقاشی کند. مارینا مدت درازی نگاهم کرد. احساس کردم که همان نگاه تابلوها بر من سنگینی می‌کند. جواب داد: بهتر از هر کسی. با او ازدواج کرده بود. مارینا کارلوس روئیت ثافون
خرمان ذهن او را به روی دنیای هنر، تاریخ و علم گشوده بود. کتاب‌های خانه، درخور کتابخانه‌ی اسکندریه، دنیای او شده بود. هر کتاب دری به روی دنیاهای تازه و اندیشه‌های نو بود. شبی در اواخر اکتبر کنار پنجره‌ی طبقه‌ی دوم نشستیم تا روشنایی‌های دور تبیدابورا تماشا کنیم. مارینا اعتراف کرد که رؤیایش این بوده که نویسنده شود. صندوقچه‌ای پر از داستان‌ها و قصه‌هایی که از نه‌سالگی می‌نوشت داشت. وقتی از او خواستم یکی از آن‌ها را نشانم بدهد مثل این‌که مست باشم نگاهم کرد و در جا جواب داد که حرفش را هم نباید بزنم. با خودم فکر کردم: «این هم چیزی مانند شطرنج است. بگذاریم زمان کارخودش را بکند.» مارینا کارلوس روئیت ثافون
بعضی وقت‌ها که خرمان و مارینا متوجه من نبودند، مدت درازی نظاره‌شان می‌کردم. آن دو شوخی می‌کردند، کتاب می‌خواندند، ساکت در دو طرف صفحه‌ی شطرنج با هم مقابله می‌کردند. رشته‌ای نامرئی که آن دو را به‌هم پیوند می‌داد، آن دنیای جداافتاده که آن دو دور از همه‌چیز و همه‌کس ساخته بودند، جادویی شگفت بود. افسونی بود که گاهی می‌ترسیدم با حضور خودم آن را در هم بشکنم. برخی روزها، هنگامی که در راه بازگشت به دبیرستان بودم، احساس می‌کردم خوشبخت‌ترین فرد دنیا هستم، آن هم فقط از این رو که می‌توانم در آن افسون سهیم باشم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
اوسکار، دیده‌اید که ما برق نداریم. راستش خیلی به پیشرفت‌های علم مدرن اعتقاد نداریم. خوب که حساب کنیم، علمی که بتواند آدم را به کره‌ی ماه بفرستد، ولی قادر نباشد که تکه نانی روی میز هریک از افراد بشر بگذارد چه معنایی دارد؟ گفتم: شاید مسأله در علم نباشد، بلکه به کسانی مربوط باشد که در مورد کارکرد آن تصمیم می‌گیرند. خرمان به فکرم توجه نشان داد و به نحوی باشکوه تأیید کرد، ولی من ندانستم که این کار از سر ادب محض است یا اعتقاد واقعی. اوسکار، فکر می‌کنم که شما کمی فیلسوف هستید. مارینا کارلوس روئیت ثافون
هرگز نقاشی ندیده‌ام که بیش از تو قریحه داشته باشد. خودت هنوز نمی‌دانی و نمی‌توانی هم درک کنی، ولی آن را در خودت داری و یگانه ارزش من این است که آن را در تو تشخیص داده‌ام. تو به این پی نبرده‌ای، ولی من بیش از آن‌چه تو از من بیاموزی از تو یاد گرفته‌ام. دوست داشتم که تو استادی می‌داشتی که استعدادت را بهتر از شاگرد بی‌نوایی که من هستم، هدایت کند. خرمان، نور در تو حرف می‌زند. ما فقط گوش می‌کنیم. این را هرگز فراموش نکن. از این به بعد، استادت شاگرد تو خواهد بود و بهترین دوستت، برای همیشه. مارینا کارلوس روئیت ثافون
هرگز چنین تابلوهایی ندیده بودم. آن‌ها مثل… عکس‌هایی از روح هستند. مارینا، ساکت، تأیید کرد. پافشاری کردم: باید کار هنرمند مشهوری باشند. هرگز نظیرشان را ندیده بودم. مدتی طول کشید تا مارینا جواب بدهد: و هرگز هم نخواهی دید. شانزده سال است که خالق‌شان دیگر نقاشی نمی‌کند. این سلسله پرتره‌ها آخرین آثارش بوده‌اند. آهسته گفتم: باید مادرت را شناخته باشد که بتواند این‌طور نقاشی کند. مارینا مدت درازی نگاهم کرد. احساس کردم که همان نگاه تابلوها بر من سنگینی می‌کند. جواب داد: بهتر از هر کسی. با او ازدواج کرده بود. مارینا کارلوس روئیت ثافون
بسیاری از افراد چیزی نمی‌گویند و خشم را در درونشان نگه می‌دارند. این خشم درست زیر سطح باقی می‌ماند، بعد آن‌ها منفجر می‌شوند و با کوچک‌ترین موردی پرخاشگری می‌کنند و طرف مقابل در مورد اینکه چرا چنین اتفاقی افتاد سردرگم می‌شود. صحبت صادقانه و شفاف در مورد موقعیت و بررسی اینکه هردوی شما به توافقی می‌رسید که هر دو طرف برنده باشند، خیلی مؤثرتر است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
از اینکه در بدنتان چه می‌گذرد آگاه شوید، به تغییرات دمای بدنتان، ضربان قلبتان و الگوی تنفستان توجه کنید. این‌ها با احساسات هیجانی خیلی منفی یا خیلی مثبت تغییر می‌کنند. وقتی از احساسات‌تان آگاه‌تر شوید، خواهید دید که واکنش خودکار شما به آن‌ها چیست. وقتی بدانید که می‌توانید احساسات‌تان را کنترل کنید، می‌توانید در مورد بهترین روش عمل فکر کنید و گزینه‌های متفاوت برای رسیدگی به موقعیت را بشناسید. در مورد اینکه واکنش شما چه تأثیری بر خودتان و دیگران دارد، فکر کنید و این نکته را مدنظر قرار دهید که واکنش شما چه نتایجی در پی خواهد داشت. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتی در مسیر صحیح باشید، درها باز می‌شوند، افراد ظاهر می‌شوند و اتفاقات خوبی می‌افتد. وقتی مسیر صحیح را دنبال کنید و انرژی‌تان در جریان باشد، زندگی شما خیلی خوب و ساده جلو می‌رود. مثل پروانه‌ای که پیله‌اش را می‌شکافد و وارد یک زندگی جدید می‌شود، شما هم آماده هستید که در زندگی جدیدتان پرواز کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
به مدت یک روز هربار که به ذهنتان خطور کرد باید این‌طور یا آن‌طور می‌بودید یا احساسی بخصوص داشتید، آن را بنویسید. همین کار را برای هرکدام از مترادف‌های دیگر «باید» مثل «می‌بایست» و «بهتر بود» و غیره، انجام دهید. به‌علاوه، هربار که کسی به شما گفت باید چطور باشید یا چه‌کار کنید، آن را یادداشت کنید. تمرینی مثل تمرین قبل را کامل کنید و هر دستوری را که به نفعتان نیست، جایگزین کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
هرچه سطح سلامت عاطفی شما بالاتر باشد، عزت‌نفستان بیشتر است. به‌جای واکنش عصبی و خشمگینانه به اتفاقاتی که در زندگی‌تان می‌افتد، آرام و خونسرد هستید و آماده‌اید که به روشی مفید به هر موقعیتی که پیش می‌آید، رسیدگی کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- منعطف باشید. بسته به شرایط و موقعیت، اجازه وجود استثناهایی بر این قانون‌های سخت را بدهید. زندگی‌تان را با گذران آن برحسب قوانین فردی دیگر تلف نکنید. زمان و انرژی‌تان را برای آنچه واقعاً اهمیتی به آن نمی‌دهید صرف نکنید. مواردی را که بیشترین اشتیاق را در مورد آن دارید، نادیده نگیرید. به ندای درونی‌تان گوش دهید و اجازه ندهید صدای دیگران بر صدای شما غلبه کند. آن‌قدر شجاع باشید که خود اصیلتان را طبق آنچه واقعاً حس می‌کنید و به آن باور دارید، بشناسید و براساس آن زندگی کنید. وقتی این کار را انجام دهید، آزاد خواهید شد تا به فردی تبدیل شوید که رؤیای آن را در سر داشتید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- برای افرادی که «باید» هایشان را به شما تحمیل می‌کنند، محدودیت‌هایی وضع کنید. به‌جای احساس قربانی بودن یا خشم و دلخوری از کسانی که باور دارند شما باید به روش معینی احساس کنید یا رفتار خاصی داشته باشید، با آن‌ها خیلی قاطع رفتار کنید و توضیح دهید که مسائل را به چه شکل می‌بینید و چرا. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- برای افرادی که «باید» هایشان را به شما تحمیل می‌کنند، محدودیت‌هایی وضع کنید. به‌جای احساس قربانی بودن یا خشم و دلخوری از کسانی که باور دارند شما باید به روش معینی احساس کنید یا رفتار خاصی داشته باشید، با آن‌ها خیلی قاطع رفتار کنید و توضیح دهید که مسائل را به چه شکل می‌بینید و چرا. در عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- تغییر زبانتان برای بیان ترجیح، پیشنهاد، انتخاب و هدفتان. از عباراتی مثل «می‌توانم» ، «هدفم این است که» ، «ترجیح می‌دهم» ، «انتخاب می‌کنم» و «دوست دارم» استفاده کنید. به‌جای اینکه در دل بگویید: «باید اعتمادبه‌نفس بیشتری داشته باشم» بگویید: «دوست دارم قاطع به نظر برسم.» وقتی به این روش فکر کنید، می‌توانید بیشتر در مورد اعتمادبه‌نفستان و قاطع به نظر رسیدنتان کار کنید و اگر هم به موفقیت بزرگی نرسید، به خودتان ضربه نمی‌زنید و می‌توانید آرامش بیشتری داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
برخی از افرادی که ظاهرشان برخلاف آرمان آن‌هاست، خیلی شاد هستند و کسانی که دقیقاً ظاهر آرمانی‌شان را دارند، غمگین هستند، بنابراین آیا اندامی بی‌نقص است که باعث می‌شود شما احساس خوبی در مورد خودتان داشته باشید؟ البته که این‌طور نیست. می‌توان در اینجا اصطلاح فرانسوی jolie-laide یا زشت زیبا را به کار برد. این کلمه کسانی را توصیف می‌کند که در تصویری از نمونه واقعی زیبایی یا جذابیت قرار نمی‌گیرند اما آن‌گونه که خودشان را ابراز و معرفی می‌کنند، با ارائه آنچه در درون هستند جذاب و زیبا به نظر می‌رسند. به‌سلامت جسمانی‌تان و واقعیت وجودی‌تان به‌عنوان فرد توجه داشته باشید. شما فقط بدنتان نیستید، شما خیلی بیشتر از آن هستید! عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- تأیید و پذیرش اوضاع و احوال همان‌طورکه هست. توجه داشته باشید که اوضاع همیشه همان‌طورکه شما آرزو دارید جلو نمی‌رود. شما نمی‌توانید دیگران را تغییر دهید، بنابراین به آن‌ها اجازه بدهید خودشان باشند. انتظار نداشته باشید اوضاع طوری دیگر باشد صرفاً به این دلیل که شما معتقدید باید باشد. به‌جای اینکه به خود بگویید نباید خشمگین باشید، بگویید: «من در این‌باره خشمگین هستم.» به‌جای اینکه در دل بگویید مجبور نیستید زمام امور شرکت پاپ را به عهده بگیرید، بگویید: «از کار کردن در مدیریت شرکت پاپ لذت نمی‌برم. ترجیح می‌دهم معلم باشم.» عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
زیبایی واقعی برحسب این تعریف می‌شود که در درونتان کیستید که شامل هیجان شما برای زندگی، مراقب دیگران بودن، شخصیت شاد شما و رفتار دوستانه‌تان با دیگران است. همه این خصوصیات باهم خود واقعی شما را می‌سازند. آن‌ها خود واقعی شما هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- استعدادهای طبیعی من که می‌خواهم آن‌ها را پرورش دهم، چیست؟ آیا باور «باید» این استعدادها را تقویت می‌کند؟ - به‌راستی چه باوری دارم؟ آیا این «بایدها» با باور من همخوانی دارند؟ - نیازهای جسمانی، عاطفی و فکری من چیست و این باورهای «باید» چه خدمتی می‌توانند به این نیازهایم کنند؟ - باور «باید» از کجا می‌آید؟ آیا معتبر است؟ - اگر باور «باید» را رها کنم، چه احساسی خواهم داشت؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
۳. عوامل بازدارنده را پیش‌بینی کنید. بعضی موقعیت‌ها هستند که می‌توانند حواس شما را پرت و از مسیر خارجتان کنند. در مورد اینکه این‌ها چه عواملی هستند و چگونه باید به آن‌ها واکنش نشان دهید، فکر کنید. عوامل پرت‌کننده حواس می‌تواند شامل تفکر خودتان، مردم، موقعیت‌ها یا فرصت‌ها باشد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در زیر چند سؤال می‌بینید که به شما کمک می‌کند از آنچه برای‌تان مهم است آگاه‌تر شوید: - قصد دارم در این جهان چه هویتی داشته باشم؟ - می‌خواهم چه نوع افرادی در زندگی‌ام حضور داشته باشند؟ - می‌خواهم مردم چه واکنشی به من داشته باشند؟ - چه چیزی باعث می‌شود مردم به این‌صورت به من واکنش نشان دهند؟ - چه چیزی در آنچه می‌سازم تأثیر خواهد گذاشت؟ - چگونه آن را خواهم ساخت؟ - آیا ازدواج خواهم کرد؟ - بچه‌دار خواهم شد؟ - «نه» مطلق از نظر من چیست؟ - چگونه این «نه» های مطلق را در زمانی که به من ارائه می‌شوند، مدیریت خواهم کرد؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
برآمدن از پس چالش‌های زندگی مستلزم آمادگی است. در این جنگ به سلاح‌هایی نیاز دارید که به شما کمک کند با موفقیت از پس این لحظات دشوار بربیایید. ابزارهای قاطعی تهیه کنید که بتوانید آن‌ها را در فهرست زیر در مورد بیست‌ویک «باید» برای برآمدن از پس چالش‌های زندگی قرار دهید: عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تاکنون یاد گرفته‌اید که زندگی همیشه طبق انتظار شما جلو نمی‌رود. رؤیاهای شما ممکن است خراب شوند و شاید مجبور باشید دوباره آن‌ها را به زندگی برگردانید. اعتماد و ایمان شما به خانواده و دوستان ممکن است خدشه‌دار شود و ممکن است مجبور باشید رابطه‌هایتان را بازسازی کنید یا به‌دنبال برقراری روابطی جدید بروید. انتظارات‌تان برای آینده‌ای عالی با کسی که دوستش دارید ممکن است فرو بپاشد. باید یاد بگیرید دوباره اعتماد کنید و دوباره عاشق شوید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- دست‌کم هر روز از نوعی فعالیت جسمانی لذت ببرید؛ اما مطمئن شوید نوع فعالیتی را که انتخاب می‌کنید دوست دارید. اگر متوجه شدید که دنبال‌کردن این ورزش بخصوص شور و اشتیاق شما را بالا می‌برد، لطفاً انجامش بدهید. اما اگر پی بردید بیشتر کسل و خسته‌تان می‌کند یا دیگر از تکرار آن لذت نمی‌برید، دنبال انواع فعالیت‌های جسمانی دیگری بگردید که دوست دارید. بیشتر مردم متوجه می‌شوند که تغییر نوع ورزش هر چند هفته یک‌بار یا حتی یک هفته در میان به آنان کمک می‌کند سرحال و باانگیزه بمانند و اگر از بازی‌های ورزشی لذت می‌برید، آن‌ها را زیاد انجام دهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- زمانی غذا بخورید که احساس گرسنگی می‌کنید و از غذاهایی که می‌خورید لذت ببرید. تماستان را با اشتهایتان حفظ کنید. چه وقت گرسنه نیستید؟ آیا وقتی خیلی گرسنه هستید می‌توانید آب بیشتری بخورید تا از پرخوری جلوگیری کنید؟ حواستان باشد که چه وقت شکمتان نیمه‌پر و چه وقت کاملاً پر است. غذا خوردن را در مرحله‌ای بین این دو حالت متوقف کنید. انواع خوراکی‌هایی را بخورید که به شما مواد مغذی و تعادل کامل می‌دهند. غذاهایی با انواع رنگ‌ها انتخاب کنید تا ویتامین‌ها و مواد معدنی مورد نیازتان را به بدن شما برسانند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
برآمدن از پس چالش‌های زندگی مثل هر فیلمی شما هم یک فیلمنامه دارید. در زندگی‌تان شخصیت‌هایی معیوب و جالب وجود دارند که زندگی پویا و پرجنب‌وجوشی را از سر می‌گذرانند. شما از طریق کلمات، افکار و رفتارهایتان، در حال نوشتن و خلق و گذران فیلمنامه زندگی‌تان هستید. به‌صورت هدفمند زندگی‌تان را به‌سمت شکست هدایت نمی‌کنید؛ شما برای موفقیت خلق شده‌اید و این را می‌دانید. با نشناختن قدرت و توانایی‌هایتان از داستان اصلی دور می‌شوید. به همین دلیل هم ناآگاهی از اینکه برای غلبه بر چالش‌های زندگی روزمره‌تان به چه چیزی نیاز دارید، خطرناک است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- گفت‌وگوی درونی‌تان را تغییر دهید. از خودتان بابت آنچه در بدنتان قابل تحسین است، تعریف و تمجید کنید. اگر دلتان می‌خواهد تغییر کنید، از عبارات تأکیدی و گفت‌وگوی درونی مثبت برای انگیزه دادن به خودتان به منظور انجام کاری بهره بگیرید که مورد نیاز است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خیلی رایج است که درد شما بر زندگی‌تان حاکم شود و شما کاملاً از آن ناآگاه باشید. شما قربانی نیستید. شما انسانی قدرتمند هستید و به شکلی شگفت‌انگیز خلق شده‌اید. قربانی بودن به معنای این است که قدرت‌تان را به دیگران تسلیم می‌کنید. بسیاری از افراد ناخودآگاه این کار را می‌کنند؛ اما عملی بزدلانه است که خود را با متهم کردن دیگران به انجام کاری نشان می‌دهد. این کار به شما اجازه می‌دهد داستانی بسازید که احساسات‌تان را توجیه کند، اما در اصل فقط شما را از شفا یافتن دور می‌کند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر پروژه‌تان دقیقاً شبیه آنچه دوست دارید نباشد، برای پروژه بعدی یک خط شاخص بالاتر ترسیم می‌کنید. حساب می‌کنید که اگر کل زمان و تلاشتان را برای رسیدن به کمال صرف کنید، به آن خواهید رسید. پس به کمال نرسیدن به معنای این است که به‌اندازه کافی سخت کار نکرده‌اید و باید حتی طولانی‌تر و سخت‌تر از قبل کار کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
یکی از اصول رژیم غذایی سالم، مصرف روزانه رنگین‌کمانی از میوه‌ها و سبزی‌هاست. میوه‌هایی مثل انواع توت، سیب، موز و انبه می‌توانند فیبر، ویتامین و آنتی‌اکسیدان‌ها را برای بدن فراهم کنند. سبزی‌هایی با برگ سبز روشن و تیره مثل کاهو، کلم پیچ و خردل پر از ویتامین‌ها و مواد معدنی هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- احساساتی قوی را در حین گفتن عبارات تأکیدی به آن‌ها اضافه کنید. در مورد دستیابی به عبارات تأکیدی هیجان داشته باشید! تصور کنید که وقتی عبارات تأکیدی‌تان به تحقق بپیوندند، چه احساساتی خواهید داشت شادی، رضایت، لذت، احساس موفقیت و غیره. به‌راستی آن‌ها را احساس کنید، طوری که انگار در همین لحظه زندگی را با آن‌ها سر می‌کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عواطف منفی هیچ کمکی به رفاه‌تان نخواهد کرد. نگرانی شما در مورد نتیجه کارها و هر مورد کوچکی که ممکن است اشتباه از آب دربیاید، همچنان ادامه دارد. اغلب عصبی هستید، شک دارید که بهترین کارتان را انجام داده باشید و از اینکه کارها خیلی روان جلو نمی‌رود، ناامید شده‌اید. درواقع، کارها برای شما نسبت به آنچه برای دیگران به نظر می‌رسد، سخت‌تر جلو می‌رود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر ته‌رنگ پوست‌تان سرد است آبی مایل به ارغوانی، آبی لاجوردی، خاکستری، سیاه، زرد لیمویی، سفید ملایم، ارغوانی، صورتی و سبز زمردی را انتخاب کنید. اگر ته‌رنگ پوست‌تان گرم است زرد روشن، سبز کم‌رنگ، قهوه‌ای تیره، سبز زیتونی، عاجی، شتری، قرمز و نارنجی را انتخاب کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
می‌دانید رؤیاهایی دارید که اگر به خودتان اعتماد و آن‌ها را دنبال کنید، شما را به فراتر از جایی که اکنون هستید می‌برند. به خودتان فرصتی بدهید و در مورد تغییر نحوه تصمیم‌گیری‌تان کاملاً جدی باشید. انجام این کار به سطح جدیدی از تعهد به خودتان نیاز دارد یعنی قول دهید بدون در نظر گرفتن شرایطی که در آن هستید، چه غنی هستید و چه فقیر، چه به جلو حرکت می‌کنید و چه به عقب هل داده می‌شوید، سالم هستید یا بیمار، شاد هستید یا غمگین، در راه درست هستید یا راه را گم‌کرده‌اید، خودتان را دوست داشته باشید. مهم نیست به چه اطلاعاتی در مورد خودتان دست می‌یابید که ممکن است شما را منقلب یا مضطرب کند. در هرصورت صبور و با خودتان مهربان باشید و اطمینان کنید که درنهایت آنچه را باید بدانید، خواهید دانست. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ممکن است رفاه‌تان را برای اینکه کار عالی به نظر برسد فدا کنید. به‌اندازه کافی نمی‌خوابید یا اینکه به خودتان برای کسب آرامش استراحت نمی‌دهید. فکر تفریح کردن که دیگر اصلاً برای‌تان مطرح نیست چون کار زیادی برای انجام دادن دارید. خیلی سریع غذا می‌خورید تا بتوانید به کارتان برسید و به نوشیدنی‌های انرژی‌زا و قهوه متوسل می‌شوید تا بیشتر برای کار بیدار بمانید. بدن شما ممکن است از انرژی تخلیه شود و این برای‌تان اهمیت ندارد چون تنها چیزی که اهمیت دارد این است که کارها دقیقاً درست انجام شوند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
پوشیدن لباس‌هایی که رنگ پوست‌تان را بهتر نشان بدهد، روش خوبی برای داشتن احساس خوب در مورد ظاهرتان است. سه آزمون زیر را انجام دهید تا تعیین کنید که رنگ پوست سرد یا گرمی دارید. - در آفتاب به زیر بازویتان نگاه کنید. اگر رگ‌های آن به رنگ آبی است، ته رنگ پوست شما سرد است و اگر رگ‌های آن سبز است، پوستی با رنگ‌مایه گرم دارید. - لباس یا جواهرآلاتی طلایی یا نقره‌ای را در کنار صورت‌تان نگه دارید. اگر نقره‌ای بهتر به رنگ پوست‌تان می‌آید، ته‌رنگ پوست شما سرد است و اگر طلایی بهتر به شما می‌آید، ته‌رنگ پوست‌تان گرم است. - دوتکه پارچه را دور گردنتان بیندازید، یکی صورتی و دیگری نارنجی. اگر رنگ صورتی به پوست‌تان می‌آمد، رنگ‌مایه پوست شما سرد است و اگر نارنجی بهتر بود، رنگ‌مایه پوست شما گرم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- هنگام حرف‌زدن یا فکر کردن راجع به عبارات تأکیدی‌تان، آرام و وارهیده باشید. شما می‌توانید از موسیقی ملایم برای بالا بردن سطح آرامش و وارهیدگی‌تان استفاده کنید. وارهیدگی به ذهن شما کمک می‌کند که به روی خط سیر مثبتی باز باشد که عبارات تأکیدی فراهم می‌آورند. اگر در حال انجام یک فعالیت نیستید، جایی آرام پیدا کنید، بنشینید، چشمانتان را ببندید و به یک موسیقی آرامش‌بخش گوش بدهید. می‌توانید عبارات تأکیدی‌تان را با صدایی ملایم همراه با موسیقی آرام در پس‌زمینه ضبط کنید و بعد به آنچه ضبط کرده‌اید گوش دهید، این روش به‌خصوص قبل از اینکه در شب به خواب بروید مؤثر است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
کار کردن تا این حد سخت و این‌قدر طولانی باعث می‌شود که خسته شوید. هرگز نمی‌توانید کار را کامل کنید، بنابراین به تلاش ادامه می‌دهید و عصرها و آخر هفته‌ها کار می‌کنید تا مطمئن شوید که به سطحی عالی می‌رسید. البته شما نمی‌توانید «تقریباً کامل» باشید چون این نشانه‌ای است که اصلاً موفق نبوده‌اید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ممکن است برای انجام مجدد یک کار زمان خیلی زیادی صرف کنید که معمولاً این کار برای اطمینان از نبود نقص انجام می‌شود. این باعث می‌شود که روند انجام کار شما کند شود و مؤثر بودنتان در مقام دانشجو و کارمند کاهش پیدا کند. این می‌تواند به نمره‌هایی ضعیف‌تر در امتحان‌های دارای محدودیت زمانی و عملکرد ضعیف در کار منجر شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اعتماد کردن به خودتان درخصوص زندگی شخصی‌تان هر شکی که در اعتماد به خودتان دارید از تصمیم‌های بد گذشته‌تان نشئت می‌گیرد. هرچه تصمیم‌های بد بیشتری گرفته باشید، اعتماد کردن به خودتان برای شما سخت‌تر است. احساس می‌کنید برای پیشبرد زندگی‌تان نمی‌توانید تصمیم‌های درستی بگیرید. احتمال دارد تاکنون کسی به شما نیاموخته باشد که چگونه باید تصمیم‌های خوبی بگیرید. با آموختن اینکه چگونه تصمیمات خوبی بگیرید و تثبیت عادت به آن، به‌تدریج برای خودتان یک منبع قابل‌اعتماد می‌سازید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
متأسفانه به این دلیل که انجام کارهای شما خیلی طول می‌کشد در انتها بازده‌تان از دیگران کمتر می‌شود. شما همه جزئیات ریز را بررسی می‌کنید و کارهای دیگری را که می‌توانست مفید باشد نادیده می‌گیرید. یک کار را خیلی دیر انجام می‌دهید و به همین دلیل کارهای دیگر کم‌رنگ می‌شوند. بعد حتی افکاری منفی‌تر در مورد خودتان به ذهن راه می‌دهید و احساسی بدتر خواهید داشت. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
متوجه باشید که حتی اگر اوضاع بد پیش برود، حق با شماست. موفقیت بر طبق معیارهای جامعه به معنای این نیست که مسیری اشتباه را طی کرده‌اید. شما از طریق تصمیم‌هایتان در حال خلق چیزی هستید که برای سفرتان به آن نیاز دارید. می‌توانید با متقاعد کردن خودتان که گزینه دیگر بهتر بوده، خودتان را آزار دهید؛ اما هرگز نمی‌دانید که آیا گزینه دیگر واقعاً بهتر بوده است یا خیر. وقتی از شم و شهودتان پیروی کنید، در مسیر صحیح هستید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چشم شما کاملاً دنبال هدف رسیدن به محصول نهایی است. شما به فرایند یا اینکه چه چیزی در طی فرایند رخ می‌دهد، اهمیتی نمی‌دهید. ممکن است باور داشته باشید که اشتیاق برای عالی بودن خوب است؛ اما به‌حدی مشتاق راضی کردن دیگران هستید که در مورد همه جزئیات پروژه‌تان نگرانی دارید و مجبور هستید آن را بارها و بارها بررسی کنید تا مطمئن شوید بهترین کاری را که می‌توانسته‌اید انجام داده‌اید. اما این خوب است چون اگر به دیگران اجازه دهید که نقص‌هایتان را ببینید، احساس می‌کنید که مورد تأیید قرار نمی‌گیرید و پذیرفته نمی‌شوید، چون آن‌ها شما را بازنده می‌دانند. ترس شما از رد شدن باعث می‌شود خیلی سخت‌تر و طولانی‌تر کارکنید تا بتوانید بهترین کار ممکن را انجام دهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اجازه ندادن به دیگران برای کمک به پروژه‌هایتان چون از نظر شما حیاتی است که هر کاری در بالاترین سطح موفقیت انجام شود، برای‌تان خیلی دشوار است که به دیگران اجازه دهید در هر کاری به شما کمک کنند. شما باید از اول تا انتهای کار را ببینید تا مطمئن شوید که همه جزئیات به شیوه صحیح اجرا می‌شوند. احتمال کمی دارد که کارها را به دیگران محول کنید، چون گمان می‌کنید آن‌ها به‌اندازه شما خوب عمل نمی‌کنند، بنابراین خودتان کارها را انجام می‌دهید تا مطمئن شوید که صحیح انجام می‌گیرند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شناختن صدای خودتان شما هرروز با پیام‌ها و صداها بمباران می‌شوید. این پیام‌ها هرگز متوقف نمی‌شوند. حتی درحالی‌که در خواب هستید هم پیام‌هایی را از طریق رؤیا دریافت می‌کنید. زندگی در جامعه‌ای پیچیده و شتاب‌زده که به شما می‌گوید چه می‌خواهید، چه گزینه‌هایی دارید و چه احساسی باید داشته باشید، باعث می‌شود دانستن اینکه در موقعیتی بخصوص چه چیزی را دوست داشته باشید، چه فکری کنید و می‌خواهید چه‌کاری انجام دهید، برای‌تان دشوار باشد؛ اما حتی با وجود این آشوب می‌توانید یاد بگیرید که چگونه ندای درونی‌تان را بشناسید، به آن گوش کنید و واکنش نشان دهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
افرادی که عزت‌نفس و تن‌انگاره‌ای سالم دارند، باور ندارند که بهترین ظاهر را در بین مردم جهان دارند. درعوض، نقص‌های جسمانی‌شان را می‌شناسند و هم‌زمان توجهشان را به چیزی که در ظاهرشان دوست دارند معطوف می‌کنند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چطور این خطا را مرتکب نشویم: برای تأکید بر مثبت‌ها به‌جای منفی‌ها، تلاشی مصممانه را آغاز کنید. افکارتان را حول محور کاری متمرکز کنید که در حال انجامش هستید و اینکه چه‌کارهایی درست پیش رفته است نه اینکه چه‌کارهایی درست پیش نرفته است. برای کارهای مثبتی که در آن موقعیت انجام داده‌اید به خودتان تبریک بگویید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دلیل اینکه این سطح از موفقیت این‌قدر اهمیت دارد این است که می‌خواهید احساس شرم و گناهی را از خودتان دور کنید که به سبب انجام ناقص کارها در شما ایجاد می‌شود. احساس می‌کنید که اگر هر کاری را عالی انجام دهید، بی‌نهایت زیبا و جذاب به نظر برسید، شغلی عالی داشته باشید که در آن کاملاً خوب عمل می‌کنید و اگر زندگی بی‌نقصی داشته باشید، می‌توانید تا حدی از این احساسات شرم و خجالت دوری‌کنید. حتی وقتی بدانید که این معیارهای ناکارآمد باعث ایجاد تنش در شما می‌شوند و خیلی بالا هستند، به این باور ادامه می‌دهید که باید آن‌ها را داشته باشید تا عالی و پربازده باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
گوش دادن به خودتان چندبار یک فرصت را از دست داده‌اید، اشتباه کرده‌اید، یا دقیقاً چندبار گفته‌اید: «می‌دانستم این‌طور می‌شود؟» گاهی گوش می‌دهید و پاسخ می‌دهید و گاهی این کار را نمی‌کنید. یک لحظه تصور کنید که اگر می‌دانستید چگونه باید بیشتر به ندای درونی‌تان، غریزه‌تان، احساستان، الهامتان یا خدا گوش دهید و به آن پاسخ دهید، زندگی‌تان چه شکل و شمایلی داشت. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چطور این خطا را مرتکب نشویم: پذیرش مسئولیت برای اتفاقاتی که در زندگی‌تان می‌افتد مهم است؛ اما این افکار می‌توانند سرزنش خودتان را تا بی‌نهایت جلو ببرند. متوجه باشید که شما توانایی انجام هر کاری و حضور در همه‌جا را ندارید. امکان ندارد شما همه‌چیز را بدانید و قدرت کامل داشته باشید. شما تا حد معینی می‌توانید بر اتفاقات تأثیر بگذارید. وقتی اتفاتی می‌افتد که با آنچه دوست دارید شاهدش باشید تفاوت دارد، در نظر بیاورید که شما بیشترین تلاشتان را کرده‌اید و خودتان را بابت کارهایی تحسین کنید که انجام داده‌اید. شما هم مثل همه افراد دیگر در حیطه‌هایی صلاحیت ندارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شما معیارهایی دارید که بی‌نهایت بالا هستند درواقع به حدی بالا که عملاً غیرواقعی و دست‌نیافتنی هستند. این‌ها معیارهایی شخصی و انعطاف‌ناپذیر هستند که باید به آن‌ها توجه کنید. ازآنجاکه شاخصی که تعیین کرده‌اید خیلی بالاست، احساس می‌کنید که باید کارتان عالی باشد و اگر این‌طور نباشد، احمق هستید. این مسئله به شکل‌گیری تفکر سیاه‌وسفید منجر می‌شود. شما باید در هر کاری که انجام می‌دهید موفق باشید و اگر این‌طور نباشد، شکست‌خورده‌ای کامل هستید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
این تصور که اگر کارتان عالی نباشد احمق هستید شما کمال‌گرا هستید و عقیده دارید که اگر همه کارها را بی‌نقص انجام ندهید، ایرادی در شما وجود دارد. شما باید در همه کارهایی که انجام می‌دهید صددرصد عالی عمل کنید. در غیر این‌صورت فردی «متوسط» هستید و متوسط بودن خیلی برای‌تان وحشتناک است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- به‌کارگیری عبارات تأکیدی به‌صورت مکرر. بهترین روش به‌کارگیری عبارات تأکیدی این است که هرروز آن‌ها را تکرار کنید. این عبارات را با صدای بلند به مدت چند دقیقه و حداقل دوبار در روز بر زبان بیاورید. واقعیت این است که هرچه بیشتر عبارات تأکیدی‌تان را بر زبان بیاورید و درباره‌شان فکر کنید، ذهن شما بیشتر آماده پذیرش آن‌ها می‌شود. چند بار در روز و هربار دست‌کم یکی‌دو دقیقه تمرکز بر عبارات تأکیدی‌تان بهتر از این است که هر چند وقت یک‌بار آن‌ها را بر زبان بیاورید. زمان‌هایی را در نظر بگیرید که بهترین کارایی را برای شما داشته باشد عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
متوقف کردن مقایسه با دیگران اگر موقع نگاه کردن به بدن دیگران، بخش‌های معینی از اندامشان، لباس‌های آن‌ها یا حتی بررسی اینکه آیا مطمئن‌تر یا شادتر از شما به نظر می‌رسند یا نه، باور داشته باشید که نقص دارید، شکلی از تنفر از خود را آغاز می‌کنید. خودتان را تحقیر می‌کنید صرفاً چون در حد انتظارتان نیستید. البته این مقایسه فقط با افرادی که آن‌ها را می‌بینید صورت نمی‌گیرد. ممکن است وقتی به مانکن‌ها، ستاره‌های سینما، ستاره‌های ورزشی و بدن‌سازها نگاه می‌کنید هم چنین مقایسه‌ای صورت گیرد. بهتر است متوجه باشید که هر فردی منحصربه‌فرد است و تفاوت‌ها هستند که باعث می‌شوند ما متمایز شویم و چه باور داشته باشید و چه باور نداشته باشید، نقص‌هایی که در خودتان می‌بینید و گمان می‌کنید که خیلی مهم هستند، برای دیگران مهم و حتی قابل تشخیص نیستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
گوش دادن به خودتان چندبار یک فرصت را از دست داده‌اید، اشتباه کرده‌اید، یا دقیقاً چندبار گفته‌اید: «می‌دانستم این‌طور می‌شود؟» گاهی گوش می‌دهید و پاسخ می‌دهید و گاهی این کار را نمی‌کنید. یک لحظه تصور کنید که اگر می‌دانستید چگونه باید بیشتر به ندای درونی‌تان، غریزه‌تان، احساستان، الهامتان یا خدا گوش دهید و به آن پاسخ دهید، زندگی‌تان چه شکل و شمایلی داشت. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ذهنتان را بازسازی کنید. زندگی شما یک خط به هم پیوسته و یکدست نیست. خمیدگی‌ها، انحناها، بریدگی‌ها، سانحه‌ها و قطع‌شدگی‌هایی در آن وجود دارد. از پا درنیایید و دچار فروپاشی نشوید. هرروزتان را از همان‌جایی شروع نکنید که روز قبل آن را ترک کردید. روزتان را با یک دیدگاه خوش‌بینانه و مطمئن تازه شروع کنید. بخندید و به خودتان بگویید: «من به این روز دست پیدا کرده‌ام.» عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
متأسفانه این مسئله باعث می‌شود در مورد یادگیری اطلاعات جدید یا استفاده از فرصت‌های تازه‌ای که ایجاد می‌شوند، باز و پذیرا نباشید. این نگرش شما را عقب نگه می‌دارد و باعث می‌شود ارتقا پیدا نکنید. حتی اگر کاری را خوب انجام دهید، آنچه را به آن دست پیدا کرده‌اید دست‌کم می‌گیرید و از خود می‌پرسید که آیا می‌توانستید آن را بهتر انجام دهید؟ شما از نتیجه راضی نیستید و از خودتان هم خشنود نیستید چون عقیده دارید که کارتان هرگز به‌اندازه کافی خوب نخواهد شد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دانش‌آموز زیرک خودتان و معلم خودتان باشید. وقتی خودتان را بشناسید، خودتان را دوست بدارید و بپذیرید، خود واقعی‌تان جلو می‌آید و زندگی‌تان را هدایت می‌کند. شما به‌عنوان موجودی واحد (خود و خود برترتان به‌جای خود و نماینده خودتان) عمل می‌کنید. شما هرگز کامل نخواهید بود؛ اما با واقعیت هم‌راستا و به‌اندازه‌کافی مصمم خواهید بود تا زندگی‌تان را به‌خوبی سپری کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اشتباه‌ها برای شما کاملاً غیرقابل‌قبول هستند، خصوصاً چون این اشتباه‌ها به افراد دیگر نشان می‌دهند که شما کامل نیستید. شما در مورد اینکه توسط دیگران پذیرفته شوید اضطراب دارید و درنتیجه هیچ خطری را نخواهید پذیرفت. این باعث می‌شود توان شما برای خلاق بودن یا انجام کارهای جدید و اصیل کاهش پیدا کند. درعوض، بر انجام کارهای امن‌تر تمرکز می‌کنید. به پروژه‌هایی می‌چسبید که در آن‌ها به خودتان اعتماد دارید که کاری عالی انجام می‌دهید و می‌دانید که چطور می‌توانید به بهترین روش ممکن موفق شوید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
افرادی که عزت‌نفسی قوی دارند احترام زیادی برای خودشان قائل هستند و حسابی از خودشان مراقبت می‌کنند. روش‌هایی برای پرورش خودتان و کشف روند چهاربخشی صحبت کردن قاطعانه برای ابراز عقاید و نیازها و خواسته‌هایتان به دیگران پیدا کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ارزیابی‌های روزانه انجام دهید. هر روز چند لحظه را برای تفکر در مورد روزتان در نظر بگیرید. در حیطه‌هایی که کار خوبی انجام داده‌اید از خودتان تقدیر کنید. چند لحظه را صرف فکر کردن در این مورد کنید که چه‌کاری انجام داده‌اید که با خود واقعی‌تان هم‌راستا بوده است. تلاش کنید کارهایی را که انجام داده‌اید و اینکه چرا آن کارها را انجام دادید، شناسایی کنید. برای زمانی که اگر موقعیتی مشابه پیش بیاید چگونه با آن برخورد خواهید کرد، برنامه‌ریزی کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
کمال‌گرا بودن به معنای این است که باور کرده‌اید کمال قطعاً می‌تواند و باید در همه زمان‌ها در دسترس ما قرار بگیرد. جملاتی مثل «همه اشتباه می‌کنند» برای شما معنایی ندارد. حتی اگر کاری همان نباشد که خیلی به آن علاقه دارید، گمان می‌کنید که باید در آن کار بهترین باشید چون باید در همه کارها بهترین باشید. ازآنجاکه باید در همه کارها برتر باشید، خیلی از خودتان ناامید می‌شوید چون حس می‌کنید در صورتی‌که اشتباه کنید، زندگی‌تان هیچ ارزشی ندارد. حتی اگر اشتباهی که مرتکب شده‌اید کوچک باشد، شما دیدی تیزبین دارید و به آن می‌چسبید و بعد آن را بیش‌ازحد مهم در نظر می‌گیرید. شما بی‌نهایت منتقد خودتان هستید و در دیدن هرچیزی غیر از نقص‌ها و خطاهایتان مشکل دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
به چیزی بزرگ‌تر از خودتان باور داشته باشید. آمار و مقاله‌های اخیر روزنامه‌ها و مجلات و نمایش‌های تلویزیونی تأیید می‌کنند افرادی که مذهبی هستند یا گرایشی معنوی دارند یا احساس ملایمی در مورد این امور دارند، بهتر با خودشان برخورد می‌کنند. آن‌ها کنترل بیشتری بر احساسات منفی دارند و بهتر می‌توانند تجارب گذشته و چالش‌های کنونی را مدیریت کنند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بعد از اینکه این بخش را خواندید، دفترچه یادداشت‌تان را بردارید و همه گرایش‌ها، افکار و رفتارهایتان را که ویژگی‌های کمال‌گرایی را در خود دارند، در آن بنویسید. هر شب قبل از خواب روزتان را بررسی کنید و هربار که حس کردید کاری را به‌اندازه کافی خوب انجام نداده‌اید، هربار خودتان را به‌عنوان فردی ناکام یا کسی که به‌اندازه کافی خوب نیست در نظر گرفتید و افکاری را که موقع این اتفاقات به ذهنتان راه پیدا کرد، یادداشت کنید. بعد از یک هفته به فهرست‌تان نگاه کنید و بنویسید کدام گرایش‌ها، افکار و رفتارها بیشترین تکرار را داشته‌اند. بعد در این مورد بنویسید که چطور شما و اطرافیانتان به‌واسطه آنچه در مورد خودتان مشاهده کرده‌اید آسیب دیده‌اند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
موضوع دیگری که ممکن است برای‌تان پیش بیاید، گم کردن خودتان در رابطه و کاملاً مطیع‌شدن است. شما به‌قدری خود را نالایق می‌دانید که به همسرتان وابسته می‌شوید تا او شما را کنترل کند. برای اینکه چه‌کاری انجام دهید، چه فکری کنید و چه کسی را می‌توانید ببینید، کاملاً به همسرتان وابسته می‌شوید. این نوع کنترل به‌سادگی به سوءاستفاده منجر می‌شود چون باور درونی شما این است که استحقاق تمام این‌ها را دارید. یا تصور می‌کنید که حتماً باید رابطه‌ای کامل و بی‌نقص داشته باشید تا به همه نشان دهید که ارزشمند هستید؛ بنابراین تقاضای کنترل کامل بر همسرتان را می‌کنید که همین باعث می‌شود همسرتان از شما متنفر شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- یک کلاژ (تکه‌چسبانی) از تصاویر، کلمات و عبارت‌هایی بسازید که نشان‌دهنده عزت‌نفس سالم هستند. در مجلات بگردید تا تصاویر و متن‌هایی را پیدا کنید که منعکس‌کننده خود جدیدتان هستند، بعد آن‌ها را ببُرید و روی یک تخته اعلانات بچسبانید که می‌توانید آن را از فروشگاه‌های لوازم هنری بخرید. کلاژتان را در جایی بگذارید که بتوانید اغلب آن را ببینید، مثلاً در راهرو، روی میز آرایش یا قفسه آشپزخانه، هر جایی که اغلب از آن عبور می‌کنید و احتمال زیادی دارد که به مفاهیم و تصاویر توجه کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دفترچه‌ای ویژه بخرید و فقط مواردی را که باعث شادی‌تان می‌شود و می‌گوید شما چه موجود عالی و بی‌نظیری هستید، در آن یادداشت کنید. تصاویری از سنین متفاوت، یادگاری‌هایی از انجام کارهایی که از آن لذت برده‌اید و مکان‌هایی که از بودن در آن‌ها لذت برده‌اید، جایزه‌ها و کارت‌هایی که دریافت کرده‌اید، نوشته‌هایی که نوشته‌اید و از این قبیل موارد تهیه کنید و در آن قرار دهید. گه‌گاه سراغ این دفترچه بروید، به‌خصوص در مواقعی که به تقویت عزت‌نفستان نیاز دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خودتان را باور داشتید. ایمان شما باعث می‌شود در حین حرکت محکم قدم بردارید. اگر به دلیل اینکه خیال می‌کردید شکست می‌خورید زمان و انرژی‌تان را صرف این کار نمی‌کردید، موفق نمی‌شدید. شما مقدار زیادی از خودتان مایه گذاشتید چون باور داشتید که می‌توانید به نتایج مطلوبی دست پیدا کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تصور خودتان در حالتی متفاوت در مرحله دوم، تمرکز بر شخصیت جدیدتان را شروع می‌کنید. در تصویرسازی ذهنی‌تان طوری احساس و عمل می‌کنید که انگار فردی با عزت‌نفس سالم‌تر هستید. می‌توانید خودتان را ببینید که ویژگی‌های این شخصیت جدید را پرورش می‌دهید. ممکن است احساس اضطرار کنید که تغییراتی در بدن یا خانه‌تان ایجاد کنید، مثلاً لباس‌های جدید بخرید یا یک اتاق را نقاشی کنید. این کاملاً طبیعی است، پس جلو بروید و این کارها را انجام دهید! عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شناخت خودتان شما یک عمر با خودتان خواهید بود. هیچ‌چیزی نمی‌تواند این حقیقت را تغییر دهد. شناختن و دوست داشتن خود، گوش‌دادن به خود و قدردانی از خودتان برای سلامت‌تان لازم و حیاتی است. شاید در این لحظه رسیدن به این نقطه از دوست‌داشتن و پذیرش و تأیید تمام آنچه هستید برای شما دشوار باشد عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شما برای کمک به بزرگ‌سالان و کودکان در پرورش عزت‌نفسشان ابتدا باید آن‌ها را باور کنید، حتی اگر آن‌ها خودشان خودشان را باور نداشته باشند. درواقع وقتی آن‌ها خودشان را باور ندارند شما باید بیشتر باورشان کنید. بر زبان آوردن کلمات روحیه‌دهنده و دلگرم‌کننده و حمایت از دیگران برای کمک به آن‌ها لازم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
همه گرایش‌های کمال‌گرایانه‌تان را که می‌خواهید تحولی در آن‌ها ایجاد کنید، در دفترچه یادداشت‌تان بنویسید. بعد بنویسید که چگونه می‌خواهید آن‌ها را متحول کنید و چه وقت کار را شروع خواهید کرد. در دفترچه‌تان ثبت کنید که چگونه این تغییرات پیشرفت می‌کنند، چه پیروزی‌هایی به دست آورده‌اید، رسیدگی به کدام گرایش‌ها برای‌تان سخت‌تر بوده است و پیشنهادهایی برای مدیریت آن‌ها به شیوه‌ای سالم‌تر ارائه کنید. بعد از اینکه این تغییرات را در افکار و احساسات و اعمالتان ایجاد کردید، خلق و خویی معتدل‌تر و آرام‌تر همراه با آرامش درونی بیشتر خواهید داشت. می‌توانید بگویید «تقریباً کامل بودن» کاری است که به‌خوبی انجامش داده‌اید. شما احترام بیشتری برای خودتان قائل هستید و می‌توانید از کارتان، زندگی‌تان، روابطتان و خودتان لذت خیلی بیشتری ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تمایل به ایجاد تغییرات لازم خیلی مهم است. این کار مشکلی را که با کمال‌گرایی دارید و تلاش برای تحول آن را باهم پیوند می‌زند. همچنین باید بخواهید یک گام به عقب بگذارید و افکار، احساسات و اعمالتان را از آنجا مشاهده کنید. درحالی‌که در شما اراده برای ایجاد تغییر وجود دارد، تمایل به تغییر باعث می‌شود انگیزه لازم در شما ایجاد شود. وقتی اوضاع سخت شود، یعنی وقتی می‌خواهید به همان حالت قدیمی و آشنای کمال‌گرایی برگردید، تمایل شما به ادامه راه باعث می‌شود که بتوانید به جلو حرکت کنید. شما هدف‌هایی در زندگی‌تان تعیین می‌کنید و به آن‌ها دست می‌یابید. همچنان‌که این کار را انجام می‌دهید، کنترل زندگی‌تان را به دست می‌گیرید و بر اتفاقاتی که برای‌تان می‌افتد، کنترل بیشتری خواهید داشت. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در مسیر موفقیت باید کارهای زیر را انجام دهید: - دیدگاه داشته باشید. - برنامه‌ای برای دستیابی به آن دیدگاه داشته باشید. - بدانید در صنعتی که در آن کار می‌کنید، به چه چیزی نیاز دارید. - مقاومت در برابر رد شدن‌ها را در خودتان پرورش دهید و خودتان را تأیید کنید. - چشم‌اندازی مثبت به زندگی داشته باشید که ارتقادهنده و الهام‌بخش باشد. - شبکه‌ای حمایتی تشکیل دهید. - در مورد زمان و اولویت‌هایتان به‌صورت راهبردی عمل کنید. - با اعتمادبه‌نفس و فروتن باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
قاطعیت: اینکه در یک رستوران به شما غذایی بدهند که درست پخته نشده باشد یا همان غذایی نباشد که شما سفارش داده‌اید، ناامیدکننده است. اینکه به خانه برسید و بفهمید لباس‌هایی که تازه خریده‌اید آن‌قدر که خیال می‌کردید اندازه‌تان نیست هم می‌تواند آزاردهنده باشد. افرادی که حس عزت‌نفس و احترام‌به‌خود سالمی دارند، به‌سادگی به این موقعیت‌ها رسیدگی می‌کنند. آن‌ها خجالتی نیستند و با صدای رسا نظرشان را بیان می‌کنند و کاری می‌کنند که به نیازهای آن‌ها توجه شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
روابط: کسانی که عزت‌نفس قوی دارند، برای اظهار عقیده به خودشان وابسته هستند نه به دیگران. آن‌ها نگران واکنش دیگران نیستند و می‌توانند عقایدشان را به سهولت بیان کنند. احساسی که به خودشان دارند به افکار خودشان بستگی دارد، نه به آنچه دیگران در مورد آن‌ها می‌گویند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
هرکسی در عمق وجودش می‌خواهد دوستش داشته باشند، پذیرفته شود و برای کسی که هست و کارهایی که انجام می‌دهد، از او قدردانی کنند؛ اما هر فردی به دریافت این عبارت‌ها به روشی متفاوت نیاز دارد. درک نیازهای منحصربه‌فرد شما برای درک امکانات بالقوه در پشت رابطه‌ها با افرادی که به شما نزدیک هستند، لازم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ظاهر: افرادی که عزت‌نفس سالم دارند ظاهرشان را می‌پذیرند حتی اگر همانی نباشد که عامه مردم آن را ظاهری خوب می‌دانند. آن‌ها به ظاهرشان می‌بالند و حداکثر تلاش‌شان را می‌کنند تا پاکیزه باشند و خوب لباس بپوشند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عشق به خود: شما نمی‌توانید همیشه در مورد خودتان افکاری منفی داشته باشید و درعین‌حال خود را ارزشمند بدانید. کسانی که حس احترام به خود سالم دارند، افکار تحقیرآمیز را با افکار سازنده‌ای که باعث می‌شود اعتمادبه‌نفس در آن‌ها شکل بگیرد، جایگزین می‌کنند. آن‌ها می‌دانند که می‌توانند کارهایشان را خوب انجام دهند، بنابراین از شنیدن تأیید دیگران در این مورد شاد می‌شوند و به خودشان اجازه می‌دهند احساس خوبی در مورد این شناخت داشته باشند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر ندانید که دنبال چیستید، عاشق فردی مناسب‌شدن دشوار است. نیازهای شما با افراد دیگر فرق دارد. در اینجا سؤالاتی آورده‌ایم که باید در رابطه مدنظر قرار گیرند: - از رابطه عاشقانه چه می‌خواهید؟ - نیازهای اصلی شما چیست؟ - چه چیزی در روابط گذشته‌تان به‌خوبی پیش رفته است؟ - نیازهای برآورده‌نشده شما در این رابطه‌ها چیست؟ - تصویر آرمانی‌تان از همسر چیست؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
موفقیت: افرادی که عزت‌نفس سالم دارند مشتاق هستند آینده‌ای شگفت‌انگیز را برای خودشان تصور کنند و گام‌هایی برای رسیدن به این آینده بردارند. تعیین اهداف و رسیدن به آن‌ها طبیعی انجام می‌شود، چون آن‌ها اعتمادبه‌نفس زیاد دارند و متوجه می‌شوند که شروع کار، یادگیری مهارت‌های جدید و دنبال کردن آرزوها و خواسته‌هایشان با عزمی راسخ آسان است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
کاردانی: همراه با موفقیت، لیاقت و کاردانی بدیهی در نظر گرفته می‌شود. افراد دارای عزت‌نفس قوی می‌دانند استعدادها و مهارت‌هایی دارند که می‌توانند از آن‌ها در کارشان و برای کسب لذت استفاده کنند. آن‌ها می‌توانند به دیگران کمک کنند و می‌توانند از دیگران درخواست کمک کنند. اگر از موضوعی شناخت نداشته باشند، این را اعلام می‌کنند و اجازه می‌دهند دیگران هم این را بدانند و به جست‌وجو و تحقیق دست بزنند تا به جواب برسند. آن‌ها به پیشنهادهای دیگران گوش می‌دهند؛ اما قدرتشان را حفظ می‌کنند و خودشان تصمیم می‌گیرند که چطور عمل کنند. حتی اگر مورد انتقاد قرار بگیرند، آنچه را گفته شده است ارزیابی می‌کنند و به نتایج خودشان می‌رسند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شناسایی شاخص‌های عزت‌نفس عزت‌نفس هرکسی به واسطه یک تجربه دچار تحول شده است. متأسفانه شما نمی‌توانید یک روز صبح بیدار شوید و ناگهان پی ببرید که عزت‌نفستان یک‌شبه جهشی بالا داشته است. باید به‌طورمداوم در مورد خودتان کارکنید تا احساس عزت‌نفس سالم در شما به احساسی طبیعی تبدیل شود و با آن احساس راحتی کنید. با درک اینکه حس احترام به خود شما در کدام حیطه‌ها در سطح عزت‌نفس سالم است و در چه حیطه‌هایی به پیشرفت نیاز دارد، بهتر می‌توانید بر حیطه‌هایی تمرکز کنید که به کار بیشتر نیاز دارند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
مهم‌ترین مسئله‌ای که باید در مورد گفت‌وگوی درونی منفی بدانید این است که این افکار منعکس‌کننده احساسات شما در مورد خودتان هستند و به‌هیچ‌وجه حقیقت محض نیستند. در مورد بیشتر افراد این احساسات در دوران کودکی شروع می‌شوند و در بزرگ‌سالی هم ادامه پیدا می‌کنند؛ اما واقعیت این است که داشتن این احساسات به معنای این نیست که آن‌ها تصویری دقیق از واقعیت هستند. ذهن شما به روش‌های متعددی می‌تواند فریبتان دهد و شما را به این باور برساند که ارزش کمی دارید. این روش‌ها خطاهایی غیرعقلانی هستند که باعث می‌شوند احساس بدی داشته باشید و طوری رفتار کنید که نتیجه عکس بدهد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتی در حال پرورش حسی قوی‌تر از عزت‌نفس هستید، می‌توانید روابطی راضی‌کننده داشته باشید بدون اینکه برای تعریف کیستی خودتان به دیگران وابسته باشید. شما می‌توانید با دیگران سهیم شوید و می‌توانید از خودتان هم راضی باشید. هردوی این‌ها مهم هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- من فردی قوی و بااعتمادبه‌نفس هستم و اندامم هم این را نشان می‌دهد! - بدن من در مقیاس منحصربه‌فرد خودش زیبا (جذاب) است. - من ظاهرم را دوست دارم. - گمان می‌کنم بدنم به طرزی شگفت‌انگیز کار می‌کند. - من باهوش هستم و هوشمندانه از بدنم مراقبت می‌کنم. - بدنم کارهای خیلی زیادی انجام می‌دهد و بابت همه کارهایی که می‌توانم انجام بدهم شکرگزار هستم. - جذابیت در هر شکل و اندازه‌ای وجود دارد و بدن من جذاب است. - می‌دانم که بدن فیزیکی هیچ‌کسی کامل نیست و هنوز بدنم را با وجود نقص‌هایش دوست دارم. - من لایق و سزاوار این هستم که دوستم داشته باشند. - از احساس خوب در مورد خودم لذت می‌برم. - من سالم بودن از درون و بیرون را انتخاب کرده‌ام. - من مستحق رفتاری از سر عشق و احترام هستم. با خودم همین‌طور رفتار می‌کنم و با دیگران هم همین رفتار را دارم. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
به خاطر داشته باشید که هر رویداد خاصی می‌تواند احساسات متفاوتی را در افراد متفاوت بیدار کند، بنابراین درواقع رویدادها نیستند که هیجانات را بیدار می‌کنند، بلکه درک رویداد است که باعث فعال شدن احساسات هیجانی در درون شما می‌شود. احساسات شما به افکارتان مرتبط است. درواقع احساسات شما را افکارتان هدایت می‌کنند. با درک این موضوع می‌توانیم هیجاناتمان را کنترل کنیم. بهترین حالت این است احساساتی را که باعث می‌شوند انرژی‌تان تخلیه شود، آگاهانه به‌سمت احساساتی تغییر دهید که باعث قدرتمندتر شدن شما می‌شود. در اینجا برخی احساسات هیجانی را می‌بینید که به شادی واقعی منجر می‌شوند: - خشنودی و لذت - پذیرش و قدردانی - اشتیاق و وطن‌پرستی - درک، توجه و همدلی عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزت‌نفس واقعی از شناخت درونی از اینکه شما فردی شایسته و با اعتمادبه‌نفس هستید و شایستگی زندگی خوب را دارید نشئت می‌گیرد. عزت‌نفس واقعی به معنای شناخت این واقعیت است که می‌توانید کارهایی را که تمایل دارید انجام دهید و همانی باشید که می‌خواهید؛ یعنی توانایی موفق شدن در رابطه‌ها را دارید و می‌توانید از آنچه هستید راضی باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در ذهن‌خوانی شما کارهای افراد دیگر را تفسیر می‌کنید که به نظرتان بد می‌رسد، حتی وقتی هیچ واقعیتی وجود ندارد که از تصور شما حمایت کند. این تفسیر به پیشامدی مربوط می‌شود که در همان لحظه رخ می‌دهد یا در مورد رویدادی است که درگذشته رخ داده است. وقتی مرتکب خطای پیش‌بینی پیامدی منفی شوید، فرض می‌کنید که اوضاع بد پیش خواهد رفت، حتی خیلی بدتر از آنچه دلایل موجود نشان می‌دهند. حتی می‌توانید بروز فاجعه‌ای را از قبل پیش‌بینی کنید و این تصور باعث می‌شود که اضطراب و هراس زیادی داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزت‌نفس عبارت است از احساس شما در مورد خودتان به‌عنوان شخص نه آنچه دارید. افراد زیادی هستند که حس ارزشمند بودن خودشان را براساس عوامل بیرونی مانند اینکه چقدر پول درمی‌آورند و دارایی‌های مادی آن‌ها چقدر است، ظاهرشان چقدر خوب است و چه تعداد دوست دارند بنا می‌کنند؛ اما هرکدام از این‌ها می‌تواند تغییر کند و اگر این عوامل تغییر کنند، عزت‌نفس شما می‌تواند به‌شدت سقوط کند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عمداً ذهنتان را پر از افکار شاد کنید. عمیقاً نفس بکشید و اجازه دهید افکار منفی از شما دور شوند. شما مجبور نیستید به آن‌ها توجه کنید. در فعالیتی که از آن لذت می‌برید غرق شوید یا اینکه با یک دوست یا یکی از اقوام تماس تلفنی بگیرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر مثل خیلی از افراد دیگر کمبود عزت‌نفس داشته باشید، ممکن است احساس کنید که باید در همه چیز کامل باشید. اگر کامل نباشید بی‌رحمانه از خودتان انتقاد می‌کنید و بازده واقعی‌تان به‌مرور زمان کاهش پیدا می‌کند. شما از کمال‌گرایی رنج می‌برید و با استفاده از گفت‌وگوی درونی منفی، به خودتان می‌گویید که همیشه باید بی‌نقص عمل کنید و اگر نتوانید هر کاری را بی‌نقص انجام دهید، آن‌گاه هیچ ارزشی ندارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خوب غذا خوردن منافع بی‌شماری دارد: - انرژی و نیروی حیات بالاتر - دستگاه ایمنی قوی‌تر برای مبارزه با عفونت‌ها - بهبود توانایی تمرکز - خواب راحت‌تر - اجتناب از دردهای ماهیچه‌ای و مفصلی - قلب سالم‌تر - خلق‌وخویی پایدار - احتمال کمتر بیماری رژیم غذایی از نوع غربی بر گوشت قرمز، محصولات لبنی با شیر کامل، شکر، نمک و چربی اشباع‌شده متمرکز می‌شود. یک رژیم متعادل شامل غذاهایی از همه گروه‌های غذای اصلی است، ازجمله میوه‌ها، سبزی‌ها، پروتئین‌ها، غلات کامل و چربی‌های سالم. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خوردن غذاهای سالم به نظر می‌رسد جامعه از وزن به‌عنوان شاخصی برای سلامتی یا بیماری استفاده می‌کند؛ اما کارهای بیشتری هست که برای داشتن اندامی متناسب باید انجام داد. افراد زیادی منتظر می‌مانند تا نشانه‌هایی از آسیب در بدنشان بروز کند و تازه بعد از آن به روش‌های زندگی سالم‌تر رو می‌آورند. آن‌ها خیال می‌کنند فقط وقتی فشارخونشان به عرش رسید یا مفصل‌ها و ماهیچه‌هایشان دردناک شد باید تغییراتی در روش زندگی‌شان ایجاد کنند. روش هوشمندانه‌تر این است که با بدنتان خوب رفتار کنید تا نگذارید این مشکلات حتی شروع شوند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
افراد زیادی عقیده دارند که دارایی‌های مادی آن‌ها را شاد خواهد کرد؛ اما تحقیقات به این نتیجه رسیده‌اند که فراتر از داشتن پول کافی برای برآورده کردن نیازهای پایه و زندگی بالای خط فقر، پول و دارایی‌های مادی تأثیر خیلی کمی در افزایش شادی دارد. شادترین افراد کسانی هستند که از سلامت جسمانی برخوردارند، احساسات هیجانی مثبتی را تجربه می‌کنند، رابطه‌های اجتماعی مستحکمی دارند و زندگی‌شان معنادار است. آن‌ها حداکثر نیروی بالقوه‌شان را به فعل درمی‌آورند، به‌خوبی از پس تنش‌های روزمره برمی‌آیند، به شکلی پربار کار می‌کنند و در فعالیت‌های محله و شهر و جامعه‌شان مشارکت دارند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اکنون به‌آرامی در نور آبی شناور شوید. ارتعاش شفادهنده و آرامش‌بخش آن را حس کنید. بگذارید نور آبی در همه مولکول‌ها و اتم‌های بدنتان غوطه‌ور شود و کل بدنتان را آرام کند و تسکین دهد. رنگ آبی را احساس کنید و پذیرای این احساس باشید. آرامش آن را احساس کنید. بگذارید همه اضطراب‌ها و مشکلاتی را که ممکن است داشته باشید، از بدنتان خارج کند. احساس آرامش و راحتی کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
هرچه بیشتر خودتان را بشناسید و به‌وضوح بیشتری بدانید که می‌خواهید چه کسی باشید، راحت‌تر می‌توانید به آرزوها و رؤیاهایتان تحقق ببخشید. افراد موفق کارهایی را که باور دارند انجام می‌دهند و این مهم‌ترین بخش از زندگی آرمانی آن‌هاست. شما هم می‌توانید این کار را انجام دهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
نوری که از دستگاه‌هایی مثل تلویزیون، صفحه نمایش کامپیوتر و تلفن همراه ساطع می‌شود، طول موجی کوتاه دارد و باعث سرکوب ملاتونین می‌شود که هورمون اصلی در کنترل چرخه‌های خواب‌وبیداری است، بنابراین از یک ساعت قبل از به بستر رفتن از کامپیوتر، تلویزیون یا تلفن همراه استفاده نکنید، چون نوری که از آن‌ها ساطع می‌شود ممکن است شما را بیدار نگه دارد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در بیشتر تصمیم‌گیری‌ها مسئله این است که تصمیمات اغلب براساس خشنودی کوتاه‌مدت گرفته می‌شوند نه موفقیت بلندمدت. کمبود عزت‌نفس با خشنودی کوتاه‌مدت، انتظارات کوچک، دردهای گذشته و ناامیدی از اهداف برآورده‌نشده همراه است. علاوه‌براین، اجتماع و دوستان و شرایط کنونی بر مسیری اثر می‌گذارند که برای طی کردن انتخاب می‌کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتی‌که حسی قوی از ارزشمند بودن داشته باشید، تعادلی شایان توجه بین شادی و نشاطی که از وجود خودتان نشئت می‌گیرد و شادی و نشاطی که از رابطه‌هایتان ایجاد می‌شود، برقرار می‌کنید. با اینکه به‌تنهایی کاملاً خودکفا و شاد نیستید، به کسانی هم که با آن‌ها رابطه دارید برای شاد بودن وابسته نیستید. وقتی رابطه به‌خوبی پیش برود، بخش زیادی از خرسندی شما از رابطه ایجاد می‌شود. وقتی رابطه خوب پیش نرود یا هیچ رابطه‌ای با فرد خاصی نداشته باشید، شادی و لذت را از درونتان احساس می‌کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در اینجا بعضی سؤالات مربوط به شروع روند را مشاهده می‌کنید: - کدام ویژگی خودم را دوست دارم؟ - صفات مثبت من چیست؟ - خصوصیات مشترک بین من و کسانی که آن‌ها را تحسین می‌کنم، چیست؟ - مهارت‌ها و استعدادهای من کدام هستند؟ دوست دارم چه‌کاری انجام دهم؟ - بر کدام موقعیت‌های دشوار غلبه کرده‌ام؟ - دیگران چه تعریف‌هایی از من کرده‌اند؟ - دستاوردهای اصلی من چیست؟ - به چه کسی کمک کرده‌ام؟ - برای دیگران چه‌کارهایی انجام داده‌ام؟ - چه موفقیت‌هایی را در خانه و در محل کار به دست آورده‌ام؟ - بهترین دوستم چه توصیفی از من دارد؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شاید احساس کنید که فرد مهمی نیستید. اگرچه ممکن است در میان جمعی از افراد باشید، احساس می‌کنید تنهایید و به‌جایی تعلق ندارید. احساس می‌کنید که از دیگران بیگانه شده‌اید و ارتباطتان را با افرادی که به شما نزدیک هستند از دست داده‌اید عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- پس‌زدن افکار منفی‌تان به‌طور جدی. اگر افکار منفی بر ذهن شما مسلط باشند، عبارات تأکیدی مثبت‌تان تأثیر کمی خواهند داشت. وقتی متوجه شدید افکاری منفی به ذهنتان راه پیدا کرده است که عزت‌نفس شما را کاهش می‌دهد، آگاهانه آن‌ها را حذف کنید و عبارات تأکیدی مثبتی را به ذهن بیاورید که درست برخلاف این افکار منفی هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تمرکز بر موارد منفی و دست‌کم گرفتن موارد مثبت خطا: شما در ذهنتان فیلتری دارید که فقط افکاری را از خود عبور می‌دهد که باعث تقویت عزت‌نفس ضعیف شما می‌شود و هرچیزی را که می‌تواند احساس ارزشمندبودنتان را تقویت کند نادیده می‌گیرد. هر جزئیات منفی را بزرگ‌نمایی می‌کند تا فقط درباره موارد منفی فکر کنید و جزئیات مثبت را مدنظر قرار ندهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
سرزنش خودتان بابت شرایطی که تقصیر شما نیست
خطا: در این نوع تفکر اشتباه، شما خودتان را بابت هر اتفاقی سرزنش می‌کنید، حتی اگر تقصیر شما نبوده باشد یا کنترلی روی آن نداشته باشید. خیال می‌کنید مسئولیت شما این است که مطمئن شوید دیگران شاد هستند، همه روابط شما باید شکوفا شوند و در جلسات اجتماعی همه باید اوقاتی مفرح را سپری کنند. وقتی کارها طبق انتظارتان پیش نرود، گمان می‌کنید این مشکل به دلیل اشتباهی است که شما مرتکب شده‌اید.
عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بیشتر افراد معمولی به نظر می‌رسند، بنابراین آرزوی اینکه بدن، چهره یا هیکل کسی دیگر را داشته باشید، فقط اتلاف وقت است. بسیار سالم‌تر است از همین که هستید راضی باشید و دیگران را بدون مقایسه خودتان با آن‌ها و تحقیر خودتان مشاهده و تحسین کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزت‌نفس و اعتمادبه‌نفس باهم مرتبط هستند، اما دقیقاً یکسان نیستند. عزت‌نفس می‌گوید که شما در مورد خودتان چه احساسی دارید. اعتمادبه‌نفس می‌گوید که شما چقدر باور دارید که توانایی انجام کارهای موجود را دارید. اگر عزت‌نفس پایینی داشته باشید احتمالاً اعتمادبه‌نفس کمی هم خواهید داشت. احساس می‌کنید که خیلی ارزشمند نیستید و بنابراین آرزوهای زیاد و انگیزه لازم برای رسیدن به اهدافتان را ندارید. تفکرات درون ذهن شما ازجمله «من خوب نیستم» ، «من کار خیلی بدی انجام می‌دهم» و «خودم را دوست ندارم» باعث می‌شوند باور و ایمان کمی به خودتان داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تحقیقات نشان می‌دهد مغز شما بر تفسیرهای منفی بیش از تفسیرهای مثبت تأکید می‌کند، بنابراین به تمرکز بر امور منفی گرایش دارید و هرآنچه به آن توجه کنید، افزایش پیدا می‌کند، بنابراین وقتی زیادی بر موارد منفی تمرکز کنید، آن‌ها در ذهن شما تقویت می‌شوند، درحالی‌که وقتی بر امور مثبت تمرکز کنید، همان‌ها در ذهن شما قوی‌تر می‌شوند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اکنون تصور کنید که ده سال بعد است. شما به خودتان اجازه داده‌اید همه کارهایی را که می‌توانید انجام دهید. خودتان را باور کرده‌اید و اطمینان داشته‌اید که می‌توانید زندگی آرمانی‌تان را از سر بگذرانید. شما گام‌های مناسبی برداشته‌اید تا آرزوهایتان را دنبال کنید. چه احساسی در مورد خودتان و زندگی‌تان دارید؟ رؤیای موفقیت‌تان در خلال ده سال آینده را در ذهن بپرورانید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چطور این کار را انجام دهید؟ موارد زیر را ارزیابی کنید؟ - به این نکته دقت کنید که بدن شما شاخصی از ارزشمندبودنتان نیست. بنابراین خودتان را به همان صورتی که هستید بپذیرید و ظاهر فعلی‌تان را دوست داشته باشید. به اطرافتان نگاه کنید. افرادی را خواهید دید که اندازه و شکل‌های بدنی متفاوتی دارند. درک تنوع اندام انسان‌ها مهم است. هرکسی ممکن نیست بیش از حد لاغر باشد. درواقع، زیادی لاغر بودن الزاماً طبیعی نیست و اگر شما زنی لاغر یا بلندقد باشید چه اتفاقی می‌افتد؟ یا مردی کوتاه؟ بدن شما منحصربه‌فرد است. به‌جای اینکه از آن متنفر باشید، کوشش کنید شرایط بدنی خود را دوست داشته باشید و از آن لذت ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
حتی اگر این کار کمی ترسناک به نظر برسد، اکنون زمان تغییر است! قوی‌تر شدن و داشتن اعتمادبه‌نفس بیشتر کاری است که می‌توانید در آن مهارت پیدا کنید. شما قادر به گذران زندگی‌تان به روشی کاملاً جدید و بازسازی خودتان هستید. می‌توانید جلو بروید و یاد بگیرید که با دیدن عظمت و بزرگی در خودتان، ذهنیت خود را تغییر دهید. می‌توانید یاد بگیرید که قدر استعدادها، مهارت‌ها و قابلیت‌هایتان را بدانید. می‌توانید به وجود شخصی دارای عزت‌نفس سالم، بدون توجه به اینکه کیستید یا از کجا شروع کرده‌اید، در درون خودتان پی ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
قلب از نور ستاره درست شده و زمان. رنجشِ دوری و از دست دادن در تاریکی ریسمانی ناگسستنی است که بی‌نهایت را به بی‌نهایت وصل می‌کند. قلب من برای قلبت آرزو می‌کند و آن آرزو حتمی است. وقتی دنیا می‌چرخد وقتی جهان بزرگ می‌شود و وقتی راز عشق، دوباره و دوباره در رازِ تو برملا می‌شود من رفته‌ام. ولی برخواهم گشت. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
می‌دانست آتشفشان توی خواب سکسکه می‌کند. می‌دانست که این برای آتشفشان طبیعی است. آتشفشان‌ها خواب‌آلودهایی بی‌قرار بودند و بی‌قراری معمولاً مشکلی به همراه نداشت. ولی این روزها آتشفشان بی‌قرارتر از همیشه به نظر می‌آمد دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
درون مادرش جادویی بود. لونا می‌توانست حسش کند. ولی شبیه جادوی لونا نبود. جادوی لونا توی تمام استخوان‌ها، بافت‌ها و سلول‌هایش جریان داشت. جادوی مادرش بیشتر شبیه خرده‌نان‌هایی بود که در طول سفر توی سبد می‌ماند. بااین‌حال می‌توانست جادوی مادرش را احساس کند و همین‌طور عشق و علاقه‌اش را که از زیر پوستش پیدا بود. عشق نیروی درونش را بیشتر و جادویش را هدایت می‌کرد. لونا دست مادرش را کمی بیشتر فشرد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
به مادربزرگش نگاه کرد. به مادرش. به مردی که سعی می‌کرد از خانواده‌اش محافظت کند. لونا با خودش فکر کرد: بی‌نهایت. همون‌طور که جهان بی‌نهایته. روشنی و تاریکی و حرکات بی‌پایان؛ مکان و زمان، مکان در مکان و زمان در زمان؛ و او می‌دانست: هیچ محدودیتی واسه احساساتی که قلب می‌تونه توُ خودش نگه داره وجود نداره. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«هیشکی نمی‌تونه با پرنده‌ها حرف بزنه.» درست بود. ولی چرا فکر می‌کرد این‌طور نیست؟ فنچی با بال‌وپر روشن آمد لب پنجره نشست و شروع کرد به آواز خواندن. خیلی قشنگ می‌خواند و لونا احساس می‌کرد الان است که قلبش بشکند. در واقع یک‌کمی داشت می‌شکست. دستش را روی چشم‌هایش گذاشت و فهمید دارد گریه می‌کند دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زنِ دیوانهٔ برج، اسم خودش را به یاد نمی‌آورد. او اسم هیچ‌کس را یادش نمی‌آمد. اصلاً اسم چه اهمیتی داشت؟ نمی‌توانی بغلش کنی. نمی‌توانی او را ببویی. نمی‌توانی تکانش بدهی تا خوابش ببرد. نمی‌توانی عشقت را مدام و مدام و مدام توی گوشش زمزمه کنی. زمانی اسمی بود که او بیشتر از هر اسمی دوستش داشت. ولی مثل پرنده‌ای پرواز کرد و رفت. و دیگر نمی‌توانست برش گرداند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«خب، شاید هم خمیر نشه. ولی خصلتش تغییر می‌کنه. مثل خصلت ستاره‌ها. خصلت نور. خصلت سیاره‌ها. خصلت بچه قبل از دنیا اومدن. خصلت دونه توُ دل خاک. همهٔ چیزایی که می‌بینی مدام درست می‌شن و خراب می‌شن یا می‌میرن و زنده می‌شن. همه‌چیز در موقعیت تغییره.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«اون بی‌نظیره. همه‌چی رو قشنگ می‌کنه. حتی منو با این‌همه زشتی. می‌دونی وقتی بچه بودیم من دوستش داشتم، ولی خجالتی بودم. اونم رفت توی گروه خواهران ستاره. بعدش هم من این‌شکلی شدم و رفتم سراغ تنهایی و گوشه‌گیری.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
معمولاً هر سال روز قربانی، با شکوه و عظمت می‌آمد و می‌رفت. هر بار بچه‌ای بدون اعتراض برای قربانی‌شدن تحویل داده می‌شد. خانواده‌هایشان در سکوت عزاداری می‌کردند؛ مقدار زیادی غذا از طرف خانه‌های دیگر به آشپزخانه‌شان می‌آمد و همسایه‌ها دست روی شانه‌شان می‌گذاشتند تا شاید یک‌خرده از داغ‌شان کم کنند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
هربار که به عطف کتاب‌ها نگاه می‌کرد چشمش از یک کتاب به کتاب دیگر می‌رفت، انگار از چرم و جوهر ساخته نشده بودند؛ بلکه شیشه‌ای جلا خورده بودند با روغن. وقتی به کتاب‌های زندگی‌ستاره‌ها و یا به کتاب مورد علاقه‌اش مکانیک می‌رسید این اتفاق نمی‌افتاد. ولی بقیهٔ کتاب‌ها لغزنده بودند، مثل تیله داخل ظرف کره. چیز دیگری هم بود. هر وقت او یکی از آن کتاب‌ها را پیدا می‌کرد خودش را غرق در رویا و خواب می‌دید. چشم‌هایش سیاهی می‌رفتند و سرش چرخ می‌خورد. زیر لب شعری می‌خواند یا داستانی می‌ساخت. بعضی وقت‌ها هوش و حواسش را یک دقیقه یا یک ساعت بعد و یا روز بعد به دست می‌آورد. سرش را تکان می‌داد تا حواسش برگردد و با خودش فکر می‌کرد که کجاست و چه‌کار می‌کند و چه مدت این‌طور بوده. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«ولی این خیلی خطر داره. همهٔ درها رو روُ به سؤالای مردم نمی‌بنده. اگه اون برگرده و چیزی پیدا نکرده باشه، معنیش این نیست که چیزی وجود نداشته. اون‌وقت ممکنه بقیه بخوان برن و دنبالش بگردن و اگه یکی دیگه هم بره و چیزی پیدا نکنه، باز یکی دیگه می‌ره. این هیچی پیدا نکردن مسئله‌ساز می‌شه. مردم پروتکتریت رو به فکر می‌ندازه.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زن فریاد زد: «برید بیرون! شما حق ندارید اونو ببرید. توی صورتتون تف می‌ندازم. نفرین‌تون می‌کنم. همین حالا از خونهٔ من برید بیرون وگرنه چشماتون رو درمی‌آرم و می‌ندازم جلوی کلاغا!» بزرگان با دهان باز به او خیره شدند. نمی‌توانستند باور کنند. هیچ‌کس برای یک بچهٔ نفرین‌شده نمی‌جنگید. در واقع تا الان کسی چنین کاری نکرده بود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
خیلی ساده‌س. دیوونه بشید. دیوونگی و جادو به هم متصلن. من که فکر می‌کنم هستن. هر روز دنیا می‌چرخه. هر روز من یه چیز درخشان از زیر سنگا پیدا می‌کنم. کاغذای درخشان. حقیقت درخشان. جادوی درخشان. درخشان، درخشان، درخشان. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
می‌دانست آتشفشان توی خواب سکسکه می‌کند. می‌دانست که این برای آتشفشان طبیعی است. آتشفشان‌ها خواب‌آلودهایی بی‌قرار بودند و بی‌قراری معمولاً مشکلی به همراه نداشت. ولی این روزها آتشفشان بی‌قرارتر از همیشه به نظر می‌آمد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زان کاری می‌کرد که هر جادوگر عاقل دیگری انجام می‌داد. یک‌بار وقتی هوا آن‌قدر تاریک شد که ستاره‌ها پیدا شدند، دستش را بالا برد و نور ستاره را توی انگشت‌هایش جمع کرد، مثل نخ‌های ابریشمی تارهای عنکبوت، و به بچه داد تا بخورد. نورِ ستاره، همان‌طور که همهٔ جادوگران می‌دانند، بهترین غذا برای رشد بچه است. نور ستاره‌ها مهارت‌ها و استعدادهایی جادویی به فرد می‌دهد. بچه‌ها هم با لذت می‌خورند. چاق می‌شوند، سیر می‌شوند و نورانی. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
جادوگر و در واقع باور به جادوگر، برای ترساندن مردمِ ساده ساخته‌شده بود؛ مردم مطیع، مردم رام، مردمی که زندگی‌شان در غباری غمناک می‌گذشت. ابرهای اندوه احساساتشان را گرفته بود و مغزهایشان را از کار انداخته بود. بزرگان برای حکم‌رانی به همین‌ها نیاز داشتند. هرچند ناخوشایند بود، ولی کاری برایش نمی‌کردند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زن فریاد زد: «برید بیرون! شما حق ندارید اونو ببرید. توی صورتتون تف می‌ندازم. نفرین‌تون می‌کنم. همین حالا از خونهٔ من برید بیرون وگرنه چشماتون رو درمی‌آرم و می‌ندازم جلوی کلاغا!» بزرگان با دهان باز به او خیره شدند. نمی‌توانستند باور کنند. هیچ‌کس برای یک بچهٔ نفرین‌شده نمی‌جنگید. در واقع تا الان کسی چنین کاری نکرده بود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
معمولاً هر سال روز قربانی، با شکوه و عظمت می‌آمد و می‌رفت. هر بار بچه‌ای بدون اعتراض برای قربانی‌شدن تحویل داده می‌شد. خانواده‌هایشان در سکوت عزاداری می‌کردند؛ مقدار زیادی غذا از طرف خانه‌های دیگر به آشپزخانه‌شان می‌آمد و همسایه‌ها دست روی شانه‌شان می‌گذاشتند تا شاید یک‌خرده از داغ‌شان کم کنند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
چه چیزی باعث می‌شود که رابطه‌ای معنادار شود؟ کل قضیه در اشتراک و سهیم شدن خلاصه می‌شود. به معنای به اشتراک‌گذاشتن واقعیت وجودی‌تان است و به این صورت کسی را پیدا می‌کنید که خود واقعی‌اش را با شما به اشتراک بگذارد. هرچه عزت‌نفس بیشتری داشته باشید احتمال بیشتری دارد که در رابطه‌هایتان صادقانه رفتار کنید. شما تلاش نمی‌کنید تا دقیقاً تصویری باشید که فردی دیگر می‌خواهد، بلکه به روشی فکر، رفتار و صحبت می‌کنید که اصیل و برای شما راحت است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
یجاد رابطه‌های سالم آیا می‌دانید که وقتی روابطی معنادار و پربار دارید از نظر جسمانی، عاطفی و ذهنی سالم‌تر هستید؟ وقتی مریض هستید، اگر یک شبکه حمایتی عاشقانه داشته باشید، سریع‌تر خوب می‌شوید. وقتی قطع رابطه‌ای عاطفی باعث دل‌شکسته شدن شما شود، اگر کسی را داشته باشید که با شما گفت‌وگو کند و مکنونات قلبی‌تان را بشنود، سریع‌تر خوب خواهید شد. رابطه‌ها برای داشتن یک زندگی متعادل، شاد و سالم لازم هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- می‌خواهم چه کسی باشم؟ - می‌خواهم چه‌کار کنم؟ - می‌خواهم چه چیزی داشته باشم؟ - می‌خواهم چه کمکی کنم؟ - چگونه به آن‌ها کمک خواهم کرد؟ - می‌خواهم زمانم را با چه کسی سپری کنم؟ - می‌خواهم اوقاتم را صرف چه‌کاری کنم؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
داشتن اشتیاق در تبدیل‌شدن به فردی که آرزویش را دارید، شامل تغییر دیدگاه، افزایش افکار مثبت در مورد خودتان و حذف افکار منفی است. این به معنای پرورش خودتان و مهربان بودن با خودتان است. به این معناست که از خودتان حمایت کنید و افکار و احساسات‌تان را بر زبان بیاورید. اگر آنچه را می‌خواهید و به آن نیاز دارید بیان نکنید، دیگران از کجا بدانند چه نیاز و خواسته‌ای دارید؟ آن‌ها نمی‌توانند ذهن شما را بخوانند، بنابراین بیان اینکه مسائل را چگونه می‌بینید و چه می‌خواهید و به چه چیزی نیاز دارید، مؤثرترین روش اطلاع‌رسانی درباره خودتان است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بررسی نقاط قوت شما نقاط قوت شما حیطه‌هایی از زندگی‌تان هستند که در آن حسی قوی از عزت‌نفس دارید. شما واقعاً خودتان را دوست دارید و می‌دانید که در آن زمینه خوب هستید. این‌ها حیطه‌هایی هستند که می‌توانند به‌تدریج ساخته شوند و در آن‌ها حتی احترام به خودتان را بیشتر کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ترس به روش‌های زیادی ایجاد می‌شود، مثل ابهام در مورد آنچه در آینده رخ خواهد داد، تجارب بد گذشته، کمبود اطلاعات و رفتار بد احتمالی دیگران؛ اما در عمق همه این عوامل بی‌اعتمادی به خودتان نهفته است. ترس یک گرایش ذهنی است که وقتی نمی‌توانید خودتان را مطمئن کنید که هر اتفاقی بیفتد حالتان خوب خواهد بود، زندگی شما را در کنترل خودش می‌گیرد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
از سوی دیگر، اگر کمبود عزت‌نفس داشته باشید، آن‌گاه: - خودتان را با دیگران به شکلی منفی مقایسه می‌کنید. - مضطرب، پراسترس و نگران هستید. - به تأیید دیگران نیاز دارید. - از صحبت کردن در جلسه‌ها می‌ترسید. - از مواجهه با دیگران می‌ترسید. - از گفت‌وگو با غریبه‌ها خجالت می‌کشید. - بر نقص‌هایتان در گذشته تمرکز می‌کنید. - در مورد ارزش و لیاقت خودتان شک دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بسیاری از نظریات شما در مورد عزت‌نفس مستقیماً از نحوه‌ای که در خانواده با شما رفتار شده است ناشی می‌شود. اگر توجه همراه با عشق و تحسین دریافت کرده باشید و اگر مؤدبانه با شما صحبت کرده و به شما گوش داده باشند، این تجارب به شما در شکل‌گیری حسی قوی از ارزشمند بودن کمک می‌کند. از طرف دیگر، اگر نادیده گرفته یا تحقیر شده باشید یا اینکه به شما اهمیتی نداده باشند، بر سرتان فریاد کشیده باشند یا به‌شدت تنبیه شده باشید، حس ارزشمند بودن در شما کاهش پیدا می‌کند یا اصولاً محو می‌شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شما در این شرایط احساس تنهایی و غیر مهم بودن می‌کنید. احساس می‌کنید که اهمیتی ندارید و هیچ‌کس به شما اهمیت نمی‌دهد. شما هدفی ناچیز در زندگی‌تان دارید و دلیلی برای رؤیا دیدن در مورد اهداف ارزشمند ندارید. خودتان را شایان عشق یا دوستی دیگران نمی‌دانید و برقراری رابطه باز و صادقانه برای‌تان مشکل است. احتمال زیادی دارد که احساس کنید در کارتان گیر کرده‌اید و کاری متوسط انجام دهید و احتمال کمی دارد که ارتقا یا اضافه حقوق شامل حالتان شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
لغت‌نامه می‌گوید که «self» به معنای «خود فرد است» و «esteem» هم به معنای «داشتن احترام، تحسین و توجه بالا» است؛ بنابراین افراد دارای عزت‌نفس سالم، احترام و تحسین زیادی برای خودشان قائل هستند. آن‌ها با خودشان بسیار محترمانه رفتار می‌کنند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
حس عزت‌نفس شما از طریق افکار درونی‌تان بیان می‌شود. عبارت‌هایی که در مورد خودتان بیان می‌کنید، تعیین می‌کند که چقدر برای خودتان ارزش قائل هستید و در زندگی‌تان چقدر موفق هستید. این ندای درونی که در سر شما قرار دارد بر هر آنچه تجربه می‌کنید تأثیر می‌گذارد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
افراد داری عزت‌نفس سالم می‌توانند برای انجام کارهای بزرگ اشتیاق داشته باشند، چون اطمینان دارند که می‌توانند در آن کارها به موفقیت برسند. حتی اگر اشتباه کنند هم می‌دانند که می‌توانند از این اشتباه‌ها درس بگیرند و خودشان را با شرایط تطبیق دهند و رؤیاهایشان را به واقعیت تبدیل کنند. افرادی که عزت‌نفس کمی دارند، رؤیاهای خیلی کوچک دارند یا اینکه اصلاً اشتیاقی ندارند. آن‌ها احساس نمی‌کنند که می‌توانند به موفقیت زیادی برسند و خیال می‌کنند اگر تلاش کنند، فقط به دیگران نشان می‌دهند که چقدر نالایق هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
به‌تدریج متوجه می‌شوید که در درونتان فردی حیرت‌آور وجود داشته که منتظر مطرح شدن بوده است؛ کسی که برای زنده‌بودن هیجان دارد و دوست دارد صبح‌ها از خواب بیدار شود و از زندگی پر از موفقیت و شادی لذت ببرد. شما می‌توانید این فرد باشید! عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
آشنایی با افکار غیرارادی در زندگی روزمره‌تان افکاری غیرارادی و خودکار دارید که وقتی اتفاقی می‌افتد یا افراد به روش معینی رفتار می‌کنند، به ذهن شما می‌آید. افکار غیرارادی اولین افکاری هستند که وقتی با تجربه یا مشکلی مواجه می‌شوید، به ذهن شما می‌رسند. آن‌ها در واکنش به باورهای اصلی شما شکل می‌گیرند. همراه با افکار غیرارادی احساسات معینی بروز می‌کنند. ممکن است احساس نگرانی یا شکست باشد یا شاید احساس قدرت و قاطعیت. کارهایی که باورهای اصلی و احساسات زیربنایی‌تان را نشان می‌دهند، با افکار خودکار شما همراه هستند. ممکن است قاطع باشید به این دلیل که می‌دانید به خواسته‌هایتان می‌رسید و نیازهایتان را می‌شناسید، یا ممکن است منفعل باشید صرفاً چون احساس می‌کنید به هرحال شکست می‌خورید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
موضوع دیگری که ممکن است برای‌تان پیش بیاید، گم کردن خودتان در رابطه و کاملاً مطیع‌شدن است. شما به‌قدری خود را نالایق می‌دانید که به همسرتان وابسته می‌شوید تا او شما را کنترل کند. برای اینکه چه‌کاری انجام دهید، چه فکری کنید و چه کسی را می‌توانید ببینید، کاملاً به همسرتان وابسته می‌شوید. این نوع کنترل به‌سادگی به سوءاستفاده منجر می‌شود چون باور درونی شما این است که استحقاق تمام این‌ها را دارید. یا تصور می‌کنید که حتماً باید رابطه‌ای کامل و بی‌نقص داشته باشید تا به همه نشان دهید که ارزشمند هستید؛ بنابراین تقاضای کنترل کامل بر همسرتان را می‌کنید که همین باعث می‌شود همسرتان از شما متنفر شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
می‌توانید انتخاب کنید افسرده باشید و به دلیل غم و اندوهتان راکد شوید، یا اینکه می‌توانید بیشترین نفع را از گذشته ببرید، قدرت‌تان را افزایش دهید و گرایش به سپاسگزار بودن از دانشی را که کسب کرده‌اید در خودتان ایجاد کنید. فقط پس از این کار است که می‌توانید جهشی رو به جلو داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ممکن است رؤیای شریکی بی‌نقص را در سر داشته باشید که زندگی‌تان را شگفت‌انگیز کند، اما حتی اگر همسرتان عاشق و وفادار باشد، شما باور ندارید که رابطه‌تان می‌تواند خوب باشد. اگر شما به اندازه کافی خوب نباشید، چطور می‌توانید باور کنید که کسی شما را انتخاب می‌کند؟ بنابراین همسرتان را امتحان می‌کنید که مستلزم نمایش ایثار و سرسپردگی او در مقابل شماست و حتی اگر همسرتان هربار این کار را انجام دهد، بازهم شریک زندگی‌تان را تحقیر می‌کنید چون می‌دانید که درنهایت این رابطه به پایان می‌رسد و وقتی به پایان برسد، شما از این پایان رابطه به‌عنوان شاخصی دیگر برای اینکه دوست‌داشتنی نیستید استفاده می‌کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر پاسختان به یک یا چند سؤال بالا بله است، فاقد عزت‌نفس هستید و این به نحوه نگاه شما به اندامتان و رسیدگی به مشکلات تن‌انگاره شما آسیب می‌زند. داشتن تصویری ضعیف از اندام به این معناست که شما بدنتان را از دید منفی نگاه می‌کنید. وقتی به خودتان نگاه می‌کنید، تنها نقص‌ها را می‌بینید و بر همه مواردی که احساس می‌کنید در بدنتان ایراد دارد، تأکید می‌کنید. ممکن است در صرف زمان و تلاش برای مراقبت از اندامتان هیچ فایده‌ای نبینید؛ مثلاً به روشی سالم غذا نخورید، ورزش نکنید و به‌خوبی لباس نپوشید. درواقع ممکن است به حدی از اندامتان بدتان بیاید که حتی دوست نداشته باشید در آینه نگاه کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بی‌توجهی به مشکلات تن‌انگاره آیا در مورد اندام، وزن و غذایتان زیاد فکر و صحبت می‌کنید؟ آیا رژیم غذایی می‌گیرید و بیشتر مواقع در مورد رژیم گرفتن فکر می‌کنید؟ آیا گمان می‌کنید که بخش یا بخش‌هایی از بدنتان آن‌قدر که می‌خواهید خوب به نظر نمی‌رسد؟ آیا خودتان را با دیگران مقایسه می‌کنید و به نظرتان می‌رسد که بدتر از آن‌ها هستید؟ آیا دائماً فکر می‌کنید که اندامتان به اندازه کافی خوب نیست؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دفترچه‌ای ویژه بخرید و فقط مواردی را که باعث شادی‌تان می‌شود و می‌گوید شما چه موجود عالی و بی‌نظیری هستید، در آن یادداشت کنید. تصاویری از سنین متفاوت، یادگاری‌هایی از انجام کارهایی که از آن لذت برده‌اید و مکان‌هایی که از بودن در آن‌ها لذت برده‌اید، جایزه‌ها و کارت‌هایی که دریافت کرده‌اید، نوشته‌هایی که نوشته‌اید و از این قبیل موارد تهیه کنید و در آن قرار دهید. گه‌گاه سراغ این دفترچه بروید، به‌خصوص در مواقعی که به تقویت عزت‌نفستان نیاز دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شما برای کمک به بزرگ‌سالان و کودکان در پرورش عزت‌نفسشان ابتدا باید آن‌ها را باور کنید، حتی اگر آن‌ها خودشان خودشان را باور نداشته باشند. درواقع وقتی آن‌ها خودشان را باور ندارند شما باید بیشتر باورشان کنید. بر زبان آوردن کلمات روحیه‌دهنده و دلگرم‌کننده و حمایت از دیگران برای کمک به آن‌ها لازم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در مسیر موفقیت باید کارهای زیر را انجام دهید: - دیدگاه داشته باشید. - برنامه‌ای برای دستیابی به آن دیدگاه داشته باشید. - بدانید در صنعتی که در آن کار می‌کنید، به چه چیزی نیاز دارید. - مقاومت در برابر رد شدن‌ها را در خودتان پرورش دهید و خودتان را تأیید کنید. - چشم‌اندازی مثبت به زندگی داشته باشید که ارتقادهنده و الهام‌بخش باشد. - شبکه‌ای حمایتی تشکیل دهید. - در مورد زمان و اولویت‌هایتان به‌صورت راهبردی عمل کنید. - با اعتمادبه‌نفس و فروتن باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
قاطعیت: اینکه در یک رستوران به شما غذایی بدهند که درست پخته نشده باشد یا همان غذایی نباشد که شما سفارش داده‌اید، ناامیدکننده است. اینکه به خانه برسید و بفهمید لباس‌هایی که تازه خریده‌اید آن‌قدر که خیال می‌کردید اندازه‌تان نیست هم می‌تواند آزاردهنده باشد. افرادی که حس عزت‌نفس و احترام‌به‌خود سالمی دارند، به‌سادگی به این موقعیت‌ها رسیدگی می‌کنند. آن‌ها خجالتی نیستند و با صدای رسا نظرشان را بیان می‌کنند و کاری می‌کنند که به نیازهای آن‌ها توجه شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
روابط: کسانی که عزت‌نفس قوی دارند، برای اظهار عقیده به خودشان وابسته هستند نه به دیگران. آن‌ها نگران واکنش دیگران نیستند و می‌توانند عقایدشان را به سهولت بیان کنند. احساسی که به خودشان دارند به افکار خودشان بستگی دارد، نه به آنچه دیگران در مورد آن‌ها می‌گویند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
هرکسی در عمق وجودش می‌خواهد دوستش داشته باشند، پذیرفته شود و برای کسی که هست و کارهایی که انجام می‌دهد، از او قدردانی کنند؛ اما هر فردی به دریافت این عبارت‌ها به روشی متفاوت نیاز دارد. درک نیازهای منحصربه‌فرد شما برای درک امکانات بالقوه در پشت رابطه‌ها با افرادی که به شما نزدیک هستند، لازم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ظاهر: افرادی که عزت‌نفس سالم دارند ظاهرشان را می‌پذیرند حتی اگر همانی نباشد که عامه مردم آن را ظاهری خوب می‌دانند. آن‌ها به ظاهرشان می‌بالند و حداکثر تلاش‌شان را می‌کنند تا پاکیزه باشند و خوب لباس بپوشند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عشق به خود: شما نمی‌توانید همیشه در مورد خودتان افکاری منفی داشته باشید و درعین‌حال خود را ارزشمند بدانید. کسانی که حس احترام به خود سالم دارند، افکار تحقیرآمیز را با افکار سازنده‌ای که باعث می‌شود اعتمادبه‌نفس در آن‌ها شکل بگیرد، جایگزین می‌کنند. آن‌ها می‌دانند که می‌توانند کارهایشان را خوب انجام دهند، بنابراین از شنیدن تأیید دیگران در این مورد شاد می‌شوند و به خودشان اجازه می‌دهند احساس خوبی در مورد این شناخت داشته باشند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر ندانید که دنبال چیستید، عاشق فردی مناسب‌شدن دشوار است. نیازهای شما با افراد دیگر فرق دارد. در اینجا سؤالاتی آورده‌ایم که باید در رابطه مدنظر قرار گیرند: - از رابطه عاشقانه چه می‌خواهید؟ - نیازهای اصلی شما چیست؟ - چه چیزی در روابط گذشته‌تان به‌خوبی پیش رفته است؟ - نیازهای برآورده‌نشده شما در این رابطه‌ها چیست؟ - تصویر آرمانی‌تان از همسر چیست؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
موفقیت: افرادی که عزت‌نفس سالم دارند مشتاق هستند آینده‌ای شگفت‌انگیز را برای خودشان تصور کنند و گام‌هایی برای رسیدن به این آینده بردارند. تعیین اهداف و رسیدن به آن‌ها طبیعی انجام می‌شود، چون آن‌ها اعتمادبه‌نفس زیاد دارند و متوجه می‌شوند که شروع کار، یادگیری مهارت‌های جدید و دنبال کردن آرزوها و خواسته‌هایشان با عزمی راسخ آسان است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
کاردانی: همراه با موفقیت، لیاقت و کاردانی بدیهی در نظر گرفته می‌شود. افراد دارای عزت‌نفس قوی می‌دانند استعدادها و مهارت‌هایی دارند که می‌توانند از آن‌ها در کارشان و برای کسب لذت استفاده کنند. آن‌ها می‌توانند به دیگران کمک کنند و می‌توانند از دیگران درخواست کمک کنند. اگر از موضوعی شناخت نداشته باشند، این را اعلام می‌کنند و اجازه می‌دهند دیگران هم این را بدانند و به جست‌وجو و تحقیق دست بزنند تا به جواب برسند. آن‌ها به پیشنهادهای دیگران گوش می‌دهند؛ اما قدرتشان را حفظ می‌کنند و خودشان تصمیم می‌گیرند که چطور عمل کنند. حتی اگر مورد انتقاد قرار بگیرند، آنچه را گفته شده است ارزیابی می‌کنند و به نتایج خودشان می‌رسند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شناسایی شاخص‌های عزت‌نفس عزت‌نفس هرکسی به واسطه یک تجربه دچار تحول شده است. متأسفانه شما نمی‌توانید یک روز صبح بیدار شوید و ناگهان پی ببرید که عزت‌نفستان یک‌شبه جهشی بالا داشته است. باید به‌طورمداوم در مورد خودتان کارکنید تا احساس عزت‌نفس سالم در شما به احساسی طبیعی تبدیل شود و با آن احساس راحتی کنید. با درک اینکه حس احترام به خود شما در کدام حیطه‌ها در سطح عزت‌نفس سالم است و در چه حیطه‌هایی به پیشرفت نیاز دارد، بهتر می‌توانید بر حیطه‌هایی تمرکز کنید که به کار بیشتر نیاز دارند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتی در حال پرورش حسی قوی‌تر از عزت‌نفس هستید، می‌توانید روابطی راضی‌کننده داشته باشید بدون اینکه برای تعریف کیستی خودتان به دیگران وابسته باشید. شما می‌توانید با دیگران سهیم شوید و می‌توانید از خودتان هم راضی باشید. هردوی این‌ها مهم هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتی‌که حسی قوی از ارزشمند بودن داشته باشید، تعادلی شایان توجه بین شادی و نشاطی که از وجود خودتان نشئت می‌گیرد و شادی و نشاطی که از رابطه‌هایتان ایجاد می‌شود، برقرار می‌کنید. با اینکه به‌تنهایی کاملاً خودکفا و شاد نیستید، به کسانی هم که با آن‌ها رابطه دارید برای شاد بودن وابسته نیستید. وقتی رابطه به‌خوبی پیش برود، بخش زیادی از خرسندی شما از رابطه ایجاد می‌شود. وقتی رابطه خوب پیش نرود یا هیچ رابطه‌ای با فرد خاصی نداشته باشید، شادی و لذت را از درونتان احساس می‌کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزت‌نفس واقعی از شناخت درونی از اینکه شما فردی شایسته و با اعتمادبه‌نفس هستید و شایستگی زندگی خوب را دارید نشئت می‌گیرد. عزت‌نفس واقعی به معنای شناخت این واقعیت است که می‌توانید کارهایی را که تمایل دارید انجام دهید و همانی باشید که می‌خواهید؛ یعنی توانایی موفق شدن در رابطه‌ها را دارید و می‌توانید از آنچه هستید راضی باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزت‌نفس عبارت است از احساس شما در مورد خودتان به‌عنوان شخص نه آنچه دارید. افراد زیادی هستند که حس ارزشمند بودن خودشان را براساس عوامل بیرونی مانند اینکه چقدر پول درمی‌آورند و دارایی‌های مادی آن‌ها چقدر است، ظاهرشان چقدر خوب است و چه تعداد دوست دارند بنا می‌کنند؛ اما هرکدام از این‌ها می‌تواند تغییر کند و اگر این عوامل تغییر کنند، عزت‌نفس شما می‌تواند به‌شدت سقوط کند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر مثل خیلی از افراد دیگر کمبود عزت‌نفس داشته باشید، ممکن است احساس کنید که باید در همه چیز کامل باشید. اگر کامل نباشید بی‌رحمانه از خودتان انتقاد می‌کنید و بازده واقعی‌تان به‌مرور زمان کاهش پیدا می‌کند. شما از کمال‌گرایی رنج می‌برید و با استفاده از گفت‌وگوی درونی منفی، به خودتان می‌گویید که همیشه باید بی‌نقص عمل کنید و اگر نتوانید هر کاری را بی‌نقص انجام دهید، آن‌گاه هیچ ارزشی ندارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزت‌نفس و اعتمادبه‌نفس باهم مرتبط هستند، اما دقیقاً یکسان نیستند. عزت‌نفس می‌گوید که شما در مورد خودتان چه احساسی دارید. اعتمادبه‌نفس می‌گوید که شما چقدر باور دارید که توانایی انجام کارهای موجود را دارید. اگر عزت‌نفس پایینی داشته باشید احتمالاً اعتمادبه‌نفس کمی هم خواهید داشت. احساس می‌کنید که خیلی ارزشمند نیستید و بنابراین آرزوهای زیاد و انگیزه لازم برای رسیدن به اهدافتان را ندارید. تفکرات درون ذهن شما ازجمله «من خوب نیستم» ، «من کار خیلی بدی انجام می‌دهم» و «خودم را دوست ندارم» باعث می‌شوند باور و ایمان کمی به خودتان داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
برای بعضی مردها زیباترین منظرهٔ جهان دیدنِ زنی ژاپنی در خواب است. دیدنِ موهای بلند سیاهش که شناورند کنار او مثل سوسن‌های تیره‌ای که طوری می‌کنند حال‌ات را که بخواهی براشان بمیری و می‌برندت به بهشتی پر از زن‌های خوابیدهٔ ژاپنی که هیچ‌وقت بیدار نمی‌شوند و همه‌اش خواب‌اند، در حال دیدن خواب‌های زیبا. بارش کلاه‌مکزیکی ریچارد براتیگان
هیچ‌وقت اسبابِ ناراحتی‌اش کم نبود. غصه‌ها همه‌جا دنبال‌اش می‌کردند، مثل میلیون‌ها موش سفید آموزش‌دیده، و او ارباب‌شان بود. اگر به غصه‌هاش یاد می‌داد آواز بخوانند، طوری آواز می‌خواندند که گروه کرِ عشای ربانی مورمون‌ها جلوشان صدای سیب‌زمینی بدهد. بارش کلاه‌مکزیکی ریچارد براتیگان
قولی هم به خودش داده بود که تصمیم داشت پابندش بماند: هیچ‌وقت با نویسندهٔ دیگری وارد رابطه نشود. مهم نیست که طرف چقدر جذاب، حساس، خلاق یا بامزه باشد. نویسنده‌جماعت ارزشِ رابطه‌ای طولانی را ندارد. نویسنده‌ها به لحاظِ عاطفی خیلی هزینه‌بردارند و هزینهٔ نگه‌داری‌شان سنگین است. آن‌ها مثل داشتن جاروبرقی‌ای‌اند که همیشه خراب است و فقط انیشتین می‌تواند درست‌اش کند. زن می‌خواست نامزدِ بعدی‌اش جارودستی باشد. بارش کلاه‌مکزیکی ریچارد براتیگان
با خودش فکر کرد، یعنی الان با کیه؟ و در چشم‌هایش اشک‌ها داشتند مسابقه می‌دادند برای بیرون زدن و طوری جلوی یکدیگر درمی‌آمدند، در حال سبقت از هم برای پایین ریختن بر گونه‌ها، انگار که در مسابقاتِ المپیک گریه بودند با تصویری از مدال‌های طلا جلوی چشم‌شان. بارش کلاه‌مکزیکی ریچارد براتیگان
زن با این‌که خیلی باهوش بود و طبع خیلی شوخی هم داشت، خیلی حرف نمی‌زد. آدم‌های دیگر که دور و برش بودند، همیشه متعجب می‌شدند از این که زن یک شب کامل را بدون گفتن کلمه‌ای پشت سر می‌گذاشت. فقط وقتی حرف می‌زد که چیزی برای گفتن داشت. همیشه فقط خیلی معقول گوش می‌کرد، سری تکان می‌داد یا وقتی نکات هوشمندانه و ظریفی وجود داشت، به‌اشاره تصدیق می‌کرد. همیشه هم به‌جا می‌خندید. خنده‌های خوشگلی داشت که مثل آب باران بود که روی گل‌های نقره‌ای نرگس می‌ریخت. همه دوست داشتند او که هست چیزهای بامزه بگویند، چراکه خنده‌اش خیلی جذاب بود. بارش کلاه‌مکزیکی ریچارد براتیگان
وقتی آدم‌های دیگر حرف می‌زدند، طوری با آن نگاهِ همدلانهٔ چشم‌های زیاده باریک‌اش خیره می‌شد به‌شان، و طوری گوش می‌کرد به حرف‌شان انگار که آن‌ها تنها صدای باقی‌مانده در جهان بودند و انگار هر چیز دیگری که صدا داشت به‌کل ناپدید شده بود از گوش بشری و صدای آن‌ها تنها صدای باقی‌مانده بود در جهان. بارش کلاه‌مکزیکی ریچارد براتیگان
آدمی باید بداند راه‌های خودش کدامند، راه‌های خودش به تنهایی. راه‌هایی که هیچ‌کس دیگر امکان ندارد از آن‌ها بگذرد… بعضی راه‌ها در زندگی وجود دارند که آدمی حتا پس از مرگ هم شده باید از قیامت برگردد و از آن‌ها راهی شود. چون اگر از آن راه‌ها نرفته باشد. مرگش ناتمام باقی خواهد ماند… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
دانستن، معصومیت انسان‌ها را لکه‌دار می‌کند… همه آن‌ها که از رازها باخبرند آدم‌های معصومی نیستند، درک رازها ما را آلوده می‌کند… تا وقتی ما معصوم هستیم از چیزی باخبر نیستیم، هنگامی که تردید نداریم… هنگامی که انسان با رازها در آمیخت، وقتی واقعیت دیگران را دریافت، مرتکب گناه می‌شود. انسان تا وقتی معصوم است که از گناه دیگران اطلاع ندارد. تا وقتی معصوم است که پلشتی دنیا را درک نکرده باشد. » آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آدمی که می‌داند به کدام طرف می‌رود گم نمی‌شود. من می‌دانم آدمی موجودی است که راه‌ها را خیلی زود گم می‌کند. می‌دانم که آدمی راه‌هایش را پیدا نمی‌کند، این واقعیتی زهرآلود است که دیر به آن ایمان می‌آوریم. هیچ موجود دیگری در روی زمین به اندازهٔ انسان راه‌ها را گم نمی‌کند… انسان‌ها چیزی نیستند جز موجوداتی که راه‌ها را گم می‌کنند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
زنی که کمی از دیگران زیرک‌تر است هرگز به مرد اجازه نمی‌دهد که فکر کند او به این دلیل در کنار اوست که «جای دیگری برای رفتن ندارد». استقلال مادی زن، همواره به صورت ظریفی این نکته را به مرد یادآوری می‌کند که اگر بخواهد زن را با «ناراحتی» وادار به ماندن کند، رابطه‌شان مدت زیادی دوام نخواهد آورد. این موضوع احترام، محبت و رضایت هر دو طرف را در رابطه بیمه می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک رفتار بدی ندارد، بلکه صرفاً برای «سواری دادن» به دیگران داوطلب نمی‌شود. اگر مردی می‌خواهد از او سواری بگیرد و آن را روشن و واضح نشان می‌دهد، او نیز «آگاهانه» اجازه چنین کاری را نمی‌دهد. بله، با دیگران آن‌گونه رفتار کنید که دوست دارید با شما رفتار شود اما حواستان را جمع کنید که مرد زندگی تان نیز با شما همین‌گونه رفتار کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
همچنین زنانی را دیده ام که به مردهایی که درست نمی‌شناسند، پول قرض می‌دهند. معمولاً این جور زن‌ها برای پول دادن به مردها لحظه ای تردید نمی‌کنند و در حالی‌که خودشان در تأمین نیازهای ابتدایی زندگی درمانده‌اند، پول بی زبان را به مرد می‌دهند تا یک سیستم پخش جدید برای ماشینش بخرد. قانون پول قرض دادن به مردها؟ هرگز چنین کاری نکنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
برای مثال اَبی با یک مرد ایتالیایی به نام فرانکو ازدواج کرد تا به او کمک کند گرین کارت بگیرد. جایی در میان آشنایی و ازدواجشان، فرانکو او را قانع کرده بود که دیوانه وار عاشقش است. وقتی فهمید اَبی گیاه خوار است پاستا را کنار گذاشت و گیاه‌خوار شد. ابی عاشق کوهنوردی بود، پس او هم کوهنورد خوبی شد. اَبی بسیار «عرفانی» بود، او هم به این نتیجه رسید که بسیار معنوی و عارف مسلک است. این زوج خوشبخت با اداره مهاجرت مصاحبه کردند و فرانکو امتحان را قبول شد و گرین کارتش را گرفت. فردای آن روز چمدانش را پر کرد و به اَبی گفت: «چاو عزیزم» و در افق ناپدید شد. او برای اَبی حتی یک حلقه نامزدی نیز نگرفته بود، اما تمام مخارج سنگین طلاق بر عهده اَبی افتاد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
زنان ساده دل در یک رابطه، کمی بیشتر از حد معمول به طرف مقابل سود می‌رسانند و این اشتباه است. یک زن ساده دل احساس می‌کند که مرد به او «نیاز» دارد و طوری شتابان به سمت او می‌دود که انگار صلیب سرخ است. او «کورکورانه» می‌بخشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
بخش اقتصادی یک رابطه باید پیرو قوانین داد و ستد باشد. هیچ یک از دو طرف رابطه نباید تمام بار را به دوش بکشد و تمام مخارج را تأمین کند. اگر او شما را به یک نمایشنامه گران‌قیمت و یا تماشای باله می‌برد و چون باید تا آخرین لحظه سر کارش بماند، زمانی برای شام خوردن باقی نمی‌ماند، غذای آماده سفارش دهید و وقتی به دنبال‌تان آمد برایش ببرید. اگر او شما را برای شام بیرون می‌برد شما هم در راه برگشت از باشگاه ورزشی‌تان، دو تا بلیط سینما بگیرید و او را غافلگیر کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
دختر ساده دلی که اجازه نمی‌دهد مرد پول شام را حساب کند، در ژرفای قلبش دوست ندارد نسبت به آن مرد تعهدی داشته باشد و می‌داند حساب کردن پول شام از طرف مرد برایش تعهد می‌آورد. یک زیرک چنین مشکلی ندارد. او با مهربانی و ادب از مرد تشکر می‌کند و هرگز احساس گناه و یا داشتن تعهد اخلاقی به کسی که تازه با او آشنا شده است ندارد. یا احساس این را ندارد که به خاطر پول شام ناچار به سازش و مصالحه است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
درست است. زن‌هایی نیز هستند که به مرد اجازه نمی‌دهند در را برایشان باز کند یا صورت حساب را بپردازد. آن‌ها از اینکه کسی برایشان «خرج کند» امتناع می‌کنند. یک زن زیرک با این موضوع که با او به خوبی رفتار شود هیچ مشکلی ندارد. پس اجازه می‌دهد مرد هر آنچه می‌خواهد را به او بدهد و به خود نیز اجازه می‌دهد که آن را دریافت کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
از آنجا که مردها خود را مقید به توضیح احساس‌شان نمی‌کنند، گاهی زن‌ها فرض را بر این می‌گذارند که هیچ احساسی پشت این هدیه نیست و مرد برای دل خودش این کار را انجام داده است. اگر مردی به شما هدیه‌ای داد، با سپاسی که از مهربانی اش می‌گزارید، آن احترامی که شایسته آن است را در حقش بجا آورید. اگر می‌خواهید با شما رفتار درستی داشته باشد، شما هم باید کاری کنید که احساس مهم بودن و خاص بودن داشته باشد. پس هر بار که او کاری را از روی محبت و سخاوت انجام می‌دهد، او را تشویق کنید. در غیر این صورت، او دیگر انگیزه‌ای برای انجام چنین کارهایی نخواهد داشت. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
مردها بارها و بارها برایم تعریف کرده‌اند که چقدر از اینکه زن‌ها پرداخت پول را وظیفه آن‌ها می‌دانند و نیازی به تشکر نمی‌بینند احساس سرخوردگی کرده‌اند. حتی زنانی نیز هستند که برای تولد مرد جشن غافلگیرانه ترتیب می‌دهند وسپس توقع دارند که مخارج آن را هم همان مرد بپردازد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
در جریان تحقیقات‌ام برای این کتاب موضوعی مرا شگفت زده کرد و آن این بود که مردها عموماً برایشان مهم نیست صورت حساب را پرداخت کنند، بلکه آنچه آنان را آزار می‌دهد این است که زن‌ها طوری رفتار می‌کنند که گویی این کار وظیفه مردهاست و یا اینکه «توقع» دارند مردها این کار را انجام دهند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
در جریان تحقیقات‌ام برای این کتاب موضوعی مرا شگفت زده کرد و آن این بود که مردها عموماً برایشان مهم نیست صورت حساب را پرداخت کنند، بلکه آنچه آنان را آزار می‌دهد این است که زن‌ها طوری رفتار می‌کنند که گویی این کار وظیفه مردهاست و یا اینکه «توقع» دارند مردها این کار را انجام دهند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
شخصیت و غرور شامل این نمی‌شود که شما پول را از کجا بیرون می‌آورید. کشوی میز، ساک یا کیف پول. موضوع این نیست که به شما یک کارت اعتباری داده شود یا اجازه داشته باشید از یک حساب خاص پول برداشت کنید. اگر شما برای خود درآمدی داشته باشید، حتی اگر کم باشد، این امکان را به شما می‌دهد که بتوانید:
مطابق قوانین خود زندگی کنید.
با ضرب آهنگ خاص خود حرکت کنید و ناچار نباشید به ساز کس دیگری برقصید.
تصمیم گیری این موضوع که با شما چگونه برخورد شود بر عهده خودتان باشد.
بتوانید آنچه را تحمل می‌کنید و آنچه که تحمل نمی‌کنید را مشخص کنید.
اگر آنچه می‌خواستید را از او دریافت نکردید، بتوانید او را ترک کنید.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۴
صرف نظر از اینکه یک زن تا چه اندازه زیبا باشد، تنها زیبایی چهره نمی‌تواند احترام مرد را برایش نگاه دارد. شاید زیبایی ظاهری او را جذب کند اما آنچه او را مجذوب شما نگاه می‌دارد، استقلال شماست.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
او شریکی می‌خواهد که به او احترام بگذارد و ارزش به دست آوردن را داشته باشد. کسی که با او برابر باشد. اگر مرد بیرون خانه کار می‌کند، او نیز در خانه بچه‌ها را تربیت می‌کند. یعنی با او همکاری می‌کند. به عبارت دیگر، او برای این کنار مرد نمانده که چیزی را به زور از مرد بگیرد، زیرا اگر لازم باشد می‌تواند روی پای خودش بایستد. این یعنی او به انتخاب خودش در کنار مرد است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قبول است، مردان ثروتمند زیادی هستند که دوست دارند یک عروسک باربی در آغوش داشته باشند و امیدوارند بتوانند او را به مرتبه بلند «همسران ِاستِپ فورد» برسانند. اما این مرد، مردی نیست که یک زن با شخصیت و عاقل در پی آن بگردد. و زنی که در کنار چنین مردی می‌ماند نیز زنی نیست که حتی اندک قدرتی داشته باشد یا برای خود شخصیتی قایل باشد. به احتمال زیاد او این زن بی دست و پا را با یک مدل جدیدتر معاوضه خواهد کرد. زیرا از همان ابتدا نیز این زن برایش حکم اسباب بازی را داشته است. آنچه یک مرد خوب و شایسته دوست دارد برای یک عمر نگاه دارد، یک زن قوی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک میلیونر جوان که ثروتش را با تلاش خودش به دست آورده بود، دیدگاه خود را چنین شرح داد: آنچه یک مرد موفق به سرعت فرا می‌گیرد این است که زنان به پول او واکنش نشان می‌دهند. این مردان خیلی زود در می‌یابند که زنان برای مردانی که جیب‌های پر پول دارند صف می‌کشند. تمام کاری که مردها لازم است انجام دهند این است که به زن‌ها نشان دهند ثروتمندند و یا ماشین خوب و خانه بزرگی دارند. آنگاه زن‌ها مثل جوجه اردک پشت سرشان صف می‌بندند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
تمام آنچه یک زن باید انجام بدهد این است که هر از گاهی قبض برق را با پول خودش پرداخت کند یا سر راه، چند خرید کوچک برای خانه انجام دهد. با انجام هر کدام از این‌ها او سپاس خود را به مرد نشان داده است و بعد از آن، مرد با خوشحالی تمام بقیه مخارج را پرداخت می‌کند. مرد نیاز ندارد که ببیند همه چیز مساوی است، فقط باید ببیند که گاهی نیز مسائل دو طرفه است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
پول پرستی هیچ‌گاه به کار کسی نخواهد آمد. همان‌طور که از اخبار و تیتر روزنامه‌ها مشخص است، پول پرست‌ها به تازگی با مشکلی به نام وایاگرا مواجه شده‌اند زیرا تنها کسانی که به آن‌ها توجه می‌کنند پیرمردها هستند. حالا رکسان تلاش زیادی می‌کند تا آنچه قبلاً داشته است را دوباره به دست بیاورد، اما این بار سروکارش با دندان مصنوعی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
توانایی مراقبت از خود و ایستادن روی پای خودتان، موارد زیر را برایتان بیمه می‌کند:
ذهن او همواره درگیر شما می‌ماند
احترامتان حفظ می‌شود
ادامه رابطه را تضمین می‌کند
جذابیت جنسی حفظ می‌شود
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
مهم نیست چه کسی صورت حساب‌ها را پرداخت می‌کند. مهم این است که اگر به شما فشار آمد، آیا توانایی ترک صحنه و ایستادن روی پای خود را دارید یا خیر. اگر چنین توانایی را داشته باشید، او دیگر نمی‌تواند شرایط خود را تحمیل کند. بلکه در ذهنش گزینه‌هایی را بالا و پایین می‌کند که شامل این می‌شود که یا شما را مطابق شرایط خودتان داشته باشد یا اصلاً نداشته باشد. در این صورت است که او می‌تواند احساس کند آقای خانه است. به خاطر داشته باشید که او در دامنه فرمانروایی و عادات خود، باید احساس کند که سلطان جنگل است، اما هرگز هم نباید گمان کند که مرگ و زندگی شما، در دستان اوست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
توانایی شما برای یک مغز متفکر و فعال بودن توجه او را به سمت شما جلب و شما را در ذهن او ماندگار می‌کند.
توانایی انتخاب و گزینش آنچه در زندگی انجام می‌دهید، مهمترین ابزار شماست. این دقیقا همان چیزی است که به شما قدرت می‌دهد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۱
دو مورد است که به شما بیش از هر چیز دیگری قدرت می‌دهد یک: توانایی انتخاب شیوه زندگی‌تان. دو: توانایی انتخاب نحوه برخورد دیگران با شما. اگر این برخورد بد بود، ناچار نیستید ادامه بدهید.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۰
هنگامی‌که مردی زن را به چشم دختر کوچک و یا خواهرش که باید از او نگهداری کند می‌بیند، شور و اشتیاقش می‌پژمرد و از بین می‌رود. او دوست ندارد با خواهرش رابطه جنسی داشته باشد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که مردی زنی را به طور کامل از لحاظ اقتصادی پشتیبانی می‌کند، یکی از این دو مورد اتفاق می‌افتد:
*احساس می‌کند که در یک موقعیت بن بست زندانی شده و یا به دام افتاده است.
*به تدریج نگاهش به زن عوض شده و به او به چشم یک دختر بچه نگاه می‌کند.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۹
هرگاه شما بتوانید روی پای خود بایستید چه با او و چه بدون او، آن زمان است که کارت صورتی خود را به دست آورده اید. او هرگز نباید احساس کند که شما تحت لطف و مرحمت او هستید.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر شما بتوانید از عهده نگهداری خود بر آیید، همه آنچه او به شما می‌دهد از ته دل و از سر شادی خواهد بود. این او نیست که مایه خوشحالی شماست. او زنده بودن شما را تأمین نمی‌کند، اما بخشی از این شادی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
او نمی‌تواند و نباید به خاطر اینکه شما گرسنه هستید برایتان شام بخرد. این باید یک هدیه باشد که او خودش تصمیم به دادن آن گرفته است و انتخاب با شما باشد که بپذیرید یا نه. آن موقع است که هدایا سرازیر می‌شوند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
بسیار مهم است که به او بفهمانید شخصیت و غرور شما از هر چیز دیگری برایتان با ارزش‌تر است. حتی اگر با مردی هستید که بسیار موفق و ثروتمند است، باید این درک کند که اگر رفتار درستی با شما نداشته باشد، شما بدون تردید آپارتمان یکخوابه‌ای که متعلق به خودتان باشد را به قصر زیبای او ترجیح می‌دهید. او باید احساس کند که اگر لازم باشد از احترام به شخصیت خود دفاع کنید، رانندگی با یک پینتو را به مرسدس بنز او ترجیح می‌دهید. او باید بداند که اگر شما احساس کنید مورد بی‌احترامی قرار گرفته اید، این زندگی راحت را رها می‌کنید و می‌روید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
معمولاً یک زن زیرک استقلالش را در رابطه به روش خاص خودش حفظ می‌کند. او می‌کوشد که در رابطه اش یک شریک باشد، زیرا غرورش به او اجازه نمی‌دهد که در روابط شخصی و اجتماعی اش، باری بر دوش طرف مقابل باشد. او هرگز خود را در موقعیتی قرار نمی‌دهد که در آن نتواند تأثیر گذاری خوبی بر رابطه‌اش داشته باشد. زیرا اگر احساس کند به اندازه کافی به او احترام گذاشته نمی‌شود، حتماً تکان سختی به آن رابطه خواهد داد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر تمام آن «شور و هیجان‌ها» یا «جذابیت‌های دلبرانه» یا تمام رفتارهای زیرکانه دنیا را هم داشته باشید، اما نتوانید روی پای خود بایستید و به زنده بودن خود احترام بگذارید، نمی‌توانید نظر مرد را نسبت به خود تغییر دهید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
تا زمانی که منابع مالی خود را حفظ می‌کنید، شرایط را نیز شما تعیین می‌کنید و کارت صورتی در دستان شماست. اگر تصمیم به ترک او بگیرید، همیشه می‌توانید چمدان خود را بردارید و بروید. همین استقلال و عدم وابستگی باعث می‌شود مرد «نخواهد شما بروید». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
البته این موضوع شامل زمانی که زن مادر می‌شود و از کودکان نگهداری می‌کند نمی‌شود. هنگامی‌که پای خانواده در میان است، شکی نیست که زن نقش خودش را بازی می‌کند و مرد به او، به چشم یک بار سنگین بی مصرف نگاه نمی‌کند. زیرا می‌داند که زن کار دشواری را بر عهده دارد. حتی گاهی سخت‌تر از کار او. در اینجا مرد تشخیص می‌دهد که کار خودش را به کار زن ترجیح می‌دهد، پس چاره‌ای ندارد مگر اینکه به کار زن احترام بگذارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
آنچه که به احتمال زیاد مادرها در مورد آن صحبت نکرده و توضیحی نداده اند، احساس مرد نسبت به زنی است که ناچار است بار او را از لحاظ مالی بر دوش بکشد. زمان زیادی طول نخواهد کشید که مرد به جای اینکه به زن، به عنوان یک داشته ارزشمند نگاه کند، او را یک «بار سنگین مسئولیت» ببیند و اینجاست که دیگر بودن با این زن برایش امتیاز نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۷
اگر شما این توانایی را نداشته باشید که از لحاظ اقتصادی روی پای خود بایستید او هرگز به شما به عنوان کسی که می‌تواند گلیم خود را از آب بیرون بکشد احترام نخواهد گذاشت.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
جنبه ای از رابطه وجود دارد که نمی‌توانید و نباید آن را نادیده بگیرید: پول. خیلی از زن‌ها رؤیای شوالیه زره پوشی را در سر می‌پرورانند که تمام صورت حساب‌ها را پرداخت می‌کند. اما در زندگی واقعی بخش دیگری نیز وجود دارد که رؤیاها آن را نشان نمی‌دهند: پس از اینکه آن شاهزاده سوار بر اسب سپید رسید و استقلال شما را گرفت چه رخ می‌دهد؟ اگر تمام صورت حساب‌های قلعه را او پرداخت کند، پس تمام تصمیم‌ها را نیز او به تنهایی می‌گیرد. اینجاست که شاهدخت قصه، دیگر احساس شاهزاده بودن ندارد، بلکه حس می‌کند یک خدمتکار است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک دختر ساده دل اصلاً نمی‌داند که چرا زیادی لطف کردن و زیادی خوب بودن، نتیجه عکس می‌دهد. او به هیچ عنوان نمی‌داند که تا چه اندازه در وجود مردش غرق شده و خود را فراموش کرده است. اوهرچه بیشتر پیش می‌رود بیشتر از مردش دور می‌شود و او را از دست می‌دهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۶
وقتی مردی عاشق می‌شود، روال عادی زندگی اش به ناگهان دگرگون می‌شود ولی او اهمیتی نمی‌دهد. او برای «این زن» کارهایی را انجام می‌دهد که در مورد قبلی‌ها حتی به فکرش نیز نمی‌رسیده است.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۹- هنگامی‌که مرد کاری را انجام می‌دهد که با شخصیت او در تناقض است یعنی واقعاً عاشق است. مثلاً او هرگز در مورد ازدواج و بچه‌دار شدن فکر نکرده است اما بودن با آن زن باعث می‌شود به همه این‌ها فکر کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۶- مردها تا وقتی که عاشق نشوند، دیوانه تنوع هستند. اما اگر او واقعاً عاشق زنی بشود، آن وقت دیگر برایش مهم نیست که زنان بهتری هم هستند که او می‌تواند وقت خود را با آن‌ها بگذراند. وقتی مرد واقعاً عاشق زنی است، زنان دیگر اصلاً به چشمش نمی‌آیند. وقتی شما عاشق می‌شوید خیلی از وسوسه‌ها خود به‌خود از بین می‌روند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۳- هنگامی‌که مردی به زنی اجازه می‌دهد چیدمان خانه اش را تغییر دهد آن وقت می‌فهمید که واقعاً عاشق است. او ناگهان از اینکه خانه‌اش کمی رنگ زنانه به خود می‌گیرد خوشحال هم می‌شود. او مبلمان مورد علاقه زن را می‌خرد و اجازه می‌دهد وسایل خیلی شخصی‌اش را جلو چشم او بگذارد. او زن را به تمام طرق ممکن در زندگی‌اش می‌خواهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۲- هنگامی‌که مردی در ظاهر خیلی خوشحال و راضی باشد و از همه چیز لذت ببرد یعنی عاشق است. در این حالت او واقعاً و از اعماق قلب‌اش خوشحالی را حس می‌کند و متفاوت از آنچه قبلاً بود به نظر می‌آید. وقتی عاشق است به یکباره در نظر دوستان و خانواده اش «زنده تر» جلوه می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱- وقتی عاشق بودن همسرتان را می‌فهمید که در آغاز یک هفته پر کار، زن بگوید: «چرا فلان کار را انجام ندهیم؟» و مرد با کمال میل به سراغ آن کار برود. هنگامی‌که کم کم دیگر با او بودن را به بیرون رفتن با دوستانش ترجیح می‌دهد، یعنی عاشق است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۵- زنی که سرکش است، مرد را به هیجان می‌آورد. شما همیشه فکر می‌کنید که او سرکش‌تر هم خواهد شد. اما با یک دختر ساده دل شما همواره می‌ترسید که مبادا او دوان دوان به خانه برود و به مادرش بگوید او را اذیت کرده‌اید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۳- من با زن‌ها مثل خودم رفتار می‌کنم. به همین خاطر با آن‌ها زیاد شوخی می‌کنم و سر به سرشان می‌گذارم. و از زنی که با شوخی کردن و دست انداختن من، ذهنم را درگیر کند خوشم می‌آید. این کار بسیار جالب است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۹- وقتی زن کمی تند و تیز باشد به چشم من جذاب‌تر می‌آید. او از اینکه با من مخالفت کند و یا نظرش را بگوید ترسی ندارد. او مدام در حال چاپلوسی نیست و این موضوع باعث می‌شود من حواسم را بیشتر جمع کنم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۸- وقتی می‌خواهید کاری را انجام بدهید که انجام دادنش درست نیست و زن می‌گوید: «من برای این کارها وقت ندارم» ، شما خوشتان می‌آید. بستگی به موقعیت دارد، اما من از زنی خوشم می‌آید که توانایی وصداقت این را داشته باشد که پای خواسته‌ها و باورهایش بایستد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۷- اگر مردی فکر کند که زنی احمق است او را جدی نمی‌گیرد. زیرا برای نظراتش احترامی قائل نیست. اگر زن واقعاً باهوش باشد و کارهایش هم جدی و برای هدفی خاص باشد، در آن صورت من به در کنار او بودن افتخار می‌کنم. احساس می‌کنم چیز با ارزشی در اختیار دارم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۴- بله قبول دارم. گاهی اوقات با همسرم دعوا می‌کنم. اما به این معنی نیست که از آزار او لذت می‌برم. فقط گاهی در محل کار روز سختی داشته ام و می‌دانید که، آدم ناراحت دنبال شریک می‌گردد. وقتی او به من اجازه بی احترامی نمی‌دهد، احترامم جلب می‌شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۸- هنگامی‌که مرد خسته از کار روزانه به خانه بر می‌گردد، برای نیم ساعت اجازه دهید به کارهای شخصی خودش برسد. آمدنش را ندیده نگیرید، او را ببوسید ولی نیازهای خود را فوراً بر دوش او نگذارید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۳- هنگامی‌که زنی حسود است ممکن است علاقه را از بین ببرد. یک بار من با زنی بیرون بودم و یک نفر با موهای بلند بور در ماشین کناری بود و زن همراهم، مرا متهم کرد که دارم او را دید میزنم اما بعد معلوم شد آن شخص مرد بوده است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۲-هنگامی‌که می‌بینم زنی بیش از حد مادی گراست، علاقه ام کمی کم می‌شود. اگر او خیلی به این موضوع که من چه نوع کفشی می‌پوشم یا برند ساعتی که دستم است از چیست یا چه ماشینی دارم توجه کند من خودم را پس می‌کشم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱-وقتی یک زن به دستشویی می‌رود باید حتماً در را ببندد. به نظرم دیدن زن‌ها در دستشویی واقعاً چندش آور است. و خواهش می‌کنم پدها و دیگر وسایل خصوصی زنانه تان را جایی نگذارید که مردها ببینند. ما حتی از آگهی دوش حمام در تلویزیون نیز بدمان می‌آید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۵- اینکه در کنار کسی باشی که بدانی از چه چیزهایی خوشش می‌آید و چه کارهایی را دوست دارد در اتاق خواب انجام دهی خیلی خوب است. اما این موضوع پس از مدتی عادی می‌شود. لازم نیست کار خیلی عجیب و غریبی انجام دهید. فقط کاری را انجام بدهید که تاکنون نکرده اید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۴- آخر هفته‌ها می‌تواند خیلی شلوغ و خسته کننده باشد. بازی کردن با بچه‌ها و یا انجام کارهای خانه…فکر می‌کنم انجام دادن برخی کارها در تنهایی، بتواند به زنده نگه داشتن شور وشوق احساسی کمک کند. مثلاً من می‌توانم صبح‌ها بچه‌ها را بیرون ببرم تا همسرم به کارهای خانه برسد، بعد او عصر بچه‌ها را بیرون ببرد تا من هم به بعضی کارها که وظیفه ام است برسم. در این صورت شما هنگام شب وقت بیشتر و بهتری برای گذراندن با یکدیگر دارید. من واقعاً علاقه ای ندارم که همسرم را با یک لباس کهنه گل گلی در حال ساییدن کف زمین ببینم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۳- گاهی وقت‌ها یک زن می‌تواند با علاقه نشان دادن به کارهای مرد و پرسیدن راجع به آن‌ها، به او این احساس را بدهد که بسیار مهم است. آن‌ها می‌توانند با یکدیگر کارهای تازه ای انجام بدهند که به طور معمول انجام نمی‌دهند. پیشنهاد من یک مسافرت آخر هفته است که هر دو به خاطرش به هیجان بیایید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۲- گمان می‌کنم حتی اگر ازدواج کرده‌اید هم گاهی اوقات بهتر است برای زنده نگه داشتن رابطه تان کمی از هم فاصله بگیرید. مهم است که بتوانید بعضی کارها را شخصاً و بدون حضور و نق زدن همسرتان انجام دهید. وقتی من تنهایی به ماهیگیری می‌روم، می‌بینم که دلم برای همسرم تنگ شده است و این «خوب» است. این‌طور نیست؟ زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۰- یک بار هم که شده دوست دارم همسرم دست مرا بگیرد و به اتاق خواب ببرد. همیشه مردها هستند که باید آغاز کننده باشند. همیشه این ما هستیم که باید با تلاش زیاد زن را وارد فضای احساسی رابطه جنسی کنیم. گاهی اوقات مردها واقعاً دوست ندارند آن قدر تلاش کنند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۹- اگر مردی مدام از نظر جنسی از طرف همسرش پس زده شود، سرانجام شور و شوق رابطه از میان می‌رود. مردها دست کم یکی دو بار در هفته، به رابطه جنسی نیاز دارند و چیزی که دوست دارند وجود همسری است که محتاج ناز کشیدن نباشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۷- گفتن اینکه «از عهده مخارج غدا خوردن در بیرون از خانه بر نمی‌آییم» یا «از عهده مخارج مسافرت آخر هفته بر نمی‌آییم» خیلی آسان است. ممکن است صورت حساب‌ها تو را شوکه کنند یا حس کنی که این پول را باید خرج بچه‌ها می‌کردی. اما آنچه که واقعاً از عهده اش بر نخواهی آمد، از دست دادن عشق و علاقه و یا زندگی زناشویی است. این موضوعات هم بسیار مهم هستند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۶-به تازگی من و همسرم یک بار در ماه بچه‌ها را پیش خانواده می‌گذاریم و یک شب تعطیل را با هم می‌گذرانیم. این کار عشق را زنده نگه می‌دارد. با هم یک گفت‌وگوی دو نفره به سبک بزرگسالان داریم و از وقت‌مان لذت می‌بریم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۵- مردها دوست دارند زن‌ها از خود خلاقیت نشان دهند تا رابطه رنگ کهنگی نگیرد. اما اگر به جای بیرون رفتن و داشتن یک رابطه واقعی، مدام در خانه بنشینند ودر مورد آن حرف بزنند و به همین دلیل قابل پیش بینی شوند، مرد خیلی زود کسل می‌شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۳- کارهای یکنواخت روزانه واقعاً می‌توانند شور و نشاط یک رابطه از بین ببرند و شما ناگزیر می‌شوید که برای یکدیگر وقت «بسازید». اگر لازم بود برای بچه پرستار بگیرید و خودتان شام بروید بیرون. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۲-هنگامی‌که با هم به بستر می‌روید یک کار متفاوت انجام دهید. هر کاری. تنها چیز مهم این است که با آنچه مرد تا به حال به آن عادت داشته متفاوت باشید. غافلگیر شدن مردها را جذب می‌کند. شیوه خود را تغییر دهید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
من می‌گفتم «شور عشق» و آن‌ها به «رابطه جنسی» فکر می‌کردند. من می‌گفتم «شور و اشتیاق» آن‌ها به «رابطه جنسی» فکر می‌کردند. من می‌گفتم «تجربه‌های نو» و آن‌ها به «رابطه جنسی» فکر می‌کردند. من می‌گفتم «تنوع» و آن‌ها با یک پرسش پاسخم را می‌دادند: «منظورتان در رابطه جنسی است، نه؟» با توجه به این موضوع، هنگامی‌که گفت‌وگو در مورد شور و اشتیاق و احساسات عاشقانه است مردها دوست دارند زن‌ها گفت‌وگو را با احترام به کدام موضوع پیش ببرند؟ بله درست حدس زدید: «رابطه جنسی»! زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
درست است که مردها علاقه‌ای به گفت‌وگو در مورد احساسات‌شان ندارند، اما آن‌ها نیز نیاز دارند حس کنند که با فرد مورد علاقه‌شان ارتباط نزدیکی دارند. به همان اندازه که برای زنان مهم است، برای مردها نیز مهم است که «شعله» را روشن نگه دارند. هنگامی‌که مردی برای مدت طولانی رابطه جنسی ندارد کم کم به مرد بودن خود شک می‌کند و خواستنی بودنش در نظر جنس مخالف برایش زیر سؤال می‌رود. پس برای مردان، موضوع تنها جنبه جسمانی ندارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۵- هنگامی‌که مردی نقاب خونسردی بر چهره می‌زند، گمان می‌کند که دارد با قدرت و نیروی خود، زن را تحت تأثیر قرار می‌دهد. او با تظاهر به دانستن همه چیز، می‌خواهد جذاب‌تر به نظر بیاید. هیچ مردی نمی‌خواهد که زن او را به چشم «پسر مامان» و یا یک مرد گریان نگاه کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۴- اداره امور در دست زن‌هاست زیرا اداره امور جنسی در دست آن‌هاست. در واقع زن‌ها بیشتر از آنچه خودشان فکر می‌کنند بر اوضاع مسلط هستند. خیلی از مردها فکر می‌کنند که این موضوع آن‌ها را در موضع ضعف قرار می‌دهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۳- اگر شما بگذارید زنی بفهمد که از آخرین باری که در یک رابطه بوده اید زمان زیادی گذشته است، ممکن است او فکر کند که شما محتاج داشتن یک رابطه هستید و برایتان فرق نمی‌کند طرف مقابل که باشد، بلکه فقط می‌خواهید یک رابطه داشته باشید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۱- مردها برای جذب زن‌ها به آن‌ها بی اعتنایی می‌کنند. بیشتر مردها اعتقاد دارند که مردهای خوب و مهربان خیلی زود به آخر خط می‌رسند و گمان می‌کنند که همه زن‌ها به طرق مختلف و در سطح‌های گوناگون، به دنبال یک مرد بد می‌گردند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۹- وقتی با کسی تازه آشنا می‌شوم تظاهر می‌کنم که نسبت به او بی اعتنا هستم. یا زیاد به او زنگ نمی‌زنم تا او را مشتاق نگه دارم. هیچ مردی دوست ندارد در نظر زن‌ها بیچاره و ناامید به نظر بیاید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۸- البته که مردها به چهره شان نقاب خونسردی می‌زنند… چون با این کار زن‌ها را به خود جذب می‌کنند. ما دوست داریم که زن‌ها از ما خوششان بیاید، اما نمی‌خواهیم فکر کنند که خیلی مشتاقیم. اگر ازهمان اول نشان بدهی که خیلی از آن‌ها خوشت آمده، فکر می‌کنند که تو خیلی ناامید و درمانده هستی. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۶- هنگامی‌که زن‌ها طوری رفتار می‌کنند که گویی برایشان اهمیت زیادی ندارید، این رفتار شما را می‌ترساند. زنها این توانایی را دارند که بدون اینکه خودشان متوجه شوند، مردها را له کنند. اگر زنی مردی را در میانه رابطه رها کند و برود چه می‌شود؟ این کار می‌تواند مرد را خرد کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۵- مردها هم به همان اندازه زن‌ها احساساتی اند. آن‌ها این موضوع را بروز نمی‌دهند تنها به این خاطر که جامعه از آن‌ها چنین انتظاری دارد. آن‌ها باید به عنوان یک مرد، کاملاً مسلط به خود به نظر بیایند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۹
آنچه شما باید در ابتدای رابطه به آن توجه کنید این است که آیا او سراغ شما می‌آید یا نه. چون شاید او بتواند احساسات خود را برای مدت طولانی معلق نگه دارد و یا پنهان کند، اما نمی‌تواند سراغتان نیاید.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۳- مردها نمی‌خواهند به این موضوع اعتراف کنند (حتی به خودشان) که یک زن می‌تواند چنین قدرتی روی آن‌ها داشته باشد. اینکه زنی بتواند چنین تأثیری روی ما داشته باشد غرورمان را خدشه‌دار می‌کند. ما مردها دوست نداریم احساس کنیم که قدرت اداره خود را نداریم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۲- درست است، مردها رفتار خونسردانه ای دارند زیرا فکر می‌کنند این طرز رفتار، آن‌ها را در چشم زنان جذاب‌تر جلوه می‌دهد. من مردانی را می‌شناسم که تنها برای نگران کردن همسرشان، به زنانی که حتی ذره‌ای هم زیبا نیستند خیره می‌شوند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱- مردها دوست دارند زن‌ها فکر کنند پای زن دیگری نیز در میان است که مرد ممکن است به سمت او برود، حتی اگر چنین موردی واقعا وجود نداشته باشد. پس اغراق می‌کنند چون دوست دارند در نظر زن‌ها جذابیت بیشتری داشته باشند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
معمولاً هنگامی که او شما را پس می‌زند، در پس این نقاب بی تفاوتی، نوعی تعریف پنهان شده است. او به قدری شما را می‌خواهد که نمی‌خواهد این علاقه را خیلی واضح نشان دهد. البته این اتفاقی است که در بیشتر موارد می‌افتد، در بقیه موارد او عمداً خود را عقب می‌کشد تا واکنش شما را ببیند زیرا کنجکاو است ببیند چقدر برایتان اهمیت دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
وادار کردن او به صحبت در مورد احساسش نه تنها شما را محتاج جلوه می‌دهد، بلکه دیر یا زود احترام او را نیز نسبت به شما از بین می‌برد. و هنگامی که او احترامش را از دست داد بیش از پیش به احساسات‌تان کم توجهی می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هر چقدر هم که زن دوست داشته باشد با مرد صمیمی شود، تا هنگامی‌که خود مرد نخواهد، نمی‌تواند این صمیمیت را به زور از او بیرون بکشد و یا شیوه زندگی او را تغییر دهد. توجه کنید که در آخرین نقل قول، مرد حتی این موضوع را روشن می‌کند که زن وقت خود را «هدر» می‌دهد. هرگاه زن با زبانی با مرد سخن بگوید که به نظر «احساساتی» بیاید (از هر لحاظ) بیشتر مردها به سرعت در ذهن خود کلام آن‌ها را بی اعتبار می‌کنند و آن را «مزخرفات دخترانه» می‌نامند. بسیار مهم است که حرف‌تان را کوتاه و خلاصه و مفید نگه دارید، در غیر این صورت او حتی یک کلمه اش را هم نمی‌شنود.
تنها این نیست، بلکه زیر فشار گذاردن او برای گفت‌وگو در مورد احساسش، و یا درخواست توجه زیاد و غیر معقول به احساسات‌تان نیز علاقه او را از بین می‌برد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۵- اصلاً برایم مهم نیست که همسرم مدام بخواهد چیدمان خانه را تغییر بدهد. اما وقتی اصرار دارد مرا تغییر بدهد خسته کننده می‌شود. من زنی را می‌خواهم که در زندگی هدفی برای خود داشته باشد تا تمام انرژی خود را صرف تغییر دادن من نکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۴- زنی می‌خواست که ما تمام وقت‌مان را در کنار همدیگر بگذرانیم. او می‌کوشید شیوه وقت گذرانی مرا تغییر دهد. هر مردی به زمانی خاص برای خودش نیاز دارد تا به برنامه‌ها و کارهای مورد علاقه‌اش بپردازد. او از من می‌خواست کارهایی را انجام بدهم که علاقه‌ای به انجامشان نداشتم. وقتی او می‌بیند که من شخصیتی «هنری» ندارم، باید اجازه بدهد تا من خودم باشم. نباید به زور مرا به یک گالری هنری یا موزه بکشاند. اگر مردی برای زنی شعر نمی‌خواند، یا از آن کارت‌های احمقانه که رویش پر از نوشته‌های احساسی است نمی‌خرد، اما رفتار درست و خوبی با زن دارد، او باید این را بپذیرد و همین برایش کافی باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۳- من فکر می‌کنم زنانی که کمتر حرف می‌زنند، جذاب ترند. زیرا این کار آن‌ها را مرموز جلوه می‌دهد. اصلاً خوب نیست که در هنگام صحبت، مدام از این شاخه به آن شاخه بپریم که فقط وقت‌مان با هم بگذرد. کیفیت یک رابطه باید مهم باشد نه کمیت آن. اگر زنی ناراحت و یا رنجیده است، مرد باید بدون اینکه زن حتی یک کلمه بر زبان بیاورد، آن را بفهمد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۲- وقتی یک مرد در مورد چیزی حرف می‌زند، حرفش را در طی ۳۰ ثانیه می‌گوید و تمامش می‌کند. اما برای یک زن، زمان همین‌طور ادامه پیدا می‌کند. موضوعی که از نظر مردها بی اهمیت است، در چشم زن‌ها مسئله مرگ و زندگی است. سپس وقتی شما می‌خواهید به او کمک کنید و او را دلداری دهید و می‌گویید: «مهم نیست عزیزم» کار خراب‌تر می‌شود زیرا آن وقت او فکر می‌کند برایش اهمیت قائل نیستید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۷
صحبت کردن با یک مرد در مورد احساسات، به او این حس را می‌دهد که دارد «کار انجام می‌دهد». در حالی‌که وقتی او با یک زن بیرون است، دوست دارد احساس کند که دارد «خوش می‌گذراند».
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۱- من نامزدی داشتم که مدام حرف می‌زد، حتی وقتی من از اتاق بیرون می‌رفتم هم او همچنان به حرف زدن خود ادامه می‌داد. یک بار من به دستشویی رفتم چون می‌خواستم کمی تنها باشم و او همچنان از لای در با من حرف می‌زد. واقعاً فکر می‌کنم او یک مشکل جدی روانی داشت. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۰- وقتی زنی در برابر ما مردها جبهه گیری نمی‌کند و می‌گذارد که ما مردها با هم بیرون برویم، واقعاً خوشحال می‌شویم. مثلاً اگر من قرار باشد با او بیرون بروم اما در آخرین لحظه یک بلیط مجانی برای مسابقه هاکی برایم جور می‌شود و او می‌گذارد من به آن مسابقه بروم، این کار واقعاً احترام مرا بر می‌نگیزد. این حس را به من می‌دهد که او هم به خودش اطمینان دارد و هم آنچه مرا خوشحال می‌کند برایش مهم است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۹- وقتی زنی سعی می‌کند مرا وادار به گفتن حرفی کند که نمی‌خواهم بگویم، امکان ندارد بتواند حرفی را که نخواهم از دهانم بشنود. حتی شاید من بیش از پیش ساکت شوم. من به زنی که بخواهد به من «کمک» کند نیاز ندارم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۷- گفت‌وگو بخشی از رابطه است، نه همه آن. زن‌ها درباره صحبت از احساسشان زیاده روی می‌کنند و آن وقت اگر شما دیگر حرفی برای گفتن نداشته باشید، صورت خوشی ندارد. باید یک تعادلی، جایی در آن میانه، وجود داشته باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۶- یکی از زنانی که با او بیرون رفتم به نظرم واقعاً «درمانده» بود. او نیاز داشت که مدام در مورد همه چیز به او اطمینان خاطر بدهم. خانواده اش، دوستانش و کارش. یک بار در میان صحبت من پرید و گفت: «می‌دانی امروز سر کار چه اتفاقی برایم افتاد؟». این یکی تمام غرور مرا کشت! زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۵- من با زنی بیرون رفتم که عاشق این بود که فقط حرف بزند و حرف بزند. من همان‌طور که او حرف می‌زد خوابم برد و وقتی بیدار شدم او هنوز هم داشت حرف می‌زد. آن طور که فهمیدم، او نمی‌خواست چیز خاصی را به من بگوید، بلکه فقط نمی‌توانست دهانش را ببند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۴- من با زنی بیرون رفتم که از من بازجویی کرد. به من این احساس دست داد که انگار او را داغ زده اند، راستش حتی بدتر. انگار او را «شکنجه» کرده بودند. هیچ مردی دوست ندارد حس کند که دارد تاوان اشتباهات مرد دیگری را پس می‌دهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۳- بعضی زن‌ها گویی حالت دفاعی دارند و یا سپر به دست گرفته‌اند، این باعث می‌شود طوری به نظر برسند که انگار به خودشان اطمینان کافی ندارند. زنی بود که حتی پیش از دیدار اول، علاقه من به خودش را کاملاً از بین برد. او آن‌قدر در مورد حفظ حریم خود نگران بود که در همان نخستین گفت‌وگوی تلفنی به من گفت چه حرف‌هایی را تاب نخواهد آورد. او این هشدار را بر اساس تجربه‌ای که از گفت‌وگو با «مرد قبلی» داشت به من داد. ما حتی یک‌بار نیز با هم بیرون نرفته بودیم و او داشت قانون وضع می‌کرد. من حتی یک جریمه رانندگی هم نداشتم و او مرا به مرگ محکوم کرده بود. تنها گناهم این بود که از او خواسته بودم یکدیگر را ببینیم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۲- من زنی را می‌پسندم که گاهی اوقات سکوت کند. چون در این هنگام شما نمی‌دانید که او دارد به چه چیز فکر می‌کند و این احساس به شما دست می‌دهد که او به خود اطمینان دارد. انگار که بر خود و احساست‌اش، تسلط کامل داشته باشد. آدم «می‌خواهد» در کنار کسی باشد که پیش از حرف زدن، فکر می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱- زنی که قلبش را کف دستش نمی‌گیرد، به نظر کمتر احساساتی، و بیشتر جذاب می‌آید. این موضوع باعث می‌شود که رابطه به آرامی و با ملایمت پیش برود. برای نمونه، یک مرد «ناچار است» که سر کار برود. این بدین معنی نیست که او «نمی خواهد» برای زن وقت کافی بگذارد. بلکه یعنی در بسیاری موارد، او «نمی تواند». پس هنگامی‌که که یک زن به شما فضای کافی برای زندگی شخصی‌تان می‌دهد و از این موضوع ناراحت نمی‌شود، شما نیز احساس می‌کنید که زندگی تان با حضور او پربارتر می‌شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
زن‌ها معمولاً گمان می‌کنند که مردها با احساسات‌شان «در ارتباط» نیستند و حتی روحشان هم از آنچه در دنیای روابط احساسی می‌گذرد خبر ندارد. از آنجایی که مردها راجع به خودشان توضیح زیادی نمی‌دهند، زن‌ها به طور کامل فرض را بر این می‌گذارند که او «اصلاً از این موضوعات سر در نمی‌آورد». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
کارهایتان است که می‌توانید موضع خود را به او نشان دهید نه سخنان‌تان.
و بعد از همه این‌ها، یک زن قوی همه آن چیزی است که یک مرد در خیالات و رؤیاهایش می‌بیند. فوتبال، هات داگ، پای سیب و…یک همسر زیرک. از این بهتر نمی‌شود.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هر از چند گاه به خود یادآوری کنید که: «هی! مردها هم مثل ما انسان هستند» و خود را به جای او بگذارید. بودن در کنار کسی که به جای همسر بودن، دقیقاً مانند مادرتان رفتار می‌کند چندان دل چسب نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
وقتی با مردی در مورد احساسات‌تان حرف می‌زنید، و به او می‌گویید که چه احساسی دارید، در بیشتر مواقع، او حتی نمی‌فهمد که شما دارید راجع به چه چیزی صحبت می‌کنید. به احتمال زیاد تنها کاری که انجام می‌دهید این است که او را خسته و گیج می‌کنید. اگر نگاهی به قانون جاذبه ۴۳ بیاندازید، آنگاه می‌فهمید که او چه چیزی را از توضیح دادن احساستان «می‌فهمد». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
وقتی شما همه کارت‌های خود را برایش رو نکرده اید و او مجذوب شما شده است، وادار می‌شود که شما را متفاوت از دیگران ببیند و این، عشقی نیست که او به مادرش داشت. یا به خواهرش یا به مادربزرگش. اکنون شما همه توجه او را دارید و این تنها به این خاطر است که او دیگر در آن «حاشیه امن» که همه چیز را برایش آسان می‌کرد قرار ندارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که او شما را نادیده می‌گیرد، حرف زدن از احساسات‌تان و توضیح دادن خود، گرهی از مشکلات‌تان باز نمی‌کند. شما باید حرف‌های خود را با کارهایتان بزنید. اینکه مدام احساسات‌تان را توضیح دهید، مانند التماس کردن است. بیشتر به نظر نیازمندانه می‌آید تا محترمانه. ولی اگر هنگامی‌که او از حد خارج می‌شود، شما خود را عقب بکشید چه تعبیر می‌شود؟ شخصیت زیاد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هیچ مردی به خاطر حرف‌های مشاور روان‌شناسی زوجین، خود را عوض نمی‌کند. مردها به مشاوره، به چشم نوعی اخاذی نگاه می‌کنند. یک جور پول زور. تنها دلیلی که آن‌ها اعلام می‌کنند خود را تغییر داده و درست شده‌اند این است که بیشتر از این پول از دست ندهند. «باشد، من حالا خیلی بهترم، می‌شود جلسه را تمام کنیم؟» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
همانگونه که جان چرتون کالینز گفته است: «هرگز چیزی را که می‌توانید به عنوان لطف درخواست کنید، به عنوان حق مطالبه نکنید.». غر زدن خواسته شما را به عنوان «حق تان» نشان می‌دهد. اما درخواست آن به عنوان یک لطف، به یک تجربه مثبت تبدیل‌اش می‌کند. اگر او را ستایش کنید، دوان دوان برای کمک به شما خواهد آمد. همان‌طور که یک زن دوست دارد به عنوان «دختر رویاها» شناخته شود، یک مرد نیز دوست دارد در چشم زن به مانند یک «قهرمان» جلوه کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
وقتی شما به مردی احساس مرد بودن می‌دهید، آن حس خاص بودن، آن حس اسطوره بودن را به او می‌دهید، می‌توانید از او هر کاری را بخواهید و او با سر برای انجام آن خواهد رفت. اگر او کاری را انجام نمی‌دهد، تنها به این خاطر است که شما غر می‌زنید. او تنها زمانی کاری را انجام می‌دهد که خودش بخواهد و اینک که او را ستایش هم می‌کنید، راجع به انجام آن احساس خوبی نیز پیدا می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
جایگاه خواسته‌های خود را محکم کنید اما این کار را بدون غر زدن انجام دهید. راه‌های بهتری هم هست.
هنگامی‌که شما برای به حرکت در آوردن او از ایجاد حس گناه و یا غر زدن استفاده می‌کنید، به او احساس بدی دست می‌دهد. اما اگر غرور او را نوازش کنید احساس خوبی خواهد داشت. او به ستایش شدن نیاز دارد. وقتی او بیرون می‌رود و جعبه نامه‌ها که کج شده است را صاف می‌کند و بر می‌گردد، به او بگویید: «خیلی ممنونم عزیزم». او را از همه لحاظ ستایش کنید. بعد اگر کار دیگری نیز بر زمین مانده باشد که شما پیش از این به خاطرش غر زده اید، او می‌گوید: «بروم آن کار را هم انجام بدهم و بیایم»
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که مشکلی وجود داشته باشد، مردها عاشق این هستند که آن را حل (بخوانید: درست، تعمیر) کنند. با غر زدن، شما کاری می‌کنید که انگار مشکل در وجود شماست. اگر می‌خواهید او وسیله ای را در خانه درست کند و او این‌کار را پشت گوش می‌اندازد، خیلی عادی بگویید که درست کردن آن را به برادرتان یا برادر خودش واگذار می‌کنید. مردها متنفرند از اینکه مرد دیگری چیزی را برایشان درست کند. بحث تمامیت ارضی است، انگار که مرد دیگری تهدید به گرفتن خاک آن‌ها کرده باشد. اگر چند بار از او خواهش کرده‌اید که کاری را انجام دهد و او انجام نمی‌دهد، بگویید: «عزیزم ایرادی ندارد، دیگر لازم نیست تو انجامش بدهی، دوستم گفته همسرش می‌آید و آن را انجام می‌دهد» در این صورت کاری که می‌خواهید انجام می‌شود. دقیقاً همان موقع. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
همان لحظه ای که شما آرامش و امنیت یک رابطه قابل پیش بینی را از او بگیرید، جهت گیری او عوض می‌شود. دیگر به جای اینکه به فکر خرید زمان و بهانه آوردن راجع به اینکه کار دارد باشد، باید به کارهای جالب فکر کند تا شاید شما بخواهید در کنارش بمانید. هنگامی‌که شما در دسترس نباشید، او رویه خود را عوض می‌کند تا بتواند بیشتر با شما باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر شما این شرایط را «نپذیرید» و به نظر برسد که دارید کم کم علاقه خود را از دست می‌دهید، او فوراً توجه اش جلب می‌شود. بیشتر مردها، به زنانی عادت دارند که همیشه می‌خواهند کنار آن‌ها باشند. هنگامی‌که شما خیلی مرموزانه، دیگر آنچه را که او با پشتکار فراوان از آن پاسداری می‌کند نخواهید، توجه اش جلب می‌شود. اگر شما دیگر در این باره با او حرف نزنید و تظاهر کنید که همه چیز را فراموش کرده‌اید، او به خودش شک می‌کند. «امممممم…چرا وقتی که من هم می‌دانم کارم نادرست است، او هیچ اهمیتی نمی‌دهد؟» حالا قدرت نفوذ او بر شما زیر سؤال رفته است و او دیگر مطمئن نیست که شما را تمام و کمال در اختیار دارد. هنگامی‌که شما غر نمی‌زنید، در حالی‌که او می‌داند غر زدن حقش است، برایش عجیب است و این پرسش پیش می‌آید که جریان چیست؟ زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر او برای وقت نگذاشتن و با شما نبودن بهانه می‌تراشد، شما نیز برای با او نبودن بهانه ای بتراشید. آیا این یک بازی است؟ خیر. اگر او خیلی سرش شلوغ است و شما نیز تا به حال برای گفتن احساستان به اندازه کافی تلاش کرده اید، حالا زمان آن است که با کارهایتان به او نشان دهید که نمی‌تواند شرایط خود را به این رابطه تحمیل کند. زیرا این شرایط او، تنها باعث ایجاد فاصله و دور نگه داشتن‌تان از یکدیگر شده است. و این آن نتیجه ای نیست که در پی اش بودید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
با او همان رفتاری را داشته باشید که با دوست خود دارید. که معنایش به نمایش گذاشتن برخوردی است که با توجه به شرایط، غیر معمول است. اگر پیش از این خیلی به او می‌چسبیدید و یا محتاج و آویزان زندگی او بوده‌اید، حالا باید خیلی معمولی، آرام و «بی توجه» به نظر برسید. این‌ها همان کارهای غیر معمولی است که او انتظارشان را ندارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۷
هنگامی‌که رفتاری غیر رسمی با او داشته باشید، انگار که او دوستتان است، او هم با دل شما راه خواهد آمد، زیرا به همان اندازه‌ای که دوست دارد همه چیز عاشقانه پیش برود، این را نیز دوست دارد که همچنان یک تعقیب کننده باقی بماند.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
دلیل اینکه شما نیز باید راه را بر درد ببندید این است که تأثیر بدی بر قدرت تصمیم گیری شما دارد. شیوه رفتار شماست که در دراز مدت، اشتیاق و خواست او را تحت تأثیر قرار می‌دهد.
اگر زنی در حال از دست دادن توجه مردش است، به این خاطر است که شیوه رفتار او همیشه قابل پیش بینی است و به جای شریک، کم کم دارد تبدیل به یک «حریف مبارزه» می‌شود.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
حتی اکر شما یک وکیل پایه یک و قدرتمند دادگستری باشید و بتوانید چنان بحث کنید که او سرگیجه بگیرد، باز هم اهمیتی ندارد. باز هم این غر زدن به او اطمینان می‌دهد که شما کجا هستید و او کجا. این کار اصلاً باعث نگرانی، فکر کردن و یا هیجان‌زده شدن او نمی‌شود. این کار او را به سمت‌تان نمی‌کشد و مجذوب شما نمی‌کند. به جایش، او حضور شما را بدیهی می‌انگارد.
حالا شما می‌خواهید با او صحبت کنید و او می‌خواهد هر کاری بکند «به جز» گفت‌وگو. و اگر خیلی اصرار کنید، او گناه را به گردن شما می‌اندازد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
آغاز رابطه را به یاد بیاورید. زمانی‌که شما و همسرتان یکدیگر را برای نخستین بار ملاقات کرده بودید. شما اصلاً غر نزدید. به احتمال زیاد با او مانند دوست خود رفتار کردید. شما آرام بودید و آرامش داشتید. بیشتر شاد بودید و بیشتر می‌خندیدید. آنچه فکر می‌کردید را به راحتی بر زبان می‌آوردید. او تمام «هست ونیست» شما نبود.
هنگامی‌که شما شروع به غر زدن کردید، رفتار شما داستانی دیگر را به نمایش گذاشت: «حتی کوچکترین کارهایی که انجام می‌دهی، روی من تأثیر می‌گذارند» به همین دلیل و تنها به همین دلیل است که غر زدن شما در واقع نوعی جایزه به مرد است. نه به این دلیل که او از این موضوع لذت می‌برد، بلکه به این خاطر که با این کار به او اطمینان می‌دهید که اهمیت زیادی برایش قائل هستید.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
پیش از ازدواج، معمولاً زن‌ها برای به‌دست آوردن مردها، از طرف خود به آن‌ها اطمینان خاطر می‌دهند. و یا سعی می‌کنند آن‌ها را مجاب کنند که این رابطه درست و بی نقص است. اما یک زیرک با نشان دادن بی تفاوتی خود، و اینکه داشتن یا نداشتن مرد برایش اهمیتی ندارد، او را به دست می‌آورد. به همین دلیل، با ظرافت عقب کشیدن‌تان، به مرد «انرژی» تازه ای می‌دهد تا گام‌هایش را بهتر بردارد. همچنین هنگامی‌که او کارهای زیر را انجام می‌دهد نیز می‌توانید خود را عقب بکشید:
هنگامی‌که او به نظر خیلی از خود راضی می‌آید.
هنگامی‌که او زیادی راجع به اینکه آیا می‌خواهد با شما ازدواج کند یا خیر، حرف می‌زند.
هنگامی‌که رفتار محترمانه‌ای ندارد.
هنگامی‌که او دوباره و دوباره نیازهای شما را نادیده می‌گیرد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
آنچه مرد از یک دختر ساده دل می‌گیرد، عشق حمایتگرانه مادر است که باعث می‌شود احساسات جنسی او نسبت به زن فروکش کند. او به دنبال مادرش نمی‌دود. چیزی که یک دختر ساده دل باید درک کند این است که وقتی یک مرد بتواند رفتار شما را پیش بینی کند و بداند که شما همواره پشتیبان او و در کنارش هستید، شور و شوقش را برای این رابطه از دست می‌دهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک مرد نمی‌تواند به مادرش احساس وابستگی جنسی داشته باشد، پس حواستان به نقشی که در زندگی او بر عهده می‌گیرید باشد. برای اینکه معشوقش باقی بمانید، باید او را نسبت به عشق خود محتاط نگه دارید. این رفتار میل او را بر می‌انگیزد که با دل شما راه بیاید. او از اینکه عشق شما باشد بیشتر خوشحال می‌شود تا اینکه شما مادرش باشید. درست است که او روی آن کاناپه، خیلی راحت و خشنود به نظر می‌رسد اما اگر شما مادرش باشید دیگر احساس رضایت نخواهد کرد، چون دیگر یک معشوق ندارد. شما هم همین‌طور. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۵
هرچه کارهای روزانه بیشتر قابل پیش بینی شوند، احتمال اینکه او به شما همان نوع عشقی را بدهد که به مادرش می‌دهد نیز بیشتر می‌شود. پس تعجبی نیست اگر میل به بدیهی انگاشتن وجود شما و نادیده گرفتن‌تان نیز در او بیشتر شود.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر او وجود شما را بدیهی انگاشته و شما را ندیده می‌گیرد، کمی عقب بکشید. بدون هیچ‌گونه توضیحی. اینکار حالت دفاعی او را از بین می‌برد و توجه او را تا حد زیادی جلب می‌کند. شما دیگر آن‌گونه که او تا به حال عادت داشته، واکنش نشان نمی‌دهید. شما دیگر «مامانش» نیستید. حالا توجه او به شما به عنوان یک معشوق جلب می‌شود. اما اگر شما خود را به عنوان آن آدم «قابل اعتماد قدیمی» نشان دهید، او هم شما را مانند مادرش می‌بیند، وجودتان را بدیهی می‌انگارد و برای ادامه حضورتان در زندگی‌اش، تلاشی نمی‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هیچ مرد با شخصیت و درست کرداری، یا شاید بهتر باشد بگوییم هیچ فرد با شخصیت و درست کرداری، چیزی که برای داشتنش تلاش نکرده را نمی‌خواهد. به همین دلیل مردی که برای خود احترام زیادی قایل است و استاندارد بالایی دارد، خواهان زنی که به دیگران اجازه بی احترامی به خود را می‌دهد نخواهد بود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
برای اینکه کودک سه ساله را وادار کنید تا دوان دوان به سوی مادرش بازگردد، باید از دسترس و همچنین دیدرس او خارج شوید. اگر با غر زدن، مرد گمان می‌کند شما در دسترس او هستید به این دلیل است که حس می‌کند شما به زمین «میخکوب» شده و منتظر او هستید. شاید انتظار شما برای این باشد که او برای رابطه تان تلاش بیشتری بکند یا بیشتر همکاری کند و یا بالاخره به یک شیوه ای، در کارها مشارکت بیشتری داشته باشد. اما به هر حال هنوز منتظرید. «در انتظار». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
آدم فکر می‌کند کسی که به چنین شرایطی تن دهد باید خیلی دیوانه باشد، اما زنانی هستند که این شرایط هر روزشان است. بی هیچ توقعی. زن از خودش می‌پرسد: «کجا اشتباه کردم؟» در ابتدای رابطه مرد کوشش بسیار دارد تا به زن ثابت کند یک جنتلمن واقعی است. او در ماشین را برای زن باز می‌کند، اول می‌گذارد زن سفارش غذا بدهد و خیلی کارهای دیگر. پس او می‌داند که با یک زن چگونه باید رفتار کند. اولین مشکلاتی که پیش می‌آید، بسیار تدریجی و بدون گفته شدن حتی یک واژه، و مسلماً بدون رضایت زن اتفاق می‌افتد. پس تا هنگامی‌که خیلی چیزها از کنترل خارج نشده‌اند، زن به طور کامل نمی‌فهمد چه اتفاقی افتاده است. و پس از این است که زن برای بازگرداندن همه چیز به همان شکل نخستین، شروع به غر زدن می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
از آنجا که مرد مانند زن در مورد احساسات‌اش حرف نمی‌زند، هر آنچه بیش از یک‌بار گفته شود، برایش به معنای غر زدن است. اگر می‌خواهید او کاری را انجام دهد، هرگز خواسته تان را بیش از یک بار مطرح نکنید زیرا به او حس پسربچه ای را می‌دهید که مادرش سرزنشش کرده است. هرگاه شما غر بزنید، او نیز مانند یک پسر نوجوان و سرکش رفتار خواهد کرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
بسیار ضروری است که این موضوع را همواره در خاطر خود نگاه دارید که او، اگرچه یک مرد بالغ است، اما در درونش یک کودک سه ساله وجود دارد که باعث می‌شود او دچار «اختلال کمبود تحسین» باشد. هنگامی‌که شما غر می‌زنید، این کودک نوپا را بیدار می‌کنید و تا پیش از فعال شدن «میل به خرابکاری پسر بچه» ، تنها ۳۰ ثانیه فرصت دارید تا اوضاع را دوباره به حالت عادی خود بر گردانید.
این کار برای مرد به آسانی عوض کردن موج رادیو است. در عرض ۳۰ ثانیه، او موج شما را عوض می‌کند و تا هنگامی‌که شما به غر زدن خود پایان نداده اید، روی موج شما باز نمی‌گردد. حتی اگر شلوارش آتش گرفته باشد و دود تمام اتاق را پر کرده باشد هم او صدای شما را نمی‌شنود. به همین دلیل است که شما باید با کارهایتان با او ارتباط برقرار کنید… نه کلمات.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که یک دختر ساده دل فرض را بر این می‌گذارد که همه چیز در زندگی‌اش بر وفق مراد است، یا آن شاهزاده سوار بر اسب سپید، از او دربرابر همه چیز حمایت می‌کند، یک مکانیسم دفاعی خوب را از کار انداخته است. یک روباه باهوش زندگی خود را با رؤیاهای رنگین یا امید به روزی که مانند سیندرلا، رؤیاهایش به حقیقت برسند، نمی‌گذراند. او بر خلاف ظاهرش و آنچه به دیگران نشان می‌دهد، به جای اینکه تمام مسئولیت را به مرد واگذار کند، تنها به خودش اعتماد می‌کند و خودش هوای خودش را دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هیچ شکاری که تحت تعقیب باشد، فرض را بر خوب بودن شکارچی نمی‌گذارد. یک روباه خطر را حس می‌کند و از همان‌جا حواس خود را جمع می‌کند. هرگز کنار کسی که به شما نشان داده آدم آزار دهنده ای است باقی نمانید. اگر تصادفاً موجب آزار شما شد ایرادی ندارد. اما اگر دانسته شما را آزار داده باشد چه؟ بازی تمام شد. شما هر آنچه لازم است بدانید را می‌دانید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک روباه بی سروصدا به خودش متکی است. او آدم‌ها را بر اساس تجربیات خودش قضاوت می‌کند. روباه بی سروصدا بسیار مواظب خودش است و انتخاب‌های خوبی انجام می‌دهد. او اجازه می‌دهد زمان بگذرد و رفتار مرد را زیر نظر می‌گیرد. او به مشاهدات خود و همچنین به احساسات غریزی خود اعتماد می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که روباه بی سروصدا حس می‌کند که در رفتار مرد یک جای کار می‌لنگد، آن را به روی مرد نمی‌آورد. تنها گفت‌وگویی که روباه بی‌سروصدا انجام می‌دهد، گفت‌وگوی ذهنی خودش است بر اساس آنچه که شنیده. همانطور که جانسون یکی از رییس جمهورهای قدیمی ایالات متحده، گفته است: آدم باید بداند کی دهانش را ببندد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که مردی راجع به خود و روابط پیشین‌اش حرف می‌زند، ممکن است این کار را برای نزدیکی هر چه بیشتر به زن، و در راستای کمک به او برای شناخت بهتر خود، انجام دهد. یک روباه به جای اینکه دیدارها را به جلسات سؤال و جواب با فضایی سنگین تبدیل کند، گفت‌وگوها را ملایم نگه می‌دارد. چگونه؟ با چند شوخی یا اظهار نظر نه چندان جدی در اینجا و آنجای صحبت‌های مرد. اگر مرد گرگی در لباس میش باشد، در نهایت، بیرون زدن دندان‌هایش اجتناب ناپذیر است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هیچ ایرادی ندارد اگر بعضی پرسش‌های او راجع به خود را بی پاسخ بگذارید. در واقع به شما توصیه می‌کنم این کار را انجام دهید. وقتی در رابطه‌تان پیش رفتید، آن وقت هر کس واقعیت وجود خود را نمایان می‌کند. هیچ کس همان اول حقیقت وجود خود را نشان نمی‌دهد. به همین دلیل تنها چیزی که مهم است، کارهایی است که شخص انجام می‌دهد، نه سخنانش. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اسرار خود را تا کجا فاش کنید؟ برای دادن اطلاعات بد در مورد خود داوطلب نشوید. لزومی ندارد که او بداند شما از مدل دست‌هایتان خوشتان نمی‌آید. یا در طی هفت-هشت ماه گذشته با هیچ مردی بیرون نرفته‌اید. نیازی نیست که ذهن‌های پرسشگر، همه چیز را بدانند.
مردها به صورت خودکار گمان می‌کنند حالا که از او خوشتان آمده، برای اینکه مقابلتان زانو بزند (در خواست ازدواج کند) هر کاری می‌کنید. او به سرعت فرض را بر این می‌گذارد که شما او را انحصاراً برای خود می‌خواهید. می‌خواهید صندوقچه امید را در کنار او بگشایید و از او بچه‌دار شوید. اینکه فکر کند شما متفاوت هستید بسیار مهم است. اینکه آرام هستید، به خود اطمینان دارید و یا بدون او هم خوشحال هستید برایش مهم است. این موضوع با عنوان فرمول خوشحالی، خوش شانسی می‌آورد شناخته می‌شود
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر راجع به رابطه قبلی‌تان پرسید بگویید: ما راهمان را از هم جدا کردیم. یک راه دیگر، بگویید: خواسته‌هایمان با هم فرق می‌کرد. وقتی مرد سؤالاتی می‌پرسد که به او ربطی ندارد، یک روباه به توضیحی مبهم و کلی بسنده می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
همچنین یک روباه بی سروصدا در مورد روابط قبلی خود با مرد حرف نمی‌زند. شما ممتازهستید و یک فهرست بلند بالا از گذشته‌ای مصیبت بار ندارید که به او ارائه دهید. نیازی نیست که او بداند شوهر قبلی شما وسایل شما را دزدیده، نفقه کودکتان را نمی‌دهد و یک برادر مافیایی دارد که به دلیل بمب گذاری در زندان است. اگر خیلی با کلاس باشد، با شنیدن اینکه نامزد قبلی شما هنوز تعقیب‌تان می‌کند و نمی‌تواند رهایتان کند تحت تأثیر قرار نمی‌گیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک روباه بی سروصدا می‌داند که زود صمیمی شدن انسان را کوچک می‌کند. به همین دلیل حرف‌های دلش را در یکی دو دیدار نخست بازگو نمی‌کند. او صبر می‌کند تا زمان مناسب خودش فرا برسد وسعی نمی‌کند این روند را جلو بیندازد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
نوع ارتباطی که یک زیرک با مردها بر قرار می‌کند، متفاوت از یک دختر ساده دل است. یک زیرک طوری حرف می‌زند گویی سخنانش مستند و با دلیل و مدرک است، و با کوتاه سخن گفتن به نتیجه می‌رسد. در حالی‌که یک دختر ساده دل قلبش را کف دستش می‌گیرد و هر آنچه در دل دارد بیرون می‌ریزد و آنچه مرد می‌شنود چیست؟ مطلقاً هیچ. در عین حال او نیازمند بودن زن را می‌بیند که سرانجام باعث از بین رفتن علاقه‌اش می‌شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که شما از نظر روحی نیازمند کسی نباشید، ناچار هم نیستید که حواس‌تان را به یک یک کارهایی که انجام می‌دهید، جمع کنید و از روی دفترچه راهنما پیش بروید. وقتی که به خود اطمینان و باور دارید، او حس نمی‌کند که شما را تمام و کمال در اختیار دارد و هنگامی‌که شما را تمام و کمال در اختیار نداشته باشد، کاملاً رام شما خواهد بود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
راجع به آخرین باری که مردی حرف‌های دلش را بیرون ریخت فکر کنید. ممکن است در ابتدا به نظر بیاید که این موضوع موجب پیوند بیشتر دل‌هایتان شده است، اما تازگی آن به سرعت از بین می‌رود. بله، مسلم است که مردها پیوند را دوست دارند، اما نه آنچه مد نظر شماست.
آن گفت‌وگوهای تلفنی دو ساعته که شما عاشق‌اش هستید، یک اشتباه بزرگ است. او بار اول این کار را دوست دارد، چون شما دوست دارید. اما بعد از آن، از این کار متنفر است. نگذارید گفت‌وگوهای تلفنی‌تان زیاد طولانی شود. نگذارید شما را به چشم یک وظیفه خسته کننده ببیند. تلفن‌ها را کوتاه و شیرین نگه دارید و او هرگز از تماس گرفتن با شما خسته نمی‌شود.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
همیشه حواستان باشد که مسائل را چگونه آغاز می‌کنید. هرگز چیزی را که نمی‌خواهید ادامه دهید، شروع نکنید. اگر نمی‌خواهید هر شب آشپزی کنید، هر شب آشپزی نکنید. اگر نمی‌خواهید همیشه شما باشید که خریدهای خانه را انجام می‌دهید، از اول هم بنای کار را چنین نگذارید. بگذارید او برنامه اش را با شما هماهنگ کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
زنانی که در دیگر زمینه‌های زندگی (بجز عشق) موفق‌اند معمولاً همان کسانی هستند که این جمله را زیاد به خود می‌گویند: من نباید برای قوی بودنم عذر خواهی کنم. سپس هفته بعدش را صرف این می‌کنند که بفهمند چرا هیچ وقت نمی‌توانند یک مرد خوب پیدا کنند. چون یک مرد خوب در پی یک زن خوب است. برای زیرک بودن لازم نیست زنانگی خود را فراموش کنید. همچنین به این معنی نیست که شما تمام مدت ادای مردها را در خانه درآورید. بلکه تنها به این معناست که اجازه نمی‌دهید کسی حق شما را پایمال کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که پای احساسات در میان است، مردها نیاز به کمی کمک دارند، چون نمی‌فهمند چه چیز باعث این احساسات شده است. باید باعث شوید او احساس مسئولیت کند. در این صورت بیشتر با خواسته‌های شما هماهنگ می‌شود و برای راضی کردنتان تلاش بیشتری می‌کند. همیشه انگیزه اش زیاد است و همیشه هم علاقه‌مند باقی می‌ماند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
آلبرت انیشتن در جشن پنجاهمین سالگرد ازدواجش گفت: هنگامی‌که با هم ازدواج کردیم، همان اول با هم قراری گذاشتیم. اینکه در زندگی مشترک‌مان، تصمیمات بزرگ بر عهده من باشد و تصمیمات کوچک بر عهده همسرم. ما این قرار را برای ۵۰ سال حفظ کردیم. فکر می‌کنم به همین دلیل هم بود که ازدواج‌مان آن‌قدر موفق بود. اگرچه باید بگویم بسیار عجیب بود که در تمام این ۵۰ سال، هرگز موردی پیش نیامد که نیاز به تصمیمی بزرگ داشته باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
مردها تمام زندگی‌شان را کار می‌کنند، فقط برای اینکه زنی را داشته باشند که عاشقانه به آن‌ها نگاه کند و بگوید: «تو فوق العاده ای» و «من به تو افتخار می‌کنم». او تمام راه تا قله کوه را بالا می‌رود فقط برای اینکه احساس کند زنی که دوستش دارد، به او افتخار می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
معمولاً زن‌ها به درخواست منطقی مردی که همان موقع برایشان یک دسته گل رز آورده پاسخ منفی نمی‌دهند. هنگامی‌که شما هم هوای غرور او را دارید همین اتفاق می‌افتد. او می‌خواهد که در چشم شما یک سلطان باقی بماند و دوست دارد شما را راضی و خشنود نگاه دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر او با شما طوری رفتار می‌کند که گویی دختر رؤیاهایش هستید، تمام قدرتی که نیاز دارید را خواهید داشت. به یاد داشته باشید که قدرت زنانگی، خودش به اندازه کافی نیرومند هست. این همان شوخی شاعرانه است که می‌گوید: مردها دنیا را اداره می‌کنند و زنان مردها را. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر خیلی واجب است، برای گفتن موضوعی که ناراحت‌تان کرده است، تا هنگامی‌که با او تنها شوید بردباری کنید. آن را خصوصی مطرح کنید نه در جمع. اما اگر موضوع بی اهمیتی است، رهایش کنید تا افتخارش برای او باشد. چه کسی اهمیت می‌دهد؟ یک روباه بی سروصدا خیلی عاقل‌تر از این‌هاست که بخواهد بر سر مسائل ناچیز و کم اهمیت بگومگو کند. به خصوص که اطمینان نیز داشته باشد از این دعوا چیزی عایدش نمی‌شود. حتی از برنده شدن نیز سودی نمی‌برد. یک روباه بی سروصدا قوی است، اما بسیار محتاطانه. او در بازی، از زمین خود دفاع می‌کند اما توپ خراب کن هم نیست. او از «دریافت کردن» نهایت استفاده را می‌برد. شاید به نظر بیاید که دارد قدرت را واگذار می‌کند، اما در واقع و در ادامه این روند، کسی که قدرت نفوذ بیشتری می‌یابد، اوست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که با دوستانتان هستید و او به میان می‌پرد و می‌گوید که فلان کار خوب ایده او بوده، در حالی‌که فکر شما بوده است، هیچ هیاهویی به راه نیاندازید. او نیاز دارد که به دیگران نشان دهد رییس اوست. حرف‌ها و رفتار او را در مقابل دوستان مشترک‌تان تصحیح نکنید یا اشتباهی که مرتکب شده را «لو» ندهید، زیرا در این صورت حس خواهد کرد که مردانگی‌اش زیر سوال رفته است. این کار مانند این است که مادری پسر کوچک‌اش را در مقابل دوستانش سرزنش کند. وقتی در جمع و میان دیگران هستید، او نیاز دارد که «ظاهر» را حفظ کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۵
او می‌گذارد زنی که برایش پادری است در همان یکی دو دیدار اول، سهم خود و یا حتی همه صورت حساب را بپردازد، اما وقتی با دختر رؤیاهایش بیرون است، حتی فکر این موضوع هم به ذهنش خطور نمی‌کند.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر بنیه مالی خوبی ندارد، جایی را پیشنهاد بدهید که گران نباشد، یا کارهایی را انجام بدهید که خرجی ندارند. مانند رفتن به موزه یا دوچرخه سواری. یا اینکه یک پرس غذا سفارش بدهید و با هم بخورید و الکل هم سفارش ندهید. با این حال، اگر از شما خواست که صورت حساب را تقسیم کنید، آن هم در همان چند دیدار اول، دیگر با او بیرون نروید. آن‌قدر که این واقعیت مهم است که او برای تحت تأثیر قرار دادن شما ارزشی قائل نیست، آن چند دلار هیچ ارزشی ندارد. این موضوع هرگز نشانه خوبی نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
وقتی مردی واقعاً از زنی خوشش می‌آید، خیلی برایش مهم نیست که صورت حساب را تقسیم کنند یا نه. او هرگز نمی‌گوید: تو سالاد بوقلمون داشتی و من استیک، پس سهم تو می‌شود… اگر او زن را بپرستد که اصلاً حتی راجع به آن صورت حساب کذایی، فکر هم نمی‌کند. تنها چیزی که راجع به آن فکر می‌کند این است که آن زن را به دست بیاورد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
مردها غرور بسیار زیادی دارند و نیازمند آن هستند که کسی آن‌را مهار و کنترل کند. این کاری است که روباه بی‌سروصدا انجام می‌دهد. او با کارهایی کوچک باعث می‌شود مرد حس کند پادشاه دنیای اوست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
در زمینه عشق و رابطه، مردها نیاز به کمی راهنمایی دارند و راه آن نیز این است که وقتی رفتار خوبی دارند، آن‌ها را ستایش کنید. واژه مورد علاقه مردها؟ «بهترین». حتی اگر بگویید: «عزیزم، تو به بهترین شیوه ممکن آجیل می‌خوری، تا حالا در زندگی ام چنین چیزی ندیده ام»! هم مهم نیست. از واژه «بهترین» استفاده کنید تا همواره توجه تمام و کمال وی را داشته باشید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۴
هنگامی‌که شما ملایم‌تر و زنانه‌تر می‌شوید، حس غریزی او برای حمایت کردن را بر می‌انگیزانید، اما وقتی ستیزه جو باشید، حس رقابت و مبارزه طلبی اش را بیدار می‌کنید.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
» هرگز» به او نشان ندهید که در زمینه مسائل زیر «نیازمند» او هستید:
* امور منطقی
* سازگاری با مسائل روزانه زندگی
* ثبات احساسی
* خود باوری
*عزت نفس
*داشتن احساس کامل بودن به عنوان یک فرد
این‌ها نشانگر «نیازمند» بودن هستند. با این حال باز هم می‌توانید به او نشان دهید که به «قدرت مردانه» اش نیاز دارید و او را تحسین می‌کنید. اگر حس کند که شما «مردانگی» اش را دوست دارید و یا نیرومند بودنش را می‌ستایید، کاملاً رام شما خواهد شد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
بگذارید «حق» با او باشد. شما زیرک باشید. دقیقاً به همین خاطر است که روباه بی سروصدا می‌گذارد مرد گمان کند که همه چیز تحت فرمان اوست. هنگامی‌که «احساس قدرت» او را ارضا می‌کنید، «باطری هایش را شارژ می‌کنید». در واقع شما، بدون اینکه خودش متوجه شده باشد، دارید چیزی را به او می‌دهید که بسیار بدان نیاز دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
برای اینکه مردی بخواهد برای شما خرج کند (چه عاطفی و چه مادی) ، باید حس خوبی راجع به این خرج کردن داشته باشد. او دوست دارد حس کند که مورد تحسین و احترام شماست. مردها به خاطر غرورمردانه شان است که به جنگ می‌روند، به خاطر همین غرور است که امپراطوری‌های غول پیکر اقتصادی بنیان می‌گذارند، به خاطر این غرور گدایی می‌کنند، دزدی می‌کنند و زیر بار قرض می‌روند. و غرورمردانه شان، دلیل عاشق شدن‌شان است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک کمتر به دنبال نقش بازی کردن است و صداقت بیشتری دارد. او آنچه را که می‌خواهد درخواست می‌کند، اگر مرد آن‌را به درستی انجام ندهد، با واکنش‌های دروغین او را تشویق نمی‌کند. زیرا در این صورت مرد راه چگونه راضی کردن او را فرا نمی‌گیرد و یک زیرک برای رضایت خود نیز ارزش بسیاری قائل است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
با نگاهی به گسترش فرهنگ پورنوگرافی مشخص می‌شود که چرا استانداردها آن‌قدر غیر واقعی شده‌اند. فیلم‌های پورن، از «صداهای بلند» مصنوعی استفاده می‌کنند.
یک زیرک خود را با قراردادهای بیرونی تعریف نمی‌کند. اما زنانی که زیادی ساده دل هستند معمولاً سرشان گرم رساندن خود به استانداردهای دیگران است. هنگامیکه زنی در بستر حواسش به نقش بازی کردن است، معمولاً فراموش می‌کند که چرا اصلاً آنجاست. این زمانی برای داشتن رابطه جنسی نیست. زمانی برای نقش بازی کردن است.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
باور عمومی این است که زنان تا پیش از ۳۰ سالگی به اوج جذابیت جنسی خود نمی‌رسند. این موضوع زمان زیادی برای زنان فراهم می‌آورد تا پیش از رسیدن به این سن، بتوانند بر احساس عدم اطمینان نسبت به خود و حس رقابت با دیگران غلبه کنند. زن به اوج جذابیت جنسی می‌رسد زیرا می‌تواند به مرد بگوید که چه چیز را دوست دارد و چه چیز را نه. او خود باوری بیشتری دارد، دیدگاه‌های خود را راحت‌تر بیان می‌کند و از آنجایی که دیگر همه چیز را از زاویه دید خود نمی‌بیند راحت‌تر نیز رابطه را تمام می‌کند و آن را فراموش می‌کند.
زنان بسیاری هستند که برای ایفای نقش یک زن کامل و ایده آل خود را زیر فشار می‌بینند. یا حس می‌کنند که باید نقش خیره کننده ای را در اتاق خواب بازی کنند. حتی شنیده ام که بعضی مردها چنین اظهار نظرهایی راجع به زنان می‌کنند: هر چقدر در اتاق خواب پر سروصداتر باشد بهتر است.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک مرد خوب، تا زمانی‌که در این دو زمینه احساس اطمینان کند، کنار شما باقی می‌ماند. نخست اینکه بداند او را از لحاظ ظاهری و جنسی پسندیده‌اید، و دوم اینکه بداند هنوز در بازیحضور دارد. تا زمانی که او نور انتهای تونل را می‌بیند، برای رسیدن به آن تلاش می‌کند و راه خود را باز می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
او بسیار جذاب است و دقیقاً به همین خاطر، تمام آن‌را یکباره مانند کسی که رابطه جنسی تنها دارایی‌اش است، خرج نمی‌کند. هنگام پیشروی در رابطه نیز وضع به همین منوال است. هنوز مرد نمی‌تواند پیش بینی کند که چه زمان با او رابطه جنسی خواهد داشت. نمی‌داند سه شنبه خواهد بود یا چهارشنبه، شنبه یا یکشنبه. پس آن حس راز آلودگی و آن خواست به دنبال او بودن از بین نمی‌رود و هرگز حس نمی‌کند این زن را تمام و کمال به دست آورده است و همه این‌ها به خاطر این است که این زن تنها مطابق با شرایط و خواسته‌های خود با او رابطه جنسی دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
بر خلاف یک دختر ساده دل، یک زیرک باور دارد که بسیار بیشتر از تنها «جنسیت‌اش» می‌ارزد. پس او زمانی به رابطه جنسی می‌رسد که احساساتش به او فرمان دهند. هنگامی‌که در رابطه احساسی‌اش با مرد، احساس آرامش کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۹
مردها این موضوع که تمایلات جنسی از کدامیک از اینها ناشی می‌شود را به طور غریزی حس می‌کنند، از اعتماد به‌نفس یا نبود اعتماد به نفس. وقتی زنی تنها برای خشنود کردنش با او رابطه جنسی برقرار می‌کند، او می‌فهمد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک هیچ گوش شنوایی برای درخواست زود رسیدن به رابطه جنسی ندارد. او می‌گذارد مرد جلو بیاید و معامله پایاپای نیز نمی‌کند. مرد هم در آخر با کسی ازدواج می‌کند که طبق قوانین او بازی نمی‌کند، زنی که طبق قوانین خودش بازی می‌کند. از آنجایی که این زن با گفتن جمله «بعداً می‌بینمت» هیچ مشکلی ندارد و گفتنش را حق خود می‌داند، مرد احساس می‌کند که نمی‌تواند با این زن با بی احترامی رفتار کند و پاسخی نیز نگیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک باهوشتر از این‌هاست. او می‌داند که اگر مرد دنبال او نرود، دنبال کس دیگه ای می‌رود. پس بودجه مرد به هر اندازه که باشد، کم یا زیاد، یک زیرک از این موضوع که همه آن برای او خرج می‌شود اطمینان حاصل می‌کند. از نظر یک زیرک، خودش بهترین کسی است که مرد می‌تواند روی او سرمایه گذاری کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک دختر ساده دل بیشتر احساس وظیفه می‌کند، یا تحت فشار است یا بازیچه قرار می‌گیرد که خیلی زود با مرد به بستر برودو رابطه جنسی برقرار می‌کند و گمان می‌کند با یک رابطه جنسی خوب، او را به دام انداخته است. گویی آنچه او به عنوان رابطه جنسی عرضه می‌کند از طلاست. اما یک زیرک به خوبی می‌داند که رابطه جنسی زمانی به طلا تبدیل می‌شود که مرد به خاطرش صبر کرده باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
مردانی نیز هستند که واقعاً می‌خواهند زنی را پیدا کنند که با او بمانند. در حالی‌که قاعده زود رسیدن به رابطه جنسی برای مردانی است که اصلاً به تعهد فکر نمی‌کنند و به قول معروف می‌خواهند بزنند و فرار کنند. اگر مردی به این دلیل که شما حاضر نشده اید خیلی زود با او رابطه جنسی داشته باشید، شما را ترک کرد، بدانید که اگر تسلیم خواسته اش نیز می‌شدید، او پس از رسیدن به هدفش شما را ترک می‌کرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر زن‌ها زود تسلیم شوند، ما در عشق متوقف می‌شویم و دیگر برایش تلاشی نمی‌کنیم و راستش را بخواهید ما ترجیح می‌دهیم که تلاش کنیم. ما از بازی لذت می‌بریم و اگر زود تمام شود ناامید می‌شویم. حتی در درون و ضمیر ناخودآگاه خود، با خودمان کشمکش داریم. می‌دانیم که رابطه جنسی می‌خواهیم ولی می‌خواهیم که ما را منتظر نگه دارند. وگرنه، شاید فقط دو یا سه بار دیگر، آن‌هم تنها برای رابطه جنسی بیرون برویم و سپس آن زن را فراموش می‌کنیم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۸
مردها اول می‌خواهند با شما رابطه جنسی داشته باشند، اینکه همسر می‌خواهند یا نه موضوعی است که بعداً به آن فکر می‌کنند. اگر در همان ابتدا، آنچه می‌خواهد را از او دریغ کنید، بدون اینکه متوجه شده باشد شما را همسرش می‌بیند.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که او را در انتظار نگاه می‌دارید، او کم کم شروع به شناخت شما می‌کند و می‌بیند که شما متفاوت هستید. آنگاه است که برایش مهم می‌شود که شما با قهوه تان شیر کم چرب می‌خورید نه خامه. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
خوشتان بیاید یا نه، در ابتدای رابطه، هر دو طرف با ظرافت مشغول مذاکره در مورد شرایط رابطه هستند. اگر شما خیلی زود معامله را انجام دهید، قدرت چانه زنی خویش را از دست می‌دهید. یک زیرک به آرامی پیش می‌رود تا بداند آیا اصلاً این مرد کسی هست که او بخواهد معامله‌ای با او انجام بدهد یا خیر. او خود را کوچک نمی‌کند تا نام دیگری به فهرست مرد اضافه کند و برود.
در ابتدا مرد می‌خواهد با شما رابطه جنسی داشته باشد، برایش مهم نیست که چه شغلی دارید یا چه ماشینی سوار می‌شوید. برایش اصلاً مهم نیست که شما برای صبحانه دونات با قهوه می‌خورید و شیری که در قهوه‌تان می‌ریزید باید بدون چربی باشد. پس شما باید او را تغییر دهید.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که رابطه جنسی با سرعت نور اتفاق می‌افتد، مرد به آنچه می‌خواسته دست پیدا کرده است، به همین دلیل ذهنی باز و روشن دارد. او حالا به هدفش رسیده و آرامش دارد.
اما کارهای زن ناتمام است. او تازه در آغاز راه رسیدن به هدفش است. پس به دنبال مرد می‌رود و… مرد فرار می‌کند.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
درست است که گاهی اوقات آن اتفاق نادر و کمیاب می‌افتد و دو نفری که به طور معمول به اصول اخلاقی پایبند هستند، خیلی زود به رابطه جنسی می‌رسند نتیجه خوبی نیز می‌گیرند، اما این یک استثناست، نه یک قاعده. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر مردی احساس کند برای به دست آوردن بدن شما، ابتدا باید روح و قلب شما را-هم با جذابیت مردانگی اش و هم با هوش و تعقل و ادب و شخصیت‌اش-به دست بیاورد، برایتان احترام بسیار بالاتری قایل خواهد شد.
مردها مالکیت طلب هستند. او دوست دارد بداند مردهای دیگر به سادگی به جایگاهی که او میخواهد به دست بیاورد، نمی‌رسند. او شخصیت کریستف کلمب و کاپیتان کرک را با هم دارد. او می‌خواهد سرزمینی را کاوش کند که دست نخورده و بکر باشد، نه اینکه با حضور مردان زیادی پیش از، او لگدکوب شده باشد و این موضوع را فقط و فقط به یک صورت می‌فهمد: اینکه شما چه زمانی تسلیم وی می‌شوید.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک پادری بیشتر با ویژگی زیاده روی در داشتن رابطه جنسی شناخته می‌شود. او معمولاً با مردها به دلایل احمقانه رابطه جنسی برقرار می‌کند و خیلی هم زود این‌کار را انجام می‌دهد. این موضوع حتی به اینکه او ظاهری سنت گرا و محافظه کار داشته باشد یا نه نیز ربطی ندارد. فرقی ندارد که او دامن‌های بلند بپوشد و موهایش را دم اسبی ببندد و در کلاس‌های سفره آرایی شرکت کند، یا اینکه لباس‌های جذاب و بازی بپوشد و یک دختر خوش‌گذران جلوه کند. در هر حال نتیجه یکی است. هر کدام از این‌ها که باشد، اگر او با مردی به این دلیل رابطه جنسی برقرار کند که او را به دست بیاورد مرد این موضوع را می‌فهمد و احترام خود را به او از دست می‌دهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک آن قطار را خیلی هوشمندانه و باظرافت‌های رفتاری خود می‌راند. از آنجا که او در چشم مرد کمی سرد و کناره گیر جلوه می‌کند، مرد می‌داند که مردان زیاد دیگری نیز هستند که آرزوی به دست آوردن این زن را دارند. در واقع مرد خودش نیز از داشتن او اطمینان ندارد. به همین دلیل این امکان زیاد برایش پیش نمی‌آید که حتی فرض کند این زن یک همراه فقط برای خوش‌گذرانی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اینکه یک زیرک خیلی بی شرم و حیا باشد یا خیلی محافظه کار، اهمیت ندارد. بلکه این نوع برخورد اوست که رفتاری را از مرد مطالبه می‌کند که او با زنان ارزشمند دارد و برای رسیدن به این هدف نیز ممکن است گاهی از جذابیت‌های فیزیکی خود هم استفاده کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
چیزی که مردها نمی‌خواهند زن‌ها بدانند این است که آن‌ها به محض دیدن یک زن، او را در یکی از این دو دسته طبقه بندی می‌کنند: «فقط به درد خوش‌گذرانی می‌خورد» یا «ارزشمند». و از همان لحظه‌ای که شما را در دسته «فقط به درد خوش‌گذرانی می‌خورد» جای دادند، تقریبا دیگر هرگز نمی‌توانید نظرشان را برگردانید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
آیا تا به حال با این مورد برخورد کرده اید که مردی جذاب با یک زن بسیار معمولی ازدواج کرده باشد؟ شاید آن دختر از نظر شما زشت و یا خیلی معمولی باشد، ولی در چشم آن مرد او دارای زیبایی طبیعی است. اینکه با شکوه‌ترین لحظه زندگی آن دختر بردن جایزه بهترین کدو تنبل جالیز در یک مسابقه روستایی و در سن شش سالگی بوده است، اهمیت چندانی ندارد. مهم این است که وقتی مرد با او به بستر می‌رود مانند موش چاق وچله ای که وسط کارخانه پنیر فرود آمده باشد خوشحال است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
حالا صفحه را برگردانید: یک رژ لب تازه بخرید، تمام ابروهایتان را بکنید و به جایشان نقاشی کنید. به لب‌هایتان کلاژن تزریق کنید و… این کارها باعث می‌شود که او کاملاً رام شما بشود، نه؟ نه! در زندگی واقعی، شما به همان جای اولتان برمی‌گردید، اما بدون ابرو. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر به نتایج تحقیقات گسترده در مورد آنچه مردها در زن‌ها بیشتر می‌پسندند نگاهی بیاندازید، پاسخ‌هایی بسیار ابتدایی، کسل کننده و قابل پیش بینی پیدا می‌کنید: تحقیقات نشان داده آنچه مردها در پی آن هستند، ظاهر، جذابیت و طرز برخورد یک زن با اطرافیانش است. چقدر شگفت‌انگیز! زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر همیشه به او این احساس را بدهید که فضای آزاد زیادی برای انجام کارهای شخصی‌اش دارد، او همیشه آن اشتیاق نخستین را حس خواهد کرد. شما برایش یک «عشق» خواهید بود نه یک «مادر». او به شما مانند امتیازی ویژه که تنها متعلق به اوست نگاه می‌کند، نه یک اجبار و انجام وظیفه، و سعی خواهد کرد که با دل شما راه بیاید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۵
هرگاه زنی از مرد درخواست‌هایی بیش از حد داشته باشد، مرد احساس انزجار می‌کند؛ بگذارید اگر می‌خواهد چیزی به شما بدهد، آن را آزادانه بدهد. آنگاه ببینید که واقعاً کیست.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر شما خوب هستید اما خود را طوری نشان می‌دهید که انگار او مجبور است هر کاری که برایش انجام می‌دهید را به نحوی جبران کند، این درخواست برای مقابله به مثل، او را چندین پله به عقب خواهد برد. هرگاه جوری برخورد کنید که او گمان کند «مجبور است» شما را ببیند، آنگاه به او حس انجام وظیفه و رفتن به سر کار دست می‌دهد.
هنگامی دیدن شما برایش «لذت بخش» می‌شود که برایش مانند انجام وظیفه نباشد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
دقیقاً همان لحظه‌ای که حس کند دارد به شما جواب پس می‌دهد، احساس می‌کند که دارد آزادی اش را از دست می‌دهد. پس برای حفاظت از «قلمرو» اش داستانی می‌سازد تا چیزی را پنهان کند که نیازی به پنهان کردن ندارد، و اینجاست که حس می‌کند در تله افتاده است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
سندرم مادر/ همسر
در رشته روان‌شناسی یک مشکل مردانه وجود دارد به نام سندرم مادر مقدس/ همسر جذاب. بیایید این حرف‌های پر طمطراق روان‌شناسانه را کنار بگذاریم و آن را خیلی خودمانی، مادر/ همسر بنامیم تا همتای مرد خود را بهتر بشناسیم.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک بسیار مهربان و مودب است. او به اندازه یک هلوی رسیده شیرین است. اما درون هر هلوی شیرینی، یک هسته بسیار سخت وجود دارد و این بدان معناست که اگر مردی به او بی‌احترامی کند، او توضیح واضحات نمی‌دهد. هیچ راهی وجود ندارد که شما در یک رابطه، هم بتوانید شخصیت واحترام خود را حفظ کنید و هم رفتارهای بی ادبانه را بپذیرید. یک مرد شایسته، زنی که به همه ساز او برقصد را نمی‌خواهد. هیچ اشکالی ندارد اگر کمی برای خود احترام قائل شوید و چند شرط کوچک نیز بگذارید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
مردهایی که من با آن‌ها مصاحبه داشتم، معمولاً اعتراف می‌کنند که وقتی خیلی آسان به رابطه جنسی می‌رسند، به اندازه همیشه از آن لذت نمی‌برند. این مثل بازی بلک جک می‌ماند. اگر مرد همان اول جایزه بزرگ را بگیرد، دیگر برای بقیه شب کاری برای انجام دادن ندارد. ولی اگر گام به گام و آهسته ببرد اوضاع جور دیگری پیش میرود. چند دستی را می‌برد و یکی دو تا را هم می‌بازد. در چنین لحظاتی از بازی، حتی اسب‌های وحشی نیز توانایی بیرون کشیدنش از بازی را ندارند، زیرا او حس می‌کند فقط یک ذره دیگر، با برنده شدن دوباره، فاصله دارد و «تقریبا» دارد مزه پیروزی را احساس می‌کند. آن روحیه رقابت جوی مادرزادش به او تلنگر میزند و وادارش می‌کند «بماند و به مبارزه ادامه دهد». حتی اگر ببازد، سخت‌تر مبارزه می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
برای یک زن هدف - که مقصد نهایی نیز شناخته می‌شود - داشتن یک رابطه متعهدانه است. برای یک مرد اما، بیشتر لذت در «راه» نهفته است. در «جاده‌ای» که به مقصد نهایی می‌رسد.
یک زیرک این را به خوبی می‌فهمد که وقتی یک مرد چیزی را بخواهد، به دنبالش می‌رود و این «پیگیری» ، باعث می‌شود که از آن بیشتر خوشش بیاید و چنانچه آن را فوراً به دست نیاورد، شیفته‌اش می‌شود. این «زود به دست نیاوردن» باعث جلب علاقه او می‌شود و تصورات وی را راجع به آن موضوع به هیجان می‌آورد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
او از بدن خود مانند یک ماشین روغن کاری شده مراقبت می‌کند
او ظاهر و سلامت خود را حفظ می‌کند. احترامی که یک شخص به خود می‌گذارد، در چگونه ظاهر شدنش پیش دیگران نمود پیدا می‌کند. اگر مرد به او بگوید از رژلب قرمز خوشش نمی‌آید ولی او این رنگ رژ را دوست دارد، هر وقت دلش خواست از آن استفاده می‌کند.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
او راجع به چیزهای دیگری به غیر از مردش نیز شور و اشتیاق نشان می‌دهد
وقتی مرد حس می‌کند که «همه چیز و همه کس» او نیست بیشتر مشتاق او می‌شود. وقتی او سر خود را گرم نگه می‌دارد، دیگر به هنگام در دسترس نبودن مرد احساس رنجش نمی‌کند. مرد دیگر مالک بی‌رقیب و بی چون و چرای ذهن او نیست، جایگاه چندان محکمی ندارد و ممکن است به سادگی فراموش شود.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
او برای خود ارزش زیادی قائل است
وقتی مرد از او تعریف می‌کند او می‌گوید متشکرم، نه اینکه سعی کند او را منصرف کند یا حرف را عوض کند. او هرگز نمی‌پرسد نامزد قبلی‌ات چه قیافه ای داشته و یا با زن‌های دیگر رقابت نمی‌کند.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
او اجازه نمی‌دهد شخص دیگری زمان را برایش مدیریت کند
او خیلی آرام جلو می‌رود. «به ویژه» هنگامی‌که مرد شتاب زیادی دارد. او با ضرب آهنگ خاص خود حرکت می‌کند نه مرد، و با این کار به مرد اجازه نمی‌دهد کنترل او را در دست بگیرد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
او اجازه نمی‌دهد مرد گمان کند او زیادی شیرین است
او رابطه را از شلوغی و آشفتگی دور نگه می‌دارد و وقتی ناراحت است به سمت مرد نمی‌رود یا جوابش را نمی‌دهد. وقتی ناراحتی و آشفتگی ذهنش برطرف شد به او زنگ می‌زند و خلاصه جریان را خیلی کوتاه و مختصر بیان می‌کند.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
او مرد را خواهان خود نگه می‌دارد
او هر شب مرد را نمی‌بیند، یا روی پیغام‌گیر تلفنش پیام‌های طولانی نمی‌گذارد. او در عرض یک هفته با منشی نامزدش آن‌قدر صمیمی نمی‌شود که او را با نام کوچک صدا کند. مردها عشق و اشتیاق را با هم برابر می‌دانند پس در ابتدای رابطه به همان اشتیاق بسنده کنید.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
او مرموز است
تفاوت زیادی میان صداقت و زیادی بی پرده بودن و «همه چیز» را گفتن وجود دارد. او صادق است اما «همه چیز» را نمی‌گوید. او همه کارت‌های خود را صاف روی میز نمی‌گذارد. انس و الفت زیاد از حد خفت می‌آورد و پیش بینی پذیر بودن نیز کسالت به بار می‌آورد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
او به دنبال مرد نمی‌دود
ماه و خورشید و ستارگان به دور مرد مورد علاقه او نمی‌چرخند. او با مرد بیرون نمی‌رود چون طالع بینی روزانه اش می‌گوید که این سیاره کیوان بزرگ ممکن است از کنار ونوس کوچک او دور شود. او دنبال مرد نمی‌دود تا بداند در چه حال است. یک مرد مرکز دنیای او نیست.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
او استقلال شخصیتی خود را حفظ می‌کند
هیچ فرقی نمی‌کند که او رییس یک شرکت بزرگ باشد یا پیشخدمت یک رستوران. او روی پای خودش ایستاده و شخصیت و احترام دارد. او آنجا با دست‌هایی که به سمت مرد دراز شده نایستاده است.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک زنی نیست که با لحنی خشک و خشن صحبت کند. او گستاخ و مبارزه جو نیست. مؤدب اما صریح است. او تقریباً به همان شیوه ای که مردها میان خود با هم رفتار می‌کنند با مردها رفتار می‌کند. مرد نیز با چنین زنی راحت‌تر ارتباط می‌گیرد تا زنی که زیاده از حد شیرین است، یا از همان ابتدای رابطه بسیار احساساتی برخورد می‌کند. یک زن حساس و احساساتی مرد را گیج می‌کند. یک زیرک می‌داند چه می‌خواهد و آن را راحت و مستقیم بیان می‌کند و در نتیجه معمولاً آنچه را می‌خواهد به آسانی به دست می‌آورد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
از آنجایی که او هیچ ترسی ندارد، به طرز مسخره ای جاها عوض می‌شود. حالا این مرد است که کم کم می‌ترسد او را از دست بدهد. چون او محتاج نیست، مرد کم کم به او احتیاج پیدا می‌کند. چون او وابسته نیست، مرد شروع به وابسته شدن به او می‌کند. مسیر جاذبه عوض می‌شود، کسی که کمتر به نتیجه رابطه وابسته است، به طور خودکار دیگری را جذب می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
در واقع تفاوت زیادی میان شخصیت و منش یک زن زیرک و یک دختر ساده دل وجود ندارد. ربطی هم به رک و صریح بودن و یا نبودن‌شان ندارد. یک زیرک شخصیت خود را با کارهایی که «انجام می‌دهد» نشان می‌دهد چون اصلاً دوست ندارد خود را مقابل یک مرد «وا بدهد». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یکی از چیزهایی که یک زن باید از ذهن خود بیرون کند، تصویری است که از یک زیرک دارد. یک زیرک «مهربان و مودب» است. او به شیرینی یک هلوی رسیده است. او لبخند میزند و رفتاری کاملاً زنانه دارد. فقط اینکه او تصمیمات‌اش را بر مبنای ترس از دست دادن یک مرد نمی‌گیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
روحیه یک مرد را می‌توان به یک گیاه تشبیه کرد. یک گیاه هم به آب احتیاج دارد و هم به هوا برای نفس کشیدن. اگر به مردی که تازه با او آشنا شده اید بیش از حد، از طرف خود اطمینان خاطر دهید، مانند این است که به یک گیاه زیادی آب بدهید. آن را می‌کشید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
مارگارت آتوود می‌گوید: «ترس هم مانند عشق، بوی خاص خود را دارد.» این موضوع بیانگر این نکته است که اشتیاق و ترس هر دو از یک نقطه در مغز منشأ می‌گیرند. وقتی یک مرد کمی بترسد که شما را از دست بدهد، اشتیاقش نیز تحریک می‌شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هرگز دقت کرده اید که وقتی شما پای تلفن هستید و به همسرتان که کنار شماست توجهی نمی‌کنید، او ناگهان گردن شما را می‌بوسد و سعی می‌کند توجه شما را به سمت خودش جلب کند؟ اگر همیشه او را مرکز توجه خود قرار دهید، از شما فرار می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
کسی که «آن چیزی که نمی‌دانم چیست» را دارد، رفتار با نشاط و جذابی دارد و به گونه‌ای رفتار می‌کند که انگار به وقایع اطرافش اهمیت چندانی نمی‌دهد. او یک زیرک است که نه تنها «محتاج» مرد نیست، بلکه خیلی وقت‌ها نیز او مرکز توجهش نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک کسی که او را نخواهد را نمی‌خواهد. او به پاهای مرد نمی‌افتد و به او التماس نمی‌کند که به او رحم کند. او شخصیت خود را نگه می‌دارد و با این کار باعث می‌شود که مرد از رفتن منصرف شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که شما خود را فراموش کنید، آتش رابطه تان نیز فرو می‌نشیند. اگر مرد را به کبریت تشبیه کنیم، شما آن نوار آتش زنه کنار جعبه کبریت هستید. وقتی آن نوار ماهیت خود را از دست بدهد و کند شود، به آتش کشیدن کبریت نیز سخت می‌شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
ظاهر نقش چندانی در این موضوع بازی نمی‌کند. زنان زیبا همه روزه از طرف همسران خود کنار گذاشته می‌شوند. هوشمندی نیز نقش چندانی ندارد. همه جور زنی، از باهوش ترین‌شان تا آن‌هایی که از نظر بهره هوشی در رده سبزیجات قرار می‌گیرند، هر روز با این مسئله دست به گریبان‌اند. موضوع آن حس مرموز است و اینکه یاد بگیرید چگونه فریبندگی و جذابیتی پویا داشته باشید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اسباب بازی ای که برایش خیلی عزیز بود، آن اسباب بازی بود که او دو ماه تمام برایش پول جمع کرده و در بالاترین قفسه ویترین اسباب بازی فروشی گذاشته شده بود. او دستش به آن نمی‌رسیده اما هر روز قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار می‌شده تا روزنامه پخش کند و بتواند آن اسباب بازی را بخرد. این تنها اسباب‌بازی است که همیشه در خاطرش می‌ماند چون با زحمت آن را به دست آورده است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
«او باید مرا همانطور که هستم بپذیرد» این سخن یک دختر زیادی ساده دل است. تو را بپذیرد؟ نه خواهر من، زبانت را گاز بگیر! او باید دیوانه وار تو را بخواهد و پذیرفتن هیچ ربطی به این موضوع ندارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
چیزی که خانم‌ها باید بفهمند این است که وقتی یک مرد، زنی را خیلی عالی می‌بیند، قیافه آن زن در این طرز فکر تأثیر چندانی ندارد. در مثال بالا این یک حقهٔ ذهن است که اینگونه عمل می‌کند:
آن دختر خود را خیلی دست بالا گرفته و رفتارش به گونه ای بوده که مرد فکر کرده او واقعاً خیلی ممتاز و استثنایی است و بعد یک اتفاق جالب افتاده است: آن مرد فراموش کرده است که واقعاً دارد به چه کسی نگاه می‌کند.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
به خود یادآوری کنید که شما «خیلی ممتاز» هستید. نقطه، پایان. والسلام نامه تمام.
اگر کسی این اعتماد به‌نفس شما را نمی‌پسندد مشکل خود اوست. «چرا؟ چون در زندگی شخصی‌تان، شما از او مهم‌تر هستید. به این دلیل!»
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اشتباه دیگری که خانم‌ها ممکن است مرتکب شوند این است که خود را دست کم بگیرند وکوچک کنند. وقتی در یک قرار آشنایی هستید، هیچگاه نباید در مورد عمل جراحی زیبایی که دوست دارید انجام دهید، یا مقدار وزنی که دوست دارید از دست بدهید، حرف بزنید. او را از دنیای تحسین کردن خود بیرون نیاورید. الان زمانی است که باید به خود اطمینان کامل داشته باشید.
پس رفتار درست چیست؟ «این منم با تمام شکوهی که می‌توانم داشته باشم و از این بهتر نمی‌شود.»
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یا اینکه وقتی مردی تلاش می‌کند زن در رابطه احساس نا امنی کند و بر این اساس واکنش نشان دهد ولی زن با غرور و متانت بالایی آرامش خود را حفظ می‌کند، ناگهان فضا برای مرد عوض می‌شود. همان مردی که از برقراری رابطه می‌ترسید و از آن فراری بود، ناگهان تبدیل به مردی می‌شود که به این رابطه ایمان دارد. حالا او در رؤیاهایش این دختر را در حال غذا پختن برای او یا تا کردن جوراب‌هایش می‌بیند و دوست دارد همه جا کنار او باشد. ولی اگر از ابتدا با او مانند یک دختر درمانده و وابسته رفتار می‌کردید، آن‌قدر برایش ارزش نداشت و توجهی نمی‌کرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
موضوع این نیست که «چگونه دیگران را بازی دهید». بلکه باید یاد بگیرید چگونه طبیعت انسان را درک کنید و با توجه به این اصل رفتار کنید که «یک مرد همیشه چیزی را می‌خواهد که نمی‌تواند به دست بیاورد». وقتی یک مرد با زنی برخورد می‌کند که به او علاقه‌ای نشان نمی‌دهد، جلب توجه و علاقه آن زن برایش تبدیل به یک چالش و مبارزه می‌شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵
اگر از همان ابتدا خود را وابسته نشان دهید، ذوق و شوق او نسبت به خود را از بین می‌برید، ولی اگر چیزی باشید که او نمی‌تواند به دست بیاورد، در ذهنش به عنوان یک چالش باقی می‌مانید.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
این عقب کشیدن چیزی را به او می‌دهد که بسیار به آن نیازمند است: آزادی برای نفس کشیدن. اگر از زمانی که او باید به طور معمول با شما تماس می‌گرفت کمی گذشته است، به او نشان دهید که مطلقاً هیچ «جبهه گیری» در مقابل کار او ندارید. این رفتار او را کمی نسبت به این موضوع که اگر نباشد آیا شما اصلاً دلتنگش (بخوانید نیازمندش) می‌شوید یا نه، مردد می‌کند و این موضوع برایش دلیلی می‌شود تا با دل شما راه بیاید، چون شما را به چشم یک آدم محتاج و نیازمند نمی‌بیند.
سعی کنید حرف‌هایی مانند این‌ها را به او نزنید:
«چرا به من زنگ نزدی؟» یا «چرا من در طول هفته هیچ خبری از تو نداشتم؟»
اگر طوری برخورد کنید که انگار اصلاً متوجه غیبت او نشدید (چون وقتی به آدم خوش می‌گذرد متوجه گذر زمان نمی‌شود) ، او با دل شما راه خواهد آمد. چرا؟ چون حس نمی‌کند شما را ۱۰۰ درصد در اختیار دارد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
همچنین مردها گاهی خود را عقب می‌کشند تا از طرف شما اطمینان خاطر کسب کنند. هیچ مردی نمی‌آید به شما بگوید: «عزیزم، من لازم دارم در مورد جایگاهم نزد تو اطمینان خاطر داشته باشم.» به جایش، او خود را عقب می‌کشد تا واکنش شما را ببیند. وقتی شما احساسی واکنش نشان می‌دهید، به او این حس را می‌دهید که شما را کنترل می‌کند و اگر به دفعات زیاد واکنش‌های احساسی از خود بروز دهید، پس از مدتی شما را کمتر و کمتر به چشم یک چالش فکری خواهد دید. در صورتی برایش یک چالش فکری می‌مانید که هیچگاه نداند در برابر کارهایش چه واکنشی از خود بروز خواهید داد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
این طبیعت هر انسانی است که ابتدا عمق آب را بسنجد و ببیند تا کجا می‌تواند پیشروی کند. این را می‌توانید در رفتار کودکان و حتی حیوانات خانگی نیز ببینید. این، یک بخش همیشگی از درس زندگی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
این یک واقعیت است که بیشتر مردها از روی عمد به شما زنگ نمی‌زنند. فقط برای اینکه ببینند شما چطور واکنش نشان می‌دهید. وقتی زنی ناراحت است آن وقت فهمیدن اینکه به چه فکر می‌کند آسان می‌شود و مرد به آسانی میتواند با کمی کنار کشیدن خود، میزان نیاز و خواسته‌های او از یک رابطه را بفهمد. پس تمام آن نظریه‌هایی که راجع به دلیل زنگ نزدن مردها در مجلات خوانده‌اید را فراموش کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک حواسش را در مورد در دسترس بودن جمع می‌کند. او گاهی اوقات در دسترس است و گاهی اوقات نه. اما آنقدر مهربان و مودب هست که اگر مرد واقعا دلش می‌خواهد او را ببیند موقعیت مرد را درک کند و «گهگاه» خود را با شرایط او هماهنگ کند.
ترجمه؟ معنی این رفتار این است که او ۱۰۰% در اختیار مرد نیست.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
دخترهای ساده دل معمولاً این اشتباه را مرتکب می‌شوند که خود را همیشه در دسترس قرار دهند. با این استدلال که «من نمی‌خواهم نقش بازی کنم» ، پس به مرد اجازه می‌دهد تا ببیند که او ترس از دست دادنش را دارد. مرد کم کم به این نتیجه می‌رسد که زن را به تمامی در اختیار دارد و این معمولاً همان نقطه ایست که زن‌ها در آن لب به شکایت باز می‌کنند: " او به اندازه کافی برایم وقت نمی‌گذارد، او به اندازه گذشته احساساتی نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
دخترهای ساده دل نیازمند فهمیدن چیزی هستند که یک زیرک آن را به خوبی درک کرده است. بیش از حد لطف کردن، یا اشتیاق زیاد برای جلب رضایت مردها، احترام مرد نسبت به زن را کاهش می‌دهد، جذابیت شما را از بین می‌برد و باعث می‌شود که نقطه پایانی بر این رابطه گذاشته شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲
زنانی که مردها را وادار می‌کنند تا به خاطر آن‌ها از سختی‌ها و موانع گذر کنند، همیشه هم موجوداتی استثنایی نیستند، بلکه معمولاً از آن دسته زن‌هایی هستند که توجه بیش از اندازه نشان نمی‌دهند.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
نسخه نو و بهبود یافته یک زیرک، به راستی و حقیقتاً نیرومند است، زیرا مهربان و مؤدب است. اما در برابر این مهربانی، به همان اندازه نیز مهربانی طلب می‌کند.
یک زیرک اراده‌ای بسیار نیرومند و ایمان و باوری عمیق به خود دارد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک از متفاوت بودن نمی‌هراسد. به همین خاطر هرگز بازیچه دست کسی نمی‌شود و یا به صف مرواریدهای دور انداخته شده اضافه نمی‌شود. او کارهای نامتناسب با شأن و شخصیت خود انجام نمی‌دهد و اجازه نمی‌دهد که مرد او را تنها برای سوء استفاده بخواهد. از اینکه ۳۰ ساله یا ۴۰ ساله شود نمی‌ترسد. او هر سنی که داشته باشد احساس بهترین بودن دارد. او خود را با معیار سنی رسانه‌ها تعریف نمی‌کند. او به خاطر اینکه دیگر ۱۸ ساله نیست احساس معیوب بودن یا از رده خارج شدن نمی‌کند. او چه مجرد باشد چه متأهل یا بیوه، احساس خوبی در مورد خود دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
وقتی پای تعهد در میان باشد بیشتر زن‌ها حس مربی شیر بودن را در مرد به وجود می‌آورند. انگار که مردها برای عقب راندن آن‌ها باید از صندلی استفاده کنند. برو عقب…برو عقب… پس هنگامی که آن‌ها با زنی روبه‌رو می‌شوند که اعتماد به‌نفس ایستادن بر سر عقاید خود را دارد و یا حتی می‌تواند نظر مرد را با نظر خود موافق کند، تأثیری بر آن‌ها می‌گذارد که به آن عادت نداشته‌اند و مجذوب او می‌شوند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که زنی به شخصیت خود ایمان و باور دارد، از بر زبان آوردن آرای خود در مقابل دیگران و یا ایستادگی بر آن‌ها نمی‌هراسد. او ظاهر خاص خود را دارد، سلیقه خود را دارد، شخصیت خاص و جذابیت ذاتی خود را دارد. یک مرد چیزی را می‌خواهد که هر روز نمی‌تواند ببیند. مهم نیست که موهای این زن قرمز باشد یا بور، او زنی را می‌خواهد که فکرش متعلق به خودش باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هر چقدر زمان بیشتری برای تمرین استقلال فکری خود اختصاص دهید، بر جذابیت خود افزوده اید. انگار که با وردی جادویی مرد را مجذوب خود کرده باشید. صبح‌ها با احساس شادی بیشتری از خواب بر می‌خیزید و نیروی زندگی و هاله اسرار آمیزتان کم کم به شما باز می‌گردد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک انسان با تفکرات مثبت، سخنان مثبتی را نیز بر زبان می‌آورد. به خصوص وقتی که شما خود احساس خوبی نداشته باشید. در این جور مواقع حتی وقتی از او جدا شوید احساس می‌کنید که انرژی خود را باز یافته اید. هنگامی که کسی واقعاً بزرگ و موفق است، به شما نیز می‌باوراند که شما هم می‌توانید بزرگ و موفق باشید. این همان رابطه‌ای است که باید داشته باشید و چنین رابطه ای، همانی است که ارزش نگه داشتن دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک می‌تواند همزمان هم رفتاری بسیار نرم و زنانه داشته باشد و هم شخصیت و وقار خود را حفظ کند. او با روشی موقرانه، محترمانه وملایم به دیگران می‌فهماند که بازیچه دست کسی نمی‌شود. او بیش از حد تلاش نمی‌کند و خود را با تعریفی که دیگران از او دارند مطابقت نمی‌دهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
مهربانی و محبت معمولاً اولین انتخاب ما در رفتار با دیگران است. اما زمانی نیز می‌آید که ما نمی‌توانیم با کسی که نسبت به ما افکار مهرآمیزی ندارد مهربان باشیم. اگر با چنین رفتاری از سوی کسی روبه‌رو شدید، بهترین کار این است که با خودتان مهربان باشید و این کار را یا با تصحیح وبهبود رابطه‌ای که در آن قرار دارید، یا با قطع رابطه با کسی که چنین رفتاری با شما دارد انجام دهید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۸۰
اشخاصی که به راستی قدرتمند و قوی هستند توضیح نمی‌دهند که چرا خواستار احترام هستند. آن‌ها تنها به سادگی، از روبه‌رو شدن با کسانی که این احترام را رعایت نمی‌کنند دوری می‌کنند.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
از همان لحظه ای که تصمیم بگیرید استقلال فکری داشته باشید دو اتفاق خوب خواهد افتاد. نخست اینکه مردم مثبت و اتفاقات خوب را مانند یک آهن‌ربا به خود جذب می‌کنید. و دوم اینکه این استقلال فکری همانند یک سد بازدارنده، شما را از گزند افراد منفی ای که سعی می‌کنند شما را از رسیدن به اهداف‌تان ناامید کنند، در امان نگه خواهد داشت. همیشه کسانی وجود دارند که آماده اند بذر ناامیدی و شکست را در باغ وجود شما بکارند. البته تنها در صورتی که شما اجازه چنین کاری را به آن‌ها بدهید. ایستادگی بر روی آرا و خواسته هایتان همیشه شامل رویارویی و نبرد نمی‌شود. گاهی فقط باید از هدر دادن نیرو و انرژی‌تان برای انسان‌های منفی پرهیز کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
چه در مورد نیازهایتان در یک رابطه و چه در مورد شغلتان یا سلیقه لباس پوشیدن‌تان، به هیچ‌کس اجازه ندهید به جای شما انتخاب کند و برایتان باید و نباید تعیین کند. خودتان، خودتان را تعریف کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
همان لحظه ای که شما استقلال فکری خود را تسلیم مرد کنید و اجازه دهید او به جای شما تصمیم بگیرد و فکر کند، سقوط آزادی از جایگاه راننده به جایگاه پا دری خواهید داشت. آن لحظه‌ای که کس دیگری بتواند احساسات و چگونه اندیشیدن را به شما دیکته کند، زیر یوغ مرحمت آن شخص قرار خواهید گرفت. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۸
زنی که همواره مرد را تأیید کند و برای جلب نظرش زیاده از حد تلاش کند، این احساس را در مرد به وجود می‌آورد که زن بیشتر از آنکه به خودش باور داشته باشد، به او باور دارد و این در چشم مردها نشانه ضعف است نه مهربانی.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
وقتی یک دختر زیرک با یک شکارچی روبه‌رو می‌شود، سر خود را بالا می‌گیرد و او را می‌پاید. نتیجه اش این می‌شود که او آنچه را که «واقعاً اتفاق می‌افتد» می‌بیند. اما یک دختر ساده دل سرش را در شن فرو می‌کند و آنچه را که «دوست دارد» می‌بیند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که یک دختر ساده دل نیاز مرد را به هیجان، خطر و یا چالش نادیده می‌گیرد، در واقع سر خود را در شن فرو کرده است و این کار را دانسته انجام می‌دهد. او مانند یک شتر مرغ است. وقتی یک شتر مرغ مورد حمله قرار می‌گیرد، به جای روبه‌رو شدن با شکارچی سر خود را در شن فرو می‌کند. خب نتیجه هم معلوم است، تبدیل به شام شب شکارچی می‌شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک دختر ساده دل این اشتباه را مرتکب می‌شود که مدام مرد را‌تر و خشک می‌کند و به او احساس امنیت بیش از حد می‌دهد. حوصله مردها خیلی آسان سر می‌رود. به همین دلیل است که بیش از حد پیش‌بینی پذیر بودن و امنیت زیاد، باعث می‌شود که رابطه به نظر یکنواخت و کسل کننده بیاید. اما وقتی پای یک دختر زیرک در میان باشد، هیچگونه یکنواختی‌ای در کار نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۷
تنش و هیجانی که با حضور یک زیرک خود را با ظرافت نشان می‌دهد، به مرد احساسی مبهم از وجود خطر می‌دهد. اینک او اطمینان گذشته را به خود ندارد زیرا با زنی روبه‌روست، که چون موم در دستان او نرم نیست.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
زن امنیت و آرامش و یک زندگی قابل پیش بینی را می‌خواهد. در حالی‌که مردها در پی هیجان، خطر وموقعیت‌های پیش بینی ناپذیر هستند. یک دختر ساده دل در زمان کودکی با عروسک‌های باربی و همتای مذکرش کِن بازی می‌کند و با این رؤیا بزرگ می‌شود که او هم تا آخر عمر با همسرش به خوبی و خوشی زندگی خواهد کرد. اما پسرهای کوچک هیچ علاقه‌ای به عروسک کِن ندارند. آن‌ها با تقلید از اداهای پر هیجان شخصیت‌هایی شناخته می‌شوند که بر لبه پرتگاه خطر زندگی می‌کنند. مثل اسپایدرمن، سوپرمن و بتمن. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر زن زیاده از حد برای مرد تلاش کند، همین اتفاق رخ می‌دهد. مرد واکنش بی ادبانه ای نشان می‌دهد. در همان زمانی که یک دختر ساده دل در حال از دست دادن عقل خود به خاطر یک مرد است، یک زیرک کاری می‌کند که مردش عقل خود را به خاطر او از دست بدهد. هنگامی که در یک رابطه، زن از مرد یک قدم جلوتر باشد، در چشم او جذاب‌تر جلوه می‌کند و ذهن او را نیز بیشتر درگیر خود می‌کند. مرد از او سیر نمی‌شود و در آخر به این نتیجه می‌رسد که نمی‌تواند بدون او زندگی کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۶
وقتی زنی تمام و کمال رام و مطیع مردی می‌شود، مرد حس می‌کند که دیگر برنده شده و چیز بیشتری وجود ندارد که به خاطرش تلاش کند. در این زمان شور و شوق اولیه اش را از دست می‌دهد.
یک زیرک هرگز تسلیم نمی‌شود
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
حتی اگر پای عشق نیز در میان نباشد، باز هم مردها دوست ندارند کسی را که برای به دست آوردنش آن‌قدر تلاش کرده و پول و وقت برایش صرف کرده‌اند، از دست بدهند و به تلاش خود برای به دست آوردن او ادامه می‌دهند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک نیز قضایا را «همانگونه که هست بازگو می‌کند» و آن‌ها را بزرگ نمایی نمی‌کند، مرد نیز به شیوه ارتباط برقرار کردن او احترام می‌گذارد. عصبانی شدن در چشم مردها نشانه ضعف نیست، بلکه آن‌ها فکر می‌کنند زنی که عصبانی می‌شود کنترل بیشتری بر اعمال ورفتار خود دارد تا زنی که واکنشی احساسی نشان می‌دهد. اگر زن خیلی احساساتی رفتار کند، مردها آن را نشانه ضعیف بودن او می‌دانند و یا سریع این استدلال را می‌آورند که به دلیل عادت ماهانه دچار اختلال هورمونی شده است. اما وقتی‌که طرف صحبت او یک زیرک است، فرض را بر این می‌گذارد که او لابد می‌داند چه می‌کند و حتماً می‌داند که چه چیز را می‌خواهد و چه چیز را نه، او «جنم» این کار را دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
رفتار یک زیرک به گونه ای است که مرد او را می‌فهمد. او با همان زبانی با مردها صحبت می‌کند که مردها از آن استفاده می‌کنند. همان زبانی که باعث می‌شود مرد بفهمد با کسی همطراز خود مواجه است. او می‌تواند حرف خود را روشن و واضح بزند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
زنی که با تسلط بر خود و با اعتماد به نفس وارد رینگ می‌شود و بدون مبارزه مغلوب نمی‌شود، احترام مرد را جلب می‌کند. حتی اگر ببازد. چرا؟ زیرا در این صورت مرد می‌فهمد که با یک زن با دل و جرأت روبه‌روست. حتی اگر این زن بر زمین بیفتد هم تا آخرین لحظه دست از تلاش بر نمی‌دارد و هنگامی‌که از رینگ خارج شوند، مرد چه بخواهد و چه نخواهد برای او احترام زیادی قایل می‌شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
زیرک (اسم): او زنی است که به خاطر نظر و عقیده دیگران سر خود را به دیوار نمی‌کوبد. خواه او همسرش باشد خواه هر کس دیگری. او این موضوع را درک می‌کند که اگر کسی با نظر او مخالف است، این فقط نظر و عقیده شخصی آن فرد است و نباید بیش از اندازه به آن اهمیت داد. او سعی نمی‌کند خود را با استانداردهای دیگران هماهنگ کند و تنها سعی می‌کند به آنچه ایمان دارد عمل کند و به همه این دلایل، رابطه‌ای که با شریک آینده زندگی اش برقرار می‌کند نیز متفاوت است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
مرد زندگی‌تان شما را زیر نظر دارد زیرا می‌خواهد بداند تا کجا از خود و داشته‌هایتان دفاع می‌کنید. او می‌خواهد ببیند که وقتی سر به سرتان می‌گذارد یا وقتی شما با انتقادی از طرف او یا دیگران مواجه می‌شوید، واکنش‌تان چیست. بله، او فضا را می‌سنجد و شما را آزمایش می‌کند، زیرا می‌خواهد بداند چگونه پاسخ می‌دهید. آیا می‌توانید مراقب خود باشید و گلیم خود را از آب بیرون بکشید یا خیر. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اینکه بتوانید سر به سر دیگران بگذارید شما را بسیار جذاب می‌کند. زیرا به دیگران یادآوری می‌کند که از استقلال فکری برخوردارید و نه تنها تفکرات خاص خود را دارید، بلکه می‌توانید به آنچه پیرامون‌تان روی می‌دهد بخندید. اگر بتوانید خوب از پس انجام این کار برآیید، او هرگز حتی فکر این را هم به ذهن خود راه نمی‌دهد که شما محتاج او شوید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
داشتن حس شوخ طبعی به معنای چیزی بیشتر از پیدا کردن و بر زبان آوردن یک جمله خنده دار است. با این کار نشان می‌دهید که از اعتماد به‌نفس بالایی برخوردارید. این موضوع به دیگران نشان می‌دهد که شما با خود و شخصیت خود راحت هستید و به مرد نیز نشان می‌دهد که شما سراسر انرژی هستید. اما هدف این نیست که شما تبدیل به یک کمدین لوس و پر حرف شوید. این کار هیچ نتیجه‌ای ندارد زیرا او گمان خواهد کرد که شما برای جلب توجه او دارید زیاده از حد تلاش می‌کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۳
معمولاً بهترین راه برای درست کردن یک رابطه و حل کردن مشکل این است که او از تلاش شما برای انجام این کار بویی نبرد. وقتی خیلی بی سر و صدا روال همیشگی رابطه را تغییر می‌دهید و آن را با شیوه‌های دیگری جایگزین می‌کنید، این کار از نظر روانی او را به سمت شما جذب می‌کند.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هر زنی که احساس کند در مرز نادیده انگاشته شدن است و یا این مرز را رد کرده است، باید استفاده از کتاب‌های آشپزی را کم کند. این درست است که می‌گویند «راه قلب مرد از معده‌اش می‌گذرد» اما در این نوشته الزام نشده است که حتماً خودتان برای او آشپزی کنید. پس چه کسی باید این کار را انجام دهد؟ انتخاب‌های زیادی دارید. می‌توانید سفارش دهید بیاورند یا خودتان بروید بگیرید. یا همسرتان سر راه بازگشت به خانه غذا بگیرد. یا اینکه او آن کباب پز بزرگی که آن‌قدر برای خریدنش اصرار داشت را سرانجام افتتاح کند. تصور کنید که این کار چقدر برایش لذت بخش است. او می‌تواند دو تا همبرگر بزرگ را با فاصله زیاد از یکدیگر روی آن کباب پز بچیند. هر اندازه که آن کباب پز بزرگتر باشد، او بیشتر احساس قدرت و جذابیت خواهد کرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۹
هنگامی‌که شما روال عادی را به هم می‌زنید، نبودتان، در زمانی که انتظار بودنتان را دارد، او را به سمت شما می‌کشد. مردها به کلمات واکنش نشان نمی‌دهند، بلکه به نداشتن هیچ‌گونه ارتباط با شما واکنش نشان می‌دهند.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
وقتی شما همه چیز را به خاطر مرد کنار نمی‌گذارید، طوری به نظر می‌آیید که انگار سرتان به کار خودتان گرم است. این موضوع ارزش شما را به او یادآوری کرده و بی هیچ استثنایی، مرد را به سمت شما جلب می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر می‌خواهید هیجان و شادی را به رابطه بازگردانید لازم است که کارهایی را که پیش از آشنایی با او انجام می‌دادید را ادامه دهید. همان بار اولی که به او بگویید نمی‌توانید با او بیرون بروید چون برای خودتان برنامه‌ای خاص دارید، او متوجه بسیاری چیزها خواهد شد. این حرف حالت دفاعی او را از بین خواهد برد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۸
اگر شما خیلی روشن و آشکار هیجان خود را برای داشتن یک رابطه عمیق و جدی به دیگران نشان دهید، ممکن است بعضی‌ها را وسوسه کنید که شما را به صورت اسب بارکشی ببینند که تنها چیزی که برای حرکت دادنش لازم است نگه داشتن یک هویج آویزان در جلوی صورتش است.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
نخستین کاری که برای بازگرداندن آن جرقه جذابیت اولیه لازم است انجام دهید این است که تمرکز و انرژی خود را دوباره به سمت خود برگردانید. یک زن باید بتواند همان‌گونه که در اول رابطه، علایقش را خارج از دنیای مرد جست‌وجو می‌کرد، باز هم تمرکز و توجه‌اش را بر خود و دنیای خود بگذارد. زن‌هایی که علایق جالب و فعالیت‌های مخصوص خود را دارند معمولاً برای مردها جذابترند. حتماً لازم نیست این فعالیت‌ها مورد علاقه مردها نیز باشند. همین که زن از این فعالیت‌ها لذت ببرد کافی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
به جای آنکه از او بخواهید به شما توجه کند، خودتان به خودتان توجه کنید.
آنچه مرد را به سوی یک زن مستقل جذب می‌کند، عدم وابستگی زن به «او» است. مرد احساس می‌کند یک شریک برابر دارد، اما وقتی که زن به خاطر مرد، فعالیت‌های روزانه خود را کنار می‌گذارد، مرد کم کم به این نتیجه می‌رسد که زن آن‌قدرها هم که او گمان می‌کرده جذاب نیست و به جای اینکه فکر کند جایزه بزرگی را برده است، این احساس در او به وجود می‌آید که زن یک بار اضافی است.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
«موضوعی که در مساله برابری زن و مرد مهم است، این نیست که با شما دقیقاً به همان صورت که با مردها رفتار می‌شود رفتار شود، بلکه مهم این است که شما با «خودتان» همان رفتاری را داشته باشید که با مردها دارید»
مارلو توماس
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
«باهم‌بودن» انتخابِ امروزِ من و کریگ است. فرداها اگر فکر کردیم بهتر است مسیرمان از هم جدا شود نابود نخواهیم شد. حالا دیگر می‌دانیم که زندگی مسیرهای زیادی جلوی پای‌مان می‌گذارد. هر مسیری، زیبایی و رنج خاص خودش را دارد. هر مسیری، عشق است و هر پایانی، رستگاری. نمی‌دانم که زندگیِ مشترک‌مان تا همیشه ادامه پیدا می‌کند یا نه، اما چیزی‌که از آن مطمئنم، مسیرِ «جنگجوی عشق» است؛ این‌که من به خودم خیانت نخواهم کرد.
دیگر همیشه به صدای کم‌جانِ درونم گوش خواهم داد. دیگر اجازه نمی‌دهم مرا غرق کند. دیگر به او و خودم اعتماد خواهم کرد.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
روی تخت دراز می‌کشم و کریگ را صدا می‌کنم. بعد رقص رهایی را شروع می‌کنیم. بدن و روح و ذهنم با هم پیش می‌روند، مثل دستهٔ ماهی‌ها که به‌شکل اعجاب‌انگیزی هماهنگ با هم می‌چرخند و ناگهان بدون جبهه‌گیری به‌سمت جریان آب می‌روند. آن‌ها دقیقاً می‌دانند چه کار می‌کنند. آن‌ها ایمان دارند. و حالا من این‌جا هستم، کنار کریگ. بدنِ من، ذهنِ من، روحِ من. درست همین‌جا. این‌جا، درست روی سطح. همهٔ من، در عشق. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
عقب می‌روم و به بدنم نگاه می‌کنم؛ به نشانه‌های کشیدگیِ پوستم به‌خاطر بارداری و شُل‌شدنِ سینه‌هام به‌خاطر شیردادن به بچه‌ها؛ نشانه‌های جنگجوبودن. این‌جا چیزی جز آن‌چه طبیعت به آن اصرار دارد نمی‌بینم. این منم: برهنه، بدون معذب‌بودن و حس شرمندگی. فقط من، فقط خودِ من همهٔ چیزی هستم که دوباره به کسی پیشکش می‌کنم. خدایا ممنونم! چیزی‌که کریگ به آن نیاز دارد، فقط خودِ من است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ناگهان حس می‌کنم عشق و زیباییِ بیش‌تری می‌خواهم؛ انگار که قدردانی، این رگِ ارتباطی را گشادتر می‌کند و فضای بیش‌تری ایجاد می‌شود. می‌روم توی اتاق‌خواب. به تخت خیره می‌شوم و احساس گرمی می‌کنم. از بدنم می‌پرسم برای احساس امنیت و عشق به چه چیزی نیاز دارد؟ به حس‌هام فکر می‌کنم و دستگاه بُخور را روشن می‌کنم. بوی بُخور، مرا یاد چیزهای مقدس می‌اندازد، مطمئناً رابطه همین است. پنجره‌ها را باز می‌کنم. آواز پرنده‌ها به من یادآوری می‌کند هر اتفاقی که می‌افتد، توسط خداوند مقدر شده و حس شرمندگی به‌خاطر آن‌ها، بی‌مورد و اشتباه است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تو کشتی‌ای هستی که عشق رو از ساحلِ موجود دیگه‌ای به ساحلِ من می‌آره. من قبلاً یه جزیره بودم. نمی‌دونستم چطور خودمو بروز بدم یا بقیه رو به درونم بکشونم. ازت ممنونم. ممنونم که همهٔ این عشق و زیبایی رو از طرف روحم قبول می‌کنی. ممنونم که با من انقدر صبوری می‌کنی. " جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این درست بود که می‌خواستم زیبا و اغواگر باشم؛ اما اشتباه کردم که نظر دیگران را دربارهٔ معنای کلمات پذیرفتم. به این فکر می‌کنم که لازم است لغت‌نامه‌ای را که دنیا دربارهٔ معنای کلمات به من داده، دور بیندازم و لغت‌نامهٔ خودم را بنویسم. لغت‌نامهٔ دنیا، مادربودن، همسربودن، انسانِ‌باایمان‌بودن، هنرمندبودن و زن‌بودن را به شیوهٔ خودش تعریف می‌کند و من این‌را نمی‌خواهم. پذیرشِ همین بایدها به‌قدر کافی مرا بی‌سواد و مبتدی بار آورده. من ناخوشایند شده‌ام و آماده‌ام تا دوباره شروع کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مثل صبح‌ها که تو از خواب بیدار می‌شی. اون لحظه واقعاً بد به نظر می‌رسی؛ موهات به‌هم‌ریخته‌س و صورتت یه جورِ عجیبیه. اما وقتی منو می‌بینی، چشمات برق می‌زنه. واسه همینه که می‌گی من زیبایی‌ام؟»
«آره عزیزم. من از تو لبریز می‌شم؛ چون می‌خوام زیبا باشم.»
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در آینده آدمای زیادی رو می‌بینین که خوشگلن ولی هنوز یاد نگرفته‌ن زیبا باشن. اونا نگاه‌های زیادی رو به خودشون جلب می‌کنن اما هیچ‌وقت نمی‌درخشن. زنِ زیبا می‌درخشه. وقتی با یه زنِ زیبا هستین، ممکنه متوجه موهاش یا پوستش یا بدن و لباسش نشین، چون حس خوبی که به‌تون می‌ده، حواس‌تونو از این چیزا پرت می‌کنه. اون انقدر از زیبایی لبریزه که احساس می‌کنین شمام زیبا شدین. کنارش احساس گرما، امنیت و کنجکاوی می‌کنید. اون کم‌تر چشمک می‌زنه و شما رو از نزدیک می‌بینه؛ چون یه زن عاقل و زیبا می‌دونه سریع‌ترین راه واسه لبریزشدن از زیبایی، نفوذکردن تو دلِ یه آدمه… و همین آدمای دیگه، خودِ خودِ زیبایی‌ان. زنی زیباتره که برای آدما وقت و انرژیِ بیش‌تری بذاره؛ اون‌وقته که همه لبریز می‌شن. زن‌هایی که دل‌شون می‌خواد خوشگل باشن، به این فکر می‌کنن که ظاهرشون چطور به نظر می‌رسه، اما زن‌هایی که می‌خوان زیبا باشن، به این فکر می‌کنن که دارن به چی نگاه می‌کنن. اونا همهٔ اون چیز رو به درون‌شون می‌فرستن. اونا دنیای زیبا رو به درون‌شون می‌برن و همهٔ اون زیبایی رو مال خودشون می‌کنن تا اونو به بقیه هم بدن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خیلی از کارایی که من هر روز انجام می‌دم، واسه زیبابودنه. به‌خاطر همینه که برای دوستای خوبم وقت می‌ذارم، که کارای هنری رو دنبال می‌کنم و موزیکی رو که دوست دارم، همیشه تو خونه پخش می‌کنم. برای همینه که تو هر اتاقی شمع روشن می‌کنم. برای همینه که بالارفتنِ شما از درخت انجیر رو نگاه می‌کنم. برای همین رو زمین با سگا غلت می‌زنم و همیشه با مهربونی نگاه‌تون می‌کنم. به‌خاطر همینه که هر هفته شما رو می‌برم غروب آفتاب رو تماشا کنین. من لبریز می‌شم از زیبایی، چون می‌خوام زیبا باشم. شما دخترا هم برای من زیبایی هستین. وقتی شما بهم لبخند می‌زنین، می‌تونم پُرشدن و لبریزشدن‌ام رو حس کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خوشگلی یه چیز دیگه‌س که اونم می‌فروشن. در مورد این‌که خوشگلی چیه و کی خوشگله، بازم همون آدما تصمیم می‌گیرن، و این ثابت نیست. بنابراین اگه می‌خواین خوشگل باشین، باید مدام خودتونو تغییر بدین؛ درنتیجه روزی می‌رسه که نمی‌دونین کی هستین. چیزی‌که من می‌خوام باشم، «زیبا» ست دخترا. زیبا یعنی «پُر از زیبایی». زیبایی در مورد این نیست که ظاهر شما چطور به نظر می‌رسه. زیبایی چیزیه که شما ازش ساخته شده‌ین. آدمای زیبا زمان صرف می‌کنن تا کشف کنن زیباییِ روی زمین چیه. اونا خودشونو خیلی خوب می‌شناسن و می‌دونن چیو دوست دارن، اونا انقدری خودشونو دوست دارن که هر روز زیباتر می‌شن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این چیزیه که اونا می‌خوان. اونا می‌خوان ما حس بدی داشته باشیم؛ واسه همین بیش‌تر و بیش‌تر خرید می‌کنیم، خریدکردن تقریباً همیشه کارسازه. ما جنس‌های اونا رو می‌خریم و می‌پوشیم و می‌رونیم و لبامونو اون‌جور که اونا به‌مون می‌گن تکون می‌دیم، اما این برای ما عشق نمی‌آره، واسه این‌که هیچ‌کدوم از اونا اغواگریِ واقعی نیست. اگه می‌خواین دوست‌داشتنی باشین، کاری که نباید بکنین، مخفی‌شدنه. شما نمی‌تونین اغواگری رو بخرین… پس باید جاش رو با چیزای واقعی‌تری عوض کنین… از راه یادگیریِ همیشگی واسه دوست‌داشتن؛ جوری‌که خدا شما رو برای اون آفریده… و یادگیریِ این‌که خدا هر کسی رو آفریده که خودش باشه، نه کسِ دیگه‌ای. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اغواگری بیش‌تر در مورد احساسیه که شما دارین تا این‌که ظاهرتون چطور به نظر می‌رسه. اغواگرِ واقعی اجازه نمی‌ده خودِ واقعی‌تون مخفی بشه و جاهای امنِ عشق رو پیدا می‌کنه. این شکل از اغواگری بد نیست، چون همهٔ ما بیش‌تر از هر چیزی به عشق نیاز داریم. اغواگرِ قلابی فرق داره. اون فقط دنبال مخفی‌شدنه. اغواگرِ واقعی یعنی لباسایی که خودت دوس داری رو بپوشی و خودت باشی. اغواگرِ قلابی یعنی لباسای دیگه‌ای بپوشی. آدمای زیادی هستن که لباسای قلابی می‌فروشن. شرکت‌ها می‌دونن مردم خیلی دل‌شون می‌خواد اغواگر باشن؛ چون مردم عشق می‌خوان. اونا می‌دونن که عشق رو نمی‌شه فروخت، واسه همین با خودشون فکر می‌کنن «چطور می‌تونیم مردم رو متقاعد کنیم که جنس‌های ما رو بخرن؟ آهان! ما به اونا اطمینان می‌دیم که این جنس‌ها اونا رو اغواگر می‌کنه!» بعدشم این کلمه رو جوری معنی می‌کنن که بتونن چیزاشونو بفروشن. آگهی‌های تبلیغاتی‌ای که می‌بینین، داستانایی‌ان که اونا نوشتن تا ما رو متقاعد کنن که اغواگر، ماشین یا ریمل یا اسپری‌مو یا کفشیه که اونا می‌فروشن. ما حس بدی داریم، چون چیزی رو که اونا دارن، نداریم… یا شکلی که اونا هستن، نیستیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یه زنِ اغواگر خودشو خیلی خوب می‌شناسه و طرز نگاه، فکر و احساس خودشو دوست داره. اون سعی نمی‌کنه تغییر کنه تا شبیه کس دیگه‌ای بشه. اون دوست خوبی واسه خودشه، مهربون و صبور. و می‌دونه چطور از کلمات استفاده کنه تا به مردم بگه به اون چیزی‌که درونش اتفاق می‌افته، اعتماد داره. ترس‌هاش، عصبانیت‌اش، عشق، رؤیاهاش، و نیازهاش. وقتی عصبانی می‌شه، می‌دونه چطور به‌شکل درستی عصبانیت‌اش رو نشون بده. وقتی‌ام خوشحاله همین کار رو می‌کنه: درست‌نشون‌دادن. اون خودِ واقعی‌شو مخفی نمی‌کنه، چون خجالتی و شرمنده نیست. اون می‌دونه که فقط یه انسانه، دقیقاً همون‌طور که خدا خلقش کرده، همون‌قدر خوب. اون انقدری شجاع هست که صادق باشه و انقدری مهربون که دیگران رو وقتی باهاش صادق‌ان بپذیره. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اغواگر نامناسب است؟ اغواگر اشتباه است؟ نمی‌تواند اشتباه باشد. اما چطور چیزی‌که همیشه به ابزاری‌بودنِ زن‌ها جهت داده، اشتباه نیست؟ دخترهام به من زل می‌زنند و منتظر قضاوت‌اند. قضاوت‌کردن از توجه مهم‌تر است. این لحظه، لحظهٔ حساسی‌ست؛ جوابِ من ممکن است تعیین کند این دو دختر چه‌جور زن‌هایی شوند. چطور زنی که دربارهٔ بدن خودش و رابطهٔ جنسی مدت زیادی سردرگم بوده، می‌تواند دخترهایش را برای داشتنِ رابطهٔ سالم راهنمایی کند؟ چطور ممکن است من فرد مناسبی برای این لحظه‌ها باشم؟ جوابِ درست کدام است؟
به چهرهٔ منتظرِ دخترهام نگاه می‌کنم و به خاطر می‌آورم که هیچ جواب درستی وجود ندارد؛ هرچه هست، فقط داستان‌هایی‌ست برای گفتن.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
برای چند لحظه برخوردِ بینِ دو بدن اتفاق می‌افتد. برای چند لحظه، تلاقیِ دو ذهن. و برای چند لحظه، اتصال دو روح، بدون هیچ دروغ و نقابی.
من این‌جام. تو این‌جایی. همهٔ من. همهٔ تو. این‌جا، در عشق.
بعد روی تخت دراز می‌کشیم و کمی با هم نفس می‌کشیم. به کریگ نگاه می‌کنم و اشک‌هایش را می‌بینم که روی صورتش جاری شده‌اند. کریگ این‌جاست، همهٔ او دقیقاً روی سطح و من می‌توانم ببینم‌اش.
کریگ می‌گوید: «حس متفاوتی داشت.»
می‌گویم: «آره. حس عشق داشت.»
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
صدای خودم را می‌شنوم که چیزهایی می‌گویم؛ نه چیزهای احمقانه‌ای که از فیلم‌ها یاد گرفته‌ام، بلکه چیزهای واقعی، چیزهایی که از تمرینِ درآغوش‌گرفتن یاد گرفته‌ام. حرف‌های درونم را به زبان می‌آورم. اما لحظه‌ای که کریگ مرا کنار می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد، می‌ترسم و احساس می‌کنم دارد مقایسه می‌کند. توی ذهنم به او می‌گویم «اگه الان این‌جا رو ترک کنی، اگه چشماتو ببندی و معلوم بشه که ذهنت با من نیست و با زن‌های دیگه‌ست، قسم می‌خورم که دیگه هیچ‌وقت باهات رابطه برقرار نکنم. به خدا قسم اگه احساس کنم این‌جا رو ترک کردی و…» و حالا دوباره تنهام. من با ترسی که توی ذهنم دارم، تنهام. من دو نفرم: منی که بیرون است، در حال رابطه، و منِ دورنم که خیلی تنهاست. می‌دانم که اگر بخواهم کاملاً حضور داشته باشم، باید حرف‌های درونم را با صدای بلند بگویم. نباید خودم را تسلیم کنم. بنابراین می‌گویم: «نه! این کار رو نکن! برگرد! داری منو می‌ترسونی. همین‌جا بمون، همهٔ تو!» او را به‌سمت خودم می‌کشم. هر دو از تنهایی درآمده‌ایم و با هم‌ایم. کریگ با آن زن‌ها و شکلِ اغواگرانه‌شان نیست. او این‌جاست، با من، با شکلِ اغواگرانه‌ام. بعد از همهٔ این‌ها، دوباره تلاش می‌کنم. من هنوز این‌جام، همهٔ من. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ آرام می‌آید سمتم. یکهو متوجه می‌شوم که هر دومان داریم از ترس می‌لرزیم. به این فکر می‌کنم که شاید لرزیدن، شکلِ اغواگرانهٔ من است. از روی شانهٔ کریگ، بیرونِ پنجره را نگاه می‌کنم. پرنده‌ها دارند آواز می‌خوانند. هوا آفتابی و روشن است. هیچ چیزی حس تاریکی، ترس، گمراهی یا ناامیدی ندارد. من آن بیرونم، توی روشنایی. بی‌صدا به خدا التماس می‌کنم «خدایا یه کاری بکن! خواهش می‌کنم! کمک‌مون کن! کاری کن این بار متفاوت باشه. اگه متفاوت نباشه، می‌ترسم همه‌چی واسه همیشه تموم شه. خواهش می‌کنم تنهامون نذار!» چند نفس عمیق می‌کشم. من این‌جام، توی بدنم. خودم را به خاطر می‌آورم.
و معجزه‌ای که اتفاق می‌افتد، این است که دیگر ذهنم درگیر مسائل مزاحم نمی‌شود. من خدا نیستم. من فقط یک انسانم، می‌توانم بی‌خیال باشم و به همین حالا بچسبم، هرچه که هست. خودم را آماده می‌کنم. ذهن، بدن، روح. همهٔ من؛ هر آن‌چه که دارم.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ آن‌جا ایستاده و منتظر است من چیزی بگویم. یک‌سال‌ونیم است که واقعاً یکدیگر را لمس نکرده‌ایم. ما هنوز یکدیگر را به‌عنوان آدم‌های جدیدی که هستیم، لمس نکرده‌ایم. ترسیده‌ام و ترس را توی چهرهٔ او هم می‌بینم. با صدای بلند می‌گویم: «همه‌چی خوبه. منم ترسیده‌م. بیا این‌جا!» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شاید «اغواگری» یعنی همهٔ آن چیزهایی که باعث شدند من فریب بخورم. شاید اغواگر یعنی زن‌های بالغ مثل زیرپوش باشند؛ درست مثل یک کادوی ولنتاین، پیچیده‌شده توی یک کاغذکادو برای هدیه به همسران‌مان. اغواگر تظاهر به ولع و گرسنگی نیست. اغواگر آرایش عجیب‌غریب و کفش‌های پاشنه‌بلند و خم‌شدن روی میز استخر و چیزهای ناراحت‌کنندهٔ دیگر است. اغواگر نوعی از بدن و رنگی از مو است که همهٔ عمرش را صرف نگاه‌کردن به آینه می‌کند؛ عوضِ این‌که به جهانِ بیرون نگاه کند. اغواگر چیزی‌ست که تاجرها به من می‌گویند و من آن‌چه را که می‌فروشند، می‌خرم. بیست سال سعی کردم آن‌طور اغواگر باشم. آن تعریف از اغواگر، چیزی‌ست که من و همسرم را مسموم کرد و دیگر هرگز روی ما تأثیری نخواهد داشت. می‌خواهم سعی کنم بدون هیچ کَلَکی رابطه داشته باشم، بدون درگیرشدن با نوعِ تجاریِ رابطه. شاید مجبور نباشم از رابطه بیزار باشم؛ فقط چون از تعریف آن توسط دنیا بدم می‌آید. ممکن است بتوانم شکلِ درستِ اغواگریِ خودم را پیدا کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من یاد گرفتم که می‌شود حتا کسی را که آزارت می‌دهد، دوست داشت. می‌دانم که می‌شود همزمان به کسی عشق ورزید و به او خیانت کرد. ممکن است من توی آن راهرو به‌سمت آدم مناسبی آمده باشم؟ به‌سمت شریکِ آرامش‌بخش‌ام؟ به‌سمت خودم؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
او آن‌جاست. او از زیراندازِ خودش بیرون نیامد و از این‌جا خارج نشد. او همه‌چیز را آشفته کرد و بعد ایستاد و با رنجِ خودش و رنجِ من و رنجِ بچه‌ها جنگید و اجازه نداد چیزی بترساندش. او هم «سفر جنگجو» را انتخاب کرد. برای همین است که هنوز آن‌جاست، وسط زندگیِ من. او قهرمانِ خودش شد و من، قهرمانِ خودم. حالا هر دو این‌جاییم، با هم… و این خیلی خوب است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
لباس مربی‌گری‌اش را درمی‌آورد تا آن‌را با لباس مربی‌گریِ دیگری عوض کند. وقتی یکهو شکم و سینه‌اش را آن‌جا توی نور روز می‌بینم، حس عجیبی پیدا می‌کنم. آن‌ها نرم و آهنگین‌اند و به‌وضوح دیده می‌شوند. دلم می‌خواهد بدوم سمتش، دستم را بگذارم روی سینه‌اش، و رو به همهٔ زن‌های خوشرو فریاد بزنم «این مردِ منه!» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همچنان به چشم‌های قهوه‌ایِ کریگ نگاه می‌کنم و حس سبک‌سری بهم دست می‌دهد. مثل سکوت است و موسیقی، تقریباً غیرقابل تحمل. تا این‌که چیزی درونم تغییر می‌کند. یکهو حس می‌کنم دلم می‌خواهد کریگ را ببوسم. نمی‌توانم باور کنم که این حقیقت دارد، اما اگر بخواهم با خودم و درونم صادق باشم، باید بگویم که این حس واقعاً وجود دارد. ذهنم شروع می‌کند به مضطرب‌شدن. مطمئنم نمی‌توانم کریگ را ببوسم؛ چون بوسیدن یک بازی‌ست برای چیزهای بیش‌تر. یک بوسه، برداشتنِ همهٔ میله‌هایی‌ست که ساخته‌ام تا امنیت داشته باشم. حس می‌کنم دارم تجزیه می‌شوم. من دیگر توی چشم‌هایم، توی چشم‌های کریگ، یا توی فاصلهٔ بین‌مان نیستم. من برگشته‌ام به درونِ خودم. اما به جای این‌که آن‌جا تنها گم شوم، کریگ را هم به داخل دعوت می‌کنم و اجازه می‌دهم صداهای درونم به گوش او هم برسند. می‌گویم: «دوست دارم الان ببوسمت، اما می‌ترسم، چون نمی‌خوام پیش‌روی کنیم. باید خودم باشم تا بتونم قدم بعدی رو بردارم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«ممنونم که اومدی. چیزِ دیگه‌ای ازت نمی‌خوام. فقط یه دقیقه پیشم باش.» بعد دست‌هایش را باز می‌کند و من می‌روم توی بغلش. آرام بغلم می‌کند؛ پس کلی فضا دارم تا نفس بکشم. بعد از چند لحظه کاملاً رهایم می‌کند و این منم که می‌توانم تصمیم بگیرم کِی بغل تمام شود. من هم رهایش می‌کنم، روندِ بغل‌کردن‌مان زیادی رمانتیک نیست، اما امن است. ما هر دو مراقب هم‌ایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«من این‌جام کریگ! این خودِ واقعیِ منه. خودِ واقعیِ من نوع بغل‌کردن‌تو دوست نداره. ترجیح می‌دم به‌خاطر کسی‌که واقعاً هستم، ازم متنفر باشی تا این‌که به‌خاطر کسی‌که نیستم، دوسم داشته باشی.»
هنوز توی فکرهام غرقم که کریگ می‌گوید: «منطقیه که همچین حسی داشته باشی. خیلی می‌ترسم که از دستت بدم. هر روز با این ترس زندگی می‌کنم که یه روز ترکم کنی. من فقط می‌خوام بهت بچسبم. باید به جای گرفتنت، بهت می‌گفتم که چه حسی دارم.»
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یک لحظه با خودم فکر می‌کنم نکند چیزی در درونِ من ایراد دارد؟ نه. شاید من فقط زنی‌ام که به‌خاطر نوع سیم‌پیچی‌اش، دوست دارد طور خاصی در آغوشش بگیرند. ممکن است این موضوع برای شوهرش اهمیت و معنا داشته باشد. ممکن است آن مرد بخواهد این‌را بداند؛ چون می‌خواهد همسرش حس امنیت، عشق، و شادی داشته باشد. شاید هم نه. ممکن است همین الان هم بداند و به این نتیجه رسیده باشد که نیازهای خودش مهم‌ترند. کریگ می‌تواند برای تمام چیزهایی که گفته‌ام، از من متنفر شود. همین‌طور که دست‌هاش را از روی کمرم برمی‌دارد، به این فکر می‌کنم که ممکن است برای همیشه از دستش بدهم. اما… اما ازدست‌دادنِ او بهتر از این است که خودم را دوباره و برای همیشه از دست بدهم. دیگر هیچ‌وقت تسلیم نمی‌شوم. این همهٔ چیزی‌ست که می‌دانم. من ترسان و مضطرب، و درعین‌حال آسوده‌ام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«می‌دونم داری سعی می‌کنی که دوسِت داشته باشم، ولی این به من حس دوست‌داشتن نمی‌ده. من می‌خوام به محبت دعوت شم، نه این‌که به دام‌ش بیفتم. وقتی منو بغل می‌کنی، حسِ بی‌میلی دارم و اذیت می‌شم. بعدش، واسه انجام کاری که تو می‌خوای، حسِ یه زنِ هرزه بهم دست می‌ده. این روند واسه هیچ‌کدومِ ما خوب نیست. نیاز دارم درکم کنی و به من با همین نوع سیم‌پیچی احترام بذاری. تو نمی‌تونی بهم حمله کنی. باید بدونی که من نیاز دارم انقدر محکم بغلم نکنی. این‌جوری احساس می‌کنم منو توی تله انداختی و نمی‌تونم فرار کنم. این‌جوری قدرتِ منو می‌گیری. من از تو کوچیک‌تر و کم‌زورترم و نمی‌خوام هر بار که بغلم می‌کنی، به این موضوع فکر کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من تسلیم نشدم. درعوض خودم را نشان دادم و به خودم احترام گذاشتم. با احترام‌گذاشتن به خودم، حتا به آن مرد و فضای بین‌مان هم احترام گذاشتم. من به او یادآوری کردم که هر دو ما انسان هستیم. من توی چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم «من این‌جام! من بیش‌تر از اون چیزی‌ام که تو می‌تونی ببینی. من یه روح، یه ذهن، و یه بدنم… و تمامِ من می‌گه: نه! این کار رو با من نکن!» من توی چشم‌های یک مرد نگاه کردم و خودم را به او شناساندم. من خودم را معرفی کردم و توی آن معرفی، او هم خودش را به خاطر آورد. او خودش را در من دید، و به‌خاطر همین انگشت‌هایش را پایین آورد. چشم‌های او می‌گفتند «منو ببخش که درست ندیدمت.» همان‌جا می‌ایستم و فکر می‌کنم آیا می‌توانم کاری را که با یک غریبه کردم، با همسرم هم بکنم؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مهم نیست چه احساسی دارم، مهم این است که دیگر تظاهر نمی‌کنم. احساسِ این لحظه‌ام، ترس و درعین‌حال عصبانیت است. یک زن حق دارد سگش را برای قدم‌زدن بیرون ببرد؛ بدون این‌که حضور غریبه‌ای آزارش بدهد. احساس می‌کنم از «ترسیدنِ از مردها» خسته شده‌ام. پس همان‌جا، توی پیاده‌روی جلوی خانه‌ام، پذیرای یک به‌هم‌پیوستگی می‌شوم. به جای برگشتن و رفتن، مصمم و با تمام توانم، به چشم‌های آن مرد زل می‌زنم و با دست چپم به او اشاره می‌کنم و با صدای بلند می‌گویم: «نه. این کار رو نکن! این کار رو نکن! با من این کار رو نکن!» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ازدواج باید باعث شه آدما همدیگه رو بشناسن و به واقعیتِ هم پی ببرن، که دقیقه‌به‌دقیقه صمیمیت بین‌شون بیش‌تر و بیش‌تر شه، نه این‌که با گذشت هر دقیقه از هم دور و دورتر شن. کریگ‌ام داره رو این مسئله کار می‌کنه. اون داره تمرین می‌کنه از واژه‌هایی استفاده کنه که بتونه راحت‌تر نیازها و احساساتش رو بیان کنه؛ نه این‌که فقط با بدنش این کار رو بکنه. چیزی‌که راجع‌به رابطهٔ جنسی یاد گرفتی، تاریک، شرم‌آور و غیرشخصیه. کریگ‌ام همین‌طور. هر دو شما یاد گرفتین که راهی هستین برای برآورده‌کردنِ نیازهای آدما، نه راهی برای دادن و دریافتِ عشق. شما اینو توی زیرزمین‌ها، و با کُلی الکل و شرم، یاد گرفتین. به‌خاطر همینه که الان بین‌تون یه‌عالمه شرم هست. واسه همینه که کُل این مسائل رو رد می‌کنین. خیلی چیزا هستن که شما دوتا باید فراموش کنین. شما بارها با هم رابطه داشتین اما هیچ‌وقت صمیمیت نداشتین. هر دو شما تو ابتدایی‌ترین نقطه قرار دارین. شما هنوز تو کوهپایه‌این. تو به کریگ گفتی که اشکال نداره دوباره بغلت کنه. بیا تو همین نقطه از کوه بایستیم؛ هر قدر که طول بکشه. تو نیاز داری آروم پیش بری تا احساس امنیت کنی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فکرا و احساسات تو درست‌ان. تو می‌تونی هر طور که می‌خوای فکر کنی. فکرات منطقی‌ان و نباید به‌خاطر اونا شرمنده باشی. اما لازمه با کریگ هم درباره‌شون حرف بزنی، یا با هرکی که باهاش صمیمی هستی. دقیقاً اون‌موقع، همون لحظه، باید به احساساتت اعتماد کنی و در مورد اونا حرف بزنی. وقتی ذهنت یه چیزی می‌گه و بدنت چیز دیگه، به این می‌گن گُسست. دارم راجع‌به پیوستگی حرف می‌زنم گلنن؛ وقتی‌که افکار و کارهات ذهن و بدنت رو هماهنگ می‌کنیم تا با هم کار کنن. وقتی حس ترس داری یا فکر می‌کنی فقط و فقط نقش یک وسیله رو بازی می‌کنی، به حس دیگه‌ای تظاهر نکن. با همهٔ وجودت حقیقت رو بگو. اشکالی نداره که چه حسی داری، ولی اشکال داره که به چیز دیگه‌ای تظاهر کنی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«اعتماد زمان می‌بره. صمیمیتِ بین دو نفر، یه کوهه… و رابطهٔ جنسی، قلهٔ این کوه. تو و کریگ، درحال‌حاضر، پایین‌ترین نقطهٔ این کوه‌این. شما نمی‌تونین با پریدن به‌سمت قله شروع کنین، قبلاً اینو امتحان کردین. شما فراموش کردین برین بالا. بالارفتن زمانیه که متصل می‌شین. هر بار یه قدم. چیزی‌که اوله، اول. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مشکل این‌جاست که «دوست‌داشتن با بدنم» منو به فکر رابطهٔ جنسی می‌ندازه. من با این فکر فلج می‌شم. نمی‌تونم تصور کنم که یه روز دوباره بتونم به کریگ اعتماد کنم و باهاش رابطه داشته باشم. رابطهٔ جنسی هیچ‌وقت برام سودی نداشته، فقط عذابم داده. چرا باید دوباره برگردم سمتش؟ دلیلی نداره. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما تکه‌های پراکندهٔ یک پازل‌ایم؛ بنابراین وقتی به هم آسیب بزنیم، درواقع به خودمان آسیب زده‌ایم. می‌گویم که به‌گمان من، بهشت، تکمیلِ همین پازلِ پراکنده است. بااین‌حال از آن‌ها می‌خواهم منتظرِ به‌هم‌پیوستگیِ جهانِ دیگر نباشند. ازشان می‌خواهم بهشت را بیاورند همین‌جا. و روی زمین، حکم خداوند را جاری کنند. چطور؟ همین‌که با هر کدام از بچه‌های خدا مثل خانواده‌مان رفتار کنیم. به آن‌ها می‌گویم شجاع باشید! هر کدام از شما یکی از بچه‌های خداست. مهربان باشید تا دیگران هم مهربان باشند. ما به یکدیگر تعلق داریم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما به کلیسایی نیاز داریم تا کمک‌مان کند که دوست‌داشتنِ خودمان را بدون شرمساری، دوست‌داشتنِ دیگران را بدون دستور، و دوست‌داشتنِ خدا را بدون ترس تمرین کنیم. کلیسایی که به من و بچه‌هایم اجازهٔ نفس‌کشیدن بدهد و هرگز اختلاف عقیده، تردیدها، یا سؤال‌های ما را سرکوب نکند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کشیش می‌گوید که این‌جا نیست تا بین خدا و مردم مانع ایجاد کند؛ او این‌جاست که موانع را از سر راه بردارد. او راجع‌به نیازداشتن به اعتقادی صحبت می‌کند که نه بسته و ستیزه‌جو، بلکه باز و پذیرا باشد. او دربارهٔ دوست‌های مسلمان، ملحد و یهودیِ خودش صحبت می‌کند، این‌که هر کدام حکمت و دانایی دارند و این‌که او چطور نیازمند حکمت آن‌هاست. او به رهبران داخلی و جهانی که بیلیون‌ها خرج جنگ و چیزی ناچیز خرج صلح و آرامش می‌کند، هشدار می‌دهد. به مسیحیانی که برای کاهش مالیات ثروتمندان، مذاکره می‌کنند و دربارهٔ مسائل مربوط به فقرا، سکوت. او از گشت دیشب‌اش با نور شمع می‌گوید که به نوجوان سیاه‌پوستی برخورده بود که موقع رفتن به خانهٔ دوستش، یک همسایهٔ فلوریدایی را کُشته بود. او این موضوع را اشتباه نمی‌داند، بلکه آن‌را نتیجهٔ مستقیم تجارت ترس و پررنگ‌بودنِ نژادپرستی معنا می‌کند. او به حضار سفیدپوست التماس می‌کند که این مشکل را در نظر بگیرند. این خطابه شجاعانه است. به‌شکل بی‌رحمانه‌ای پُر از مهر است و تأثیرگذار. متوجه می‌شوم که کشیش وقتی به خدا اشاره می‌کند، هرگز از ضمیر استفاده نمی‌کند. برای او، خدا یک مرد نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
می‌گویم که ما می‌توانیم انتخاب کنیم جذاب و تحسین‌برانگیز باشیم، یا دوست داشته شویم و واقعی باشیم. باید تصمیم بگیریم. اگر انتخاب کنیم که جذاب و تحسین‌برانگیز باشیم، باید ظاهرمان را بفرستیم تا ما را زندگی کند. اگه انتخاب کنیم که دوست داشته شویم و واقعی باشیم، باید خودِ واقعی و حساس‌مان را بفرستیم. این تنها راه است، چون برای دوست‌داشته‌شدن، اول باید شناخته شویم. اگر انتخاب‌مان این باشد که خودِ واقعی‌مان را به همه نشان دهیم، آسیب خواهیم دید. ما در هر دو صورت آسیب می‌بینیم. پنهان‌شدن درد دارد، علنی‌بودن هم همین‌طور. دردِ علنی‌بودن کم‌تر است، چون هیچ دردی به اندازهٔ شناخته‌نشدن، آسیب‌زننده نیست. جالب است که خودِ واقعیِ ما محکم‌تر از ظاهرمان است. خودِ حساسِ من، هرگز ضعیف نبوده. او ساخته شده تا از عشق و رنج، جانِ سالم به در ببرد. حساس‌بودنِ من، قدرتِ من است. قدرتی که به من می‌فهماند هرگز نیاز ندارم پنهان شوم. من همیشه یک جنگجو بوده‌ام جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آن‌جا کسی به چیزی تظاهر نمی‌کرد؛ و این رهایی از اجرای نقش بود. قوانینی وجود داشت که به ما یاد می‌داد چطور خوب گوش کنیم و با مهربانی صحبت کنیم. ما یاد گرفتیم چطور احساسات‌مان را برقصیم، نقاشی کنیم و بنویسیم؛ به جای این‌که آن‌ها را بخوریم، بنوشیم و قورت بدهیم. هر وقت می‌ترسیدیم، همیشه دست‌هایی بود که آن‌ها را بگیریم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اعتیاد مکان کوچک و امنی‌ست برای پنهان‌شدن؛ جایی‌که آدم‌های حساس، برای فرار از عشق و رنج، توی آن فرو می‌روند. آن‌جا دست کسی به ما نمی‌رسد؛ جای‌مان امن است. اما از آن‌جا که عشق و رنج، تنها چیزهایی هستند که ما را رشد می‌دهند، به‌محض این‌که پنهان می‌شویم، شروع می‌کنیم به تحلیل‌رفتن، به کم‌شدن، تمام‌شدن، به مُردن. قفسی که من ساختم تا از خودم در برابر سمّ جهان محافظت کنم، اکسیژن مرا هم دزدید. نمی‌دانستم به دیده‌شدن و شناخته‌شدن هم مثل هوا نیاز دارم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من از عشق آمده‌ام، خودِ عشق‌ام، و به عشق باز خواهم گشت. عشق ترس را دور می‌کند. زنی که هویتِ واقعیِ خودش را به دست می‌آورد، جنگجوی عشقی‌ست با قوی‌ترین قدرتِ روی زمین. هیچ تاریکی و رنجی نمی‌تواند این جنگجو را از پا دربیاورد. همین‌طور که به این چیزها فکر می‌کنم، ناخودآگاه پشتم صاف می‌شود، نفس عمیقی می‌کشم و آرام می‌خندم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بزرگ‌شدن ناخوشایند است. شفای من پوست‌انداختنِ من است، آرام و عریان و آسوده در پیشگاه خدا؛ همان‌طور که در بُعد حقیقی‌ام عریانم. هنوز آن‌قدری که باید، شایسته نیستم. و حالا ایستاده‌ام: جنگجو، عریان، آماده برای جنگ، قوی، نیک‌خواه و کامل؛ نه نیازمندِ کامل‌شدن. فرستاده شده‌ام تا بجنگم؛ برای هر چیزی‌که ارزش‌اش را داشته باشد: حقیقت، زیبایی، محبت، آرامش و عشق. برای رژه‌رفتن میان عشق و رنج، با قلبی گشوده و چشم‌هایی بینا، برای ایستادن توی خرابی‌ها، و باورِ این‌که قدرتِ من، نورِ من، حقیقتِ من و عشقِ من، قوی‌تر از تاریکی‌ست. حالا دیگر اسم خودم را می‌دانم: جنگجوی عشق. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به مصیبت‌هایی فکر می‌کنم که زن‌ها با آن مواجه‌اند. چطور هر وقت بچه مریض می‌شود، مرد خیلی راحت خانه را ترک می‌کند؟ یا وقتی یکی از والدین می‌میرد، یا خانواده از هم می‌پاشد، این زن‌ها هستند که سختی‌ها را به دوش می‌کشند؟ آن‌ها که با وجود اندوه خودشان، کارهایی برای اطرافیان‌شان انجام می‌دهند که ازخودگذشتگی‌ست. وقتی اطرافیان‌شان ناتوان می‌شوند، زن‌ها بیماریِ آن‌ها را در آغوش می‌گیرند و به یک پرستار تبدیل می‌شوند. آن‌ها ناراحتی، عصبانیت، عشق، و آرزوی داشتنِ خانواده را با خودشان حمل می‌کنند. آن‌ها خیلی زود یاد می‌گیرند که چطور حال خودشان را موقع مواجهه با مشکلات، خوب نشان دهند؛ درست وقتی‌که سنگینیِ اندوه، شانه‌هاشان را می‌لرزاند. آن‌ها همیشه در مقابل ناامیدی، آواز حقیقت، عشق و رستگاری سرمی‌دهند. آن‌ها همکارِ خستگی‌ناپذیر، وحشی و بی‌رحم آفرینش خدا هستند، و از هیچ، دنیای زیبایی می‌سازند. یعنی زن‌ها همیشه جنگجو بوده‌اند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ترس، عشقِ حقیقی را نمی‌پوشاند؛ همان‌طور که ابرهای در حال گذر، ستاره‌ها را نمی‌پوشانند. می‌دانم چطور باید راه خودم را برای بازگشت به حقیقت، عشق، آرامش، و خدا پیدا کنم. همهٔ کاری که باید انجام بدهم، این است که آرام باشم، نفس بکشم و منتظر بمانم تا ترس و ابرها عبور کنن. حالا دیگر اتاق برای جادادنِ عشقِ توی سینه‌ام خیلی کوچک شده. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
نبخشیدنِ کریگ یه دکمهٔ راحتیِ دیگه‌س. ما با هم فرقی نداریم. ما عین هم‌ایم. ما تیکه‌های پراکندهٔ یه پازل‌ایم که این پایین گم شدیم. همه از پیوستن به منشأمون ناامیدیم و داریم سعی می‌کنیم اونو جاهای دیگه‌ای پیدا کنیم. از جسم‌مون و الکل و غذا برای جبران تنهایی‌مون استفاده می‌کنیم، اما نمی‌دونیم که این پایین تنهاییم، چون قرار بوده تنها باشیم. چون تیکه‌تیکه‌ایم. انسان‌بودن، ناکامل‌بودنه و دائما اشتیاق‌داشتن برای پیوستنِ دوباره. بعضی پیوستن‌ها فقط به کمی صبر نیاز دارن. "
به مریم مقدس فکر می‌کنم که سال‌ها پیش اشاره می‌کرد بروم سمتش. «بیا! بیا این‌جا. بیا پیش من گلنن. بیا!»
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من نمی‌تونم شاهدِ منصفِ عشق برای تو باشم. عشق چیزیه که تو از اون ساخته شدی و رحمت واسه همه بی‌منته. رحمت و ارزشمندبودن از آنِ توئه. "
رحمت هیچ رفع مسئولیتی نمی‌کند؛ بلکه خودِ حقیقت است، برای همه یا برای هیچ‌کس. ارزشِ رحمت برای من، رحمت برای کریگ است. اما همان لحظه که رحمت را برای کریگ در نظر می‌گیرم، ذهنم پُر می‌شود از یک سری تصویر. انگار من یک قُلک‌ام و کسی در من سرمایه‌گذاری می‌کند. سرمایه‌گذاری‌ها، تصویر زن‌هایی‌ست که کریگ طی سال‌ها با آن‌ها بوده. پس این‌جاست که عشق می‌پرسد «اگه رحمت برای تو حقیقت داره، و اگه برای کریگ هم همین‌طور، آیا برای اونا هم حقیقت داره؟» این‌طور است که می‌فهمم رحمت، یک چیز وحشتناک اما درعین‌حال زیباست. ارزش عشق خیلی زیاد است. ارزشش برای من این است: "باید تظاهرکردن به این‌که من با کریگ و اون زن‌ها فرق دارم رو بذارم کنار.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به خاطر می‌آورم که روی تخت پدر و مادرم نشسته بودم و فکر می‌کردم آیا ارزش دوست‌داشته‌شدن را دارم؟ واردشدن به آن کلیسای کوچک را به یاد می‌آورم. این‌که مریم مقدس و خانواده‌ام جواب سؤالم را این‌طور دادند: بله. بعد خلیج مکزیک جوابم را داد: بله. امشب آسمان جوابم را داد: بله، بله، بله. توی آسمان، تنها جواب حقیقی «بله» است. حقیقت رحمت است و رحمت، هیچ استثنایی ندارد. من کسی‌که آن کارها را کرده، نیستم. و اگر آن‌را به‌عنوان حقیقتِ خودم قبول دارم، پس باید این‌را هم قبول داشته باشم که کریگ هم کسی نیست که آن کارها را کرده. نیاز دارد که این‌را به او هم بگویم. "تو اونی نیستی که فکر می‌کنی. خدا دوسِت داشته، دوسِت داره، و دوسِت خواهد داشت. من نمی‌دونم که باهات می‌مونم یا نه، نمی‌دونم دوباره بهت اطمینان می‌کنم یا نه، اما می‌تونم حقیقت رو وقتی تو فراموشش کردی بهت بگم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آیا عشقِ تمام‌عیار واژهٔ درستی‌ست؟ به نظر می‌رسد یک جواب «بله» یا «نه» کافی باشد. اما سؤال کریگ، جواب طولانی‌تری می‌طلبد. «می‌تونی منو ببخشی گلنن؟» شاید دارد می‌پرسد «خدا منو می‌بخشه گلنن؟» شاید قبل از این‌که بداند من می‌توانم دوستش داشته باشم یا نه، نیاز دارد بداند ارزش دوست‌داشته‌شدن را دارد؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به آن‌هایی فکر می‌کنم که به نظر می‌رسد خیلی به خدا نزدیک‌اند، همان‌هایی که معمولاً لباس خاصی نمی‌پوشند و روی مبل‌های کلیسا نمی‌نشینند، آن‌ها لباس معمولی می‌پوشند و روی صندلی‌های تاشوی جلسات خودشناسی می‌نشینند. آن‌ها دیگر از تزئین خودشان خسته شده‌اند. آن‌ها همان‌هایی هستند که دیگر تظاهر نمی‌کنند. همان‌هایی که می‌دانند رنج آن‌ها را به پایین‌ترین لایه رسانده، و پایین‌ترین لایه، آغاز یک زندگیِ صادقانه و سفر روحی‌ست. آن‌هایی که وجود دارند و می‌دانند هر چیزِ پنهان‌شده، درست مقابل چشمان خداست. آن‌ها چیزی را می‌پرسند که آن روز کریگ توی دفتر روانپزشک از من پرسید. «فقط می‌خوام بدونم دوباره می‌تونی منو بشناسی و دوسم داشته باشی یا نه؟» بله. خدا بی‌مُزد و منت دوست‌مان دارد. اما «بله» های ما در مورد یکدیگر، سخت‌تر به دست می‌آیند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آدم‌های مذهبی، همیشه از موردِ‌رحمت‌قرارگرفتن، خیلی خوشحال و شگفت‌زده می‌شوند. یعنی همان‌هایی که ما از عبور از حلقه‌هاشان خسته می‌شدیم؟ ما آن‌ها را ساختیم. ما فراموش کردیم که خالق ما، ما را انسان آفریده، و این خوب است. شاید بهترین موهبت همین باشد که انسان آفریده شده‌ایم. ما شرمنده‌ایم از طرح کسی‌که ادعا می‌کنیم او را می‌پرستیم. ما آشفتگی‌هامان را کنار می‌گذاریم و قبل از این‌که خودمان را به خدا نشان بدهیم، تردیدها، مغایرت‌ها، عصبانیت، و ترس‌هامان را پنهان می‌کنیم. مثل این می‌مانَد که برای انجام یک عکس رادیولوژی، لباس‌شب بپوشی و آرایش کنی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
دارم فکر می‌کنم ما نیاز داریم لمس شویم تا به جسم‌مان برگردیم؟ تا به خودمان ثابت کنیم که وجود داریم؟ که واقعی هستیم؟ که فرود آمده‌ایم؟
او از این‌که همان‌طوری که بود دوست داشته می‌شد، متعجب و شگفت‌زده است. من هم همین‌طور.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر خدا جایی‌ست که ترس به آن راهی ندارد، پس چرا یاد گرفته‌ام از خدا بترسم؟ حیرت‌زده‌ام از این خدا، از این عشق، اما نمی‌ترسم. ترس و خدا دیگر هرگز با هم برایم معنایی نخواهند داشت. او همیشه مرا دوست داشته است، هنوز هم دوستم دارد، و همچنان دوستم خواهد داشت. هیچ‌وقت از این عشق جدا نشده بودم، فقط خودم را فریب داده بودم که جدا شده‌ام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من قوی، بی‌انتها، و نامحدودم. برای اولین‌بار توی زندگی‌ام، نبودِ ترس را با همهٔ وجودم حس می‌کنم. خیلی راحتم، توی صلح و آرامش. می‌دانم که این پیوستگیِ من با خداست، بازگشتِ روحِ من به سوی منشأ خودش. منشأ روحِ من خداست… و خدا، خودِ عشق است. من، درست همین لحظه، در عشق کامل با خدا هستم؛ عشقی که هیچ ترسی نمی‌تواند به آن راه پیدا کند. یعنی این همان چیزی‌ست که به آن جاودانگی می‌گویند؟ باید همین باشد. این پایان است، پایانِ آغاز. بازگشتی به عشق تمام‌عیار. پیوستگیِ روح. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«می‌تونید خدا رو هرچی که دوست دارید، صدا کنید…» واقعاً؟ این چیزی نیست که قبلاً یاد گرفته‌ام. من یاد گرفته‌ام که باید خدا را به اسم مشخصی صدا بزنم و اگر این کار را نکنم، او برای همیشه مرا توی آتش خشم و غضب‌اش می‌سوزانَد. اما وقتی به حرف لیز فکر می‌کنم، یادِ این می‌افتم که چِیس به من می‌گوید «مام» ، تیش می‌گوید «مامی» ، و اِما «ماما» صدایم می‌کند. من هیچ‌وقت نخواستم به‌خاطر این موضوع آن‌ها را بسوزانم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
دیوارها پُر شده از عکس کرم‌هایی که در حال پروانه‌شدن هستند و قفسه‌ها پُر از مجسمه‌هایی که تغییر کرم‌ها به پروانه را نشان می‌دهند. این‌جا گرم است، درست مثل پیلهٔ کرم ابریشم. من راضی‌ام؛ احساس امنیت و راحتی می‌کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چند شب بعد، توی یک لابیِ مبله‌ام و اطرافم آدم‌هایی هستند که ظاهراً نمی‌دانند چطور باید نفس بکشند. موسیقیِ ملایمی پخش می‌شود و هر گوشه یک آب‌نما قرار دارد. دیوارها پُر شده از عکس کرم‌هایی که در حال پروانه‌شدن هستند و قفسه‌ها پُر از مجسمه‌هایی که تغییر کرم‌ها به پروانه را نشان می‌دهند. این‌جا گرم است، درست مثل پیلهٔ کرم ابریشم. من راضی‌ام؛ احساس امنیت و راحتی می‌کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
می‌دانم که خندهٔ ما مقدس است، چون نشان می‌دهد که دو نفر دقیقاً این‌جایند، با هم، روی سطح آب. آمده‌اند تا نفس بکشند، هیچ‌کدام به درون خودشان فرار نمی‌کنند. هر دو همین‌جا هستند تا به هم برسند. همین‌طور که می‌خندیم، با خودم فکر می‌کنم این فضایی که الان در آن هستیم، عشق است؟ می‌شود فقط زمانی توی این فضای عاشقی باشی که یک انسان کاملی؟ ما چطور به این‌جا آمده‌ایم؟ این‌جا برایم امن است؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
داستان زوجی که پولِ کم، ولی عشق زیادی داشتند. زن موهای زیبای خودش را می‌فروشد تا برای عشقش زنجیرِ ساعت بخرد و مرد ساعت جیبی‌ای را که جایزه گرفته بود، می‌فروشد تا برای همسرش شانهٔ سر بخرد. هر کدام از آن‌ها چیزی را قربانی می‌کنند که شخصیت‌شان در آن پیچیده و دیگر چیزی برای‌شان باقی نمی‌مانَد تا ارزشِ خودشان را به دنیا ثابت کنند. اما آن‌ها ارزش‌شان را به یکدیگر ثابت می‌کنند. آن‌ها عاشق یکدیگرند و این شخصیت‌شان، حقیقی‌تر از زیبایی و موقعیت اجتماعی آن‌هاست. درنهایت تنها چیزی‌که برای‌شان باقی می‌ماند، حقیقت و عشق است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
عشق و رنج جاهایی حضور دارند که برای دیدن‌شان باید حسابی شجاع باشم. می‌دانم که آن‌جا، از پسِ هر چیزِ غیرمنتظره‌ای برمی‌آیم و همین به من انگیزه می‌دهد؛ چون خالق من، نه‌تنها من را برای نجات‌یافتن از رنج و عشق، بلکه برای جزئی از وجودِ او شدن، آفریده است. من برای انجام این کار آفریده شده‌ام. من یک جنگجو هستم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
سفرِ یک جنگجو همین است. سفر برای یادگرفتنِ این درد است. فضای مقدسی که می‌توانیم با دیگران واردش شویم، به‌شرط این‌که قول بدهیم کثیفش نکنیم. پس به پای رنج‌ام می‌نشینم و می‌گذارم قلبم بشکند. می‌پذیرم که در این ناتوانی، بدون کمک و شکسته‌دل خواهم ماند. شاید کار عشق همین است؛ ماندن در کنار چیزی‌که قدرتمندتر از ماست: عشق و رنج. انگیزه‌ای که آن‌ها را کنارمان نگه می‌دارد، این است که می‌دانیم عشق و رنج ما را می‌کُشد، اما فقط بخشی از ما را. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
نمی‌خواهم سعی کنم چیزی را برایش معنی کنم یا کاری را بیش‌تر از حدی که لازم است، انجام دهم. نمی‌خواهم بگذارم آزردگی‌ام از رنجِ او، از هم دورمان کند. قول می‌دهم که هرگز رنج‌اش را از او نگیرم و تسکین‌اش ندهم، چون می‌دانم هر چقدر رنج‌اش ادامه پیدا کند، همین رنج باعث آرامش او می‌شود. اندوه، سوغات عشق است. همین ثابت می‌کند که ما عاشقیم یا نه. اندوه رگباری‌ست که در هوا رهایش می‌کنیم تا برود و به دنیا بگوید: «نگاه کن! عشق فقط یه بار مال من بود. خب چیکار کنم؟ عاشق شدم. سندش هم این‌جاست، توی قلبم. من بهاش رو پرداختم. پس کنارش می‌مونم، آروم می‌شینم و سعی نمی‌کنم خدای اون باشم. متأسفم. ممنون که بهم اعتماد کردی و منو به‌سمت خودت دعوت کردی. من رنج‌ات رو می‌بینم. اون واقعیه. خیلی متأسفم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آدم‌هایی که آسیب می‌بینند، نیازی به دورکننده، محافظ، یا تسکین‌دهنده ندارند. چیزی‌که نیاز داریم، شاهدانی صبور و عاشق است. آدم‌هایی که آرام بنشینند و فضا را برای‌مان حفظ کنند. آدم‌هایی که بدون کوچک‌ترین کمکی، فقط برای رنج‌هامان دعا کنند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فکر می‌کنیم به‌عنوان یک انسان باید از رنج دوری کنیم، به‌عنوان پدر و مادر باید بچه‌هامان را از رنج دور نگه داریم، و به‌عنوان دوست باید رنج دوست‌مان را از او بگیریم. شاید برای همین است که بیش‌ترمان، خیلی‌وقت‌ها، احساس شکست می‌کنیم. همهٔ ما از روی عشق، وظایف‌مان را اشتباه انجام می‌دهیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چه چیزی توی زندگیِ انسان، شجاعت، مهربانی، دانایی و سرسختی را به وجود می‌آوَرَد؟ اگر آن رنج باشد چه؟ اگر کشمکش‌کردن باشد چه؟ حالا چه اتفاقی می‌افتد؟ یعنی داشتم از اِما چیزی را می‌گرفتم که زنِ رؤیاهام را می‌سازد؟ شجاع‌ترین آدم‌هایی که می‌شناسم، آن‌هایی هستند که از وسط آتش می‌گذرند و از طرف دیگرِ آن بیرون می‌آیند. آن‌هایند که پیروز می‌شوند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من و کریگ همهٔ عمرمان توی همین هوای سمّی نفس کشیده‌ایم. و هر روز دروغ‌ها را باور کرده‌ایم: «همیشه شاد باشید! از رنج‌ها دوری کنید! نه شما به اون نیاز دارید و نه اون به کار شما می‌آد. فقط کافیه این دکمه رو بزنید.» اما ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیب‌زننده. نه به‌خاطر اشتباهات‌تون، بلکه این آسیب‌ها برای همه‌ست. از رنج‌ها فرار نکنید، اونا به دردتون می‌خورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.»
می‌دانم حقیقتِ روی این زمین چیست. ما یا به خودمان اجازه می‌دهیم سوختنِ رنج‌هامان را احساس کنیم یا می‌گذاریم کسی‌که عاشقش هستیم، با آن بسوزد. من و کریگ همهٔ زندگی‌مان را با نادیده‌گرفتنِ رنج‌هامان گذراندیم، اما آن‌ها از بین نرفتند. چون نخواستیم با خودمان حمل‌شان کنیم، آن‌ها را روی دوش آدم‌هایی که دوست‌شان داریم، انداختیم.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همهٔ زندگی‌اش بدنش است. همهٔ زندگیِ من ذهنم است. برای همین سخت‌مان است که عاشق هم باشیم؟ او فکر می‌کند عشق پیوستنِ دو بدن است و من فکر می‌کنم عشق پیوستنِ دو ذهن است؟ هیچ‌کدامِ ما با همهٔ وجود کنار هم نیستیم. شاید از هم تبعید شده‌ایم؛ چون از بخشی از خودمان تبعید شده‌ایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در طول جلسات درمانم متوجه می‌شوم که کریگ هم وقتی کمی از منِ ده‌ساله بزرگ‌تر بوده، احساسش را با شهوت از بین می‌برده. شهوت برای او، تسکین، زیرآبی‌رفتن، و همان دکمهٔ راحتی‌اش بوده. می‌گفت توی اتاقش قایم می‌شده و فیلم‌های ناجور نگاه می‌کرده، می‌گفت اولش یک جور تسکین بوده، ولی بعد حس شرمندگی آزارش می‌داده؛ درست همان چیزی‌که من موقع موادزدن و لحظاتِ بعد از آن حس می‌کردم. شاید کریگ هم داشته از تنهاییِ وحشتناک‌اش باخبر می‌شده و شهوت باعث شده تا از روی زیراندازش بلند شود، مثل من. شاید او هم هیچ‌وقت نفهمیده بود که این ناراحتی برای همهٔ آدم‌هاست. همان‌طور که من قوانین دخترها را یاد گرفته بودم، حتماً او هم قوانین دنیای پسرها را قورت داده بود، احساسات ممنوعه‌ای که برای پسرِموفق‌بودن لازم داشته. قوانینی که کمکش می‌کرده قوی و مرد باشد. یعنی دخترها باید بدن‌شان را رها کنند، چون باعث می‌شود خجالت بکشند و پسرها باید احساسات‌شان را رها کنند چون باعث شرمندگی‌شان می‌شود؟ پسرهای بیچاره؛ احساساتی نشید! دخترهای بیچاره؛ گرسنه نشید! جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من هیچ‌وقت عشق حقیقی را تجربه نکردم، چون رنج حقیقی را تجربه نکرده‌ام. اگر رنج هم مثل عشق فضایی باشد که فقط آدم‌های شجاع می‌توانند آن‌را ببینند، چه؟ اگر هر دو رنج و عشق به ماندن روی زیرانداز نیاز نداشته باشند چه؟ اگر این درست باشد، پس به جای کلیک روی رنج، باید روی دکمه‌های راحت‌تری کلیک کنم. شاید بی‌احساسی، مرا از دو چیز که به خاطرشان متولد شده‌ام، دور می‌کند: یادگرفتن و عشق‌ورزیدن. می‌توانم خیلی راحت این دکمه‌ها را فشار بدهم و تا وقتی می‌میرم، هیچ رنجی نکشم، اما بهای این تصمیم، شاید این باشد که هیچ‌وقت یاد نگیرم، هیچ‌وقت عاشق نشوم، و واقعاً زنده نباشم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شاید رنج یک سیب‌زمینیِ داغ نباشد، شاید یک توشهٔ سفر باشد. شاید به جای بستنِ در به روی رنج، نیاز دارم در را کاملاً باز بگذارم و بگویم «بفرما داخل! بیا کنار من بشین، و تا وقتی بهم یاد ندادی چیا رو باید بدونم، از پیشم نرو.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بدنم یک معلم است، مجرایی از معرفت. دیگر حس می‌کنم بدنم یک هویتِ مستقل دارد. بدنم یک دوست جدید است و من کنجکاوانه نگاهش می‌کنم. «تو چه‌ت شده؟» می‌دانم که به دنیا آمده‌ام تا عشق بورزم و یاد بگیرم. اما نمی‌دانستم برای هر دو این‌ها به بدنم نیاز دارم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
سگ و بچه‌ها مثل هم‌اند. راحت می‌توانم عاشق‌شان شوم، چون به من آسیب نمی‌رسانند. آدم‌بزرگ‌ها این‌طور نیستند. آدم‌بزرگ‌ها خطرناک‌اند. هنوز هم دلم می‌خواهد عشق بزرگسالانه را تجربه کنم. یک عشق پرهیجان، حقیقی، و مقدس می‌خواهم. می‌خواهم یاد بگیرم که چطور با بدنم عاشق یک مردِ خوب شوم. این همان چیزی‌ست که می‌خواهم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر عشق یک فضاست حتا اگر یک فضای مقدس می‌خواهم آن‌جا زندگی کنم. تصمیم می‌گیرم برای مدت طولانی‌ای ننویسم و همان لحظه خوابم می‌بَرَد. نیاز دارم زندگی کنم، نه این‌که آن‌را خلق کنم. باید بگذارم هر طور که هست، باشد. باید بگذارم بدون هنرمندیِ من، به سمتم بیاید. به هر چیزِ واقعی‌ای که برای خودم و خانواده‌ام اتفاق می‌افتد، نیاز دارم، نه به اتفاقاتِ توی داستان. سعی نمی‌کنم با فکرکردن به آن کنترل‌اش کنم. این قصه نیست، این زندگیِ من است. این آدم‌ها شخصیت‌های داستان نیستند. باید پیش بروم و زندگی کنم، نه این‌که بنویسم‌اش. دیگر نمی‌خواهم خودم را با پروازکردن و شیرجه‌زدن در آن مخفی کنم. باید کنار آن فرود بیایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تجدید دیدار! آنا راست می‌گفت، همین را لازم دارم. اوایل زندگی با خودم یک جنگ درونی داشتم. بدنم را رها کردم، بدنم هم مرا رها کرد. چه‌جوری بَرَش گردانم؟ به یک آتش‌بس نیاز دارم. می‌خواهم کامل باشم. می‌خواهم یاد بگیرم عاشق بدنم باشم، عاشق این دنیا باشم، و با مردم زندگی کنم. نمی‌خواهم برای همیشه توی خودم اسیر باشم. می‌خواهم عاشق شوم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
عشق چه معنیِ کوفتی‌ای دارد؟ همیشه فکر می‌کردم در عشق با طوفانی از احساسات مواجه‌ای که فقط نصیب زوج‌های خوش‌شانس می‌شود. اما حالا نمی‌دانم که عشق یک احساس است، یا فقط فضایی بین دو نفر؟ یک فضای مقدس که وقتی دو نفر می‌خواهند خودِ واقعی‌شان را نشان بدهند و یکدیگر را لمس کنند، به وجود می‌آید؟ به‌خاطر همین است که می‌گویند «رفته تو فاز عاشقی» ؟ چون لازم است آن‌جا را ببینی؟ شاید برای همین بود که نتوانستم درک‌اش کنم، چون سعی می‌کردم با پروازدادنِ ذهنم بفهمم‌اش. عشق هم که آن‌طور شناخته نمی‌شود. می‌شود؟ می‌شود به آن فضای عاشقی سفر کرد؟ کسی‌که به عشق فکر می‌کند، آن‌را تحلیل می‌کند و فقط از راه دور آرزویش می‌کند. شاید به‌خاطر همین پروازکردن و شیرجه‌زدن است که نمی‌توانم عاشق شوم. چون آن‌جا نمی‌روم. از آن فاصله دارم. چون یک جورهایی فکر می‌کنم اگر واقعاً حضور نداشته باشم، بقیه هم نمی‌توانند به من آسیب برسانند. اما چه می‌شد اگر دوستم داشتند؟ چه می‌شد اگر بدنم تنها کِشتی‌ای بود که می‌توانست مرا به عشق برساند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
حقیقت این است که زندگیِ توی ذهنم، از زندگیِ با او، برایم امن‌تر و جذاب‌تر است. وقتی توی افکارم غرق می‌شوم، می‌روم آن پایین‌پایین‌ها، جایی‌که گنج هست. زندگی این بالا با او خیلی کم‌عمق است.
اما چه می‌شد اگر اشتباه شده بود؟ چه می‌شد اگر واقعیت، خارج از این‌جا بود؟ کاش هدفِ زندگی پیوند بود… و چه می‌شد اگر یک پیوند سطحی بود؟ شاید بهای زندگی‌نکردن‌ام، تنهاماندن با تن‌ام باشد.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اولین گریزگاه‌ام کتاب بود. آه، کتاب! عاشق کتاب بودم. هر جا می‌رفتم یک کتاب با خودم می‌بردم. توی استخر، پیش پرستار، خانهٔ دوست‌هام؛ وقتی شرایط خوب نبود. مدام گوشه‌ای را برای کتاب‌خواندن پیدا می‌کردم. آن‌جا بودم ولی اصلاً آن‌جا نبودم. از کتاب یاد گرفتم که چطور نامرئی شوم، که چطور توی یک دنیای راحت غیر از این دنیای مادی زندگی کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
انسان‌بودن توی این دنیا بدون بردباری مثل بازیِ بیلیارد است، بازی‌ای که نتوانستم برنده‌اش باشم. اما به جای این‌که بفهمم دنیا مشکل دارد، فکر کردم خودم مشکل دارم. تصویری از خودم ساختم، خُردشده و شکست‌خورده. من خُرد شدم. من شکستم. به این فکر می‌کردم که باید فوق‌العاده و شاد و بی‌عیب باشم و چون نیستم هرگز نباید خودم را به دیگران نشان بدهم. فقط باید یک مخفی‌گاهِ امن پیدا کنم و بعد از آن، در فرصتی که بتوانم، از خودم و دنیا کناره‌گیری کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اما انسان‌بودن مثل یک تجربهٔ شخصی برای تقسیم‌کردنِ خودت با بقیه است. احساس کردم توی جامعه، خیلی عریان، در معرض دید و آسیب‌پذیرم. از همین‌جا بود که نفرتم از بدنم شروع شد؛ نه‌فقط به‌خاطر شکلش، بیش‌تر برای این‌که اصلاً وجود داشت. بدنم اجازه نمی‌داد دختر موفقی باشم. این جهان قانون‌های زیادی را برای زن‌بودن جلوی پایم گذاشته بود: کوچک باش! آرام باش! ظریف، پرهیزکار، ملایم و بدون اشکال! باد نده! عرق نکن! خونریزی نکن! نفخ نکن! خسته نشو! گرسنه نشو! و آرزو نکن! اما روزگار این صدای گوش‌خراش، بدن زمخت، بوگندو، گرسنه، و ویاردار را به من داده و باعث می‌شود قوانین را زیر پا بگذارم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
عصر همان روز، آن‌قدر به آینه خیره می‌شوم که دیگر خودم را نمی‌شناسم؛ انگار به کلمه‌ای خیره شوی که مدت‌ها اشتباه تلفظ می‌شده. به چشم‌هام که نگاه می‌کنم، صمیمیتی در درونم بال می‌کشد، مثل یک حس ستیزه‌جو. احساس می‌کنم با یک غریبه طرف‌ام. دست می‌کشم روی آینه. «این کیه؟» چرا نمی‌توانم کسی را که می‌بینم، با آدمِ توی ذهنم یکی بدانم؟ نگاهم را از آینه برمی‌دارم و به خودم نگاه می‌کنم. سعی می‌کنم باور کنم کی‌ام. دست می‌کشم روی پاهام، روی کمرم، روی بازوهام، و خودم را بغل می‌کنم. تنم را که لمس می‌کنم، تازه می‌فهمم چقدر از خودم جدا مانده‌ام. چرا خودم را رها کرده‌ام؟ چرا حس‌اش مثل تمام زندگی‌ام یک حس بیرونی‌ست؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگه فقط برای یه هفته تصور کنی کریگ با همهٔ ایرادهاش، مرد خوبیه، دوسِت داره و سخت تلاش می‌کنه که از دستت نده وقتی مغزت این اطلاعات رو بپذیره اون‌وقت دلیلی پیدا می‌کنی که اونو تأیید کنی. شاید به یه تجدید دیدار نیاز داری. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«وای! چی شده بود؟ فکر می‌کنی چرا توی اون سن همچین مشکلی داشتی؟»
«نمی‌دونم. شاید زیادی می‌فهمیدم. راستش دیگه نمی‌خوام در موردش صحبت کنم. اون مال یه دورهٔ دیگه بود. وقتی فهمیدم حامله‌م، همهٔ اونا رو ریختم تو یه صندوقچه و گذاشتمش کنار. باید به‌سمت جلو حرکت کنم. بیاین فقط راجع‌به مسائل خونوادگی‌م صحبت کنیم. درحال‌حاضر خیلی از آدما برام اهمیت ندارن.»
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«من رابطهٔ جنسی رو دوست ندارم. وقتی می‌دیدم همه انقدر عاشقش‌ان، پیش خودم فکر کردم شاید یه همجنس‌گرای سرکوب‌شده‌م. اما وقتی اینو به یکی از دوستام که همجنس‌گراست گفتم، بهم گفت که اونا به آدمای همجنس خودشون‌ام میل جنسی دارن، نه این‌که به هیچ‌کس میل جنسی نداشته باشن. بعد از اون تصمیم گرفتم غیرجنسی یا آدمی باشم که به‌خاطر معنویات باید عَزَب باشه، مثل گاندی. همیشه شک می‌کردم که دقیقاً مثل گاندی هستم یا نه. منظورم اینه که اگه ما از هم جدا شیم، اون می‌خواد نیازهاشو به خانم گاندی بگه و معامله کنه. معلومه که این حداقل کار عجیبیه که اون انجام می‌ده.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این‌جوری خوب می‌شه. اون می‌تونه همهٔ اینا رو با یه لبخند بگه. و اگه من نخوام بهش لبخند بزنم و نیازهاشو برآورده کنم، درواقع دارم پس می‌زنم‌اش. چی می‌شه اگه یه بار نه نگم؟ به‌خصوص حالا، چون می‌دونم اون نیاز داره. یعنی از زنای دیگه‌م همین‌طوری استفاده می‌کرده؟ فراموشش کن! رابطهٔ جنسی فقط به من صدمه زده. با همهٔ لذتش، یه بازیِ خطرناکه. می‌خوام ازش دست بکشم. هر چقدرم که خوب باشه، دیگه نمی‌خوامش. من با آدما رابطهٔ صمیمی دارم، رابطهٔ دوستانه. بچه‌هامو دارم، خواهرم، نوشتن، سگم. واقعاً فکر می‌کنم نیازی به رابطهٔ جنسی ندارم. من گاندی‌ام. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«اگه بمونم، می‌خوام شما بهم بگین که چطور به زندگی‌م ادامه بدم؛ درحالی‌که نمی‌خوام دیگه باهاش رابطهٔ جنسی داشته باشم. رابطهٔ جنسی تا همین‌جا برام کافیه. بدن‌مو تسلیم مردها کرده بودم، چون فکر می‌کردم نیاز دارم آدمای قدبلندتر و قوی‌تر ازم تعریف کنن، بهم اهمیت بدن و بگن که خوشگلم. کودک درون‌مو به‌خاطر این کار می‌بخشم، اما حالا که بزرگ شده‌م، نمی‌تونم خودمو ببخشم. چرا من هنوز یاد نگرفته‌م چطور بدن‌مو برای خودم حفظ کنم؟ اختیار خودمو ندارم؟ چرا، دارم. هنوزم کریگ هر لحظه می‌تونه جلومو بگیره و بگه «من می‌خوام. می‌خوام، چون تو این‌جایی.» بعد منم ازش می‌خوام این کار رو نکنه و به خواسته‌های من احترام بذاره. این‌جوری ثابت می‌شه که واقعاً دوسم داره، که همدیگه رو واقعاً دوست داریم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آنا خودکار و دفترچه‌اش را زمین می‌گذارد و چند لحظه‌ای به من نگاه می‌کند. بعد می‌گوید: «آدما برای عشق و محبت ساخته شده‌ن و نمی‌شه این غریزه رو کنار گذاشت. می‌تونم بگم احتمالش زیاده که به کس دیگه‌ای گرایش پیدا کنی.» می‌گویم: «لعنتی! پس ممکنه این رنج و عذابو فراموش کنم و آخرشم با کس دیگه‌ای وارد رابطه شم! وقتی قراره این حماقتو بکنم و با کس دیگه‌ای باشم، از کجا معلوم که رابطهٔ جدیدم از این لعنتی بهتر باشه؟! می‌شه بهم بگین؟» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی در باز می‌شود و چشمم به خانمی با کت‌شلوار شیک سفید می‌افتد، تازه به خودم می‌آیم. هر دو به هم خیره می‌شویم. نگاهش هم مثل لباسش هوشمندانه است. بیش‌تر از این‌که ظاهر گرمی داشته باشه، حرفه‌ای به نظر می‌رسد. آرایش ندارد و این باعث می‌شود بیش‌تر با او احساس نزدیکی کنم؛ البته این کمی عجیب است، چون خودم کُلی آرایش دارم. جدیداً خودم را زنی در نظر می‌گیرم که به آرایش نیازی ندارد، اما هنوز قدمی برای آن برنداشته‌ام. زنِ روبه‌رویم را خوب نگاه می‌کنم و دو چیز دستگیرم می‌شود؛ هم از او خوشم می‌آید و هم از او می‌ترسم. پرچم نامرئیِ سفیدم را پایین می‌آورم. دیگر نگرانِ این نیستم که او نتواند کمکم کند. اگر همه‌چیز را به او بگویم، می‌تواند تشخیص بدهد که باید از کریگ جدا شوم یا نه؟ گمانم می‌تواند. اما اگر تشخیص‌اش این باشد که باید به زندگی‌ام ادامه دهم چه؟ به نظرم برای شنیدن یک جواب صریح، آماده نیستم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
از وقتی پدر و مادرم متوجه اختلال من شدند، پیش روانپزشک‌های زیادی رفته‌ام. هدفم همیشه این بوده که تشخیصی بدهند و رهایم کنند. فکر می‌کردم درمانی خوب است که اگر اختلال تغذیه‌ای‌ام خوب نشد، باز هم بتوانم با آرامش به زندگی‌ام ادامه دهم. امروز طور دیگری فکر می‌کنم. می‌خواهم سالم باشم. نمی‌دانم چطور، اما این چیزی‌ست که واقعاً می‌خواهم. احساس می‌کنم قلبِ آسیب‌دیده‌ام را قبل از این‌که از کار بیفتد، جراحی کرده‌ام. نیاز دارم استراحت کنم و مدتی یک نفر دیگر به جای من زندگی کند. این‌جا نیستم که بگویم حالم خوب است. آمده‌ام که بگویم تسلیم‌ام. اگر یک پرچم سفید داشتم، بالا می‌بردمش و فریاد می‌زدم «من این‌جام! کمک! خواهش می‌کنم کمکم کن! خواهش می‌کنم کاری کن این زنی که اومدم ببینمش، چارهٔ کارمو بدونه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تا چند دقیقه پیش داشتیم به موهام که تا کمرم بود و خیلی برایم اهمیت داشت، نگاه می‌کردیم. حالا پول داده بودم تا قیچی شوند و بریزند زمین. وقتی می‌بینم می‌افتند روی زمین و دیگر به من نچسبیده‌اند، احساس رهایی می‌کنم. دیگر نمی‌خواهم راپانزل باشم. دیگر آن کسی را که می‌خواست از موهای من بالا بیاید و به من برسد، نمی‌خواهم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چرا همهٔ ما موهامون مثل همه؟ کی گفته موهامون باید مثل عروسک باربی باشه تا جذاب شیم؟ اصلاً کی گفته ما باید جذاب باشیم؟ من همهٔ پول و وقتمو خرج زیبایی‌م می‌کردم. مدام خودمو تغییر می‌دادم تا ظاهرم جذاب بشه، اما نمی‌دونستم تازه مثل بقیه شده‌م. دارم سعی می‌کنم خودمو نشون بدم، و درضمن سعی نمی‌کنم زندگیِ مشترکمو حفظ کنم. ازدواج من یه کار مزخرف بود. فقط دو راه دارم: یا دوباره با کریگ ازدواج می‌کنم یا دیگه هیچ‌وقت ازدواج نمی‌کنم. کوتاهیِ موهام به‌خاطر هیچ‌کس نیست. فقط به خودم ربط داره. مثل دیوید ثورو شده‌م. دارم خودمو از ساده‌ترین نیازهام محروم می‌کنم. می‌دونم از کجا باید شروع کنم. دارم برمی‌گردم به خط شروع. دوست دارم همهٔ چیزایی که منو مریض و عصبی کرده‌ن، فراموش کنم. نمی‌خوام به آخر عمرم برسم و بفهمم که هنوز خودمو نشناخته‌م. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
نمی‌دانم چطور باید زندگیِ مشترکم را درست کنم. فقط این‌را می‌دانم که اول باید دیوارهای خودم را خراب کنم و با چیزی‌که زیرِ آن است، مواجه شوم. نمی‌توانم زندگیِ مشترکم را نجات دهم، ولی لااقل می‌توانم خودم را نجات دهم. باید این کار را به‌خاطر خودم، بچه‌هایم، رابطه‌ای که درحال‌حاضر دارم و یا حتا رابطه‌ای که ممکن است در آینده ایجاد شود، انجام بدهم. می‌توانم تا وقتی مهم‌ترین تصمیم زندگی‌ام را می‌گیرم این‌که می‌خواهم با کریگ بمانم یا ترک‌اش کنم این کار را انجام بدهم. این‌طور مطمئن می‌شوم قوی‌ترین و سالم‌ترین خودِ من است که تصمیم‌گیری می‌کند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شوهر گفته بود: «می‌تونیم دوباره شروع کنیم. می‌تونیم دیوارا رو خراب کنیم و درستش کنیم.» او می‌خواست به عقب برگردد تا بتواند رو به جلو حرکت کند. به این فکر می‌کنم که چقدر با لجبازی مانع این شده بودم که به عقب نگاه کنم. چقدر اطمینان داشتم که پیشرفت به‌معنیِ جلورفتن است، تداومِ تبدیل‌شدن. اما اگر از همان اول به عقب برگشته بودم چه؟ اگر پیشرفت برعکسِ تبدیل‌شدن باشد چه؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
روی شن‌ها می‌نشینم و به زوجی که دیشب از تلویزیون دیدم، فکر می‌کنم. از خودم می‌پرسم یعنی زندگیِ من و کریگ هم مثل آن‌هاست؟ یعنی سیم‌کشی‌مان ایراد دارد؟ می‌دانم که نمی‌توانم به زندگیِ زناشویی‌ام برگردم، به دیوارهای تزئین‌شدهٔ زیبا خیره شوم و تظاهر کنم که اوضاع مرتب است. با خودم می‌گویم اگر ترک‌اش کنم، از کجا معلوم که سیم‌کشیِ بدم را با خود نَبَرم؟ یعنی لازم است دیوارهایم را خراب کنم و از نو سیم‌کشی کنم؟ این همان کاری‌ست که کریگ پیش روان‌شناس‌اش می‌کند؟ سیم‌کشیِ دوبارهٔ خودش؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم کریگ می‌تواند دوباره خودش را سیم‌کشی کند یا نه، ولی می‌دانم که اگر نتوانم سیم‌کشی‌ام را درست کنم، مهم نیست وارد چه خانه‌ای بشوم؛ دراین‌صورت آن‌را هم خواهم سوزاند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شوهرش مکث می‌کند و می‌گوید: «ولی از کجا بدونیم که خونهٔ بعدی‌ام همین مشکلات رو نداره؟ حداقل این‌جا می‌دونیم با چه مشکلاتی مواجه‌ایم. وقتی دیوارا رو خراب کنیم، اون‌وقت می‌تونیم ببینیم چی زیرشونه. می‌تونیم دوباره شروع کنیم، ولی این بار با کمک یه متخصص. می‌تونیم درستش کنیم. این‌جا رو مال خودمون کنیم. بیا بمونیم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«مشکل شما اینه که همه‌چیز توی این خونه اشتباه سیم‌کشی شده. دیوارا خوب به نظر می‌رسن، ولی زیرشون این‌طور نیست. پیشنهاد می‌کنم دیوارا رو خراب کنین و کل خونه رو دوباره سیم‌کشی کنین، یا این‌که بفروشین‌اش و از این‌جا برین. همهٔ مشکلات رو یه بار برای همیشه حل کنین، یا رهاش کنین تا مشکل کس دیگه‌ای بشه.» چهرهٔ زن آشفته می‌شود. به دیوارهایی که رنگ کرده و عکس‌های خانوادگی‌شان را عاشقانه روی آن کوبیده، خیره می‌شود. برایش سخت است که بپذیرد در بطن این دیوارهای تزئین‌شده و زیبا، چنین مشکلات خطرناکی مخفی شده؛ مشکلاتی که می‌توانند کل خانه‌اش را ویران کنند. من حال او را خوب می‌فهمم.
زن می‌گوید: «من دیگه با این خونه کاری ندارم. بیا از این‌جا بریم و دوباره شروع کنیم. بیا یه خونهٔ جدید بخریم.»
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«مامان، فکر کنم امروز چیزی رو پیدا کردم که روحم بهش نیاز داره. امروز هشت ساعت کنار ساحل نشستم. به صدای موجا گوش کردم. انگاری داشتن با من حرف می‌زدن. بهم اطمینان می‌دادن، یا یه همچین چیزی. سعی می‌کردن بهم نشون بدن که هر چیزی یه معنایی داره… و بعد، وقتی خورشید غروب کرد، حس کردم آسمون منو نگه داشته، انگار که منو پوشونده بود و ازم محافظت می‌کرد.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شاید بعضی عشق‌ها ابدی‌اند؛ زمستان دوام می‌آورند و دوباره شکوفه می‌زنند. شاید بعضی دیگر شبیه گیاه‌های سالیانه‌اند، زیبا و باشکوه و انبوه برای یک فصل، و بعد دوباره به زمین برمی‌گردند تا بمیرند و خاکی غنی بسازند تا زندگیِ جدیدی آغاز شود. شاید هیچ راهی وجود ندارد که عشق شکست بخورد، چون نتیجهٔ نهاییِ تمام عشق‌ها، حیاتی دیگر است. مرگ و احیای زندگی؛ شاید این است راه زندگی و عشق. تصمیم می‌گیرم بدونِ درنظرگرفتنِ این‌که زندگیِ مشترکم قرار است نمودی از یک عشق دائمی باشد یا سالیانه، فقط به این فکر کنم که شکوه و زیبایی و زندگیِ جدیدی پیش روست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهی‌اوقات عشق نیست که یک زن را برمی‌گرداند، بلکه خستگی‌ست، تنهایی‌ست، این‌که دیگر چیزی از انرژی یا پهلوان‌پنبه‌گی‌اش باقی نمانده و از ترسیدن از سروصداهای شبانه که قبل از تنهاشدن، هیچ‌وقت متوجه آن‌ها نشده بود خسته شده. گاهی حتا نه سروصدا، که سکوت او را می‌ترسانَد؛ وقتی بچه کلمهٔ جدیدی به زبان می‌آورَد و کسی نیست تا همراه با او شگفت‌زده شود. گاهی یک زن فقط شاهد زندگی‌اش را می‌خواهد. پس به حفرهٔ عمیق زندگی‌اش خیره می‌شود، آهی می‌کشد، و فکر می‌کند شاید یک سازش اشکالی نداشته باشد. شاید دشواریِ این لحظات، دلیل کافی برای ماندن باشد. این تصمیمی‌ست که می‌گیرم. عشق یک رژهٔ پیروزی نیست. عشق سرد و ناامیدکننده است، مثل یک صلیبِ شکسته. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تلاش‌های او حس متفاوتی برای من دارند، متفاوت با گذشته. او با خدمت به ما، درواقع به ما محبت می‌کند، و این نوع از عشق، احساس پیوستگی، خلاقیت و ازخودگذشتگی دارد، نه نیاز. به او گفته‌ام امکان ندارد که عشق‌اش را بپذیرم، ولی بااین‌وجود او همچنان به من عشق می‌ورزد. در این عشق، معامله‌ای در کار نیست، چون من به آن پاسخی نمی‌دهم، و این برایم جالب است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
از قضاوت‌کردنِ خودم دست می‌کشم، چون یاد می‌گیرم که تصمیم‌گیری، برای انجام کار درست یا اشتباه نیست. بلکه برای انجام کار دقیق است. کار دقیق همیشه به‌شدت شخصی‌ست و معمولاً برای هیچ‌کسِ دیگر قابل‌توجیه نیست. خدا با آدم‌ها مستقیم صحبت می‌کند، و یکی‌یکی. پس فقط گوش می‌دهم و از دستورالعمل‌ها پیروی می‌کنم. وقتی هم به حل‌وفصلِ موضوعی نیاز دارم، به صفحهٔ سفید پناه می‌برم. آن‌جا، هیچ‌کس نمی‌تواند دردهای مرا بدزدد یا دانش‌ام را مسموم کند. آن‌جا، خودم تعیین‌کنندهٔ داستان زندگی‌ام هستم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چشمم به تصویر بالای سرش می‌افتد: تصویر مریم و کودکش. ناگهان کلماتم را پیدا می‌کنم. «از کجا انقد مطمئنی که خدا خونوادهٔ منسجم رو ترجیح می‌ده؟ اون‌طور که از عکس بالای سرت پیداس، خدا یه دخترِ جوونِ مجرد رو به‌عنوان مظهری از مادریِ خودش انتخاب کرد. بدون شک خدا در مقایسه با کلیسا، دیدِ گسترده‌تری نسبت به این موضوع داره که لازمهٔ خانواده‌ی‌خوب‌بودن چیه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هیچ‌کدام از ما نمی‌خواهد بزدلی را به‌عنوان قدرت، نادانیِ عامدانه را به‌عنوان وفاداری، و وابستگیِ متقابل را به‌عنوان عشق در نظر بگیرد. آن دختر کوچک نمی‌خواهد که من برای او بمیرم، او هیچ‌وقت از من نخواست چنین باری را به دوش بکشم. او می‌خواهد تا برای او زندگی کنم. به من نیاز دارد تا به او نشان بدهم که یک زن چگونه باید با شجاعت و صداقت، با یک زندگیِ نصفه‌نیمه روبه‌رو شود؛ نه این‌که چگونه یک زن تظاهر کند که زندگیِ کاملی دارد. او نیاز دارد از من یاد بگیرد که این چهار دیوار خدا را احاطه نکرده‌اند. این‌که مردمِ داخلِ آن خدا را تصاحب نکرده‌اند. این‌که خداوند او را از هر مؤسسه‌ای که برایش ساخته‌اند، بیش‌تر دوست دارد. او فقط زمانی این‌ها را یاد می‌گیرد که به او ثابت کنم خودم هم باورشان دارم. او فقط در صورتی این‌ها را می‌فهمد که قبلش خودم آن‌ها را بفهمم. او فقط در صورتی آوازخواندن یاد می‌گیرد که مادرش به خواندن ادامه دهد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
برای این مؤسسه خیلی مهم است که من بین ترک یک مرد و ترک خدا هیچ تفاوتی قائل نباشم. این مؤسسه نیاز دارد که ما هرگز نفهمیم بین تسلیمِ‌خداشدن و تسلیمِ‌پدرسالاری‌شدن تفاوتی وجود دارد. پس رازی که در چنین جاهایی برای مخفی‌کردنِ آن به‌شدت تلاش می‌کنند، این است: «خداوند به همان اندازه که خدای مردان است، خدای زنان هم هست.» همین. مخفی‌کردنِ این راز بزرگ، سَم است. برای همین است که زن‌ها این‌جا دیگر آواز نمی‌خوانند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خشم من به‌خاطر هر زنی‌ست که کلیسا به او گفته خدا به زندگیِ مشترکِ او بیش‌تر از روح او، بیش‌تر از امنیت او، و بیش‌تر از آزادیِ او ارزش می‌دهد. خشم من به‌خاطر هر زنی‌ست که پذیرفته خدا مرد است و مرد خداست. خشم من به‌خاطر هر زنی‌ست که باور کرده ازدواج غلط، صلیبی‌ست که باید خودش را از آن آویزان کند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چند ماه بعد از سکونت‌مان در نیپلز، وقتی دارم برگه‌های مربوط به ثبت‌نام بچه‌ها در مدرسه را پُر می‌کنم، می‌بینم هیچ‌کس را ندارم تا اسم و شماره‌اش را در قسمت تماس اضطراری بنویسم. تمام آزادی‌ای که به هر قیمت می‌خواستیم به آن برسیم، حالا به تنهایی تبدیل شده بود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هر روز برای چند دقیقه یک جای خلوت بنشینم، تمام صداهای دیگر را مسدود کنم، و بگویم: «نان روزانه‌م رو به من بده. نمی‌دونم فردا قراره چه اتفاقی بیفته، ولی امروز، انرژی و عقل و قدرت و آرامش کافی به من بده تا بتونم رنجی رو که ممکنه در آینده به سراغم بیاد، تحمل کنم. بهم کمک کن تا تصمیمات بزرگ، خودشون خودبه‌خود گرفته بشن، و من فقط رو تصمیم‌های کوچیک‌تر تمرکز کنم.» و بعد، فقط برای آن روز، سعی می‌کنم کاری را که حس می‌کنم واقعی‌ست، انجام بدهم، با امید به این‌که روز بعد، موهبت تازه‌ای از هر آن‌چه که فردا به آن نیاز پیدا خواهم کرد، به من داده می‌شود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«بعضی آدما همهٔ زندگی‌شونو کنار بچه‌هاشون می‌گذرونن و تازه وقتی همسرشون می‌میره، زنده می‌شن. اون‌وقته که بقیه از جمله بچه‌هاشون فکر می‌کنن که چرا قبلاً این کار رو نکرده بود؟ اون می‌تونست یه عمر کامل زندگی کنه. تو کاری رو که لازمه بکن. ما پول پس‌انداز و وقت خالی داریم و می‌تونیم کنارت باشیم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اندوهِ من دیواری‌ست محکم در مقابلم. می‌خواهم آن‌را ویران کنم، از آن بالا بروم، یا یکی‌یکی آجرهایش را پایین بیندازم. به تقلا افتاده‌ام که به‌سمت دیگرِ آن برسم تا ببینم چه چیزی در ادامهٔ مسیر انتظارم را می‌کشد. اما دیوار از جایش تکان نمی‌خورد، اجازه نمی‌دهد از آن بالا بروم یا به آجرهایش دست بزنم. فقط می‌گذارد به آن تکیه بدهم، خسته. اندوه چیزی نیست جز یک انتظار دردناک، یک صبر وحشتناک. اندوه نمی‌تواند ویران شود. نمی‌توان از آن بالا رفت، به آن غلبه کرد، یا شکست‌اش داد. فقط می‌توان بیش از آن دوام آورد. برای بقا باید تسلیم دیوار شد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خشم من یک اقیانوس است. لحظاتی آرامش و سکون دارد و بعد، بدون هیچ هشداری، آشفتگی می‌خزد زیر پوستم، آن‌جا جمع می‌شود و نیرو می‌گیرد، آن‌قدر که دیگر کاری از دستم برنمی‌آید، جز این‌که تسلیم شوم و اجازه بدهم خروش‌اش تمام شود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کلمات مثل نوری می‌مانند که برای روشن‌کردنِ مسیرم به آن‌ها نیاز دارم. هیچ مصیبتی وجود ندارد. این فقط یک بحران است. اجازه می‌دهم تا دوباره کودکی شوم در کنار ساحل که زمین را می‌کَنَد و به شن‌ها خیره می‌شود؛ او امیدوار است که گنجی پیدا خواهد کرد. خوابم می‌بَرَد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
۱. وقتی چیزی را نمی‌دانی، یعنی هنوز زمان دانستن‌اش نرسیده.
۲. چیزهای بیش‌تری فاش خواهد شد.
۳. بحران از کلمه‌ای به معنای «غربال‌کردن» گرفته شده. بگذار همه‌چیز بریزد، آن‌وقت تنها چیزهایی که اهمیت دارند، برایت باقی می‌مانند.
۴. چیزی را که بیش‌تر از همه‌چیز برایت اهمیت دارد، نمی‌توانند از تو بگیرند.
۵. هر لحظه فقط به تصمیمِ درستِ بعدی فکر کن. این تو را به سلامت به مقصد می‌رساند.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
رنج ما را دو تکه می‌کند. وقتی کسی‌که رنج می‌کشد، می‌گوید: «خوبم… خوبم…» به این دلیل نیست که حالش خوب است. برای این است که خودِ درونش به خودِ بیرونش فرمان داده که واژهٔ «خوبم» را به زبان بیاورد. او حتا گاهی‌اوقات اشتباهی می‌گوید: «خوبیم.» دیگران فکر می‌کنند که خودش و اطرافیانش را می‌گوید، ولی این‌طور نیست. او دو تکهٔ خودش را می‌گوید: خودِ آسیب‌دیده و خودِ نماینده‌اش. نماینده‌ای که برای مصرف عمومی مناسب است! رنج، یک زن را دو تکه می‌کند تا کسی را داشته باشد که برایش دردودل کند، کسی‌که در دلِ تاریکی کنار او بنشیند، حتا وقتی دیگران همگی تنهایش بگذارند. من تنها نیستم. من به خودم آسیب رسانده‌ام، اما از طرفی هنوز نماینده‌ام را دارم. او ادامه خواهد داد. شاید بتوانم برای همیشه خودِ آسیب‌دیدهٔ درونم را پنهان کنم و نماینده‌ام را به دنیای بیرون بفرستم. او می‌تواند لبخند بزند، دست تکان دهد، و کم نیاورَد؛ طوری‌که انگار هیچ اتفاق بدی نیفتاده. ما وقتی به خانه برسیم، می‌توانیم نفس بکشیم. ما در میان جمع، برای همیشه به وانمودکردن ادامه خواهیم داد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«من گلنن رو زیر نظر گرفته‌م. اون راجع‌به مشکلاتش می‌نویسه و حرف می‌زنه. اون واقعیت رو راجع‌به خودش می‌گه. می‌گه گفتنِ واقعیت باعث شده که سلامت‌اش رو به دست بیاره. اون راجع‌به خودش کُلی چیزِ بد اون‌جا می‌نویسه، اما بااین‌حال مردم دوسش دارن. فقط می‌خوام بدونم که منم می‌تونم این امکان رو داشته باشم یا نه. فقط می‌خوام بدونم که اون می‌تونه واقعاً منو بشناسه و بازم دوسم داشته باشه؟» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
درست زمانی‌که من توی خانه مشغول عوض‌کردنِ پوشک بچه‌ها، غذادادن به آن‌ها، و شستن ظرف‌ها بوده‌ام، او با زن‌های دیگر می‌خوابیده. درست زمانی‌که من عاجزانه به بدنم التماس می‌کردم که درمان شود، او با بدن‌های دیگری همخوابه می‌شده. زمانی‌که من به‌خاطر عدم توانایی‌ام در برقراری ارتباط جنسی، با شرمندگی از او عذرخواهی می‌کردم، او با غریبه‌ها رابطه داشته. او اجازه داد که من سال‌ها خودم را مقصر این موضوع بدانم! او اجازه داد من روی شانه‌هایش گریه کنم و بگویم: «چه مرگم شده کریگ؟ چرا موقع رابطهٔ جنسی احساس امنیت‌ام رو از دست می‌دم؟» او سرم را نوازش کرد و گفت: «نمی‌دونم.» اما می‌دانست. دلیلش خودِ او بود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ به دوره‌های روان‌درمانی می‌رود. ما به‌ندرت با هم صحبت می‌کنیم. دیگر به هم ابراز علاقه نمی‌کنیم و دیگر حتا به رابطهٔ جنسی هم اشاره‌ای نمی‌کنیم. نمی‌توانم درونم را برای کسی آشکار کنم که به او اعتمادی ندارم، پس خودم را به روی کریگ می‌بندم. مراقبت از بدن و قلبم حالا به عهدهٔ خودم است. من و کریگ به شُرکای کاری تبدیل شده‌ایم و کارمان بزرگ‌کردن بچه‌هاست. در برخورد با هم مؤدبیم، همان‌طوری که باید باشیم.
و البته، این پایانِ ماجرا نیست.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من و کریگ پدر و مادر خوبی هستیم، اما دوست یا عاشق‌ومعشوق خوبی برای هم نیستیم. فکر می‌کنم نکند به‌خاطر این است که من مردِ اشتباهی را انتخاب کرده‌ام یا کریگ زنِ اشتباهی را انتخاب کرده است؟ شاید هم چون اصلاً همدیگر را انتخاب نکرده‌ایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تمام روز احساس جنون می‌کنم. بین عشق و خشم در نوسان‌ام. حداقل ساعتی یک بار به صورت بچه‌ها زل می‌زنم و فکر می‌کنم شاید از شدت عشقم به آن‌ها زنده نمانم. لحظهٔ بعد خشمناکم. احساس می‌کنم آتشفشانی خاموش‌ام، از بیرون ثابت و ساکن اما هر لحظه آمادهٔ انفجار. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهی این فیلم‌های آشغالی دقیقاً همان کاری را با من می‌کند که قرار است بکند؛ آن‌وقت از مادری خسته به کسی تبدیل می‌شوم که دلش واقعاً رابطهٔ جنسی می‌خواهد. حالا ما مشغول رابطهٔ جنسی هستیم. آتشین است. متوجه می‌شوم که بیش از معمول درگیر شده‌ام. یک نوع عالم حیوانی‌ست و من متوجه می‌شوم که در آن به کریگ فکر نمی‌کنم. من دارم به کسانی که در فیلم بودند فکر می‌کنم. این موضوع مرا گیج و دستپاچه می‌کند. چرا دارم به رابطهٔ جنسیِ زننده، غمگین، عصبانی و مسخره فکر می‌کنم، به جای این‌که این‌جا درگیر همسر خوش‌تیپ‌ام باشم؟ من دارم بیگانگیِ استفاده‌کردن از یک بدن را برای تجربه‌کردن با دیگری در نظر می‌گیرم. چیزی‌که به ذهنم خطور می‌کند “نه این‌جابودن، نه آن‌جابودن” است. بعد به این فکر می‌کنم که نکند کریگ هم دارد به آن‌ها فکر می‌کند؟ شاید برای همین است که چشمانش را می‌بندد و خیلی دور به نظر می‌رسد. یعنی او نه این‌جاست و نه آن‌جا؟ او با من است یا با آن‌ها؟ فکر می‌کنم اصلاً چرا باید به آن‌ها نیاز داشته باشد؟ چرا باید به این زن‌های خستهٔ عصبی نیاز داشته باشد؟ او یکی را همین‌جا دارد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
او می‌خواهد درون جسم من باشد، همان‌طور که من می‌خواهم درون ذهن او باشم. اما او نمی‌تواند مرا درون جسم‌ام بیابد، چون من آن‌جا زندگی نمی‌کنم. من هم نمی‌توانم او را درون ذهن‌اش بیابم، چون کریگ آن‌جا زندگی نمی‌کند. او با چشمان غمگین نگاهم می‌کند و می‌گوید: «منو ببین! من این‌جام. دارم خودمو به تو پیشکش می‌کنم. منو می‌بینی؟ منو حس می‌کنی؟» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به این درک رسیده‌ام که رابطهٔ جنسی مساعدتِ مشکل اما مهمی‌ست که زن‌ها باید برای شوهران‌شان انجام بدهند تا همه‌چیز آرام پیش برود. کل سیستم را عجیب اما شدنی می‌بینم، مثل این‌که مطمئن شویم بنزین توی ماشین هست تا بتوانیم به هر جایی‌که می‌خواهیم برویم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
سردی و خودخواهی‌ام شرمنده‌ام. من نیازهای او را نادیده می‌گیرم، همان‌طور که او کلماتِ مرا. او آجر به دستم می‌دهد و من آن‌ها را زمین می‌اندازم. می‌دانم با این کارِ من آسیب می‌بیند. می‌پرسم: «مشکل چیه؟»
می‌گوید: «هیچی. خوبم. خیلی خوب.»
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مهربانیِ کریگ گویا به معنای پایان‌دادن است. احساس نمی‌کنم مرا به‌سمت خودش می‌کشد چون دوستم دارد، احساس می‌کنم مرا به‌سمت خودش می‌کشد چون به رابطهٔ جنسی نیاز دارد تا استرس‌اش را کم کند، و مهربانی اولین قدم به‌سمت برقراریِ رابطهٔ جنسی‌ست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مصالحِ من برای ساختنِ رابطه مکالمه است؛ برای کریگ اما رابطهٔ جنسی‌ست. برای دانستنِ کسی، برای عاشق‌بودن و دریافت عشق از طرف مقابل، او نیاز دارد لمس‌اش کند و طرف مقابل هم او را لمس کند. کریگ از بدنش به‌شکل ویژه‌ای استفاده می‌کند؛ همان‌طور که من از کلمات به‌شکل ویژه‌ای استفاده می‌کنم. او مثل مرد کوری‌ست که به اطراف چنگ می‌زند تا با دستانش دنیایش را حس کند. او دائم مرا چنگ می‌زند، خودش را به من می‌مالد، مرا به‌سمت خودش می‌کشاند. اما وقتی با هم تماس پیدا می‌کنیم، به‌شکل غیرارادی بدنم سفت می‌شود. همهٔ سعی‌ام را می‌کنم که بدنم را آزاد کنم، که پذیرا شوم، که برای توجه‌اش به من سپاسگزار باشم؛ همان‌طور که انتظار می‌رود. می‌خواهم همسر خوبی باشم، اما بدنم از قبل واقعیت را آشکار کرده. احساس سپاسگزاری نمی‌کنم؛ احساس بی‌میلی می‌کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در تمام دوستی‌های نزدیکم، کلمات، آجرهایی هستند که برای ساختن پُل از آن‌ها استفاده کرده‌ام. برای دانستن کسی نیاز دارم او را بشنوم و احساس کنم می‌شناسم‌اش. نیاز دارم مرا بشنود. فرآیند دانستن و عاشقِ‌فردِ‌دیگری‌بودن برای من در خلال مکالمه رخ می‌دهد. من چیزی را آشکار می‌کنم تا به دوستم کمک کند مرا بفهمد، او به شکلی پاسخ می‌دهد که مطمئن شوم رازِ فاش‌سازیِ مرا می‌داند و بعد چیزی را اضافه می‌کند تا به من کمک کند او را درک کنم. این دادوستد بارها و بارها تکرار می‌شود؛ وقتی ما عمیق‌تر به قلب و ذهن و گذشته و رؤیاهای همدیگر می‌رویم. درنهایت، دوستی ایجاد می‌شود ساختاری استوار و جان‌پناه در فضای بین ما فضایی بیرون از ما که می‌توانیم خود را از عمق آن بالا بکشیم. او این‌جاست، من این‌جام، دوستیِ ما این‌جاست؛ این پُلی‌ست که با هم ساخته‌ایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
حالا ازدواج کرده‌ام، اما هنوز تنهایم. تنهاییِ بعد از ازدواج چیزی نیست که انتظارش را داشتم. به این فکر می‌کنم که شاید اشتباهی از ما سر زده که ازدواج، آن‌چه انتظارش را داشتیم، برای‌مان به ارمغان نیاورده. من آرزوی عمق، اشتیاق، و ارتباط با کریگ را داشتم و فکر می‌کردم این‌ها با ازدواج، خودبه‌خود و به شکلی جادویی سراغ‌مان می‌آیند. پس اگر این پیوندِ جادوییِ زن‌وشوهری، صورت خارجی به خود نمی‌گیرد، می‌خواهم حداقل دوستیِ استواری بسازد. اما انگار هیچ‌کدام از استراتژی‌های ایجاد دوستیِ من با کریگ، جواب نمی‌دهد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
صدای خنده‌های چِیس مثل آبشاری‌ست پُر از حباب‌های کریستالی. خنده‌اش مثل کلاس موسیقی‌ست؛ وقتی سرِ مضرابِ زیلوفون را به‌آرامی از قطعهٔ بزرگ و بم‌اش تا قطعهٔ کوچک و زیرش کشیدم تا هر نُت‌اش را به ترتیب بشنوم. مثل رنگین‌کمان کاملی‌ست که سرتاسرِ آسمان را دربرگرفته. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کنار مردی دراز کشیده‌ام که مرا دوست دارد؛ درحالی‌که بچه‌اش در درون من رشد می‌کند. با تمام این‌ها، اگر هنوز هم تنها هستم، پس قرار است همیشه همین‌طور باشد. من همیشه تنها خواهم بود. یعنی ازدواج اصلاً یک شروع تازه نیست؟ آیا ازدواج صرفاً یک جور ادامه‌دادن است؟ می‌ترسم از این‌که امروز بعد از این‌همه اتفاق هنوز هم تغییر نکرده باشیم. یعنی ما تغییر نکرده‌ایم؟
همه‌چیز روبه‌راه می‌شود؛ این‌را در سکوت، به هر سه‌مان می‌گویم. شاید زمان ببرد، اما درنهایت اتفاق می‌افتد.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
احساس می‌کنم نوعی حرمت میان ماست و از آن‌جا که ما دیگر زن و شوهریم و حلقه‌ای در کار است، رابطهٔ جنسی‌مان با گذشته فرق دارد. این مقدس و محترم است. من می‌خواهم تمام هیاهوی این حس تازه را درک کنم اما رابطه‌ای که برقرار شده، مثل همیشه است، همان‌طور که من هر بار انجام داده‌ام. آرام چشمانم را می‌بندم و از بدنم خارج می‌شوم. وقتی تمام می‌شود، احساس وحشت می‌کنم. قرار بود متفاوت باشد، اما نبود. وحشتناک است وقتی بعد از رسیدن به لحظه‌ای که احساس می‌کنی قرار است در آن، بیش از هر لحظهٔ دیگری از زندگی‌ات در ارتباط باشی، باز هم احساس تنهایی کنی. این عمیق‌ترین تنهایی و ترسی‌ست که می‌توانید احساس کنید. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خانهٔ پدر و مادرم رانندگی می‌کنم. دیروقت است، قفلِ در را باز می‌کنم و از پله‌ها بالا می‌روم. پدر و مادرم را بیدار می‌کنم، لبهٔ تخت‌شان می‌نشینم و دستم را بالا می‌گیرم تا حلقه را ببینند. آن‌ها قبل از این‌که به حلقه نگاه کنند، به چشم‌های من نگاه می‌کنند. هر دو چشم من و حلقه روشن، درخشان، و سرشار از امیدند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ مرا به خانهٔ پدر و مادرش می‌بَرَد و تا حیاط‌پشتی با هم قدم می‌زنیم. او کمکم می‌کند تا از کنار حوضچه بگذرم و با هم زیر آلاچیق سفید بنشینیم. وقتی روی تاب می‌نشینم، کریگ مثل شاهزاده‌ها زانو می‌زند و یک حلقهٔ الماس را به‌سمت من می‌گیرد. » باهام ازدواج می‌کنی؟» یکهو خشک‌ام می‌زند. نمی‌دانم کدام جواب واقعاً خوشحالش می‌کند؟ «بله» یا «نه» ؟ جوابِ من «بله» است. برای یک لحظه چشم‌هایم را می‌بندم و می‌گویم: «آره.» حس می‌کنم لبخند از چهرهٔ کریگ می‌پرد. او حلقه را دستم می‌کند و بلند می‌شود تا کنار من روی تاب بنشیند. بعد دستم را توی دستش می‌گیرد و هر دومان به حلقه زل می‌زنیم. می‌گوید برای خریدن این حلقه، حساب بانکی‌اش را که از زمان دبیرستان باز کرده بود، خالی کرده. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
موسیقی مکان امنی‌ست برای تمرینِ انسان‌بودن. هم‌زمان با پخش یک آهنگ، می‌توانم تمام احساساتم را حس کنم: شادی و امید، وحشت و خشم، عشق و نفرت. بگذارید بیایند تا حس‌شان کنم و بعد از آن اجازه بدهید از یاد بروند. هر بار که موزیک به انتها می‌رسد و همه‌جا ساکت می‌شود، از نو آن‌را پخش می‌کنم. و این‌طور است که حس می‌کنم حالم رو به بهبود است. من قادر به حفظ زیباییِ موسیقی‌ام و این چیز کمی نیست. حالا یکی دیگر از دعوت‌های خوفناکِ زندگی را پذیرفته‌ام: دعوت به حس‌کردن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کم‌کم چیزی شبیه شادیِ روبه‌رشد در درونم احساس می‌کنم. این شادی مرا وادار می‌کند که از جایم بلند شوم و شروع کنم به رقصیدن. من توی اتاق‌خوابم با امی و امیلی می‌رقصم. هیچ‌کس در حال تماشای من نیست، و این یعنی نقش بازی نمی‌کنم. من فقط دارم می‌رقصم. می‌چرخم، می‌چرخم، می‌چرخم. با خودم. برای خودم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
موسیقی معمولاً باعث می‌شود احساس کنم بی‌ارزش‌ام و کسی مرا نمی‌خواهد؛ شبیه لحظه‌ای که به عکسی از مهمانی‌ای که به آن دعوت نشده‌ای، زل می‌زنی. اما حالا احساس می‌کنم که به من توجه شده و نیرویی مرا به خودش نزدیک کرده. در این لحظه حس می‌کنم که موسیقی پُلی‌ست میان این دو زن و من. احساس آرامش می‌کنم. دختران نیلی به من قول می‌دهند که احساس‌کردن از اطمینان‌داشتن بهتر است. آن‌ها اصرار دارند که ثابت کنند غم من تازه نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی کلماتی را شنید که مدت‌ها در انتظار شنیدنش بود این‌که من به کمک نیاز دارم آشفته شد و به عقب به‌سمت من برگشت. او به‌سرعت طوفان شن و با چشم‌های پر از اشک، به جایی‌که من نزدیک بیست سال پیش در شن و ماسه فرو رفته بودم، برگشت. وقتی به من رسید، خم شد، دستم را گرفت و کمکم کرد تا بایستم. پاهایم می‌لرزید. محکم بغلم کرد؛ درحالی‌که هیچ عذرخواهی و توضیحی نمی‌خواست. او فقط گفت: «من این‌جام.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این تفاوتِ بینِ خدا و مشروب است. خدا چیزی از ما می‌طلبد. مشروب دردمان را تسکین می‌دهد. اما خدا هیچ‌وقت به درمان کوتاه‌مدت تکیه نمی‌کند. خدا تنها با حقیقت سر و کار دارد و حقیقتِ ما را آزاد و رها می‌کند. این رهاشدن، اولِ کار، خیلی سخت است… و حتا گاهی آسیب‌رسان. هوشیارماندنِ من مثل راه‌رفتن به‌سمت نابودی‌ست. این‌را با تمام وجودم درک می‌کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چیزی در درونم، این احساس را تأیید می‌کند؛ این‌که خدایی وجود دارد و این خدا در تلاش است تا با من صحبت کند، در تلاش است تا مرا دوست بدارد، در تلاش است تا مرا به زندگی برگرداند. تصمیم می‌گیرم به خدایی که دختری مثل من را باور دارد، ایمان داشته باشم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کُلِ زندگیِ من فقط یک معذرت‌خواهی‌ست و این باعث نمی‌شود که بدیِ من به خوبی تبدیل شود. مریم مقدس هم این‌را می‌دانست. او درک کرده بود که یک زن به یادآوریِ کسی برای به‌یادآوردنِ این‌که او انسان بدی‌ست، نیازی ندارد. او تنها نیازمندِ این است که از کسی بشنود «تو آدمِ خوبی هستی.» مریم مقدس از من نخواست که توبه کنم. او از من خواست که آرام بگیرم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من به مریم مقدس نگاه می‌کنم و او هم به من. ضربان قلبم ضعیف است، بااین‌حال حس می‌کنم قلبم متورم شده و کُلِ سینه‌ام را دربرگرفته، اما درد نمی‌کند و به من آسیبی نمی‌رساند. من و مریم مقدس همچنان به هم نگاه می‌کنیم. او درون یک هالهٔ نورانی قرار دارد و من درون یک نورِ ملایمِ بخشایش‌گر. او یک لباس بلندِ سفید پوشیده و صورتش شفاف و پاکیزه است. من یک تاپ تنگ و کوتاه پوشیده‌ام و صورتم چرک و کثیف است، اما او از دستم عصبانی نیست، پس لازم نیست خودم را بپوشانم یا جایی پنهان شوم. مریم مقدس آن چیزی نیست که مردم فکر می‌کنند. من و او شبیه هم هستیم. او مرا دوست دارد، می‌دانم. او منتظر من بوده. او مادر من است. او مادر من است؛ بدون این‌که مرا بترساند. روبه‌رویش می‌نشینم و دلم می‌خواهد برای همیشه آن‌جا بمانم، بدون کفش در کنار مریم و کودکش، و حلقهٔ آتشِ شمع‌های دعا. نمی‌دانم که به مریم مقدس اعتقاد دارم یا نه، اما درحال‌حاضر می‌توانم حس‌اش کنم. او واقعی‌ست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
می‌نشینم و از پنجره به خانهٔ چوبیِ کوچکی خیره می‌شوم که پدرم، وقتی هشت‌ساله بودم، برایم ساخت. اولین‌باری که رفتم داخلش تا آن‌جا بازی کنم، یک عنکبوت دیدم و آن‌قدر ترسیدم که دیگر هیچ‌وقت حاضر نشدم بروم آن تو. سال‌ها گذشته اما این خانهٔ چوبی هنوز هم همان‌جا توی حیاط‌پشتی‌مان است، خالی و بدون استفاده. حالا که به آن خانهٔ بازی نگاه می‌کنم، احساس می‌کنم اندوه دارد نابودم می‌کند. چرا همیشه از بازی‌کردن می‌ترسیدم؟ چرا نمی‌توانم قدردان چیزهایی باشم که به من داده می‌شود؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کاش لااقل چیزی برای فاش‌کردن وجود داشت، مثلاً یک راز وحشتناک در مورد دوران کودکی‌ام تا همه‌مان برای کارهایم دلیلی داشته باشیم و خانواده‌ام بتوانند برایم دل بسوزانند. آرزو می‌کنم که ای کاش کسی به من صدمه زده بود تا می‌توانستم آن‌را بهانه کنم و بگویم دلیل ناراحتی‌ام این است. اما هرگز بهانه‌ای برای این منی که بودم، نداشتم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
زندگی و عشق، بیش از توانایی‌ام از من انتظار دارند. همه‌چیز اندوهناک و دردآور است. نمی‌دانم مردم چطور آمادهٔ پذیرشِ این‌همه اندوه و درد می‌شوند. من برای این‌همه درد آماده نیستم. باید کاری کنم که این‌همه درد و اندوه را احساس نکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ برایم خودِ خودِ مهربانی‌ست و اندوه را از من دور می‌کند، اما دلم می‌خواهم به او بگویم «می‌دونم حس خوبی بهت می‌دم؛ اصلاً کار اصلیِ من همینه و راه‌شو خوب بلدم… اما وقتی نگاه‌م می‌کنی، برات چیزی بیش‌تر از یه آینه‌م؟! این‌جا همون چیزی رو می‌بینی که دلت می‌خواد، مگه نه؟ یعنی من جز این‌که به تو احساس خوبی می‌دم، هیچ قابلیت دیگه‌ای ندارم؟ پس من چی؟ خودِ من. می‌تونی کمکم کنی که این‌جا، کنار تو، خودمو بشناسم؟» اما هیچ‌کدامِ این‌ها را نمی‌گویم. من قوانین را خوب بلدم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بودن با کریگ احساس خوبی به من می‌دهد. خوبی و جذابیتِ او، درست همان چیزی‌ست که گم کرده بودم. وقتی از او می‌پرسم که از چه چیزِ من خوشش می‌آید، می‌گوید: «تو هیجان‌انگیزی و به چیزی نیاز نداری. تو باعث می‌شی احساس کنم آدم مهم و ارزشمندی‌ام. وقتی کنارتم، احساس خوبی دارم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
می‌گویم: «ما اون آدمای رو دماغهٔ کشتیِ تایتانیک‌ایم که اشاره می‌کنیم و داد می‌زنیم «هی! کوه یخ»! اما بقیه فقط می‌خوان به رقصیدن‌شون ادامه بدن. اونا نمی‌خوان خوشی‌هاشونو متوقف کنن. نمی‌خوان قبول کنن که جهان چقدر شکننده‌ست؛ واسه همینه که تصمیم می‌گیرن وانمود کنن این ماییم که شکسته‌یم. و وقتی دست از آوازخوندن کشیدیم، به جای پیگیریِ وضعیتِ هوا، ما رو کنار می‌ذارن. این‌جا، جاییه که قناری‌ها رو نگه می‌دارن. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
برای مری مارگارت در مورد پدرِ پدربزرگم می‌گویم. توضیح می‌دهم که او در معدن زغال سنگی در پیتستونِ پنسیلوانیا کار می‌کرده و هر روز صبح مادرِ مادربزرگم یک ظرف ناهار برای او بسته‌بندی می‌کرده و او را به معادن می‌فرستاده. این کار خیلی خطرناک بود؛ چون سُموم نامرئی و مرگباری در معادن وجود داشت، اما بدن معدنچی‌ها، برای حس‌کردنِ سم، به اندازهٔ کافی حساس نبود. بنابراین آن‌ها گاهی‌اوقات با خودشان یک قناری را با قفس‌اش به معادن می‌بردند. بدنِ قناری طوری ساخته شده که به موادِ سمّی حساس است؛ پس قناری به ناجیِ زندگی آن‌ها تبدیل می‌شد. وقتی سطح سم بیش‌ازحد افزایش می‌یافت، قناری دیگر آواز نمی‌خواند، و این سکوت، اخطاری بود برای فرار معدنچی‌ها از معدن. اگر معدنچی‌ها معدن را با سرعتی که باید، ترک نمی‌کردند، قناری می‌مُرد… و اگر خیلی طول می‌کشید، کارگران معدن هم می‌مُردند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما آدم‌های اطراف‌مان را می‌دیدیم که لبخند می‌زدند و تکرار می‌کردند: «من خوبم! خوبم! خوبم!» و ما خودمان را خودِ واقعی‌مان را پیدا کردیم که با همهٔ ظاهرنمایی‌ها نمی‌توانستیم به آن‌ها بپیوندیم. ما باید حقیقت را می‌گفتیم… و حقیقت این بود: «نه، اصلاً حالم خوب نیست.» اما هیچ‌کس نمی‌دانست چطور با شنیدنِ این حقیقت کنار بیاید، بنابراین ما راه‌های دیگری برای بیان آن پیدا کردیم… جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«رابطهٔ جنسی مثل همین صحنه می‌مونه. کاری که من و جو با هم می‌کردیم، درست همین‌جوری بود. بدنِ من شبیه یه اسباب‌بازی بود برای پیش‌بُردِ بازیِ اون… ولی خب این همهٔ حس اون نسبت به من نبود. به نظر می‌رسید که اون منو لمس کرده باشه، ولی اون درواقع منو لمس نکرد. رابطه یه موضوع شخصی نیست. این رابطه وقتی اتفاق افتاده که من پذیرفته‌م دوست‌دختر اون باشم و بنابراین بدنِ من برای بازی به اون تعلق گرفته. این‌جور رابطه‌ای به آدم احساس بچه‌بودن می‌ده. شبیه بچه‌گربه‌هایی که مشغول بازی و چنگ‌انداختنِ همدیگه‌ن و اسبابِ بازیِ همو فراهم می‌کنن، ولی درحقیقت همدیگه رو از خودشون می‌رونن. حالا دیگه این ترفند رو یاد گرفته‌م: من بدن خودمو توی اتاقِ اون در اختیارش گذاشتم تا با من بازی کنه. رابطه درواقع اون‌چیزی نبود که من دنبالش بودم. من بدنمو در اختیارش گذاشتم و توی همهٔ اون مدت به چیزای دیگه‌ای فکر می‌کردم و لحظه‌شماری می‌کردم تا کارش تموم بشه و من به اون «چیزای دیگه» برسم. ولی نمی‌دونم که جو چقدر متوجه این موضوع شده، و این‌که اصلاً اهمیتی می‌ده یا نه. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر یک عکس از کُلِ مسیرِ زندگی‌ام وجود داشته باشد، ردپای ما را کنار هم خواهید دید و این‌که من چطور یک روز توی گِل‌ولای گیر کردم و دیگر نتوانستم به سفر ادامه دهم. می‌توانید با توجه به ردپای او بفهمید که چطور سال‌های سال منتظرم شد؛ حیران از این‌که چرا من انقدر از ادامه‌دادن واهمه داشته‌ام. متعجب از این‌که چرا یک روز با هم بودیم و روز بعد، هر کدام‌مان تنهای تنها. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
غرق‌شدن در پُرخوری، بهایی دارد که باید آن‌را بپردازی… و آن، نقشِ «خواهری» ست. تا قبل از این‌که پُرخوری را به‌عنوان گُریزگاه‌ام انتخاب کنم، من و خواهرم زندگیِ مشترکی داشتیم. هیچ‌چیزی وجود نداشت که فقط مال من یا فقط مال او باشد. ما حتا یک پتوی مشترک داشتیم. من یک گوشهٔ اتاق و روی تخت خودم می‌خوابیدم، درحالی‌که پتو در امتداد اتاق به‌سمت تخت او در گوشهٔ دیگر کشیده می‌شد. سال‌ها همین‌طور می‌خوابیدیم… و پتو ما را به هم وصل می‌کرد. یک شب خواهرم اجازه داد آن قسمت از پتو که مال او بود، به زمین بیفتد… و من آن‌را به‌سمت خودم کشیدم، اما او دیگر هیچ‌وقت آن‌را نخواست. او دیگر پتوی ما را نمی‌خواست. ترس‌های او به بزرگیِ ترس‌های من نبود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این‌طور است که «پُرخوری» برایم به جایی تبدیل می‌شود که بارها و بارها برای این‌که تنها باشم، برای این‌که در خودم فرو بروم، برای این‌که چیزی را احساس نکنم، به آن برمی‌گردم. پُرخوری جهانی‌ست که من برای خودم ساخته‌ام؛ چراکه نمی‌دانم چگونه در جهان واقعی جا شوم. پُرخوری جایی‌ست برای مخفی‌شدنِ امن و مرگبارِ من. جایی‌که در آن، تنها کسی‌که می‌تواند به من صدمه بزند، خودم هستم. جایی‌که در آن، می‌توانم خودِ دورافتاده و راحتم باشم. جایی‌که گرسنگی‌ام می‌تواند به همان اندازه که بزرگ است، بزرگ باشد… و من می‌توانم به همان اندازه که می‌خواهم، کوچک بمانم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هر وقت که حس عدم‌تعلق و بی‌ارزشی می‌کنم، هر وقت که حجم ناراحتی‌هایم زیاد می‌شود، این احساسات آزاردهنده را به‌شکل دیوانه‌واری با غذا خنثی می‌کنم. و بعد به جای غم و اندوه احساس سیری می‌کنم، که به‌اندازهٔ غم و اندوه، غیرقابل‌تحمل است. بعد همهٔ آن‌را پاکسازی می‌کنم، و این خالی‌بودن، حس بهتری دارد، چون یک خالی‌بودنِ خسته‌کننده است. حالا خیلی خسته‌ام، خیلی رنج‌کشیده. ضعیف و فرسوده‌تر از آن‌که بتوانم چیزی را احساس کنم. جز سبکی، هیچ‌چیزِ دیگری حس نمی‌کنم. سبکیِ روح، سبکیِ سر، سبکیِ تن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همان‌طور که کاسهٔ خالی از چیپس را انگشت می‌کِشم و نمکِ انگشتانم را لیس می‌زنم، عمه رد می‌شود و نگاهم می‌کند. بعد نگاهش را از من به دخترعموهایم می‌دهد و می‌گوید: «تو نمی‌خوای بازی کنی گِلَنِن؟» او متوجه شده که من به آن‌ها تعلق ندارم. احساس شرمندگی می‌کنم. می‌گویم: «دارم نگاه می‌کنم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آن‌ها با هم بازی می‌کنند، اما بازی به «ازدست‌دادنِ خودآگاهی» و باهم‌بودن به «احساس تعلق» نیاز دارد. من هیچ‌کدام‌شان را ندارم، پس نمی‌توانم به آن‌ها ملحق شوم. من یک ماهی نیستم. من سنگین و تنها و جدامانده‌ام، مثل یک نهنگ. برای همین است که همیشه به مبل چسبیده‌ام و فقط نگاه می‌کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مادرم همهٔ درخشش خود را روی پدرم می‌ریزد. او روشن‌تر و قوی‌تر از تمام چراغ‌های ورزشگاه است. پدرم او را با هر دو دست در آغوش می‌کشد و بعد ستاره‌کوچولوی دریایی‌مان را بغل می‌کند و گونه‌های او را می‌بوسد. ما چهار نفر، یک جزیره‌ایم. این جشن بعد از هر بازی اتفاق می‌افتد، فرقی نمی‌کند تیم‌مان بُرده یا باخته باشد. ما پیروزیِ پدرم هستیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
سال‌ها بعد، زمانی‌که من دیگر کم‌تر زیبا باشم، آن‌موقع که دیگر خبری از حلقه‌های باریک مو برای نوازش، یا پوستی عالی برای تحسین نباشد، وقتی‌که دیگر کوچک و ساده و باارزش نباشم، نمی‌دانم که چگونه شایستهٔ ارائه یا دریافت عشق خواهم بود. از دست‌دادنِ زیبایی‌ام، مانند سقوط از قدرت است، و این مرا بی‌ارزش می‌کند. مثل این می‌مانَد که هدفم را گم کرده باشم و کل جهان از من ناامید شده باشد. بدون زیبایی، دیگر چه چیزی برای جذب‌کردنِ مردم دارم؟! جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هوش پیچیده‌تر از زیبایی‌ست. غریبه‌ها به من نزدیک می‌شوند و با ذوق و شوق به موهای فرفری‌ام دست می‌زنند، اما وقتی با اعتمادبه‌نفس و خیلی راحت با آن‌ها صحبت می‌کنم، چشمان‌شان گرد می‌شود و به عقب برمی‌گردند. آن‌ها با لبخندِ من به سمتم جذب می‌شوند و با جسارت من، دفع. بعد هم سعی می‌کنند با خندیدن، خودشان را جمع‌وجور کنند، اما عملِ «دورشدن» انجام شده. این‌را به‌خوبی احساس کرده‌ام. آن‌ها می‌خواهند مرا ستایش کنند و من همه‌چیز را با واردکردنِ خودم در تجربهٔ شخصیِ آن‌ها، برای خودم پیچیده می‌کنم. کم‌کم می‌فهمم که زیبایی مردم را گرم، و هوشمندی مردم را سرد می‌کند. این‌را هم می‌دانم که دوست‌داشته‌شدن به‌خاطر زیبایی، برای یک دختر وضعیت دردناکی‌ست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مادرم همیشه دیگران را می‌بیند. او برای آدم‌ها ارزش زیادی قائل است و بیش‌ترِ وقت خود را با مردم می‌گذراند. غریبه‌ها به او توجه می‌کنند و او پاسخ توجه آن‌ها را می‌دهد. او ملکه‌ای‌ست که با مهربانی حکومت می‌کند؛ شاید به همین دلیل است که مردم به او خیره می‌شوند. آن‌ها ماتِ مادرم می‌شوند؛ چرا که او دوست‌داشتنی‌ست. آن‌ها ماتِ مادرم می‌شوند؛ چراکه او خودِ عشق است. من همیشه در حال کشف مادرم هستم و همیشه به تماشای مردمی می‌نشینم که مادرم را تماشا می‌کنند. او درست مثل یک کودک، زیباست. و غریبه‌ها هر روز این‌را به مادرم می‌گویند. من باید یاد بگیرم که چطور با زیبایی‌ام کنار بیایم؛ چراکه زیبایی یک مسئولیت است. وقتی زیبا هستی، مردم از تو انتظار بیش‌تری دارند. گمانم این‌طور باشد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چگونه می‌توانم آزاد و رها باشم و همچنان دوست داشته شوم؟ آیا باید همهٔ تلاشم را بکنم که یک خانوم باشم، یا آن‌چه اهمیت دارد، انسان‌بودنِ من است؟ آیا باید به رهاشدن اعتماد کنم و همچنان به رشدم ادامه دهم، یا به همهٔ این‌ها پشت کنم تا معقول به نظر برسم؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما می‌دانیم جهان از ما چه می‌خواهد. ما می‌دانیم باید تصمیم بگیریم که آیا کوچک، آرام، و ساده باقی بمانیم یا به خودمان اجازه دهیم به همان اندازه‌ای که برای آن ساخته شده‌ایم، بزرگ، ناآرام، و پیچیده باشیم؟ هر دختری باید تصمیم بگیرد که می‌خواهد با خودش صادق باشد یا با جهان؟ هر دختری باید تصمیم بگیرد که به انتظار ستایش بنشیند یا برای عشق مبارزه کند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این شرح‌حال واقعاً دربارهٔ این نیست که چطور ملتن رابطه‌اش را با همسرش از نو می‌سازد؛ این کتاب دربارهٔ این است که چطور ملتن رابطه‌اش را با خود از نو بنا می‌کند. در مورد زنی‌ست که می‌گذارد پیام‌های جنسی‌ای که تمام زندگی‌اش را احاطه کرده‌اند، رهایش کنند تا بتواند با کامل‌ترین و قابل‌اعتمادترین بخشِ خودش دردودل کند. به‌شدت نیروبخش… به‌شدت گیرا. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این کتاب دربارهٔ انسان‌بودن است. دربارهٔ کشمکش‌کردن با عشق، صدمه‌دیدن، اعتیاد، آسیب‌پذیری، صمیمیت و بخشش. «جنگجوی عشق» من را مبهوت کرد. همهٔ ما می‌توانیم تکه‌هایی از داستانِ زندگیِ خود را که در کلماتِ قدرتمندِ گلنن منعکس شده‌اند بیابیم. ما خیلی خوش‌شانس‌ایم که شخصی را به شجاعت و داناییِ او در جهان داریم. ما اگر بخواهیم مسیرِ واقعیِ زندگی‌مان را بیابیم به این نوع از حقیقت‌گویی نیاز داریم.
برن براون
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بدترین زندان، زندانی نیست که زندانبان‌هایش وحشی باشند زندانی است که از آن‌جا نتوانی زمین و آسمان را ببینی. زندان جای شکنجه نیست بلکه فرصتی طولانی است برای تفکر و خیال، برای تفکر به رابطه بین انسان و دیوار، انسان و طبیعت، انسان و جهان، اگر پیوسته چیزی از این جهان پهناور نبینی، بخشی از این جهان بیکرانه و بزرگ را نبینی و چیزی تو را به وجد نیاورد و چیزی لمس نکنی، چطور تفکر و تخیل خواهی کرد؟ دوزخ آن‌جایی است که چیزی بر تخیلاتت زخمه نزند. یعنی هیچ چیز تو را وادار نکند که به چیزهای بیکران و بزرگ فکر کنی، وادارت نکند از طریق مشاهده بزرگی جهان از دایرهٔ کوچک خودت بیرون بیایی و نگاه کنی، و به شیوه دیگری به رابطه خودت و جهان بیندیشی. زندان واقعی تنها انسان را از انسان‌های دیگر جدا نمی‌کند، بلکه انسان را از تمامی مظاهر زندگی، وجود و راز معنای عمیقش منفک می‌کند. انسان دربند کسی است که از منافذ کوچک، امیال و آرزویش را برای زندگی برانگیزد. اما وقتی تمام منافذ دیوار را بستی، زمانی که تاریک شد، دیگر از آن فراتر می‌رود که در زندان باشی بلکه درون دوزخی افتاده‌ای. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
انسانیت مانند چراغی است که خاموش و روشن می‌شود، چراغی‌است در درون روحمان، ممکن است برای همیشه خاموش باشد و روشن نشود اما آنچه باید همیشه روشن بماند، چراغی است که انسان شدن ما را پرتوافشانی کند و این مشکل است و به چشم من رؤیت نشده. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
زمانی که انسان اسیر است زندگی برایش معنای عمیقی دارد. هیچ چیز همچون بردگی و اسارت به زندگی معنا نمی‌دهد. چون در آن هنگام انسان برای آزادی در پیکار بزرگی است. اما هیچ چیز هم مانند آزادی معنای زندگی را به مخاطره نمی‌اندازد. در آزادی است که انسان شیدایی و سرگشتگی و آرزوی خودش را به خاطر معنی از دست می‌دهد. گویا انسان آزاد باید انسانی تهی از معنی باشد. اما عظمت انسانی آن نیست که در بردگی معنا را جستجو کند. بلکه باید در آزادی دنبالش را بگیرد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
می‌توانست در ظلمات وجود خودش زندگی کند، می‌توانست انسان‌ها را طوری ساده ببیند که از رازهایشان نپرسد. با آن‌ها که حرف می‌زد، راه برود و به هیچ‌چیز خیره نشود. یک زمان سنگدلانه می‌جنگید و زمانی هم قاه قاه می‌خندید. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
من هم مانند هر کدام از شما با تمام قلبم از دست همه پوچی‌ها فریادها زده‌ام، من هم ناامیدی بزرگ و پرهیبت را بر خودم همواره کرده‌ام. چندین مرتبه شکست خورده‌ام، خمیده و درهم شکسته‌ام اما من از آن شعاع نوری صحبت می‌کنم که از پس تمام ناامیدی‌ها شعله می‌کشد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
هرگز بر آن باور نبوده‌ام تکه‌های کوچک هنگامی که به هم متصل می‌شوند، هنگامی که از چیزهای شبیه به هم چیز بزرگ‌تر می‌سازی آن‌چیز بزرگ همان صفات چیزهای کوچک را داشته باشد. صفت آتش و صفاتی از مشعلی از روشنایی یک چیز نیست. زندگی هم همین‌طور است؛ موج‌های عظیمی که از زیبایی هزاران موج کوچک درد به وجود آمده است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«من از هزاران روح صحبت می‌کنم که نمی‌دانیم از کجا آمده‌ایم و به کجا می‌رویم… از رازها صحبت می‌کنم، از قفلی بزرگ، از دیواری قطور که نمی‌گذارد به آن معنی برسیم… من از زمانی که این نام را با خود داشته‌ام به تمام آن اسراری فکر می‌کنم که دور و برم را فراگرفته‌اند. آن رازهایی که کوچکند اما بر زندگی ما قفل بزرگی زده‌اند… از مصیبتی عظیم‌تر از مصیبت‌های دیگر حرف می‌زنم… مصیبت این‌که ما در باره خودمان هیچ نمی‌دانیم… نه، من و تو هیچ در بارهٔ خودمان نمی‌دانیم… چه کسی می‌گوید محمد دل‌شیشه دوباره تکرار نمی‌شود. چه کسی می‌گوید من یک روز صبح که از خواب برخاستم کس دیگری را مثل خود در برابرم نبینم؟ چه کسی می‌گوید ما مردمانی که همدیگر را تکرار می‌کنند نیستیم؟» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
دروغ است که انسان‌ها مثل هم نیستند… دروغ است. ما که با هم بزرگ شده‌ایم، زندگیمان شبیه به هم است… مثل این‌که زندگی ما تکثیر و تکرار تصاویر روی یک آینه است… مثل این‌که در جای دوری کسی نمونه‌ای از زندگی همهٔ ما را با خود داشته باشد، زندگی‌ای که هر چیزی در عمر ما رخ می‌دهد پیش‌تر نیز رخ داده است. انگار اندوه ما از غم شخص بزرگ‌تر‌ی گرفته شده باشد. کسی که یک نفر از ما به تنهایی زندگی او را به پایان نمی‌رساند. هر کدام از ما قسمت کوچکی از درد‌های او را با خود داریم… قرار هم نیست آن چیزهای شبیه به هم چرت و پرت باشند. » آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
فهمیدم گمگشتگی و نابخردی انسانی بعد از خودش چه فاجعه‌ای به جا می‌گذارد. فهمیدم که جایگاه انسان روی این زمین چقدر عجیب و بیکران است. وقتی انسانی زاده می‌شود، برای همیشه بر زندگی دیگران تأثیر می‌گذارد. زندگی چیزی نیست جز سلسله‌ای ناگسستنی و ابدی و بلاانقطاع. ما در این‌جا در این دریای بیکران گم شده‌ایم و به جایی نمی‌رسیم، اما حالا زندگی ما، مرگ ما، بودن ما، نبودن ما به شیوه‌ای نامرئی و توصیف ناشدنی، بر تمام مخلوقات روی زمین تأثیر می‌گذارد بر گل‌ها، بر پرندگان… وقتی انسان زاده می‌شود، بخشی از این سلسله طویل و حلقه‌ای از این زنجیره بی‌انتهاست. هر وقت حلقه‌ای از زنجیر بگسلد، چندین حلقهٔ دیگر به آن پیوند می‌خورد. هر وقت حلقه‌ای می‌افتد، چهره تمام حلقه‌های دیگر و جایگاه آن‌ها در زنجیر دگرگون می‌شود. گم شدن و مرگ انسان چهره تمام زندگی روی زمین را جور دیگری جلوه می‌دهد… غیاب انسان می‌تواند مجموعه‌ای از حیات را نابود کند. می‌تواند جغرافیای ارتباط‌ها را به هم بزند. اگر من بودم، اگر من مثل مرده‌ای در آن کویر دفن نشده بودم، امکان داشت آن زندگی به شیوه دیگری رقم بخورد. انسان ستاره‌ای است که نباید بگذاری فرو بیفتد. چون او به تنهایی سقوط نمی‌کند. حالا کی می‌داند که صدای این گمگشتگی ما در کجای دیگر زمین منعکس می‌شود؟ چه کسی می‌داند کی و در کجا یکی از خاکستر ما می‌بالد و می‌بیند که چگونه از آتش فروافتادن ما سوخته است؟ آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
بعضی‌ها فاصلهٔ بین مردن و حس مرگ برایشان کوتاه‌تر از آن است که فرصت فکر کردن به جا و مکانش را هم داشته باشند. بعضی‌ها تا آخرین لحظات مرگ خود را باور نمی‌کنند. برای من جالب است که انسان به مکان مردنش هم بیندیشد، حق انتخاب آن‌جا را داشته باشد. حق داشته باشد و نگذارد مثل هزاران مرده دیگر در یک گورستان عمومی دفن شود. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«اگر یک روز صبح از خواب بلند شدید و انسان‌ها دیگر تشنه‌شان نشد، آب‌فروش‌ها به کجا رو می‌کنند؟ اگر یک روز صبح آدم‌ها از خواب که برخاستند هرگز گرسنه‌شان نشد، مرغ‌فروش‌ها چه کار می‌کنند؟ اگر روزی زمین اعتصاب کرد و هیچ درخت سیبی بار نداد… سیب‌فروش‌ها چه دارند بفروشند؟» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
می‌خواست پس از چند سال گاری‌اش را بفروشد و خطاط بشود. یا برود در سمت دیگر شهر کتابفروشی دایر کند… کتابفروشی برایش بهترین کار محسوب می‌شد… آرزوی دیگری هم داشت که زمانی ویدئویی داشته باشد تا تازه‌ترین فیلم‌ها را نگاه کند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
انسان چه می‌داند چه کسی صدایش می‌زند؟ انسان باید همیشه آماده باشد، باید گوش به زنگ نجواهای طبیعت باشد. انسان جز خدمتگزار بزرگ این دنیا چیز دیگری نیست. کسی در این جهان مسرور است که به معانی آن گوش بدهد و درکش کند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
جالب بود که اسم بیش‌تر احزاب را نمی‌دانستند، به رادیو گوش نمی‌کردند و روزنامه نمی‌خواندند. حصاری از ترانه به دور خود تنیده بودند. بعدها فهمیدم حتا آهنگ و آواز آن ترانه‌ها را هم خودشان می‌ساختند. جادوگر نبودند اما پیش از آن‌که رنج فرا برسد و زخمی زده شود، آن را حس می‌کردند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آن‌ها هم کسی را ندیده بودند که این‌گونه رنگ سال‌های طولانیِ تنهایی را به خود داشته باشد. من بویی داشتم چون بوی ابدیت، بوی کسی که از بیرون زمان آمده باشد، کسی که در چیزی عمیق با آن‌ها مشترک بود. آن‌ها هم دو دختر بودند و می‌خواستند بیرون از مسائل دنیا و شر و شور سیاست زندگی کنند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
دیگر نترس، نه، پسرم نباید از این ظلمات که در توست بهراسی. نباید ناامید باشی. سوسویی از روشنایی در تو به وجود خواهد آمد، آن‌گونه که قادر خواهی شد با بوییدن دو میوه، میوهٔ بد را از میوهٔ سالم جدا کنی. با صدا خواست و مراد و راز درون را ببینی، با نفس کشیدن اصل و فصل هر چیزی را درک کنی، نقشه راه و چاه در زیباترین شکل پیش تو آشکار می‌شود. پسرک شیرینم، آن وقت هرگز گم نخواهی شد. اگر اشتباهی هم گذرت به جای دیگر بیفتد، زیبایی‌اش کم‌تر نیست… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
تو روزی از روزها صاحب دو چشم شفاف و روشن‌تر از چشم انسان‌های دیگر خواهی شد، اما انسان برای این‌که دوباره بینایی خود را بیابد، باید خیلی زحمت بکشد و چیزهای زیادی را درک کند. عاقبت روزی صاحب دو چشم روشن می‌شوی، قرار نیست آن چشم‌ها همانند چشم انسان‌های دیگر باشند، نه، ندیم کوچولوی من، انسان‌ها همه کور زاده می‌شوند. در بین تمام انسان‌های روی این سیاره کسی نیست که از ابتدای تولدش قادر به دیدن باشد. مپندار آن‌هایی که چشم دارند می‌توانند ببینند. هیچ چیزی در دنیا مشکل‌تر از دیدن نیست، احتمال دارد که انسان دو چشم زلال و روشن داشته باشد، با این حال هیچ نبیند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«از این‌جا به بعد گردنه ابرها شروع می‌شود. ابرها هر سه سال پایین می‌آیند و مثل شال دور کمر کوه پیچ می‌خورند… این‌طور می‌گویند. من خوب نمی‌دانم که چگونه ابر به دور کوه حلقه می‌زند. باید حالا روی همان شال قرار گرفته باشیم.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«من کوری هستم مادرزاد. دایی و عمو و گداهای دیگر می‌گویند کسی که کور به دنیا بیاید در باره دیدن هیچ چیز نمی‌داند، اما من می‌دانم که این‌طور نیست. من در باره دیدن همه چیز می‌دانم، چون کورها هم خواب می‌بینند، در خواب انسان بی‌چشم چیزها را می‌بیند، با چشم دیگر که در درون درون است، یعنی جای دیگری در سر انسان که جز خودش کسی دیگر نمی‌بیند.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
تمام معجزه زندگی‌ام قدم‌هایم بود. این‌که داستان سریاس صبحدم را می‌شنوم و اندوهناک نمی‌شوم از آن است که معنی و اشکال غم به شیوه عجیبی تغییر کرده. دیگر غم آن حس ساده ناشی از سرنوشت خودم و دیگران نبود بلکه معنایی ژرف و صیقل خورده و نامتغیر بود که در تمام جهان می‌درخشید. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
پیش خود مجسم کنید، آن‌هایی که در این دریا غرق شده‌اند، آن‌هایی که از عمق آب به کشتی ما نگاه می‌کنند یکباره نیرویی آسمانی آن‌ها را زنده کند و از دریا سر بیرون آورند و با تمام قدرت ریه‌هاشان هوا را ببلعند. چه شعفی باید به آن‌ها دست بدهد؟ چه اقبالی باید داشته باشند؟ آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
به درستی نمی‌دانستم آزادی یعنی چه، در سال‌های زندان آموخته بودم که آزادی روحم را از آزادی جسمم تفکیک کنم. باید تفکیک می‌کردم. آن سال‌‌ها یاد گرفته بودم کسی که جسمش اسیر است می‌تواند روحش را آزاد کند، اما در آن شب آزادی، توانستم حقیقت جسم خودم را باور کنم، حس می‌کردم اولین بار است که قدم‌هایم حرکت می‌کنند. نیرویی نیست تا آن‌ها را از حرکت باز دارد. سدی نیست که متوقفشان کند. آن شب مثل مغروقی بودم که بعد از سال‌ها ماندن در زیر آب، زیر امواج سنگین و سترون آب، روی آب بیاید و سینه‌اش را بگشاید و با تمام وسعت گلویش هوا را ببلعد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
قیام دروغ بزرگی است… تو خوشبختی، تو جنگاور هستی بی‌آن‌که جنگیده باشی… این خودش نعمتی آسمانی است… فکر می‌کردم وقتی قیام پیروز شود، بهشتی از خاک سر برمی‌آورد و روی زمین پدیدار می‌شود. ولی زمانی که سر و صورتت را شستی و بعد از دومین روز چشم‌هایت را گشودی، سرآغاز همه چیز را درمی‌یابی. من روز به روز تولد آن شیطان را حس می‌کردم، شیطانی که ابتدا چیز کوچکی است. اول می‌گویی خوب چه اشکالی دارد. آن شیطان هم بخشی از همه ماست. چیز کوچکی که بخشی از خصلت هر انسانی است… اما کم‌کم که بزرگ‌تر می‌شود، می‌بینی که همه چیز را در خودش می‌بلعد… همه چیز. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
معصومیت دو حس جداگانه به تو می‌بخشد یک‌بار حس می‌کنی هیچ نیستی و ناتوانی، معصومیت تو هم به معصومیت خرگوشی شبیه است در گله‌ای گرگ. بعضی وقت‌ها هم نه، حس می‌کنی با تمام آن جنگ‌ها باز هم پاک مانده‌ای… بعد می‌گویی حالا خوب است، زیباست، کار بزرگ و بی‌عیبی انجام داده‌ام… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
از آزادی با تمام مرارت‌هایی که برای به دست آوردنش تحمل کردم، پشیمان نیستم. از این‌که به روی دنیا آغوش گشودم و گفتم زنده هستم و زندگی را تحمل می‌کنم پشیمان نیستم. می‌شد در سکوت چون معتکفی بی‌خبر از جهان مثل کسی که بیش از اندازه بار زندگی‌اش را سبک کرده باقی بمانم… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
او به خودش می‌گفت «فقیرترین پسر دنیا.» در تنگ‌دستی بی‌اندازه‌ای که قابل وصف نبود زندگی می‌کرد. تنها چیزی که او را نگه‌داشته بود خنده‌هایش بود که شب و روز نمی‌شناخت، مدام آماده بود و آفتاب و مهتاب نمی‌شناخت. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
پشیمانی آن‌ها مربوط به رنگ آن غروب نکبتی بود که روی سریاس صبحدم سایه افکنده بود. چیزی در آن جوان بود که بعد از کمی مصاحبت همه را جذب می‌کرد. چیزی که من اسمش را می‌گذارم «نیروی زندگی» ، جادویی که به مرگش انجامید. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
لاولاو سپید و شادریای سپید دو پرنده بی‌دوست بودند، چیزی که باعث می‌شود داستان آن‌ها همیشه تازه باشد، ظاهر شدن مدامشان بود. آن‌ها از آن دخترانی نبودند که در خانه آرام بگیرند. همین‌که تنهایی عمیقی حس می‌کردند، همین‌که بی‌کس‌تر می‌شدند، بیش‌تر بیرون می‌آمدند، مثل این‌که در آن پیاده‌روی‌ها، مدام در کوچه‌‌های تاریک، در خیابان‌های خاموش، دنبال چیزی باشند. تا به آن‌جا رسید که در همهٔ لحظه‌ها و زمان‌های عجیب و بی‌معنی و نابهنگام دیده می‌شدند، شب روی گورها، صبح زود در خیابان‌های سرد و خالی و بی‌روح دیده می‌شدند. مانند دو روح درهم گره‌خورده و ساکت. دو روح که تا ابد به هم پیوند خورده باشند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
هیچ هنری از این سخت‌تر نیست که به خودت بیاموزی انتظار نکشی… خدایا… خدایا، انسان چه موجود پر از انتظاری است. چه موجود ناتوانی است. در مقابل وسوسه آن مژده‌ای که هرگز نمی‌رسد و می‌باید تا قیامت در انتظارش بمانی… من امشب به شما می‌گویم انسان نامنتظر هیچ چیز ندارد. بی‌انتظاری یعنی ویرانی. انتظار نکشیدن، برای ابد پایان یافته است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آن شب که به اکرام کوهی گفتم دوست دارم برهنه در باغی زندگی کنم که هرگز بارانش قطع نشود در درونم به وحشت افتادم. اما حس کردم در مقابل ترس مقاوم شده‌ام… شهامت آن نیست که ترسی نداشته باشیم، آن است که در مقابل ترس‌هایمان مقاوم باشیم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«درست است من دوستی ندارم، رفیقی ندارم، هیچ جایی برای رفتن ندارم، اما درختی هست که مرا نگهداری کند. آبی هست که مرا با خودش ببرد. غاری هست که مرا پناه دهد و بیرونم نکند، من فقط درون دفترها مرده‌ام، تنها در مقابل آن قانونی که بر دنیا حکم می‌کند مرده‌ام، من در مقابل گنجینه طبیعت نمرده‌ام، در حساب آب و پرنده و درخت و ابرها نمرده‌ام، از این جهان سهمی دارم، از آن گندمی که حالا در حال رستن است سهمی دارم، از این آبی که مورچه و کرم و گرگ در آن سهیمند، سهمی دارم، از آن اناری که در حال رسیدن است، از آن میوه‌های دوردست سهمی دارم، آن‌قدرها هم برهنه نیستم، چیزی هست که بپوشاندم، پنهانم کند، چیزی هست که نان خویش را با من تقسیم کند.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«درست است من دوستی ندارم، رفیقی ندارم، هیچ جایی برای رفتن ندارم، اما درختی هست که مرا نگهداری کند. آبی هست که مرا با خودش ببرد. غاری هست که مرا پناه دهد و بیرونم نکند، من فقط درون دفترها مرده‌ام، تنها در مقابل آن قانونی که بر دنیا حکم می‌کند مرده‌ام، من در مقابل گنجینه طبیعت نمرده‌ام، در حساب آب و پرنده و درخت و ابرها نمرده‌ام، از این جهان سهمی دارم، از آن گندمی که حالا در حال رستن است سهمی دارم، از این آبی که مورچه و کرم و گرگ در آن سهیمند، سهمی دارم، از آن اناری که در حال رسیدن است، از آن میوه‌های دوردست سهمی دارم، آن‌قدرها هم برهنه نیستم، چیزی هست که بپوشاندم، پنهانم کند، چیزی هست که نان خویش را با من تقسیم کند.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
گفتم: «پیوسته چیزی هست که تو را به عقب برمی‌گرداند… چیزی که از توانایی‌های انسان پرقدرت‌تر است، یعقوب، من در آن بیابان چیزی آموختم «آن هم این‌که انسان موجودی است که نباید چیزهای بزرگ را فراموش کند.» با اندوه عمیقی گفت: «تو از خودت فرار نکرده‌ای، تو از خودت بیزار نشده‌ای، بلکه از تنگناها و کم‌عمقی‌های گل‌آلود زندگی به جاهای عمیق‌تری شنا کرده‌ای.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«زندگی نوری است در صندوقی دربسته. آن صندوق هم شاید در بین صندوق‌های دیگر باشد. هر وقت خواستی زندگی آشکار شود، باید از تاریکی بیرونش بکشی، و همه پوشش و پوسته‌هایش را جدا کنی… یعقوب من نمی‌دانم تو چه هستی و چه داری… اما خودت را سبک کن. بارهای سنگینت را جدا کن، زیورآلات فراوانت را دور بینداز و شنا کن.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
او شبیه سیاره‌ای بود که وزنی بیش‌تر از توان خودش بر آن حمل کرده باشند. سیاره‌ای که اشیایی آن را دربر گرفته‌اند که آن را از تلألؤ می‌اندازند. آن زمان که من دیدمش به هیچ چیز اعتماد نداشت. می‌خواست ذره‌ذره زندگی‌اش را سبک کند تا آن روشنایی که در درونش است بیرون بتابد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
سال‌های سال آرزوهایت تو را می‌کشند، تا روزی که دریابی می‌توانی بدون هیچ زندگی کنی، می‌فهمی که تمام آن چیزهایی که دوستشان داری همه سرابند. می‌فهمی که سنگینی چیزها در ژرفای درون خود توست. در این زمان است که می‌توانی دیگر به آرزوهایت فکر نکنی و دیگر باید خیالاتت را جور دیگری بیافرینی. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
من هرروز پیش از آن‌که جرعه‌ای آب بخورم ساعت‌ها آن را بو می‌کشیدم، چه کسی می‌گوید آب بو ندارد. کدام احمق می‌گوید آب بو ندارد. من با بو کشیدن آن آب تمام دنیا را بو می‌کشیدم. ماهی را بو کشیدم، آن‌قدر عمیق بو می‌کردم که به پنهان‌ترین و اسرارآمیزترین بوهای دریا می‌رسیدم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
تو این عذاب بزرگ را درک نمی‌کنی که سال به سال به فکر دیدن گلی بیفتی، یا در زندانی به سر بری که درست وسط دریای بیکرانی از شن قرار دارد و تو به خیال زنده هستی، در خیال سیب می‌خوری و در خیال اناری را در دست می‌گیری… و شب‌هایی هست که حاضری تمام زندگی‌ات را با بوی اناری تاخت بزنی. یا نیمه‌شب از خواب می‌پری و می‌بینی سلولت از بوی گلابی لبریز است و هذیان‌گویان برمی‌خیزی و دلت برای آب تنگ می‌شود. در بیابان عجیب‌ترین چیز دبهٔ پرآبی است که برایت می‌آورند… با آب است که می‌فهمی دنیا وجود دارد. با آب می‌فهمی که دور از تو دریایی وجود دارد. موجی هست… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
در آن هنگامه سرم را بلند کردم و آسمان را دیدم. میلیون‌ها ستاره را دیدم… ناچیز بودنم را در برابر جهان حس کردم… جای خودم را در دنیا پیدا کردم، در آن لحظه فکر کردم سال‌های سال است که ستاره ندیده‌ام… سال‌های سال است که فرصت نداشته‌ام به آسمان فکر کنم… به ماه نگاه کنم… نه… آن زمان فهمیدم من نیمی از آن جهان را باخته‌ام… عمرم می‌گذرد و فرصت اندیشیدن به چیزهایی که در این جنگ و کشتار می‌گذشت را ندارم… آن شب سرم را به سنگی زدم و فریاد کشیدم. واژه «دنیا» ، کلمه‌ای پوچ و تصنعی و بی‌معناست. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
درون اتاق، در خلوت خودم به روشنایی و تاریکی‌ها می‌اندیشیدم، با صدای بلند با خود حرف می‌زدم، صدایم تنها صدایی بود که حس می‌کردم با آن آشناترم… بر این باورم آن‌هایی که زیاد با خود حرف می‌زنند، آرام‌آرام اسیر صدای خودشان می‌شوند، من هم اسیر خودم شده بودم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
احساس کردم آنچه نمی‌گذارد نجات پیدا کنم جستجوی من برای آزادی است… انسان در دو وضعیت نیازمند هیچ نگهبانی نیست، وقتی آزادی در بیرون از خودش بی‌معنا می‌شود و آن دم که در زندان احساس آزادی می‌کند. من از هر دو مرحله گذشته بودم، در لحظه‌ای حس کرده بودم آزادی‌های بیرونی در نظرم ارزشی ندارند، و در عین حال احساس کرده بودم، در زندانم کاملاً رها هستم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
چند روزی هنگام غروب میان درخت‌ها و رودخانه و چمنزارها گشتم و به هیچ چیز نرسیدم، طبیعت به شیوه عجیبی مرا می‌ترساند. جرئت شنیدن صدای پرنده‌ها را نداشتم دلم برای صدا و آواز شن تنگ شده بود. حس می‌کردم فریادهای درون شن‌ها با زندگی‌ام آشناترند. خودم را ترغیب کردم تا گاه به مکانی دورتر بروم، اما به نظر نمی‌رسید آن درخت‌ها تمام‌شدنی باشند، این‌گونه می‌نمود که تا ابد درخت به درخت مرا حواله می‌دهد. چند روزی هنگام غروب میان درخت‌ها و رودخانه و چمنزارها گشتم و به هیچ چیز نرسیدم، طبیعت به شیوه عجیبی مرا می‌ترساند. جرئت شنیدن صدای پرنده‌ها را نداشتم دلم برای صدا و آواز شن تنگ شده بود. حس می‌کردم فریادهای درون شن‌ها با زندگی‌ام آشناترند. خودم را ترغیب کردم تا گاه به مکانی دورتر بروم، اما به نظر نمی‌رسید آن درخت‌ها تمام‌شدنی باشند، این‌گونه می‌نمود که تا ابد درخت به درخت مرا حواله می‌دهد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۲۵ دسامبر ۱۹۴۹
نوئلت مبارک دورا! چون که شادی در دل آن‌ها که همدیگر را دوست دارند ممکن است تا مدتی در تنهایی و خاموشی بماند (امروز روز میلاد است. عید پاک، روز رستاخیز است).
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت ۱۲، جمعه، ۲۳ دسامبر ۱۹۴۹
دورا
خوش آمدی عزیزم. علی‌رغم همه چیز نوئل مبارک، چون این خود خوشبختی است، تنها واقعیتِ موجود، که تو داری برمی‌گردی. الآن هر چقدر که می‌توانی، استراحت کن. دیگر این جدایی‌های طولانی و سخت را آغاز نخواهیم کرد. فردا به دیدنت می‌آیم. مدتی کوتاه صبح و بعدازظهر بیشتر. عشق من، از نوشتن این‌ها خوشی بزرگی در من شکل می‌گیرد. بوسیدنت را از همین الآن آغاز می‌کنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت ۱۹، ۲۰ دسامبر ۱۹۴۹
این نامه فقط به‌رسم استقبال از تو است، برای اینکه به تو بگوید یک روز بدون تو روزی‌ست که تمام نمی‌شود، شهری‌ست بدون باغ، زمینی‌ست بی آسمان… و برای اینکه به تو بگوید هرگز هیچ چیز ما را از هم جدا نخواهد کرد در این دنیا، به هم گره خورده‌ایم. شب خوش زندگی! قلبت را می‌بوسم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من الآن دیوانهٔ آرامی هستم، کسی که باعث نگرانی هیچ‌کس نمی‌شود. دیوانه هستم و فقط یک چیز می‌تواند از آن بیرونم بکشد و آن هم احساس عشق توست، نه دانستن آن. البته می‌دانم که تو مرا دوست داری وگرنه به چه دلیلی این زندگی تحمل‌ناپذیر را با این جنبه‌هایش پذیرفته‌ای؟ من فقط نیاز دارم این عشق را که به آن آ‌گاهم احساس کنم. و آن را در نامه‌ات احساس کردم و قلبم که داشت سال می‌خورد و می‌خشکید در رنج، حالا بیدار شده و شروع به دوست داشتن کرده انگار که در شکوفه نشسته باشد. ممنونم، ممنونم از تو عزیزم، از تو عزیزکم، مهربانم. تا همیشه دوستت دارم و کنار تو شب‌زنده‌داری خواهم کرد. فقط امیدوارم هرچه زودتر سلامتی‌ام را بازیابم، نیرو و سرزندگی‌ام را. الآن انگار به‌اندازهٔ نم اسفنجی خون در رگ‌هایم دارم و به‌اندازهٔ پنبه گوشت به تنم مانده است. شجاع باش و صبور باش، عشق زیبای من. به دوست داشتنم ادامه بده همان‌طور که این کار را می‌کنی. منتظرت هستم و مدام به تو فکر می‌کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۱۷ دسامبر ۱۹۴۹
با هم، یک‌بار دیگر! اما هیچ وقت مثل امشب نخواهد بود و علی‌رغم تمام موانع، سرشارم از حس قدردانی و افتخار. محبت من تمام نمی‌شود و وقتی از فرط خستگی تمام شود، صورتت که دردانهٔ من است… تازه پر از زندگی می‌شود! زندگی چهره‌ای ندارد به‌جز چهرهٔ تو. دستت را می‌گیرم، سخت محکم، در تمام آن مدت.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
شیرینکم، خستهٔ من، عشق نازنین من، گردنت را می‌بوسم، برایت تعریف می‌کنم، تو را زندانی می‌کنم. فردا خیلی زود به اینجا می‌رسد و خلاصه ما دو نفر! شب به‌خیر. تمام شب مرا دوست بدار و خوشحال بیدار شو. من همین را انتظار می‌کشم، تو را انتظار می‌کشم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودت را به من بسپار که کامل خودم را به تو سپرده‌ام! کاش دست‌کم امروز با کلمات عشق و محبت من تمام شود.
بخواب، استراحت کن. به‌زودی کنار هم بیدار خواهیم شد. آن روز، دیگر بار، روز خوشبختی خواهد بود. اما من تا آن روز گام به گام همراهت هستم و آرام می‌بوسمت تا خوابت به هم نریزد و خستگی‌ات بیشتر نشود.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۱۵ دسامبر ۱۹۴۹
تو زیباترین و بالا‌بلندترین خواهی بود. دور از من. اما حتی در اتاقی تنها، بزرگ‌ترین خوشی، توانایی ستایش کسی‌ست که دوستش داریم. امشب فقط به تو فکر خواهم کرد، عشق من. به موفقیت تو. به تو گوش می‌دهم، از دور… و از تو ممنونم، برای همه چیز، با قلبی سرشار.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
می‌بینی، برایت نامهٔ عاشقانه می‌نویسم. فقط عشق است که دوست داشتنِ یک دشمن را ممکن می‌کند؛ دشمنی که در عین حال شریک جرم و عزیزت هم هست تا جایی که همه چیز در این خوشبختی نیرومند که تمام فضای زندگی را در یک آن می‌پوشاند، ذوب شود. امشب تو زیبا و بیتا خواهی بود، همان‌طور که دوستت دارم، همان‌طور که همیشه به آن امیدوار بودم بدون اینکه ذره‌ای دلسرد شوم. من اشتباه نوشتم، تو الآن نامه‌ام را می‌خوانی، تو زیبا و بی‌نظیر شده بودی و من وسط جمعیت تو را گرفتم و به خودم فشردم، مأیوسانه. کاش الآن تو را با هر چه در این عشقْ پرافتخارتر است، در آغوش می‌گرفتم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از تو، چنان رنجی به من رسیده که هرگز انتظارش را از هیچ جنبنده‌ای نداشتم. حتی امروز، فکرت در ذهنم با رنج آمیخته است. اما با تمام این مرارت‌ها، صورتت برای من هنوز خوشبختی‌ست؛ خود زندگی‌ست. هیچ کاری نمی‌توانم بکنم، هیچ کاری نکرده‌ام که از این عشق رها شوم که از درون تهی‌ام کرده پیش از اینکه تا ته قلبم را لبریز کند. آدمی جعلی هستم و هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. خوب می‌دانم، و تو را تا آخر دوست خواهم داشت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حقیقت ندارد که آدم‌ها بهتر می‌شوند و همیشه به اینکه چه چیزهایی را از دست داده‌ام، واقفم. اما آدم کمابیش می‌پذیرد که کیست و چه می‌کند. این‌طور است که آدم به‌راستی بزرگ می‌شود، مرد می‌شود. با تو خودم را مرد حس می‌کنم. بی‌تردید از همین روست که همیشه حس قدردانی عظیمی به عشقم آمیخته است. و تنها نگرانی‌ام این است که شک دارم بتوانم آن‌قدر که به من بخشیده‌ای، نثارت کنم. من با هر یک از اشک‌هایت گریه می‌کنم، چون خودم را بیچاره و ناتوان احساس می‌کنم. چون این‌طور بی‌دست‌و‌پا مانده‌ام، با این فریاد بلند محبت و فداکاری که باید فرو بدهم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آدم همیشه می‌گوید که چنین و چنان کسی را انتخاب می‌کند اما من تو را انتخاب نکرده‌ام. تو اتفاقی وارد شدی به زندگی‌ای که به آن افتخار نمی‌کردم و از آن روز چیزی دارد تغییر می‌کند، به‌آرامی، خلاف میل من و نیز خلاف میل تو که در دوردست‌ها بودی، اما بعد، به‌سمت زندگی دیگری چرخیدی. از بهار ۱۹۴۴، آنچه گفتم یا نوشتم یا عمل کردم همیشه در ژرفا متفاوت بود، نسبت به آنچه قبل از آن بر من و در من گذشته است. من بهتر نفس کشیده‌ام، نفرتم نسبت به همه چیز کمتر شده، آزادانه هر‌چه به بودنش می‌ارزیده را ستایش کرده‌ام. قبل از تو، به‌جز تو، من به هیچ چیز حس تعلق نداشتم. این نیرو که تو گاهی مسخره‌اش می‌کردی فقط ناشی از تنهایی بوده، ناشی از نیروی امتناع. با تو بیشتر چیزها را پذیرفته‌ام. به‌نحوی، زندگی کردن را یاد گرفته‌ام. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
باید بدانی که تو تنها نیستی، که من نخواهم زیست، نفس نخواهم کشید، فریاد نخواهم زد مگر با تو تا همیشه. می‌دانم که در وجود هر کس تنهایی‌ای هست که هیچ‌کس نمی‌تواند به آن دست یابد. این بخشی‌ست که بیشترین احترام را برایش قائلم و دربارهٔ تو، هرگز تلاش نمی‌کنم به آن دست پیدا کنم یا تصرفش کنم. اما در مورد باقی‌اش، می‌دانم که غمی از غم‌هایت نیست که من نتوانم در آن شریک شوم و نیز خوشی‌ای در میانهٔ خوشی‌هایت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من تمام و کمال متعلق به تو هستم و می‌دانم که دیگر هیچ چیز احساس مرا نسبت به تو تغییر نخواهد داد.
امشب، عشق عزیزم، صورتم طوری شده که دلم می‌خواهد هی به آن نگاه کنم. صورتم پرطراوت شده. ممنونم عزیزم. هیچ‌کس در دنیا موفق نشده چنین نگاهی به چشمانم ببخشد.
دوستت دارم. با تمام جان دوستت دارم، با تمام توانم. دلم می‌خواهد تو را کنار خودم داشته باشم و در این سال نویی که می‌آید، رو در روی تو بنشینم. این بار در آغوشت نخواهم بود، اما در هر لحظه از روز که چشمانت را ببندی انگشتانم را روی لب‌هایت احساس خواهی کرد.
و.
وای از آن صورت زیبایت!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
۷ نوامبر ۱۹۴۹
عشق من. شب از نیمه گذشت.
تولدت مبارک، عزیزم.
و.
علی‌رغم دوری‌مان، علی‌رغم آیندهٔ نزدیکی که برای ما مهیا می‌شود، علی‌رغم همه چیز، امشب که بقیه راحتم گذاشته‌اند، خوشبخت هستم.
اینجا هستم، میان آشفتگی و تو دورِ مرا گرفته‌ای، همه جا. هوای لانهٔ کبوتر من گرم است و بوی بهشت می‌دهد.
من به تو ایمان دارم و اگر از سر ملال یا به‌اشتباه پیش آمده که به عشقت شک کنم، هرگز به فکرم خطور نکرده که تو ممکن است به من دروغ بگویی
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من به‌اعتمادی که تو بلدی به من بدهی، زنده‌ام و به امید عشق تو. این همه چیز است.
به امید دیداری خیلی زود، عشق من. خیلی زود. دوستت دارم و منتظرم تا درمان شوم که بالأخره تو را برابر خودم داشته باشم. با من بمان -و دوستم داشته باش.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق تو سرشارم می‌کند. یقین شکوهمندی که اینک با آن زندگی می‌کنم عزمم را جزم کرده و خوشی عمیقی در دلم نشانده. می‌خواهم از تو تشکر کنم، دیگر بار و دیگر بار. مثل کسی که از همراهی شریکی بی‌همتا تشکر می‌کند. تو را در مقام زنی که دوستش می‌دارم می‌بوسم؛ با تمام توانم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
شنبه، هفدهم سپتامبر ۱۹۴۹
عشق من،
نامه‌ات دیروز رسید در حالی که منتظرش نبودم. مصمم شده بودم که منتظرش نباشم. ممنونم از همهٔ این نامه‌ها، نازنینم. بخصوص ممنونم از بابت محتوایشان. تو الآن می‌دانی که من خاطرجمعم. تو این اضطراب‌های بیهوده را از وجودم زدوده‌ای. هر چقدر هم که هیچ کدام از ما، نه تو نه من، حراف نبوده باشیم اما باز ناچار شده‌ایم کلمات و جملات زیادی بین خودمان رد‌و‌بدل کنیم. طبعاً اجتناب‌ناپذیر بوده است. باید واقعاً همه چیز را به پرسش کشید، چون همه چیز در معرض سؤال و تردید و اضطراب و انهدام بوده است. اما چه حالا چه آینده، از هر جا که رنج سر برسد، ما از هم در اطمینانیم و می‌توانیم دیگر بدون حرف زدن کنار هم زندگی کنیم، خلق کنیم، لذت ببریم، رنج بکشیم. کنار هم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از تو عذر می‌خواهم که این همه ضعف و این همه یأس از خودم نشان دادم. البته حالم به همان بدی بود که برایت گفتم. واقعیت این است که هرگز چنین افسردگی‌ای تجربه نکرده بودم. برای بیرون آمدن از آن تمام توانم لازم بود. الآن می‌دانم که از پسش برمی‌آیم چون به‌جای اینکه خستگی‌ام را به خستگی تو اضافه کنم بهتر دیدم که از این اعتماد با تو حرف بزنم. پس مرا ببخش و بدان تنها عذر من این است که شیرینی این سرسپردگی برایم تازگی دارد. هرگز این‌طور به‌تمامی که خودم را به تو سپرده‌ام تسلیم احدی نشده بودم و مدت زیادی از این تجربه نگذشته است. گذاشتم تا قلبم حرف بزند وقتی که تو را محکم در کنار گرفته بودم. این احساس آرامشی‌ست که لبریزِ تخیل است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودت را به من بسپار آن‌طور که من هم خودم را به تو می‌سپارم؛ تمام و کمال. هرچه بیشتر بدهیم بیشتر به دست می‌آوریم. این قانون است. من هرگز در زندگی به‌اندازهٔ الآن که خودم را به‌تمامی به تو سپرده‌ام، احساس امنیت نکرده‌ام. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای عشق پرستیدنی من! با این حال من خوشبختم و طوری در خوشبختی‌مان زندگی می‌کنم که انگار تا کنون زندگی نکرده‌ام. خوشحال و آرام و سربلندم. برنامه‌ای قشنگ، آره! رؤیا می‌بافم، خیالپردازی می‌کنم. چشم‌های تو را می‌بینم، دهانت را، تشنه‌ام. صبر کن، دارم می‌نوشم…
خوب بود. دهانت. دستانت.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تازه، زشت هم هستم. امشب که داشتم لباس‌هایم را پرو می‌کردم خودم را نگاه کردم. وحشتناکم. رنگْ «زرد». جوش‌های ریز همه جا. موهایم سیخ‌سیخی و توفان‌زده. لاغر. پف‌کرده. فقط چشم‌هایم باقی مانده… تازه، آن‌ها هم بی‌روح است. به خودم نگاه کردم و به تو فکر کردم، با یأس. هنوز هم مرا که چنین عصبی و زردنبو شده‌ام دوست خواهی داشت؟ مرتب خودم را به یاد می‌آورم. چه روزهایی… دیگر بهش فکر نمی‌کنم. روزهای بد. بگذریم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
مرسی از اینکه مرا از جزئیات نزدیک‌بینی کاترین که پرسیده بودم با‌خبر کردی. تو به‌ندرت از ژان برایم حرف می‌زنی. چرا؟ با این حال، من فهمیده‌ام که او به تو شبیه است و با این سنّ کم‌شخصیتش مثل توست. درست است؟ نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خستگی روحی و جسمی‌ات را درک می‌کنم. این حالت زودرنجی‌ات را درک می‌کنم که چنان حاد می‌شود که گاهی روحیه‌ات را نابود می‌کند. ناامیدی‌ات را درک می‌کنم که حتی به مرگ روحیه‌ات هم ختم می‌شود؛ من ناامیدی‌ات را درک می‌کنم؛ از‌دست‌رفتن انرژی‌ات در کار و باقی چیزها. آشفتگی و اضطراب تنهایی‌ات را درک می‌کنم. فقط یک نکته برایم مبهم می‌ماند: ترست از این سکوتِ من که به‌اجبار پیش می‌آید. نه، عشق من، «این نباید وجود داشته باشد». یقین و اعتماد باید این خالی‌ها را پر کند. در واقع، تو باید به من مطمئن باشی، حتی بدون هیچ نشانه‌ای از من. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هنوز نمی‌توانم کار کنم. اما بعد از نامه‌ات با کمال تعجب دیدم که دارم برنامهٔ کارم را برای ماه‌های آینده می‌ریزم؛ کاری که فقط مواقعی انجام می‌دهم که تمایلم به کار خیلی زیاد است. از همین فهمیدم که تو و این اعتماد بینمان و این نامه‌ات که آن اعتماد را محکم کرده رمق و امکان کار را برایم ایجاد کرده است. من دربارهٔ آنچه نامه‌ات به من بخشیده حق مطلب را ادا نکرده‌ام. الآن می‌دانم که می‌توانم تمام کارهایی را که در دست دارم تمام کنم و نیرویم را صرف چیزی کنم که دوست دارم. من باز هم بد و بی‌مقدمه بیان می‌کنم اما به‌گمانم این شادی ژرفی را که این نامه در قلبم به‌جا می‌گذارد، حدس می‌زنی. می‌بوسمت و دوستت دارم. کنارت هستم و در فکرت زندگی می‌کنم. برایم بنویس. خیلی زود. تو را تنگ به آغوش می‌فشارم. از اینجا موج‌موج عشق ابدی به‌سویت می‌فرستم. برق رفت. توفان فیوز را پراند. نام تو را در تاریکی می‌نویسم، ماریای عزیزم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خستگی تو نگرانم می‌کند. اینکه نسبت به همه چیز بی‌اعتنایی طبیعی نیست. پیش دکتر برو و یک چیز بگیر که حالت را بیاورد سر جا. بخصوص هر چقدر که می‌توانی بخواب. با اشتها غذا بخور اگر می‌توانی.
در میانهٔ توفانی زیبا برایت می‌نویسم: رعد و برق و باران. روزم را به رؤیابافی گذراندم. خودم را با ژان و کاترین سرگرم کردم که اینجا رنگ و رو می‌گیرند و آن حال‌و‌هوای شهری را از دست می‌دهند. کاترین از یک چشم نزدیک‌بین شده که مجبورش می‌کند که برای تطابق دید به این چشم فشار زیادی بیاورد و این باعث می‌شود چشمش به‌طرزی آشکار لوچ شود. عینکی برای تصحیح نزدیک‌بینی گرفته و وقتی استفاده‌اش می‌کند این حالت از بین می‌رود. شاید خیلی طول بکشد. وقتی این صورت زیبا را می‌بینم که این‌طور ابلهانه از شکل افتاده غمگین می‌شوم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عصبانی‌ام از اینکه فهمیدم در خیابان‌های پاریس وسط کنجکاوی خلایق مشغول فیلمبرداری بوده‌ای. بخشی از ضعف و تحلیل بدنی‌ام در آمریکای جنوبی از سرِ همین بود که نمی‌توانستم به‌لحاظ جسمی تحمل کنم برای هر کس که از راه می‌رسد، این‌قدر نطق کنم. تو هم همین‌طور. تو هم برای این ساخته نشده‌ای، به‌رغم شغلت. فقط امیدوارم که در استودیو همه چیز درست شود. بخصوص امیدوارم که زود تمامش کنی. فکر نمی‌کنم بتوانم این آدم‌های سبکسری را که دور‌و‌برت هستند، یک نصفه‌روز هم تحمل کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز واقعاً تصمیم گرفته بودم منتظر نامه‌ات نباشم. نامه‌ات رسیده است. خوش بودم و تو هم به من از خوشی‌ات می‌گفتی و من برای اولین‌بار احساس کردم که با تو یکی شده‌ام، در چیزی جز عشق وحشی و از‌هم‌گسیخته؛ در احساس محبتی مملو از خوشبختی که به باقی چیزها اضافه می‌شد و مرا به آسوده‌ترین آرامش می‌رساند. ممنونم. باز هم ممنونم، عشق من. از اینکه بلدی این‌ها را بگویی و همهٔ این‌ها را انجام می‌دهی. از این همه خوشبختی و عطوفت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آی عزیزم! هنوز دوستم داری؟ آیا پارک ارمنون‌ویل را یادت هست؟ شب، درخت‌های زیبا، ماهی‌هایی که از آب بیرون می‌پریدند، تابستان که ابدی بود و من که از ته دل احساس خوشبختی می‌کردم. من بهترین و ساکت‌ترین روزهایی را که آدم می‌تواند بر این سیارهٔ بی‌رحم بیابد، مدیون تو هستم. من آن شب زودتر بیدار شدم. می‌ترسیدم از چرخش عقربه و دلم می‌خواست ساعت بایستد. دوست داشتم گرد و کامل بماند و تکان نخورد. موقعی بود که تو داشتی با من حرف می‌زدی. خدانگهدار، عشق من. چند روزی بیشتر از تو جدا نیستم اما این چند روز تمام‌نشدنی به نظر می‌رسد. وقتی به‌سوی تو کشیده می‌شوم، قلبم در سینه می‌کوبد و خودم را لو می‌دهم. اما تا آن موقع انتظار است و عشق است و هیجانِ درهم‌آمیخته. به‌جز عشق، چیزی برایت نمی‌فرستم. با شور عشقی شدید می‌بوسمت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از باقی چیزها هیچ حس و تصوری ندارم. روحی مرده. اما به‌محض اینکه در فکرم، شوق تو را و خاطرهٔ صورتت را و حرکاتت را و بدنت را زنده می‌کنم، زندگی و حرارت به وجودم برمی‌گردد. تو منتظرم هستی، نیستی؟ از فیلم برایم بگو. از روزهایت. از شب‌هایت. از پدرت برایم بگو. هنوز چیزهایی هست که از تو نمی‌دانم و منتظرم درباره‌شان آسوده‌خاطر با من حرف بزنی. اما همه چیز درست خواهد شد. می‌دانم. به آن ایمان دارم. ما با هم زندگی خواهیم کرد چون آرزوی تو و آرزوی من است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
سوای همهٔ این‌ها، من خودم هم به توان تو نیاز دارم، چون دیگر اعصابم نمی‌کشد. ازسرگیری ارتباط با سینما به نحسی خورده و فقط توانستم دو روز فیلم بگیرم. کاش می‌شد عقب بیفتد! می‌بینی که باید هر کار می‌توانی بکنی که تعادل روحی و جسمی‌ات برگردد: این مال ماست. تمام توانم را به کار بردم تا بتوانم این‌ها را به تو بگویم. اگر تسلیم می‌شدم تو فقط فریادی می‌شنیدی که مدام تو را طلب می‌کرد؛ صادقانه بگویم که دیگر نمی‌توانم بدون تو زندگی کنم. دقیقاً به این خاطر است که می‌خواهم زندگی کنم و تو زندگی می‌کنی با عمری دراز. اما دوست ندارم به این فکر کنم؛ احساس می‌کنم خودم هم دیوانه شده‌ام. مراقب خودت باش. خوب شو. دوستت دارم بدیهی مثل زندگی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نترس، عشق من. من می‌مانم و خواهم ماند با تو همیشه و همه جا. اما خواهش می‌کنم آرام باش، شکیبا باش، از خودت مراقبت کن، خوب مراقبت کن و برنگرد مگر اینکه هر چه را آن منطقه می‌توانسته به تو بدهد، گرفته باشی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیگر هیچ، مگر این لجاجتی که به خرج می‌دهم تا بدانم کجایی تا بدانم آیا می‌توانی دوباره زیبا و منزه و قوی و بزرگ، همان‌طور که همیشه هستی، پیشم برگردی.
می‌فهمی عزیزم؟ این وحشتناک است که شاهد باشی چطور احساساتی چنین عظیم و بی‌انتها و غنی و شگفت، آن‌قدر در ما بماند تا احمقانه و بی‌روح و عادی شود و کاستی بگیرد تا آنجا که به واژه ترجمه شود و بی‌رنگ‌و‌بو روی کاغذ پرتاب شود! اما با این همه، در نامه‌ات جملات بی‌نظیری هست که فراموش نخواهم کرد. این کلمات چه حریق حیرت‌انگیزی که در قلبم روشن نمی‌کند! از این به بعد نیایش شام و سپیده‌دمم خواهند بود.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. همیشه دوستت خواهم داشت. علیه همه و حتی اگر لازم باشد علیه خودت. الآن فکر می‌کنم که از این به بعد بیهوده باشد که «علیه خودم» را اضافه کنم؛ در طول یک سال کاملاً راضی نشده بودم که خودم را تمام‌و‌کمال به تو بسپرم. امروز انتخاب کرده‌ام و دیگر هیچ وقت از عشقمان رو برنمی‌گردانم. از وقتی به آوینیون رفته‌ای، لحظه‌ای نبوده که در فکرم نباشی. کار کرده‌ام، یا مانده‌ام کنار پدرم در خانه. هر گاه خندیده‌ام، گریسته‌ام، فکر کرده‌ام، نگاه کرده‌ام، فکرت بی‌هوا آمده و رخنه کرده میان من و جهان تا با من بخندد و بگرید و فکر کند و نگاه کند. تو سرآغاز هر آغاز و پایان ذاتی تمام احساسات منی، فراز و فرود‌های روحیه‌ام در هر لحظهٔ روز با حس حضور عظیمی که از وجود تو می‌گیرم در هم می‌آمیزد. هر وقت خستگیِ زیاد می‌آید و با تمام نیرو فکر و خیال را از ذهنم می‌روبد و صورتت در ذهنم محو می‌شود، ناگهان میل به زندگی را از دست می‌دهم و دیگر حالم خوب نمی‌شود مگر اینکه مثل توده‌ای بی‌جان بیفتم و بخوابم تا انرژی‌ام برگردد و دوباره بتوانم نگاه زیبا و لبخند بی‌نظیرت را به یاد بیاورم. وقتی بیدار می‌شوم، لحظاتی سه زندگی را زندگی می‌کنم: مال تو، مال خودم و زندگیِ هیجان‌آمیز عشقمان را. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامه‌ات همه چیز را جارو کرد و امشب احساس می‌کنم از نو زنده شده‌ام. الآن باید بخوابم. فردا که بیدار شوم برای همه چیز آماده‌ام. آی عشق من، کاش می‌دانستی چقدر داشتنت خوب است! دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
لحن نامه‌ات دلشوره‌ای را که بابت سلامتی‌ات داشتم از بین برده است و این کم چیزی نیست. فکر می‌کنم حالت بهتر شده است: همان‌طور که امیدوار بودم. پاریس آب‌و‌هوای بدِ حارّه‌ای را جبران می‌کند؛ آوینیون و آخر سر هم کوهستان کار را تمام می‌کند و من دوباره از نیرومندیِ تو به ستوه می‌آیم. خلاصه خوب بخور، خوب بخواب، نفس بکش، دوستم داشته باش، و بدان که من اینجا در آرامش کامل منتظرت هستم. باید نیرومند و صبور باشم! الآن خوشبختم و هیچ وقت این‌قدر خوشبخت نبوده‌ام. مطمئن از تو و از خودم و از ما. آماده‌ام از مرگ هم سرپیچی کنم حتی اگر زود پذیرای تو شود با روشن‌ترین نگاهی که به زندگی داشته‌ای. هرچند نمی‌شود گفت که همه چیز برای کمک به من مهیاست؛ تو حتی در وقت نبودنت تنها یار من باقی می‌مانی، در هیجان و سکون. پدرم در این وقت سال آزرده‌خاطر است از آب‌و‌هوای متغیر و وضع روحی ماخولیایی (کلمه خیلی دقیق نیست، اما خودش این را به کار می‌برد).
وقتی خانه می‌مانم و پیتو می‌آید که در خانه‌مان غذا بخورد، تمدد اعصاب پیدا می‌کنم و فقط همین زمان‌هاست که می‌توانم استراحت کنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شب، یکشنبه، ۱۱ سپتامبر ۱۹۴۹
عشق عزیزم،
امروز صبح که بیدار شدم تمام توانم را جمع کردم بلکه بتوانم این روز را سپری کنم؛ چون قاعدتاً نباید نامه‌ای از تو می‌رسید. نمی‌توانی حدس بزنی چقدر غافلگیر شدم و چه لذت و حس قدرشناسی و چه فورانی از زندگی و عشق در من ایجاد شد وقتی که یکهو صدای زنگ در ورودی را شنیدم و نامه‌ات را به من دادند. باز کردنش را طول دادم. خیلی خوب بود. اما خوشحالی این طول دادن خیلی بزرگ نبود چون هیچ چیز با حسی که موقع خواندن نامه‌ات دارم قابل قیاس نیست. یک چیز برایم ناراحت‌کننده بود: اتفاقی که برای کاترین افتاده. چطور این اتفاق برایش افتاد؟ عینکش چه شد؟ خیلی مهم است یا تو کمی اغراق می‌کنی؟ کِی این اتفاق افتاده؟ آیا خودش هم خیلی نگران شده؟ تو چطور؟ خیلی ترسیدی؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
باد سردی می‌وزید. روز، آرام، به این فلات‌های سرد و سنگدل رو می‌کند. بی‌کسی طعم موحشی دارد گاهی. بنویس. حتماً بنویس. یادت باشد که نامه‌ات با سه قطار و یک اتوبوس سفر می‌کند تا به اینجا برسد. دو تا سه روز پشت سر هم. یادت نرود که دو یا سه روزِ اینجا نسبت به پاریس دیرتر می‌گذرد. از پاریس برایم بگو. از روزهایت، کارهایت، شب‌هنگام، فکرهای قبل از خوابت. من منتظرت هستم و دوستت دارم و بی‌اندازه می‌بوسمت، عشق من. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در خیال زندگی نمی‌کنم. خوب می‌دانم که شیرینی و آرامشی که به من داده‌ای مثل فتوحاتی‌ست که در معرض از‌دست‌رفتن باشد. اما من تو را برگزیده‌ام، و فقط تو را. و پیش تو هر طور که زندگی کنم بهترین است و دور از تو، بدترین. سعی می‌کنم روی نمایشنامه کار کنم. اما باید باز هم با تو رویش کار کنم. اما هیچ رمقی برای کار ندارم -فقط تلاطم عظیمی از شفقت احساس می‌کنم. وانگهی شاید الآن برای بهتر شدن نمایشنامه این حس باید وجود داشته باشد. نگو اصلاً که نمی‌خواهی در آن دخالت کنی، مثل آن شب. همه جا پیش من بمان. حتی اگر با هم بحث کنیم هم خوب است. با هم بحث می‌کنیم و بعد می‌خندی همان‌طور که خوب بلدی. این لبخند است که دوست دارم ببوسمش.
بله. من برخواهم گشت. تو آنجا خواهی بود. تغییر نکرده‌ای. باز دو یا سه روز قبل از رسیدن می‌توانی یک نامه بنویسی، حتی با یقین به اینکه من هنوز نامهٔ قبلی را نگرفته‌ام! باز هم دو یا سه روز آشفته‌حالی، چون این آشفتگی درونی‌ست؛ آشفتگیِ از سرِ فکر و خیال دائمی و واگویه و محرومیتِ بی‌صدا. دیوانه شده‌ام و از آن می‌ترسم. اما خواب همه چیز را مرتب می‌کند.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط قادر به احساس‌کردن و لمس‌کردن تو بودم و می‌توانستم این خوشبختی وصف‌ناپذیر را در ذهنم حس کنم. خوشبخت بودم، به‌قدری خوشبخت که هیچ وقت تا‌به‌حال نبوده‌ام. اینجا ترس و اضطراب از نو برگشته، ترس از دست دادنت هم با این امواج بازگشته است. اما به خودم می‌گویم که باید استراحت کنم و بخوابم، که تو هم به نیرو و توان من نیاز داری. از طرفی، این نامه را نباید امشب برایت می‌نوشتم. فردا صبح از سر می‌گیرمش. اما آن‌قدر دلم پر است از خاطرات و تمناها، این‌قدر مشتاق تو هستم که باید کمی با تو حرف می‌زدم؛ باید همان‌طور که دوست داشتم، این کار را انجام بدهم؛ یعنی لبآلب. و گاهی صورتم را جدا کنم تا چهرهٔ زیبا از رضایتت را ببینم. آه، عزیزم! چقدر محتاج یک نشانه‌ام، یک نشانه از تو تا زندگی کنم.
ساعت ۰۱۷: ۳، یکشنبه بعدازظهر، ۱۱ سپتامبر ۱۹۴۹
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیدار با تنهایی، که یک روز در تو محو شد. درست است. خودت می‌دانی. از آن موقع به بعد دیگر هرگز تنها نبوده‌ام. حتی جدا از تو چیزی در من سکونت داشت. کس دیگری در این جهان بود که من با او یکی بودم. حتی خلاف خواست او و امروز خلاف خواست تمام جهان. امشب بازیافتم، در این اتاق ساکت (در برجی چهارگوش) که دور از همه کار و زندگی می‌کنم تو را بازیافتم، با شور و حرارت، با درد، با لذتی چنان آشکاره و جسمانی که جریحه‌دارم کرد. امشب دقیقاً در این لحظه چه می‌کنی؟ ماه اینجا از پشت کاج‌ها بالا آمده و شب سرد و شگرف است. عشق من، آخ که چه شوقی دارم به تو من! نگرانی دوباره در دلم لانه کرده. حین روزهای پاریس خودم را سراپا به هوای تو سپردم، خیلی خسته‌تر از آن بودم که فکر کنم. v نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من بگو محل فیلم کجاست. همه چیز را برایم تعریف کن. خودت را زیادی خسته نکن. شب در قطار دلواپست شده بودم، بابت خستگی‌های بیش از حدت. باید استراحتی طولانی داشته باشی، پانزده روز در ارمنون‌ویل. اما تو مقاومت می‌کنی، نمی‌کنی؟ نگاهت وقتی برگردم برق خواهد زد. خلاصه مواظب سلامتی‌ات باش. مخصوصاً بخواب. خوابت را حرام نکن. اگر از این همه عشق و لذت و امیدواریِ استواری که در من ایجاد کرده‌ای، از این محبت خالصی که احساس می‌کنم خبر داشتی، با کمال آرامش از ته دل استراحت می‌کردی. هر چقدر هم که سخت باشد، زندگی واقعی به‌نظرم آغاز می‌شود. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در سال ۱۹۴۳، ماه‌های سختی آنجا گذرانده‌ام، سوء تفاهم را آنجا نوشتم و بعد از پایین آمدن از آن بلندی‌ها بود که تو را اولین بار دیدم. در تمام این‌ها منطقی اسرارآمیز هست و من هم کم‌کم مثل تو دارم به تقدیر فکر می‌کنم. برنامه‌ام این است که بیش از هر چیز استراحت کنم و با نیرویی تازه برگردم. ده روز کفایت می‌کند. امروز صبح، دوباره جسارتم را بازیافتم. چهارشنبه شب که به تو زنگ زدم چیزی در من خشکیده بود و باید سمت تو می‌دویدم. بنویس برایم که دوستم داری، که خوشحالی، تا من هم نیرو بگیرم، نیرویی که احتیاج دارم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در فکرم هر چه را مربوط به تو بود زیر و زبر کردم. حاصلش اما فقط شور و هیجانی بزرگ بود، اعتمادی بی‌انتها؛ قدرشناسی روحی و جسمی و خلاصه خوشحال‌ترین و غمگین‌ترین عشقی که می‌تواند وجود داشته باشد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هرگز در کلِ این دو ماه از دوست داشتنت دست برنداشتم، از تازه‌ترین فکرم تا کهنه‌ترینش تو بوده‌ای، تکیه‌گاهم، سرپناهم، یگانه رنجم. مرا در قلبت بپذیر، به دور از تمام هیاهوها، مرا پناه بده، حتی اندکی، تا بعدش شروع کنیم به زیستنِ این عشق که زوال نمی‌پذیرد. تو را و تمام تو را از تمام هستی‌ام می‌طلبم، تو را بی‌هیچ کم‌وکاست. به امید دیداری زود عزیزم، خیلی زود، از خوشحالی دارم می‌خندم، تنها، احمقانه، برانگیخته، انگار که ششم ژوئن است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همهٔ چیزهایی را که به من می‌گویی می‌دانستم و با تو از آن‌ها رنج می‌بردم، اما تو را دوست داشتم و منتظر بودم که سمت من برگردی. حالا تو برگشته‌ای و من پیشاپیش تو می‌دوم و چند روز دیگر آرامش برقرار می‌شود. این آرامش سخت خواهد بود، مثل برق می‌گذرد و گاهی رنج‌آور است. اما اعتمادت، ایمانی که به من نشان می‌دهی، باعث شده فکر کنم که عشق ما دیگر این چهرهٔ زشت و عبوس و این احساس نفرت و رنج ناخوشایند را به خود نخواهد گرفت؛ چهره‌ای که نمی‌توانستم تحملش کنم مگر اینکه از تمام وجودم مایه می‌گذاشتم که همین مرا از توان می‌انداخت. خوشحالی تو، خندیدنت، خوشایندت، این‌ها چیزی‌ست که مرا به زندگی وا می‌دارد و مرا به ورای خودم می‌برد. با تو به انتظارشان می‌نشینم. خوابیدن با تو، خوابیدن تا ته دنیا… نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من که نمی‌توانم هیچ وقت جمعیتی بیشتر از چهار پنج نفر را تحمل کنم. به‌علت دوز بالای انسانی به مسمومیت قلب دچار شده بودم. پاریس برای من مکان تنهایی و سکوت شده است. نوعی صومعه. تازه هیچ چیز خسته‌کننده‌تر از این نیست که نقشی را بازی کنی که در آن تبحری نداری. افراد زیادی بودند که مرا دوست داشتند یا دست‌کم این‌طور می‌گفتند ولی من جز دو یا سه نفر از نزدیکانم کسی را دوست نداشتم. واقعیت این است که انتظار ساعت‌هایی عاشقانه را می‌کشیدم و آن ساعت‌ها دارند نزدیک می‌شوند. فقط امیدوارم که زود سلامتی‌ام را به دست بیاورم و از این افسردگی درونی خلاص شوم. شاید بعضی ساعت‌ها و بعضی جاهای این قاره در خاطره‌ام به‌شکلی «پرمفهوم» دوباره زنده شوند. شیلی، بی‌شک، دوستش داشته‌ام.
نامهٔ «آخر» تو را برایم آوردند، عشق من. چه اشتیاقی به تو دارم! از این به بعد، چطور صبر کنم؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواندن نامه‌ات، بعد از این سکوت طولانی، یافتن دوباره‌ات، دوست داشتنت، دوست داشته شدن بخصوص در پیچ‌و‌خم جمله‌ها وقتی این همه مدت سرد و بی‌کس مانده باشی! چه عطشی به محبت که با آمدن و رفتن ته کشید! تو از نامه‌ای که در آن به سؤال‌های خودت پاسخ داده بودم رنجیده‌ای؟ تو در آن عشق نیافتی؟ آخ! عزیزم، تو واقعاً آن را بد خوانده‌ای. بله، اضطراب، ترس از آینده، صراحت کلام، همهٔ این‌ها جای کمی برای محبت گذاشته است. برایت از برترین فکرهایی که از عشقمان برای خودم ساخته‌ام نوشته بودم و از عشقمان طوری حرف زده‌ام که آدم از محترم‌ترین چیزها حرف می‌زند، بی‌ملاحظه و بی‌مراعات، با نیت صمیمیت و شور عشق. خوب «بحران» تو را درک می‌کنم و منتظرم که برایم تعریفش کنی. اگر کمی بیشتر تو را به من پیوند می‌دهد، بقیه‌اش دیگر مهم نیست. همان‌طور که فقط کافی‌ست نامه‌هایت دستم باشد تا روزهای هولناک تنهایی که از سر گذرانده‌ام محو شوند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
یک ماه و نیم است از تو دورم! اما تو به‌زودی این صورت پر‌فروغی را که دوستش دارم به من برمی‌گردانی. مگرنه، عشق من؟ تو با من حرف خواهی زد و مرا به بر خواهی گرفت. دست آخر تن خواهد بود و حقیقت و عشق ما. به امید دیداری زود عزیز من. تو را می‌بوسم همان‌طور که قرن‌هاست می‌بوسمت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
با هم زندگی می‌کنیم، مبارزه می‌کنیم و با هم امیدواریم. ماریای عزیزم. نگذار قلبت مأیوس شود، دوباره شعله‌ورش کن، با من و برای من -مرا این‌طور، دور و بی‌یاور و بی‌دفاع رهایم نکن، چرا که عشقمان در خطر است. یک علامت از تو، فقط یک علامت کافی‌ست تا زندگی دوباره ممکن شود. آه! دیگر نمی‌دانم چه بگویم. این سکوت دهانم را بسته است و قلبم را عذاب می‌دهد. دوستت دارم، دوستت دارم به‌عبث، در تنهایی، در زمهریری هولناک. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تندخویی‌ام باعث شد بفهمم که چقدر مرا دوست داری، هرگز فراموش نخواهم کرد که در طول دوران سردی و بیزاری‌ام، از من دوری نکردی و فقط عشق به من دادی، عشق و باز هم عشق. بله، دیوانگی‌ام باعث شد بیشتر از همیشه به تو باور داشته باشم و این‌بار، با چشم باز و بدون اندوه عظیم. شاید بالأخره روزی روی آرامش ببینیم، چون الآن دیگر فکر نمی‌کنم ترسی داشته باشم از کشش حیرت‌آورم به‌سوی کمال مطلقی که وجود ندارد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو نمی‌توانی تصور کنی من چه حسی پیدا کردم وقتی متوجه تاریخ دیدار دوباره‌مان شدم: ششم ژوئن. تو مثل آخرین تیوب نجات جلویم ظاهر شدی، آخرین حلقه که میان یک زندگی خالی پرت شده است و من با تمام توان به آن چنگ زده‌ام با چشمانی که به‌اختیار بسته‌ام به هر آنچه این امید آخرین را خراب کند. این‌طور بود که مهیا شدم تا با رضایت کامل به «سوء‌تفاهمی» بزرگ تن دهم. آدم‌ها هیچ وقت خیلی ملاحظه نمی‌کنند که جلوی بچه‌ها چه می‌گویند. خوب به خاطر بیاور روزی را که به خانه‌ات آمدم. دلهره‌های مرا خوب به یاد بیاور. می‌ترسیدم که نکند کسی از راه برسد و تو مرا آرام کردی با این کلمات که فریاد می‌زدی‌: «هیچ‌کس نیست! من دیگر نمی‌توانستم، می‌فهمی؟ همه را فرستاده‌ام بیرون شهر!» همین برایم بس بود. دلم می‌خواست همه چیز را باور کنم و همه چیز را باور کردم بدون هیچ کند‌و‌کاوی. در کورسوی امیدم، همه چیز را از قبل در ذهنم چیده بودم: فرانسین و تو حتماً جدا زندگی می‌کنید، اما به‌خاطر بچه‌ها شکلی از با هم بودن را حفظ کرده‌اید.
به‌جز این چطور می‌شد فکر کنی که من روی این تخت که با او خوابیده بودی، خودم را تسلیم تو کنم! عزیزم، این تنها گله‌ای است که از تو داشته‌ام. خودت چطور توانسته‌ای مرا همان جایی در آغوش بگیری که او را گرفته بودی؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همه چیز جور شد تا دوباره مرا به باور برساند. چرا سرنوشت بار دیگر ما را رو‌به‌روی هم گذاشت؟ چرا ما دوباره به هم رسیدیم؟ چرا این دیدار مجدد درست در همان زمانی بود که باید می‌بود؟ چرا چنین به باور رسیدم؟ چرا؟ نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از وقتی شناختمت، فهمیدم که می‌توانم دوستت بدارم. خامی و جوانی من باعث جدایی‌مان شد.
مدتی طول کشید تا به‌زحمت به دیوانگی‌ام پی بردم، از طرفی دنبال چیزی بودم که به آن «کمال مطلق خود» می‌گفتم. چنان لجوجانه و با کله‌شقی دنبالش می‌گشتم که فکر کردم آن را یافته‌ام. یک روز آفتابی، همه چیز بر من روشن شد. همه چیز را شکستم و تسلیم نوعی یأس شدم و دیگر سعی نمی‌کردم با صرف وقت و رغبت در آن تعمق کنم.
بله عزیزم، قبل از اینکه دوباره با هم باشیم، قبل از آمدنت، خیلی چیز‌ها در من مرد و هیچ چیز هم جایش را نگرفت. من دیگر به هیچ چیز باور نداشتم و حتی فکر می‌کردم که قلب وجود ندارد و حتی اراده‌ای محکم هم نمی‌تواند به دادش برسد.
تو را دیدم. آنجا، از خودم هیچ چیز نپرسیدم؛ بلد نبودم جوابت را بدهم؛ نمی‌دانم چرا یک بار دیگر سمت تو آمدم این‌قدر طبیعی و راحت. اولش، شاید برای دیدنت بود. اما بعد فهمیدم و به این مطمئن هستم که به این خاطر بود که دوباره به باور رسیده بودم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
صبح، جمعه، ۱۶اوت ۱۹۴۹
عزیزم،
این هم آخرین نامهٔ من. این هم آخرین گام قبل از به هم رسید‌نمان. با فکرش هم می‌لرزم. امروز می‌توانم با امید بسیار با این ساعت رو در رو شوم و دیگر آن سرگیجهٔ وحشتناک را حس نکنم که این اواخر فقط با فکر به بودن دوباره در کنار تو به سراغم می‌آمد. اضطرابی غیر‌منطقی که قلبم را با هزار ترس مبهم و توصیف‌نا‌شدنی تنگ کرده بود کاملاً از بین رفته و جایش را به نگرانی‌ای طبیعی داده است که خب، معمولی است؛ نگرانی‌هایی که به‌شکلی مرموز و غیر‌منتظره سر می‌رسد اما الآن در ناب‌ترین سرخوشی غوطه‌ورم و تشنهٔ آرامشی هستم که دلِ گرفته سزاوارش است.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیگر نمی‌توانم در این خلأ و این سکوت، در این سرزمین‌های سرد و بی‌روح فکر کنم. فراموشم کرده‌ای؟ من که همیشه رو به‌سوی تو دارم و قلبم سرشار از عشق است. کمکم کن تا سر سلامت از این سفر به در ببرم و برسم به ساعت برگشتن؛ ساعتی که از همان لحظه که در پیاده‌رو خیابان وَنو از تو خداحافظی کردم، منتظرش هستم. با تمام عشقم می‌بوسمت و به خودم می‌فشارمت. زیباروی من، به‌زودی می‌بینمت. تو را می‌بوسم و نمی‌توانم از تو جدا شوم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
گاهی پیش می‌آید که وقتی دارم گله می‌کنم مچ خودم را می‌گیرم و می‌فهمم که دارم به تو حسادت می‌کنم. با اینکه این سفر سخت است، دلم می‌خواست توی جیب تو بودم و در بیشه‌زار مرا به گردش می‌بردی و مثلاً در جشن بومی شرکت می‌کردم. اعتراف می‌کنم که از عبارت جلوی خانم‌ها با «کلاه‌های پردار» خوشم نمی‌آید مخصوصاً اگر زیبا باشند، اما قطعاً این واکنشی کاملاً شخصی است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرگز تو را این‌قدر دوست نداشته‌ام عشق من، فکر می‌کنم که هرگز بهتر از این دوستت نداشته‌ام. داری پیش من برمی‌گردی. فکر اینکه تا پانزده روز دیگر پیش من خواهی بود بی‌تابم می‌کند. وقتی به آن فکر می‌کنم، سست می‌شوم؛ ورطه‌ای در برابرم دهان باز می‌کند و سرگیجه‌ای می‌گیرم که دیگر ادامه دادنش حتی برای یک آن هم ممکن نیست. من همیشه از به‌هم‌رسیدن‌ها می‌ترسم، اما ترسم هیچ وقت به این اندازه نبوده است. انگار که از زمان‌های دورِ فراموش‌شده از هم جدا بوده‌ایم، انگار از وقتی یکدیگر را ترک کرده‌ایم هزار اتفاق افتاده و انگار هر کدام ما در مدار خود کس دیگری شده‌ایم؛ از وضع جسمانی‌مان می‌ترسم، از واکنش‌های متقابل‌مان، از این رازی که همیشه مواجهه و حضور واقعی را می‌پوشاند. چه می‌دانم! نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این اواخر «بحران روحی» ام مرا کمی بیشتر از حالت عادی منزوی کرده است و عادت پیاده‌روی در اسکله و قایق‌سواری بر رود مرن از سرم افتاده اما دوباره همه را از سر می‌گیرم.
برعکس، خیلی کتاب خوانده‌ام و زمان زیادی را به گوش کردن موسیقی گذرانده‌ام. حساس مثل قبل (به‌همان سیاق سابق) مثل یک چاهْ لذت بیرون می‌کشم از آن (اگر بشود چنین گفت). من هرگز کتاب‌هایی را که خوانده‌ام فراموش نخواهم کرد: بیگانه، کاکاسیاه کشتی نارسیسوس. بعدش احساس کردم آماده‌ام که پی‌یر یا ابهامات را بخوانم. شروعش کردم و می‌نوشیدمش با تمام لذت؛ لذتی که آدم از پیدا کردن راه خودش به‌شکلی خاص می‌برد. خوشحالم که حوصله به خرج دادم. قبلاً ازش صرف‌نظر کرده بودم.
در مورد موسیقی، بین صفحه‌های گرامافونی که دارم -بتهوون، باخ، گاهی موزارت و…‌- در کمال تعجب گیّوم دوفه برنده شد.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بنویس. بگو برایم که چه می‌کنی و به چه فکر می‌کنی. اسرارت را به من بگو، بنویس که مال منی. می‌بوسمت عشق من، از دور، اما با همان عطش. چشم به راهت هستم. هنوز دو هفتهٔ دیگر مانده و من در تدارک بازگشتم. با فکر به تو و به آن روز به خود می‌لرزم. آنجا خواهی بود، نه؟ و آیا تا همیشه مال من خواهی شد؟
آ.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
واقعیت این است که گذشت زمان مرا به تو نزدیک می‌کند. دیروز، در جاده، به تو فکر می‌کردم و با خودم می‌گفتم که اگر تو اینجا بودی چقدر با هم می‌خندیدیم. خوب می‌دیدم که تا کجا زندگی روزمره‌ام را پر کرده‌ای، در کوچک‌ترین جزئیات حضور داری، مو به مو به درونم خزیده‌ای. همین است که این خلأ و فراق را با خودم به این سو و آن سو می‌کشم، این گم‌گشتگی دلم را. نام تو را صدا می‌زنم اما خیلی دوری. شنبه شب در ایگوآپ میان جنگل و رود، در نسیم ملایمی که از دریا می‌وزید، چیزی را دنبال می‌کردم که انگار در تاریکی شب فرو می‌رفت. نمی‌دانم چه بود اما یکهو یاد بازوهایت افتادم آسوده زیر بازوهایم، و شانه‌ات که کمی تکیه‌اش داده‌ای به سینه‌ام، چشم‌های نازنینت، سکوتی غلیظ. ما چه خوشبخت می‌بودیم در این جای پرت‌افتاده در انتهای جهان. آخ! نسیم وزیدن گرفت… نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله، تو زندگی منی، روح من، عزیزترین من، دلخوشی من، طغیان و آرامش زیبای من که در انتظار من است، بگذار تو را فریاد بزنم و تو را صدایت کنم عشق من. با علامت‌هایی بزرگ از این ساحل به آن ساحل؛ این تنها کاری‌ست که می‌توانیم بکنیم. این‌ها اما علامت‌هایی‌ست از جانب آن‌ها که هیچ چیز نمی‌تواند جدایشان کند، که حتی خود دریا هم به آن‌ها می‌پیوندد. آخ! عزیزم، موقع برگشتن… تمام وجودت را…، دوستت دارم، منتظرت هستم. به امید دیداری هر چه زودتر، زیباروی من. می‌بوسمت باز. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بگویم چه در دلم می‌گذرد؟ خب من همه چیز را به تو می‌گویم، بدون هیچ نیت درونی، عشق عزیزم. آنچه درباره‌اش با تو حرف نمی‌زنم، خودت می‌دانی، این ازهم‌گسیختگی‌ست که در آن افتاده‌ایم، این رنج کشیدن از رنج دادن است، ناتوانی در خوشبخت نگه داشتن کسی که از همهٔ دنیا بیشتر دوستش داریم. عزیزم، به‌جز تو با که می‌توانم از آن حرف بزنم. وقت‌هایی هست که به خودم نزدیک نیستم که دوست دارم فرار کنم یا بمیرم. اما همیشه لحظه‌ای هست که برمی‌گردم سمت عشقمان و در عشقمان غرور واقعی را می‌یابم؛ چیزی که از من برگذشته و از مبارزهٔ مشترکمان هستی یافته است. نزدیک منی تو، همراه منی، با نامه‌هایت با نفست یاری‌ام می‌دهی. ما با هم هستیم، علیه همه. هیچ چیز نمی‌تواند هرگز از هم جدایمان کند و این رابطه را خراب کند، نرم و محکم عین ریشهٔ زندگی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برگرد پیش من، عشق من؛ زود بیا کنارم. دوستت دارم. تمنای تو را دارم. دیگر نمی‌توانم. هر چه زودتر می‌توانی برگرد، در ضمن خواهش می‌کنم برایم بنویس، هرچه بیشتر که می‌توانی… حتی در سفر. دوستت دارم. منتظرت هستم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
با این همه، به تو نیاز داشتم. تمام نامه‌هایت را دوباره خواندم، تمام کلماتت را در ذهنم مرور کردم، تمام حرکاتت را تمام اعمالت را. سرانجام آمدم تا با تو در افسانهٔ سیزیف مشورت کنم. هیچ کتابی را نمی‌توان با توجه و اشتیاق و عطوفت بیشتری نسبت به این خواند. و نمی‌توان احساسی به این شدت که من از آن گرفتم، از هیچ کتاب دیگری دریافت کرد. همه چیز دوباره زیر سؤال رفته بود و اگر می‌دانستی عزیزم که چه انقلاب تمام‌عیاری در من بیدار کرده‌ای، شاید باور می‌کردی که… البته خیلی چیزهاست که به آن‌ها باور داری. خلاصه، دربارهٔ این‌ها بعداً با تو صحبت خواهم کرد. الآن فقط می‌خواهم بدانی که خواندن این افسانه به‌نوعی (هر چقدر هم که مسخره به نظر بیاید) مرا کاملاً با عشقی چنین گسیخته، که به ما تحمیل شده، دوباره آشتی داده است. گفتم «دوباره آشتی داده» ، این اصلاً کلمهٔ دقیقی نیست، اما دغدغهٔ یافتن کلمهٔ مناسب را به تو می‌سپارم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بدون نامه‌هایت قلبی در سینه ندارم. ممنوم که برایم می‌نویسی، این‌قدر خوب و سرِ موقع، ممنونم جان من، عشق نازنین من. تنهایی هیچ‌کاری از دستم برنمی‌آید. نمی‌توانم، حتی نمی‌توانم اینجا آرامش داشته باشم. اما کنارِ تو، به‌موقع رسیدن به کنار تو، تمام نگرانی من است. از سائوپائولو، مدتی طولانی برایت خواهم نوشت. درخواستت را اجابت می‌کنم. اما اینجا قبل از سوار شدن جواب نامه‌ات را می‌دهم، با اشتیاقی فراوان و اعتمادی که احساس می‌کنی، این‌طور نیست؟ خدانگهدار، قشنگ، کوچولو، شیرین، لطیف! دوستت دارم و آرزویم هستی. انتظارت را می‌کشم همان‌طور که انتظار استراحت و وطن را می‌کشم… می‌بوسمت، دهان نازنینت را! نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط این را بدان که امیدم تنها به تو متکی‌ست. کاش توان و استعداد و عشقم را آن‌قدر می‌شناختم که می‌توانستم با اطمینان هر چه به من بستگی داشت را به ساحل برسانم. دربارهٔ آنچه به تو مربوط است، من به‌راحتی بر این میلِ به ویرانی پیروز شدم؛ میلی که در آن با تو اشتراک داشتم. مطمئن نیستم که تو به همین شکل بر آن پیروز شده باشی. خیلی اوقات به تو گفته‌ام که آن سراشیبی آسان‌ترین راه بود. راهی که اکنون خود را در آن انداخته‌ایم، راهی‌ست رو به بالا. من روحیه و توقعت را آن‌قدر می‌شناسم که به تو و تصمیمت تردید نداشته باشم. هرچه هم پیش بیاید تو نگران نباش. من هرگز بدون رضایت تو کاری نمی‌کنم. موافقت تو، رضایت کامل تو، تمام دارایی من است در این جهان؛ چیزی‌ست که واقعاً آرزو دارم. زود برایم بنویس و به من بگو که دوستم داری و منتظرم هستی. به من نیرو ببخش تا این سفر بی‌پایان را تمام کنم و مرا ببخش که فقط توانستم خوشبختی‌ای برایت بیاورم چنین سخت و ازهم‌گسیخته. به‌زودی تبعید به پایان می‌رسد و تو کنار من خواهی بود. به‌زودی صورتت، موهایت، لرزش‌های خفیفت در آغوش من خواهد بود. بله، به‌زودی می‌بینمت عشق نازنینم. فعلاً از تو نفسِ زندگی می‌گیرم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اما این هم واقعیت دارد که من ترجیح می‌دهم با تو به‌سوی ویرانی شتاب کنم تا اینکه یک خلوت آسوده داشته باشم. در هر حال، همه چیز به نیروی ما بستگی دارد، از این است که نمی‌توانیم خودمان را از بدبختی رها کنیم مگر اینکه تا مرز از پا درآمدن بجنگیم. و من تو را چنان شدید دوست دارم که همین کفایت می‌کند تا به من انرژی بی‌انتهایی بدهد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من تمام زندگی‌ام به‌دنبال همدستیِ تمام‌عیار (در معنای زیبایش) با انسانی بودم. با تو یافتمش و همزمان معنایی نو جستم برای زندگی‌. حالا شاید واقعاً بتوانیم تلاش کنیم که خودمان را فراتر از همه چیز بنشانیم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هم همین‌طور، عشق من، آرزوی زندگی با تو داشتم و دارم؛ اما وقتی خودم را در بن‌بست می‌دیدم، آرزو می‌کردم که ای کاش عهدی فراتر از این‌ها وجود می‌داشت، نوعی ازدواج مخفیانه که ما را ورای شرایط به هم پیوند می‌داد؛ ازدواجی که در آن هر کدام با پیوندی ستایش‌برانگیز به دیگری وابسته باشد و مدام تقویت شود، غیر قابل تشریک با دیگران، اما برای خودمان مثل بند نافی واقعی باشد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آن‌قدر عمیق دوستت دارم که بتوانم در برابر این وضع تا مدتی مدید مقاومت کنم و تو را با نیروی عشق نگهت دارم. اما هر بار این نیرو در من فرو می‌شکند و ممکن است روزی از راه برسد که دیگر نیرویی برای نگه داشتن تو نداشته باشم و فقط توان رنج کشیدن برایم بماند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
راستش زندگی برایم همین رفتن به‌ضرورت به می‌دی یا جاهای دیگر است، همراهی کسانی که دورم را گرفته‌اند، ترک گاه‌گاه تو، تلاش در توضیح رنج‌های بیهوده، انتخاب نیکی تا حد ممکن. تمام این‌ها که به‌حرف به‌راحتی قابل تصورند، در عمل در برابر کسی مثل تو تحمل‌ناپذیر می‌شوند. پیامد این زندگی و هر تداعی‌اش بر رفتار تو اثر دارد، من این را می‌دانم. کافی‌ست صورتت در هم برود تا همه چیز برایم تمام شود. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرچه در دل داری به من بگو، هرچه در سرت می‌گذرد. هیچ چیز را حذف نکن، حتی اگر فکر می‌کنی ممکن است مرا ناراحت کند. از غصه‌ات با من حرف بزن.
همه چیز را به من بگو. دوستت دارم و هیچ چیز مرا به‌اندازهٔ این ناراحت نمی‌کند که بدانم تو غمگینی و دلیلش را ندانم و نتوانم کمکت کنم. دوستت دارم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آرام باش و مخصوصاً مواظب خودت باش، خیلی مواظب خودت باش. وقتی به سلامتی‌ات فکر می‌کنم بر خود می‌لرزم و حدس می‌زنم با این آب‌و‌هوای شوم آسیب‌پذیرتر شده باشد. تمام آدم‌ها مطمئناً سزاوار سلامتی هستند. عشق من، عشق نازنینم، خیلی مراقب خودت باش. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نمی‌دانم چطور برایت بگویم! دوستت دارم. دوستت دارم با همه چیز و علیه همه چیز. هیچ چیز به‌اندازهٔ دوست داشتن تو نیرومند نیست که زندگی‌ام را به‌تمامی پر کند. هیچ چیز دیگری نمی‌طلبم و نمی‌خواهم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
«امان از شب!» چون شب بیشتر از هر وقت دیگر از تنهایی و تمنایم احساس وحشت می‌کنم. همان زمان‌هایی که برایت نوشتم هر تفریحی به‌جز کتاب را رد می‌کنم چون همه‌شان مرا به‌سوی تو می‌کشند و در برابر فراق تو قرارم می‌دهند، پررنگ‌تر و دردناک‌تر از آن احساسی که مصرانه باعث می‌شد فکرم یک لحظه هم از تو جدا نشود. الآن که نوبت امیدواری رسیده است شاید بتوانم آن‌ها را بپذیرم اما نمی‌توانند مرا سرگرم کنند. نه عزیزم، قصد نداشتم حرفی به زبان بیاورم که تو را برنجاند. تو خنگی دوست‌داشتنی هستی و من می‌بخشمت. خودم را نمی‌بخشم که نمی‌توانم خودم را خوب توضیح بدهم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز فقط نامهٔ تاریخ هفدهم را دریافت کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پژمرده شوم، خشک به‌اندازهٔ بی‌آب‌و‌علف‌ترین بیابان‌ها. نامه در لحظهٔ بحرانی از راه رسید و خوشحالی بابت دریافتش مرا از فکر و خیال کارها بیرون آورد و به فضایی صمیمی برد و چنان کورم کرد که نتوانستم رنج تو را همان اول درک کنم. اما بهتر است به‌ترتیب جلو بروم وگرنه نمی‌توانم هرگز از پسش برآیم.
به‌ترتیب جلو رفتن! کار راحتی نیست.
یک ماه از رفتنت گذشته است و دست‌کم باید یک ماه دیگر هم تا برگشتنت انتظار بکشیم. خوشبختانه، امیدواری روزها را کوتاه‌تر می‌کند و نامه‌هایت به این هفته‌ها هدفی می‌بخشد.
وقتی به نوشتن نامه فکر می‌کنم، پریشان می‌شوم. دیگر نمی‌فهمم کجا هستم. من تمام روزهایم را با تو می‌گذرانم. یکریز به تو فکر می‌کنم. تمام اتفاقاتم را با تو زندگی می‌کنم و تازه شب هر چه را به زندگی خصوصی‌ام مربوط است مخفیانه در دفتر خاطراتم تکرار می‌کنم. حتی وقتی هیچ چیز ندارم که برایت تعریف کنم، روی صفحات دفترم (تازه دومین دفتر!) ، درهم و برهم از هرچه در سرم (و جاهای دیگر) می‌گذرد، می‌نویسم. از هر چیزی با تو حرف می‌زنم، چون انگار وقتی برایت می‌نویسم به تو نزدیک‌ترم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواهش می‌کنم هر چه گفتم فراموش کن. آن روز که ممکن است جملاتی زشت بر سرت فریاد بزنم، گوش‌هایت را ببند. مرا به‌شدت دوست داشته باش، به‌شدت. خودت را در آرامش و نور این زندگی که به هردومان هدیه شده تسکین بده. ما چاره‌ای نداریم جز اینکه سرنوشت را بپذیریم بی‌آنکه به زانو درآییم. این‌طور دوستت داشته‌ام. این‌طور دوستت خواهم داشت و اگر می‌خواهی مرا خوشحال و سربلند ببینی، در حال حاضر تنها چاره‌اش همین است که پیش پایت گذاشته شده و باید آن را به کار ببندی. دوستت دارم.
ماریا
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من گوش کن عزیزم؛ آغوش دلت را کاملاً بر من بگشا؛ من بلد نیستم خودم را تعریف کنم، بلد نیستم حرف بزنم و در نوشتن از آن هم بدترم، اما همهٔ چیزهایی را که اینجا به تو می‌گویم، آن‌قدر عمیق احساس می‌کنم که باید برایت روشن شود و تو را تحت تأثیر قرار دهد. من با تمام جانم با تو حرف می‌زنم؛ جانی که بعد از تأملی زیاد پشت لب‌هایم جا می‌ماند. رؤیایم این است که با تو زندگی کنم و قسم می‌خورم که آن‌قدر برایم می‌ارزد که از آن چشم نپوشم، اما فقط به این دلیل ازش گذشتم که برایم قابل تحمل نیست و باید حرفم را باور کنی. اگر تو به فکر خوشحالی منی باید درک کنی که تحمل چنان شرایطی از تحمل همهٔ رنج‌های ممکن وحشتناک‌تر است: اندوهی موحش است که من در شرایطی زندگی کنم که بدانم تو به‌هم‌ریخته از عذاب وجدان، نیمه‌ویران و در تمنای عشقی به‌دست‌نیامده باشی و من خودم را غریبه و گناهکار احساس کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از اینجا به بعد سخت خواهد بود و من هم آن را به همان خوبی درک می‌کنم که تو. الآن برایم آسان است که روشنی و نیکی بینمان را تصور کنم؛ اما می‌دانم که زمانی از راه می‌رسد که حضور خودت و حضور زندگی‌ات مرا تلخ، بدجنس، خودخواه، منزجر و بی‌رحم می‌کند و آنگاه حتی به عشقمان هم پشت خواهم کرد. آنجاست که انتظار دارم کمکم کنی و می‌دانم که هر چقدر هم این وظیفه سخت باشد تو بلدی فاتحانه از آن بیرون بیایی، اگر مرا دوست داشته باشی. تو قبلاً بارها این کار را کرده‌ای. من هم سعی می‌کنم همین‌طور عمل کنم. برای همین است که باید تمام انرژی و نیرویمان را در این راه جمع کنیم و باید با لذت و امیدواری انجامش دهیم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر شجاعتی که می‌طلبی باعث ویرانی همه چیز می‌شود، خواهش می‌کنم دیگر راه دور نرو!
کاری از دستمان برنمی‌آید، هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم، ما نباید کاری به‌جز دوست داشتن خودمان بکنیم، باید به قوی‌ترین و بهترین شکلی که می‌توانیم همدیگر را دوست داشته باشیم. تا آخر، در دنیای متعلق به خودمان، جدا از دیگران در جزیرهٔ خودمان، و به هم تکیه کنیم تا عشقمان، با تنها نیرویش، با تنها انرژی‌اش، در سکوت، پیروز شود. خب شاید فقط ما حق داشته باشیم بگذاریم این عشق پیش چشم همه بدرخشد، بی پرده‌پوشی (از طرفی، این چه چیزی را بدتر خواهد کرد؟). اگر این لحظه باید از راه برسد، لاجرم می‌رسد، هیچ کاری نکن، این لحظه خودش را خیلی ساده به ما تحمیل خواهد کرد بدون اینکه از ما مبارزه‌ای طلب کند، بدون اینکه برای کسی رنج و اندوه به بار بیاورد.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در تمام دنیا به چه کس دیگری می‌توانستم بگویم؟ منتظرت هستم، منتظر آرامش غروب، منتظر رسیدن نوبت ما، آن نور محو، این لحظهٔ توقف میان روز و شب. مطمئنم که آرامش فرا می‌رسد. من اما فقط یک آرامش را متصورم: ما دو تن خوابیده با نگاهی که رد و بدل می‌کنیم و من دیگر میهنی ندارم، مگر تو. منتظرم باش عزیزم. برایم بنویس، هرچه می‌توانی بنویس. مرا یک عالمه دریا از تو جدا می‌کند. کجا دنبالت بگردم؟ کجا به دستت آورم؟ چطور بی‌تو تسکین دهم این دردی را که خفه‌ام می‌کند؟ می‌بوسمت، ای تنها عشق من، تو را در آغوش می‌فشرم. روزها می‌گذرند، اما کُند، مثل شب‌های بی‌خوابی و من دیگر تاب تحمل خود را هم ندارم. بنویس. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
شاید وقت آن رسیده که بگذارم قلبم حرف بزند. دیروز در بالهٔ سیاهان، فکر می‌کردم که دیگرهیچ چیز را دوست ندارم. واقعاً به‌جز تو هیچ چیز برایم جذابیتی ندارد. من هر چه می‌بینم یادداشت می‌کنم، سعی می‌کنم در زندگی خودم سهیم شوم، برای نوشتن عادی به تو و حرف زدن از این سفر باید تلاش زیادی به خرج بدهم و با وظیفه‌شناسیِ تمام می‌کوشم، اما تمام مدت مدام می‌لرزم از این بی‌شکیبی دردناکی که مجبورم می‌کند فرار کنم یا همه چیز را از دور و برم دور بریزم. هیچ وقت این‌طور نبوده‌ام. در بدترین لحظات، ذخیره‌ای از نیرو و اشتیاق داشتم. و تو خوب می‌دانی که از خودپسندی متنفرم. از دلیل و برهان هم هیچ کاری ساخته نیست، این احساس از من قوی‌تر است. با خودم می‌گویم نکند تمام این حالت ناشی از وضعیت جسمانی باشد. آب‌و‌هوای اینجا سنگین و شرجی است و خسته‌ام می‌کند. رنگ پوستم که در کشتی برنزه شده بود برگشته است به حال عادی. دیگر خیلی نیرومند نیستم و قوایم نسبت به موقع پیاده شدن از کشتی تحلیل رفته است. حواس‌پرتی‌ام بیشتر شده و هر لحظه دهشتناکیِ حس تهی‌بودگی در من پا می‌گیرد که از همه چیز رویگردان می‌شوم. این حالت البته به تو و به ما مربوط است؛ به فکر و خیالاتم به این که چه می‌کنی و چه چیزهایی گفته‌ای. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم و به محبت و درک تو نیازمندم. نامه‌ات آن‌قدر خوب است و از آنچه در تو می‌پسندم سرشار است که باید عشقم را برایت فریاد بکشم و این کار را خوب بلدم و مطمئنم که تو از من خواهی پذیرفت، هر چقدر احمقانه و ناچیز هم که باشد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
«امان از شب! این‌طور وقت‌ها می‌افتم روی کتاب‌ها. فقط همین سرگرمی است که می‌پذیرمش. این‌طور وقت‌ها از بقیهٔ چیز‌ها خیلی می‌هراسم و دلم نمی‌خواهدشان.» از چه می‌هراسی؟ نمی‌دانی این هراس که نوشته‌ای، هراسی صدبرابر بزرگ‌تر بر دلم هوار می‌کند؟ نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دریا روبه‌رویم صیقلی و زیباست، مثل صورتت، وقت نگاه به من در آن وقت‌ها که دلم آرام است. آخرین جشن چهاردهم ژوئیه یادت هست؟ امسال در تنهایی خواهد گذشت. به پاریس فکر می‌کنم. ما گاهی از پاریس متنفر می‌شویم اما پاریس شهر عشق ماست. وقتی دوباره در خیابان‌هایش و روی اسکله‌هایش راه بروم و تو کنارم باشی، این درد بی‌درمان درمان خواهد شد، این دردی که مثل فراق تو بی‌رحم است. اما اینجا هم مدام به فکر تو هستم، با اضطراب و شادی توأمان، عاشق، همان‌طور که می‌گویند. اما عشقم به تو پر از فریاد است. این زندگی واقعی من است و بیرون از آن فقط مرده‌ای متحرکم من. مراقب من باش، مراقب ما باش، منتظر ما باش، و مدام به خودت بگو که من هر شب می‌بوسمت، همان‌طور که در روزهای خوشبختی‌مان می‌بوسیدمت، با تمام عشق و تمام محبتم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تصورت می‌کنم، برنزه، براق، پر‌جنب‌و‌جوش و سرحال. دلم می‌خواهد انرژی‌ام را بازیابم تا وقتی برگشتم همان‌طور که باید باشم، باشم؛ با تحولی در روان و تن، به‌شوق رفع این گرسنگی ابدی. اما هنوز هفته‌ها بینمان فاصله هست. حقش است این روزها را یکی یکی بجوم. آن‌وقت شاید جبران شود! خوشحالم که پیشنهاد مصر را رد کرده‌ای، خودخواهانه خوشحالم. می‌دانم که به آن نیاز داشتی و این شاید مسئله را کمی بغرنج می‌کند. اما دو ماه جدایی هم دیگر زیادی رنج‌آور می‌شد. رنجی که دیگر دل روبه‌رو شدن با آن را نداشتم. از تو متشکرم، دوستت دارم به‌خاطر این کاری که کردی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این روزهای طولانی روی دریا کمی آرامم کرده است. گره دردناکی که در وجودم بود گشوده شده و ناسورترین زخم‌هایم ترمیم شده است. از خودم در عجبم که چرا از این غم خلاصی ندارم. شجاعت و توانم را خیلی راحت از دست داده‌ام. انگار انرژی حیاتی‌ای را که می‌خواستم درونم جای این غم بنشانم تا بتوانم از نو آغاز کنم، از دست داده بودم. اما گمان می‌کنم که تمام این‌ها زودگذر باشند و تمام نیروهایم به تنم بازگردند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همه جا در تمام لحظات در هر حالت روحی، دوستت دارم. منتظرت هستم. انتظارم برای خودت دیر و دور است اما برای نامه‌هایت همین الآن هم منتظرم. عزیزم، وقتی برایم می‌نویسی به من شرحی از برنامه‌هایت بده تا حتی شده مبهم هم بدانم کجا هستی؛ یادت نرود که مرا در احساساتت شریک کنی و برایم تعریف کنی که از تو و کنفرانس‌هایت چه استقبالی کردند. از سرگرمی‌هایت هم برایم بگو. بدون خستگی از خودت برایم بگو، حتی از لحظاتی بگو که از من دوری و چیزهایی که با تو سهیم نیستم. تصور کن در چه بی‌خبری محضی به سر می‌برم از هر‌چه تو را در بر گرفته و کمی خوراک ذهنی برایم بفرست تا بتوانم به‌درستی منتظرت باشم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من دیگر نمی‌توانم بی‌تو سر کنم و با این فکر تو برایم غریبه شوی؛ دیگر نمی‌توانم این فراق جانکاه را تحمل کنم، حتی اگر این فراق با زیباترین چهره بر من ظهور کند، با قامتی بلند و دلی سخاوتمند و رویی فریبنده، باز هم من ترجیح می‌دهم تو را کنار خودم داشته باشم، حتی اگر با تو زشت و حقیر و شرمسار شوم. عشقمان دارد از دست می‌رود، ذوب می‌شود و اگر قرار بر انتخاب باشد ترجیح می‌دهم عشقمان را دو بار بکُشیم، با دست‌های خودمان، تا اینکه به‌خاطر حفظ ارج و قرب من فدایش کنیم و بعد تمام زندگی‌ام را بدون احساس سر کنم. چقدر افکاری که قبلاً آزارم می‌دادند به‌نظرم احمقانه و توخالی و متکبرانه و بی‌معنی می‌آیند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
با خودم گفتم که نکند تمام این تمایلات زادهٔ این لحظه باشد، نکند تو به هر نحو با این حال‌و‌هوا غریبه باشی. اما بعد از اینکه خوب فکر کردم، متوجه شدم که خود تو هستی که زایندهٔ تمام تمایلات منی. با تصور هر کس دیگری در ذهنم -آشنا یا غریبه- تا بخواهد مرا در بر بگیرد، فوراً خودم را کنار می‌کشم. بله، خودت هستی، فقط خود تو. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حرف‌هایم چه پرشور و شاعرانه شده! نمی‌خواستم به این حد برسد؛ می‌خواستم خیلی ساده از تصاویر خوب و بدی که تو در من جا گذاشته‌ای بگویم، کشش‌هایی از سراسر وجودم به‌سوی آن کسی که بوده و به‌سوی آنچه انتظارش را دارم. خیلی خوب است! تو مرا چنین زیبا کردی! چه می‌خواهی: خودت باید بدانی! نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آی! این بازگشت، دیشب، میان پاریس! باد، رود سن، ماه کاملِ تابان، زیبایی همه جا دور من، همه جا درون من سنگین از حمل تو، سبک از حس خوشبختی و امیدی که تو به من می‌دهی، سرمست و بشاش از میل وحشتناکی که در من می‌کاری! آی، پرسه در این شهر که این‌قدر دوستش دارم، مخصوصاً که تو در منی! باد خنک شب در بلوزم، روی پوستم. هوس بازوانت. عطش لبانت و تشنگی. تشنهٔ طراوت آن لعل، آنجا که به هم می‌نشیند! وای از این لحظات شکوهمند و نفس‌گیر! چقدر سهمگین و بی‌نظیر است و چقدر دلم می‌خواست قادر بودم این وضع را تا زمان آمدنت یک‌بند نگهش دارم! نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در غم و در شادی، کاملاً با تو زندگی می‌کنم. هر روز خودم را حیوان‌تر احساس می‌کنم و اصلاً اهلی نیستم. از نظر فیزیکی، عادت‌کرده به اینکه تقریباً در تمام طول روز لخت بمانم، با پوستی آفتاب‌سوخته، تنبلی، تمایلات سر‌خورده و حالت درازکش، این‌ها برایم آزادی و آرامش و تأنی در حرکات می‌آورد که فقط شبیه زندگی وحوش است. هی جُم می‌خورم، با طمأنینه‌ای لطیف و ناگهانی، بدون ذره‌ای حرکت اضافی مگر در موارد ضروری. به این حالتم آ‌گاهم و در این لحظات خودم را زیبا حس می‌کنم. این هم خیلی ساده برای اینکه تخیل تو سرشار شود و وقتی به من فکر می‌کنی بتوانی کمی مرا به خیالت بکشی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خب، من از پیشت می‌روم. بهتر است بگویم ازت دل می‌کنم. بنویس، تعریف کن. هر جزئیاتی مرا روشن می‌کند، برایم خیلی سخت است تو را در نواحی تاریک تصور کنم. هر‌چه بتوانی بیشتر برایم بگویی برایم بیشتر روشن می‌شود. از خودت. به چه فکر می‌کنی. چه کار می‌کنی. چه می‌خواهی. همه چیز.
منتظرت هستم. دوستت دارم. تمام صورتت را می‌بوسم، تمام تو را، چنین آفتاب‌سوخته. دست‌هایم را دور گردنت می‌اندازم و همان‌جا می‌مانم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من. خب، تو چه خبر؟ تعریف کن. زود باش تعریف کن. همه چیز را به من بگو، از کنفرانس‌هایت، بگو آیا آماده‌شان کرده‌ای؟ آیا قبراق هستی؟ آی عشق من، چقدر دلم می‌خواست کنارت باشم، گام‌به‌گام تو باشم و انتظارت را بکشم! تو از من اعتماد می‌طلبی. دفتر خاطرات مرا خواهی خواند. هرگز این‌قدر صادق نبوده‌ام. می‌دانی؟ اگر این‌قدر سنگین نبود می‌توانستم حتی جلوتر برایت پستش کنم. هیچ چیزی نیست که تو از قبل ندانی، حتی دور از من. خوب یا بد، در غم و شادی، حضورت همه جا حس می‌شود؛ یک لحظه از زندگی‌ام نیست که تو در آن نباشی، قسم می‌خورم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فراق تو و زخم‌هایی که نمی‌دانم در کدام نقطه از اعماق وجودم به‌خاطر دلشکستگی‌های روزهای آخرمان نیش زده، مرا دیوانه کرده است. اما نرم‌نرمک همه چیز آرام می‌شود. الآن همه چیز انگار دارد سر‌و‌سامان می‌گیرد. زخم‌ها هنوز منتظر بهانه‌اند که دوباره سر باز کنند، در کوچک‌ترین چیزها حسش می‌کنم، تصاویر دردناک گهگاهی فکرم را مشغول می‌کند اما روندش ثابت شده: آغوشم را کمی به روی زندگی گشوده‌ام. دیگر در این فروبستگی نمی‌مانم، به غصه‌هایم مجال نمی‌دهم و می‌توانم در هوای آزاد تنفس کنم، بدون احساس خفگی. وقتی تصویری خطیر روانم را می‌خراشد دیگر ته دلم این غرش وحشتناک را حس نمی‌کنم، این آشوب و این شرارتی که با حال بدم عجین می‌شد و از دیدنش دچار وحشت می‌شدم دیگر وجود ندارد. البته هنوز به شیرین‌کامی قبل نرسیده‌ام اما احساس رهایی می‌کنم، انگار که هوایی تازه به ریه‌هایم می‌رسد. آه! بله! بهترم!
سپری کردن روز راحت است. خورشید می‌سوزد و من هم آفتاب‌سوخته می‌شوم و دیگر متوجه گذشت زمان نمی‌شوم، اما چیزی که دور از تو طاقتم را می‌شکند آغاز شب است، وقت خوش، «وقت خوش» ما که من چون گل‌های شب‌بو کم‌کم باز می‌شوم و در طول شب این‌چنینم تا وقتی خوابم ببرد. امان از شب! این‌طور وقت‌ها می‌افتم روی کتاب‌ها. فقط همین سرگرمی است که می‌پذیرمش. این‌طور وقت‌ها از بقیهٔ چیز‌ها خیلی می‌هراسم و دلم نمی‌خواهدشان.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامه رسید تا آرامم کند و به تحرکم وا دارد، تا رد خوشبختی را بر صورتم بگذارد؛ ردی که تو این‌قدر دوستش داری؛ چون این نامه نه‌تنها اینجا پیش چشم‌هایم است و در اثر کلمات دلنشین و گرمابخش تو کاملاً یکه خورده‌ام، بلکه به من نوید نامهٔ بعدی را هم می‌دهد، آن هم پنج روز زودتر، یعنی اول هفتهٔ آینده. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
روز بر فراز دریایی فلزفام با پرتوهای کورکننده برمی‌آید، خورشید بر پهنهٔ آسمان ذوب شده است. گرمای هوا، شرجی و رخوتناک است. به داکار نزدیک می‌شویم. من با تو از خواب بیدار شده‌ام. امیدوارم امشب با نامه‌ات به خواب بروم. این هم نامهٔ من، همان‌طور که دیروز نوشته‌ام، یکسره با قلبی پرتپش. دلم می‌خواهد این نامه در حفظ عشقمان یاری‌ات کند و تو در آن متوجه محبت و احترامی بشوی که به تو احساس می‌کنم؛ احترامی حتی گاه بیش از شور عشق. تمام بوسه‌های جهان را پایین این صفحه می‌گذارم. به امید دیدار، عزیزم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تصویری که از تو با خودم دارم الآن از وسط رنج‌ها و خوشی‌ها گذر می‌کند. دیگر تغییر نخواهد کرد. این صورت عزیز مال من است، چیزی‌ست که با خودم می‌برم، چیزی که از ارزنده‌ترین قسمت این زندگی به دست آمده است. منتظرم باش، عشق من، وحشی من. تو پیشم حاضری، امشب، مثل همیشه. از این حجم گریه که موقع نوشتن نامه تا گلویم بالا می‌آید دارم خفه می‌شوم. لبخندت را اما تصور می‌کنم، لبخندت را در این عکست که جلوی رویم است تماشا می‌کنم و امیدوار می‌شوم. این طعم خوشبختی بسیار قوی‌ست. سعادتی که به‌خاطر تو احساس می‌کنم به همه چیز می‌ارزد. کجایی تو عشق من؟ بر این آب‌ها که ما را از هم جدا می‌کند روانم، تو را صدا می‌زنم و دلم می‌خواهد بشنوی و این فریاد تو را با خود بیاورد و از هرچه تلخکامی‌ست دورت کند. از راه دور می‌بوسمت، دور و دورتر! از یاد نبر که ترکت نمی‌کنم، که تو را قدم به قدم دنبال می‌کنم، که شب‌زنده‌دار تو هستم، برای تو. کنار تو. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برایم از جزئیات بنویس. بگو چه می‌کنی، چگونه‌ای، به چه فکر می‌کنی. اعتماد مرا از یاد نبر و فراموش نکن که اعتماد تو تنها پاسخ آن است. همه چیز را به من بگو، هیچ چیز را حذف نکن، حتی در مورد کسانی که ممکن است آزرده‌خاطرم کنند. هیچ چیزی دربارهٔ تو وجود ندارد که نتوانم درک کنم، که قلب من نتواند بپذیرد. حالا می‌دانم که تو را تا آخر دوست خواهم داشت، رغمارغم تمام دردها. من هرگز تو را قضاوت نکردم و هرگز متنفر نشدم از تو. هرگز بلد نبوده‌ام دوستت بدارم، اما با تمام توان و تجربه‌ام، با هر آنچه می‌دانستم و هر آنچه یاد گرفته‌ام، دوستت داشته‌ام. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فعلاً اینجایم، چهره‌به‌چهرهٔ این دریا که تنها یاری‌ام می‌دهد تا همه چیز را تاب بیاورم. وقتی روز سرک می‌کشد به این بی‌کرانگی، وقتی ماه شطِ شیری می‌نشاند میان اقیانوس؛ اقیانوسی که آب‌های غلیظش را به‌جانب کشتی می‌غلتاند، هنگام که دریای سپیده یال‌افشان می‌شود، آنجا تنها بر عرشه با تو دیدارها دارم. هر روز قلبم مثل اقیانوس ورم می‌کند، آ‌کنده از عشقی متلاطم و پرسعادت که با کل زندگی هم تاختش نمی‌زنم. تو حضور داری، آرام، تسلیم همچون من که نمی‌توانم بیشتر از این عشق بورزم. آنجا همه چیز سخت‌تر هم خواهد شد. اما عزیزم، همه چیز زود می‌گذرد و دیداری دیگر فرا می‌رسد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از نبودنت خیلی ناراحتم و هر دقیقه تصور می‌کنم که اگر تو هم اینجا بودی، این سفر چه‌ها که نمی‌شد. تو، دریا دورمان، دور از مردم و قال و مقالشان، در سکوت بی‌همتای شب‌ها، شکل همه چیز عوض می‌شد. اما این تخیلات اندوهگینم می‌کند. میلم را هم بیدار می‌کند که گاهی دلم می‌خواهد در خودم خفه‌اش کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
رویدادهای بزرگ کشتی‌سواری را دوست دارم: قایق بادبانی ماهیگیرها یا دستهٔ دلفین‌ها، مغرور و رها. گاه‌گاهی می‌روم سینما: فیلم‌های به‌دردنخور آمریکایی که من همان یک ربع اول رها می‌کنم می‌زنم بیرون. دورهمی‌ها و گفت‌وگو. به تو اطمینان می‌دهم حشر و نشری با زنان زیبا نداریم. سر میز من: مردی که استاد سوربن است، مرد جوان آرژانتینی و زنی جوان که قرار است به شوهرش بپیوندد. حرف‌های بیهوده و لبخند و از پشت میز بلند شدیم. زن جوان با من درد دل کرد. اصلاً انگار من آدم‌های بدبخت را جذب می‌کنم برای درد دل کردن؛ مخصوصاً وقتی که حرف‌هایشان سطحی باشد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
زندگی روی کشتی یکنواخت است، خودت می‌توانی حدس بزنی چطور است. من یک کابین خشک و خالی دارم اما از این اتاقک‌ها خوشم می‌آید و از این تهی بودنشان. تصورم از زندگی همین است البته به‌جز حضور تو. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم بی هیچ حسرتی و هیچ چون‌و‌چرایی. با اشتیاقی فراوان و عشقی زلال که تمام وجودم را پر می‌کند. دوستت دارم همچون خود زندگی که گاهی بر فراز قله‌های جهان احساسش می‌کنم و منتظرت هستم با سماجتی به‌درازای ده زندگی، با محبتی که تمام‌شدنی نیست، با میلی شدید و نورانی که به تو دارم، با عطش وحشتناکی که به قلب تو دارم. می‌بوسمت، به خودم می‌فشارمت. باز خدانگهدار، فراقت بی‌رحمی است، اما این رنج کشیدن به‌خاطر تو می‌ارزد به تمام خوشی‌های جهان. وقتی از نو دست‌هایت را روی شانه‌هایم داشته باشم، یک بار هم که شده حقم را از زندگی گرفته‌ام. دوستت دارم، منتظرت هستم. دیگر پیروزی نه، که امیدواری. آخ که چقدر سخت است ترک کردنت، صورت زیبایت در شب فرو می‌رود، اما تو را روی این اقیانوس که دوست داری باز خواهم یافت، در ساعتی از شب که آسمان به‌رنگ چشم‌های توست. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن دربارهٔ تو و دربارهٔ خودم بسیار بیشتر از آنچه می‌دانستم می‌دانم. همین است که می‌دانم از دست دادن تو مرگ حتمی‌ست. من نمی‌خواهم بمیرم و تو نیز باید بدون اینکه ضعفی نشان بدهی، خوشحال باشی. باید این راهی را که منتظر ماست، هر چقدر سخت و هر چقدر دهشتناک، در پیش بگیریم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
منتظرم بمان همان‌طور که منتظرت می‌مانم. پا پس نکش چنان که می‌دانم جز این هم نمی‌کنی. زندگی کن، بدرخش و مشتاق و در پی زیبایی باش، هرچه دوست داری بخوان، موقع فراغتت بخوان: سوی من برگرد که همیشه سر به‌سوی تو دارم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من همه چیز را به تو می‌سپارم. می‌دانم که در طول این هفته‌های طولانی، فراز و فرود زیادی خواهد بود. بر قله‌ها زندگی همه چیز را می‌آورد و در گودال‌ها رنج کور می‌کند. آنچه از تو می‌خواهم این است که سرزنده یا خموده، آیندهٔ عشقمان را حفظ کنی. آرزویم این است، حتی بیشتر از خود زندگی، که تو را دوباره با صورتی خوشحال ببینم و مطمئن و دوشادوش من تا پیروزی. این نامه که به دستت برسد من در دریا خواهم بود. تنها چیزی که تحمل این جدایی را ممکن می‌کند، این جدایی پر درد، اعتمادی‌ست که از این پس به تو دارم. هر بار که دیگر نتوانم تاب بیاورم خودم را به تو می‌سپارم بی هیچ تردیدی، بی هیچ سؤالی. باقی را هر طور که شده از سر می‌گذرانم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
چهارشنبه، اول ژوئن۱۹۴۹
شب فرو می‌افتد، عشق من. امروز که تمام شود آخرین روزی است که هنوز می‌توانم در همان هوایی نفس بکشم که تو می‌کشی. این هفته هولناک بود و فکر می‌کردم که از آن بیرون نمی‌آیم. الآن، هجرت اینجاست. به خودم می‌گویم که رنج تنهایی و آزادی گریستن را ترجیح می‌دهم اگر هوایش به سراغم بیاید. و نیز به خودم می‌گویم وقت آن است که هر چه پیش می‌آید را بپذیرم با نیرویی که بر آن چیره شود. از همه سخت‌تر سکوت توست و هراسی که با خودش می‌آورد. من هرگز نتوانسته‌ام سکوتت را تاب بیاورم، چه این بار و چه بارهای دیگر، با آن پیشانی لجوج و صورت در هم کشیده‌ات؛ انگار تمام دشمنی‌های جهان میان دو ابرویت جمع شده است. امروز باز تو را دشمن می‌بینم، یا غریبه، یا رو‌گردان، یا به‌سماجت در کارِ حاشای این موجی که مرا در‌بر‌می‌گیرد. دست‌کم می‌خواهم چند دقیقه این‌ها را فراموش کنم و قبل از فرو رفتن به سکوت طولانیِ روزهای مدید با تو حرف بزنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به امید دیدار زود عزیزم، به امید نوشتهٔ خوش‌خط و مرتب تو. من مثل همیشه یکهو از تو جدا شدم! توان کافی در خودم سراغ ندارم برای تحمل این جدایی. دوستت دارم. زندگی کن. تا آنجا که جا دارد، خوشحال باش. تو وسط دریایی؛ چقدر می‌توانی خوشبخت باشی اگر بخواهی! دوستت دارم، عزیزم؛ مرا به‌خاطر خودت ببخش، من! تو را باور دارم و از اعماق روحم دوستت دارم. تو را محکم می‌بوسم، محکم. این منم، که میل و علاقهٔ میانمان را از زندگی‌ام بهتر حفظ می‌کنم و پیشاپیش برای خوشبختی وحشتناکی که از داشتن یک‌روزهٔ تو در کنارم احساس خواهم کرد، مهیا شده‌ام. برو. من پیشت هستم، با تو هستم و در این لحظه از اشتیاق دریا در وجود تو، ذوق می‌کنم. برو، برو؛ تو تمام اعتماد مرا با خودت داری.
مراقب خودت باش؛ تو تمام امید مرا با خودت داری. برای تو.
ماریا
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آه هرگز، عشق من، هرگز کسی را دوست نداشته‌ام. هرگز این نیاز غیر‌قابل‌تحمل به بودن کسی را حس نکرده‌ام، نیازی که الآن دقیقه به دقیقه حس می‌کنم. تنت کنار من، بازوانت دور تنم، بویت، نگاهت، لبخندت، صورتت، صورت زیبای نازنینت که می‌توانم جزء‌به‌جزء شرحش دهم و با این همه دیگر نمی‌توانم از نو تخیلش کنم، چون دیگر نمی‌توانم، چقدر دردناک است! به‌شکلی مبهم جلوی چشمم می‌آید و در پس‌زمینه محو می‌شود. چه شکنجهٔ هولناکی! وای! همین‌که او را جلوی چشم داشته باشم بس است. بگذار بقیه مخدوش باشند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ما باید با هم باشیم، عشق من. نزدیک هم. زندگی چه چیزی را برایمان نگه می‌دارد؟ فقط خدا می‌داند. اما من الآن می‌دانم هر چه او بخواهد به ما عطا کند، آن را تمام‌و‌کمال به پای تو خواهم ریخت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر وقت احساس می‌کنم کم‌جان و بی‌چاره و بی‌کس شده‌ام، فقط به این خاطر است که به شک دچار می‌شوم؛ اما هر وقت مرا دوست داری هر وقت کنارم هستی، زندگی‌ام سرشار و توجیه‌پذیر است. عزیزم، این منم که باید، تک‌وتنها، در این دو ماهِ طولانی خودم را احیا کنم تا دیگر شک به‌سراغم نیاید. تو باید فقط مرا دوست داشته باشی، خیلی مرا دوست داشته باشی؛ این همهٔ چیزی‌ست که لازم دارم تا خودم را به بزرگی و وسعت و آ‌کندگیِ اقیانوس احساس کنم، به بزرگی تمام جهان؛ این همهٔ چیزی‌ست که لازم دارم تا صورتم آن برق خوشبختی را که خوشت می‌آید، داشته باشد. پیروزی ما اینجاست نه جای دیگر. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق عزیز من، به چهرهٔ شادابت فکر می‌کنم و این نیروی واقعی و اُمید من است. مراقبِ ما باش. خودت را زیبا، روشن، قوی حفظ کن. خودت را برای خوشبختی آماده کن. این یگانه وظیفه‌ای‌ست که ما داریم. دیگر مرا هرگز از زندگی‌ات بیرون نکن. مرا بپذیر، نه آن‌طور که تقدیری محتوم را پذیرا می‌شویم؛ آن‌طور بپذیرم که انسانی را می‌پذیریم با همهٔ ضعف‌ها و قوت‌هایش. منتظرم بمان. همه چیز را از نو می‌سازم. خودم را. عشقمان را، میان دست‌های تو در امتدادِ این فراق. با کورترین اعتمادها.
مأیوس می‌بوسمت. ناتوان از کنده‌شدن از تو. ناتوان از کنده‌شدن از زمینی که تو در آن نفس می‌کشی. به اُمید دیداری زود، خیلی زود، عشق من.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله، باید شجاعت به خرج داد و قدرتمند بود. به مرگ تن نده و نگذار این شعله‌ای که در وجودت لهیب می‌زند فرو بمیرد. من سعی می‌کنم آنجا نفسم را، آتشم را و نیرویم را بازیابم و با انرژی بازخواهم گشت، انرژی لازم برای اینکه در حدود سزاواری خودمان باقی بمانیم. این بازگشت، نازنین من، تو و صورتت.
تنت… بعضی اوقات از شدّت هوس خودخوری می‌کنم. البته این هوس فقط از سر لذت از تو نیست. از زمان‌های دور می‌آید، با کششی به مرموزترین و عظیم‌ترین چیز در وجودِ تو که من به آن عطشی ابدی دارم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستم داشته باش، ضد تمام جهان دوستم داشته باش، ضد خودت، ضد من. این‌چنین است که دوستت دارم. چه عطشی به تو دارم! و این عشق اکنون سوختن و خشم است فقط. اوقات مهر ورزیدن اما فراخواهد رسید نازنین من، و تا همیشه باید دوام بیاورد.
می‌بوسمت، می‌بوسمت، عشق من، و انتظارت را آغاز می‌کنم با اضطراب، با التهاب اما با تمام وجود خویش.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چه باید بکنم تا تو فریاد عشقم را بشنوی، تا فریادم در تمام اقیانوس به پژواک درآید تا تو از کرانهٔ دیگر اقیانوس خودت را فوراً به آب بیاندازی تا با نامهٔ عزیزت سریع به‌سمت من بیایی.
فراموشم نکن، هرگز فراموشم نکن. زندگی کن هرطور دلت می‌خواهد اما آن زندگی مال تو نخواهد بود. من اطمینان دارم، عشق من، اطمینانی تمام به تو، فقط به تو. دوستت می‌دارم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فراموش نکن که برگشتنت برایم لازم است. به‌سوی من برگرد، بی‌دغدغه و سالم و آسوده و دلشاد. عشق من، خیلی مراقب خودت باش. مراقب خودت باش چون هیچ وقت این کار را نکرده‌ای. این بالاترین مدرک اثبات عشقی است که می‌توانی به من بدهی. می‌فهمی؟ نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودم را ثروتمند احساس می‌کنم، با تمام عشقی که تو برایم گذاشته‌‌ای، چنان غنی و سنگین که خفه می‌شوم و می‌میرم در انتظارِ لحظه‌ای که بیایی و آزادم کنی. شاید موقع برگشتنت مرا در خواب پیدا کنی، ساکن مرگ و بی‌حرکت. آیا تو نیروی کافی در خودت احساس می‌کنی برای بیدار کردنم؟ آیا هنوز هم می‌توانی شاهزادهٔ شادمانهٔ دلربای من باشی؟ نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چیزی از طرف تو: نامهٔ کوتاهت که امشب گرفتم، که باعث شادی‌ام شد و نیز باعث رنجم و آن را می‌بوسیدم بدون اینکه بدانم چرا. نه ادبیات بود، نه رمانتیسم، فقط از سر میل بود، چون از طرف تو می‌آمد و من می‌توانستم لمسش کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حضورت، خودت، تنت، دست‌هایت، صورت زیبایت، خنده‌هایت، چشمان بی‌نظیر براقت، صدایت، بودنت در کنارم، سرت بر گردنم، بازوانت دورم، این تمام چیزی است که الآن به آن نیاز دارم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شب، ۲۳ ژوئن ۱۹۴۹، شب.
این اولین‌بار نیست که از زمان رفتنت نامه می‌نویسم. و قبلاً برایت همه چیز را کامل تعریف کرده‌ام، اما تو از آن‌ها خبردار نخواهی شد، مگر… خیلی دیر. من خودم را حفظ کردم، خوب حفظ کردم تا شب. وقتی ما را ترک کردی، من و پیتو خیلی راه رفتیم و هنوز هم خودم را خوب نگه داشته بودم. زیبا بودم اما خیلی خراب. در لاکی که برای خودم ساخته‌ام فرو رفته بودم تا تسلیم نشوم. وقتی که تنهایی به خانه برمی‌گشتم کم مانده بود بشکنم. اما خودم را نگه داشتم، دوباره و دوباره، تا رختخوابم. آنجا بود که یکهو فروریختم. خیلی هم طول کشید.
امروز صبح باز با «حال مرگ» بیدار شدم، گیج و گنگ، با ذهنی خالی، اما کم‌کم، همه چیز مرا دوباره به تو بازگرداند، با چند ضربه و نیشگون بیدار شدم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن متوجه می‌شوم که چقدر همیشه در اوقات ناامیدی و انزوای تو، خودم را کنارت احساس کرده‌ام. چنان ساده و راحت خودم را کنار تو می‌دیدم و یکهو جلوه‌ای از پیش‌آ‌گاهی داشتم که انگار در چشم‌برهم‌زدنی دایره‌ای دور ما حلقه می‌زد و همه چیز هویدا می‌شد. حتی به‌اندازهٔ ایجاد یک تصویر طول نمی‌کشید، خیالی برق‌آسا بود، بسیار دلنشین و کامل و سرشار…
ممکن است فردا که این نامه را می‌خوانی فکر کنی دیوانه یا ابله شده‌ام. حتماً. اما اگر امشب می‌خوابیدم و با تو حرف نمی‌زدم دلم از غصه می‌ترکید و فکر می‌کردم اگر برایت آنچه را در سرم می‌گذرد تعریف کنم، حالم بهتر می‌شود. واقعاً هم بهتر شدم. خیلی بهتر.
زیادی به من نخند. عشق من، به تو اطمینان می‌دهم که فقط می‌خواستم خیلی ساده به تو بگویم عشق من، اما بلد نبودم چطور رفتار کنم؛ پس الآن تصمیم گرفتم آنچه را در سرم می‌گذرد به تو بگویم… بله. فکرکردن به تو، با صدای بلند. هرگز جرأتش را نداشتم در حضورت انجامش دهم مبادا که اذیت شوی. از این به بعد تا ماه اوت در سفرنامه‌ام تلافی‌اش را درمی‌آورم! … و باید بگویم که تو هم مجبوری بخوانی‌اش، از این خنده‌ام می‌گیرد!
خب عزیزم، می‌روم و می‌بوسمت! چنان‌که یک لحظهٔ دیگر احساسش کنی…
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم! نبض زندگی‌ام را حس می‌کنی که در تو می‌جهد؟ آیا می‌توانم امیدوار باشم که دوباره به تو آرامش و اوج و انرژی ببخشم؟ کاش می‌دانستی… این چه تقدیر نفرت‌انگیزی است که میان دو نفر که این‌چنین همدیگر را دوست دارند و این‌قدر به هم نزدیکند، این فاصلهٔ بی‌انتها را گذاشته که هرگز نمی‌توان مطمئن بود که پر می‌شود؟ چرا حق ندارم بدانم که آیا محبت عظیمی که قلبم را امشب آ‌کنده است می‌تواند همین امشب به تو سرایت کند، در بر بگیردت و باعث تسلایت شود تا خوابی به‌خوبی و آرامی و شیرینی خواب مرگ یک قدیس داشته باشی؟ چرا اجازه می‌دهیم همیشه بی‌صدا فریاد بزنیم و در تاریکی ایما و اشاره کنیم؟ چرا؟ برای خاطر کی؟
شاید به‌خاطر دیگری. به‌خاطر تو. برای اینکه بدانم چگونه و بتوانم دوباره تو را در این سرزمین به‌دست بیاورم. چگونه می‌توانستم تو را از نو بشناسم. چون تو تنها کسی بودی که اطمینان داشتم با او خودم را در تنهایی دوباره پیدا می‌کنم، ورای تنهایی تو و تنهایی خودم، با شناختی که تو از من داری و شناختی که من از همان اول به‌طور غریزی از تو داشتم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن بیشتر از همیشه درک می‌کنم که چطور و چقدر دوستت دارم. من بالأخره دارم این عشقی را که از حد دو انسان فراتر است، که تمام ثروت و فلاکت جهان را در خود دارد، درک می‌کنم. احساسش می‌کنم، انگار در آغوشش گرفته‌ام. حتی امروز اینجاست، همین‌جا، واقعی؛ می‌شود لمسش کرد.
من یکهو ترسیدم. این را به تو می‌توانم بگویم، به خود تو که رفیق من هم هستی. به‌طرز وحشتناکی ترسیدم. سعی می‌کنم مبارزه کنم، با خودم می‌جنگم، انگار که در قفسی گرفتار شده بودم. در وجودم حسی هست که سر به طغیان برداشته، که تسلیم شدن را نمی‌خواهد و نمی‌پذیرد.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، این هفته‌ای که می‌آید، این روزهایی که بی تو می‌گذرند، ماه‌هایی که تو اینجا نیستی تا مایهٔ آرامش و امیدم باشی. آخ که چقدر سخت است!
مراقب خودت باش، خیلی مراقب خودت باش. در سختی و آسایش با تو خوشبخت بوده‌ام، خیلی به حضورت نیاز دارم، به لبخندهایت، به خنده‌هایی که به من می‌بخشیدی، به اعتمادی که به من می‌دادی، به غم و خشمی که در من می‌ساختی.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خیلی دوستت دارم. من عادت نکرده‌ام کسی را این‌طور دوست داشته باشم. خیلی فرسوده شده‌ام با این طغیانی که گاه آرام می‌گیرد و گاه چنین شدید و هر روز بیشتر و بیشتر وجودم را تسخیر می‌کند تا مرا با خود ببرد… اما به کجا؟ کمی ازش می‌ترسم. چقدر یکهو دلم برایت تنگ شد، اگر تصمیم بگیری که نباشی، اگر مجبور شوم با فکر نبودنت سر کنم چه می‌شود؟ امشب دارم مدام به آن فکر می‌کنم و سرگیجه‌ای گرفته‌ام که اگر مجبور نمی‌شدم بیدارت کنم، حتماً لباس می‌پوشیدم و یکراست به خانه‌ات می‌آمدم چون فقط تو می‌توانی آرامم کنی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هربار که از تو جدا می‌شوم اضطراب می‌گیرم و لرزشی ته قلبم احساس می‌کنم. کجایی؟ کجایی عشق من؟ تو منتظرم می‌مانی، این‌طور نیست؟ مثل من که منتظرت هستم با تمام توان و با وفایی استوار و درازمدت، با شک و یقین. تا یکشنبه یک دریا میان ما فاصله است. اما واقعاً انگار که تو را با خود آورده‌ام، از من جدا نشده‌ای. تا چهارشنبه عزیزم. زود می‌بینمت، بندرگاه، چراگاه، علفزار، نان و بلم! … می‌بوسمت و محکم در آغوشم می‌فشارمت… نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. زیبا و با‌وقار! چقدر در این لحظه دلم می‌خواهد ببینمت. به تو فکر می‌کنم، به این فیلمی که آن‌قدر در آن دوستت دارم: زیباترینِ صورت‌ها، روحی آشکاره، رنج،… بله، چقدر زیبا بودی! گاه در ستیغ زمان که در آن نه خوشبختی هست و نه بدبختی و فقط عشق هست و سکوتش، چقدر با من بودن را بلدی تو. مثل ساحل‌هایی که تو دوست می‌داری، آنجا که آسمان را نهایتی نیست.
دوستت دارم. این هم آخرین نامه‌ام که امیدوارم آخری باشد. ما با هم زندگی خواهیم کرد. چه توان و چه خوشبختی‌ای از این پس احساس می‌کنم. چقدر خواهمت بوسید، به‌زودی زود.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای از تو! کاش می‌دانستی چه ملالی دارم و چطور یادِ بودنت می‌افتم و چقدر خودم را تنها حس می‌کنم! امشب، عزیزم، خیلی دلم می‌خواست گریه کنم کنار تو، با تو. چقدر دلم می‌خواست خودم را در آغوشت مچاله کنم. به‌تمامی کوچک. من الآن اما خیلی کوچکم و تنها بدون تو. و تحقیرشده، به‌طرز وحشتناکی تحقیرشده.
اما بگذریم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، خوب فکر کن. بله، ما به نقطه‌ای رسیده‌ایم که دیگر هیچ چیز نخواهد توانست هرگز ما را از هم جدا کند؛ به نقطهٔ رضایت و رهایی متقابل، اما قبل از آنکه به آن متعهد شویم فکر کن. دیگر نباید از بی‌فکری پشیمان شوی چون یک‌بار شده‌‌ای.
این مسئله خیلی جدی است و ما خیلی مشکلات داریم. زود بیا و مرا از این اضطراب خلاص کن! اضطرابی که وقتی با «ما» تنها می‌مانم به سراغم می‌آید.
زود بیا. منتظرت هستم. کاملاً به تو کشش دارم و دعا می‌کنم، دعا می‌کنم، دعا می‌کنم.
تو را محکم به خویش می‌فشارم، دوستت دارم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برای فهمیدن اینکه چرا و نه چگونه، منتظرت هستم، عشق من؛ برای اینکه قضیه برای هردومان روشن شود. اگر مرا در عمق وجودت بپذیری که این کار را خواهی کرد، من هم آن‌وقت کاملاً صادق خواهم بود.
به هر حال فرقی ندارد؛ انگار همه چیز را از پشت پرده‌ای با محبتی بیشتر نگاه می‌کنم. گویی اطرافیانم را بیشتر دوست می‌دارم، همین. دربارهٔ خودمان: مشغول به زندگی‌ام هستم و الآن همه چیز در زندگی‌ام عشق است.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شنبه شب، اول ژانویهٔ ۱۹۴۹
من اینجا هستم، «راضی» ، در حال صحبت با تو. «چهره به چهره».
فقط (از خوشحالی دلم می‌خواهد بخندم) حرف‌ها بسیار زیاد و بسیار غلیظ و بسیار انبوه است. اما نترس: تمام چیزهایی که در من تلنبار شده و وول می‌خورند، هم کهنه و هم نو، آشفته و درهم هستند و به‌نظرم مثل عصارهٔ مذاب پر از شیره‌اند و فکر نمی‌کنم ممکن باشد که یکهو از ذهنم ناپدید شوند.
وای که می‌ترسم. من هم به‌طرزی وحشتناک می‌ترسم و کاشکی مرا ببینی که چطور خم شده‌ام تا این گنجی را که به‌تازگی کشف کرده‌ام حفظ کنم و پنهان نگهش دارم. به‌خیالم که متوجه بزرگ شدن ناگهانی‌ام بشوی. آن وقت کمتر خواهی ترسید.
از طرفی، انگار این قضیه خیلی معلوم است. من اما می‌ترسم و نمی‌دانم چرا. اولین‌بار است که در زندگی‌ام وقتی کسی زیاد بهم نگاه می‌کند چشم‌هایم را پایین می‌اندازم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دریا رو در روی توست. نگاه کن که چه سنگین است، چه فشرده، چه غنی، چه قوی. نگاه کن چطور زندگی می‌کند: از فرطِ زور و نیرو، مخوف است. فکر کن که من، با تو، شبیه او می‌شوم. فکر کن که وقتی از عشق تو در اطمینانم، دیگر هرگز به دریا غبطه نمی‌خورم که این‌قدر زیباست: مثل خواهرم دوستش دارم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
سال‌های نو مبارک، عشق من! سال‌های با هم بودن، سال‌هایی که دور از تو نمیرم… میلی بچگانه به گریستن دارم، که به‌خاطر لبریز بودن از زندگی‌ست. تو را در آغوشم می‌فشارم، بس طولانی.
آلبر.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواب وقتی که دیگر وقت نداشته باشیم از این عشق سخن بگوییم. بله، می‌خواهم دیگر از آن حرف نزنم تا چنان در زندگی‌مان درونی شود و چنان با نفس‌کشیدنمان آمیخته شود که… دوست داشتن به‌مثابهٔ نفس کشیدن باشد، همین. زندگی کردن و جنگیدن در کنار هم، با یقین. عزیزم، چقدر از تو ممنونم به‌خاطر آنچه به من می‌دهی و چقدر دلم می‌خواهد این خوشبختی را که به من می‌گویی احساسش می‌کنی، گسترش دهم و افزون کنم… نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو درونی‌ترین احساس منی. با توست که به خودم می‌رسم و با تمام تفاوت‌هایمان این‌قدر شبیه هستیم، این‌قدر رفیق و این‌قدر همدست (البته در معنای مثبت کلمه) که حتی شور عشق و هیجان زیاد هم قادر نخواهد بود عشقی را که سخت‌تر از خود ما شده است، ویران کند. خیلی ساده، باید آن را از نو شناخت. باید به شناختنش ادامه داد. هر اتفاقی هم که بیفتد، این دریاچه شکل گرفته، آن‌قدر عمیق که به‌راستی هیچ چیز نخواهد توانست زایلش کند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
سه‌شنبه، نه، پنج‌شنبه، ۳۰ دسامبر ۱۹۴۸
دیگر حتی نمی‌دانم چطور زندگی کنم.
نامهٔ اولت را دریافت کرده‌ام. تو مرا دوست داری! قطعاً همین‌طور است، چون اگر دوستم نداشتی، نگران وضعیت افسردگی‌ام یا شادی‌ام بابت خواندن نامه‌هایت نمی‌شدی. خب، مطمئن هستم که مرا دوست داری، می‌خواهی دیگر چه آرزویی داشته باشم؟!
بسیار خب، خودت را عذاب نده. من الآن به حالی‌ام که از فرط شادی می‌خندم به‌خاطر جان‌گرفتنت که انگار هوای الجزیره آن را به بالاترین حد رسانده است. حالم خوب است آن‌قدر که یک عالم دوستت دارم؛ که هرچه از طرف تو بیاید از آن استقبال می‌کنم چرا که تو آن را به من داده‌ای.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز تو تنها کسی هستی که می‌توانم و می‌خواهم تمام اسرار دلم را برایش بازگو کنم. هر حرکت، هر فریاد، که از جانب تو می‌آید، به من لذتی دردناک می‌دهد: خیال می‌کنم که تو هم تسلیم من شده‌ای.
بنویس، عشق من. با من حرف بزن، همان‌گونه لبریز. منتظرت هستم و دوستت دارم.
آ. ک.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من نیاز دارم که با من آسوده‌خاطر حرف بزنی. ما به نقطه‌ای رسیده‌ایم که هیچ چیز نمی‌تواند از هم جدایمان کند، به نقطه‌ای رسیده‌ایم که فقط با هم به رضایت می‌رسیم. من همیشه به تو مشتاق و به‌شدت تسلیم تو بوده‌ام، با همه عیب و حُسنم، تمام و کمال. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز هوا حرف ندارد. اما من فقط آرزوی برگشتن دارم، آرزوی فرار از اینجا و دوباره با تو بودن. مدام به تو می‌اندیشم. وقتی حتی نمی‌خواهی، همراهم هستی. عکست را در اتاقم دارم و مرتب احساساتی می‌شوم. بیرون، همه چیز مرا یاد زندگی‌مان می‌اندازد و مرتب بی‌قرار می‌شوم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آیا دست‌کم تو برایم نامه نوشته‌ای؟ هرقدر هم صبور باشم، از فکر ساعت‌ها و روزهای از‌دست‌رفته خونم به جوش می‌آید. هر وقت به شب‌هایمان کنار آتش فکر می‌کنم، دلم تنگ می‌شود. تو بلد نیستی بدون من آتش را درست روشن نگه داری، معلوم است. به‌هر حال سعی‌ات را بکن، دست‌کم بالای سرش بیدار بمان. کت به تو خیلی می‌آید. هفتهٔ بعد می‌آیم از تنت درمی‌آورمش. هفتهٔ بعد… الآن دیگر خیلی صبور نیستم. بنویس، طولانی، کمی از خودت را بفرست به این شهری که انتظارت را می‌کشد. با من بمان. دوستم بدار هر شب‌و‌روز، تا نیمه‌شب، و اگر افسرده‌ای، مرا ببخش که امروز صبح چنین سرزنده‌ام. وانگهی، خورشید و تو…
می‌بوسمت، عشق من، با تمام توانم.
آ. ک.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرچه می‌گذرد، بدتر و کمتر می‌نویسم. این نشانه است. هرچند که نیرویی بزرگ و بزرگ‌تر احساس می‌کنم: قلبی نو، زیباترین عشق. صبورانه انتظار می‌کشم. بی شک امشب طور دیگر فکر خواهم کرد. فعلاً اعتمادی پرمایه‌تر و سرسخت‌تر دارم. گوستاو دوره می‌گفت آدم‌هایی که در کار هنر هستند، صبری چون ورزا دارند. امروز صبح ورزای عشق هستم (البته نه کاملاً…). نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز وقت ناهارت را چطور گذراندی؟ یک دستم را می‌دهم (اغراق می‌کنم) تا امروز صبح با تو به گردش بروم، جلوی دریا، تا به تو یاد بدهم هرچه من دوست دارم دوست داشته باشی، دخترهٔ خبیث بادها. بفرما، این هم از آفتاب روی کاغذم! من این کلمات را به‌زیبایی درون گودالی از طلا می‌کشم (دیروز، در کتابی این توصیف را دربارهٔ آفتاب پیدا کردم؛ چشم وحشی زرّین ابدی. اما حق با رمبو است: ابدیت، دریایی‌ست آمیخته با خورشید. می‌بینی، صبحگاهان الجزیره مرا پراحساس کرده است). نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آخ، عزیزم، چقدر به تو نیاز دارم. اما شیرینی کشداری داشت همه جا با خود بردنت، مثل شیرینی احساس امشب که دارم از خواب و محبت توأمان می‌میرم. می‌بوسمت عشقم، طولانی، البته می‌گذارم نفس هم بکشی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از دیروز تا حالا مرا رها نکرده‌ای، هرگز این‌طور به این اندازه وحشی دوستت نداشته‌ام، در آسمان شب، سپیده‌دم بر فراز فرودگاه، در این شهر که دیگر غریبه‌ام در آن، زیر باران بر بندرگاه… فراق تو هجران من است، این هم پاسخی که می‌خواستم برایت فریاد بزنم وقتی که پرسیدی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هیچ چیز نمی‌تواند میان من و تو قرار بگیرد؛ هیچ چیز و هیچ‌کس در دنیا. تا تو زنده باشی و من زنده باشم تا همیشه ما خواهیم بود، علیه زمان و علیه فاصله‌ها. علیه فکرها، علیه دیگران، علی‌رغم خوشی و ناخوشی.
کاش همیشه زنده باشی… عشق من، وای، دیشب این خیال به سرم زد که نکند بمیری و به جانت قسم لحظه‌ای مُردم و زنده شدم. این حس را طلب می‌کردم و رسیدن به آن برایم دشوار بود.
به‌راحتی و به‌سادگی، همین‌طوری آمد و چند ساعت است که اینجاست.
دعا می‌کنم، بله واقعاً! دعا می‌کنم برای تو، با تمام توانم، با تمام روحم برای خودمان و برای اینکه این احساس همیشه همین‌جا در وجودم باقی بماند.
من نباید با تو دربارهٔ تمام این‌ها حرف می‌زدم. شاید الآن حوصله‌ات سر رفته است. اما می‌فهمی؟ باید می‌دانستی و باید فوراً به تو می‌گفتم تا از دلم برود.
حتی اگر از ناراحتی به هم ریخته‌ای، با همان ناراحتی مرا محکم بغل کن، محکم، بسیار بسیار محکم، و مرا تنگ در آغوشت بگیر.
من خوشحالم عشق من، به‌خاطر تو. از خیلی وقت پیش منتظرت بودم. دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای که چقدر این هوا از موقع رفتنت گرفته است عزیزم. گرفته، پر، عجیب.
دوستت دارم و کم‌کم کشف می‌کنم، دقیقه پشت دقیقه، در یک شگفتی طولانی. تو نمی‌توانی درک کنی؛ مثل دختری نوجوان. به‌تمامی عاشق. سعادت؛ عشق من، متوجه نمی‌شویم سعادت چطور مثل رحمتی فرود آمده، مثل معجزه. به‌تازگی از راه رسیده، می‌فهمی؟ از خودم نمی‌پرسم چرا و چگونه. نمی‌دانم. می‌دانم که آنجاست با تو، که مرا در بر گرفته و لبریز کرده است. در این کنجی که تمام گرمایت را باقی گذاشته‌ای.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از عشقم به تو قدرت پیدا می‌کنم و می‌توانم بر همه چیز غلبه کنم. لحظهٔ انتخاب میان این حس و تمام احساسات زیبای از سر ترحم و سخاوتی که نثار من می‌شده، فرا رسیده است. قدرت ناشی از موضع ضعف بسیار عظیم است ولی من نمی‌فهمم چرا نباید این حق را داشته باشم که به‌جای قدرت ضعف با قدرت عشقم سنجیده شوم که گرچه ممنوع است اما جذاب‌تر است. یک نفر باید ناراحت شود و در این صورت می‌دانم که ما کسی را انتخاب می‌کنیم که شما را هم ناراحت می‌کند. این راهی‌ست برای احساس گناه کمتر. و به همین دلیل است که من هرگز از تو چیزی نمی‌خواهم.
من شخصاً نمی‌توانم با فداکاری زندگی کنم؛ این آبرو و خوشحالی و نور هیچ وقت نصیب من نشده است (پری قصه که مهمان ناخوانده بود). این مرا می‌خشکاند و می‌کُشد. باید حرکتی کنم. یا پیروز می‌شوم یا ویران.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر موافق نیستی، اگر آرامش می‌خواهی، اگر می‌ترسی، وقتی برگشتی بگو و از من جدا شو.
اگر نه، من تا تهش می‌روم. شاید در این راه عشقِ تو را از دست بدهم. واقعاً حیف! اما خطرش را می‌پذیرم. شاید این زندگی که خود را برایش آماده می‌کنم فقط اضطراب و اندوه داشته باشد. چه حیف!
الآن انتخاب کن. هنوز وقت هست و بگو که انتخابت چیست. این تمام چیزی است که از تو می‌خواهم. بقیه‌اش فقط به خودم مربوط است.
خیلی واضح نیست، هان؟… اما می‌دانم که در آن حسی واقعی وجود دارد. تا الآن من هرگز کاری برای تغییر زندگی‌مان نکرده‌ام، حتی به آن فکر هم نکرده‌ام. فقط گرفتن چنین تصمیمی از طرف من می‌تواند خیلی چیزها را درست کند، باور کن.
قبول؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وقتی در خانه‌ام کنار شومینه هستم مثل همین لحظه، چطور این خواسته را نداشته باشم که تو با من باشی و با هم به آتش نگاه کنیم؟ وقتی تولستوی می‌خوانم و در هر صفحه دنیایی شگفت را کشف می‌کنم، چطور بگذرم از اینکه تو با گوشت و استخوانت اینجا باشی و این حس را با من شریک شوی؟ وقتی بیرون می‌روم و در خیابان یا هر جایی چیزی متعجبم می‌کند، اندوهگینم می‌کند یا مرا می‌خنداند، چطور به‌دنبال نگاهت نباشم؟ وقتی می‌خوابم چطور نبودنت را احساس نکنم؟ وقتی کسی با من حرف می‌زند چطور به لب‌های تو فکر نکنم؟ و چطور به چشمانت فکر نکنم وقتی همه با چشمان تو به من نگاه می‌کنند؟ و بینی‌ات، دست‌هایت، پیشانی‌ات، بازوانت، پاهایت، هیکلت، تیک‌هایت، لبخندت؟
وای که داغ شدم! اما می‌فهمم. من بهترین مرد را به دست آورده‌ام. اما به من نمی‌دهندش مگر با اجازه و در ساعاتی معین! چطور می‌توانم طغیان نکنم؟
همه جا تو را می‌خواهم، تمامت را، تمام تمامت را، تو را برای همیشه می‌خواهم. بله، همیشه، و نه که بگویند «اگر…» یا «شاید…» یا «به‌شرط اینکه…». تو را می‌خواهم، می‌دانم، این نیاز است و من تمام قلبم را، تمام روحم را، تمام خواست و اراده‌ام را و حتی اگر لازم شود تمام بی‌رحمی‌ام را در راه داشتنت خواهم گذاشت.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، رفتی، مرا سرشار از خودت، پوشیده از وجودت، چرخ‌زنان حول خودت رها کردی. و من چقدر می‌ترسیدم از تصور چنین نوئلی!
حالا فردا تو دور خواهی شد، دور. و من هنوز تو را با همان گرما کنار خودم حس می‌کنم، هرجا که بروم.
من تو را «کلی» دوست ندارم و نمی‌فهمم چطور این حس خوشحالی که از حضور مداومت در جانم بیدار می‌شود برای خوشبختی من کافی نیست. لحظاتی پیش می‌آید که خودم را بابت بیشتر خواستن سرزنش می‌کنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همیشه تاریکی‌ها و توفان‌ها هستند. اما مأمنی و صخره‌ای سخت و درخشان هم هست که حالا قابل اتکاست. و چه حس خوشبختی‌ای، چه احساس افتخاری و چه احساس شجاعتی می‌دهد. دلارام من! می‌بوسمت، اکنون بیشتر از همیشه و همین حالا… نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو تنها چیزِ زندگی‌ام هستی که منافاتی با کارم ندارد و به‌عکس در آن کمک هم می‌کند. تو چه شکلی شده‌ای و چگونه‌ای؟ مدت زیادی‌ست که دیگر از تو نخوانده‌ام و نگرانی احمقانه‌ای دوباره دارد به سراغم می‌آید. به‌محض اینکه نامه‌ات را دریافت کنم، نفسم برمی‌گردد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این جدایی طولانی تمام خواهد شد. افسوس نمی‌خورم. و ما برای هم نوشته‌ایم و به‌نظرم با این روش در راه شناختن هم جلو رفته‌ایم. گذاشتیم در ماه ژوئیه گدازه‌ها و جوش‌و‌خروش‌ها بخوابد. حالا همه را واضح‌تر می‌بینیم. آنچه برای من از این شرایط حاصل شد، عشقی افزون‌تر و آب‌دیده‌تر و شکیباتر و سخی‌تر بود. دوستت دارم و به تو اعتماد دارم. اینک زندگی خواهیم کرد. به‌زودی می‌بینمت ماریا. به‌زودی می‌بینمت عزیزم. بس طولانی می‌بوسمت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
کهکشان راه شیری در دره غوطه می‌خورد و به مه نورانی برآمده از روستا می‌پیوست. روستاها در آسمان بودند و صور فلکی در کوهستان. شب آن‌قدر زیبا بود، آن‌قدر پهناور، آن‌قدر عطرآ‌گین که آدم قلبی بزرگ در سینه حس می‌کرد، به‌وسعت جهان. این قلب آ‌کندهٔ تو بود و من هرگز چنین آسوده و شاد به تو فکر نکرده بودم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط می‌خواهم بدانی که چقدر منتظرت هستم، چقدر به‌شدت منتظرت هستم، چقدر دوستت دارم، چگونه فقط برای تو زندگی می‌کنم. مرا تا موقع رسیدنت رها نکن و محکم در خودت نگه دار و زود بیا. دوستت دارم.
ماریا
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
۳ سپتامبر ۱۹۴۸
خیلی وقت است که برایت ننوشته‌ام، عزیزم. واقعیت این است که دیگر نمی‌دانم چه برایت بنویسم؛ تمام وجودم مال توست، باید الآن این را برایت بگویم، این را فریاد بزنم. ساعت دیدار آن‌قدر نزدیک است که نمی‌توانم زندگی را بر مدار جدایی ادامه دهم و روزها بیشتر از همیشه به نظرم تمام‌نشدنی می‌آیند، هر کدام برایم تخیلی چنان واقعی از تو به همراه می‌آورد که بی‌معطلی تو را کنارم می‌بینم، چنان واقعی که فردایش از اینکه کنارم نیستی متعجب می‌شوم. هستی منظمی که برای انتظار تو ساخته بودم الآن فقط دستگاهی خراب است و تو هم اینجا نیستی تا مرا به خودم بیاوری. در این آشفتگی فقط برای یک چیز تلاش می‌کنم: گذراندن زمان.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله ما با هم وقت می‌گذرانیم، به هم نگاه می‌کنیم، خودمان را جست‌وجو می‌کنیم، همدیگر را درک می‌کنیم. لحظات دیگری هم اما خواهد بود. این‌طور نیست؟ موج و باران خوشبختی، سوختن… شب آرام است و ستاره‌باران. شب‌به‌خیر عزیزم! هنوز ده شب مانند این مانده، بعدش اما تبعید تمام خواهد شد. تو را با ده شبِ پیشِ‌رو می‌بوسم. از ته قلبم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوباره به صدایت گوش می‌دهم! مثل قبل‌ها از دهان تو به خودم گوش می‌دهم. در دو سال گذشته هر وقت از جلوی تئاتر ماتورن رد شده‌ام قلبم فشرده شده است. من آنجا نیرومندترین و منزه‌ترین شادی‌هایی را احساس کردم که یک مرد می‌تواند درک کند. از همین رو، حتی آن موقع که بیشتر از همیشه از تو متنفر بودم، حس قدرشناسی بی‌نهایتم به تو از بین نرفت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشحالم که تصمیم گرفتی با پدرت حرف بزنی. حدس می‌زنم که با خودش چه فکر می‌کند. هرگز راضی به آزرده شدن و غصه‌خوردنش نیستم. اما چون ما وجود داریم و در کمال صراحت تصمیم گرفته‌ایم که با این عشق زندگی کنیم، هرگز نباید فریبش دهیم. من که از انجامش ناتوانم. برایش احترام و حرمت بسیار زیادی قائلم و موقع دروغ گفتن به او معذب می‌شوم. از طرفی، مطمئنم که اگر از صمیم قلب با او صحبت کنم خیلی چیزها در نظرش پذیرفتنی‌تر می‌شود. اما تو به من گفته‌ای که نباید این‌کار را بکنم و تو او را بیشتر از من می‌شناسی. من هم تا جایی پیش می‌روم که تو بخواهی و ساکت می‌مانم. اما از فهمیدن اینکه او هم می‌داند، آرام شدم. شاید با گذشت زمان بفهمد که من برای تو همان چیزی را خواستارم که او. ما هر دومان تو را بیش از خودمان دوست داریم. من از این پیش‌ترها این را با گذشتن از عشق تو ثابت کرده‌ام. الآن اما می‌دانم که با سرسپردن به این عشق، تا انتها، بیشتر ثابتش می‌کنم. به هر حال، من بیشتر از این‌ها دوستت دارم که بتوانم چیزی را از جانب او نپذیرم. و او تا خودش نخواهد مرا نخواهد دید. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هم از سلامتی و نیرومندی سرشارم. خلاصه، زندگی خواهیم کرد، آن‌طور که به آن می‌گویند زندگی کردن: دوست داشتن و آفریدن و شعله کشیدن، خلاصه، باهم بودن. بله، من هر روز بیشتر از قبل عصبی و بی‌طاقتم. من هنوز همانم که خلاف جریان آب شنا می‌کند، طولانی، کسی که منتظر است موجی بیاید او را با خود ببرد تا در آن نفسش را، عضلاتش را، تر و تازه احساس کند. منتظر جزر و مدّم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حقیقت این است که من دیگر تحمل این جدایی را ندارم. وقتی حالم خوب باشد کار می‌کنم، روزهایم را پر می‌کنم و می‌گذرانم تا تمام شوند. اما امروز هیچ کاری نمی‌کنم و به‌زحمت خودم را سر پا نگه می‌دارم، تسلیم تو، با هزار فکر و خیال.
خسته شده‌ام و می‌ترسم از ادامه دادن به همین سیاق. این چند کلمه را نوشتم فقط تا به تو رنگ روز و فکرم را نشان دهم. گرفته و شرجی‌ست هوا. روزی برای سکوت، برای تن‌های عریان، برای بی‌قیدی و نمایش‌های تاریک. رنگ فکرم رنگ موهای توست.
دوشنبه، روزهای بعدش شاید به‌رنگ چشم‌های تو باشد. محکم باش تا آن روز، خواهش می‌کنم، تمام عشقم را برای تو می‌فرستم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامه‌ات را دریافت کردم و دیدم در آن با من از کارت حرف زده‌ای… وای عزیزم، عشق عزیزم، هیچ‌کاری، هیچ‌کاری نمی‌توانستی بکنی که تا این حد دلگرمم کند! چقدر دوستت دارم! نمی‌توانی حدس بزنی چقدر!
نه، «تخیلات شبانه‌ات» زیادی نیست. من آن‌ها را در تو می‌پسندم، از صبح تا شب، و اینکه فردا صبح بیدار شوی با عطش تازه و سرزندگی چندبرابر.
می‌دانم که حداقل باید دو زندگی داشته باشی که به تمام کارهایت برسی و دقیقاً به همین خاطر است که دلم می‌خواست به یکی که به تو عطا شده محدودش کنی و آن را پای دیگران نریزی حتی برای کمک به زنده بودنشان چون خودشان سال‌های زیادی عمر کرده‌اند اما بلد نیستند آن را سرشار کنند.
خلاصه دربارهٔ همه چیز مدت زیادی صحبت خواهیم کرد. خدای من، انگار به‌زودی برای اولین‌بار می‌خواهم به صدایت گوش کنم چون در واقع هنوز چندان با من حرف نزده‌ای… آخ! سرگیجه دارم!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق زیبای پرستیدنی من، چقدر نامهٔ آخرت به‌موقع رسیده است. دقیقاً چند روز بود که به زندگی‌مان فکر می‌کردم؛ از خودم دربارهٔ تو سؤال می‌کردم و متوجه شدم بخش بزرگی از تو هنوز برایم ناشناس یا دست‌کم غریبه است: کار تو، الهامات ذهنی‌ات، تمایلاتت، رؤیاهایت. تا اینجا ما روزها را هدر داده‌ایم و نیز عشقی را که هر ساعت از عمرمان با خود داشته و وقت نداشته‌ایم به هم نگاه کنیم، خودمان را ببینیم و دنبال خودمان بگردیم. از علاقه به شناختن تو در وجه دیگرت و تا حد امکان کمک کردن به تو، از خودم تعجب کردم. قبلاً بیشتر وقت‌ها احساس می‌کردم باید با تو دعوا کنم چون می‌دیدم که چقدر زیاد از خودت مایه می‌گذاری و بخش بزرگی از نیروی خودت را هدر می‌دهی در خستگی‌های بیهوده و عذاب‌آوری که کمابیش در پاریس بر آدم تحمیل می‌شود. اما جرأت نداشتم چنین کنم. می‌ترسیدم دلخورت کنم، تندی کنم و خودم را خسته کنم. بعد… همه چیز سر رسید و خیلی زود هم گذشت.
با فکر به همه این‌ها، نگران می‌شوم. آیا تو مرا شایستهٔ این می‌دانی که در آیندهٔ زندگی‌مان، غم‌ها و شادی‌ها، بلندپروازی‌ها، سرخوردگی‌ها، رؤیاهای تنهایی و دست‌آخر رازهایت را با من در میان بگذاری و مرا در آن‌ها سهیم کنی؟!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم، عشق من، چه‌ها که به‌خاطر تو نمی‌کنم! کاش می‌دانستی چه اعتماد، حقیقت، راستی و شجاعتی در وجودم نهاده‌ای! خدای من زندگی‌ام چقدر برای خوب دوست داشتنت کوتاه به نظر می‌آید!
غمگینم. از شنبه هیچ نامه‌ای نرسیده. منتظر فردا هستم. تو را می‌بوسم از ته قلبم، از ته روحم، از ته وجودم، از ته.
ماریا.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از خیلی وقت پیش جلوی مادرم زندگی مخفیانه پیش گرفتم و حالا هم جلوی پدرم. حجب و حیا، ترس از واکنش آن‌ها و در امان ماندنشان از پیچیدگی‌های احساسی من باعث شد تا از سهیم کردنشان در زندگی خصوصی‌ام حذر کنم. این امر مرا چنان به دروغگویی روزافزون و پیچیدگی وجودی گرفتار کرد که از نظر روحی و جسمی فرسوده‌ام کرد. هرچند ممکن است کسی باور نکند اما من در کل دوست ندارم دروغ بگویم. این مخفی‌کاری از وقتی برایم غیر قابل تحمل شده که تو را هم -بی‌آنکه بخواهی- درگیر کرده است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
پیداست که استراحت و تنهایی و صلح با خود که به‌لطف تو به دست آورده‌ام، سلامتی و آب و هوا و زیبایی‌های این منطقه و مهم‌تر از همه این عشق عظیمی که هر روز صبح با من و در من پدیدار می‌شود، برایم مهر و محبت و آرامشی به همراه آورده که مرا از هر آنچه که «ما» نیست دور می‌دارد و کاری کرده که حتی از مردمی که به‌ظاهر دلچسب نیستند هم پذیرایی می‌کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
مطمئن باش که در طول روز لحظه‌ای نیست که در هوای تو نباشم.
تو را می‌بوسم آن‌طور که دلم می‌خواست و همان‌طور که خیلی زود خواهم خواست (وقتی این را می‌نویسم مورمور می‌شوم).
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من کم‌کم بی‌قراری و عصبیت تو را حس می‌کنم. نباید این‌طور باشد عزیزم، زمان بسیار کند می‌گذرد، درست است، اما می‌گذرد و روز ما هم از راه می‌رسد. البته من به‌تجربه دریافته‌‌ام که هوای نامساعد به اندوه دامن می‌زند. تصور کن! از وقتی اینجا هستیم سرجمع چهار روز هوای آفتابی داشته‌ایم، البته فکر می‌کنم دارم کمی اغراق می‌کنم. امروز صبح مثلاً بارانی تیز و کله‌شق می‌بارید که از یکی از این روزها خبر می‌داد که در آن قلب آدم به گریه می‌افتد، حتی اگر در چشم‌انداز زندگی‌اش امید و شادی موج بزند. اعتراف می‌کنم که اولش از این هوا دلسرد می‌شدیم و بدوبیراه نثار می‌کردیم. اما کم‌کم به آن خو گرفتیم، از آن لذت بردیم و آخر سر کم‌وبیش عاشقش شدیم.
امتحان کن، آن وقت خودت می‌بینی!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ای کاش که زود به هم برسیم! حالت جسمی و روحی‌ام دارد رو به دلسردی می‌رود. خستگی‌ام کاملاً در رفته است (البته هنوز کمی استراحت نیاز دارم چون این استراحت واقعی‌ست). پر از سلامتی، پر از نیروهای تازه، سرشار از امید، لبریز از میل، پرتحرک، پر از ایده‌های نو هستم. دیگر نمی‌توام یک‌جا آرام بگیرم. خودم را در قفس احساس می‌کنم و در بی‌قراری می‌سوزم در این انتظار.
کاش زودتر دهم یا پانزدهم سپتامبر شود و آن‌گاه ما!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خدای من! برای آن‌ها باید «یک مشکل» ببری تا با خُرسندی حلش کنند! همیشه از خودم پرسیده‌ام مگر می‌شود دو نفر که همدیگر را مثل آن‌ها دوست دارند، با رضای دل این همه آدم را دور خودشان جمع کنند؟ الآن فهمیده‌ام، آن‌ها نیاز دارند که بقیه زندگیشان را تماشا کنند تا در چشم بقیه بتوانند هستی خودشان را باور کنند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز بعدازظهر، پیاده رفتم روی تپه‌ها تا کمی از حس خفقان فرار کنم؛ احساسی که از دیدن این مزارع محصور پشت پنجره به من دست می‌دهد. سعی می‌کنم چشم‌اندازهای وسیع را ببینم و حال‌و‌هوایم را عوض کنم. من هیچ وقت جایی هموارتر و احمقانه زیباتر و آسوده‌تر از این منطقه ندیده‌ام. هیچ چیز تو چشم نمی‌زند؛ نه از خوبی، نه از بدی. هیچ چیز چشمگیری ندارد. هیچ چیز تو ذوق نمی‌زند. هر چیزی سر جای خودش است. می‌شود گفت: مثل «مبلی در کنجی دنج» که می‌شود رویش دراز بکشی، بنشینی، کتابی که می‌خواهی بخوانی کنار دستت باشد، جایی که نیازی نیست کمترین نیرویی صرف کنی برای خوابیدن، نشستن، خواندن یا صبحانه خوردن، و چون همه چیز همان‌جاست، چیز دیگری آرزو نمی‌کنی. یا شاید هم چرا. راهی شدن. آدم دوست دارد از آنجا بزند بیرون.
داشتم برمی‌گشتم که یک خرگوش دیدم. بالأخره یک موجود زنده!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
پنج‌شنبه، ۲۶ اوت ۱۹۴۸
نامه‌ای کوتاه عزیزم، فقط چند خط فوری می‌نویسم تا تو را غافلگیر کنم. چون احتمالاً بعد از نامه‌ای که دیروز دریافت کرده‌ای نباید منتظر این نامه باشی. تا یادآوری کنم من هستم، دوستت دارم، و منتظرت هستم. کم‌کم که دهم سپتامبر (روز آماده باش! آماده باش!) نزدیک می‌شود من مدام می‌لرزم که نکند چیزی تغییر کند، یا جنونی به سراغت بیاید و باعث شود باز هم بیشتر انتظار بکشم.
تمام انرژی‌ام صرف این انتظار شده است. چیزی از من نمی‌ماند اگر بیشتر به انتظار بنشینم. حالت خوب است؟ زیبا هستی؟ آیا به من فکر می‌کنی؟ «طناب» پیش می‌رود. اما برای ابرتو نوشتم تا باز هم وقت داشته باشم. وقت، من فقط به وقت نیاز دارم و فقط یک زندگی دارم! جمله‌ای از استاندال یافته‌ام که مختص توست: «روح من چون آتشی‌ست در وجودم که اگر شعله نکشد، رنج می‌کشد.» پس شعله بکش! خواهم سوخت!
بنویس، درست بگو چه کار می‌کنی، کجا می‌روی و غیره. اولین بار است که با میل و اشتیاق به پاریس فکر می‌کنم. فغان از تنهایی!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من با تو سرچشمه‌ای از زندگی را بازیافته‌ام که گمش کرده بودم.
شاید آدم برای اینکه خودش باشد به بودن کسی نیاز دارد. معمولاً همین‌طور است. من به تو نیاز دارم تا بیشتر خودم باشم. این چیزی‌ست که می‌خواستم امشب با ناشیگری‌ام در عشق به تو بگویم. بابت دستخط هم مرا ببخش. خودکارم را گم کرده‌ام و دارم با یک قلم به‌دردنخور می‌نویسم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواهش می‌کنم که نامه‌هایت را باز هم برایم بفرست. دیگر نمی‌توانم بیشتر از دهم سپتامبر منتظرشان بمانم. احساس خفگی می‌کنم، با دهان باز مثل ماهی بیرون از آبی که منتظر است موجی بیاید با بوی شب و نمک موهایت. کاش می‌توانستم دست‌کم بخوانمت، خیالت کنم… هنوز دوستم داری، هنوز منتظرم هستی؟ هنوز پانزده روز مانده است. چه حالتی دارد صورتت وقتی رو به من می‌کنی؟ من که خواهم خندید بدون اینکه بتوانم جلوی خودم را بگیرم بس که پُرم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هرگز این‌قدر خودم را سرشار از نیرو و زندگی احساس نمی‌کرده‌ام. لذت بزرگی که مرا لبریز کرده می‌تواند جهانی را زیر و زبر کند. تو بی آنکه بدانی مرا یاری می‌دهی. اگر بدانی بیشتر کمکم خواهی کرد. به این خاطر است که به کمکت احتیاج دارم و امشب یاری‌ات را آن‌قدر نیرومند احساس می‌کنم که به‌خیالم باید به تو بگویم. با اعتماد به تو، با یکی شدنمان، به نظرم می‌رسد که بتوانم آنچه را در سر دارم به‌شکلی مستمر به سرانجام برسانم. من رؤیای باروری می‌بینم، آن‌طور که به آن نیازمندم… این باروری به‌تنهایی می‌تواند مرا به آنجا ببرد که می‌خواهم. عزیزم تو می‌فهمی که چرا امشب قلبم را مست احساس می‌کنم و اینکه تو الآن چه جایگاهی در آن یافته‌ای.
شاید اشتباه می‌کنم این‌ها را برایت می‌نویسم، چون وقتی آدم برای کسی بدون ملاحظه از این چیزها حرف می‌زند جوّی مسخره ایجاد می‌شود. اما شاید تو درک کنی چه می‌خواهم بگویم. کیست که به خودش وعدهٔ یک زندگی فوق‌العاده نداده باشد و بتواند زندگی کند؟ خلاصه من نویسنده‌ام و باید بالأخره از این بخش خودم هم با تو حرف بزنم، بخشی که الآن مثل باقی بخش‌ها متعلق به تو است.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نذر کرده‌ام که هر دو با هم همزمان بیدار شویم و با وجود هزار کیلومتر فاصله که ما را از هم جدا کرده، تمنایمان ما را به هم برساند. هیچ چیز زیباتر و فاخر‌تر و پرمهرتر از تمنایم نسبت به تو نیست… نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر بار که به من از عشقت می‌گویی حیرت می‌کنم. همه چیز در ذهنم فرو می‌ریزد و به خود می‌لرزم. اما در حرف‌هایت لحنی را حس می‌کنم که قانعم می‌کند. بله، واقعیت دارد که دوباره به وصال هم می‌رسیم، شاید واقعی‌تر و عمیق‌تر از آنچه تا به حال بوده‌ایم. ما خیلی جوان بودیم (من هم همین‌طور، خودت می‌دانی) و الآن برای آنکه از تجربه‌هایمان بهره ببریم آن‌قدرها پیر نیستیم. این محشر است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خاطرات کاردینال دو رتز را کنار گذاشتم تا بعداً بخوانم (حیف!) و خودم را وقف خواندن داشتن و نداشتن همینگوی کردم. قطعاً صفحاتی هم داشت که خوب نوشته شده بود اما وای که چقدر همهٔ این‌ها فسیل است، ملال‌آور و غم‌انگیز است و چقدر بوی اتاق‌های پر از کاغذهای پاره‌پوره از آن حس می‌شود. همه چیز به هم ریخته، با بوی ملافه‌ها، بوی عرق شبانگاهی، کهنه‌پارچه‌های کثیف! نمی‌دانم چرا بعضی از این شخصیت‌ها مخصوصاً انتخاب کرده‌اند که «داشته باشند» ، اما مطمئن هستم، دست‌کم، باید دارایی‌شان را کمتر تو چشم ما می‌کردند تا بتوانیم بیشتر باورشان کنیم. این‌طور سنگین‌تر می‌شد.
با خارج شدن از این حمام بخار خفه‌کننده، دوباره خودم را در بالزاک غوطه‌ور کردم. الآن دارم از روزم لذت می‌برم با خواندن کشیش دهکده. چه کتاب زیبایی!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
می‌دانی که می‌خواهم، برای اینکه تو خیلی خوشت بیاید، تا وقتی دوباره هم را می‌بینیم، خیلی برنزه شوم. می‌دانی که برای رسیدن به این هدف تحسین‌انگیز، خورشید و پرتوهایش لازم است… بدون حجاب. خب. تا وقتی آسمان می‌بارد باید از زیبایی شرقی چشم‌پوشی کنم و به استراحت و آرامش جسمی و ذهنی بپردازم تا آدمی سرحال برایت بیاورم؛ اما زمانی که هوا یک‌خرده بهتر شود، فکر عربی با نیرویی شدید در من بیدار می‌شود و می‌روم بیرون تا کمی از این پرتوهای نور استفاده کنم؛ البته اگر بتوانم نور پیدا کنم! به‌خاطر همین است که کل روزم هدر می‌رود، چون با این وضع نه برنزه می‌شوم نه استراحت می‌کنم نه چیزی می‌خوانم.
وقتی شب می‌شود، دیروقت، بعد از عصری طولانی، عصبانی می‌شوم از اینکه هیچ‌کاری نکرده‌ام و خلقم تنگ می‌شود.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز صبح نامهٔ بلند دوازده صفحه‌ای تو را دریافت کردم. جوابت به نامه یا نامه‌های من، دیگر نمی‌دانم چطور بگویم… از ذوق آب شدم، آب شدم؛ به‌معنای واقعی کلمه ذوب شدم؛ و این ذوب شدنم از خوشحالی در حد خل‌بازی بود، آن‌قدر که پدرم با دیدن حالت من خیلی مهربان اما جدی گفت:
«آی آی! چقدر امروز بامزه شدی!»
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من می‌گویی زمان برگشتنت را جلو انداخته‌ای. دهم برمی‌گردی. خنده‌دار است. من هم چون فکر می‌کردم که پنج روز را باید در پاریس بی تو بگذرانم، زمان برگشتنم را عقب انداختم و فکر کردم پانزدهم برگردم. هرکار می‌کنی، مرا همیشه در جریان بگذار تا بتوانم زندگی‌ام را با تو تنظیم کنم. الآن که من آزادتر از تو هستم، انجامش برای من راحت‌تر است و همیشه از انجامش احساس شادی می‌کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای عشق من! دلم می‌خواست از جسم و جان باکره بودم برای تو. دلم می‌خواست زبانی بلد بودم که قبلاً استفاده نشده بود تا برای صحبت کردن با تو به کار برم!
دلم می‌خواست می‌توانستم معنای جدید کلمات را که تو باعث شدی کشف کنم، برایت توضیح دهم. بیشتر از هر چیز دلم می‌خواست می‌توانستم تمام روحم را در چشمانم بگذارم و تا ابد، تا هنگام مرگم، به تو نگاه کنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، خیلی فکر کرده‌ام و به این نتیجه رسیده‌ام که اتفاقاتی که ما فکر کرده‌ایم ضد ما هستند فقط مقدر شده‌اند تا به ما کمک کنند که احساس حقیقی زندگی را بفهمیم و در این مورد ما را بیشتر به هم نزدیک کرده‌اند. من وقتی با تو آشنا شدم خیلی جوان بودم طوری که واقعاً نمی‌توانستم آنچه «ما» بودیم را درک کنم. شاید باید در زندگی با خودم مواجه می‌شدم تا با عطشی بی‌انتها به‌سوی تو برگردم. این نظر من است.
الآن، کاملاً متعلق به تو هستم. مرا کنار خودت بگیر و دیگر هرگز ترکم نکن، من امیالت را حس می‌کنم وقتی به سراغت می‌آیند و نیز میل خودم را با تو سهیم می‌شوم تا بتوانم از تو نیرویی بگیرم که بر این امیال پیروزم کند. وقتی به آن فکر می‌کنم، وقتی سعی می‌کنم آینده‌مان را تصور کنم، کم مانده از احساس خوشبختی خفه شوم و هراسی عظیم قلبم را می‌فشارد، آن‌قدر که نمی‌توانم این همه شادی را در این دنیا باور کنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در نهایت، هر کار که بکنی می‌دانم که درست است، چون از وقتی می‌شناسمت با احساسی عمیق فهمیده‌ام که تو هرگز چیزی نمی‌گویی که با هستی‌ات در تضاد باشد. در واقع من اگر مرد به دنیا آمده بودم دلم می‌خواست یکی مثل تو باشم.
بعد از این چطور از من می‌خواهی که دوستت نداشته باشم؟ بعد از درک این‌ها، بعد از تحولی عمیق که در وجودم ایجاد شده، چطور می‌خواهی که این رابطه تا آخر طول نکشد؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر نامه‌ای که می‌گیرم مرا در دنیایی از خوشبختی ذوب می‌کند که تا چند روز دوام می‌یابد.
زندگی‌ام همان‌طور است و پرجنب و جوش‌تر شده از وقتی که «سوء تفاهمات پستی» پایان یافته و تو دوباره کنار خودم هستی. با تو حرف می‌زنم، نامه‌هایت را یکباره و چندباره می‌خوانم، من طرح‌های فوق‌العاده‌ای ریخته‌ام و در این سر کوچکم برنامه‌ای برای این زمستان دارم که خوب است، خیلی خوب، می‌توانم تو را از این بابت مطمئن کنم، از آنجا که قبلاً، بارها و بارها، نمی‌دانم چندبار، زندگی‌اش کرده‌ام. از طرفی، در طرح‌های من تو خوشحال هستی و به من لبخند می‌زنی… پس تا آن موقع!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
یکشنبه، ۱۵ اوت
عید مبارک ماریا، امروز هوا محشر است. آسمان مثل معراج است. در آن می‌توانی بالا بروی در حالی که فرشته‌های افروخته از عشق دورت را گرفته‌اند، در میانهٔ شکوه صبحگاهی.
و من تو را سلام خواهم داد: زن فاتح…
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو مرا فقط در شهر دیده‌ای و من نه آدم زندگی توی دخمه هستم نه آدم زندگی مجلل. من مزارع پرت‌افتاده را دوست دارم؛ اتاق‌های خالی، خلوت درون، کار واقعی. اگر چنین زندگی کنم بهترین خواهم بود، اما نمی‌توانم این‌چنین زندگی کنم مگر کسی یاری‌ام کند. بگذریم، باید تن داد و تو مرا باید با همه عیب‌هایم دوست بداری و ما پادشاهی‌مان بر پاریس را ادامه خواهیم داد. اما باید مطلقاً هشت روز را بر بلند کوه‌ها بگذرانیم، در برف، در وحشی‌ترین مکان ممکن. آنجا تو را کنار خودم خواهم داشت، عشق من… شب‌های طوفانی را تصور می‌کنم. کاشکی آن زمان زود فرا برسد! تو را باز می‌‌بوسم با تمام نیروی این باد که گویی تمام نمی‌شود. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
گرم تماشای کوهستان، تنگِ غروب به تو فکر می‌کنم. این فکر مثل مدّی در درونم رخ می‌دهد. دوستت دارم با تمام ژرفای هستی. مصمم و مطمئن منتظرت هستم. مطمئنم که ما می‌توانیم خوشبخت باشیم، مصمم که با تمام توان یاری‌ات دهم و اعتماد به نفست بدهم. اگر تو به من کمی کمک کنی، خیلی ناچیز، کافی‌ست که با آن کوه‌ها را بلند کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم، از نامه‌ات به این طرف شیرینی بی‌نظیری حس می‌کنم که با من است. شاید من اشتباه می‌کنم، شاید تو الآن احساس دوری و سردی می‌کنی اما از نامه‌ات به این طرف به‌نظرم این‌قدر نزدیکی، این‌قدر پر‌مهری که من دیگر نمی‌توانم از این بُهت و خوشبختی‌ای که در آنم بیرون بیایم. در طی این روزهای دراز فراق، ناخودآ‌گاه فکر می‌کردم که تو سرد و غریبه شده باشی، عذابی گنگ را با خودم این‌ور و آن‌ور می‌بردم. همین است که دلم می‌خواهد به‌محض رسیدن این نامه دوباره برایم بنویسی. چون اگر درست حساب کرده باشم بین دو ارسال نامه‌ات، بیش از یک هفته وقفه می‌افتد. اگر به آنچه این هفتهٔ سکوت با خود می‌آورد فکر کنی، شاید بفهمی که واقعاً لایقش هستم که هرچه نوشته‌ای دوباره برایم بفرستی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بگو چه باید کرد با نیازی که به تو دارم؛ آن نیاز است که به این سازش رضا نمی‌دهد. من هم به تو فکر می‌کنم، تنانه و پر‌شور و حرارت. تو مثل آن مرغ باشکوه پَرسیاه دریایی با آن بافه‌موهای سیاهت… می‌بینی، دارم راه می‌افتم. اما این‌ها را که می‌نویسم ذوب می‌شوم و دریایی از ملاحت مرا در خود فرو می‌کشد. ماریا عزیزکم، عزیزم، این واقعیت دارد که کلمات معنای خودشان را دارند و زندگی هم. کاش فقط دست‌هایت روی شانه‌هایم بود…
به امید دیدار عزیزم، به امید دیدار. سپتامبر از راه می‌رسد، سپتامبر که همچون بهارِ پاریس است، ما پادشاهان این شهریم، پادشاهان پنهانی و خوشبخت، شکوهمند، اگر تو بخواهی. خدانگهدار ملکهٔ مشکی، از ته قلبم می‌بوسمت.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من… من دوست دارم بی‌معطلی لااقل به یکی از چیزهایی که به من مربوط است جواب بدهم. تو به من گفتی خوشحالی از اینکه من با تو از بخشی از زندگی‌ام حرف زدم که به‌نظرت ممنوعه بوده است. عزیزم، من هیچ راز مگویی در برابر تو ندارم. تو محرم تمام اسرارم هستی. اگر قبلاً چیزی برایت نمی‌گفتم به دو دلیل بود. اول اینکه این بخش از زندگی‌ام سنگین‌بار است و من نمی‌خواستم ناله و زاری کنم. ظواهر امر طوری بود که حرف زدن از خودم در این مورد کمی وقیحانه به نظر می‌رسید. آن شب فهمیدم که جلو تو می‌توانم همه چیز را بگویم و از این پس هم خودم را آزادتر احساس می‌کنم. دلیل بعدی‌اش به تو مربوط می‌شود.
خیال می‌کنم که شاید تو را غمگین کند و تو ترجیح می‌دهی که ما این موضوع را از صحبت‌هایمان قلم بگیریم. ترس غمگین کردن یا آزردنت هنوز از بین نرفته و فقط خود تو می‌توانی از آن رهایم کنی. وقتی همدیگر را ببینیم درباره‌اش مفصل‌تر حرف می‌زنیم و باید شور و هیجان کمتری نسبت به آن شب به خرج دهم. می‌خواستم برایت هیچ چیز مبهمی وجود نداشته باشد، می‌خواستم که مرا کامل بشناسی، در روشنی و اعتماد، و نیز بدانی تا چه حد می‌توانی به من تکیه کنی و چقدر می‌توانی روی من و آنچه هستم حساب کنی. تا هر وقت بخواهی و هرچه هم بین ما اتفاق بیفتد تو تنها نخواهی بود. شاه‌نشین قلبم همیشه از آن تو و همراه تو خواهد بود.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو را بر روی زمین دوست دارم، بر روی زمین است که به تو نیاز دارم نه در خیال. کاش این ماه زود بگذرد، که بتوانیم به هم تکیه کنیم، مطمئن به «ما» ، تا آخر، این چیزی‌ست که می‌طلبم و آرزو دارم. وقتی به برگشتنم فکر می‌کنم، چیزی در وجودم می‌لرزد… زود بنویس عشق من، زود برگرد و به من فکر کن، به‌شدت به ما فکر کن همان‌طور که من فکر می‌کنم. «پیروزی‌‌» ات را فراموش نکن (این واژهٔ من بود در اصل، اما الآن می‌خواهم که مال تو هم باشد!). مرا دوست بدار! نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تنها تصوری که از این ماه طولانی دارم همین است. اصلاً نباید ترکت می‌کردم و وقتی دوباره ببینمت تنها کاری که می‌کنم این است که جستی بزنم که مرا به آغوشت بیندازد. فعلاً طوری زندگی می‌کنم که انگار لال شده باشم و نزدیک‌بین و چشم‌هایم فقط به درد دیدن این پهنهٔ حیرت‌انگیز می‌خورد که جلو چشم‌هایم گسترده شده است. این اتاق بر فراز خانه، رحمتی‌ست. می‌توانم اینجا انتظارت را بکشم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من اینجا هستم، خیلی نزدیک، هر لحظه، رو به تو، دعاگویان به درگاه «خدایم» برای عشقمان؛ چون عشقمان را بیشتر از هر چیزی می‌خواهم. از تو فقط یک چیز می‌خواهم: اینکه همان‌طور که من نگاهت می‌کنم نگاهم کنی و این هرگز تمام نشود.
دوستت دارم و با تمام توانم می‌بوسمت.
ماریا
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر دنیا را هم به من می‌دادند حاضر نمی‌شدم که تو ذره‌ای نگران شوی. چون فکر می‌کنم وقتی این‌ها را می‌خوانی من کنارت هستم، هیچ چیز را حذف نکرده‌ام حتی چیزهای بی‌اهمیت را و همه چیز را درهم نوشته‌ام، حتی بعضی چیزها نصفه‌ونیمه آمده چون همیشه روی حضور خودم حساب می‌کنم که هستم و کمک می‌کنم که موضوع برایت روشن شود. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشبختی‌ای که تو با وجودت به من می‌دهی، فقط بابت همین که هستی (دور یا نزدیک) بسیار بزرگ است، اما باید اعتراف کنم که کمی مبهم و انتزاعی‌ست و انتزاع هرگز یک زن را ارضا نمی‌کند، دست‌کم در مورد من صدق می‌کند. تو چه می‌خواهی؟ من به آن هیبت بالابلندت نیاز دارم، به بازوان نرمت، به‌صورت زیبایت، به نگاه روشنت که زیر و زبرم می‌کند، به صدایت، به لبخندت، به بینی‌ات، به دست‌هایت، به همه چیز. همین که نامه‌ات با خودش حسی از حضور واقعی‌ات می‌آورد، مرا چنان به حسی شیرین فرو می‌برد که نمی‌دانم چطور برایت تعریفش کنم، مخصوصاً که این فکر را داشتی که به من تصویر جمع‌وجوری از روزهایت بدهی، از جایی که زندگی می‌کنی و وضع جسمی و روحی‌ات. فکرش را هم نمی‌توانی بکنی که این اواخر چه چیزهایی حاضر بودم بدهم تا کمی از تو خبردار شوم و بتوانم کمی تصورت کنم، از صبح تا شب یا در ساعت خاصی از روز. به همین خاطر البته تو خواهی گفت که دارم پرت‌و‌پلا می‌گویم. کاش احساس غمت از فراق من شبیه احساس من بوده باشد که البته فکر می‌کنم بوده. حس می‌کنم که نمی‌توانم تو را ترک کنم، در تمام مدتی که باز از هم جدا شده‌ایم به تمام امورم بی‌اعتنا شده‌ام. خاموش و بی‌صدا. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همه چیز احمقانه است اگر تو بخواهی، اما حالا که این‌طور است و ما نمی‌توانیم کاری برای تغییرش بکنیم، خودمان دوتایی سعی کنیم به‌بهترین شکل ممکن به آن سر‌و‌سامان بدهیم، تا هیچ چیز به خطر نیفتد. با توقع زیادی از زندگی، زندگی را خراب نکنیم. زندگی‌ای که شاید… پوچ است، نیست؟ نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آری عشق من، بدون معطلی و به‌محض اینکه یک دقیقهٔ خالی پیدا کنم، بدون شک برایت می‌نویسم. شاید نباید این کار را بکنم، اما، اگر گناه باشد، دعا می‌کنم «خدایم» از سر تقصیرم بگذرد چون من از سکوتت خیلی بیشتر از این‌ها رنج کشیده‌ام که بتوانم فکر کنم تو هم به‌اندازهٔ من ناراحت هستی و داری این رنج را تحمل می‌کنی؛ فقط خوب می‌دانم که سخت است بتوانی مدام «حال دل کسی را بفهمی» ، خیلی سخت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
شب از ستاره‌های درخشان سرشار است. چون تو مرا خرافاتی کرده‌ای، آرزوهایی به آن‌ها آویخته‌ام که پشتشان پنهان شده‌اند و با باران بر صورت زیبایت خواهند افتاد، همان‌جا، فقط باید امشب چشم‌هایت را رو به آسمان بگیری. کاش آن‌ها از آتش، از سرما، از تیزی خدنگ عشق و از نرمی مخملینش برایت بگویند تا تو همان‌طور ایستاده، بی‌حرکت، منجمد بمانی تا من برگردم. کاش تمام وجودت به خواب رود به‌جز قلبت و من بار دیگر بیدارت کنم… خدانگهدار عزیزم، منتظر نامه‌ات هستم، منتظر خودت هستم. مراقب خودت باش، مراقب ما باش. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تنها آرزویم این است که پیش تو باشم و حرف نزنم. مثل آن موقع‌ها که من بیدار می‌شدم و تو هنوز خواب بودی و من مدتی طولانی نگاهت می‌کردم، چشم‌انتظار بیداری‌ات. این بود، عشقم، این خود خوشبختی بود! و این چیزی است که باز انتظارش را می‌کشم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
جای من اینجا نیست، فقط همین را می‌دانم. جای من کنار اوست که دوستش دارم. بقیهٔ چیزها بیهوده و در حد حرف است. همین الآن که راه می‌رفتم با خودم گفتم که زندگی بدون هیچ نشانه‌ای از تو چقدر احمقانه است. اگر من و تو هم را دوست داریم، باید با هم حرف بزنیم، باید پشت هم باشیم. کاری برای هم بکنیم. این همبسته بودن است و هر کاری هم که بکنیم تا آخر راه همبسته خواهیم ماند. پس برایم بنویس، هر وقت و هر چقدر که دوست داشتی. تنهایم نگذار عزیزم. آدم همیشه نیرومند نیست. هر چقدر هم که فکر کند تواناست ممکن است نتواند بر رنج‌هایش چیره شود. وقت‌هایی که آدم خود را بیچاره‌ترین حس می‌کند، فقط نیروی عشق است که می‌تواند او را نجات دهد. از این راه دور هر چقدر هم بزرگ شدن قلب خودم را درک کنم، مال تو را نمی‌توانم تصور کنم. با من حرف بزن، بگو چه می‌کنی، چه احساسی داری؟ در طول این هفتهٔ کُشنده تو چه کرده‌ای؟ یکی از علت‌هایی که مرددم می‌کرد که از تو بخواهم نامه بنویسی این بود که دوست نداشتم به تو فشاری وارد شود که مبادا فکرت بماند پیش من که اینجا منتظرم و تو حتماً باید نامه بنویسی؛ تا در کل روزهایی که دلت نمی‌خواهد نامه ننویسی و اصلاً باری روی دوشت احساس نکنی. زودبه‌زود بنویس، از ته دلت. از جزئیات زندگی‌ات خبر بده. کمک کن تا خیالت را بسازم. موهایت مشکی است، آن‌قدر زیبا که آبم کند؟ کوتاه است یا بلند؟ نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن، تنها دلی تنگ دارم از عطوفتی غریب با اندیشیدن به زمانی که با هم گذراندیم، با فکر به حالت جدی تو، به وزن تنت روی بازویم وقتی که با هم در دشت راه می‌رفتیم، با فکر به صدایت، به طوفان. حتماً برایم بنویس و با من بمان. هیچ‌کس و هیچ چیز را نمی‌شناسم مگر تو. من لایق تو هستم. کنار هم بمانیم آن‌طور که بودیم و به درگاه خدایت دعا کنیم که این آغوش پایان نگیرد. یا کاری را که لازم است بکنیم، از دعا بهتر. این مطمئن‌تر است. خدانگهدار عزیزم ماریا، عزیزکم، خداحافظ. شب تو را آن‌طور که دلم می‌خواهد می‌بوسم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
یکهو به‌طرز ناممکنی در وجودم حسی از خوشبختی درخشید. می‌گویم ناممکن، چون صبحی از فکر به این یک ماه و نیم جدایی و فاصلهٔ هشتصد کیلومتری احساس ناامیدی چنان وجودم را فرا گرفت که واقعاً غلبه بر آن سخت‌ترین کار دنیا شد؛ کاری در مرز ناممکن. به این فکر کردم که «به او زیاد نامه خواهم نوشت» و فوراً دیدم که در دل شب دارم راه می‌روم، روی تپه‌ای کوچک پر از بادام‌بنان و هوا چنان خوش بود چنان فرح‌بخش و دل‌انگیز بود که شوق زیادی در وجودم برانگیخت که این مکان دوست‌داشتنی را با تو سهیم شوم. واقعاً ناممکن به نظر می‌رسید که بتوانم این‌ها را بنویسم و از صمیم قلب و با تمام عشقم با تو حرف بزنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
سه‌شنبه، ۱۵ژانویهٔ۱۹۴۶
عزیزکم ماریا،
در برگشت از یک سفر، اُتلی خبر هولناک را به من داد و نمی‌توانم از درد و غمی که حس می‌کنم، برایت ننویسم. حدس می‌زنم که تو این حق را برای من قائل نیستی که شریک لحظات شادی‌ات باشم، اما به‌نظرم هنوز حق شریک بودن در غم‌ها و رنج‌هایت را دارم، شده از راه دور. من خیلی خوب می‌فهمم که الآن این غم چقدر برایت بزرگ و تسکین‌ناپذیر است.
من به مادرت حسی حاکی از تحسین و محبتی توأم با احترام داشتم. حسی که آدم نسبت به افرادی با جایگاهی ویژه دارد: آن‌ها که دقیقاً برای زندگی ساخته شده‌اند. اتفاقی که افتاده به‌نظرم عادلانه نیست، هولناک است!
حیف! چیزی نمی‌تواند و نخواهد توانست جای عشقی را که میان شما دو نفر بود پر کند. بخشی از احترامم نسبت به تو ناشی از چیزهایی بود که از این عشق می‌دانستم. امروز از تصور این غلیان و ازهم‌گسیختگی که در آن هستی متأثر شدم. بله، از وقتی باخبر شده‌ام، دلم پیش توست و امروز بیشتر از همیشه حاضرم بهترین داشته‌هایم را بدهم تا بتوانم تو را با تمام غمم ببوسم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۲۱نوامبر، ۱۹۴۴
تولدت مبارک عزیزم، می‌خواستم تمام شادی‌ام را همزمان برایت بفرستم اما واقعیت این است که نمی‌توانم. دیروز تو را با قلبی چاک‌چاک ترک کردم. بعدازظهر، تمام بعدازظهر، منتظر زنگ تلفنت بودم. شب بود که تازه فهمیدم تا چه حد ندارمت. چیز وحشتناکی در وجودم گره خورده بود. نمی‌توانستم حرف بزنم.
خودم را سرزنش می‌کردم که تمام حرف‌هایم را وسط خستگی‌ات گفته‌ام. خوب می‌دانم که تو مقصر نیستی، اما با این اندوهم چه می‌کنی؟ اندوهی که از زیر و بالا کردن مسائلی که تو را از من جدا کرده به سراغم می‌آید. به تو گفتم دلم می‌خواست کنار من زندگی کنی، مدام، و می‌دانم این حرف چقدر پوچ است.
خیلی به من توجه نکن، خودم را به‌خوبی سر‌و‌سامان خواهم داد. خوشحال باش امشب. هر روز و هر سال که آدم بیست‌ودوساله نمی‌شود! می‌توانم خوب همه چیز را یادت بدهم، چون مدتی‌ست که احساس پیری می‌کنم.
من حتی به تو نگفته‌ام که چقدر در تئاتر لا پرُوَنسیال دوستت داشتم. چه وقار و حرارت و وجاهتی داشتی.
بله، تو می‌توانی خوشحال باشی، تو آدم بزرگی هستی، هنرپیشه‌ای بسیار بزرگ. فارغ از هر چه که ناراحتم می‌کند، از بابت تو خوشحالم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر اتفاقی هم که بیفتد، فراموش نکن که آدمی در این جهان هست که همیشه و هر لحظه می‌توانی پیش او برگردی. روزی از ته قلبم تمام آنچه دارم و آنچه هستم را به تو بخشیده‌ام. تو قلبم را با خود خواهی داشت تا وقتی که من این جهان غریب را ترک بگویم، جهانی که دارد خسته‌ام می‌کند. تنها امیدم این است که روزی تو بفهمی چقدر دوستت داشته‌ام. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آه! ماریا، عزیز من، تو تنها کسی هستی که اشک مرا درآورده. دیگر هیچ چیز نمی‌تواند در من علاقه‌ای ایجاد کند! لذت‌هایی که تو به من داده‌ای باعث شده تا تمام چیزهایی که سر راهم سبز می‌شوند به چشمم خار بیایند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
واقعی‌ترین و غریزی‌ترین آرزویم این است که هیچ مردی بعد از من دستش به تو نخورد. می‌دانم که ممکن نیست. فقط می‌توانم آرزو کنم که این وجود محشرت را هدر ندهی و تنها به کسی بسپری که واقعاً شایسته‌اش باشد. از آنجا که دلم می‌خواهد این جایگاه را حسدورزانه، تمام و کمال برای خودم حفظ کنم و نمی‌توانم، دوست دارم دست‌کم در قلبت برایم جایگاهی خاص نگه داری چون لحظاتی هر چند کوتاه بوده که شایستگی‌اش را داشته‌ام. این کورسوی امید تنها چیزی‌ست که برایم مانده است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت یک صبح، سپتامبر ۱۹۴۴
یکهو از خواب پریدم چون اشک داشت خفه‌ام می‌کرد. فکر نکن که من دشمنت بودم. هرگز قلب مردی چنین توأمان سرشار از مهر و نا‌امیدی نبوده است. از هرطرف که می‌روم شب است. با تو یا بی تو همه چیز از دست رفته است. بدون تو دیگر رمق ندارم. انگار هوای مردن دارم. دیگر یارایی ندارم تا با مصائب بجنگم، با خودم بجنگم. از وقتی مرد شده‌ام، مدام درگیر این جنگ بوده‌ام. فقط می‌توانم بخوابم، همین. بخوابم و رو کنم به دیوار و انتظار بکشم. و اما مبارزه‌ام با بیماری و قوی‌تر بودنم از زندگی؛ هیچ نمی‌دانم کی قدرتش را پیدا خواهم کرد.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن دارم به فرداروز فکر می‌کنم، برهوتی خالی از تو. شهامتم را از دست می‌دهم. چرا این نامه را برایت می‌نویسم؟ چه چیز درست خواهد شد؟ البته که هیچ. در واقع، زندگی‌ات مرا از خود رانده و دور ریخته و به‌تمامی انکارم می‌کند. من که در اوج مشغله‌هایم جایگاه تو را در زندگی‌ام حفظ کرده‌ام امروز دیگر جایی در زندگی‌ات ندارم. این حسی بود که آن روز در تئاتر داشتم. این چیزی است که در طول این روزها می‌فهمم، این روزها که تو ساکت می‌مانی. وای که چقدر از این حرفه بدم می‌آید و از هنرت متنفرم. اگر می‌توانستم تو را از آن می‌کندم و با خودم به دوردست‌ها می‌بردم و کنار خودم نگهت می‌داشتم.
اما طبعاً نمی‌توانم. هنوز چند ماه از تمرین نگذشته و تو مرا کاملاً فراموش کرده‌ای. من اما نمی‌توانم تو را فراموش کنم. باید دوست داشتنت را با قلبی شرحه‌شرحه ادامه دهم در حالی که دلم می‌خواست در شور و شادی و حرارت دوستت بدارم. دیگر تمامش می‌کنم عزیزم. این نامه بیهوده است، خودم خوب می‌دانم. اما اگر این نامه دست‌کم لحظاتی کلامی، حرکتی، صدایی از تو بیاورد دیگر به‌اندازهٔ امروز این‌قدر احمقانه احساس بدبختی نمی‌کنم، این‌طور که امروز پیش این تلفن ساکت نشسته بودم. آیا هنوز هم می‌توانم تو را ببوسم و با خودم بگویم تو آرزویش می‌کردی؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت شش غروب، سپتامبر ۱۹۴۴ برای تو می‌نویسم، در انتظار تو، چون احتیاج دارم که با اضطراب درونم بجنگم. اضطراب دیر کردنت و از آن بدتر اضطراب عزیمت من. تو را ترک کنم؟ هنوز سه ماه هم نگذشته از روزی که اولین بار تو را در کنار داشته‌ام. چطور ترکت کنم وقتی که نمی‌دانم دوباره تو را خواهم دید یا نه، وقتی می‌دانم که زندگی‌ات طوری شکل گرفته که نمی‌توانی به من ملحق شوی. آن‌قدر فکرم از این بابت ناخوش است که باقی چیزها همه هیچ است.
چرا این‌قدر دیر می‌کنی‌؟ هر دقیقه‌ای که می‌گذرد از حجم این تودهٔ کوچکِ دقایق که برایمان مانده کم می‌شود. تو نمی‌دانی، درست است. من زودتر خبردار شدم و کاری از دستم برنمی‌آید و باید بروم. همه چیز به کنار، من فقط یک فکر دارم عزیزکم ماریا؛ آن هم تو هستی.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از همین حالا منتظرم و منتظرت می‌مانم، به‌درازای زندگی، آن‌قدر که عشق برای تو و برای من معنا پیدا کند. اگر تو فقط یک‌بار مرا از ته دل دوست می‌داشتی، باید می‌فهمیدی که انتظار و تنهایی برای من فقط مترادف نا‌امیدی است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من به این نتیجه رسیده‌ام که در این دنیا باید آنچه را که کمی ناقص و کمی تکه‌پاره است دوست داشت. برایت قسم می‌خورم که از تو دست نخواهم شست و در این راه اراده‌ام محکم است. فقط دلم می‌خواست این را بگویم. تو هر کاری دوست داری بکن. اما هر چه کنی، تو را از یاد نخواهم برد. تصویری که از تو دارم همه جا با من است و هر اتفاقی هم که بیفتد، وقتی ترکم کنی، همیشه این حسرت را خواهم داشت که چرا به‌اندازهٔ کافی سعی نکردم که این تصویر تا همیشه به تن تبدیل شود. چون غیر از تن و وصال عظمتی نمی‌شناسم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من دلم نمی‌خواهد تو مرا ترک کنی و نمی‌دانم چرا خودت را در تن‌زدنی چنین واهی فرو می‌بری. دلم می‌خواهد که با من بمانی که تمام اوقات عاشقانه را باهم بگذرانیم و بعد برای استحکامش تلاش کنیم و در نهایت آزادش کنیم اما این بار با وفاداری به همه چیز. برایت قسم می‌خورم که تنها چیز شکوهمند همین است و فقط همین همتراز احساس بی‌همتای من به توست. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهم جز آفرینش و انسان و عشق. تا آنجا که خودم را می‌شناسم همیشه کاری را که باید می‌کردم کرده‌ام تا همه چیز را به آخر برسانم. و نیز می‌دانم که گاهی می‌گویند: «فقدان کامل احساس بهتر است از احساسی نصفه‌نیمه.» اما من به احساسات کامل و به زندگی‌های مطلق باور ندارم. دو نفر که همدیگر را دوست دارند، عشقشان را فتح می‌کنند، زندگی و احساسشان را می‌سازند و این فقط علیه شرایط نیست بلکه علیه تمام چیزهایی‌ست که آن‌ها را محدود و ناتوان می‌کند، به عذابشان می‌اندازد و بهشان فشار می‌آورد. عشق، ماریا، جهان را فتح نمی‌کند اما خودش را چرا. تو خوب می‌دانی، تو که قلبت چنین سزاوار ستایش است، که ما خوف‌انگیزترین دشمنان خودمان هستیم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
صدای تو، امروز صبح، بالأخره صدای تو! و خدا می‌داند که چقدر دوستش دارم و چقدر آرزو داشتم که بشنومش. اما کلماتت آن چیزی نبود که از ته قلب منتظرش بودم. صدایی که بی‌وقفه برایم تکرار می‌شد با تمام لحن‌ها، حتی همان که راسخ گفت که من باید از تو دور بمانم! و من ماندم بدون هیچ کلمه‌ای، با دهانی خشک، با همهٔ این عشقی که نمی‌توانم به زبان بیاورمش. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بدجور عذاب می‌کشم. این همه عشق و این همه نیاز و این همه غرور در وجود هر دو ما خوب نیست، پر واضح است. آخ ماریا، ماریای فراموشکارِ خوف‌انگیز، هیچ‌کس آن‌طور که من دوستت دارم، دوستت نخواهد داشت. شاید آخر عمرت این را بگویی، وقتی که بتوانی مقایسه کنی، ببینی و بفهمی و فکر کنی: «هیچ‌کس، هیچ‌کس هرگز مرا چنین دوست نداشته است.» اما این به چه درد خواهد خورد اگر (دو کلمه قابل خواندن نبود.) و من چه خواهم شد اگر تو مرا دوست نداشته باشی، چون نیاز من این است که تو دوستم بداری. من نیاز ندارم که تو مرا «جذاب» بدانی یا فهمیده یا هر چه. من نیاز دارم که مرا دوست بداری و برایت قسم می‌خورم که این دو یکی نیست. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به خودم می‌گویم: «ساعت ۶ راه می‌افتم و ساعت ۱۱ می‌توانم او را در آغوش ببوسم.» فقط با همین فکر احساس می‌کنم دست‌هایم می‌لرزد. اما اگر مرا دوست نداشته باشی همه چیز بی‌فایده است. می‌خواهم رابطه‌ام را با تو تمام کنم اما نمی‌توانم زندگیِ بدون تو را تصور کنم و خیال می‌کنم اولین بار است که این‌قدر در زندگی بی‌اراده شده‌ام. دیگر نمی‌دانم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این تمنای وجودم را درک می‌کنی؟ نیازی که با خود به همه جا می‌برم و مرا چنین کرده است؟ هست و نیستم را در این عشق گذاشتم که چنین سریع بالیده و امروز تمام وجودم را پر کرده است. اگر کمی دوستم داشته باشی برای فکر به نوشتنِ نامه کفایت می‌کند ولی کافی نیست تا به‌خاطر من همه چیز را فراموش کنی. کفایت نمی‌کند که به خودت بگویی یک ساعت پیشِ من بودن می‌ارزد به اینکه یک روزِ تمام در جنگلِ نمی‌دانم کجا با کدام احمقِ عضوِ باشگاه خوش بگذرانی. این فکرها ویرانم می‌کند. یک هفته است که روحم درد دارد. غرورم که ساده‌لوحانه پای تو ریختمش عذاب می‌کشد. هر خیالی که بگویی از سرم گذشته و هر نقشه‌ای کشیده‌ام. دو سه روز است دل‌دل می‌کنم بپرم روی دوچرخه برگردم پاریس. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آنچه این موقعیت می‌سازد عشقی غول‌آساست که همه چیز را، غیرممکن‌ها را، می‌خواهد و چیزی نمانده که از تو هم گذر کند. یک هفته است که فکری رهایم نمی‌کند و قلبم را به تنگ آورده؛ این فکر که تو مرا دوست نداری. چون دوست‌داشتنِ کسی فقط به حرف یا به احساس نیست، به انجام حرکاتی‌ست که عشق می‌انگیزد و من خوب می‌دانم که به نیروی عشقی که لبریزم کرده است می‌توانم از دو دریا و سه قاره بگذرم تا کنار تو باشم. اکثرِ سدها سر راه تو سبز شده‌اند و کار زیادی نمی‌شود کرد. من اما تصور می‌کنم -و این تصور ناراحتم می‌کند- آنچه تو، تو چنین سوزان و چنین بی‌مثال، از دست داده‌ای، شعلهٔ عشقی‌ست که تو را سمت من می‌کشید. حالا با این تأخیرت هر روز اضطرابم بیشتر می‌شود. تو به من نامه نوشته‌ای. درست است؛ اما نسبت به بقیه که اینجا پیشم هستند چیز بیشتری ننوشته‌ای. و تازه پشت تلفن آن‌ها را می‌بوسی، همان‌طور که مرا. خب پس چه فرقی می‌کند؟ وقتی فرق می‌کند که بتوانی بیایی رغمارغم تمامِ موانع و صورتت را بر صورتم بگذاری و با من زندگی کنی. تنها با من. تنها تو باشی و من، در میانهٔ این جهان. در روزهایی که می‌شد مایهٔ مباهات و باعث توجیه زندگی‌ام باشد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودت هم نمی‌دانی من با چه تب‌وتابی با چه تمنایی با چه جنونی دوستت دارم. تو درک نمی‌کنی که من نیروی عشقم را ناگهان بر یک نفر متمرکز کرده‌ام؛ عشقی که قبلاً اتفاقی این‌ور آن‌ور می‌ریختمش به پای هر موقعیتی که پیش می‌آمد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از چهارشنبه تا حالا برایت ننوشته‌ام. دلتنگی‌ام تمام نمی‌شود. انگار قلبم مدام لای گیره‌ای فشرده می‌شود. خواستم کاری کنم که از این فکر و خیالِ دائمی رها شوم اما هیچ فایده نداشت. دو روزِ تمام را در رختخواب به خواندن‌نخواندن چیزهایی و سیگار پشت سیگار گذراندم. بی‌اراده و با صورت اصلاح‌نکرده. تنها نشانی که از همه این احوالم به تو دادم، نامهٔ چهارشنبه‌ام بود. خیال می‌کردم امروز جوابش را دریافت می‌کنم. با خودم می‌گفتم «جواب می‌دهد. حرف‌هایی پیدا می‌کند که گره این حس مهیبی که به جانم افتاده را باز کند». اما ننوشتی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ای کاش می‌دانستی! انتظارم را، بی‌قراری‌ام را، هیجان فروخفته‌ام را، تمنایم را. اما چه کنم! تو از هیچ کدام این‌ها بی‌خبر نیستی و آن‌قدر مرا می‌شناسی که بتوانی آنچه را که نمی‌دانی، تصور کنی. هر بار که حرکتت را یک روز عقب می‌اندازی، تصور کن آن روز بر من چه می‌گذرد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تمام تلاشت را بکن که پیش من بمانی. این همه توقع و بدخُلقی را تمامش کن. این روزها زندگی‌ام آسان سر نمی‌شود. دلیل کافی دارم که شاد نباشم. اما اگر خدایی داری، او آ‌گاه است که حاضرم تمام هستی و دارایی‌ام را بدهم تا باز دستت را روی صورتم حس کنم. من از چشم‌انتظاری و دوست‌داشتنت دست برنمی‌دارم، حتی در میانهٔ برهوت. فراموشم نکن. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وقتی آدم قلبش را سرد احساس می‌کند بهتر است خاموش باشد. تو تنها کسی هستی که امروز دوست دارم برایش بنویسم. اما باز هم دلیل نمی‌شود. از طرفی بد هم نیست. تا امروز بهترین خصوصیاتم را دیده‌ای و دوست داشته‌ای. شاید این اسمش دوست داشتن نباشد. شاید دوست داشتنت واقعی نباشد مگر وقتی که مرا با تمام ضعف‌ها و خطاهایم دوست بداری. اما تا کی؟ سخت شکوهمند اما هولناک است که باید یکدیگر را وقت مخاطره و تردید هم دوست بداریم، در قعر دنیایی که فرو می‌پاشد و در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمی‌ارزد. همین که چهره‌ات از ذهنم پاک می‌شود آرامشم را از دست می‌دهم. اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛ اما چه طاقتی؟ در بطن اندوه، در برهوت دل. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چقدر خودم را بی‌عرضه و دست‌و‌پا‌چلفتی احساس می‌کنم با این عشقِ بیهوده که روی سینه‌ام مانده و نفسم را گرفته وهیچ شورآفرین نیست. انگار که دیگر به هیچ دردی نمی‌خورم. احتمالاً نوشته‌هایم دارند در من زندگی می‌کنند، لبریزم از این رمان و شخصیت‌هایش که باز مشغولش شده‌ام. اما از بیرون که نگاهشان می‌کنم، می‌فهمم که دارم حواس‌پرت کار می‌کنم. بیشتر با قریحه‌ام جلو می‌روم و حتی یک لحظه هم از آن جوش و خروشی که همیشه به پای کارهای دلخواسته‌ام می‌ریختم، خبری نیست. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امشب از خودم می‌پرسم تو چه می‌کنی، کجا هستی و به چه فکر می‌کنی. دلم می‌خواهد به فکر و عشقت یقین پیدا کنم. گاهی ایمان می‌آورم. اما به کدام عشق می‌توان همیشه مطمئن بود؟ یک حرکت کافی‌ست تا همه چیز خراب شود، دست‌کم تا مدتی. تازه، کافی‌ست یک نفر به تو لبخند بزند و تو از او خوشت بیاید. آن‌وقت دست‌کم یک هفته در قلبِ منِ حسود، عشقی باقی نمی‌ماند. با این حالت چه می‌شود کرد، به‌جز پذیرش و درک و شکیبایی؟ و من خودم چقدر محق هستم که از کسی چنین توقعی داشته باشم؟ شاید علت حسادتم این است که تمام ضعف‌هایی را که حتی قلبی استوار هم می‌تواند دچارش شود می‌شناسم و شاید از سر این است که فراق تو و این جدایی نابکار دلواپسم می‌کند چون می‌دانم که باید تمنای وصال تنانهٔ عاشقانه را با خیال و خاطره برآورده کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خدانگهدار، ماریای حیرت‌انگیز و سرزنده. فکر می‌کنم بتوانم یک عالم از این صفت‌ها برایت ردیف کنم. مدام به تو فکر می‌کنم و از صمیم قلب دوستت دارم. زود بیا! این‌قدر مرا با فکر و خیال‌هایم تنها نگذار. به حضور پر‌اشتیاقت و به این تنی که به شورم می‌آورد سخت محتاجم. نگاه کن، دست‌های نیازم به‌سویت دراز است. بیا و پیشم باش. هر چه زودتر بهتر‌!
با تمام توان می‌بوسمت.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشحال می‌شوم بدانم موهایت را طلایی کرده‌ای یا مشکی. زیبا باش و لبخند بزن. به خودت بی‌توجه نباش. دلم می‌خواهد خوشحال باشی. تو هرگز زیباتر از آن شبی نبودی که گفتی خوشحالی (یادت می‌آید؟ با آن خانم، دوستت). به‌شکل‌های زیادی دوستت دارم اما بیش از همه این‌طور: با چهره‌ای شاد و پر از برق زندگی که همیشه مرا زیر و زبر می‌کند. من برای عشق ورزیدن در خواب و خیال ساخته نشده‌ام. زندگی را می‌فهمم و می‌دانم کجاها هست. فکر می‌کنم که زندگی را بازشناختم؛ اولین روزی که در لباس دِردْر حرف می‌زدی، بالای سر من، و از نمی‌دانم کدام عاشق تحمل‌ناپذیر می‌گفتی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از همه چیز دور افتاده‌ام. از وظایف انسانی‌ام، از کارم. محروم از کسی که دوستش دارم. این است که مرا زمین زده. منتظر رسیدنت بودم. اما انگار افتاده هفتهٔ آینده. آخ! عزیزم، فکر نکن من درک نمی‌کنم. همه چیز برای تو سخت‌تر است و الآن می‌دانم که هر کاری بتوانی می‌کنی که بیایی. حاصل این روزهای سخت که با هم ازشان گذشته‌ایم، اعتمادم به تو بود. خیلی پیش می‌آمد که شک کنم. بر سر عشق خویش می‌لرزم که نکند سوء تفاهم باشد. نمی‌دانم در این مدت چه اتفاقی افتاده است اما گویی نوری تابیدن گرفت. چیزی میان ما جاری شد. شاید نگاهی، و حالا مدام احساسش می‌کنم؛ سخت، مثل روح که ما را به هم بسته و پیوسته است. پس منتظرت می‌مانم با عشق و اعتماد. من ماه‌های بسیار طاقت‌فرسا و پرفشاری را از سر گذرانده‌ام تا از لحاظ روانی فرسوده نشوم. چیزهایی که معمولاً به‌راحتی تابشان می‌آوردم الآن از تحملم خارج است. مهم نیست؛ این هم خواهد گذشت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز نیروی لازم را در وجودم دارم برای غلبه بر هر چه بتواند جدایمان کند. پس کنارم بیا، دستت را به من بده، تنهایم نگذار. امروز منتظرت می‌مانم؛ خوشحال و مطمئن. از اعماق روحم دوستت دارم. خدانگهدار، ماریا. صورت زیبایت را می‌بوسم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برایم زیاد و زود بنویس. تنهایم نگذار. منتظرت می‌مانم. هر چقدر که لازم باشد، در هر چه به تو مربوط است، بی‌نهایت صبورم. اما در عین حال تب‌وتابی در خونم می‌جوشد که آزارم می‌دهد. میلی به سوزاندن و بلعیدن همه چیز، و این همه از عشقم به توست. خداحافظ، پیروزی کوچک! در خیالت کنارم باش. خواهش می‌کنم زود بیا. با اشتیاق تمام می‌بوسمت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فکر می‌کنم که در اینجا بتوانم آرامش پیدا کنم. با این درخت‌ها و باد و رودخانه سکوت درونی‌ام را که مدت مدیدی‌ست از دست داده‌ام دوباره به دست خواهم آورد. اما ممکن نیست بتوانم فراقت را تاب بیاورم و پیِ تصویر و خاطره‌ات بدوم. اصلاً نمی‌خواهم قیافهٔ ناامیدها را به خودم بگیرم یا وا بدهم. از دوشنبه دست‌به‌کار خواهم شد و کار خواهم کرد. مطمئن باش. اما می‌خواهم کمکم کنی و بیایی، از همه چیز مهم‌تر این است که تو بیایی! من و تو، ما، تا امروز در تب و بی‌قراری و خطر با هم دیدار کرده‌ایم و به هم عشق ورزیده‌ایم. بابتش پشیمان نیستم و به‌نظرم روزهایی که به‌تازگی زیسته‌ام برای توجیه یک زندگی کافی‌ست. اما طریقهٔ دیگری برای عشق‌ورزیدن هست. نوعی شکوفایی باطنی و هماهنگ که خیلی زیباست و می‌دانم که به انجامش توانا هستیم. اینجا برایش وقت پیدا می‌کنیم. این را از یاد نبر، عزیزکم ماریا، و کاری کن که این بخت را داشته باشیم برای عشقمان. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اما دست‌کم اگر ترکم کردی فراموشم نکن. چیزهایی را که روزی مفصل در خانه‌ام برایت گفتم، فراموش نکن. قبل از آنکه همه چیز فرو بریزد. آن روز من از صمیم قلب با تو حرف زدم و دلم می‌خواست، خیلی می‌خواست که ما مال هم باشیم و همان موقع به تو گفتم که چطور باید چنین باشیم. ترکم نکن، چیزی بدتر از فراقت تصور نمی‌کنم. الآن بدون این صورتی که تمام وجودم را منقلب می‌کند، بدون این صدا و بدون این تنی که باید کنارم می‌بود چه کنم؟
تازه این‌ها آن چیزی نبود که امروز می‌خواستم به تو بگویم بلکه تمام فکر امشبم بودن تو و تمنای وصالم به تو بود. شب بخیر، عزیزم. کاش فردا زود برسد و روزهای دیگری که تو بیشتر متعلق به من باشی تا به این نمایشنامهٔ لعنتی. با تمام توان می‌بوسمت.
آ. ک.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
سعی می‌کنم تصور کنم که چه کار می‌کنی، بُهت‌زده از خودم می‌پرسم چرا اینجا نیستی. با خودم می‌گویم اگر چیزی قرار بود طبق تنها اصولی که می‌شناسم -که همان شور عشق و زندگی‌ست باشد، این بود که تو فردا با من به خانه برگردی و ما شبی را که با هم آغاز کرده‌ایم، با هم تمام کنیم. اما این را می‌دانم که این فکری واهی‌ست مثل بقیهٔ چیزهای زندگی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط تو را می‌خواستم. چقدر دوستت دارم، ماریا. تمام امشب، تو را تماشاکنان، گوش‌کنان به این صدایی که در خانهٔ مارسل طنین انداخته بود و حالا دیگر هیچ چیز جایش را در قلبم نمی‌گیرد، متن نمایشی به ذهنم خطور کرد. دیگر نمی‌توانم بخوانمش مگر اینکه از زبان تو بشنوم. راه من خوشبخت بودن با توست. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فردا منتظرت هستم، چشم‌انتظارِ چهرهٔ نازت. امشب آن‌قدر خسته بودم که نمی‌توانستم از این قلبِ به‌‌تنگ‌آمده که از من برده‌ای با تو حرف بزنم. چیزی هست که فقط مالِ ماست و جایی که همیشه بی‌مرارت به تو بپیوندم. اوقاتی هست که حرف نمی‌زنم و آن موقع است که به من شک می‌کنی. اما این‌ها مهم نیست. قلبم آ‌کنده از توست. خداحافظ، عزیزم. ممنونم بابتِ این حرف‌ها که این همه دلشادم کرد. ممنونم از او که دوستم دارد و دوستش دارم. با تمام توانم می‌بوسمت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من چقدر خوشبختم ماریا! آیا ممکن است؟ آنچه در وجودم پر می‌زند از جنس شادیِ دلدادگی‌ست. اما در عین حال تلخی رفتنت را می‌چِشَم. غم چشم‌هایت را، وقتِ وداع. واقعیت این است که طعم با تو بودن طعمی‌ست بین اضطراب و خوشبختی. اما اگر همان‌طور که نوشته‌ای، دوستم داری، باید چیز دیگری به دست بیاوریم. زمان، زمان ماست که عاشق شویم و عشق را آن‌چنان نیرومند و مستدام بخواهیم تا از فراز همه چیز عبور کنیم.
من این نگاه روشنی را که به آن تظاهر می‌کردی دوست ندارم. آدم که حساس باشد تمایل دارد آنچه را که مأیوسش می‌کند بینش بنامد و آنچه را که به دردش نمی‌خورد واقعیت. این بینش اما به‌اندازهٔ سایر چیزها کور است. فقط یک روشن‌بینی وجود دارد: پی خوشبختی رفتن. می‌دانم که هر چقدر هم گذرا باشد هر چقدر هم مخاطره‌آمیز یا شکننده، خوشبختی برای ما دوتا مهیاست اگر دستمان را سمتش دراز کنیم. حتماً اما باید دستمان را دراز کنیم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همین الآن تقدیم‌نامه‌ات را خواندم. عزیزم، الآن چیزی دارد در وجودم می‌لرزد. بیخود به خودم می‌گویم آدم‌ها وقتی در یک حال و هوایی هستند از این چیزها می‌نویسند بی‌اینکه سراپا چنین احساسی داشته باشند. ولی در عین حال به خودم می‌گویم که تو حرف‌هایی را که احساس نکرده باشی، نمی‌نویسی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چطور این دو نفر توانسته‌اند این همه سال را زیر فشاری طاقت‌سوز تاب بیاورند؛ فشاری که وقتی به آدم وارد می‌شود، زندگی آزادانه‌اش به‌خاطر ملاحظهٔ دیگران محدود می‌شود. زندگی‌ای که در آن «باید پیش رفتن را آموخت، راه رفتن بر طنابی تنیده از عشقی عاری از هر غرور» ، بی ترک کردن هم، بی شک کردن به هم، با توقع صداقتی دوطرفه. جواب این پرسش در این نامه‌نگاری نهفته است. “ نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامه‌های آلبر کامو موجزتر است اما ترجمان همان عشق به زندگی، شیفتگی‌اش به تئاتر، توجه همیشگی‌اش به بازیگران و حساسیت آن‌هاست. او در این نامه‌ها موضوعاتی را مطرح می‌کند که برایش عزیز است مثل حرفهٔ نویسندگی‌اش، تردیدهایش، و سهمناکیِ کارِ نوشتن توأمان با بیماری سل. او با ماریا دربارهٔ آنچه می‌نویسد صحبت می‌کند، پیشگفتار پشت و رو، عصیانگر، وقایع‌نگاری‌ها، تبعید و سلطنت، سقوط، آدم اول. او هرگز خود را «درخور» احساس نمی‌کند. ماریا خستگی‌ناپذیرانه به او اطمینان می‌بخشد، به او باور دارد، به آثارش، نه کورکورانه بلکه به‌عنوان یک زن می‌داند که آفرینش از هر چیزی قوی‌تر است. و او بلد است این را با یقین و ایمانی حقیقی بگوید. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از آنجا که اصل و نسب ماریا به گالیس می‌رسیده، اقیانوس را در خود داشته است: مانند آن موج می‌زند، در هم می‌شکند، در خود جمع می‌شود و دوباره با شور حیرت‌آوری از نو می‌آغازد. او خوشبختی و بدبختی را با شدتی یکسان زندگی می‌کند، تمام و کمال و تا ژرفنا تسلیم آن می‌شود. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چنین روشن که ماییم، چنین آ‌گاه، به درک همه چیز توانا و در نتیجه قادر به استیلا بر همه چیز، چنان قوی که بی‌فریب زندگی کنیم، چنین وابسته به هم با پیوندهای زمینی، ذهنی، قلبی، جسمی، به‌یقین هیچ چیز غافلگیرمان نمی‌کند و هیچ چیز ما را از هم جدا نمی‌کند.
آلبر کامو، ۲۳ فوریه ۱۹۵۰
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ما همدیگر را اتفاقی دیدیم، همدیگر را بازشناختیم، تسلیم هم شدیم، عشقی آتشین از بلور ناب ساختیم، آیا به خوشبختی‌مان و آنچه نصیبمان شده حواست هست؟
ماریا کاسارس، ۴ ژوئن ۱۹۵۰
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
کامو در ایران نویسنده و متفکری نام‌آشنا و تأثیرگذار بوده و هست اما ماریا کاسارسِ بازیگر کمتر شناخته‌شده است. زنی اسپانیایی با عشقی جانانه به کامو. عشق آن‌ها با فراز و نشیب‌های بسیار جلو می‌رود و چون گیاهی می‌بالد و دوازده سال رشد می‌کند و به بلوغ می‌رسد. گیاهی که بالیده‌نابالیده با مرگ کامو از بر و بار دادنِ بیشتر بازمی‌ماند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در این مکتوبات با زوایایی پنهان‌پیدا از جهان آلبر کامو و ماریا کاسارس آشنا می‌شویم. توالی نامه‌ها فضایی رمان‌گونه پدید می‌آورد با دو راوی یا دو شخصیتِ پایاپای؛ نامه‌هایی که می‌توان آن‌ها را مانند اوراقی از یک رمان مکاتبه‌ای خواند. لابه‌لای سطرها می‌شود بارقه‌هایی از تاریخ فرهنگی و اجتماعی سدهٔ بیستم فرانسه را ردگیری کرد و به نکات گاه جذاب و مهمی رسید. نام بسیاری از نویسندگان و کارگردانان و بازیگران فرانسوی و غیر فرانسوی فراخور رویدادهای گوناگون در کتاب مطرح می‌شود، از بسیاری مکان‌ها نام برده می‌شود و مخاطب به این واسطه با نوعی تاریخ غیر رسمی رو در رو می‌شود. کامو و کاسارس از کتاب‌هایی هم نام می‌برند و درباره‌شان حرف می‌زنند. خواننده می‌تواند برداشت و موضع نویسنده را در مورد این آثار بداند؛ موضعی که شاید هیچ کدام هیچ گاه در هیچ مصاحبه‌ای مطرح نکرده باشند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامه‌های شخصیت‌های ادبی دوچندان مهم است چرا که گاهی در شکل‌گیری و تکوین تفکر یک شخصیت مؤثر بوده است. گاهی دریچه‌ای شده است تا از چارچوب آن نگاهی به زندگی و جهان شخصی کسی و کسانی بیندازیم؛ نگاهی بی‌نیاز از حدس و گمان. در نامه، حجاب‌ها از میان برمی‌خیزد و مخاطب با عریانیِ نامه‌نویس روبه‌رو می‌شود. سهم نامه‌های عاشقانه در این میانه هیچ کم نیست و انگار بهتر از نامه‌های دیگر پرده‌ها را کنار می‌زند. اینجا، در این کتاب، چهرهٔ کاموی عاشق برای آنان که همیشه به‌واسطهٔ رمان‌ها و مقالات و آثار فلسفی با او مواجه شده‌اند، چهره‌ای سخت غریب و شگفت‌آور است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چه اضطراب‌ها و دلهره‌ها که نکشیدند اهالی سدهٔ بیستم و چقدر قلبشان به تپش نیفتاد تا نامه‌هایشان به مقصد برسد؛ اضطرابی که شاید نسل جدید، در جهانی عجین‌شده با سرعت و سهولتِ ارتباط، با آن بیگانه باشد. امروز نامه‌نگاری دیگر راهیِ دنیای فانتزی‌ها و تخیلات شیرین شده است و جایی در جهان مجازی و جهان واقعی ندارد. کاغذهایی حامل دست‌خط دوست، واگویندهٔ جزئی‌ترین رفتارها و احساسات و خصلت‌های نویسنده، جوهری که قدم‌قدم بر سفیدی می‌دود تا خبر برساند و خط‌وخبری بگیرد؛ ریسمانی تنیده از «حافظهٔ گیاهی» که این کران و آن کران تاریخ چند هزار سالهٔ انسان متمدن را به هم پیوند می‌زند. این‌هاست که نامه را به شیئی عزیز بدل می‌کند، به چیزی فراتر از شیئی تزئینی و موزه‌ای، به جانداری سخنگو که تعلیم سخن گفتن می‌کند؛ جانداری به دیرینه‌سالیِ خط. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اما دست‌کم به‌لحاظ نظری، غیرممکن نیست که سطوح بالایی از جذابیت را برای امور آرامش‌بخش ایجاد کنیم؛ این کار فقط کمی مشکل‌تر است. ظهور چنین مهارتی یکی از کلیدهای توسعهٔ فرهنگی آرام‌تر است تا در بسترِ آن وظیفهٔ فردیِ دست یافتن به زندگی‌ای آرام‌تر آسان شود. روشن است که این چیزی جز یک خیال‌پردازی نیست، اما به سمتی مهم اشاره دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در شرایط ایده‌آل این تشخیص جمعی استوار وجود می‌داشت که جستجوی آرامش، مولفهٔ محوری مهمی در زندگی خوب است. اما هنوز به اینجا نرسیده‌ایم. تصویر عمومی ما از موفقیت هنوز به شدت متمرکز بر تحریک و هیجان است. برای رخ دادنِ چنین تغییری نیاز به فرهنگی داریم که ارزش زندگی آرام و چیزهایی که به آن کمک می‌کنند را عمیقاً ارزش بداند. آنچه امروزه فرهنگ می‌نامیم هرچند به کار بردن چنین تعبیری در وهلهٔ نخست عجیب به‌نظر می‌رسد اساساً صنعت تبلیغات و اعتلای ایده‌هاست. فرهنگ برای شیوهٔ زیستن، نحوهٔ اندیشیدن، و تفاوت بین امور مهم و پیش‌پاافتاده، نسخه‌هایی تجویز می‌کند. فرهنگ تصویری از آنچه ستودنی و ناستودنی است به ما ارائه می‌کند. در دهه‌های اخیر فرهنگ غرب به‌طوری کلی مشخصاً چندان به اعتلای آرامش نپرداخته است. ما به گفتارهای بلیغ و معتبرِ بسیار بیشتری دربارهٔ جذابیت‌های زندگی آرام نیاز داریم. در یک آرمان‌شهرِ آرامش، فیلم‌های مهم، آهنگ‌های محبوب و بازی‌های ویدئوییِ بسیار مشهور باید حول فروتنی، شکیبایی و تحسین لذت‌های کوچک تمرکز یابند. شاید چنین چیزی الان جز وهم و خیال به‌نظر نرسد، زیرا تصویری که از شهرت داریم پیوند نزدیکی با امور هیجان‌انگیز دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
میزان بالایی از دلبستگی ما به پول و فعالیت، سرچشمه‌ای اجتماعی دارد. از همان ابتدا که از رحم مادر پای به دنیا می‌گذاریم، به شکلی طبیعی و فطری در جستجوی مشاغل استخدامی یا تعطیلات در سواحل دریای کارائیب نیستیم. اولویت‌های زندگی‌مان، تصویرمان از موفقیت و اهداف بلندپروازی‌هایمان را از سایرین می‌آموزیم. حتی اگر قصد تعدیل این تأثیرات را داشته باشیم نیز نیاز میزانی از پشتیبانیِ فرهنگ داریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این قابل تصور است که اگر واقعاً بخواهیم، بتوانیم به‌شکلی کاملاً شخصی و انفرادی تصمیم بگیریم زندگی‌ای بی‌سروصدا در پیش بگیریم. نیازی به کسب تأیید دیگران نیست. لازم نیست برایمان اهمیتی داشته باشد که آیا دیگران نیز با دیدگاه ما موافق هستند یا خیر. ترجیح می‌دهیم فکر کنیم که استقلال تام داریم. اما در عمل تفاوت بسیاری ایجاد می‌کند که آیا احساس می‌کنیم که این کاری عادی است (به این معنا که انتظار داشته باشیم که بسیاری از دیگر افراد هدف از این کار را درک کنند و ما را تصدیق کنند) یا اینکه حس می‌کنیم قدری عجیب است (به این معنا که به شکلی غیرمنتظره جلب توجه می‌کند یا حتی عدم موافقت به بار می‌آورد). ما در واقع حیواناتی بسیار بسیار اجتماعی هستیم، یعنی از رفتارهای اطرافیانمان بی‌شمار سرنخ جذب می‌کنیم که چه چیزی مهم است و چه چیزی مهم نیست. البته روشن است که این فرآیند همیشگی و مطلق نیست، اما دریافت کلیِ ما از آن‌چه عادی و طبیعی است، نیروی قدرتمندی است که رفتار و تفکر ما را شکل می‌دهد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
برای بسیاری از ما گزینه‌های شغلی متعددی وجود دارد که واجد وجههٔ بالایی نیز هستند. اگر به چنین مشاغلی روی آورده بودیم در جواب هر کسی که در مورد شغلمان می‌پرسید، پاسخ محکمی می‌داشتیم. اما این ضرورتاً به این معنا نیست که لازم است یا مجبوریم آن گزینه‌ها را دنبال کنیم. وقتی بهای واقعیِ برخی مشاغل را بدانیم، ممکن است به‌تدریج دریابیم که حاضر نیستیم قربانی حسادت، ترس، فریب‌کاری و اضطراب‌های آن شویم. عمرمان بسیار محدود است. ممکن است به خاطر دارندگی‌هایی حقیقی با ارادهٔ خود و بدون از دست دادنِ احترام و شان خویش، انتخاب کنیم که اندکی فقیرتر و گمنام‌تر باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هنگام چیدن گل‌های داوودی از پرچین شرقی
به افق کوهستان جنوبی خیره شدم.
هوای کوهستان هنگام غروب آفتاب روح‌نواز است
آن‌گاه که پرنده‌ها فوج فوج به خانه باز می‌گردند.
در این چیزهاست که معنی حقیقی را می‌یابیم،
اما وقتی به بیانش می‌کوشم، نمی‌توانم کلمات را بیابم.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
جامعهٔ ما در باب مزیت‌های پول حرف‌های قشنگ زیادی دارد؛ اما متأسفانه توجه اندکی به مزایایی دارد که کنار گذاشتنِ برخی موقعیت‌های کسب پول دارد، به‌خصوص هنگامی که این کناره‌جویی به آرامش ما بیفزاید.
برای اکثر ما دشوار است که بپذیریم زندگی آرام اصلاً موهبتی محسوب شود، زیرا مدافعان این نوع زندگی عموما متعلق به گروه‌های بسیار کم‌اعتباری از اجتماع هستند: تنبل‌ها، هیپی‌ها، آنان که تمام عمرشان از زیر کار در رفته اند، اخراجی‌ها… کسانی که به‌نظر می‌رسد انتخاب دیگری برای سروسامان دادن به امورات زندگی‌شان نداشته‌اند. به‌نظرمان می‌رسد زندگی آرام چیزی است که صرفاً به دلیل بی‌عرضگی خودشان بر آن‌ها تحمیل شده است. چنین زندگی‌ای، پاداشی رقت‌انگیز است.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
جامعهٔ ما بیش از همه روی پول به‌عنوان مؤلفه‌ای کلیدی برای زندگی خوب سرمایه‌گذاری کرده است. همیشه به ما یادآوری می‌کنند که بین داشتن پول بیشتر و افزایش رضایت رابطهٔ مستقیمی وجود دارد. اما آنچه چندان برایمان روشن نکرده‌اند این است که فرآیند تحصیل پول مستلزم گستره‌ای از هزینه‌های روان‌شناختی است که آن‌ها را نادیده می‌گیریم. کسب ثروت به قیمت شب‌های آشفته، روابط سراسر مشکل، روابط فامیلی خشک و حتی گاهی خودِ زندگی‌مان تمام می‌شود. بنابراین صرفاً نباید به پولی نگاه کنیم که جمع کرده‌ایم، بلکه هم‌چنین باید به آرامشی نیز توجه کنیم که برای کسب این پول فدا کرده‌ایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
فرهنگ بیش از اندازه مجیزِ آرامش را می‌گوید. روشن است که این کار را متهم نمی‌کنیم. اما در عین حال واقعاً آرامش را مؤلفهٔ مهم و خاصی از زندگی خوب نمی‌دانیم. از همین جاست این واقعیت که وقتی ایدهٔ زندگیِ ساکت یا آرام را واقعاً واکاوی می‌کنیم، کمتر از آن حدی که به‌نظر می‌رسد ارزش کاملاً مثبتی دارد. وقتی می‌گوییم فلانی لیاقت یک زندگی آرام را دارد، غالباً داریم به شکلی محترمانه آنان را سرزنش می‌کنیم که از روبه‌رو شدن با چالش‌های وجودی سخت‌تر و جدی‌تر و البته ارزشمندترِ زندگی رویگردان شده‌اند. عموماً گذراندنِ اوقات آرام را با اوقات بازپروریِ پس از بیماری یا با اوقات بازنشستگی پیوند می‌زنیم. به عبارت دیگر به‌نظرمان زمانی یک زندگی آرام را برمی‌گزینید که آمادگی رویارویی با دیگر امکان‌های جذاب‌ترِ زندگی را نداشته باشید. اما این بیان دقیقی از نقش آرامش در زندگی ما نیست. آرامش نسبی یکی از پیش‌شرط‌های هم برای مدیریت به‌قدر کافی خوب در بسیاری از حوزه‌های زندگی است. زندگی آرام به‌معنای نشیب زندگی نیست بلکه معنای دقیق‌ترش این است که باید چگونه زندگی کنیم تا به شکوفایی برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تحسین آرامش لزوماً به معنای داشتنِ توانایی آسودگی نیست. اشتیاق به آرامش، بخشی بسیار مهم و گران‌بها از وجود فرد است، به‌خصوص هنگامی که ذهن غرق در پریشانی است. اگر صرفاً به رفتارهای فعالانهٔ کسی توجه کنید، فقط با بخش کوچکی از وجود آن‌ها روبه‌رو شده‌اید. بلکه باید آرزوها و اشتیاق‌های آنان را ببینید یا تصور کنید. حتی وقتی در را کوبیده‌ایم و احساس خشم، بدبختی و اضطراب شدید داریم، اما کماکان می‌توانیم عاشق حقیقی و اصیلِ آرامش باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هم‌چنین این یک قانون روان‌شناسانه است که کسانی که بیش از همه جذب آرامش می‌شوند، در عین حال به احتمال زیاد بسیار زودرنج و ذاتا مستعد اضطراب زیاد هستند. تصویر ما از شخصی که عاشق آرامش است تصویر نادرستی است؛ تصورمان این است که از جملهٔ بی‌تشویش‌ترین گونه‌ها هستیم. بر اساس پیش‌فرض پس‌زمینه‌ایِ بسیار گمراه‌کننده‌ای عمل می‌کنیم که عاشق کسی است که واقعاً در آن چیز خوب و ماهر است. اما کسی که عاشق چیزی است، کسی است که عمیقاً می‌داند چقدر فاقد آن است؛ بنابراین می‌داند که چقدر به آن نیازمند است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرچه آرامش کمتر برایمان دغدغه باشد، بیشتر متوجه مواقعی می‌شویم که کم‌تر از آن‌چه می‌توانستیم آرام بوده ایم. آن‌گاه در دوره‌های متعدد، نسبت به عصبانیت و دلخوری‌مان کمتر حساس خواهیم بود. آیا واقعاً پایبندی حقیقی به آرامش می‌تواند به معنای سکون مدام باشد؟ اما این قضاوتی واقعاً منصفانه نیست، چون آرامش مطلقا همیشگی گزینهٔ امکان‌پذیری نیست. آنچه اهمیت دارد این است متعهد باشیم همیشه سعی کنیم خود را آرام‌تر کنیم. اگر با شور و شوق تمام خواهان آرامش باشید می‌توان شما را عاشق حقیقیِ آرامش دانست، و نه لزوماً زمانی که موفق شوی مطلقاً همهٔ اوقات آرام باشی. هرقدر هم که لغزش‌ها متعدد باشند، تعهد شما به آرامش، واقعیت دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زندگی آرام زندگی‌ای نیست که بی‌استثنا کاملاً ساکت و بی‌سروصدا باشد. بلکه زندگی‌ای است که در آن خود را متعهد می‌دانیم که آسان‌تر خود را آرام کنیم و در جهت انتظاراتیِ واقع‌بینانه‌تر بکوشیم؛ وقتی بتوانیم بهتر درک کنیم که چرا برخی مشکلات اتفاق می‌افتد، با مهارت بیشتری به یافتن نگرش‌های آرام‌بخش دست می‌یابیم. پیشرفت در این جهت، به‌نحو دردناکی محدود و ناکامل است اما پیشرفتی حقیقی است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
باید بپذیریم که بار تنهایی را به دوش می‌کشیم. ما اصلاً تنها کسی نیستیم که دچار چنین مشکلی است. همگان بیش از آن حدی که بروز می‌دهند دچار اضطراب هستند. حتی خدای ثروت و زوج‌های عاشق نیز رنج می‌برند. جمعاً تاکنون نتوانسته‌ایم بسیاری از مشکلات زندگی را همان‌طور که هستند بپذیریم.
باید بیاموزیم که به دلهره‌هایمان بخندیم؛ این خنده رفتاری سرشار از آرامش است، هنگامی که رنج‌های شخصی‌مان به شکل لطیفهٔ بامزه‌ای در جامعه درآمده باشد. ما باید به‌تنهایی رنج بکشیم. اما می‌توانیم حداقل دستانمان را برای همسایگانی که مثل ما دچار رنج، آسیب و بیش از همه دلهره هستند باز کنیم و به مهربان‌ترین نحو ممکن بگوییم: «درک می‌کنم…»
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مهم‌ترین حرکت مفید، پذیرش شرایط است. نیازی نیست که گذشته از هر چیز دیگر دچار اضطراب باشیم که چرا اضطراب داریم. احساس اضطراب به‌هیچ‌وجه نشانهٔ غلط بودن زندگی‌مان نیست، بلکه صرفاً نشانهٔ زنده بودنِ ماست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
(و این یکی را زیاد بروز نمی‌دهیم) هنگامی به آرامش می‌رسیم اگر در حال زندگی مشترک با فردی شایسته و مناسب باشیم، کسی که بتواند حقیقتاً ما را درک کند، کسی که وقتی با او هستیم سخت نمی‌گذرد، کسی که مهربان و بازیگوش و همدل است، کسی که نگاهی فکور و دل‌سوز دارد که در آغوشش می‌توانیم همیشه مثل دوران کودکی هرچند نه کاملاً مانند آن آرام گیریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرگز نباید در پی حذف مطلق اضطراب باشیم. منابع سرسختی از تشویش همواره در درون ما وجود دارند. فراتر از هر چیز خاصی که ممکن است ما را نگران کند، وقتی در یک گسترهٔ زمانی بزرگتر بنگریم چاره‌ای نداریم که به این نتیجه محکم برسیم: ما همیشه از اعماق وجودمان و به دلیل ساختار خلقتمان همواره دچار دلهره و اضطراب هستیم. هرچند ممکن است که هر روز توجه‌مان معطوف به این یا آن نگرانیِ جزئی باشد که در ذهن‌مان جای گرفته است، ولی آنچه واقعاً با آن روبه‌رو هستیم اضطراب است به‌عنوان یک وجه همیشگیِ زندگی، چیزی تغییرناپذیر، وجودی، سرسخت و مسئول تباهیِ بخش عمده‌ای از فرصت اندکمان بر این کرهٔ خاکی. در شرایطی که سخت از این اضطراب‌ها رنج می‌بریم، طبیعتاً به دام خیال‌پردازی‌های قدرتمندی می‌افتیم در مورد شرایطی که سرانجام به آرامش برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در روابط عاطفی پخته‌تر می‌توانیم هر از چند گاهی به دیگری مجال واپس‌گرایی بدهیم. بخشی از دوست داشتن دیگری همین همراهی و بخشندگی نسبت به چنین نیازی است. در حالت ایده‌آل، رفتار عجیب دربارهٔ واپس‌گرایی خود نشانه‌ای از این است که فرد به‌قدر کافی با شما احساس امنیت دارد (یا شما با او احساس امنیت دارید) که مدتی را در حالتی رقت‌بار به سر برید. دوست داشتن دیگری تنها به‌معنی ستودن قدرت‌های او و دیدن عظمت او نیست. بلکه همچنین باید شامل پرستاری و محافظت آن‌ها در لحظات کم‌تر قدرتمندشان نیز باشد. درخواست آغوش صرفاً درخواست در بر گرفتنِ بدنی نیست. بلکه این معنای جدی‌تر را می‌رساند که فرد از عهدهٔ امور برنمی‌آید و خواهان حمایت و پشتیبانی است. آغوش نمادی است از آنچه در فرهنگ فردگرایانهٔ بسیار رقابتی‌مان فاقدش هستیم: تصدیق مثبتِ وابستگی و شکنندگی‌مان. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بوتیچلی حساسیت بالایی نسبت به این واقعیت داشت که شکست و هراس همیشه راهشان را به زندگی هر کسی باز می‌کنند فارغ از اینکه از بیرون چقدر بشاش به‌نظر آید. قرار نیست آغوش برای یک بزرگسال همه چیز را حل کند. اما آغوش یعنی اذعان به اینکه فردی قوی نیز قطعا مواقعی دوست دارد کودک باشد و نباید این رفتار را تحقیر کنیم بلکه با ملاحت و صمیمیت برخورد کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اینکه بگوییم کسی به آغوش نیاز دارد، برابر است با گفتنِ چیزی بالقوه و صرفاً بالقوه موهن و تحقیرآمیز. فحوای این حرف این است که حداقل برای لحظاتی او مثل یک کودک شده است. آن‌ها همان نیازهای عاطفی را دارند که ذاتاً بچه‌گانه می‌دانیم. نیاز به آغوش یعنی پذیرش این که فرد نمی‌تواند خودش از پسِ امور بر آید و نیازمندِ مراقبت، راهنمایی و کمک فردی داناتر و تواناتر دارد، اینکه فرد نیازمند بازتفسیری مشکلات و اضطراب‌هایش توسط ذهنی بالغ‌تر است. خلاصه این یعنی که «در این لحظه من شبیه یک کودک هستم و به کسی نیاز دیگر دارم که لحظاتی مثل یک والد رفتار کند». آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی کودک رشد می‌کند و به بلوغ می‌رسد، پیش‌فرض‌ها بسیار تغییر می‌کنند. استقلال و خوداتکایی در ایده‌آل‌های بزرگسالی، نقش محوری دارند. ما از هرگونه حرفی مبنی بر اینکه به فردی عاقل و قوی‌تر نیاز داریم تا از ما مراقبت کند، رنجیده می‌شویم. نسبت به هر نشانه‌ای از این که مورد حمایت یا لطف قرار بگیریم، بدخلقی نشان می‌دهیم. یکی از تابوترین ایده‌های سیاسی پدرسالاری است اذعان به وجود یک میل جمعی برای والدمندی که عمیقاً تحقیرآمیز تلقی می‌شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی آغوش گرفتن واقعاً اصیل باشد، همچنین یک حالت بیرونی نیز هست که آمادگی برای مهرورزی و همدلی با دیگری را نشان می‌دهد. آغوش یعنی اینکه با آرامش در کنارش خواهیم بود، قضاوت منفی نخواهیم داشت و صبور خواهیم بود تا ببینیم واقعاً مسئله چیست و همه چیز را در پرتویی محبت‌آمیز خواهیم دید: هم‌دلی تضمین شده است و در صورت لزوم حاضر به بخشش هستیم. این ارمغان عقلانیت دورهٔ بزرگسالی است در برابر آشفتگی‌های دورهٔ نابالغی، که بزرگسال می‌تواند دلیل آشفتگی را دریابد، همه چیز را مرتب کند، به ما چیزهایی بیاموزد، یاری‌مان کند و خیلی خوب مسأله را حل کند. وقتی والدین کودک را بغل می‌کنند، نشان از این دارد که می‌توانند چیزهای درهم‌شکسته را درست کنند. همچون یک اثر هنریِ بزرگ، آغوش تجسمی محسوس از ایده‌هایی مهم است، نشانه‌ای بیرونی از خوش‌قلبیِ درونی. هرچند ممکن است هرگز هیچ‌یک از این ایده‌ها را به زبان نیاوریم، اما آغوش یکی از سرچشمه‌های حکمت کاربردی است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اما آغوش را در واقع نمی‌توان صرفاً در چارچوب بدنی منحصر کرد. قدرت آغوش برای آرامش و تسلی بخشیدن به دلیل دلگرمی‌های بی‌کلامی است که به دیگری منتقل می‌کند. آغوش حقیقی یعنی در اختیار گذاشتن حس امنیت. بازوانی که کودک را در بر گرفته‌اند از او در برابر همهٔ ترس دفاع می‌کند و در برابر تمام خطرهایی که به تخیل او در می‌آیند امنیتش را تأمین می‌کند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
آغوش گرفتن را اساساً فقط در مورد نوزادان روا می‌دانیم. کودک را تا حدود ۴ سالگی همیشه در آغوش می‌گیرند، بلند می‌کنند، نوازش می‌کنند و حمل می‌کنند. ما پذیرفته‌ایم که یک فرد خردسال نمی‌تواند همهٔ کارها را خودش انجام دهد. گاهی یک بزرگسال لازم است تا مراقب آن‌ها باشد، حمایتشان کند، آن‌ها را امن و آسوده نگه‌دارد و آن‌ها را تغذیه کند و با در آغوش گرفتن آن‌ها آرامشان کند. در آغوش دستان والدین بودن به‌لحاظ بدنی شاید تا حدودی از نو محیطی را ایجاد می‌کند که مطلقاً فارغ از هرگونه استرس و فشار است: رحم مادر. نوزاد را نمی‌توان با آوردن توضیح‌ها و دلایل کمک کرد؛ اما به لمس کردن پاسخ می‌دهند: فشردنِ گرم و صمیمانهٔ نوزاد در آغوش، بدنش را تسکین داده و آرام می‌کند و ذهن آشفته را آسودگی می‌بخشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرچند همیشه این‌طور نبوده است، اما اکنون دیگر مدتهاست که مردم عموماً حاضرند بپذیرند که رابطهٔ جنسی یکی از نیازهای مشروع بدن است. امروزه به‌خوبی می‌دانیم که نداشتنِ رابطهٔ جنسی به قدر کافی می‌تواند معضل واقعی باشد و به استرس، گسستگی از دیگران و عدم تمرکز بینجامد. اما نوعی نیاز جسمانی دیگر نیز وجود دارد که هنوز به‌قدر کافی به آن نپرداخته‌ایم. این که وقتی احساس آشفتگی و اضطراب می‌کنید، ممکن است آنچه واقعاً نیاز دارید یک آغوش گرم باشد. در کل مخالفت چندانی با آغوش گرفتن وجود ندارد، اما عموماً مایل نیستیم این کار را برآورده‌کنندهٔ نیازهای عاطفیِ جدی‌ای بدانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هیچ‌چیز نیست که به بوتهٔ فراموشی سپرده نشود. برای ما و مشکلات ما نیز چنین اتفاقی خواهد افتاد. شیوهٔ نظم و نظام بخشیدن به چیزها که به‌نظرمان بسیار ضروری و مهم می‌رسند، سرانجام نامأنوس و منسوخ خواهند شد. در اینجا تاریخ کارکردی اصلاح‌گرانه دارد. تاریخ به این دلیل واجد چنین تأثیری است که مشغولیت‌های بسیار خودمحورانهٔ ما را تعدیل می‌کند. و هنگامی که به‌نظر می‌رسد حال حاضر تمام آن چیزی ست که وجود دارد، ما را احیا می‌کند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چرا پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها در مورد تربیت کودکان نوعا رویکردی آرام‌تر نسبت به والدین دارند. پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها بینش دقیق‌تری دارند که بسیاری از مشکلات، امری عادی و لذا کم‌تر خطرناک هستند. آرامش آن‌ها مبتنی بر دو خرده‌شناخت مهم است. آنان می‌دانند هر کاری هم بکنیم، فرزندانمان از بسیاری جهات ناکامل بار می‌آیند و از همین رو این نگرانیِ شدیدا آزارنده که شاید داریم در تربیت فرزندمان مرتکب اشتباه می‌شویم، معمولاً تا حدودی نابجاست. اما همچنین می‌دانند که حتی وقتی کم و بیش خطاها و اشتباه‌هایی هم رخ دهد، کودکان به قدر کافی از پس امور بر می‌آیند. درک آنان از بیم‌ها و امیدها به دلیل تجربهٔ زندگی بیشتر واجد دقت بیشتری است. تاریخ جنبه‌های کمتر هراسانِ ما را تقویت می‌کند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بدرفتاری‌ها و کژرفتاری‌های مردمان، قاعده‌ای همیشگی است. همیشه چنین بوده که: رهبران نالایق و نجیب‌زادگانی حریص وجود داشته‌اند. همیشه بقای تمدن و نسل بشر در معرض تهدید بوده است. اصلاً بی‌معنا و حتی نوعی خودشیفتگی معوّج است که تصور کنیم عصر ما در انحراف و هرج‌ومرج، یکتا و بی‌بدیل است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مطالعهٔ تاریخ باستان باعث می‌شود از پیگیریِ مدامِ اخبار روز بیشتر فاصله بگیریم. اساسِ سامانهٔ اخبار این است که ما را دچار آشفتگی کند. خبرها تلاش دارند به ما بگویند اتفاقی کاملاً جدید و بسیار مهیج در حال رخ دادن است: تهدید کاملاً جدیدی برای سلامتی بشر کشف شده است، اختلافات بین‌المللیِ بی‌سابقه‌ای اتفاق افتاده، ثبات جهانی مورد تهدید قرار گرفته یا اقتصاد در خطر است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تقریباً توهین‌آمیز است که بپرسیم مطالعهٔ تاریخ اصلاً چه دردی را از ما دوا می‌کند. تاریخ یکی از معتبرترین و قدیمی‌ترین دانش‌های انسان است. بی‌آنکه خیلی فکر کرده باشیم، فرض طبیعی‌مان این است که شناخت رویدادهای گذشته قاعدتا باید برایمان سودمند باشد هرچند دقیقاً گفته نمی‌شود منظور چه نوع سودی است. ممکن است آن‌ها که عهده‌دارِ قدرت سیاسیِ کشورها هستند، بتوانند از تاریخ راهنمایی‌هایی عملی و کاربردی اخذ کنند تا دریابند مثلاً چگونه از جنگ همزمان در دو جبهه دوری جویند و یا صنعتی شدنِ بسیار سریع چه تبعاتی دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
انسان‌ها چه بسا از سطح آشفتهٔ زمین به آسمان بنگرند و با مشاهدهٔ نظم عقلانی زیبای آسمان‌ها تسلی بیابند. مثلاً یونانیان و رومیان باستان خدایانشان را به روشنایی‌هایی پیوند می‌زدند که در آسمان شب می‌دیدند که امروزه می‌دانیم سیارات بوده‌اند و کماکان آن‌ها را به همان نام‌های می‌خوانیم که باستانیان آن‌ها را می‌پرستیدند: مریخ، ونوس، مارس، ژوپیتر و باقیِ سیارات. این شیوهٔ تفکری است که به اشکال متفاوت از زمان‌های کهن تداوم داشته است. مثلاً در اواخر قرن ۱۸ ایمانوئل کانت فیلسوف آلمانی می‌اندیشید «آسمان‌های پرستارهٔ بالا» والاترین منظرهٔ طبیعت است و تأمل در این منظرهٔ متعالی می‌تواند به ما کمکی شایان کند تا با مشقّات حیات روزمره کنار بیاییم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یک منبع در دسترس برای مواجهه با امر والا، سفر است. و در واقع در یکی از نقاط عطف تاریخ بود که جستجو برای امر والا، انگیزهٔ مهمی برای ابداع صنعت مسافرتی مدرن گشت. وقتی ایدهٔ تعطیلات خارج از کشور در قرن ۱۹ رایج شد، نقطهٔ تمرکزش حمام آفتاب نبود (آنگونه که در قرن ۲۰ چنین شد) ؛ بلکه محبوب‌ترین مقصد تعطیلات کوه‌های آلپ بود و اشتیاق نظارهٔ ابهت این رشته‌کوه‌ها. این تصور از چیستیِ سفر، نتیجهٔ جریانی طولانی از آثار هنری و شعری بود که به توصیف وجهٔ والای کوه‌ها و قدرت آن‌ها برای آرام کردن ذهن می‌پرداختند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ادیان غالباً الزام کرده‌اند که پیروانشان به‌شکل هفتگی با امر والا ملاقات داشته باشند؛ این ملاقات در کلیسای جامع روی می‌دهد یا در کلیسای محل که با خانه چندان فاصله ندارد. ادیان بناهایی برپا کرده‌اند که مشخصاً برای ایجاد حس خشیت و تواضع در جماعت دینداران طراحی شده‌اند. اما ادیان صرفاً به حضور گاه‌به‌گاه مردم امید نبسته‌اند. بلکه هر هفته یک روز را مخصوص این قرار تعیین کرده‌اند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما حقیقتاً کوچک و نادیدنی هستیم. جهان همچنان بدون حضور ما نیز پرصلابت به‌پیش می‌رود. امر والا با بزرگ داشتنِ دیگران نیست که به ما فروتنی می‌آموزد، بلکه برعکس، به تمام بشریتِ مفلوک احساس کم‌ارزشی می‌دهد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نظارهٔ گسترهٔ خشک یک بیابان ارائه‌گرِ نوعی فلسفهٔ آرامش است که در ماده تجسم یافته است: اینکه نشان می‌دهد حتی سال به سال نیز دگرگونی‌ها ناچیزند؛ شاید چند سنگ دیگر از تپه فرو بریزد؛ شاید چند گیاه دیگر اضافه شود؛ اما الگوی نور و سایهٔ حاکم بر بیابان تا بی‌نهایت تکرار خواهد شد. اینجا با انفکاک شدیدی از دل‌مشغولی‌ها و اولویت‌های جهان انسانی روبه‌رو می‌شویم. و این انفکاک برای همه یکسان صدق می‌کند. فضاهای پهناور بیابان نه تنها نسبت به من، بلکه نسبت به کل بشر بی‌تفاوت است. در برابر گستردگی زمان و مکان بی‌معناست چشم‌انتظار دفتری بزرگتر باشیم یا اعصابمان خرد شود که چرا روی چرخ عقب سمت چپ خراش کوچکی افتاده است یا این که کاناپه اندکی زهواردررفته به‌نظر می‌رسد. وقتی از منظر احساسی بنگریم که بیابان در ما برمی‌انگیزد، تفاوت در دستاوردها، مقام‌ها و دارایی‌ها بین مردم چندان هیجان‌برانگیز یا تأثیرگذار به‌نظر نمی‌رسد. چنان که گویی بیابان می‌خواهد برخی چیزها را به ما بیاموزد به شکل کارآمدی درست هستند و شیوه‌های معمول تفکر ما را توازن می‌بخشند. از این منظر چیزهای خرد و کوچک به‌سختی ارزش ناراحتی یا عصبانیت دارند. هیچ فوریتی در کار نیست. اتفاقات در مقیاس قرن‌ها رخ می‌دهند. امروز و فردا اساساً فرقی ندارند. زندگی شما یک بازهٔ بسیار کوچک و گذراست. شما می‌میرید، چنان که گویی هرگز وجود نداشته‌اید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مقایسهٔ دردناک موقعیت خود با موقعیتِ دیگرانی که احساس می‌کنیم از ما خوشبخت‌تر هستند، متأسفانه یکی از سرچشمه‌های همیشگیِ آشفتگی روانی به‌حساب می‌آید. این نوع مقایسه باعث می‌شود نسبت به خودمان احساس ناخوشایندی داشته باشیم اگر بیشتر به خودمان فشار آورده بودیم و مرتکب این‌قدر خبط و خطا نمی‌شدیم و می‌توانستیم بر تنبلی‌مان غلبه کنیم، شاید می‌توانستیم خودمان را به سطح آنان برسانیم. یا اینکه بیشتر و بیشتر بابت موانع بیرونیِ موجود بر سر راهمان خود را آزار می‌دهیم. روبه‌رویی با امر والا اینجا نیز مفید است زیرا امر والا صرفاً باعث نمی‌شود فقط خودمان را بنا به قیاس، کوچک ببینیم. بلکه همچنین رتبهٔ انسان را نیز فرومی‌کاهد و آن‌ها را نیز حداقل برای مدتی تا حدودی معمولی نشان می‌دهد. در قیاس با دره‌ای ژرف یا اقیانوس، حتی پادشاهان یا مدیران ارشد نیز چندان قدرتمند به‌نظر نمی‌رسند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مسئله این است که ساختار ذهن ما طوری است که بیشترین توجه را به اتفاقات حال حاضر می‌کند در حالی که برای اینکه اهمیت واقعیِ مسائل را دریابیم باید آن‌ها را در چارچوب مرجع بسیار وسیع‌تری قرار دهیم.
امر والا به‌شکلی غریب باعث می‌شود پیوند ما با افق وسیع‌ترِ هستی به پیش‌زمینهٔ ذهنمان بیاید. به جای آنکه به این یا آن مسئلهٔ جزئی بنگریم (که چون تمام لحظات کنونی را پر کرده‌اند بیش از اندازه بزرگ به‌نظر می‌رسند) ، تجربه‌ای را از سر می‌گذرانیم که در آن مسائل خاص زندگی‌مان بسیار جزئی‌تر به‌نظر می‌رسند و در نتیجه از تهدیدآمیزی‌شان بسیار کاسته می‌شود. مسائلی که تاکنون در ذهنمان بسیار بزرگ جلوه می‌کرده‌اند (مشکلاتی که در دفتر سنگاپور پیش آمده، رفتار سرد یکی از همکاران، اختلاف بر سر مبلمان پاسیو) اکنون از بزرگی‌شان کاسته می‌شود. امر والا ما را از جزئیات کوچکی دور می‌کند که معمولاً و به‌ناچار توجه ما را مشغول می‌کنند و باعث می‌شود حقیقتاً بر امور بزرگ تمرکز کنیم. بدین ترتیب لحظاتی، مسائل آزارندهٔ دم‌دستی دیگر نمی‌توانند ما را برنجانند.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
امر والا به این دلیل آرامش‌بخش است که یکی از سرچشمه‌های همیشگی و بسیار عادیِ پریشان‌حالی را خنثی می‌کند. توجه ذهنی ما همیشه معطوف به امور دم دست است. بنا به غریزه با هر اتفاقی که در فضا و زمانِ اطرافمان رخ می‌دهد عمیقاً درگیر می‌شویم و ارتباط ما با امورِ بسیار دوردست، بسیار ضعیف‌تر و بی‌علاقه‌تر است. این سازوکار چندان چیز عجیبی نیست. اغلب اوقات امور کنونی و دم دست بیشتر با بقای ما ارتباط دارند تا چیزهایی که پنج سال پیش رخ داده‌اند یا ممکن است در آینده برایمان پیش بیایند. سازوکار ذهن ما طوری است که از مار می‌گریزد یا از گرسنگی پرهیز می‌کند. این نکته در بستر زندگی مدرن مثلاً در جروبحثِ دیشب دربارهٔ خمیردندان‌هایی که روی آینهٔ دستشویی مالیده شده بود و ضرب‌العجل کاری برای روز سه‌شنبه شدیداً پریشان‌حالمان می‌کند با اینکه در بستر کلیت یک رابطه، یک شغل یا تمامیت یک زندگی، این امور در واقع چیزی جز مسائلی جزئی نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هنگامی که غرق تأمل در چیزی می‌شویم که بسیار از ما عظیم‌تر است احساس آرامش و آسودگی عجیبی می‌کنیم.
هنرمندان و فیلسوفان به این احساس یک نام خاص داده‌اند: امر والا. هنگامی امر والا را تجربه می‌کنیم که عمیقاً مجذوب چیزی شده باشیم که بسیار عظیم‌تر و قدرتمندتر از ماست. امر والا با عظمتش ما را مقهور خویش می‌کند، اما در عین حال به ما احساسی سرزنده از کوچکیِ نسبی‌مان می‌بخشد. در چنین مواقعی گویی طبیعت پیامی تواضع‌آور برایمان ارسال می‌کند: اتفاقات زندگیِ ما در گسترهٔ عظیم هستی چندان هم مهم نیستند. ولی عجیب است که این احساس به‌جای تشدید پریشان‌حالی، می‌تواند بسیار آرامش‌بخش و تسکین‌دهنده باشد.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
گاهی اوقات در مواجهه با چیزهایی که بسیار از ما عظیم‌تر و قدرتمندترند واکنشی کاملاً منفی نشان می‌دهیم. مثلاً هنگامی که در شهری جدید تنها و غریب هستیم یا در ساعات شلوغی در حال عبور از پایانهٔ ریلیِ وسیع یا سیستم عظیم مترو هستیم، ناگهان احساس می‌کنیم که از سردرگمی ما هیچ‌کس نه کوچکترین اطلاعی و نه برایش اهمیتی دارد. عظمتِ فضاها ما را با این واقعیت ناخوشایند روبه‌رو می‌کنند که وجود ما در مقیاس کلان هیچ اهمیت خاصی ندارد و دغدغه‌هایمان برای دیگران چندان مهم به‌حساب نمی‌آیند. این تجربهٔ تنهایی که می‌تواند حتی ما را خرد کند، باعثِ تشدید اضطراب و پریشان‌حالی می‌شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما نیز کماکان می‌توانیم باور داشته باشیم که موسیقی و صدا می‌تواند، و حتی باید، به شیوه‌هایی بسیار سازمان‌یافته استفاده شوند تا احساسات ما را به جهتی برانند که زندگی بهتری داشته باشیم حتی با اینکه ممکن است هر یک از ما تصور متفاوتی از معنای بهتر شدنِ زندگی داشته باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
باخ تشخیص داد که انسان برای احساس ندامت و دلگرمی به تشویق نیاز دارد. او نگاهی بسیار واقع‌بینانه داشت که همهٔ ما معمولاً به آن گرایش داریم که حواسمان پرت شود و حتی در لحظات واقعاً مهم به امور بی‌ربط و تصادفی فکر کنیم؛ او از همهٔ جنبه‌های نبوغ موسیقایی‌اش استفاده کرد تا ما را معطوف به ایده‌هایی نگاه دارد که به باور خودش حقیقتا مهم‌ترین ایده‌های هستی بودند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از لحاظ فرهنگی، ما از فرصت‌هایی که موسیقی برای رسیدن به احساس آرامش در اختیارمان نهاده چندان بهره نبرده‌ایم. امروزه دیگر تصور می‌کنیم نباید نیتی آگاهانه و هدفمند در پس موسیقی در کار باشد. به‌نظرمان موسیقی نباید بکوشد در حیات عاطفی ما هیچ‌گونه مداخلهٔ حتی سودمندی بکند. برای استفاده از مواد آمادگی بیشتری داریم تا گوش دادن به آهنگ.
در جامعه‌ای که نظم و نظامی والاتر و حکیمانه‌تر داشته باشد روی قطعات موسیقی نیز مثل داروهای طبی آزمایش انجام می‌دهیم و آزمایشگاه‌های شنوایی‌سنجی در همهٔ عناصرِ یک قطعهٔ موسیقی تغییراتی ظریف به‌وجود می‌آورند مانند ریتم، گسترهٔ آوایی، خط آهنگ، طنین آوایی و زیر و بمی اصوات و ارزیابی می‌کنند که چه تأثیر متفاوتی بر شنوندگان می‌گذارند. بدین ترتیب دانشی فراهم می‌کردیم که هر یک از انواع مداخلهٔ شنیداری چه تأثیری روی هر یک از گونه‌های پریشان‌حالی می‌گذارند. آن‌گاه تعیین می‌کردیم که برخی افراد به آکورد «لا مینور» واکنشی بد نشان می‌دهند و مثلاً ندای فلوت ارتباط خاصی با تنش‌هایی دارد که در مورد تخیلات جنسیِ زندگی زناشویی دچارشان می‌شویم.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
«تسلیم نشو» اثر پیتر گابریل به‌عنوان نمونهٔ مشابهی از موسیقی‌درمانی ساخته شده است. قرار است آن را هنگامی مصرف کنیم که در حال تسلیم شدن هستیم، آن زمان که اعتمادبه‌نفس خود را کاملاً از دست داده‌ایم و احساس می‌کنیم زیر فشار الزامات زندگی له شده‌ایم. راهکار می‌بایست همچون یک مادر فرضی، دلسوزانه باشد: ابتدا باید پذیرای حس بسیار دردناک شکست باشد و آن‌گاه پس از آن قوت قلبی مهربانانه بدهد. پیام این نیست که نقشه‌های ما قطعاً به سرانجام می‌رسند، بلکه منظور این است که حتی اگر طرح‌هایمان نقش بر آب شوند، از ارزش‌های انسانی ما چیزی کاسته نمی‌شود. موسیقی چیزی در اختیارمان می‌گذارد که در چنین مواقعی خودمان نمی‌توانیم در اختیار خویش بگذاریم: همدلی و باور. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این یعنی اساساً می‌توانیم بکوشیم آگاهانه موسیقی‌ای خلق کنیم که با نیازهای عاطفی‌مان تناسب داشته باشد؛ این کار فرق چندانی با تلاش‌های پژوهشگران علم پزشکی که داروهایی برای بهبود ناخوشی‌های روانی ما می‌سازند، ندارد. امروزه این کار چندان خلاقیت ارزشمندی به‌حساب نمی‌آید. اما همیشه چنین نبوده است. در دوره‌ای که بزرگترین نوابغ موسیقی دنیا طبق اصول دینی عمل می‌کردند، عموم آهنگسازان به شکلی هدفمند می‌کوشیدند شنونده را به چارچوب ذهنی خاصی نزدیک کنند و اغلب هدفشان ایجاد حس آرامش درونی بود. برای مثال فرد هنگام شنیدنِ اجرای «آوه ماریا» ی شوبرت (که در سال ۱۸۲۵ ساخته شد) احساس می‌کرد که با مهربانی و به‌آرامی او را در آغوش کشیده‌اند: شنونده با هیچ نکوهش و سرزنشی روبه‌رو نمی‌شد بلکه درک و همدلیِ ژرف و بی‌پایانی با دردها و رنج‌های خویش احساس می‌کرد. موسیقی روح ما را اعتلا می‌بخشد و به‌نرمی حواس ما را از علل بی‌واسطهٔ پریشان‌حالی‌مان پرت می‌کند (همان‌طور که والدین می‌کوشند حواس کودک بی‌قرار را پرت کنند). آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
برقراری پیوند بین آکوردها و نت‌های خاص و عرصه‌های مشخصِ تجربیات عاطفی، تاریخی طولانی دارد: مثلاً کریستین دانیل فردریش شوبرت شاعر و نظریه‌پرداز آلمانی کلید سل ماژور را با «احساس آرامش و رضایت… قدرشناسی لطیف… و هرگونه عاطفهٔ ملایم و مسالمت‌آمیز قلبی» پیوند می‌داد. این‌ها تعمیم‌هایی واقعاً خوب هستند و تأییدی بر این ایده که قدرت برخی قطعات موسیقی برای آرام کردنِ ما به‌هیچ‌وجه چیز رازآمیزی نیست. قلب ما که در واقع جعبهٔ موسیقیِ اختصاصی هر یک از ماست در مواجهه با برخی از قطعات موسیقی شروع به دنبال کردنِ ریتم‌های آهسته‌ترِ سازها و آوازها می‌کند؛ به‌واسطهٔ موسیقی حتی تنفس ما منظم‌تر و یکنواخت‌تر می‌شود. لازم نیست هیچ معنایی به ما منتقل شود: تأثیرات ابتدا در سطح جسمانی رخ می‌دهند، سپس به نوبهٔ خود، بر شکل افکارمان تأثیر می‌گذارند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی دچار پریشانی و خشم هستیم، گاهی افرادی مهربان می‌کوشند، در سطح معناشناختی، واقعیات و ایده‌هایی را پیش بکشند تا ما را آرام کنند: می‌کوشند بر فکر ما تأثیر بگذارند و از طریق استدلال‌های دقیق پریشانی ما را تسکین دهند. اما مثل قضیهٔ سربروس برخی مواقع ممکن است شیوهٔ مؤثرتر برای مواجهه با مشکل این باشد که از طریق حواس ما را تسکین دهند. چه بسا لازم باشد پیش از اینکه اصلاً بتوانیم به هرگونه دلیلی گوش دهیم (از طریق یک لالایی یا یکی از پیش‌درآمدهای شوپن) آرام و معتدل شویم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از داستان‌های افسونگر اساطیر یونان باستان ماجرای ارفئوس، نوازندهٔ مشهور است. در جایی از داستان او مجبور شد همسرش را از جهان زیرین نجات دهد. او برای آنکه به آنجا برسد باید از برابر سربروس می‌گذشت، سگی سه‌سر و درنده‌خو که نگهبان ورودیِ سرزمین مردگان بود. گفته‌اند ارفئوس چنان موسیقی دلنشین و افسونگری می‌نواخت که آن حیوان وحشی آرام گرفت و مدتی کوتاه سر به راه و رام شد. این داستان برای یونانیان یادآور قدرت روانشناختی موسیقی بود. ارفئوس با سربروس بحث نکرد، سعی نکرد برایش توضیح دهد که چقدر مهم است که اجازهٔ عبور بیابد، از عشق فراوانش به همسرش چیزی نگفت و اینکه چقدر خواهان بازگشت اوست. سربروس همچون مواقعی که خودمان دچار درماندگی و اضطراب هستیم، نسبت به هرگونه بحث و استدلال مقاوم بود. اما کماکان امکان تأثیرگذاری بر او وجود داشت. مسئله صرفاً این بود که راه مناسب این کار یافت شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نکته‌ای که لالایی آشکار می‌کند و ما را به فروتنیِ بیشتری فرامی‌خواند، این است که لزوماً شعرِ لالایی نیست که آرامش ما را بیشتر می‌کند. نوزاد هنگام شنیدن لالایی معنای ترانه را نمی‌فهمد، با این حال صدای لالایی کماکان تأثیرش را دارد. نوزاد به ما نشان می‌دهد که همهٔ ما انسان‌ها مدت‌ها پیش از آنکه موجوداتی فهمنده باشیم که می‌تواند معنای کلمات را رمزگشایی کند، موجوداتی آهنگ‌دوست هستیم به ویژگی‌های اصوات عکس‌العمل نشان می‌دهیم. بنابراین ما در بیش از یک سطح ارتباطیِ واحد عمل می‌کنیم و گاهی اوقات جنبه‌های موسیقایی تأثیری شدید و اساسی بر ما دارند. البته به‌عنوان یک انسان بالغ، ما با ارتباط معناشناختی بیشتر آشنا هستیم: ما معنا و محتوای کلمات و جملات مورد استفادهٔ دیگران را درک می‌کنیم. اما یک سطح ارتباطی حس‌گرانه نیز وجود دارد که در آن لحن صدا، ریتم و زیر و بمیِ اصواتی که می‌شنویم، تأثیری بسیار بیشتر از هر حرفی دارد که دیگری ممکن است به ما بزند. موسیقیدان در برخی موارد می‌تواند بر تمام آنچه فیلسوف قادر به بیانش است، پیشی بگیرد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از آرامش‌بخش‌ترین چیزهایی که تابه‌حال جامعهٔ بشری ابداع کرده «خواندن لالایی» است. در همهٔ فرهنگ‌ها این‌گونه بوده که مادران برای خواباندن نوزادان، آن‌ها را در گهواره می‌گذاشتند، گهواره را تکان می‌دادند و برایشان لالایی می‌خواندند. بدیهی است که صداها می‌توانند تأثیر ژرف و آرامش‌بخشی بر ما داشته باشند. هنگامی که صدای امواج را در ساحل می‌شنویم یا صدای خش‌خش برگ‌های پراکنده در باد به گوشمان می‌رسد احساس آرامش می‌کنیم؛ روشن است که اینجا نیز با همان پدیده روبه‌رو هستیم.
این تصور عام که صداها می‌توانند بر وضعیت ذهنی ما تأثیر بگذراند به‌خودی‌خود چندان محل اختلاف نیست؛ اما معمولاً از آن استفادهٔ اصولی یا هدفمند نمی‌شود: یعنی به‌عنوان ابزاری برای کنترل هیجانات و هدف گرفتن حالات آشفته‌مان.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از جهتی وسوسه می‌شویم از رویکرد نوپروتستان طرف‌داری کنیم. این نگاه سبب می‌شود تا ما نسبت به چیزهایی که در اطرافمان وجود دارد مانند رنگ دیوارها، طراحی شهر یا نسبت به کیفیت اتاق هتل‌ها کمتر آسیب‌پذیر باشیم. بیشتر چیزهایی که در پیرامونمان می‌بینیم بی‌حساب‌وکتاب و درهم‌وبرهم هستند، که دشمن آرامش و تمرکز حواسند؛ گرچه این حقیقتی بغرنج و تا حدی تحقیرآمیز است. اما شاید درست‌تر باشد که بپذیریم که فضای بصری پیرامون ما نقشی حیاتی در شکل‌گیری احوال درونی ما دارد. احمقانه نیست اگر درون کتاب‌ها، ایده‌ها و مکالمات‌مان در جستجوی آرامش باشیم، اما در کنار این نوع فعالیت‌ها، نباید احساس خواری کنیم که تدابیری ساده‌تر و اولیه‌تر را نیز مد نظر داشته باشیم: مثلاً اینکه همیشه حواسمان باشد قفسه‌ها تمیز و منظم باشند، تخت‌خواب مرتب باشد، روی دیوارهای خانه‌مان تابلوهایی آرامش‌بخش آویزان باشد و باغچه خوب هرس شده باشد. همان‌قدر که نیاز داریم ذهن‌مان را با منطق آرامش‌بخش شستشو دهیم، نیاز داریم چشمان هراسانمان را با هنر آرامش‌بخش آشنا کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نگرش نوپروتستان منکر هرگونه پیوند بین قلمرو درون و دنیای بیرون است: این نوع نگاه بیان می‌کند اینکه فرد چه لباسی بر تن می‌کند، اینکه خانه‌ها چه شکلی هستند، اینکه ساختار بصری شهر چگونه است، هیچ اهمیتی ندارد. این‌ها همگی به‌عنوان موضوعات بی‌اهمیتی قلمداد می‌شوند؛ که نه لازم است و نه حتی شایسته آن است که دغدغهٔ اجتماع باشند. شُبهه‌ای در هر تأکید بر روی ظواهر وجود دارد که به‌وضوح به‌عنوان نوعی خودنماییِ ناپسند دیده می‌شود. برعکسِ این رویکرد، دیدگاه نوکاتولیک‌ها را داریم که معتقدند دلایلی حقیقتاً ژرف و بنیادین وجود دارد که چرا باید ظواهر امور برایمان مهم باشد: که باید خیابان‌ها، ایستگاه‌های قطار، کتابخانه‌ها، آشپزخانه‌ها و البسهٔ مناسب داشته باشیم تا بتوانیم انسان‌های صحیح و سالمی باشیم. فارغ از هرگونه گرایش دینی، نوکاتولیک‌های سکولار مدرن کماکان بر این نظرند که هنرها و طرح‌های بصری یکی از مسیرهای مهمی‌اند که به رضایت درونی می‌انجامند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
می‌توانیم از محیط بصری بهره ببریم تا در مردم حالت درونی مناسب را ایجاد کنیم تا بدین ترتیب آمادگی پذیرش ایده‌ها را بیابند. کاتولیک مبتنی بر این دیدگاه است که ما موجوداتی ترکیبی و چندگونه‌ایم؛ همان قدر که وجه معنوی داریم، وجه جسمانی نیز داریم. حیات درون عمیقاً وابسته به امور بیرونی است. بنابراین ما می‌بایست نسبت به سازمان بخشیدن به فضای بیرونی‌مان دقیق بوده و نسبت به نظم بخشیدن به آن همت بورزیم آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در برخی لحظات خاص برایمان واضح است که امور بیرونی بر احوال ما تأثیر دارند. وقتی به گنجهٔ مرتب و منظم می‌نگریم بارقه‌ای از رضایتی آرامش‌بخش در ما جان می‌گیرد. پیاده‌روی عصرگاهی در پارک یا در ساحل می‌تواند عمیقاً ما را به آرامش برساند. در برخی دقایق زندگی تحت تأثیر آنچه که به نظاره‌اش می‌نشینیم بسیار سرزنده هستیم. این رویکردی نیست که به‌شکلی جدی و همیشگی به آن ملزم باشیم. این فکر که احوالات درونی با محیط بصری تحت‌تأثیر قرار می‌گیرد، توهینی است به عزت‌نفس عقلانی‌مان و این احساس که افرادی عمیقاً عقلانی هستیم. بیزاریم از این که بپذیریم ممکن است آشفتگی بصری باعث رنجمان شود. به‌سادگی ممکن است آن را نوعی بهانه‌جویی بی‌جا و تظاهری انگشت‌نما بدانیم. دقیقاً به همین خاطر است که در سطح سیاسی، پیگیری طراحیِ آرامش‌بخش در شهرها یا روستاها هرگز اولویت نبوده است. این ایده که سلامت روانی وابسته به بودن در محیط‌های آرام است، کشش بسیار ناچیزی داشته است آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نقاشی همچون همهٔ هنرها می‌بایست ما را در جهت تعالی روح هدایت کند، و برای اینکه آرامش، دغدغهٔ عمده‌ای در زندگی است، وی بر آن بود که آرامش یکی از اهداف بزرگی است که هر هنرمند بلندپرواز باید در پی گسترش آن باشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اشتیاق برای رسیدن به آرامش، امری دائمی و نیازی گسترده برای بشر است. هرچند به‌ظاهر عقبهٔ مذهبی کلیساها و صومعه‌ها به نادرستی با این نیاز پیوند خورده‌اند: به‌اشتباه چنین تصور شده است که ساخت مکان‌های آرام اساساً با ایمان به عیسی مسیح پیوند دارند. باید دوباره دریابیم که جستجوی آرامش یکی از مقاصد بنیادین همهٔ سبک‌های معماری‌ست و صرفاً مختص به بناهایی نیست که در روزگار ناچاری به آنجا پناه می‌بریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
سنت غربی از ما می‌خواهد تا بر ایده‌های بودا تمرکز کنیم، اما بودیسم حکیمانه‌تر به خاطر دارد که گاهی لبخند کسی دیگر است که بر ما تأثیر می‌گذارد. چهرهٔ اطرافیانمان به‌تدریج مناظر و چشم‌اندازهای درونمان را شکل می‌دهند. روانکاوان شرح می‌دهند که چگونه لبخندِ مادر احساس رضایت را به کودک منتقل می‌کند کودک پیام را دریافت می‌کند و او هم به مادر لبخند می‌زند. احوالات درونی، مُسری هستند. اگر مکرر بادقت به چهرهٔ آرام و خویشتن‌دارِ بودا بنگریم، مجموعه‌ای از خصلت‌های مطلوب را در درونمان تقویت می‌کنیم و ذخائر آرامش و آسایش خاطر خود را که همیشه در معرض خطر هستند، اعتلا می‌بخشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
آنچه از بیرون به حواسمان عرضه می‌شود، می‌تواند تأثیر ژرفی بر افکار و عواطف درونی ما داشته باشد. به عبارت دیگر ذهن می‌تواند به‌واسطهٔ حواس هدایت شود. این ایده همواره افراد باهوش را رنجانده است؛ چرا که مرکز هوش شناختی را دور می‌زند و خلاف این ایده است که ذهن در درجهٔ اول تحت‌تأثیر اطلاعات و استدلال‌هاست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
برای رسیدن به آرامش دو راه وجود دارد. یکی از این راه‌ها را تا اینجای کار دنبال کردیم فلسفه و اکنون به سراغ راه دوم می‌رویم: هنر. فلسفه می‌کوشد به‌واسطهٔ تأثیرگذاری بر قوای عقلانی‌مان، ما را به آرامش برساند. هنر ناظر است بر نحوهٔ تأثیرگذاری مفاهیم به‌واسطهٔ حواس. هنر می‌داند که ما موجوداتی جسمانی و حس‌گر هستیم و اینکه برخی مواقع بهتر است به جای بحث عقلانی، به نحو شهودی بر ما تأثیر گذاشته شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما نیاز داریم این آمادگیِ ذهنی را مدام در خودمان حفظ کنیم که به دیگران سخت نگیریم و بپذیریم که برخی چیزها برای ما ساده و برای آن‌ها سخت است، اینکه آن‌ها به تشویق نیاز دارند و اینکه یک جملهٔ رک و بی‌پرده، هر قدر هم که درست باشد، می‌تواند تأثیر فاجعه‌باری بر جا بگذارد. ما عادت نداریم مشکلات پیچیدهٔ روانی دیگران، زخم‌های عجیب و غریبی که دارند و حیطه‌های آسیب‌پذیریِ غیرمنتظره‌ای را به‌حساب آوریم که در وجود آن‌ها در درون دیگران تردیدی نیست (و در نگاه اول اصلاً معلوم نیست). شاید فکر و توجه فراوانی لازم باشد تا بتوانیم بفهمیم چطور باید در یک موضوع خاص با همکار خود کنار بیاییم. اما اگر فرض کنیم که همه صاف و ساده هستند (و باید باشند) ، به خودمان این‌قدر زحمت نمی‌دهیم و وقت نمی‌گذاریم. نقطهٔ شروع آرام‌بخش‌تر این است که بپذیریم با اینکه همکاری قطعاً کار بسیار سختی است، اما همکاریِ خوب با دیگران کاری بسیار والا و جذاب است؛ در نتیجه شایستهٔ این است که فکر و توجه بیشتری برایش به‌خرج دهیم و مدام از نو تلاش کنیم تا همکاری‌ها را با آرامش بیشتری به نتیجه برسانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به دلیلی دیگر نیز همکاری دشوار است؛ چون همهٔ افراد در پسِ نمود ظاهری خویش افرادی عجیب و غریب هستند، از همین رو نیازمند توانایی‌ها و پیشرفت‌های خاصی هستیم تا بتوانیم عملاً بهترین نتایج را از همکاری دیگران بگیریم. ما صرفاً به این دلیل از همکاری با دیگران دلسرد نمی‌شویم که همکاری کار سختی است، بلکه دلیلش این است که همکاری سخت‌تر از آن چیزی است که به‌نظرمان باید باشد. وقتی تفاوت‌های درونیِ عجیب و غریب دیگران (و خودمان) را بپذیریم آن‌گاه این تصور دقیق در ذهنمان شکل می‌گیرد که اتفاقاً پیش بردن همکاری با دیگران کاری بسیار بغرنج است؛ به‌احتمال بسیار زیاد با موانع بسیاری مواجه خواهیم شد که حل و فصل کردنشان زمان زیادی می‌برد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما عمدتاً اصرار داریم که احساس‌مان در مورد دیگران (و چیزهایی که فکر می‌کنیم در ذهنشان می‌گذرد) را با توجه به تجربه‌های خودمان بازسازی کنیم. خیلی برایمان سخت است که با آرامش و به‌روشنی تصور کنیم که دیگران چه بسا اصلاً شبیه ما نباشند. دیگران مهارت‌ها، ضعف‌ها، انگیزه‌ها و ترس‌های متفاوتی دارند. گویی مغز انسان به نحوی تکامل یافته که لازم نبوده این مشکل خاص را در نظر بگیرد. گویا در عمدهٔ تاریخ بشر برای بقای فردی و گروهی چندان نیازی نبوده که بشر در عملکردهایش این مسئله را در نظر بگیرد که افراد دیگر از نظر عملکرد ذهنی چقدر با ما تفاوت دارند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر به خودمان یادآوری کنیم که ساخت رم قرن‌ها طول کشیده است (و مستلزم دردسرها و ناکامی‌های فراوانی بوده است) ، از تبعاتِ جنبیِ نوع خاصی از مهربانیِ سازنده و سازمانی جلوگیری می‌کنیم که باعث می‌شود کاربر و مصرف‌کننده تلاش‌های فراوانی را نبیند که صرف تولید خدمات و کالاهایی شده است که از آن‌ها برخوردار است. در کسب‌وکارها بنا به‌نوعی ادب به ما نمی‌گویند که شخصی که کارخانهٔ آب معدنی را اختراع کرد، و محصولش امروزه در بسیاری جاها مصرف عمومی دارد، شب‌های بی‌شماری را با خشم و عصبانیت گذراند، بین او و فرزندانش فاصله افتاد، گریست و یک بار هم پس از جلسه‌ای نومیدکننده با یک تأمین‌کنندهٔ فرانسویِ بطری‌های پلاستیکی بالا آورد. از آنجا که بیشتر گرایش داریم نتیجهٔ نهایی کار را ببینیم یعنی پس از آنکه تمام دشواری‌ها به آخر رسیده‌اند خیلی برایمان ساده است که برای خودمان تصویری بسیار ساده، عادی و خوشایند از فرایندهای ساخت این محصولات بپرورانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از افکار نومیدکنندهٔ ما هنگام یادگیری پیانو یا زبان ایتالیایی این است که پیشرفت ما خیلی آهسته و سخت صورت می‌گیرد. در ذهن ما تصویری از یادگیری سریع حک شده است که در واقع تصوری غیرواقع‌بینانه است. ما انتظارات خود را بر درکی صحیح از فرایندی مبتنی نمی‌کنیم که خودمان به‌واسطهٔ آن در برخی چیزها مهارت یافته‌ایم (مثلاً می‌بینیم که ساخت شهر رم مسیری طولانی را طی کرده و شکست‌ها و انحراف‌های ظاهری فراوانی در آن روی داده است). آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما مجبوریم زندگی خود را روز به روز پیش ببریم. اما بسیاری از پروژه‌های ارزشمند سال‌ها به طول می‌انجامند و وقتی به‌نظرمان می‌رسد که پیشرفت چقدر آهسته پیش می‌رود دچار دلسردی می‌شویم. ظاهراً سرعت لاک‌پشتیِ پیشرفت‌مان با نیازمان به سرعت و انسجامِ داستان تعارض دارد؛ ما شدیداً دلمان می‌خواهد احساس کنیم که داریم به جایی می‌رسیم؛ دوست داریم نتایج استوار و مشهودی ببینیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هنگامی که ارسطو فیلسوف یونان باستان می‌کوشید مؤلفه‌های یک درام خوب را تعریف کند، روی این مسئله تمرکز کرد که چه چیزی باعث می‌شود یک داستان به بهترین شکل قابل‌درک باشد: او بر این نظر بود که داستان باید در یک نقطهٔ خاص، ناگهان از هم باز شود و شخصیت‌های موجود در آن باید معدود باشند اما به‌روشنی توصیف شده باشند. کلیتِ کنشِ موجود در نمایش نباید خیلی بغرنج باشد و همه چیز باید به‌شیوه‌ای منطقی آشکار شود؛ باید یک نقطهٔ شروع روشن و یک خاتمهٔ قطعی و مشخص وجود داشته باشد و در بین ابتدا و خاتمه نیز باید یک مسیر مستقیم داشته باشیم. او یک مسیر آرمانی را ترسیم می‌کرد که ما نیز دوست داریم زندگی شغلی‌مان به همان صورت پیش برود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به‌لحاظ نظری، کار آن بخشی از زندگی است که در آن چیزهایی به انجام می‌رسند؛ هنگام کار، وقتمان را هدر نمی‌دهیم یا مشغول رؤیاپردازی نمی‌شویم؛ بلکه ایده‌ها عملی می‌شوند، پیشرفت رخ می‌دهد و نتایجی ملموس به بار می‌آید. و در مقیاس بزرگ چه بسا عمیقاً تحت‌تأثیر دستاوردهای جمعیِ کار و تلاش بشر قرار گیریم: کار باعث خلق شهرها و خطوط هوایی می‌شود، باعث ساخته شدن مدارس و بیمارستان‌ها می‌شود، زنجیره‌های تأمین جهانی را به‌وجود می‌آورد و ابتکاراتی حیرت‌انگیز را به منصهٔ ظهور می‌رساند. اما وقتی از نزدیک‌تر نگاه می‌کنیم و متوجه می‌شویم که این اتفاقات روز به روز به چه نحوی پیش می‌روند، همه‌چیز متفاوت به‌نظر می‌رسد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مخمصهٔ زندگی بسیار غم‌انگیز است. تقریباً به‌قطع و یقین در شرایطی خواهیم مرد که بسیاری از توان‌های بالقوهٔ خود را رشد نداده‌ایم. بسیاری کارها که می‌توانستید انجام دهید، کشف نشده می‌مانند. چه بسا در زیر خاک بیارامید در حالی که بخش‌هایی از وجودتان به‌شدت در پی اعلام وجود بودند، یا دچار این احساس شکست باشید که کارهای زیادی بود که نتوانستید به سرانجام برسانید. اما این اصلاً مایهٔ شرمساری نیست. بلکه یکی از بنیادی‌ترین چیزهایی است که وجودش را برای یکدیگر می‌پذیریم: این سرنوشت مشترک همهٔ ماست. و البته چه غم‌انگیز است. اما منحصر به یک نفرِ خاص در دنیا نیست. این واقعیتی تراژدیک و در عین حال آرامش‌بخش است که تخیل به ناچار همیشه فراتر از افق امکان‌ها پرواز می‌کند. همگان دچار نارضایتی‌اند و این صرفاً به خاطر تغییرات مداوم عجیب ذهنمان است که به‌تدریج شکل گرفته است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما اغلب با افرادی در عرصهٔ عمومی روبه‌رو می‌شویم که در برون‌سازیِ استعدادهای خود و عمل کردن در راستای بلندپروازی‌هایشان بسیار خوب عمل می‌کنند. بیشتر در مورد همین‌گونه افراد است که حرف به گوش‌مان می‌رسد، در حالی که در واقع این‌گونه افراد بسیار نادر هستند و در نتیجه نمی‌توانند مبنایی معقول یا مفید برای مقایسه باشند. برای ما بهتر است در مورد طیف متفاوتی از نمونه‌های شغلی بشنویم که یک الگوی دیگر و استانداردتر را از خود به نمایش می‌گذارند: یعنی کسانی که به مفروضات اشتباه می‌چسبند، وارد مسیرهای اشتباه می‌شوند، با احتیاط تمام از مسیرهایی دوری می‌کنند که بعداً مشخص می‌شود بهترین گزینه بوده است و خود را با اشتیاق تمام وقف سلسله اعمالی فاجعه‌بار می‌کنند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تصمیم‌های بزرگ و مهمی که می‌کوشیم در مورد شغل و پیشرفت شغلی بگیریم، ناگزیر از آن هستند که تحت شرایطِ بسیار سخت و نامطلوب گرفته شوند. اغلب نه فرصت داریم و نه اطلاعات کافی در مورد گزینه‌ها. در نهایت تلاش می‌کنیم کسی را توصیف کنیم که او را درست نمی‌شناسیم: یعنی خودمان در آینده. و تا جایی که امکان دارد سعی می‌کنیم حدس بزنیم بهترین انتخاب برای ما کدام خواهد بود. شرایط تغییر خواهند کرد؛ صنایعی عظیم یکجا شکوفا می‌شوند و سقوط می‌کنند؛ ولی ما مجموعه‌ای از مهارت‌های مشخص را در خود پرورش داده‌ایم، ارتباط‌های اجتماعی متمایزی ایجاد کرده‌ایم و خودمان را برای آینده‌ای آماده کرده‌ایم که فقط تصور مبهمی از آن داریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از جانکاه‌ترین چیزهایی که افراد در فرآیند نویسنده شدن می‌آموزند، تحملِ اولین پیش‌نویس افتضاحشان است و حتی تحمل دومین و سومین و شاید چند پیش‌نویس بعدی‌شان. برای کسی که تازه آغاز به کار کرده است، چنین چیزی همچون نشانه‌ای بر بی‌کفایتی است که حتی نمی‌تواند نسخه‌ای اولیه از کار درآورد که حتی فاقد ویژگی‌هایِ اولیه‌ای است که انتظار می‌رود در یک اثر هنری شسته‌ورفته وجود داشته باشد. این انتظار وجود دارد که پیش‌نویس اول باید دست‌کم چند پاراگراف آراسته را به یکدیگر متصل کند. چیزی که روبه‌رو شدن با آن دردناک‌تر (اما سازنده) است؛ در واقع دشواری این کار است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بر مبنای مفهوم رسالت، به‌سادگی فرض می‌کنیم که برای ما شغلی ایده‌آل وجود دارد شغلی که کاملاً متناسب با وجود ماست و باعث شادکامی ما می‌شود. اما مشکل این است که چطور بفهمیم این شغل کدام است. ایدهٔ رسالت می‌گوید شغل ایده‌آل و درست باید خودش بر شما تجلی کند؛ باید شما را به سوی خویش فرا بخواند و تخیلات شما را از خود سرشار کند. و اگر این اتفاق برایتان نمی‌افتد، شاید شما هستید که مشکلی دارید.
برای اینکه با وضعیت ذهنیِ نسبتاً آرام‌تری با این مشکلات مواجه شویم، باید بپذیریم که فرآیند انتخاب شغل کاری است دارای پیچیدگی‌های ذاتی خودش و اهمیتی مختص به خودش. این همان چیزی است که ایدهٔ رسالت به‌طور نهانی ناچیز و حقیر می‌شمارد. ایدهٔ رسالت می‌گوید درست است که بسیار مهم است چه کاری انجام می‌دهید، اما خودِ تشخیص شغل مناسب مسئله‌ای نیست که لازم باشد توجه زیادی به آن بکنید: بلکه قرار است به‌طور غریزی آن را بفهمید. از قلب خود پیروی کنید.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نگرانی‌های شغلی اکثراً به پول مربوط می‌شوند. اما این نگرانی‌ها در مورد چیز دیگری نیز هستند: بلندپروازی برای اینکه بهترین استفاده را از استعدادهای خود بکنیم و سهمی در بهبود زندگی دیگران داشته باشیم. انگیزهٔ «تبدیل شدن به کسی که قرار است باشید» یکی از چیزهایی است که خواب شب را از افراد می‌گیرد. احساس می‌کنیم دارای توانی بالقوه در درونمان هستیم و شغلِ ایده‌آل یعنی شغلی که بتواند این توان درونی را به پرثمرترین شکل، تحقق بیرونی بخشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همهٔ ما گرایش داریم احترام زیادی برای بلندپروازی قائل باشیم. افراد کمی‌اند که دوست دارند به‌عنوان فردی فاقد این ویژگی‌ها شناخته شوند. اما با وجود تمام جنبه‌های مثبتی که دارد، بلندپروازی یکی از رانه‌های عمیق ناراحتی و پریشانی در زندگی است. بلندپروازی ممکن است به شکل نگرانی از این مسئله بروز کند که فرد نمی‌داند با زندگی‌اش چه کند. به‌نظرمان می‌رسد که دیگران راه خودشان را پیدا کرده‌اند و در مسیری مشخص گام برمی‌دارند، ولی شما با اینکه حس می‌کنید می‌خواهید کاری انجام دهید، اما نمی‌دانید چه کاری؛ گویا هیچ کاری مناسب شما نیست و شاید اضطراب عمیقی (مثلاً در غروب جمعه) به سراغتان بیاید که قدم بعدی در مسیر شغلی‌تان باید چه باشد. حرکت درست کدام است؟ چه خطراتی در بر دارد؟ بهتر است بکوشیم در کدام مسیر پیشرفت کنیم؟ آیا وقتش نرسیده که از شرکت بیرون بیاییم و شرکت خودمان را تأسیس کنیم؟ یا آیا موقع آن است که تغییر مسیر دهیم و وارد عرصهٔ شغل جدیدی شویم؟ آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
با تفکر در مورد نیروهای سرمایه‌داری و نیز تأثیر آن‌ها بر زندگی خصوصی‌مان، توجه‌مان را از تجربه‌های دم‌دستی دور و معطوف به تبیینی فراگیرتر می‌کنیم و همین کار باعث می‌شود بارِ گناه تا حد زیادی از دوش ما برداشته شود. منظور این نیست که سرمایه‌داری بسیار بد و زننده است. این حقیقت که کار کردن زیر لوای سرمایه‌داری بعضی مواقع بسیار طاقت‌فرسا و پراسترس است، لزوماً بدین معنا نیست که این کارها ارزش انجام ندارند یا گزینهٔ دلپذیرتری در این دنیا وجود دارد. مثلاً ما پذیرفته‌ایم که بزرگ کردنِ کودکان اغلب کاری دشوار و پراسترس است، اما نمی‌گوییم که فرزند آوردن ارزشش را ندارد. مسئله فقط این است که نسبت به گذشتگان بهتر می‌توانیم، بزرگیِ چالشی که با آن روبه‌رو هستیم را به حساب بیاوریم. همهٔ ما جمعاً در عصری زندگی می‌کنیم که رقابت و ناامنی بسیاری مسئلهٔ شغل را در بر گرفته است، و این نه خطای ماست و نه خطای هیچ‌کس دیگر. بنابراین اگر اغلب احساس استرس شدید داریم، تماماً تقصیر ما نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این تقصیر شما نیست که احساس می‌کنید تحت فشار مشغله‌های زیادی هستید و از شما انتظار زیادی می‌رود. شاید این حرف قدری عجیب به‌نظر برسد، اما رنجش‌های درونی ما با فرایندهای عظیم تاریخی پیوند دارند. دردها و رنج‌های ما که وقتی از نزدیک به آن‌ها می‌نگریم گویی توضیحی به‌جز ناتوانی ما ندارند، باید در بستری وسیع‌تر لحاظ شوند. تاریخ باعث می‌شود وجه شخصیِ مشکل از میان برداشته شود. مشکل از شما نیست: بلکه ناشی از مرحلهٔ تاریخی‌ای است که در آن به سر می‌برید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر بخواهیم سرمایه‌داری را بر اساس ویژگی‌های ظریف‌تر کنونی و بر حسب تجربهٔ روزمره‌مان تعریف کنیم، باید بگوییم که در سرمایه‌داری، احساس ارزشمندی شما به‌عنوان یک انسان و اساساً معنای زندگی‌تان، به‌طور غیرقابل‌اجتنابی وابسته به این است که چه شغلی دارید و در آن به کجا رسیده‌اید. این فکر تمام وجود فرد را تسخیر می‌کند: اگر باهوش‌تر بودم و سخت‌تر تلاش می‌کردم، در آن صورت به موفقیت‌های بیشتری دست پیدا می‌کردم، درآمد بیشتر و زندگی رضایت‌بخش‌تری می‌داشتم. پاداش‌ها مدام در برابر چشمانمان در نوسان‌اند و این خط فکری را پیوسته در ذهنمان ایجاد می‌کنند. پاداش‌هایی همچون صندلی‌های راحت‌ترِ هواپیما، وسایل زیباتر برای آشپزخانه، تفریحات خانوادگی شادتر، احساس احترام از طرف همکاران و همسالان. اما تمام این چیزهای خوب تنها در صورتی به‌دست می‌آیند که بسیار تلاش کنید و از رقابت با سربلندی بیرون بیایید. هیچ تضمینی نیست که بتوانید به خوبی استراحت کنید.
شکست نیز همیشه در کمین نشسته است و سقوط بسیار دردناک‌تر و تلخ‌تر خواهد بود، زیرا ندای شایسته‌سالارانهٔ اقتصاد رقابتی همیشه یک پیغام سخت‌گیرانه را به ما منتقل می‌کند: نتیجهٔ نهایی بر عهدهٔ خودِ توست؛ اگر شکست بخوری عمدتاً تقصیر خودت است. این شکست محکومیتی است برای شخصیت تو.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
سرمایه‌داری پیامدهای روانیِ عظیمی دارد. در اواسط قرن نوزدهم کارل مارکس این وجه سرمایه‌داری را با جمله‌ای مشهور بیان کرد و گفت در سرمایه‌داری «هر آنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود». آنچه در ذهنش می‌گذشت این بود که جوامع گذشته به‌طور کلی پایدارتر بوده‌اند. آن جوامع شاید فقیرتر، اما در عین حال از جنبه‌هایی بسیار حیاتی، بیشتر قابل‌زندگی بودند. در یک شهرستان کوچک ممکن است خیابان‌های اصلی صد سال تمام تغییر چندانی نکنند؛ گاهی ممکن است یک خانه با سازهٔ سنگی جایگزین خانه‌ای با سازهٔ چوبی شود؛ ممکن است چند درخت قطع شوند و یک انبار جدید ظاهر شود؛ اما از نسلی به نسل دیگر، الگوی زندگی یکسره یکسان می‌ماند. در قرن نوزدهم همه چیز دچار تغییراتی پردامنه شد. کارخانه‌هایی عظیم ظاهر شدند؛ مسکن، توسعهٔ بی‌سابقه و گسترده‌ای به خود دید؛ گذر یک خط راه‌آهن، اقتصاد شهر را ظرف چند سال به‌کلی دگرگون می‌کرد؛ مشاغلی که قبلاً وجود نداشتند به‌سرعت ظاهر می‌شوند و قلمرو وسیعی از مشاغل جدید را به‌وجود می‌آورند؛ طبقات نوینی از مردم به قدرت می‌رسند و سپس طبقات دیگری جای آنان را می‌گیرند. افراد به‌تدریج افسوس زندگیِ آرام قدیم را می‌خورند و این افسوس به‌هیچ‌وجه یک دلتنگی ساده نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما بسیار مستحق دلسوزی هستیم چون تحت سلطهٔ سرمایه‌داری زندگی می‌کنیم. از منظر تجربهٔ بشر، سرمایه‌داری روشی نوین و بسیار پیچیده برای ساماندهی زندگی است. اقتصاددانان سرمایه‌داری را به شیوه‌هایی کاملاً فنی و تخصصی تعریف می‌کنند: سرمایه‌داری یعنی رقابت بین شرکت‌ها برای دستیابی به منابع؛ سرمایه‌داری یعنی تقاضا بسیار پویاست و مشتریان از یک تأمین‌کننده به سراغ تأمین‌کنندهٔ بعدی می‌روند تا معاملهٔ بهتری انجام دهند؛ سرمایه‌داری یعنی تلاش بی‌وقفه برای نوآوری و نبردی همیشگی برای فراهم آوردن محصولات جدیدتر و بهتر با قیمت‌های پایین‌تر برای مردم. بدین ترتیب سرمایه‌داری چیزهای خوب زیادی را برای زندگی مردم به ارمغان آورده است. سرمایه‌داری چیزهای بسیاری خلق کرده است، از جمله: اتومبیل‌های زیبا و جذاب؛ ساندویچ‌های خوشمزه؛ هتل‌های شیک در جزیره‌های دوردست؛ کودکستان‌های چشم‌نواز و پرمحبت و آزارنده‌تر از همه اینکه شهروندانی بسیار مضطرب نیز پرورش داده است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
آرامش داشتن به این معنا نیست که فکر کنیم وضعیت همیشه خوب، جالب و یا قابل‌پذیرش است. بلکه فقط به این معناست که می‌دانیم با جر و بحث کردن و از کوره دررفتن به مشکلاتِ وضعیت موجود می‌افزاییم و در عین حال به جایی نمی‌رسیم. این رویکرد دست‌کم به‌لحاظ نظری، خودش پیشرفتی جزئی است. اما وقتی به یاد خشم‌ها و عصبانیت‌های شدید خود می‌افتیم، می‌بینیم که این نکته خودش دستاوردی بزرگ و بسیار دلپذیر است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اینکه گاهی در مواجهه با تشریفات اداری به ستوه می‌آییم و احساس درماندگی می‌کنیم، بخشی از این واقعیت بزرگتر است که دنیای بیرون، دنیایی سخت و بی‌تفاوت است. درست در نقاط حساس، نیازهای شما هر قدر هم که مهم باشند، به هیچ‌جا نمی‌رسند: مدیر هتل صرفاً به این دلیل که واقعاً مشتاق بازدید از شهر هستید و یا اینکه حاضرید چند روزی را در کنار استخر هتل روی یک نیمکت سر کنید، با شما کنار نمی‌آید؛ شما نمی‌توانید صرفاً به دلیل بی‌حوصلگی، مستقیماً به سرِ صفِ خرید در فروشگاه بروید؛ مغازه صرفاً به این دلیل که آن جفت شلوار کاملاً مناسب شماست آن را به شما نمی‌دهد؛ رستوران صرفاً به این دلیل که گرسنه هستید، به شما غذا نخواهد داد. یا کار شما هر چقدر هم ضروری باشد، کماکان لپ‌تاپ برای اتصال به چاپگر مشکل دارد فقط این پیام را می‌بینید که «چاپگر قابل شناسایی نیست» و هر کاری هم که انجام می‌دهید، به‌نظر بی‌فایده است. دغدغه‌های شخصی ما هر قدر هم که مهم و منطقی و خوب باشند به‌خودی‌خود در برابر نیروهای غیرشخصیِ بازرگانی، تکنولوژی و طبیعت هیچ هم حساب نمی‌شوند. در حق ما هیچ ارفاقی نخواهد شد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ادب راهی پیش پایتان می‌گذارد تا بتوانید با حفظِ شأن خودتان از موضع خود عقب‌نشینی کنید. در وضع طبیعی تنها یک دلیل برای واگذاری موقعیت برتر وجود دارد: پذیرفتنِ شکست. یعنی هنگامی که شما در مقابل قدرتی برتر تعظیم می‌کنید، اما تحت قواعد ادب، طرف مقابل را به حال خود رها می‌کنید. نه به این خاطر که شما ضعیف یا ترسو هستید یا شکست خورده‌اید؛ به این خاطر که آرامش را به آشفتگی ترجیح می‌دهید. ادب باعث می‌شود عذرخواهی آسان‌تر شود، چون عذرخواهی به‌هیچ‌وجه به معنای تسلیم شدن مطلق نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بخش عمده‌ای از موارد بروز خشم و از دست دادن کنترلِ خویشتن به دلیل نابالغی است. اگر واقعاً متوجه می‌شدیم که قضیه از چه قرار است، قصد و نیت طرف مقابل چه بوده است، چه برداشتی از افکار ما داشته است، خلاصه اینکه اگر درک بیشتری از پیش‌زمینهٔ سوءتفاهمِ ایجاد شده داشتیم، آن‌گاه به این اندازه عصبانی و دلخور نمی‌شدیم. به تعبیر دیگر اگر می‌توانستیم به خودمان فرصت دهیم که ببینیم واقعاً در ذهنمان چه می‌گذرد، آن‌گاه درمی‌یافتیم که در پسِ این خشم، نوعی احساس شرم بابت آسیب‌پذیریِ خودمان وجود دارد؛ یا در پسِ بی‌صبری، ترس از شکست قرار دارد. بنابراین ابراز ادب لزوماً به معنای انکار احساسات حقیقی خویشتن نیست، بلکه فرصت بیشتری فراهم می‌کند تا عواطفمان را دقیق‌تر درک کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مودب بودن مانع این نیست که عصبانی یا ناراحت یا آزرده‌خاطر باشیم. بلکه کاری که ادب انجام می‌دهد این است که بیانِ احساس را به تأخیر بیندازد. ادب، مانع قضاوت زودهنگام می‌شود. مجال می‌دهد تا قدری زمان بگذرد و اطلاعات بیشتری نمایان شود، تا پیش از انجام هر کاری، خشم ایجاد شده قدری فروکش کند. تأخیری که ادب به بار می‌آورد به شما فرصت می‌دهد تا اصل واقعیات را دریابید. فضایی ایجاد می‌کند تا دلیل اصلیِ خشم را متوجه شوید. اگر چیزهای بیشتری می‌دانستید، ممکن بود این‌طور از کوره درنروید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی مسئله این باشد که چگونه در حضور دیگر افراد آرامش خود را حفظ کنیم، آیا ایده‌های باادب بودن و خوش‌رفتاری هیچ کمکی به ما می‌کنند؟ آرامش در حضور دیگران به معنای بی‌تفاوتیِ سرد نیست، این است که بخواهیم نه خودشان و نه مسائل زندگی‌شان آرامش ما را به‌هم نزنند و برایمان مزاحمت ایجاد نکنند. مسئله این است که سطح آشفتگی و عصبانیتِ بالا، مانع این می‌شود که کارهایی را انجام دهیم که به‌نظرمان لازم و پسندیده است. عصبانیت و دلخوریِ زودهنگام رابطهٔ ما را با دیگران به تباهی می‌کشاند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما نیاز به ندایی جایگزین داریم تا جلوی ترس‌هایی که باعث گریزمان از مسائل می‌شوند را بگیرند؛ ندایی که توانایی‌های نهفته‌مان را به ما یادآور شود که ترس‌های فعلی مانع شکوفایی آن‌ها شده است. در مغز ما فضای بزرگ و غارمانندی وجود دارد که شامل صدای همه کسانی است که تاکنون می‌شناخته‌ایم. باید یاد بگیریم نداهای غیرمفید را خاموش و بر نداهایی تمرکز کنیم که ما را در شرایط دشوار هدایت می‌کنند. دانستن این که فارغ از تمام اتفاقات بیرونی، در هر صورت، ما را دوست می‌دارند، شرایط ایده‌آلی فراهم می‌کند تا زندگی را پیش ببریم. این شرایط به ما انرژیِ لازم برای خطر کردن و مقاوم بودن را می‌دهد، بدون اینکه اضطراب حاد مانع عملکرد خوب ما شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بسیاری از ما در کنار اشخاصی عصبی بزرگ شده‌ایم که وقتی جای پارک خودرو گیر نیاورند، عصبانی می‌شوند یا وقتی مانع اداری کوچکی (مثلاً قبض برق) بر سر راهشان قرار گیرد، دست از کار می‌کشند. این افراد خودشان را قبول ندارند و بنابراین بدون اینکه نیت آسیب زدن به ما را داشته باشند نمی‌توانند اعتماد زیادی به توانایی‌های ما داشته باشند. هر وقت امتحانی پیش رو داریم، آن‌ها بیش از ما دلهره دارند. وقتی بیرون می‌رویم، مدام می‌پرسند که آیا لباس کافی پوشیده‌ایم یا نه. آن‌ها مدام نگران دوستان و معلمان ما هستند. از قبل مطمئن هستند که تعطیلات قطعاً خراب خواهد شد. حال این صداها تبدیل به نداهای درونیِ خودمان شده‌اند و ذهنمان را دچار ابهام می‌کنند و دیگر نمی‌توانیم ارزیابیِ دقیقی از توانایی‌هایمان و چیزهایی که می‌توانیم به دیگران بیاموزیم داشته باشیم. ما صدای ترس‌ها و شکنندگی‌های نامعقول را به نداهای درونی خود تبدیل کرده‌ایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بایستی ندایی در خود ایجاد نماییم که دستاوردهایمان را از عشق مجزا کند: که یادآور شود ما حتی در صورت شکست باز هم ارزش دوست داشته شدن داریم و برنده شدن تنها بخشی از هویت یک فرد، نه لزوماً مهم‌ترین بخش آن است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اغلب نه‌تنها به این خاطر آزرده می‌شویم که باید چیزی را به دیگری بیاموزیم، بلکه به این خاطر نیز عصبی می‌شویم که «دانش‌آموز» آن مسئله را اصلاً نمی‌داند؛ که البته ناآگاهیِ وی مرتبط است با سطح تحصیلات، پس‌زمینه، میزان حقوق و غیره. ما معمولاً در پس ذهنمان از اینکه کسی از چیز مهمی اطلاع ندارد بسیار بیزاریم، با وجود اینکه هرگز فرصت یادگیری برای آن شخص فراهم نشده است. شدت این نومیدی به‌قدری است که ما را از ثبات لازم برای آموختن این نکته به وی محروم می‌کند که به دیدگاه ما احترام بگذارد (و چه بسا بعدها در عمل دیدگاه ما را در پیش بگیرد). آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
معلم خوب می‌داند که برای آموزش موفق، زمان‌بندی، امری حیاتی است. ما ناخودآگاه تمایل داریم به‌محض اینکه مشکلی پیش می‌آید در همان لحظه درسِ مربوط به آن مشکل را آموزش دهیم، به جای اینکه صبور باشیم تا فرصت مناسبی پیش آید که دانش‌آموز با احتمال بیشتری به آن توجه نشان دهد (این فرصت ممکن است چند روز بعد پیش آید). و بدین ترتیب معمولاً شرایط را طوری رقم می‌زنیم که پیچیده‌ترین و دشوارترین کارهای آموزشی خود را زمانی برای دانش‌آموز توضیح می‌دهیم که خود تحت فشار زیادی هستیم و دانش‌آموز نیز خسته و یا عصبی است. باید یاد بگیریم که همچون ژنرالی چیره‌دست عمل کنیم که می‌داند چگونه منتظر بماند تا بهترین شرایطِ انجام حرکت ایجاد شود. حتی می‌توان گفت باید مکتبی فکری تأسیس کنیم که موضوع اصلی‌اش زمان‌بندیِ مناسب برای حل موضوعات مهم و دشوار باشد؛ تا در این مکتب نسل به نسل داستان‌هایی در این مورد نقل شوند که چگونه پس از سال‌ها تلاش بی‌نتیجه و تکرار حملات رودرروی بی‌فکرانه، معلمی بزرگ صبورانه کنار دستگاه ظرف‌شور مکث کرد تا وقتی که همسرش روزنامه را کنار گذاشت، در مورد تعطیلات پیش رو فکر کرد و بعد با دقت تمام نکته‌ای را بیان کرد که مدت‌ها در ذهنش حلاجی کرده بود، و سرانجام معلمِ داستان، به فتحی عظیم در امر آموزش دست یافت. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما باید پریشانی، نومیدی، نگرانی و ناراحتیِ درونی افرادی را پیش خودمان مجسم کنیم که از نگاه بیرونی فقط عصبی به‌نظر می‌رسند. ما باید در موقعیتی که اصلاً انتظارش نمی‌رود نیز دلسوزی کنیم: یعنی نسبت به کسانی که ما را بیش از همه آزار می‌دهند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
گفته‌اند فیلسوف فرانسوی، امیل آگوست چاغتیه (که با نام اَلِن شناخته می‌شود) ، بهترین معلمِ نیمهٔ اول قرن بیستم در فرانسه بوده است. او برای آرام کردن خود و شاگردانش هنگام رویارویی با اشخاص آزارنده، فرمولی ابداع کرده بود. او نوشته است: «هرگز نگویید که افراد شرور هستند. شما فقط باید دلیل رفتارهایشان را دریابید». منظور او این بود: در پی آن منبع رنج باشید که باعث می‌شود شخص به شیوه‌هایی مخوف رفتار کند. فکر آرامش‌بخش این است که تصور کنیم آنان در درون خویش از موضوعی رنج می‌برند که ما نمی‌توانیم ببینیم. بالغ بودن یعنی بیاموزیم که این نواحیِ درد و رنج را تصور کنیم، علی‌رغم اینکه شواهد چندان کافی در اختیار نداریم. شاید آن‌طوری به‌نظر نرسند که گویی به دلیل درد روانشناختیِ درونی است که عصبانی شده‌اند: چه بسا سرخوش و خودشیفته به‌نظر بیایند. اما آن دلیل پنهان قطعاً وجود دارد؛ وگرنه آن شخص باعث آزردگی ما نمی‌شد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اینکه در دنیایی زندگی می‌کنیم که آموخته‌ایم با کودکان مهربان باشیم، واقعیتی بسیار احساس‌برانگیز است و اگر بیاموزیم که در برابر رفتارهای کودکانهٔ یکدیگر نیز قدری تحمل بیشتر داشته باشیم، چقدر بهتر خواهد شد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
کودکان گاهی رفتارهای بسیار نامنصفانه‌ای از خود بروز می‌دهند: سرِ کسی که مراقب آن‌هاست جیغ می‌کشند، ظرف پاستایی را پس می‌زنند که به شکل حیوانات برایشان آماده شده، یا چیزی را که برای آن‌ها آورده‌اید دور می‌اندازند. اما به‌ندرت از این رفتارهای آن‌ها عصبانی یا دلگیر می‌شویم. دلیلش این است که انگیزه یا نیتی منفی به کودک نسبت نمی‌دهیم. خوش‌بینانه‌ترین تفسیر را از رفتارهایشان می‌کنیم. فکر نمی‌کنیم که آن‌ها قصد ناراحت کردنِ ما را دارند. احتمالاً گمان می‌بریم قدری خسته یا بی‌حوصله‌اند، یا لثه‌هایشان زخم شده یا از تولد خواهر یا برادری جدید ناراحت هستند. ما فهرستی طولانی از دلایل احتمالی در ذهنمان داریم که هیچ یک از آن‌ها موجب آشفتگی یا عصبانیت شدید ما نمی‌شوند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زخم‌های پنهان ترک‌های درونی که روزها، هفته‌ها و سال‌ها روی هم انباشته شده‌اند دلیل فوران‌های ناگهانی گاه و بیگاه ما هستند؛ خشم‌هایی که باعث حیرت ناظران می‌شوند. گاهی یک حرفِ ظاهراً بی‌اهمیت باعث پاسخی آتشین از جانب ما می‌شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
شرایط ایده‌آل این است که می‌توانستیم پیشاپیش در مورد حساسیت‌های خویش به دیگران هشدار دهیم، تا وقتی با ما سروکار دارند این مسأله را در نظر بگیرند. ما این کار را در مورد آسیب‌ها و زخم‌های فیزیکی به‌آسانی انجام می‌دهیم. اگر دستتان پانسمان شده باشد، دیگران می‌دانند که نباید آن را فشار دهند. به‌لحاظ نظری همین کار را می‌توان در مورد نواحی حساس روان نیز پیاده نمود.
با این حال بسیار خجالت‌آور و ناجور است که به دیگران توضیح دهیم که از گذشته دچار چه زخم‌ها و آسیب‌هایی هستیم. فرصت این کار نیز وجود ندارد. و در هر صورت بیان این امور نیز چندان بازتاب خوبی بر شخصیت ما نخواهد داشت. چه بسا آسیبی که دچارش هستیم ناشی از آن باشد که پول زیادی را هدر داده‌ایم. یا ناشی از رابطهٔ نامشروعی باشد که باعث احساس گناه در ما شده و از برملا شدن آن می‌ترسیم. یا چون زیاد پورنوگرافی اینترنتی می‌بینیم، از خودمان منزجر هستیم. بار سنگینی را بر دوش خود احساس می‌کنیم و تنها راه این است که ادامه دهیم و نمی‌توانیم اجازه دهیم دیگران دلیل این بار سنگین را بفهمند. بدین ترتیب با بن‌بستی زجرآور روبه‌رو می‌شویم: دیگران با توجه به تصوری که از ما دارند، بیش از آنچه نیتشان است باعث رنجش ما می‌شوند.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از دلایلی که چرا ممکن است دیگران بدون قصد و نیت به ما آسیب برسانند، این است که ما اغلب از بیرون قوی‌تر از آن به‌نظر می‌رسیم که در واقع هستیم. شاید خودمان هم ندانیم که چقدر در این کار مهارت یافته‌ایم که دیواره‌ای با نمای بشاش و محکم بر گِرد دیگران بکشیم. این احتمالاً چیزی است که در اوایل دورهٔ بلوغ آموخته‌ایم، یعنی زمانی که وارد دورهٔ تحصیلیِ جدید شده بودیم. با اینکه این اغلب خودش مزیتی است، اما چه بسا باعث شود دیگران حرف‌هایی خشن و آزارنده به ما بگویند بی‌آنکه واقعاً منظوری داشته باشند. آن‌ها واقعاً نمی‌دانند که ما چه اندازه شکننده و ضربه‌دیده هستیم. آنان متوجه نیستند که حرف‌ها یا اعمالشان چه تأثیری می‌تواند بر ما بگذارد، چون نمی‌دانند و واقعاً نمی‌توانند که بدانند که روان ما چه اندازه شکننده است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی بدین حد از خودمان منزجر باشیم و بیرونِ از قلمرو هشیاریِ آگاهانه قرار داشته باشیم، مدام در پی یافتن تأیید از جهان پیرامونمان هستیم تا ثابت کنیم واقعاً همان فرد بی‌ارزشی هستیم که تصور می‌کنیم. چنین تصورات و انتظاراتی اغلب در کودکی شکل می‌گیرند، که مثلاً یکی از نزدیکانمان باعث شده دچار احساس زشتی شویم و تصور کنیم حقمان است سرزنش شویم؛ در نتیجه وقتی وارد جامعه می‌شویم انتظار بدترین چیزها را داریم، نه به خاطر اینکه این انتظار لزوماً صحیح (یا لذت‌بخش) است، بلکه چون برایمان آشنا به‌نظر می‌رسد. چون در بندِ الگوهای متعلق به گذشته هستیم که هنوز آن‌ها را به‌درستی درک نکرده‌ایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اینکه چرا فوراً منظور بد برداشت می‌کنیم و تصور می‌کنیم که طرف مقابل قصد قبلی برای توهین و آسیب داشته است، از جمله به دلیل یکی از پدیده‌های تلخ روانشناختی است: تنفر از خویشتن. هرچه خود را کمتر دوست داشته باشیم، در نظر خویش هدف مناسب‌تری برای آزار و تمسخر هستیم. چرا دقیقاً همان وقتی که مشغول به کار می‌شویم، دریلی پرسروصدا در بیرون شروع به کار می‌کند؟ چرا صبحانهٔ هتل دیر می‌رسد، با اینکه برای رسیدن به جلسه عجله داریم؟ چرا اپراتورِ تلفن، اطلاعات موردنیاز ما را این‌قدر دیر پیدا می‌کند؟ زیرا به‌نظرمان محرز می‌رسد که نقشه‌ای علیه ما در کار است. چون هدف مناسبی برای چنین اتفاقاتی هستیم. چون در زمرهٔ کسانی هستیم که احتمالش بیشتر است صدای مختل‌کنندهٔ دریل به سراغشان بیاید: چون سزاوار آن هستیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از راه‌های اصلیِ دستیابی به آرامش، داشتنِ قدرت تشخیص و تمیز است؛ اینکه بتوانیم حتی در وضعیت‌های بسیار چالش‌برانگیز بین عملی که یک شخص انجام می‌دهد و عملی که مد نظرش بوده، فرق بگذاریم.
در عرصهٔ قانون، این تمایز را با دو مفهوم متمایزِ قتل و قتلِ نفس پاس داشته‌اند. نتیجهٔ هر دو چه بسا یکی باشد: بدنی بی‌جان در حمامی از خون. اما در مجموع حس می‌کنیم از لحاظ نیتِ شخصی که مرتکبِ عمل شده است، تفاوت بزرگی در کار است.
دلیل بسیار خوبی وجود دارد که چرا باید به نیاتِ افراد اهمیت بدهیم: چون اگر عمل وی عمدی بوده باشد، آن‌گاه وی سرچشمهٔ خطری همیشگی ست و چه بسا عمل خویش را تکرار کند؛ بنابراین جامعه باید از خطر وی مصون بماند. اما اگر عملی تصادفی بوده باشد، وی باید عذرخواهی قلبی نموده و آسیب را جبران نماید، که ضرورت اِعمال مجازات را بسیار می‌کاهد.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ترس به‌طور کشنده‌ای می‌تواند توانایی ما را برای مقابله با مشکلات واقعی و زیربنایی از بین ببرد. آرام‌تر بودن اصلاً به این معنا نیست که فکر کنیم همه‌چیز به خیر و خوشی تمام خواهد شد، بلکه صرفاً بدین معنا ست که با وضعیت ذهنی بهتری با چالش‌های حقیقی زندگی‌مان روبه‌رو خواهیم شد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگرچه ایدهٔ ضعف قدرت به ما توصیه می‌کند که این باور را در ذهن خود روشن کنیم که تمام ویژگی‌های خوب این شخص جدید نیز بالاخره در دورهٔ مهمی از زندگی به رفتارهای دیوانه‌کنندهٔ دیگری ربط دارد. ممکن است ندانیم که چطور ما را عصبانی خواهد کرد، اما می‌توانیم مطمئن باشیم که این کار را خواهد کرد. باید قبل از اینکه به این عشق‌های گذرا راه بدهیم از خودمان بپرسیم که جنبه‌های واقعاً خوبِ غریبه‌ها چطور می‌توانند به یک مشکل تبدیل شوند. صبر داشتن خارق‌العاده است، اما همین شخص در برخی جاها منفعل به‌نظر خواهد رسید. وقتی واقعاً لازم است عجله کنید، او شتابی به خرج نخواهد داد. وقتی می‌خواهید سریع از فروشگاه خارج شوید او با دیگران شروع به گپ‌وگفتی طولانی می‌کند. باغبان هر روز صبح زود بیرون می‌رود تا باغچه را مرتب کند و دنبال حلزون بگردد، در حالی که دوست دارید صبح زود در تخت گرم و نرم کنار هم باشید. نمی‌دانیم دقیقاً چه مشکلاتی پیش می‌آید. اما باید کاملاً مطمئن باشیم که مشکلات بسیاری در میان خواهد بود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به‌کرات به آدم جدیدی برمی‌خورید که از جنبه‌هایی به‌نظر می‌رسد بهتر از همسر فعلی شماست. او را در یک مهمانی ملاقات می‌کنید و می‌بینید که آدم بامزه و جذابی‌ست. یا دوره‌ای را تدریس می‌کند که در آن شرکت می‌کنید و می‌بینید که چه آدم صبوری‌ست. همسایه‌ای دارید که همیشه به باغچه‌اش می‌رسد و از طرز رسیدگی‌اش خوشتان می‌آید و همچنین از ظاهرش هنگامی که بلوز کهنه‌اش را پوشیده است. ما فریب چنین افرادی را می‌خوریم. تصور می‌کنیم که با آن‌ها بودن چقدر خوب خواهد بود و این باعث می‌شود در تعامل با همسرمان بیش از پیش تندخو باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر نقص‌های شریک زندگی‌مان را این‌طور ببینیم سخت عذاب می‌کشیم. نظریهٔ ضعفِ قدرت به ما یادآوری می‌کند که بسیاری از ویژگی‌های آزارنده و ناامیدکنندهٔ همسر ما، در واقع سایه‌هایی از همان ویژگی‌های او هستند که ما دوستشان داریم. باید فهرستی از آزارنده‌ترین خلقیات او تهیه کنیم و برای هر کدام از خود بپرسیم: «این صفت ناراحت‌کننده به چه ویژگی خوبی مرتبط است؟» قطعا چندتایی پیدا خواهیم کرد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر در ذهن داشته باشیم که ضعف‌های هر شخصی با قوت‌هایی همراه است، آن‌گاه در روابطمان به آرامش بیشتری می‌رسیم. این دیدگاه تفسیری از جنبه‌های واقعاً دلسردکنندهٔ همسرمان ارائه می‌دهد که کمتر تهدیدآمیز و عصبانیت‌آور است. وقتی همسرمان ما را ناراحت می‌کند، شدیداً گرایش داریم که تصور کنیم به‌سادگی می‌توانست از این بخش رفتارش اجتناب کند. چرا نمی‌تواند خیلی راحت وسواسش را برای تمیز کردنِ میز آشپزخانه رها کند؟ چرا بیشتر استراحت نمی‌کند؟ چرا زود نمی‌خوابد؟ چرا تمرکز بیشتری روی شغلش ندارد؟ این سؤالات در ذهن ما می‌چرخند و به شیوه‌ای نسبتاً ناخوشایند برایشان پاسخ جور می‌کنیم. به این خاطر است که برای زندگی مشترکمان اهمیتی قائل نیست. به این دلیل که آدم پستی است. به این دلیل که وسواسی، سرد، خودخواه یا ضعیف است. ما اعمال او را نتیجهٔ ویژگی‌های واقعاً بدی می‌دانیم که اگر بخواهد می‌تواند تغییرشان دهد. احساس می‌کنیم عمداً می‌خواهد روی اعصابمان برود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چیزی که در اینجا می‌بینیم، نمونه‌هایی از اصول طبیعی انسان است: اصلِ ضعفِ قدرت. در این حالت هر ویژگی خوبی که یک شخص دارد، در برخی شرایط همراه با یک ضعف مرتبط خواهد بود. کسی که به‌طور هیجان‌انگیزی خلاق و مبتکر است احتمالاً کارهای عملی و روزمره را به‌سختی انجام می‌دهد. کسی که به‌طور حیرت‌انگیزی به کاری تمرکز دارد، به همان دلیل احساس می‌کند که مجبور است انتظارات کار خود را بر علایق و نیازهای شما ترجیح دهد. شخصی که شنونده و همدل خوبی است، گاه به فردی مردد تبدیل می‌شود، زیرا ذهن تیزی دارد که نکات خوب جنبه‌های مخالف را با هم ببیند. فردی که بسیار پرانرژی است و از نظر جنسی ماجراجوست و با وفاداری دست و پنجه نرم می‌کند. فرد بسیار پرحرف ممکن است بخواهد تا سه نیمه شب بیدار بماند و صحبت کند و وقتی به او یادآوری کنید که باید زود بیدار شود و بچه‌ها را به مهدکودک ببرد، واکنش بدی نشان خواهد داد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اما وقتی رابطه ادامه‌دار می‌شود بیشتر و بیشتر در مورد نقص‌های شریک خود دغدغه پیدا می‌کنیم و اغلب تناقضی آزاردهنده در اینجا وجود دارد: چیزهایی که ما را عصبانی می‌کنند به همهٔ آن ویژگی‌هایی ارتباط پیدا می‌کنند که در ابتدا برایمان جذابیت داشتند. غیرقابل‌پیش‌بینی بودنِ شخصِ خودجوش کم‌کم ما را عصبانی می‌کند. آشپزخانه‌ای که همیشه مرتب است شاید این حس را در ما ایجاد کند که خواسته‌های همسرمان بیش از حد انتظار است. همسرمان که ستارهٔ اجتماع است کم‌کم در ما احساس ناامنی ایجاد می‌کند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همهٔ ما گرایش داریم افراد را به خاطر خوبی‌هایشان دوست داشته باشیم. این همان چیزی‌ست که ما را گرد هم می‌آورد. اگر دوستی از شما بپرسد چه چیزی را در شخصی می‌بینید که می‌خواهید با او رابطه داشته باشید، به برخی ویژگی‌های دوست‌داشتنیِ او اشاره خواهید کرد. شاید او در آشپزخانه خیلی مرتب و تمیز است و واقعاً از این که همه چیز تحت کنترل است و به‌زیبایی مرتب شده، لذت می‌برید. یا شاید خیلی خوش‌کلام و بازیگوش است و در کنار او بودن خیلی سرگرم‌کننده. در مهمانی‌ها همه فکر می‌کنند که او فرد جذابی است و شما هم به خود می‌بالید که با کسی هستید که در تعامل اجتماعی بسیار مهارت دارد. یا نه، شاید دارای تمایلاتی واقعاً جذاب و طغیان‌گر است: خیلی به‌نظر دیگران اهمیت نمی‌دهد، راه خود را دارد و کار خودش را انجام می‌دهد. اگر کارش را دوست ندارد آن را رها می‌کند و در لحظه تصمیم می‌گیرد که آخر هفته در اردو پیش‌قدم باشد یا هشت نفری که در بیرون دیده را ناگهان به مهمانی آخر شب دعوت می‌کند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
امروز در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که برعکس آن دیدگاه را دارد. در این جامعه تصور این که زندگی شهوانی و عمیقاً جذاب و ارضاکننده‌ای نداشته باشیم شوکه‌کننده است. البته این امر در پیوند عاطفی با زندگی مشترک صورت می‌گیرد و یک عمر دوام دارد. اکنون دیدگاهی مثبت به رابطهٔ جنسی کاملاً مرسوم شده است؛ اما این دیدگاه یک مشکل آزاردهنده را به همراه دارد، زیرا در نظر نگرفته است که چه تعداد مانع واقعی برای تحقق آن وجود دارد. زیرا این دیدگاه، بی‌آنکه عمدی در کار باشد، سرچشمهٔ جدیدی از بیم و هراس شده است. اگر از ابتدا با این فرض آغاز می‌کردیم که علی‌الاصول باید در زندگی جنسی‌مان بسیار کم توقع‌تر باشیم، زندگی بسیار آرام‌تری می‌داشتیم. بهترین راه دستیابی به زندگی جنسیِ اصطلاحاً «خوب» این است که برای این ایده ارزش قائل شویم که یک رابطهٔ جنسی عالی، یک استثنای گاه به گاه و خلسه‌آور در زندگی خواهد بود که در مواقع دیگر سرشار از سازش‌ها و امیال ناکام خواهد بود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زندگی جنسی ما به شیوه‌هایی پیچیده و مدت‌ها پیش، حتی از آغاز روابط ما، رشد کرده است. شخصیت جنسی هر شخص، در طول سال‌ها به‌تدریج شکل گرفته و رشد کرده و از بدو کودکی تحت‌تأثیر عناصر مختلفی بوده است: تصویر روی جلد مجلهٔ مد، صحنه‌های کلیدی در فیلم‌ها، کلمات موجود در ترانهٔ آهنگی که برادرش دوست داشته است، کسی که در عروسی پسرخاله‌اش رقصیده است، آرایش موی مادرش… شخصیت جنسی، قبل از اینکه اصلاً کسی وجود داشته باشد که آن را برایش بروز دهیم، در عمق و تخیلات خصوصی ما شکل می‌گیرد. این زبانی شخصی است که هیچ‌کسِ دیگری سخن گفتن به آن را بلد نیست. انتقال این زبان به دیگری اینکه کاری کنیم دیگری شخصیت جنسی ما را بفهمد واقعاً کار ظریف و دشواری است. ممکن است مجبور شویم که همراه همسرمان تمام آن مراحل زندگی و بخش‌های نیمه‌فراموش‌شده را دوباره ردیابی کنیم تا دریابیم هویت جنسی امروز ما چگونه شکل گرفته است، اما وقتی احساس می‌کنیم یک رابطهٔ جنسیِ عالی باید خودانگیخته، دراماتیک و تماما پرشور باشد، انجام همهٔ این کارها برایمان دشوار می‌شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
برای افرادی که مدت طولانی با هم بوده‌اند، ممکن است سخت باشد که رابطهٔ جنسی را از سایر امور خانه تفکیک کنند. کسی که سعی می‌کند حرف خودش را در مورد یک موضوع مهم مالی به کرسی بنشاند یا سعی می‌کند نظراتش را در مورد تعطیلات تحمیل کند، برایش خیلی سخت خواهد بود که دنده را عوض کند و در تخت‌خواب جرأت داشته باشد که منفعل‌تر و مطیع‌تر باشد. ممکن است واقعاً دلش بخواهد، اما احساس می‌کند نمی‌تواند تا این حد آسیب‌پذیری را به نمایش بگذارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
باید در زمان‌های منظم مجالی فراهم کنیم، شاید هر چند ساعت یک بار، تا بتوانیم بدون شرمندگی پرسیدن این سؤال را کاملاً مشروع بدانیم «من واقعاً به تو نیاز دارم، هنوز من را می‌خواهی؟» این باید یکی از معمولی‌ترین سؤالات ما باشد. ما نباید هیچ پیوندی بین اذعان کردن به نیاز به دیگری و اصطلاح تأسف‌بار ستم‌گرانه و مرد سالارانهٔ «نیازمندی» ببینیم. باید بهتر بتوانیم عشق و اشتیاقی را بشناسیم که در پسِ برخی از بی‌تفاوتی‌ها، کنترل کردن‌ها و بیرحمانه‌ترین لحظات زندگی خودمان و همسرمان وجود دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
راه‌حل تمام این مشکلات این است که تصویری جدید و دقیق‌تر از عملکرد عاطفی را برای خود هنجارسازی کنیم: اینکه روشن کنیم شکننده بودن و نیاز همیشگی به قوت قلب داشتن، به‌ویژه در مورد رابطهٔ جنسی، نشان از پختگی و سلامت ما دارد. به این دلیل رنج می‌بریم که زندگی بزرگسالی، یک تصویر بیش از حد قوی از نحوهٔ عملکرد به ما تحمیل می‌کند. زندگی بزرگسالی سعی می‌کند به ما آموزش دهد به‌طور غیرمعقولی مستقل و آسیب‌ناپذیر باشیم. به ما پیشنهاد می‌دهد که درست نیست بابت چند ساعت دوری، از او بخواهیم به ما نشان دهد که ما را دوست دارد. یا اینکه به این خاطر که در مهمانی توجه زیادی به ما نکرده و وقتی می‌خواستیم مهمانی را ترک کنیم او دوست داشت بماند، از او بخواهیم ثابت کند از ما دل نکنده است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در اعماق روان خود محبت دیگری را نسبت به خودمان فرض نمی‌گیریم و هیچ‌وقت از دوطرفه بودن رابطه اطمینان نداریم؛ همیشه ممکن است تهدیدهایی واقعی یا موهوم برای کمال عشق وجود داشته باشد. آغاز احساس ناامنی ظاهراً می‌تواند امری بسیار جزئی باشد. شاید دیگری به‌طور غیرعادی مدام سر کار بوده یا صحبت کردن با غریبه‌ای در مهمانی او را هیجان‌زده کرده باشد. یا اینکه مدت زیادی از آخرین رابطهٔ جنسی‌اش گذشته باشد. شاید وقتی وارد آشپزخانه شدیم به‌گرمی با ما برخورد نکرده باشد. یا اینکه نیم ساعت سکوت کرده باشد.
با این حال حتی پس از سال‌ها زندگی با کسی، ممکن است هنوز معضل ترس را داشته باشیم و از او بخواهیم ثابت کند ما را دوست دارد. اما اکنون مشکل وحشتناک دیگری بروز می‌کند: حالا فرضمان این است که چنین اضطرابی اصلاً نمی‌توانسته وجود داشته باشد. این باعث می‌شود شناخت احساساتمان سخت شود، چه برسد به اینکه بتوانیم آن‌ها را به شیوه‌ای به طرفمان منتقل کنیم که اصلاً این امکان فراهم شود و به ما اطمینان دهد تا درک و همدردی‌ای که به دنبالش هستیم اتفاق بیافتد. به‌جای اینکه با مهربانی تقاضای اطمینان کنیم و به‌زیبایی و با فریبندگی خواستهٔ خود را مطرح کنیم، ممکن است نیازهای خود را پشت رفتار خشن و آزارنده مخفی کنیم. که در این صورت قطعاً تلاش‌های ما بی‌نتیجه خواهد بود.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
فرض بر این است که وحشتِ طرد شدن در رابطه منحصر به یک دورهٔ محدود و مشخص خواهد بود؛ یعنی آغاز آن. وقتی شریک زندگی در نهایت ما را می‌پذیرد و پیوند ما شروع می‌شود، فرض این است که ترس باید تمام شود. پس از اینکه دو نفر تعهد کامل و صریحی را نسبت به هم اعلام کردند، وقتی بااطمینان قرارداد ازدواج بستند، یک خانه برای خود دست و پا کردند، سوگند خوردند، فرزندانی به دنیا آوردند و برایشان اسم گذاشتند، ادامه یافتنِ اضطراب عجیب خواهد بود.
اما در واقع یکی از ویژگی‌های عجیب‌تر رابطه این است که ترس از طردِ جنسی هرگز تمام‌شدنی نیست. این ترس حتی در افراد کاملاً سالم و عاقل، در روزهای متمادی زندگی ادامه می‌یابد و پیامدهای مخربی نیز در پی دارد؛ عمدتاً به این دلیل که توجه کافی به آن نمی‌کنیم و آموزش ندیده‌ایم که علائم خلاف این مسئله را در دیگری پیدا کنیم. نتوانسته‌ایم راهی سودمند پیدا کنیم که اذعان کنیم چقدر به قوت قلب نیاز داریم و اَنگ هم نخورده‌ایم.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چه لحظات شیرینی است آن هنگام که در اوایل رابطه یک نفر شهامت این را ندارد که به دیگری بفهماند چقدر دوستش دارد. آن‌ها عاشق این هستند که دست یکدیگر را لمس کنند و مکانی برای زندگی خود بیابند؛ اما ترس طرد شدن از یکدیگر آنقدر شدید است که تردید می‌کنند و تزلزل به خرج می‌دهند. فرهنگ ما همدردی زیادی برای این مرحلهٔ بسیار آسیب‌پذیر و ناشیانهٔ عشق قائل است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از فرض‌های زندگی مدرن این است که دست یافتن به رابطهٔ جنسی مطلوب کار ساده‌ای است: باید کسی را پیدا کنیم که فکر می‌کنیم مهربان و جذاب است، باید بتوانیم بدون ناراحتی در مورد نیازهایمان صحبت کنیم، باید چندین دهه رابطهٔ جنسی عالی داشته باشیم و باید بدانیم چطور اشتیاق و هیجان را با احترام عجین کنیم. احساس می‌کنیم شادکامی در این دورهٔ زندگی، کاملاً حق ما است. اما در نتیجه در بسیاری مواقع از زندگی جنسی‌مان ناراضی هستیم، که تعجبی هم ندارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر بپذیریم که به اشتراک گذاشتنِ فضا و زندگی، کار بسیار سختی است و در عین حال بسیار مهم و ارزشمند است با رویکردی بسیار متفاوت به اختلاف‌ها خواهیم پرداخت. بله، ما کماکان در این مورد بحث خواهیم کرد که چه کسی سطل آشغال را دم در ببرد، چه کسی پتوی بیشتری روی خود بکشد و کدام برنامهٔ تلویزیونی را ببینیم… اما دیگر ماهیت اختلاف‌ها نسبت به گذشته تغییر خواهد کرد. لزوماً دیگر کم‌تحمل و بی‌ادب نمی‌شویم، غر نمی‌زنیم و طفره نمی‌رویم. شهامت مقابله با نارضایتی‌ها را داریم صبورانه کنار همسرمان می‌نشینیم و دو ساعت تمام، شاید حتی با اسلاید رایانه‌ای، در مورد سینک آب و خرده‌نان‌ها بحث کنیم و بدین ترتیب عشق خود را حفظ کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
رسیدن به رابطهٔ آرامش‌بخش‌تر، لزوماً حذف کردن نقاط اختلاف‌نظر و مشاجره‌ها نیست. بلکه راهش این است که پیشاپیش بپذیریم مشکلات اتفاق می‌افتند و به ناچار نیازمند فکر و زمان بسیار زیادی برای رسیدگی به آن‌ها هستیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ریشهٔ بسیاری از دردسرهای ما این است که برایمان جا نیفتاده که برخی چالش‌ها ممکن است چقدر سخت و طاقت‌فرسا باشند. گوستاو فلوبر در روزهای آغازین کار نویسندگی‌اش بود که به شیوهٔ خاص خودش درسی دردناک را فراگرفت. در اواخر دههٔ بیست زندگی‌اش بسیار مشتاق شد که شخصیت ادبی بزرگی شود و خیلی زود رمانی به نام وسوسهٔ سن آنتونی نوشت. از افراد مختلفی نظر خواست و همه، به اتفاق آرا، گفتند باید دست‌نوشت کتابش را به آتش بیندازد و او هم انداخت. سپس کار دیگری به نام مادام بوواری را شروع کرد و این بار با این دیدگاه جدی‌تر که این فرآیند می‌تواند چقدر دشوار و زمان‌بر باشد و شاید گاهی مجبور شود با یک پاراگراف مدت‌ها کلنجار برود و چه بسا نظرش در مورد آهنگِ یک جمله چندین بار تغییر کند. این رمان پنج سال وقت او را گرفت، اما سرانجام به‌عنوان یک شاهکار شناخته شد. توجه زیاد به جزئیات نوشته‌ها، پاداش بسیار بزرگی برای او به ارمغان آورد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی تنشی وجود دارد که مایل نیستیم روی آن هزینه کنیم، خیلی راحت نقش یک آدم غرغرو و طفره‌رو را به خود می‌گیریم. فرد غرغرو سعی می‌کند روی رفتار دیگری تأثیر بگذارد، اما دیگر سعی نمی‌کند توضیح منطقی بدهد. در عوض از تاکتیک سیخونک زدن و چرب‌زبانی و اصرار مداوم استفاده می‌کند. فرد غرغرو از آوردنِ دلیل موجه و توضیح مناسب، شانه خالی می‌کند. هنگامی مرتکب این رفتار می‌شویم که فکر می‌کنیم مسئله ارزش توجهِ شناختی ندارد. فرد طفره‌رو نیز به سهم خود از انجام آنچه به او توصیه شده خودداری می‌کند. اما این‌گونه افراد توضیحی قانع‌کننده و جدی به فرد غرغرو ارائه نمی‌دهند که چرا با حرفش موافق نیستند. آن‌ها فقط به طبقهٔ بالا می‌روند و در را محکم می‌کوبند. از نظر هر دو طرف، واضح و آشکار است که این کشمکش ارزش ندارد، اما با این وجود اصلاً از رخ دادن آن پیشگیری نمی‌کنند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نگرش‌های ما نسبت به رابطه، اموری جهان‌شمول و همیشگی نیستند. این نگرش‌ها ساختهٔ فرهنگند. اگرچه این میراثی نیست که هشیارانه از آن آگاهی داشته باشیم، تفکر کنونی ما قویاً توسط نگرش‌های رمانتیک شکل گرفته است که به برخی انتظارات والا و رفیع منجر شده‌اند و هنگامی که این‌ها برآورده نمی‌شوند به ترس و خشم بیشتر منجر می‌شوند. مجموعه دیدگاه‌های کلاسیک امیدهای نازل‌تر و کمتر دراماتیکی را در مورد رابطهٔ خوب می‌پرورند و احترام زیادی برای ویژگی‌ها و مهارت‌هایی قائلند که به ما کمک می‌کنند تنش‌ها را مدیریت کنیم. در جست‌وجوی رابطه‌هایی آرام‌تر و عشق‌هایی شادتر، نگرش‌های جمعی ما باید بیشتر به سمت تفکر کلاسیک، مؤدبانه و بدبینانه‌تر هدایت شوند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
کلاسیک‌باوری مفهوم آموزش را به‌طور گسترده پذیرفته است. در دیدگاه کلاسیک نه تنها شاید لازم باشد بیاموزیم که چگونه شعر بسراییم، ممکن است در مورد مدیریت یک رابطه نیز نیاز به آموزش داشته باشیم. بنای فکریِ کلاسیک‌باوری این است که ما به‌طور طبیعی آمادگی مواجهه با بسیاری از چالش‌های اساسیِ زندگی را نداریم. ما با مشکلات دشوار زندگی روبه‌رو می‌شویم در حالی که دچار نقصان جدی در مهارت هستیم. به‌طور طبیعی قادر نیستیم جر و بحث را متوقف کنیم، معذرت‌خواهی کنیم یا در کار آشپزخانه سهیم شویم. در ذهن کلاسیک این‌ها مهارت‌هایی حیاتی و آموختنی‌اند و آموزش دیدن در مورد آن‌ها اصلاً مایهٔ شرمندگی نیست و نباید عجیب‌تر از آموزش رانندگی به‌نظر برسد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
دیدگاه کلاسیک رابطهٔ مؤدبانه صرفاً نوعی سازش دردناک نیست. چنین نیست که از وظیفهٔ بسیار دشوارِ صداقت و گشودگیِ تام کوتاه آمده باشیم، بلکه به‌خودیِ‌خود ایده‌ای عالی و مستقل و متمایز است. رابطه باید طوری باشد که طرفین کاملاً آگاه باشند که ممکن است شریک زندگی‌شان در مورد مسائل خاصی آسیب‌پذیر باشد و مراقب باشند که باظرافت با این موضوعات برخورد کنند. این یکی از دستاوردهای تحسین‌برانگیز و از تجلی‌های واقعیِ عشق است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از اواخر قرن ۱۸ به بعد، هنرمندان و متفکران رمانتیک به‌طور فزاینده‌ای شیفتهٔ ایدهٔ رک‌گویی و آزاده‌گویی در تمام عرصه‌ها شدند. آنان هیچ علاقه‌ای به عرف جامعه نداشتند که مشخص می‌کرد چه چیزی می‌تواند گفته شود و چه چیزی نمی‌تواند. فکر می‌کردند محافظه‌کاری ساختگی و دروغ است. اینکه به احساسی تظاهر کنید که واقعاً ندارید و چیزی بگویید برای اینکه دیگری خوشش بیاید، نشانهٔ ریاکاران است. این دیدگاه که به عرصهٔ روابط راه یافت، باعث شد این انتظار در ما شکل بگیرد که مجبوریم همه‌چیز را به همدیگر بگوییم. اینکه اگر چیزی را مخفی کنیم، به عشق خیانت کرده‌ایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
خطایی که همیشه وسوسه می‌شویم مرتکب شویم این است که نقص‌های موجود را فقط مختص به همسرمان بدانیم. جنبه‌های نومیدکننده و آزارندهٔ شخص خاصی را بشناسیم و نتیجه‌گیری کنیم که خیلی بدشانس بوده‌ایم. درگیر کسی شده‌ایم که در ظاهر دوست‌داشتنی است، اما معلوم شده به‌طور عجیب و غریبی معیوب و آشفته است. چه سرنوشت ننگینی! چه معضل غیرقابل‌حلی! در نتیجه در اطرافمان دنبال شریک زندگی جدیدی می‌گردیم که در نهایت به چیزی دست یابیم که همیشه می‌دانستیم انتظارمان را می‌کشد: یعنی یک رابطهٔ بدون مشکل. تکانه‌های عاشقانهٔ ما مدام تجدید می‌شوند. همه‌چیز و همه‌کس را مقصر می‌دانیم به‌جز امیدهایمان. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به هر شیوه که تربیت شویم از جهاتی ناقص خواهد بود. فضای خانه چه بسا سخت‌گیرانه یا خیلی انعطاف‌پذیر بوده است، بیش از حد دغدغهٔ پول وجود داشته یا اینکه به قدر کافی به مادیات توجه نشده بوده است. چه بسا فضای خانواده خفه‌کننده بوده یا دوری و فاصلهٔ عاطفی وجود داشته است. زندگی خانوادگی ممکن است به‌شدت اجتماعی یا به خاطر عدم اعتمادبه‌نفس با محدودیت همراه بوده است. فرآیند تبدیل شدن از یک نوزاد به انسانی عاقل و بالغ هیچ‌گاه فرآیندی بی‌نقص نیست. همهٔ ما به طریقی دیوانه یا آسیب‌دیده هستیم. ممکن است کودک آموخته باشد تفکرات و احساسات واقعی‌اش را بیشتر برای خودش نگه دارد تا در اطراف والدین شکننده‌اش بااحتیاط حرکت کند و بعداً در زندگی، همین فرد چه بسا هنوز در رابطهٔ خود تودار و مرموز بماند. این خصیصه در شرایط کودکی حاصل شده است، اما چنین الگوهایی عمیقاً در فرد ریشه دوانده و ادامه‌دار است. اما عادت کردن و خو گرفتن به معضلات گذشتهٔ زندگی‌مان سرچشمهٔ دیدگاه‌های دیوانه‌وارِ کنونی ما هستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تجربهٔ عشق بزرگسالی با کشف مسرت‌بخش سازش‌هایی لذت‌بخش شروع می‌شود. فوق‌العاده است کسی را پیدا کنیم که لطیفه‌هایی را دوست دارد که ما دوست داریم، در مورد بلوزهای راحتی یا موسیقی برزیلی احساسی مشابه با ما دارد، کسی که واقعاً حس شما نسبت به پدرتان را می‌فهمد، یا کسی که عمیقاً اعتمادبه‌نفس شما را در پر کردن فرم تحسین کند یا اطلاعاتتان را در مورد شراب بستاید. این امیدها ما را اغوا می‌کند که وقتی این‌قدر شگفت‌انگیز با هم جوریم، نشانهٔ آن است که روحمان در هم ذوب خواهد شد.
عشق یعنی کشف هماهنگی در برخی حیطه‌های بسیار مشخص اما اگر این انتظار را گسترش دهیم باعث می‌شود امید را به مرگی تدریجی محکوم کنیم. هر رابطه‌ای ضرورتاً دربردارندهٔ کشفِ تعداد زیادی از حیطه‌های اختلاف‌نظر است. احساس می‌کنید که گویی در حال دور شدن هستید و آن تجربهٔ گرانقدرِ وصال که در تعطیلات در پاریس داشتید در حال نابودی است. اما این اتفاق را نباید چندان نگران‌کننده بدانیم: وقتی عشق به سرانجام می‌رسد و با کسی پیوند می‌خوریم و تمام گسترهٔ زندگی‌اش را از نزدیک تجربه می‌کنید، طبیعتاً اختلاف پیش می‌آید.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به‌هیچ‌وجه امکان ندارد با دیگری کاملاً هم‌راستا باشیم. اصلاً چرا شخص دیگری همزمان که شما خسته‌اید باید خسته باشد، یا اینکه چیزی بخورد که شما دوست دارید، سلیقهٔ موسیقی شبیه به شما داشته باشد، ترجیحات زیبایی‌شناختی شبیه به شما داشته باشد، نگرش‌هایی شبیه به شما در مورد پول داشته باشد یا نظرش در مورد کریسمس با شما یکسان باشد؟ برای نوزادان، جدایی از مادر همراه با مجموعهٔ طولانی و عجیب و غریبی از کشفیات اتفاق می‌افتد. در ابتدا به‌نظر کودک مادر کاملاً همسو و قرین با اوست. اما به‌تدریج کودک می‌فهمد که مادر فردی مجزاست: زمانی که کودک خوشحال است، ممکن است مادر ناراحت باشد. یا وقتی کودک آماده است ده دقیقهٔ تمام روی تختش بالا و پایین بپرد، ممکن است مادر خسته باشد. ما هم کشفیات اساساً مشابهی نسبت به همسرمان داریم. آنان دنباله‌روِ ما نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در بهترین حالت این فرض را داریم که در هر رابطه‌ای حیطه‌های زیادی وجود دارد که در آن‌ها توافق نخواهیم داشت، که به‌راحتی می‌توانند به مسائلی غیرقابل‌حل تبدیل شوند. چنین اتفاقی اصلاً خوشایند نیست. این‌طور نیست که مشتاق باشیم وارد رابطه با کسی شویم که کاملاً با او در تعارض باشیم. بلکه صرفاً این فرض را داریم که قرار نیست کسی را پیدا کنیم که در تمام مسائلِ جدی با ما کاملاً هم‌فاز باشد. تصور ما از رابطهٔ خوب این است که در مورد اندکی از مسائل اساسی عمیقاً توافق داشته باشیم، با این انتظار که نگرش‌ها و تصوراتمان در زمینه‌های بسیاری آشکارا متفاوت خواهند بود. این عدم توافق اصلاً نوعی کوتاه آمدن یا مصالحه نیست. بلکه یک امر عادی خواهد بود، درست مثل اینکه با سرخوشی در اداره کنار کسی کار کنیم که نسبتی با ما ندارد و نظر کاملاً متفاوتی در مورد تعطیلات یا زمان خواب با ما دارد. می‌دانیم که رابطهٔ خوب به معنای توافق کامل نیست. این فرض را داریم که همسرمان خیلی اوقات غرق در نگرانی‌های خودش خواهد بود که چندان ربطی به ما ندارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مجموعه انتظاراتی متعادل‌تر و معقول‌تر در مورد رابطه، از جمله می‌تواند شامل این تصور باشد که بسیار طبیعی و غیرقابل‌اجتناب است که افراد در زندگی مشترک به‌خوبی همدیگر را درک نکنند. شخصیت و ذهنیت هر فرد بسیار پیچیده و بغرنج است. اینکه دقیقاً رفتار دیگران را بفهمیم خیلی سخت است. البته از همان ابتدا باید این فرض را داشته باشیم که هیچ‌کس نمی‌تواند در زندگی مشترک درک کامل، معتبر و بسیار دقیقی از ما داشته باشد. چیزهای معدودی هستند که درست از آب درمی‌آیند و در حیطه‌های اندکی هستند که همسرمان می‌فهمد که درونمان چه خبر است؛ جذابیت روزهای نخست زندگی دقیقاً به همین دلایل است. اما این موارد بیشتر استثناء هستند تا قاعده. به‌تدریج در زندگی مشترک، حتی وقتی همسرمان فرضیات نادرستی در مورد نیازها یا ترجیحاتمان دارد، دیگر واقعاً ناراحت نمی‌شویم. از قبل می‌دانیم این اتفاق خیلی زود رخ می‌دهد درست همان‌طور که وقتی یکی از آشنایان فیلمی را که از آن بیزاریم به ما پیشنهاد می‌کند شوکه نمی‌شویم: می‌دانیم که او ممکن است اطلاع نداشته باشد. اصلاً این ما را ناراحت نمی‌کند. انتظارات ما در یک سطح معقول قرار گرفته‌اند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از راه‌حل‌های رنج و اضطراب در حیطه‌ای نهفته است که انتظارش را نداریم: یعنی نوعی فلسفهٔ بدبینانه. ایدهٔ عجیب و نامطلوبی به‌نظر می‌رسد. بدبینی به‌نظر هیچ جذابیتی ندارد، چون گویا حاصل شکست است و اغلب مانع رخ دادن چیزهای بهتر است. اما وقتی به رابطه می‌رسیم، این انتظارات هستند که دشمن حقیقی عشقند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
حرف‌هایی به همسرمان می‌زنیم که عجیب و باورنکردنی‌ست. او کسی است که همه چیزمان را به خواستهٔ خودمان، برایش وقف کرده‌ایم و با او عهد کرده‌ایم درآمدمان را در باقی عمر با هم به اشتراک بگذاریم. حالا به همین شخص رو می‌کنیم و بدترین چیزهایی که به ذهنمان می‌رسد به او می‌گوییم. چیزهایی که حتی فکرش را نمی‌کردیم به هیچ‌کسی بگوییم. از نظر دیگران فرد معقول و بافرهنگی هستیم. همیشه با آدم‌هایی که در ساندویچ‌فروشی به آن‌ها می‌خوریم مهربانیم. عاقلانه با همکاران در مورد مشکلات حرف می‌زنیم. همیشه در کنار دوستان خلق‌وخوی خوبی داریم. اما اینجا بی‌آنکه بی‌ادبی به‌خرج دهیم، انتظارات بسیار کمی از دیگران داریم. هیچ‌کس به اندازهٔ شخصی که با او در رابطه هستیم نمی‌تواند ما را ناراحت و ناامید کند، زیرا ما به هیچ‌کس به اندازهٔ او امید نداریم. به این دلیل او را هرزه، کله‌خر و سست‌عنصر می‌خوانیم که نسبت به او خوش‌بینیِ بسیار خطرناکی داریم. شدت نومیدی و ناکامی ما، بستگی به سرمایه‌گذاری‌های قبلی دارد که به آن امید بسته‌ایم. این یکی از عجیب‌ترین ارمغان‌های عشق است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در دوره‌های تاریک رابطه، تقریباً غیرممکن است که باور داشته باشیم ریشهٔ مشکل به‌طور کلی در خودِ روابط نهفته است؛ زیرا مسائل بر گِرد کسی تمرکز یافته‌اند که با او هستیم. اینکه او دوست ندارد به ما گوش دهد، همیشه خیلی سرد و بی‌رغبت است… فکر می‌کنیم این‌ها مشکل عشق نیست، بلکه مشکل از اوست. آن شخصی که در کنفرانس دیدیم این مشکلات را نخواهد داشت. او خیلی خوب بود و گفتگوی کوتاهی در مورد موضوع سخنران اصلی داشتیم. تا حدی هم به‌خاطر انحنای گردنش و لهن پرکرشمه‌اش به یک نتیجه‌گیری تأثیرگذار رسیدیم. با این شخص راحت‌تریم. زندگی بهتری همین حوالی انتظار ما را می‌کشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما همیشه رؤیای عشقی شادکام را داشته‌ایم. در کل تاریخ، فقط در دورهٔ اخیر است که به این تصور رسیده‌ایم که این رؤیاها می‌توانند در ازدواج به ثمر بنشینند. مثلاً یک اشراف‌زاده در قرن ۱۸ فکر می‌کرد ازدواج یک امر ضروری برای تولیدمثل، تملک و همبستگی اجتماعی است. این انتظار وجود نداشت که ازدواج بتواند فراتر از این چیزها به شادکامی مشترک بینجامد، این شادکامی مختص روابط خارج از ازدواج بود. در این روابط بود که انتظار روابطی پرمهر و پیچیده را داشتیم؛ جنبه‌های عمل‌گرایانهٔ روابط مختص به یک عرصه بود و شوق عاشقانه به نزدیکی و وصال کاملاً به عرصهٔ دیگری تعلق داشت. در دوره‌های اخیر است که ایده‌آلیسم عاطفیِ ماجراهای عاشقانه در قلمرو ازدواج نیز امکان‌پذیر و حتی ضروری دانسته شده است. البته این انتظار را داریم که در مسیر وصال مشکلات واقعی مهمی وجود داشته باشد، از جمله نرخ متغیر رهن خانه و هزینهٔ صندلی خودرو مخصوص کودکان؛ اما در عین حال انتظار داریم رابطه بتواند اشتیاق ما را به تفاهم ژرف و مهرورزانه برآورده کند.
انتظارات ما همه‌چیز را خیلی سخت می‌کنند.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
روانکاوها می‌گویند در رحم مادر و در نوباوگی، در آن بهترین لحظات، رفتار والدین مهرورز با ما طوری بوده است که بعدها امید داریم معشوق نیز چنین رفتاری داشته باشد و این همان وضعیت عشق است. والدینمان می‌دانستند چه موقع گرسنه و خسته‌ایم، اگرچه نمی‌توانستیم این‌ها را به زبان بیاوریم. نیازی به تلاش کردن نداشتیم. آن‌ها کاری می‌کردند که کاملاً احساس امنیت کنیم. با کمال آرامش ما را در آغوش می‌گرفتند. در نتیجه ما در حال فرافکنیِ یک خاطره به آینده هستیم. بر اساس آنچه زمانی برایمان رخ داده است، انتظار آینده‌ای را می‌کشیم که دیگر ناممکن است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
انتظارات ما هیچ‌وقت بیشتر و مشکل‌سازتر از انتظاراتی نیست که در عشق داریم. در جوامع ما تصوراتی شتاب‌زده در باب زندگی مشترک شایع است. البته دشواری‌های رابطه را همیشه در اطراف خود مشاهده می‌کنیم؛ جدایی، قطع رابطه و طلاق بسیار اتفاق می‌افتد و تجارب گذشتهٔ ما نیز در این مورد بسیار آمیخته و متنوع‌اند. اما قابلیت عجیبی داریم که این اطلاعات را نادیده بگیریم. ایده‌های بسیار بلندپروازانه‌ای در مورد شکل رابطه داریم و نیز آنچه در نهایت برای ما به ارمغان می‌آورد، حتی اگر هرگز چنین رابطه‌ای را عملاً در بین اطرافیان خود ندیده باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زندگیِ ما شدیداً تحت‌تأثیر یکی از خصلت‌های عجیب ذهن انسان است که کمتر به آن توجه می‌کنیم؛ ما موجوداتی هستیم عمیقاً تحت‌تأثیر انتظارات و توقعات. ما در مورد اینکه اوضاع باید چگونه باشد تصوراتی ذهنی داریم که در مغزمان لانه کرده‌اند و هرجا می‌رویم، با ما هستند. چه بسا اصلاً متوجه نباشیم که اوهام و تصورات خامی در ذهن داریم. اما انتظاراتمان تأثیر شدیدی بر عکس‌العمل ما نسبت به اتفاقات دارند. همواره در چارچوب این انتظارات است که رویدادهای زندگی‌مان را تفسیر می‌کنیم. بر اساس محتوای انتظاراتمان است که برخی لحظات زندگی را لذت‌بخش و برخی را بسیار پیش‌پاافتاده یا نامنصفانه می‌دانیم.
چیزی که ما را خشمگین می‌کند اهانت به انتظاراتمان است. چیزهای زیادی هستند که آن‌طور که دوست داریم از آب درنمی‌آیند، اما ما را عصبانی نمی‌کنند.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
آن‌طور که در رابطه به‌شدت بدرفتاری می‌کنیم، در هیچ‌جای دیگر این رفتارها از ما سر نمی‌زند. ما در رابطه به افرادی تبدیل می‌شویم که دوستانمان حس می‌کنند تاکنون شناخت درستی از ما نداشته‌اند. استعداد حیرت‌انگیزی برای پریشانی و خشم در خود کشف می‌کنیم، سرد و عصبانی می‌شویم و در را محکم می‌کوبیم. دشنام می‌دهیم و زخم‌زبان می‌زنیم. امیدهای بلندبالای خود را وارد رابطه می‌کنیم اما در عمل به نظرمان می‌رسد گویی این رابطه مشخصاً طوری طراحی شده که پریشانی ما را به حداکثر برساند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
رؤیای موجود در پس تمام اختلافات و ناراحتی‌های روابط این است که کسی را بیابیم تا بتوانیم با او شاد باشیم. با توجه به چیزهایی که عموماً اتفاق می‌افتد، این انتظار کمابیش خنده‌دار به نظر می‌رسد.
رؤیایمان این است که کسی را پیدا کنیم که ما را درک کند، خواسته‌ها و رازهایمان را با او در میان بگذاریم و بتوانیم با او ضعیف، بازیگوش، آرام و کاملاً خودمان باشیم.
و یک‌باره هراس آغاز می‌شود: آن هنگام که دندان‌هایمان را مسواک می‌زنیم و از پشت دیوار اتاق هتل غیرمستقیم سروصدای مشاجرهٔ زوج اتاق کناری را می‌شنویم؛ آن هنگام که زوجی اخمو را پشت میز بغلی در رستوران می‌بینیم و البته آن هنگام که جنجال به روابطمان هجوم می‌آورد.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هر بار که در رسیدن به آرامش شکست می‌خوریم، می‌توانیم به تحلیل آن بپردازیم تا چیزهایی مفید و ارزشمند در مورد خود کشف کنیم. هرگونه نگرانی، ناکامی، بی‌تابی یا خشمِ ناگهانی، بصیرت‌های مهمی در بطن خویش دارد که در اختیار ما بگذارد؛ به این شرط که زحمت رمزگشایی آن‌ها را به جان بخریم. راه مطلوب برای رسیدن به آرامش این نیست که ذهن خود را خالی کنیم، بلکه باید به شکلی دقیق‌تر و آهسته‌تر به تجارب ناراحت‌کنندهٔ خود بنگریم، با این هدف که نگرانی‌های بنیادین را کشف و روشن کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چیزهای بسیاری که در موردشان نگرانیم، اموری تصادفی و بیهوده هستند. در نتیجه بهترین راه، کنار آمدن با آن‌هاست؛ به این معنا که اضطراب‌های ما هیچ‌چیز خاصی برای گفتن ندارند. اما رویکرد دیگری نیز وجود دارد؛ این رویکرد نگرانی‌های ما را آشفتگی‌هایی روان‌رنجورانه می‌داند، اما همچنین آن‌ها را نشانه‌هایی حیاتی می‌داند که خبر از مشکلی در زندگی ما می‌دهند. در این مکتب فکری، راه‌کار این نیست که سعی کنیم اضطراب را انکار یا خنثی کنیم، بلکه باید بیاموزیم با مهارت بیشتری آن را تفسیر کنیم و وقتی لحظات آشفتگی به سراغمان می‌آیند، بکوشیم خرده‌اطلاعات ارزشمند خاصی را که این اضطراب‌ها می‌کوشند در واقع به شیوه‌هایی تأسف‌بار به ما منتقل کنند، رمزگشایی کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به دست‌هایش نگاه کردم و فهمیدم راست می‌گوید. از ابتدا چنین بود وقتی حرف می‌زد من به چشمان و دهانش نگاه نمی‌کردم، بلکه به دست‌هایش نگاه می‌کردم، یا اشیای دور و برش را تماشا می‌کردم، توانایی عجیبی در حرکات چشم و دهانش داشت، کسان دیگر متوجه چهره‌اش بودند. چون هرگز نمی‌دانستند راست می‌گوید یا دروغ، من تنها کسی بودم که می‌دانستم هنگامی که حرف می‌زند باید به دست‌هایش نگاه کنم. آن روز وقتی به دستانش نگاه کردم راستگو بودند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
همیشه بعد از رفتنش می‌بایست به فکرش باشی، همه چیز را به تفکر وامی‌داشت، حتا گل‌ها و پرنده‌ها و درخت‌ها هم بعد از عبور او به فکر فرو می‌رفتند، آرامش و سکوت و ژرفناهای تاریک درون صدایش یک جور ابهام به وجود می‌آورد. مانند آن‌که مستانه نیمه‌‌شبی تاریک، در پیچ و خم باغی گمت کند. وقتی حرف می‌زد همیشه حس می‌کردم بین مجموعه‌ای از باغ و فواره و تالابی از گلاب گم شده‌ام. خنکای غریبی در کلامش موج می‌زد، مانند آن‌که دور از آبشاری ایستاده باشی و باد پشنگ آب را برایت بیاورد. مانند آن‌که زیر درختی خوابیده باشی و نسیم با بوسه‌ای بیدارت کند، اما نیمه‌ای تاریک هم در گفتارش بود که یک طوری درون خود گمت می‌کرد. همیشه تأثیری عمیق و بی‌اندازه سخت در همه چیز باقی می‌گذاشت. چیزی که آرام از وجودش برمی‌خاست و در وجودت جا می‌گرفت. چیزی که ابتدا لطیف و سبک جلوه می‌کرد، مثل پرواز کردن و نشستن بلبلی از باغی به باغ دیگری… مثل جداشدن برگی از شاخه‌ای بلند… اما مدتی که می‌گذشت درد خنجری به جا می‌گذاشت. دردی نامرئی، درد عدم ادراک انسان‌ها از همدیگر، درد پیچیدگی و آمیختگی و تردید… حس می‌کردم هر جایی که برود بعد از آن تا چندین شب هیچ موجود دیگری آن‌جا نمی‌خوابد. دقت که کردم بعد از رفتنش چندین شب پرنده‌ها و درخت‌ها و گل‌ها خوابشان نمی‌برد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«بیرون هیچ‌کس زنده نمی‌ماند، آدم پاک و درستکار نمی‌تواند بیرون زندگی کند. مرض بدی دنیا را فراگرفته، مرضی که نه اسمی دارد و نه تعریفی… تو فرض کن طاعون، هر چه اسمش را می‌خواهی بگذار. اما تو همین‌جا بمان…، تا امکانش هست این‌جا بمان… این‌جا از هر مکان دیگری امن‌تر است.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
در بیابان زمین دست تنگ و بی‌چیز است. به همین خاطر آدمی فرصت زیادی دارد تا به جهان بیندیشد. زمانی بسیار طولانی در اختیار دارد تا به آسمان و ستاره و آفتاب و خدا فکر کند. تا ابد به شن خیره شود، اما این‌جا، در این جنگل پرهیاهو، زمین غنی که هر درختش معجزه‌ای است و هر پرنده‌اش بزرگ‌ترین موضوع است برای تفکر و تأمل، هر انسانی نیازمند عمری است برای اندیشیدن و خیالات، زمین ما را اسیر خود می‌کند… به تملک زمین در‌می‌آییم… به تملک اشیای موقتی و کوچک… این‌جا آدمی در جزئیات غرق می‌شود. معانی بزرگ را فراموش می‌کند. تو خوشبختی که از سرزمین دیگری آمده‌ای و رؤیاهایت فقط معانی بزرگی چون جهان و زندگی بوده است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«مهم‌تر از هر چیز من قلبی شیشه‌ای دارم، شیشه‌ای بسیار نازک، کوچکترین دل‌شکستنی مرا می‌کشد، من از شیشه‌ام اگر شکسته شوم ریزریز می‌شوم و فقط ریزه‌هایی از من به جا خواهد ماند. اگر ریزه‌ای از من جا بماند، مرده پلیدی هستم. من اگر بمیرم به گونه‌ای خرد می‌شوم که برای هیچ‌کس قابل تفسیر نیست بداند چگونه خرده‌ریزهای من زندگی را نابود کرده… به همین خاطر دل مرا نشکنید!» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
جوانی که تنها مدت کمی است که برای خودش زندگی‌ای از شیشه درست کرده؛ زندگانی‌ای که تنها خودش می‌داند تا چه اندازه نازک است و چقدر زود می‌شکند. اما بی‌باکانه می‌رود و آوازی زمزمه می‌کند، اتاقش پر از گلدان‌های عجیب و غریب است. پر از قوری‌های منقوش چینی. پر از تصاویر پرنده‌ها و بشقاب‌های عجیب که تصاویری از اژدها و پلنگ و لیوان‌هایی با کبوترهای آتشین روی آن‌ها نقش شده است. کمدهای کتابخانه‌اش، میزش، صندوق لباس‌هایش همه شیشه‌ای‌اند، روی یکی از کمدها، گوی شیشه‌ای آبی‌رنگی گذاشته بود که نقشه همه دنیا رویش نقاشی شده بود. گویی که یادآور دنیای شیشه‌ایی بود که من و تو درونش زندگی می‌کنیم، گویی که آمادگی گم و نامشخصی از شکستن را در خود داشت. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
پدر بودن آغوش گشودن است. اما من مشتی خاک سیاه بودم… چشمی که تمام چشم‌اندازش بیابان بود. حس می‌کردم نزدیک شدنم به دیگران و قضاوت کردن در باره آن‌ها، نزدیکی و قضاوت کسی است که زندگی را همیشه چون صحرا می‌بیند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
مرگ هم مانند زندان نوعی خوکردن است. انسان مانند هر چیز دیگری باید گستره‌ای برای خودش اشغال کرده باشد تا بعدها نبودنش حس شود. مانند هر چیز دیگر؛ مثل گلدانی روی میز، یا صدای رادیو از پنجره‌ای، باید ابتدا جایگاهی را اشغال کرده و بعدها گم شده باشند. اما اگر ابتدا چیزی نبوده باشد، صدایی یا رنگی، دیگر نبودنش را حس نمی‌کنی. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
رمل این‌گونه عادتمان می‌دهد که انسان را در تصویر اصلی خودش رؤیت کنیم، آن‌گونه که هست. بی‌هیچ کم و کاستی، بی‌هیچ اضافات تصنعی. من برای همه چیز غریبه می‌نمودم… هر چیز ترسی بی‌اندازه در من ایجاد می‌کرد‌…، من در آن لحظه دنبال یک زندگی تهی می‌گشتم… خالی از هر گونه سایه‌ای. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
بیست و یک سال بود که می‌دانستم کجا هستم و چه هستم، می‌دانستم که چرا در آن صحرا اسیرم، اما نمی‌دانستم آن شب در آن قصر چه‌کاره‌ام. آن مکان از خیال من بزرگ‌تر بود، جسمم عادت نکرده بود از اتاقی به اتاق دیگری برود. حس می‌کردم اشیای آن قصر تنهایی مرا می‌کشند. من متعلق به جغرافیایی تهی بودم. جغرافیایی بود تهی از هر تزئیناتی، متعلق به دنیایی بدون دکور، دنیایی که یک انسان غیر از سایه‌اش هیچ چیز دیگری نداشت که امتداد انسان تنها جهان خودش بود، امتداد روح تنها شن و آسمان بود. آن مدت من به این می‌اندیشیدم که تهی بودن، خام بودن، نبودن هیچ تزئیناتی، زیباترین زندگی است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
هیچ چیز از این بی‌معناتر نیست که بعد از بیست و یک سال زندان، کسی از آزادی برایت صحبت کند، تنها آزادی بزرگ من برگشتن به دنیا نبود، بلکه آن بود که بگذارند در بیابان زندگی کنم. مطمئن بودم از آن دنیا چیزی درک نمی‌کنم، از شهر، از مردم به شدت می‌ترسیدم. بعد از چند سال زندان دیگر مردم و شن را از هم تشخیص نمی‌دهی، من آن وقت‌ها جز نگهبان‌ها کس دیگری را ندیده بودم، مردهایی که از بیابان صامت‌تر و عجیب‌تر می‌نمودند. در طول آن بیست و یک سال به ندرت با من چند کلمه حرف زدند، مانند این بود که خودشان هم در صحرا به دنیا آمده باشند و در صحرا زندگی کرده باشند و جز صحرا هیچ جای دیگری از دنیا را ندیده باشند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
ماهی یک بار به من اجازه می‌دادند بیرون، داخل صحرا، بروم. نگهبانی می‌آمد و همراهش چند صد متری روی شن راه می‌رفتم، آن روزها خوش‌ترین ایام زندگی‌ام بود… همیشه هفته‌ای مانده به روز موعود، خودم را آماده می‌کردم. قدم که روی شن‌ها می‌گذاشتم قلبم پرواز می‌کرد… بیست و یک سال جز شن هیچ رفیق دیگری نداشتم. قدم که روی شن‌ها می‌گذاشتم، احساس زنده بودن می‌کردم، زمین را حس می‌کردم، جوانب بی‌حد و حصر خودم را که در آن اتاق مرده بودند، احساس می‌کردم. کم‌کم دیگران را فراموش کردم و تنها چیزی که به آن می‌اندیشیدم کلیت جهان بود… بیست و یک سال زمانی طولانی برای فکر کردن به دنیاست. من، تنها، در آن شن به دنیا می‌اندیشیدم. بیابان را در آغوش می‌گرفتم و گرما به تنم باز می‌گشت، وسعت صحرا احساس بسیار عمیقی نسبت به آزادی در من به وجود می‌آورد. اگر بیست و یک سال در بیابانی اسیر شده باشی، روزی از روزها طوری می‌شوی که جز آن آزادی‌هایی که دریاهای بیکرانه شن به تو می‌بخشد، به چیز دیگری فکر نکنی. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
بعد از بیست و یک سال زندگی در بیابان، شن تنها چیزی است که می‌توانی به آن بیندیشی. بعضی شب‌ها می‌شنوی که کویر صدایت می‌زند. همیشه شب‌ها یا طرف‌های غروب حس می‌کردم بیابان صدایم می‌زند اما مشکل بزرگ این است که نمی‌دانی چی جواب بدهی. کابوس بیابان را می‌دیدم و اشباحی که رمل پدیدشان می‌آورد و عینهو گردباد می‌پراکند. خیلی طول می‌کشد تا یاد بگیری با رمل حرف بزنی. طی آن بیست و یک سال یاد می‌گیری که هنر حرف زدن با رمل طور دیگری است…، در حرف زدن با شن نباید هرگز منتظر جواب باشی. حرف بزنی و به صدایش گوش بدهی، نه! صدایی است که چون خاکستر زمین آن را می‌برد و می‌رود زیر بار هزاران صدای دیگر. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
مدت بیست و یک سال آموخته بودم با شن چگونه حرف بزنم، از این‌که می‌گویم بیابان پر از صداست تعجب نکنید. اما آدمی به درستی یاد نمی‌گیرد چگونه آن اصوات را تفکیک کند. من بیست و یک سال در بیابان گوش فرا می‌دادم و حروف هیروگلیف آن اصوات مختلف را از هم جدا می‌کردم…، اگر بیست و یک سال در اتاقی در بیابان بمانی یاد می‌گیری چگونه روز خودت را پر کنی، چگونه برای خودت کاری درست کنی؛ مهم‌ترین نکته آن است که بتوانی به زمان نیندیشی. هر وقت توانستی به گذشت زمان فکر نکنی خواهی توانست به مکان هم نیندیشی. چیزی که مرد اسیر را از پای در می‌آورد فکر کردن مدام به زمان و دیگر جاهاست. تا سال هفتم روزها را می‌شمردم. صبح یک روز بیدار می‌شوی و ناگاه می‌بینی همه چیز در تو به هم ریخته است… از ابتدا ثانیه به ثانیه همه چیز را به طور منظم کنار هم می‌چینی. امّا دگربار که بیدار می‌شوی باز می‌بینی همه چیز را قاتی کرده‌ای، نمی‌دانی یک سال است یا یک قرن که آن‌جایی، نمی‌دانی تصویر دنیای بیرون چه شکلی است، وحشتناک‌تر از همه این است که بدانی یکی بیرون انتظارت را می‌کشد، اگر مطمئن باشی کسی منتظرت نیست و از یاد دنیا رفته‌ای آن وقت به فکر خودت می‌افتی. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«تمام دنیا را بیماری فرا گرفته است، مظفر صبحدم در این‌جا توی این دنیای زیبا بنشین، این همان کاخی است که من برای خودم ساخته‌ام… برای خودم و فرشته‌هایم… برای خودم و شیطان‌هایم… در این‌جا بنشین و آرام بگیر… فرشته‌های من برای تو، شیطان‌های من نیز برای تو… بیرون طاعون است باید از آن دور باشید… دور، متوجه شدید، باید از طاعون‌ها دور باشی.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
وقتی دروغ می‌گفت همه پرندگان به پرواز در می‌آمدند. از بچگی همین‌طور بود، هر وقت دروغ می‌گفت اتفاق غریبی می‌افتاد: باران می‌بارید، درختان سقوط می‌کردند یا پرندگان جملگی بالای سرمان به پرواز در می‌آمدند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«هنرمند؟ این یک کلمه است. تا حالا آن را از زبان هیچ‌کس نشنیده‌ام، ولی در بعضی از کتاب‌ها خوانده‌ام. معنی‌اش این است، خُب… کسی که می‌تواند چیزی زیبا بسازد. به‌نظرت کلمهٔ درستیه؟»
«نوع مخصوصی از دانشی جادویی.»
در جستجوی آبی‌ها لوئیس لوری
نخ‌ها شروع کردند به آواز خواندن. نه ترانه‌ای ساخته‌شده از کلمات، بلکه یک ضرب‌آهنگ، لرزشی در دست‌هایش، طوری که انگار جان داشتند. برای اولین‌بار، انگشت‌هایش تسلطی بر نخ‌ها نداشتند، و به جایی که باید، هدایت می‌شدند. می‌توانست چشم‌هایش را ببندد و فشار سوزن و ارتعاش نخ‌ها را روی پارچه احساس کند. در جستجوی آبی‌ها لوئیس لوری
کایرا همیشه توانایی خاصی در دست‌هایش داشت. وقتی هنوز یک بچهٔ کوچک بود، مادرش طرز استفاده از سوزن را به او یاد داده بود، این‌که چه‌طور آن را از میان پارچه رد کند و طرح‌هایی با نخ‌های رنگی خلق کند. اما به‌تازگی و به‌طور ناگهانی، این مهارت تبدیل به چیزی فراتر از یک توانایی ساده شده بود. در یک شکوفایی حیرت‌آور مهارت او فراتر از تعلیمات مادرش شده بود. حالا، بدون دستورالعمل و تمرین و درنگ، انگشت‌هایش راه خود را، برای حرکت و بافتن طرح‌هایی خارق‌العاده با رنگ‌هایی بی‌نظیر، حس می‌کردند. او نفهمید چگونه این دانش را کسب کرده است. اما وجود داشت، در انگشت‌هایش، و حالا با لرزشی اندک، اشتیاق خود را برای شروع نشان می‌دادند. در جستجوی آبی‌ها لوئیس لوری
دست‌های پرقدرتت و عاقل بودنت جبران پای لنگت را می‌کند. تو قوی هستی و در کارگاه بافندگی خیلی مفید هستی؛ تمام زن‌هایی که آن‌جا کار می‌کنند این را قبول دارند. و کج بودن پایت در مقابل این استعدادت هیچ اهمیتی ندارد. قصه‌هایی که برای بچه‌ها تعریف می‌کنی، تصویرهایی که با کلمات می‌سازی و با نخ! کارهایی که با نخ می‌کنی! کارهایی هستند که تا به حال کسی ندیده. کار تو خیلی فراتر از کاری هست که من بلدم! در جستجوی آبی‌ها لوئیس لوری
ترس همیشه بخشی از زندگی مردم بود. ترس بود که باعث می‌شد مردم پناهگاهی برای خود بسازند و به دنبال غذا و چیزهایی برای رویانیدن باشند. به همین دلیل سلاح‌ها، در انتظار، انبار می‌شدند. ترس از سرما، بیماری و گرسنگی وجود داشت. و ترس از جانورها. در جستجوی آبی‌ها لوئیس لوری
بوی پیرهنت
این‌جا
و اکنون.
کوه‌ها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تورا می‌جوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج می‌زند.
بی‌نجوای انگشتانت
فقط.
و جهان از هر سلامی خالی است.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشکای خوب بی‌همتا!
دیشب دیر وقت رسیدیم به ونیز، و امروز صبح سر میز صبحانه، قبل از هر کاری به تو سلام می‌کنم. همه جا در این سرزمین سبز جای تو را خالی می‌کنم. دلم آن قدر برایت تنگ شده که احتمال دارد به اسپانیا نروم و از یکی از شهرهای سر راه به تهران برگردم. در ونیز باران لوسی می‌بارد که قابل تحمل نیست. دیشب می‌بارید و حالا هم باز مشغول باریدن است. تو را می‌بوسم و شاید خودم زودتر از کارت به تو برسم!
مدیش تو
۸ / ۴ / ۱۹۷۵
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
همهٔ عمر را عاشق بوده‌ام. تو خود این را بهتر می‌دانی. اما هرگز عشقی چنین پُرشور نداشته‌ام. عشقی که تنها هنر من، هنر کلام، در برابر آن بی‌رنگ می‌شود و لُنگ می‌اندازد. گرچه با وجود این بهترین شعرهایم نام تو را دارند.
چه پیش آمده است؟ آیا در این هنر ورزیده شده‌ام تا بتوانم آخرین شاهکار خود را هم به پای تو بریزم؟
نمی‌دانم. هر چه هست این است که خیالت لحظه‌یی آرامم نمی‌گذارد. مثل درختی که به سوی آفتاب قد می‌کشد همهٔ وجودم دستی شده است و همهٔ دستم خواهشی. خواهش تو. تو را خواستن و تو را طلب کردن: الهام آخرین، کلام آخرین، و شادی آخرین.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مامیشکای خودم
می‌دانم خسته‌ای. می‌فهمم که تنهایی و بی‌کاری خوردت می‌کند. چه کنم که عجالتاً، تا وقتی جشن مجله بگذرد کاری از دستم برنمی‌آید. قربان چشم‌های مهربانت بروم، استقامت کن و به من هم مجال بده، کومکم کن این بار سنگین را که برداشته‌ام با موفقیت به مقصد برسانم. یادت هست این جمله؟ «هر مرد موفق، زن فهیم و دل‌سوزی در خانه دارد». پایداری و مهربانی تو مرا موفق می‌کند. دیگر چیزی نمانده. یک قدم دیگر. فقط یک قدم دیگر. آن وقت دیگر هیچ گاه تنها نخواهی ماند. خانه‌ات را خواهی ساخت و خواهی پرداخت تا من و سعادت به آغوشت بدویم. باور داشته باش و مقاومت کن. مخصوصاً این نکته را به یاد داشته باش که من به کومک تو بیش از هر چیز دیگر و بیش از هر کس دیگر و بیش از هر وقت دیگر نیازمندم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به تو نگاه می‌کنم. خوابیده‌ای و چشم‌هایی را که من دوست می‌دارم بر هم نهاده‌ای. می‌دانم که پشت این پلک‌های بسته نگاهی است که چون بر من افتد سرشار از گلایه و سرزنش می‌شود. اما من، نه، من مستوجب این سرزنش نیستم: نگذار آن چشم‌هایی که روزگاری مرا با بیش‌ترین عشق‌های جهان نگاه می‌کردند، حالا کمرم را زیر بار ملامت دو تا کنند.
به آن چشم‌های درشت جان‌داری که همیشه، تا زنده‌ام، الهام‌بخش شعر و زندگی من خواهند بود بگو که من آن‌ها را شاد و جرقه‌افکن می‌خواسته‌ام. به آن‌ها بگو که چه قدر دوست‌شان دارم، بگو که آن‌ها آفتابند و من آفتابگردان؛ و هنگامی که از من غایبند، چه طور سرگشته و بی‌چاره و پریشان می‌شوم.
داستان پریشب را برای‌شان بگو، که تو نبودی و من کم مانده بود که از یأس و بی‌چارگی دق کنم.
به آن‌ها بگو که یک لحظه غیبت‌شان را تاب نمی‌آورم.
به آن‌ها بگو که سرچشمهٔ مستی و موفقیت من هستند. به آن‌ها بگو که برای کشتن من، برای مردن من، همین قدر کافی است که آتش خشمی از آن‌ها بجهد؛ بگو که برای غرقه کردن من کافی است که تنها و تنها، قطرهٔ اشکی از گوشهٔ آن دو چشم بجوشد.
به آن‌ها بگو!
به‌شان بگو که احمد تو، مردی است تنها با یک هدف: خنداندن آن چشم‌ها!
و روزی که بتوانم آن چشم‌ها را از خندهٔ شادی و نیک‌بختی سرشار ببینم، همهٔ جهان را صاحب شده‌ام، (…) شده‌ام!
به آن‌ها بگو!
احمد تو.
با هزارها بوسه برای آن دو تا
و پایین‌تر: برای آن لب‌ها که به من می‌گویند:
دوستت دارم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشکای من! اگر می‌خواهم سلامت باشم، برای آن است که بتوانم لذت وجود تو را مثل لیموی شیرین پُر آبی تا قطرهٔ آخر بنوشم… همهٔ راه‌های زندگی من به تو ختم می‌شود. به تو و برای تو. اگر «تو» یی در میان نباشد برای من همه چیز علی‌السویه خواهد بود. کدام سلامت، وقتی که تو نباشی؟ کدام شادی، وقتی تو نباشی؟ هر چه می‌خواهم برای آن است که یک سرش به تو می‌رسد. فراموش مکن. شجاع باش و یقین داشته باش که به توفیق می‌رسیم، چون من از تو الهام می‌گیرم: از تو و عشق بزرگی که به تو دارم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشکای من! گوش‌هایت را باز کن! اگر سلامت مرا می‌خواهی، باید تو هم اعصابت را معالجه کنی. هر دو با هم، برای یک زندگی نو: این دو ماه را باید قول بدهی که عصبانی نشوی، ناراحت نشوی، احمدت را بیش از همیشه دوست داشته باشی. این دو ماهه را از من پرستاری کن. بگذار من نجات پیدا کنم. آن وقت تو خواهی دید که من چه طور محبت‌های تو را جبران می‌کنم. چه طور شب‌پره‌وار دور شمع وجودت می‌گردم. دست مرا بگیر و مرا از این باتلاق بلا بیرون بکش. هیچ چیز جز لبخند تو و برق شادی در چشم‌هایت نمی‌تواند در بازگشت سلامت من موثر باشد. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا جانم! در دنیا، جز تو هیچ چیز برای من مطرح نیست. هزار بدبختی (را) تحمل می‌کنم به امید آن که سرانجام، یک روز، فقط یک روز، لبان تو را پر از خنده، قلب کوچکت را لبریز از نشاط، و چشمان مهربانت را پر از شادی ببینم. تو حقیقت عشق و دوستی را به من آموخته‌ای. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشک خوب نازنینم!
مدت‌هاست که برایت چیزی ننوشته‌ام. زندگی مجال نمی‌دهد: غم نان!
با وجود این، خودت بهتر می‌دانی: نفسی که می‌کشم تو هستی؛ خونی که در رگ‌هایم می‌دود و حرارتی که نمی‌گذارد یخ کنم. امروز بیشتر از دیروز دوستت می‌دارم و فردا بیشتر از امروز. و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.
شرحی در باب «آیدا در آینه» در مجله‌یی چاپ شده بود. نوشته‌اند: عشق انسانی من، دیگر آن جنبهٔ گستردگی را ندارد، زیرا شاعر، فقط به معشوق نگاه می‌کند و آیدا برای او به صورت «هدف نهایی شعر» درآمده است…
اگر واقعاً چنین است، زهی سعادت!
بگذار بگویم که: انسانی سرگردان، سرانجام سامانی یافته است!
۲۳ شهریور ۴۳
احمد
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای خودم، آیدای احمد.
شریک سرنوشت و رفیق راه من!
به خانهٔ عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم‌های من!
از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانهٔ من آوردی. سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی. زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانهٔ من آوردی.
از شوق اشک می‌ریزم. دنبال کلماتی می‌گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می‌زند برای تو بازگو کنند، اما در همهٔ چشم‌انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم‌های زنده و عاشق خودت هیچی نیست. مثل کسی که ناگهان گرفتار صاعقه شده باشد، هنوز باور نمی‌کنم. گیج گیجم. مثل غلامی که ناگهان خبر شود که پادشاهی به خانه‌اش مهمان آمده است دستپاچه شده‌ام.
به دور و بر خود نگاه می‌کنم، ببینم چه دارم که زیر پای تو قربان کنم؟
دست مرا بگیر. با تو می‌خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.
من تاب این همه خوش‌بختی ندارم. هنوز جرأت نمی‌کنم به این پیروزی عظیم فکر کنم.
بگذار این هیجان اندکی آرام‌تر شود. بگذار این نورزدگی اندکی بگذرد تا بتوانم چشم‌هایم را باز کنم. بگذار این جنون و سرمستی اندکی بگذرد تا بتوانم عاقلانه‌تر به این حقیقت بزرگ بیندیشم. بگذار چند روزی بگذرد، چاره‌یی جز این نیست.
هنوز نمی‌توانم باور کنم، نمی‌توانم بنویسم، نمی‌توانم فکر کنم… همین قدر، مست و برق‌زده، گیج و خوش‌بخت، با خودم می‌گویم: برکت عشق تو با من باد! و این، دعای همهٔ عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم.
برکت عشق تو با من باد!
احمد تو
۱۷ فروردین ماه ۴۳
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب‌ها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه‌ها و دریاها را گریستم
ای پری‌وار در قالب آدمی
که پیکرت جز در خلوارهٔ ناراستی نمی‌سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می‌کند؛
دریایی که مرا در خود غرق می‌کند
تا از همهٔ گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیده‌دم با دست‌هایت بیدار می‌شود.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
دستانت
آشتی است
و دوستانی که یاری می‌دهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
پیشانیت آیینه‌یی بلند است
تابناک و بلند
که خواهران هفت‌گانه در آن می‌نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند.
دو پرندهٔ بی‌طاقت در سینه‌ات آواز می‌خوانند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اصلاً فکر کن که من می‌خواهم این جا گدایی کنم، و یک لانهٔ سگ را هم به عنوان خانهٔ خودم و تو در نظر گرفته‌ام. غیر از این است؟ اگر عشق تو نسبت به من از اعتماد هم آب نمی‌خورد، باز این جای توقع برای من باز است که به تو بگویم: برخیز و بیا. یا تلگراف کن بیایم بیارمت… دیگر چه جوری بخواهم یا بکوشم که تو را مجاب کنم؟
بارها به تو گفته‌ام که من، آن قدر خودخواه نیستم که تو را، حتی به قیمت بی‌خانمانی و بدبختی تو هم که شده باشد به چنگ بیارم، لذت وجودت را بچشم، و بعد هر چه بادا باد!
بارها به تو گفته‌ام که با همهٔ عشق من به تو، اگر روزی دریابم که تو از زندگی کردن با مرد دیگری خوش‌بخت خواهی شد، حتی به چشم‌هایت نگاه نخواهم کرد که ناراحت بشوی؛ و با کمال میل خواهم گذاشت که به دنبال عشقت بروی. (البته خودمانیم: این اندازه‌ها سوپرمن نیستم که هیچ، اگر چنین موردی پیش بیاید جگرت را هم خواهم خورد!) فقط یک «عشق» هست و، یک خواهرش «حسادت»!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
از طرفی، ازدواج و زندگی من و تو، نه از روزی شروع می‌شود که آن را در دفتر ثبت ازدواج به ثبت رسانیده باشیم، نه از روزی شروع شد که پاره آهنی به انگشت یکدیگر کردیم: ازدواج من و تو از روزی حتمی بود که، دیگر، موضوع از «هیچ» خیلی گذشته بود! از همان اول! مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من! تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم تا عشق خود را به تو ابراز کنم، زنده‌ام. به این زندگی دل‌بسته‌ام و آن را روز به روز پُر بارتر می‌خواهم.
تو آخرین چوب کبریتی هستی که می‌باید به آتشی عظیم مبدل شوی و از زندگی من، در برابر سرمای مرگ در این بیابان پر از وحشت دفاع کنی… اگر این چوب نگیرد، مرگ در این برهوت حتمی است! تو همهٔ امید من، تو پناهگاه گرم و روشن من هستی.
فردا برایت نامهٔ دیگری خواهم نوشت.
هزار هزار هزار بار می‌بوسمت… نوک انگشت‌هایت را، زانوهایت را، گوش‌های کوچولویت را، و اطلسی‌های خودم را…
احمد تو
گوگان (آذر شهر) اول دی ماه ۱۳۴۲
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به خانه‌یی می‌اندیشیدم که در آن
محبت، پاداش اعتماد است
و بامش، بوسه و سایه است.
به خانه‌یی می‌اندیشیدم که تو، کدبانوی آنی. خانه‌یی که در آن، مرا نیز در شمار کودکان می‌شمرند، اگر چه سی و چند سال از آن گذشته باشد و عشقی که به من می‌دهند، اکسیری حیات‌بخش است از عشق دختری به پدر، زنی به شوهر، و مادری به پسرش!
خانه‌یی که در آن، اگر من نیز هم‌راه و هم‌پای کودکان به آسمان بجهم، در من به حقارت نظر نمی‌شود؛ اگر خاکستر سیگارم را به لباسم بریزم، بر سرم فریاد نمی‌کشند، و اگر چیزی بی‌اهمیت را از یاد ببرم، مرا به بی‌خیالی و لاابالی‌گری متهم نمی‌کنند!
خانه‌یی که مرغ‌ها بر شاخه‌های درختانش لانه می‌کنند، زیرا محبت و ایمنی را می‌بینند که در فضای آن موج می‌زند؛ و مرغکان مهاجر، به هنگام هجرت، آوازی که سر می‌دهند احساسی از سپاس و تشکر را در ذهن ما جاری می‌کنند.
خانه‌یی که شب‌های درازش، با صدای باران بر سفال‌های بام، شاهد ستایش‌های من خواهند بود؛ ستایش نسبت به عشقی بزرگ که مرا به پیش خواهد راند و در رسیدن به هدف‌ها یاریم خواهد کرد.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
دیشب ناگهان یاد نقشه‌یی افتادم که برای خانه‌مان کشیدیم و تو فوراً آن را بردی که بایگانی کنی. چه قدر تو بامزه‌ای.
باری غرق رویای آن خانه شدم. تا به حدّی که وقتی به خودم آمدم، انگاری سال‌ها در آن خانه، بر فراز تپه‌یی بر دامنهٔ کوهای پوشیده از جنگل زندگی کرده‌ام!
کتیبه‌یی بر سردر آن خانه آویخته بودیم که بر آن نوشته بود:
ای بیگانه که خلوت ما را می‌شکنی! همچنان که در خانهٔ ما به روی تو باز است، تو نیز بزرگواری کن و ما را از شنیدن عقاید خویش معاف دار.
ما از دوزخ بیگانگی‌ها گریخته‌ایم، تا از برخورد با هر آنچه خوشایندمان نیست در امان باشیم.
اگر به خانهٔ ما فرود می‌آیی، خلوت ما را مقدس شمار!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هر وقت یادم می‌آید که چیزی نمانده بود رشتهٔ زندگی خودم را به دست خودم پاره کنم و سعادت بازیافتن تو نصیبم نشود، از آن رنجی که می‌بردم، از آن یأسی که داشتم، از آن نومیدی کشنده‌یی که گریبانم را گرفته بود و رهایم نمی‌کرد دلم به حال خودم می‌سوزد… طبعاً جرأت زیادی لازم است که آدم، خودش را به دهان مرگ بیندازد. اما خیال می‌کنم برای احمد تو، بدون این که آیدا را داشته باشد، تحمل زندگی جرأت بیشتری لازم دارد. عمری را با فریب‌ها و دغلی‌هایی که نقاب عشق را به چهره گذاشته‌اند به سر بردن، رنج جان‌کاهی است. آیدای من! راستش را بخواهی، به همین سبب است که در چاپ تازهٔ کتاب‌های شعرم به همهٔ آن نام‌ها که یادآور دروغ و فریبی بیش نبوده‌اند، با آن همه شجاعت تف کرده‌ام.
آن نویسندهٔ فرانسوی چه خوب گفته است که: صبر و تحمل، جرأت و شهامتِ مردم پرهیزکار است!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آه که اگر فقط این دوری اجباری از تو نبود، اگر فقط تو را در کنار خود داشتم، می‌توانستم بگویم که آرام‌ترین، شادترین و امیدوارترین روزهای عمرم را می‌گذرانم: درست است که برای رسیدن به تو آرام و قرار ندارم، اما با همین اقامت چند روزه در این ده دورافتادهٔ ساکت، اعصابم چنان آرام شده است، آن قدر به زندگی خوش‌بین شده‌ام، آن قدر خوشحال و سر حال و تازه‌نفس شده‌ام که، انگار دوباره به دنیا آمده‌ام… آه که اگر فقط تو در کنار من بودی! مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
چه قدر جای تو، این جا، در کنار من، توی نگاه من، خالی است… گو این که لحظه‌یی بی تو نیستم. خودت بهتر می‌دانی: من، برای آن که از خودم خبری بگیرم، باید از تو شروع کنم! نفسی نمی‌کشم مگر این که با یاد تو باشد؛ قلبم نمی‌تپد مگر این که یادش باشد زندگی دوباره را از کجا شروع کرده است؛ مگر این که یادش باشد برای چه می‌تپد. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
سراپا در آتش انتظار تو می‌سوزم. می‌توانی حدس بزنی در چه شور و التهابی به سر می‌برم. یک لحظه هم تردید مکن. بیا و مرغ سعادت را با خود به خانهٔ من بیار. با تن و قلبت، تن و قلب مرا خوش‌بخت کن. به این کتاب دو ساله ورق بزنیم و شیرین‌ترین فصل آن را آغاز کنیم: فصلی که پایانش پایان زندگی خواهد بود.
بیا!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
وجود تو در کنار من، سرچشمهٔ همهٔ شادی‌ها و پیروزی‌ها و کامکاری‌هاست. اما اگر روزی لبان تو را بی‌خنده، زبانت را بی‌سخن و چشمانت را گریان ببینم، ماجرای سیل و آتش‌سوزی در میان خواهد بود!
بی چشمان تو نمی‌توانم زندگی کنم. قصهٔ من و چشمان آیدا، قصهٔ درخت و آب است… به هوش باش که فقط قطرهٔ اشکی از چشمان تو کافی است که درخت را، چون سیل بنیان‌کنی با خود ببرد!
لبان تو، آتشی است که چراغ مرا روشن و اجاقم را گرم نگه می‌دارد… فراموش مکن که اگر ساعتی لبان تو بی‌خنده بماند، آتش سراپای وجود مرا خاکستر خواهد کرد.
یادت باشد. همیشه یادت باشد که من برای خاطر تو زنده مانده‌ام: کم‌ترین بی‌مهری تو حتی به قصد شوخی کافی است که پشیمانت کند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مطلبی که در آستانهٔ ازدواج‌مان می‌باید به تو بگویم که در همهٔ عمر به خاطر داشته باشی همین است:
وجود عشق تو، در زندگی من، به مثابهٔ آب و آتش است. این را همیشه به یاد داشته باش.
بی آب نمی‌توان زندگی کرد، اما ممکن است که آب به سیلی خانمان‌برانداز مبدل شود.
آتش گرم می‌کند؛ اما اگر از آن چنان که باید استفاده نبری، خانه‌ات را به تل خاکستری بدل می‌کند.
تو برای من در حکم آب و آتشی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تا به امروز همه چیز را آزموده‌ای. می‌دانی که تا چه حد به روی من مسلّطی. تبسمت برای آن که همهٔ شادی‌های دنیا را در قلب من سرشار کند کافی است؛ همچنان که قهرت کافی است تا تلخی تمامی بدبختی‌ها را به من بچشاند… دیگر تجربه کافی است؛ شمشیر تو، از هر دو لبش بر وجود من کارگر است، اکنون هنگام آن است که این قدرت و تسلّط را در راه خوبش به کار بزنی: در راه زندگی… تو انگشتر جادوی من هستی: می‌توانم از تو در هر راهی مدد بخواهم. می‌توانم از تو بخواهم که مرا خاکسترنشین کنی؛ می‌توانم از تو بخواهم که مرا در کاخ‌های افسانه‌ای مسکن بدهی… من از این دو، کدام یک را از تو طلب خواهم کرد؟ مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من هنوز خودم نیستم، هنوز خودم نشده‌ام. آنچه تا به امروز شده‌ام، تنها و تنها طرحی کلی است از آنچه «می‌توانم باشم» ، از آنچه «باید بشوم». و این حرف را، می‌دانم که تو به «خودخواهی» گوینده‌اش تعبیر نخواهی کرد: من در روح خودم به رسالتی از برای خود اطمینان دارم، و تو در عمق روح خودت، به همان نسبت، به وجود هدفی قائلی… به همین دلیل است که من بارها به تو گفته‌ام که زندگی ما، چیزی به جز زندگی دیگران است. ما برای «مذهب» بزرگی کار می‌کنیم، ماورای مسیحیت و اسلام و بودیسم و بت‌پرستی. و عشق ما به یکدیگر، نیرویی است که ما را برای رسیدن به این هدف زنده نگه می‌دارد… معذلک هرگز از یاد مبر که اگر تو نباشی، هیچ چیز برای من وجود نخواهد داشت: نه رسالت نه هدف نه زندگی! من این‌ها همه را، تازه برای خاطر تو می‌خواهم: برای خاطر عشق تو و سربلندیت. تو شمشیر سحرآمیزی هستی که من به اتکای تو قلعه‌ها را می‌گشایم و جهان را فتح می‌کنم.
دل مرا با عشقت گرم می‌کنی. زبانم را گویا می‌کنی و به بازوهایم نیرو می‌دهی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
سپیده‌دمی که می‌آید، زیباترین سپیده‌دم‌هاست. زیرا که هیچ گاه قلب من این گونه از امید و اطمینان سرشار نبوده است.
لحظه‌ها به شتاب می‌گذرند تا آن لحظهٔ بهشتی فرارسد؛ لحظه‌یی که تو و من زندگی یگانه‌یی را آغاز کنیم. و اینک، این سپیده‌دمی که از پنجره به درون اتاق من می‌آید و شعلهٔ چراغ مرا بی‌رنگ می‌کند، گویی سپیده‌دمی است که در قلب من طلوع کرده است.
بیش‌ترین عشق جهان را به سوی تو می‌آورم، ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی و به جنسیت خود فخر می‌کنی، به خاطر عشقت! ای صبور! ای پرستار! ای مومن! پیروزی تو، میوهٔ درخت استقامت توست!
رگبارها و برف را، توفان و آفتاب آتش‌بیز را، به صبر و تحمل شکستی.
باش تا میوهٔ غرور و صبرت برسد،
ای زنی که صبحانهٔ خورشید در پیراهن توست!
پیروزی عشق نصیب تو باد.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
دستت را به من بده، ای تصویر شادمانهٔ همهٔ امیدها!
فردا از آن ماست. چرا که نباشد؟ این شایستگی را روح ما به ما می‌دهد. روح ما و معرفت ما.
من با یاری دستان تو همهٔ سپیده‌دم‌ها را فتح خواهم کرد. زیرا که به عشق ایمان دارم.
به تو فکر می‌کنم و وجود دوگانهٔ خود را احساس می‌کنم.
تو را دوست می‌دارم و پیروز می‌شوم.
تو را در بر می‌گیرم، و این پیوندی است که میوه‌اش پیروزی است.
پیروزی به زندگی
و بدی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
عشق من به تو، عشق اول جوانی به دختری نیست: گو این که من هرگز پا از هفت سالگی بالاتر نگذاشته‌ام، از این بابت بسی خوشحالم که زندگی من و تو بر اساس تجربه‌یی استوار خواهد بود که من از دو بار ازدواج قبلی خود دارم.
پیش از این‌ها نیز یکی دو بار تصور می‌کردم عاشق شده‌ام. اما عشق من به تو، به هیچ چیز شبیه نیست: تو برای من همهٔ زندگی، همهٔ امید، همهٔ دنیا شده‌ای. نقش تو، در ذهن من، همه چیز را می‌زداید و جانشین همه چیز می‌شود. واقعیت قضیه یک سخن بیش نیست: تو، یا مرا به آسمان خواهی برد یا به گورستان؛ اما تا هنگامی که زندگی و امکان زندگی هست، باقی چیزها حرف مفت است. من با تو می‌خواهم آسمان را فتح کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
در سال‌های بعد و سال‌های بعدتر، هر روز که سال دیگری از عمرت را پشت سر می‌گذاری و به سال تازه‌یی قدم می‌نهی، چیزی که به عنوان هدیهٔ تولدت به تو تقدیم خواهم کرد، قلبی است که هر سال از سال پیش جوان‌تر می‌شود. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
جفتی باشیم که هیچ چیز نتواند شکافی میان (مان) ایجاد کند. یکدیگر را بشناسیم و خوب بشناسیم. مردم بد و بی‌ارزش و پست را در خانهٔ ما راه نباشد، در عوض شب و روزمان با موجودات نازنینی بگذرد که مصاحبت‌شان ارزش زندگی را بالا می‌برد.
بگذار تنگ‌نظرها کور شوند،
بگذار بی‌مایه‌ها و حاسدان دق کنند.
من تو را دوست می‌دارم، تو را روی چشم‌هایم می‌نشانم و در پناه تو، در کنار تو، در دامن تو به دنبال آنچنان زندگی بی‌نظیری می‌گردم که وقتی عمرم به سر آمد، دست تو را بگیرم، به آب چشم‌هایم‌تر کنم و با حسرت بگویم:
«آیدا، آیدای من! کاش این زندگی یک ساعت اقلاً طولانی‌تر می‌شد. اقلاً یک ساعت!» من، با تو، در جست‌وجوی زندگانی آنچنانی هستم.
آنچه به تو قول می‌دهم، چنان زندگانی‌یی است.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من!
زندگی را می‌طلبم. زندگی، شور زندگی، در من فریاد می‌کشد.
با همهٔ تنم، با همهٔ روحم، می‌خواهم زندگی کنم. یک زندگی عالی، مافوق عالی، یک زندگی بی‌نظیر.
اولین شرط به دست آوردن این زندگی، وجود عزیز توست. تو را که شایستهٔ چنین زندگی پُربار و پُرثمری هستی دارم. باقی چیزهایش بر عهدهٔ من. سال‌های زیادی از عمر من باقی نیست؛ اما در همین سال‌های معدود و محدود، می‌خواهم آنچه را که از دست داده‌ام تلافی کنم. خود را برای زندگی پُرثمری آماده می‌بینم. دلم برای یک چنین زندگی غنج می‌زند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
* آیدا و احمد خوشبختی و سعادت زناشویی خود را به این ترتیب ضمانت می‌کنند که همیشه، در مواردی که خطایی از یک طرف سر بزند این سوآل را مطرح کنند: «آیا طرف خطاکار، خطای خود را از روی سوء نیت انجام داده، یا این که سوء نیت نداشته است؟» و اگر سوء نیتی در کار نبود، بلافاصله آن خطا را فراموش کنند و طرف خاطی را ببخشند؛ زیرا هیچ چیز به قدر بزرگوار بودن و خصلت عفو و اغماض، در استحکام زندگی و خوش‌بختی زناشویی موثر نیست، و احمد و آیدا به این حقیقت با تمام دل و جان خود اذعان دارند. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
* در صورتی که آیدا بخواهد از طریق کج‌خلقی و سکوت و قیافه گرفتن، یا چیزهایی از این قبیل عدم رضایت خود را نسبت به مسأله‌یی نشان بدهد، احمد حق خواهد داشت موهای سر و ابرو و مژهٔ خود را از ته بتراشد یا به هر طریق دیگری که خود بداند، اعتراض خود را نسبت به رفتار آیدا که زندگی و خوش‌بختی اوست نشان بدهد. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
* احمد حق ندارد کاری کند که آیدا از او برنجد زیرا در این صورت همهٔ دنیا خواهند گفت که احمق است، زیرا احمدی که آیدا را می‌پرستد، اگر او را برنجاند، فی‌الواقع یک تخته‌اش کم است. با وجود این اگر یک بار ضرورتی احمد بی‌چاره را ناگزیر کرد که عملی برخلاف میل خود انجام دهد، و این عمل سبب آزردگی آیدا شد، آیدا می‌تواند یکی از دو گوش احمد را ببرد یا دماغش را گاز بگیرد یا سرش را با ترب سیاه و آب فلفل سبز بشوید و جوهر خردل به گلویش بریزد، ولی مطلقاً حق ندارد که در برابر گناه الزامی احمد از او قهر کند یا ترش‌رویی نشان بدهد، زیرا در این صورت، جزای احمد از گناهش سنگین‌تر خواهد شد… به طور خلاصه، آیدا حق دارد هر بلایی که می‌خواهد به سر احمد درآورد، اما انتقام گرفتن از طریق بداخلاقی و کج‌خلقی اکیداً ممنوع است. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
* در برابر هیچ نوع پیشامدی، آیدا حق اخم کردن، سکوت کردن، قیافه گرفتن، به فکر فرو رفتن و کج‌خلق شدن ندارد؛ و در صورتی که آیدا یکی از اعمال بالا را انجام بدهد، احمد حق خواهد داشت در عوض هر چه را که به دستش رسید پاره کند یا بشکند، خانه را آتش بزند و خودش را به دار بیاویزد. زیرا همهٔ شادی‌های دنیا، برای احمد، در وجود آیدا خلاصه می‌شود: آیدا برای احمد نقاشی، موسیقی، شعر، خوش‌بختی، پیروزی و ثروت است. بنابراین، اگر آیدا ابروهای قشنگش را در هم گره کرد، احمد حق خواهد داشت تصور کند که زندگی از او برگشته است، و کسی که زندگی ازش برگشت، حق دارد خود را معدوم کند. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هر لبخند تو، هر بوسهٔ تو به من آن قدرت را عنایت می‌کند که کوهی را بر سر کوهی بگذارم.
کافی است که زیر بازوی مرا بگیری و از من بخواهی. به تو ثابت خواهم کرد که عشق، تواناترین خدایان است.
شور زندگی در من بیداد می‌کند. امروز بیش از هر وقت دیگر زنده‌ام. و نفسی که خون مرا تازه می‌کند تویی.
شعرهای نوشته‌نشدهٔ من نام تو را طلب می‌کنند؛ و سال‌های آینده، سال‌هایی سرشار از پیروزی‌ها و موفقیت‌ها، سایهٔ تو را بر سر من می‌جویند. تو آیدای من، دوست و همسر من، یار وفادار من خواهی بود. نام من از تو جدایی نخواهد گرفت و در سایهٔ محبت تو، محبت همهٔ مردم را از آن سوی مرزها به جانب من خواهد آورد. من و تو، ما، با هم به آینده‌یی پُر آفتاب لبخند خواهیم زد و هرگز هیچ چیز نخواهد توانست لبان تو را از تبسم بازدارد، زیرا که تو خود بیش از هر کس دیگر می‌دانی که تنها یک چیز مرا مأیوس و نومید می‌کند، تنها یک چیز شادی را از دل و روح من می‌تاراند، و آن دیدن لبان توست که لبخنده‌یی در آن نباشد، یا چشمانت که شیطنتی در آن جرقه نزند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
در پناه تو من به بسیاری از هدف‌های خود خواهم رسید. در پناه تو من بدبختی و یأس را شکست خواهم داد، زیرا در زندگی با تو، من هرگز به نان و پنیری قناعت نخواهم کرد.
در آستانهٔ چهل سالگی، بار دیگر زندگی را از صفر، از زیر صفر آغاز خواهم کرد. زیرا پشتیبان من تو هستی زنی که هرگز مأیوس نمی‌شود، هرگز عقب نمی‌نشیند، هرگز به هیچ چیز حساسیت نشان نمی‌دهد. زنی که صبر می‌کند و نومید نمی‌شود. زنی که امسال و سال گذشته را پشت سر نهاده است و نشان داده است که چون کوهی استوار است. زنی که مرا مرده‌یی را به زندگی بازگردانده است.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تو را در سخت‌ترین سال‌های عمرم یافتم که تصمیم گرفته بودم زندگی را چون پیراهن ژنده‌یی به دور اندازم، و وجود تو به من حرارت و زندگی داد. وجود تو مرا به زندگی ترغیب کرد. وجود تو مرا نگه داشت و امروز وجود توست که سبب می‌شود با تمام نیروی خود به سوی زندگی برگردم و برای آیندهٔ خود طرح و نقشه بریزم.
سال‌های سیاهی را گذراندیم. اکنون آینده به ما نزدیک می‌شود.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
حقیقت این است که اگر جامعه به احقاق حق من قد برافراشته بود، این سال‌های سیاه و پُر مشقت پیش نمی‌آمد و من تو را نمی‌یافتم. یافتن تو، بزرگ‌ترین پیروزی زندگی من بود؛ این را به تو تنها اعتراف نمی‌کنم، بلکه با صدای بلند، با فریاد، همه جا گفته‌ام، و باشد که ببینی در آینده چه گونه از این پیروزی خویش سخن بگویم. افسوس که امروز به دلایلی که تو خود می‌دانی زبانم بسته است… ناچارم که نام تو را حتی از شعری که مال توست حذف کنم، برای آن که مزاحمتی برایت فراهم نکنند. اما فردا که تو نام مرا به دنبال نام خود بگذاری و همه چیز آفتابی شود، دیگر چنین نخواهد شد. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
بارها این نکته را به تو گفته‌ام که من، هرگز به خود اجازه نمی‌دهم که خوش‌بختی خود را به بهای حسرت‌ها و نامرادی‌های تو به چنگ آرم. از عشق تو هنگامی می‌توانم با همهٔ وجود و با همهٔ احساسم بهره گیرم که تو را غرق در کامیابی ببینم. هنگامی می‌توانم بگویم خوش‌بختم، که یقین داشته باشم که تو را می‌توانم با جاه و جلالی شایستهٔ تو پذیرا شوم. آرزوی من آن است که تو را سراپا در زر بگیرم. آرزوی من آن است که بتوانم با کار و کوشش خود، آرزوهای تو را از کوچک‌ترین آرزوها تا بزرگ‌ترین‌شان برآورم. نگین گرانبهای خود را بر حلقهٔ مسی نمی‌خواهم. تو را در خانه‌یی شایستهٔ تو، در جامه‌یی برازندهٔ تو می‌خواهم. می‌خواهم در بستری مرا در آغوش بگیری که رونق عشق ما را صد چندان کند. با تو می‌خواهم همراه همهٔ وجودم زندگی کنم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا، همزاد من!
ساعت‌های دراز است که بر این صفحهٔ کاغذ خم شده‌ام تا برای تو، به مناسبت بزرگ‌ترین روز زندگیم روز تولد تو چیزی بنویسم. چهرهٔ تو در برابر چشم‌های من است. صدایت در گوش‌هایم می‌پیچد. و کشش فکرها، مرا از نوشتن بازمی‌دارد… به چه چیز فکر می‌کنم؟ شاید به تو. قدر مسلم این است که به هر چه فکر کنم، از «تو» خالی نیست، از این گذشته، این روزها تنها موضوع فکر من «زندگی کردن» است. می‌خواهم زندگی کنم به تمام معنا. می‌خواهم با تمام وجودم زندگی کنم، زندگی را بچشم، لمس کنم، در آغوش بگیرم. و طبیعی است که فکر کردن به زندگی، معنی دیگرش فکر کردن به تو است.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تو همزاد من هستی. من سایه‌یی هستم که بر اثر وجود تو بر زمین افتاده‌ام، زیر پاهایت و اگر تو نباشی، من نیستم. تو را دوست، دوست، دوست، دوست می‌دارم. اخمت را هنگامی که اخم می‌کنی، خنده‌ات را هنگامی که می‌خندی، حتا اشکت را هنگامی که گریه می‌کنی دوست می‌دارم؛ اگر چه، خنده‌ات که دوستش می‌دارم زنده‌ام می‌کند، و اشکت که دوستش می‌دارم می‌کشدم! تو خون منی، تپش قلب منی. تو را دوست می‌دارم و روزهای نازنین عمر من می‌گذرد بدون این که با تو باشم، بدون این که بتوانم شادمانی و سعادتی عظیم و بهشتی را که از بودن با تو برای من حاصل خواهد شد با خودت تقسیم کنم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مشامم از عطر آغوش تو پُر است؛ همان عطری که تو ناقلا هیچ وقت نمی‌گذاری به مراد دلم از آن سیراب شوم. دست‌هایم بوی اطلسی‌های تو را به خود گرفته است و همهٔ پست و بلند اندامت را با پست و بلند اندام خودم حس می‌کنم… حس می‌کنم که مثل گربهٔ کوچولوی شیطانی در آغوش من چپیده‌ای و من با همهٔ تنم تو را در بر گرفته‌ام… احساس دست نوازشگرت (که این جور موقع‌ها با من دشمنی دارد) دلم را از غمی که نزدیک دو سال است تلخیش را چکه‌چکه می‌چشم پُر کرد: آخر چرا تو نباید الان پیش من باشی؟ مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
راستش را بخواهی، ناگهان فکر کردم تو کنار منی. چه قدر تو را دوست می‌دارم، خدای من. چه قدر! چه قدر!
یک حالت لزج و گریزان، یک احساس مستی، یک جور مستی شهوی در همهٔ رگ و پی من دوید. تصور این که تو کنار منی، حالی نظیر یک جور کامکاری جسمی، یک کشش دور و دراز در اعصاب، نمی‌دانم چه بگویم، یک احساس جسمی لذت‌بخش را در من برانگیخت. آه، اگر واقعاً کنار من بودی!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من: این پرنده، در این قفس تنگ نمی‌خواند. اگر می‌بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است… بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی چه گونه در تاریک‌ترین شب‌ها آفتابی‌ترین روزها را خواهد سرود.
به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم:
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شب‌های سفیدی.
به من بنویس که می‌دانی این سکوت و ابتذال، زاییدهٔ زندگی در این زندانی است که مال ما نیست، که خانهٔ ما نیست، که شایستهٔ ما نیست.
به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرندهٔ عشق ما در آن آواز خواهد خواند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
بالاخره خواهد آمد، آن شب‌هایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه‌ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوش‌بخت هستم. چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنار خودم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همهٔ حرف‌های ما این شده است که تو به من بگویی «امروز خسته هستی» یا «چه عجب که امروز شادی!» ؛ و من به تو بگویم که: «دیگر کی می‌توانم ببینمت؟» و یا: تو بگویی: «می‌خواهم بروم. من که هستم به کارت نمی‌رسی.»
من بگویم: «دیوانهٔ زنجیری، حالا چند دقیقهٔ دیگر هم بنشین!»
و همین! همین و همین!
تمام آن حرف‌ها، شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه می‌کشد تبدیل به همین حرف‌ها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می‌اندازد: وحشت از این که، رفته‌رفته، تو از این دیدارها و حرف‌ها و، سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی‌کند تا پر و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب (یا بهتر بگویم: سحر) از تصور این چنین فاجعه‌یی به خود لرزیدم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
از یک سال و چند ماه پیش به این طرف، تنها چیزی که مرا نگه داشته و مانع مرگ من شده است تو هستی. اگر هیچ کس این را نداند، تو خودت این را می‌دانی… تو می‌دانی که سلطنت همهٔ عالم را با یک موی تو عوض نمی‌کنم، و شاید اگر دو سه مورد حوادثی را که سال قبل اتفاق افتاد به یاد داشته باشی، قبول کنی که در این ادعا یک قدم از راستی و حقیقت دور نشده‌ام. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
در تو بود که عشق را از فریب تمیز دادم و با آن دیدار کردم؛ این است که نمی‌توانم این گونه به سادگی وجود تو را در خود باور کنم. تو را نگاه می‌کنم، تو را لمس می‌کنم تا باورم شود که در عالم حقیقت وجود داری، و در کنار من وجود داری، و «برای من» وجود داری، نه آن که چون دیوانه‌ها که در رویای خویش خود را پادشاه تصور می‌کنند در این کنج تنهایی به خیالم رسیده است که توانسته‌ام مالکی از برای قلب و هدفی از برای زندگی خویش پیدا کنم؛ به خیالم رسیده است که توانسته‌ام دنیای تو را برای خود فتح کنم؛ به خیالم رسیده است که توانسته‌ام اشک و لبخند تو را برای خود داشته باشم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
«آیدا؟ آیدای من؟ این جا بود؟ کنار من بود؟ این طعم دبش که روی لب‌های خودم احساس می‌کنم طعم آخرین بوسهٔ اوست؟ این لالایی سکرآوری که مرا این طور به خواب فرو برد، نفس او بود؟ زانوی او بود که گذاشت سرم را بر آن بگذارم؟ باور نمی‌کنم. آخر، این خوش‌بختی خیلی بزرگ است؛ این یک رویاست!
این طور است آیدا، باور نمی‌کنم، نه. یا دست کم آن را هنگامی باور می‌کنم که تو در کنار منی. دستت توی دست من و رخساره‌ات زیر نگاه من است… با حیرت و شگفتی و ناباوری نگاهت می‌کنم و تو می‌گویی «اوه، این طور نگاهم نکن!» در صورتی که این نگاه کردن نیست: یک جور هجّی کردن است… دست روی صورت و چشم‌هایت می‌کشم؛ بیش‌تر پیشانی‌ات را لمس می‌کنم، و تو می‌گویی «اوه! آخه این چه کاریه؟» و من دستم را پس می‌کشم؛ زیرا اگر به تو بگویم که «لمست می‌کنم تا باورم بشود که در خیال نیستی و در واقعیتی» ، حرف مرا به تعارفی حمل می‌کنی. اما حقیقت همین است: تو تنها پیروزی دوران حیات منی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
چشم‌هایت با همهٔ مهربانی‌های عالم به من نگاه می‌کنند؛ لب‌هایت با عطش همهٔ عالم مرا می‌بوسند؛ دست‌هایت با همهٔ نوازش‌ها به سرم کشیده می‌شود؛ لب‌های مرا می‌گذاری که تو را به دل‌خواه ببوسند؛ اطلسی‌های مرا به نوازش دستانم رها می‌کنی؛ حتی تن گرمت را با گشاده‌دستی به من تفویض می‌کنی؛ به تن من که، می‌کوشد با پرستش آن، دست کم ذره‌یی از این عطش سوزنده را تسکین بخشد… تن گرمت را با گشاده‌دستی و اطمینان به تن من می‌سپاری، گو این که این دیگری با همهٔ گرسنگی و عطش نسبت به هر آنچه تویی یا از آن توست، تا بدان حد خوددار و متّقی هست که این لذیذترین مائدهٔ عشق را، چون امانتی مقدس، دست‌ناخورده به تو خود بازگرداند… مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
افسوس! هنگامی که از فرط استیصال زار می‌زنم، دست به دامان تو می‌شوم و با عجز و خاکساری به تو اعتراف می‌کنم که این عشق، سنگینی و ثقلش از توانایی شانه‌های من بیشتر است؛ با تعجب مرا برانداز می‌کنی و می‌پرسی «امروز چه‌ت است؟» آیدا! یا نمی‌دانی عشق چیست؛ یا تجاهل می‌کنی و وحشت این توفانی را که دارد نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود به روی خودت نمی‌آوری:
در ره عشق، از آن سوی فنا صد خطر است:
تا نه گویی که چو عمرم به سر آمد، رستم!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
امشب، آیدای من، از تصور این که تو کنار من نشسته باشی و من دست تو را در دست گرفته باشم، تمام وجودم مشتعل می‌شود… تو را به خدا این بار حرف بزن: به من بگو که چه‌ام، کیم؟ اسمم چیست؟ چه می‌گویم؟ کجا می‌روم؟ از کجا می‌آیم؟ تو را کجا دیده‌ام؟ چه طور توانسته‌ام به تو بگویم که دوستت می‌دارم؟ چه طور توانسته‌ام از تو بشنوم که گفته باشی مرا دوست می‌داری، و در این لحظه مثل تودهٔ باروتی که آتش به‌اش برسد منفجر نشوم؟ اصلاً چه طور است که مرا دوست می‌داری؟ اصلاً چرا مرا دوست می‌داری؟ … من امشب از این سوآل‌ها وحشت می‌کنم! مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
شب خالی کشنده‌یی را می‌گذرانم. به هیچ قوه‌یی در ماوراء طبیعت معتقد نیستم؛ اما ای کاش معتقد بودم و واقعاً این چنین قوه و قدرتی وجود می‌داشت تا من امشب دست به دامانش می‌زدم و ازش می‌خواستم که تو را برای یک ساعت، برای فقط چند دقیقه، برای فقط یک دیدار کوتاه همین قدر که چشم‌هایم چشم‌هایت را ببیند تو را به من می‌رسانید: تو از بالکن و من از توی حیاط. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
خودت می‌دانی که دوری تو با روح و قلب من چه می‌کند، ولی چاره‌یی نیست. باید تحمل کنم.
زود زود برایم نامه بنویس. یک لحظه بی تو نیستم. کاش می‌توانستی عکسی برایم بفرستی. عکسی که همهٔ اجزای آشنای من آن تو پیدا باشد: آن خال کوچکی که اسمش احمد است. آن خطوط موقر و باشکوه روی گونه‌هایت و آن کشیدگی کبریایی چشم‌هایی که یقین دارم نگران آیندهٔ پُربار و شادکام من و توست.
هزار بار می‌بوسم‌شان. آن‌ها و تو را و خاطرهٔ عزیزت را.
احمد تو
سنندج، ۸ دی ماه ۱۳۴۱
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
روزی که من تو را از دیروز کم‌تر دوست داشته باشم، آن روز آفتاب طلوع نخواهد کرد. یقین داشته باش که برای خوش‌بختی تو از هیچ کاری روگردان نیستم… بارها به تو گفته‌ام که فقط برای خاطر تو زنده‌ام و باز هم تأکید می‌کنم. اگر هنوز نفسی می‌کشم، برای خاطر آن است که تو را دارم و برای خاطر آن است که تو را با خودم صمیمی و مهربان می‌بینم. دلم برای تو، برای داشتن تو، برای بوسیدن تو و برای در آغوش فشردن تو شعله می‌زند، اما…
اما این روزه را فقط موقعی افطار خواهم کرد که بدانم تو را خوش‌بخت می‌کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
چه طور خواهم توانست تو را خوش‌بخت کنم؟ چه طور می‌توانم خودم را راضی کنم که تو را، به قیمت بدبختی و بی‌سروسامانی تو، داشته باشم؟ چه طور می‌توانم به خودم بقبولانم که مانع خوش‌بختی تو شوم؟
تو را دوست می‌دارم. تو عشق و امید منی. بهار و سرمستی روح من هنگامی است که گل‌های لبخندهٔ تو شکوفه می‌کند. من چه گونه می‌توانم قلب بدبختم را راضی کنم که از لذت وجود تو برخوردار باشد، اما نتواند اسباب سعادت و نیک‌بختی تو را فراهم آورد؟
این، کمال خودبینی، کمال وقاحت است. من چه طور خودم را راضی کنم که تو، از وجود من، فقط مشتی غم و بدبختی به نصیب ببری؟
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
روزی که با تو از عشق خود گفت‌وگو کردم، امیدوار بودم دریچهٔ تازه‌یی به روی زندگی خودم باز کنم.
پیش از آن، همه چیز داشتم به جز تو. آنچه مرا از زندگی مأیوس کرده بود همین بود که نمی‌توانستم قلبی به صفا و صداقت تو پیدا کنم که زندگی مرا توجیه کند؛ که دلیلی برای زندگی کردن و زنده بودن من باشد… حالا من از زندگی چه دارم؟ به جز تو هیچ!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
راستش این است. من نمی‌بایستی به تو نزدیک می‌شدم، نمی‌بایستی عشق پاک و بزرگ تو را متوجه خودم می‌کردم، نمی‌بایستی بگذارم تو مرا دوست بداری. من مرده‌یی بیش نیستم و هنگامی که تو را دیدم آخرین نفس‌هایم را می‌کشیدم. شرافتمندانه نبود که بگذارم تو مرده‌یی را دوست بداری.
افسوس. چشم‌های تو که مثل خون در رگ‌های من دوید، یک بار دیگر مرا به زندگی بازگرداند. تصور می‌کردم خواهم توانست به این رشتهٔ پُرتوان عشقی که به طرف من افکنده شده است چنگ بیندازم و یک بار دیگر شانس خودم را برای زندگی و سعادت آزمایش کنم. چه می‌دانستم که برای من، هیچ گاه «زندگی» مفهوم درست خود را پیدا نخواهد کرد؟ چه می‌دانستم که دربه‌دری و بی سر و سامانی سرنوشت ابدی و ازلی من است؟ چه می‌دانستم که تلاش من برای نجات از این وضع، تلاش احمقانه‌یی بیش نیست؟
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
با تمام وجودم با تمام روحم تو را دوست دارم، به حرف‌های تو اعتماد دارم، به خوبی و انسانیت تو احترام می‌گذارم. خوش‌بختی من روزی است که ببینم توانسته‌ام تو را خوش‌بخت کنم، کاش بتوانم، تو شایستهٔ خیلی بیشتر از این‌ها هستی احمد من، تا آن جایی که بتوانم می‌کوشم. شاید بتوانم در محیط کوچک و گرمی که خانه‌مان را تشکیل خواهد داد، و هیچ چیز قادر نخواهد بود آرامش آن را برهم زند برای تو دوستی مهربان و غم‌خوار باشم و هر چه بیشتر در موفقیت‌های جدید تو در کارهایت کومکت کنم. تو نمی‌دانی چه قدر مشتاق هستم هر روز یکی از شعرهای جدید و از نوشته‌های جدید خودت را برایم بخوانی احمد این آرزوی من است، کاش بتوانیم هر چه زودتر شروع کنیم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
احمد، بی‌اندازه خودم را تنها حس می‌کنم، اما وقتی تو هستی خوشحالم از این که همهٔ امیدها و آرزوهایم را در حرف‌های تو، در وجود تو می‌بینم و آن وقت احتیاج به هیچ چیز و هیچ کس ندارم فقط خودت، حرف‌هایت که مرا امیدوار می‌کند و روح بزرگت کافی است که مرا از این حالت بیرون آورد. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
بسیاری از شاعران و نویسندگان بزرگ دنیا بوده‌اند که می‌توان گفت بهترین آثار، و در واقع «آثار اصلی» خودشان را پس از چهل سالگی نوشته‌اند. هنوز برای من دیر نشده. فقط یک «انگیزه» لازم است. و کدام انگیزه درخشان‌تر و عظیم‌تر از تو، آیدای من؟ مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
برای این که تو را بشناسم، تو را بهتر بشناسم، تو را دوست بدارم و عشق تو را سرمایهٔ جاویدان روح و زندگی خود کنم، لازم نبود که حتماً از هم‌نشینی و گفت‌وگوی با تو به اعماق روح تو پی ببرم. نگاه تو و زبان خاموشت گویاترین زبان‌ها بود و بیش از هر زبانی می‌توانست از قلب و روحت حرف بزند. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من که پیش از آن شب با تو هم‌کلام نشده بودم؛ با تو حرفی نزده بودم و صحبت ما از سلام و خداحافظ تجاوز نکرده بود. پس چه پیش آمده بود که «کار از هیچ گذشته باشد» ؟
ناگزیر باید تصدیق کرد که روح ما یکدیگر را شناخته، یکدیگر را جذب کرده، با یکدیگر آموخته شده بود. روح ما یکدیگر را شناخته بودند و پیش از این که جسم‌های ما برای نخستین بار به هم نزدیک شود، آن‌ها برای همیشه یکدیگر را دریافته بودند.
این، معجزه همان جلوه‌یی است که از روح پاک و صادق تو در چهرهٔ تو منعکس است.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
شک نداشته باش در این نکته، که همهٔ هدف‌ها و آرزوهای من در وجود نازنین تو خلاصه شده است. تصور نکن که این مسأله، تنها به خاطر ظرافت و زیبایی ظاهر توست؛ اگر چه پیش از آن که تو را به خوبی امروز بشناسم، آنچه مرا به طرف تو کشید همین زیبایی و ظرافت بود؛ اما مسلم است که چهره، آینهٔ درون آدمی است، و هیچ انسان بداندیش و دیوسیرتی نیست که حتی اگر زیبا هم باشد آن صفا و معصومیتی که در نگاه و در رخسارهٔ یک موجود نیک‌نفس و خوش‌سیرت به چشم انسان می‌خورد، در سکنات و وجناتش دیده شود.
زیبایی ظاهر، اگر با آن تابندگی و درخششی که انعکاس روح است توأم نباشد، نخواهد توانست قلب انسان را به خود جلب کند. به قول حافظ:
بندهٔ طلعت آن باش که، آنی دارد.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تمام بدبختی‌های من، بازیچهٔ مضحک و پیشِ پا افتاده‌یی بیش نیست. تمام این گرفتاری‌ها فقط یک مگس مزاحم است که با یک تکان دست برطرف می‌شود… بدبختی فقط هنگامی به سراغ من می‌آید که ببینم آیدای من، لبخندش را فراموش کرده است. فقط در چنین هنگامی است که تلخی همهٔ بدبختی‌ها قلب مرا لبریز می‌کند.
آیدای من! اگر می‌خواهی پیروز بشوم، به من لبخند بزن. سکوت غم‌آلود تو برای من با تاریکی مرگ برابر است. به جان تو دست و دلم می‌لرزد، خودم را فراموش می‌کنم و به یادم می‌آید که در دنیا هیچ چیز ندارم. بدبخت سرگردانی هستم که نتوانسته‌ام امید به پیروزی را حتی در دل بزرگ و قدرتمند آیدای خودم به وجود آرم…
لبان بی‌لبخند تو، آیدا! لبان بی‌لبخند تو پیروزی بدبختی است بر وجود من.
بگذار من به بدبختی پیروز بشوم.
لبخندت را فراموش مکن آیدا،
لبخندت را فراموش مکن
لبخندت را فراموش نکن
لبخندت را فراموش مکن
لبخندت را فراموش مکن!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
دست‌های تو در دست من است. امید تو با من است. اطمینان تو با من است. چه چیز ممکن است بتواند مانع پیشرفت من شود؟ کوچک‌ترین لبخند تو مرا از همهٔ بدبختی‌ها نجات می‌دهد. کوچک‌ترین مهربانی تو مرا از نیروی همهٔ خداها سرشار می‌کند… یقین داشته باش که احمد تو مفلوک و شکست‌خورده نیست. تمام ثروت‌های دنیا، تمام لذت‌های دنیا، تمام عالم وجود، برای من در وجود «آیدا» خلاصه می‌شود. تو باش، بگذار من به روی همهٔ آن‌ها تف کنم. بگذار به تو نشان بدهم که عشق، عجب معجزه‌یی است. تو فقط لبخند بزن. قول بده که فقط لبخند بزنی، امیدوار باشی و اعتماد کنی. همین! مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای کوچولوی من!
زندگی من دیگر چیزی به جز تونیست. خود من هم دیگر چیزی به جز خود تو نیستم. چهره‌ات تمام زندگی مرا در آینهٔ واقعیت منعکس می‌کند و این واقعیت آن قدر عظیم است که به افسانه می‌ماند.
تو را دوست دارم؛ و این دوست داشتن، حقیقتی است که مرا به زندگی دل‌بسته می‌کند.
همهٔ شادی‌هایم در یک لبخند تو خلاصه می‌شود؛ و کافی است که تو قیافهٔ ناشادی بگیری تا من همهٔ شادی‌ها و خوش‌بختی‌های دنیا را در خطوط در هم فشردهٔ آن چهره‌یی که خدا می‌داند چه قدر دوستش می‌دارم گم کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
دیگر هیچ چیز من چیزی جز تو نیست. دیگر فقط برای خاطر تو زنده‌ام، یعنی بهتر بگویم فقط به این دل‌خوشی بزرگ زنده هستم که دست‌های تو دست‌های مرا نوازش می‌کنند، لب‌های تو مرا می‌بوسند، و می‌دانم که در قلبت، در اتاق کوچولوی دخترانه‌ات، مرا در بهترین جاها، در بالاترین جاها می‌نشانی… کاش می‌توانستم به آن جا بیایم. کاش می‌گذاشتند به اتاق تو بیایم و ببینم که چه طور ذهن تو مرا بارها روی سقف و در و دیوار آن نقاشی کرده است تا به خود ببالم و به خداها بگویم:
«قدبلندی کنین؛ قدبلندی کنین، شاید به نصف هیکل من برسین!»
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مثل بچه‌ها دوستت می‌دارم. درست همان طور که بچه‌ها مادرشان را دوست دارند. زیبایی تو اگر چه مرا به آتش می‌کشد، می‌سوزاند و خاکستر می‌کند دیگر علت و انگیزهٔ دوستی و عشق من نیست. به هر صورتی که درآیی تو را دوست می‌دارم. فقط به شرط آن که «آیدای من» باشی. فقط به شرط آن که «بدانی چرا تو را مثل بچه‌ها دوست می‌دارم.» مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
خدای کوچولو! امید بزرگ! همه چیز من! شادی و خوش‌بختی من!
حالا دیگر زندگی من، چیزی جز تو نیست.
حالا دیگر، این نفسی که می‌کشم چیزی جز تو نیست.
حالا دیگر شعر من، فکر من، تصور من، چیزی جز تو نیست.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اما… اما تصور نکن که من تو را برای زیبایی‌هایت، تنها برای چشم‌های بی‌نظیر و برای نگاهت که پر از عشق و عاطفه است دوست می‌دارم. آیدای من! تو بیشتر برای قلبت دوست‌داشتنی هستی. تو را برای آن دوست می‌دارم که «خوبی». برای آن که تو، جمع زیبایی روح و تنی. و بدین جهت است که می‌گویم هرگز نه پیری و… نخواهد توانست از زیبایی تو بکاهد… چرا که هر چه تنت زیر فشار سال‌ها درهم‌شکسته‌تر شود روح زیبای تو زیباتر خواهد شد و بدین گونه هرگز از آنچه امروز مجموع این زیبایی است نخواهد کاست. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
عشق تو، گذشت و تقوا و بزرگواری تو، وقار تو، وجود تو، قلبت که مثل یک پروانه، ظریف و کوچک و عاشق است ، و چشم‌هایت که مثل یک پیاله شراب است ، و… روحت!
آیدا! تو مثل یک خدا زیبایی.
چشم‌های تو، زیباترین چشم‌هایی است که آدم می‌تواند ببیند. و نگاهت همهٔ آفتاب‌های یک کهکشان است؛ سپیده‌دم همهٔ ستاره‌هاست.
لبان تو آینه‌یی است که از ظرافت روحت حرف می‌زند و روحت، روح وقار و متانت است. روح تو یک «خانم» یک «لیدی» است.
گردنت، بی کم و کاست به سربلندی من می‌ماند. یک کبر، یک اتکا و یک اطمینان مطلق است. و با قامت تو هر دو از یک چیز سخن می‌گویند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اگر موضوع بر سر «شاعر بودن» است؛ به آن‌ها بگو که من بزرگ‌ترین شاعر عالمم. نه به خاطر هیچ کدام از شعرها که تا به امروز نوشته‌ام… نه به خاطر «هوای تازه» نه به خاطر «باغ آینه» ، نه برای خاطر «پریا» که یک امید است، نه برای خاطر «دخترای ننه دریا» که یک درد و یک نومیدی است. نه برای خاطر شبانه‌ها و نه برای خاطر «تا شکوفهٔ سرخ یک پیراهن» که بزرگ‌ترین اشعار فارسی نیمهٔ دوم قرن بیستم هستند… نه؛ به خاطر هیچ کدام این‌ها نه؛ بلکه تنها و تنها برای خاطر آیدا؛ برای خاطر تو که زیباترین شعر منی. برای خاطر تو، شعر زندگی من، همهٔ زندگی من… برای خاطر تو… مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به خلق خدا جواب بده. جواب‌شان را بده. به من می‌گویند چه شده است که دیگر شعر نمی‌نویسم، چه شده است که دیگر برای‌شان شعر نمی‌خوانم، چه شده است که دیگر صدای مرا نمی‌شنوند؟
جواب‌شان را بده. به‌شان بگو که احمد تو بیش از همیشه به «شعر» می‌اندیشد، بیش از همیشه «شعر» می‌نویسد و بیش از همیشه «شاعرانه» زندگی می‌کند… منتها این را هم به‌شان بگو این «شعر» ها یک موضوع بیشتر ندارد: «دوست داشتن آیدا!»
این را به‌شان بگو. بگو که تو هر تپش قلب من هستی. بگو که دوست داشتن تو همهٔ کار و زندگی من شده است. بگو که جز تو به هیچ چیز فکر نمی‌کنم… آیدا جان! این‌ها همه را به‌شان بگو.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
خوشا دمی که ما تو و من با موهای سپید، راضی از روزها و شبانی که به پشت سر نهاده‌ایم، این سطوری را که قلب من، در فاصلهٔ کوتاهی از تو، در آرزوی بزرگ تو نوشته‌اند، برای آخرین بار می‌خوانیم؛ گرداگرد خود به فرزندان و نوگان خود می‌نگریم و آن گاه چشمان ما با نگاهی خندان بر یکدیگر متوقف می‌شود. آهی از روی رضایت می‌کشیم و می‌گوییم:
«افسوس! چه شیرین و چه کوتاه بود!»
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا تو بهار منی و من خاک و مزرعه‌ام… باید بیایی و کنار من بمانی تا من سرسبز شوم، برویم و شکوفه کنم. من بی تو هیچ نیستم، بی تو هیچ نیستم، بی تو هیچ نیستم.
خوشا آن لحظهٔ ابدی، خوشا آن دم جاودانه که تو بهارِ من با این خاک درآمیزی و تمامی فضاها و فاصله‌ها را از میان من و خود به دور افکنی!
خوشا آن لحظهٔ جاویدان که من هیچ نباشم به جز آیدای خود، و تو هیچ نباشی به جز احمد خویش!
خوشا دمی که من با ناله‌یی، با خروشی، با اشکی و لبخندی، خسته و پیروزمند و راضی، تن تو را چون شعری بزرگ سروده باشم!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا را می‌جویم تا زیباترینِ لحظات زندگی را چون نگین گران‌بهایی بر این حلقهٔ بی‌قدر و بهای روزان و شبان بنشاند.
آیدا را می‌جویم تا با تن خود رازهای شادی را با تن من در میان بگذارد.
آیدا را می‌جویم تا مرا به «دیوانگی» بکشاند؛ که من در اوج «دیوانگی» بتوانم به قدرت‌های ارادهٔ خود واقف شوم؛ که من در اوج غرایز برانگیختهٔ خود بتوانم شکوه انسانیت را بازیابم و به محک زنم؛ که من بتوانم آگاه شوم، آیدا! این که مرا به سوی تو می‌کشد عشق نیست، شکوه توست؛ و آنچه مرا به انتخاب تو برمی‌انگیزد، نیاز تن من نیست، یگانگی ارواح و اندیشه‌های ماست.
من خود از پستی می‌گریزم؛ این است که نمی‌خواهم تصور کنی آنچه مرا از لغزش‌های حیوانی بازمی‌دارد، هشدارهای توست؛ و اگر همیشه این مصراع الوآر را با تو تکرار می‌کنم که
J’ aime l’ oiseau qui ne dit jamais non.
به همین خاطر است. برای خاطر آن است که یگانگی جان ما آشفته نگردد؛ و برای خاطر آن است که من خود از تباهی به دور مانده باشم، نه آن که تو مرا مانع شده باشی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
یک بار با تو گفتم که عشق، شاه‌راه بزرگ انسانیت است… پس در میان مرزهای عشق، هیچ چیز پست، هیچ چیز حقیر، هیچ چیز شرم‌آور راه ندارد. عشق می‌ورزیم تا چیزی که میان حیوانات به صورت «غریزهٔ حیوانی» صورت می‌پذیرد، میان ما، به صورت موضوعی بشری، موضوعی بر اساس «انتخاب دو روح» ، به صورت موضوعی که بر پایهٔ همهٔ ادراکات انسانی، قلبی و خدایی استوار شده باشد صورت بگیرد؛ این است که همیشه با تو می‌گویم: «تو را دوست می‌دارم.» در این کلام بزرگی که روح‌ها و تن‌های ما را برای همیشه یکی می‌کند، بر کلمهٔ تو تکیه می‌کنم نه بر لغت دوست داشتن. زیرا که در این جا، آنچه شایان اهمیت است، تو است… تو را دارم، و برای آن که بدانی دربارهٔ تو چه می‌اندیشم، از دوست داشتن، از این لغت بزرگ مدد می‌گیرم. و بدین گونه از جانوری که به دنبال غریزهٔ حیوانی خویش می‌دود فاصله می‌گیرم؛ چرا که حیوان، دوست می‌دارد، و برای فرو نشاندن عطش دوست داشتن به دنبال کسی می‌گردد که دوستش بدارد…
آنچه به تو می‌دهم عشق من نیست؛ بلکه تو خود، عشق منی. تویی که عشق را در من بیدار می‌کنی و اگر بخواهم این نکته را آشکارتر بگویم، می‌بایست گفته باشم که من «زنی» نمی‌جویم، من جویای آیدای خویشم.
آیدا را می‌جویم تا زیباترینِ لحظات زندگی را چون نگین گران‌بهایی بر این حلقهٔ بی‌قدر و بهای روزان و شبان بنشاند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تمام گرمای زمین، همهٔ بادها و آفتاب‌های عالم در وجود مادی من سرشار می‌شوند؛ تو را به خود می‌فشارم، همهٔ دردهای طبیعت، شادترین دردها، خوش‌بخت‌ترین دردها در تن من لبریز می‌شود… در یک آن، احساس می‌کنم که هم‌اکنون، به ناگهان، چون ابری خواهم بارید چون کوهی به آتش فشانی خواهم پرداخت و چون درختی، از لذت جوانه زدن از لذت خالی شدن بهره‌ور خواهم شد…
در یک آن، احساس می‌کنم که هم‌اکنون، به ناگهان، چون طبیعت سرمستی که به هنگام بهار همهٔ عقده‌های سرشار تنش را به صورت برگ‌ها و چشمه‌ها از وجود خویش بیرون می‌ریزد، به خلسهٔ آسایش و خالی شدن خواهم پیوست و همهٔ بهاران را در این زایش عظیم احساس خواهم کرد…
و در همین لحظهٔ خدایی است که چون خدایی می‌توانم همهٔ این طغیان‌ها را به فرمان خود بگیرم. بگویم «نه!» و همهٔ آن چیزی را که تو «دیوانگی» نام نهاده‌ای مغلوب کنم…
آیدا، این منم؛ چرا مغرور نباشم؟
در من قدرتی است که در قلمرو شیطان طبل خدایی می‌زنم. این قدرت تویی آیدای من! چرا مغرور نباشم؟ چه گونه می‌توانم مغرور نباشم؟
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
داراترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته‌ام تو را داشته باشم… تو بزرگ‌ترین گنج دنیایی، زیرا در عوض تو هیچ چیز نمی‌توان گرفت که با تو برابر باشد. پس من که تو را دارم، چرا ادعا نکنم که داراترین مرد دنیا هستم؟
و من که با تو تا بدین درجه از بزرگی رسیده‌ام، چرا مغرور نباشم؟
من غرور مطلقم! آیدا! و افتخار من این است که بندهٔ تو باشم. پس اگر پاها و زانوهای تو را می‌بوسم، مرا مانع مشو. غایت آرزوهای هر بنده‌یی همین است که صاحب او افتخار بوسیدن پاهای خود را بدو ارزانی بدارد.
و اگر به تو می‌گویم که تو را با همهٔ «عشق زمینی» دوست می‌دارم، و اگر به تو می‌گویم که تو را با همهٔ «عشق جسمانی» دوست می‌دارم، برای آن است که به تو دروغ نگفته باشم.
من روح تو را دوست می‌دارم؛ و به همان اندازه «جسم» تو را گوشت گرم و زندهٔ تو را، بوی تو را و پوست تو را و تن تو را دوست می‌دارم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مقتدرترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته‌ام (و تو شاهدی) که در سرشارترین لحظه‌های کامیابی، در لحظاتی که نه خدا و نه شیطان، هیچ یک نمی‌توانند سرریز شدن جام‌های مالامال از لذت و هوس را مهار کنند، توانسته‌ام پاسدار پاکی و تقوا باشم و لجام‌گسیخته‌ترین هوس‌هایی را که غایت آرزوهای حیوانی است، برای وصول به بلندترین درجات عشق انسانی مهار کنم! و کسی که تا این حد به همهٔ هوس‌های خود مسلط است، چرا ادعا نکند که مقتدرترین مرد دنیاست؟ مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
خوش‌بخت‌ترین مرد دنیا هستم؛ زیرا قلبی که در کنار من می‌تپد، با تپش خود مرا به همهٔ پیروزی‌ها نوید می‌دهد؛ و کسی که پیروز است چرا خوش‌بخت نباشد؟ و کسی که پیروزترین مرد دنیاست چه گونه خوش‌بخت‌ترین مرد دنیا نباشد؟ مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
و اما غرور من… آخ، این را دیگر نپرس: من مغرورترین مردان دنیا هستم!
من بزرگ‌ترین، خوش‌بخت‌ترین، مقتدرترین، داراترین مرد دنیا هستم!
بزرگ‌ترین مرد دنیا هستم؛ زیرا بزرگ‌ترین عشق دنیا در قلب من است… عشق، بزرگ‌ترین خصلت انسان است؛ پس من که عشقی چنین بزرگ در دل دارم چرا بزرگ‌ترین مرد دنیا نباشم؟
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من خدا را شکر می‌کنم، اگر این حادثه توانسته باشد به آیدای من بفهماند که منظور من خود اوست نه هیچ چیز دیگر؛ و من او را برای خاطر خودش دوست می‌دارم که وجودی گران‌مایه است و مرا برای خاطر خودم دوست می‌دارد که سراپا سوخته و برافروختهٔ عشق او هستم و جز او تمنایی ندارم، جز او امیدی ندارم و اگر او نباشد، من دنیا را… نه… دنیا را نمی‌خواهم! بی آیدا به دنیا و آسایش‌هایش تف می‌کنم! بی آیدا خوش‌بخت نیستم! بی آیدا مُرده‌ام!
من خدا را شکر می‌کنم که وسیله‌یی ساخت تا آیدا بداند که اگر در جهان خوش‌بختی و سعادتی هست، خوش‌بختی و سعادتِ من آیداست نه هیچ چیز دیگر…
من خدا را شکر می‌کنم که وسیله‌یی ساخت تا آیدا بداند که فردا نیز، پس از آن که همسر من شد، هیچ چیز نخواهد توانست میان من و او مانعی ایجاد کند؛ نه زیبایی‌های احمقانهٔ مردم دیگر، نه ثروت‌ها و آسایش‌ها…
من خدا را شکر می‌کنم اگر آیدا توانسته باشد بداند.
و می‌دانم که آیدا می‌داند؛ زیرا اگر نمی‌دانست، دیگر آیدا نمی‌آمد.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اما آیا به چه وسیله باید به تو بفهمانم که چه اندازه دوستت می‌دارم؟
من خدا را شکر می‌کنم که درست در آستانهٔ زندگی ما این زن را در برابر من قرار داد تا لااقل تو این نکته را بدانی که من تو را برای خاطر خودت که آیدای من هستی دوست می‌دارم…
من خدا را شکر می‌کنم که وسیله‌یی ساخت تا تو بدانی، آسایش و آسودگی همهٔ عمر را نمی‌خواهم؛ بلکه بیشتر دوست می‌دارم که تا آخر عمر شبانه روز زحمت بکشم، عرق بریزم، و شادی خود را در این نکته بجویم که «آیدا» همسر و شریک زندگی من است و برای آسایش و راحت آیداست که جان می‌کنم، کار می‌کنم و می‌کوشم…
من خدا را شکر می‌کنم که وسیله‌یی ساخت تا آیدا بتواند بفهمد که وجود او و عشق او برای من گرامی‌تر و ارزشمندتر از مال و ثروت است، گرامی‌تر از آسایش و فقدان مسئولیت است!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آری، آنچه از گفت‌وگوهای این چند شب که در خانهٔ ما می‌گذرد شنیده‌ای درست است: دختری با تمول سرشار خواستار ازدواج با من است؛ با تمول بسیار و با سماجت بسیارتر. اما آنچه او می‌خواهد به «سروری» خود قبول کند، مدت‌هاست که سر به بندگی تو سپرده است، مسألهٔ قاطع این است که احمد تو تأسف می‌خورد که چرا صاحب همهٔ ثروت‌های جهان نیست تا برای خاطر تو از آن چشم بپوشد و بندگی تو را به سطوت و سلطنت جهان ترجیح بدهد تا تو بتوانی به طرزی گویاتر این نکته را دریابی که من پاک‌باختهٔ عشق تو هستم؛ عشقی که زندگی را جز برای آن نمی‌خواهم؛ عشقی که اگر نیست بگذار تا من نیز نباشم… عشقی که هستی مرا توجیه می‌کند، عشقی که علت و انگیزهٔ زندگی من است؛ عشق تو، عشق آیدا، وجود تو، نفس تو…
هنگامی که به من گفتی سر و صدای بحث‌های خانوادگی ما را در این چند شب شنیده‌ای و دانسته‌ای چه ماجرایی در میان است، دو حالت متضاد، در آن واحد قلب مرا لرزاند: وحشت و غرور.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من! آیدای یگانه، آیدای بی‌همتای من!
نه تنها هیچ چیز نمی‌تواند میان ما جدایی بیفکند، بلکه هیچ چیز نخواهد توانست میان آنچه من و تو هستیم و وجودی یگانه را تشکیل می‌دهیم، باعث احداث تویی و منی بشود… من و تویی در میانه نیست، و اگر جسم نباشد روحی نمی‌تواند بود و اگر روح نباشد جسمی نیست.
قلب من فقط با این امید می‌تپد که تو هستی، تویی وجود دارد که من می‌توانم آن را ببینم، او را ببویم، او را ببوسم، او را در آغوش خود بفشارم و او را احساس کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا جانم، می‌توانم ادعا کنم که عشق من به تو، به هیچ چیزی در دنیا شبیه نیست؛ این عشق، مخلوطی است از شعر و موسیقی و خودمان! و ما من و تو فقط بدان جهت توانسته‌ایم با این جذبه یکدیگر را دوست بداریم که در دنیای به این بزرگی، تنها دو نفری هستیم که جز خودمان به هیچ کس دیگری شبیه نیستیم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اگر می‌دانستی چه قدر محتاج نوازش‌های تو هستم! اگر می‌دانستی چه قدر مشتاق آنم که با من سخن بگویی، به من بگویی که مرا دوست می‌داری، به من بگویی که خوشبختی، به من بگویی که چه فکر می‌کنی، چه می‌خواهی، و فردای طلایی مشترک‌مان را چه جور می‌بینی… افسوس آیدای کوچک من، کاش می‌دانستی که حاضرم به جای هر دقیقه که با من از قلبت سخن بگویی، یک سال از عمرم را بدهم. کاش می‌توانستی حدس بزنی که چه قدر دوست می‌دارم با زبان خودت از محبت خودت با من حرف بزنی… دهان و لبانت به قدر چشم‌ها و دست‌هایت دوستم ندارند: دستان مهربانت دست‌های مرا میان خود می‌گیرند و چشم‌های عجیب تو (که برای توصیف آن‌ها کلمهٔ «زیبا» کافی نیست) مرا زیر نوازش نگاه‌هایت به خواب می‌برند؛ اما لبانت… نه! آن‌ها نه با کلمه‌یی و نه با بوسه‌یی… نه! آن‌ها با من یگانه نیستند. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای یگانهٔ من!
حالا دیگر چنان از احساس‌های متضاد و گوناگون سرشارم که اگر بپرسی هر صبح را چه گونه به شب می‌رسانم بی‌گفت‌وگو در جوابت درمی‌مانم:
هیجان عظیم به دست آوردن تو، قلب مرا از شادی انباشته است… اما، تصور این که هنوز تا مدتی دیگر می‌باید از تو دور بمانم، قلبم را از حرکت بازمی‌دارد.
چشمانت به من نوید و امید می‌دهند، اما سکوت تو مرا از یأسی کُشنده لبریز می‌کند… آه، چه قدر احتیاج دارم که زبانت نیز از چشم‌هایت یاد بگیرد؛ که زبانت نیز چون چشم‌هایت مهربان و نوازش‌دهنده شود، که زبانت نیز مانند نگاهت به من بگوید که آیدا، احمد تنهای دل‌تنگش را چه قدر دوست می‌دارد! افسوس که زبان و لبان تو به قدر چشم‌هایت مرا دوست نمی‌دارند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من با توفان زنده‌ام، توفانی از نوازش‌ها و جمله‌ها. من عشق و امید و زندگی‌ام را در توفان‌های پُر صدا و پُر فریاد بازمی‌یابم.
این سکوت وحشت‌انگیز کافی است؛ آن را بشکن!
یأسی را که با این سکوت مدهش به وجود آورده‌یی از من دور کن! من حساس‌تر از آنم که تصور کنی بتوانم در چنین محیط نامساعدی زنده بمانم…
آیدای من! تو را به خدا! عشقت را فریاد کن تا باور کنم. پیش از آن که من از وحشت این سکوت دیوانه شوم، عشقت را فریاد کن، با من سخن بگو، حرف بزن، حرف بزن، حرف بزن، شور و حرارت بده تا من از یأسی که مرا در بر گرفته آزاد شوم… حرف بزن! پیش از آن که در کمال یأس و پریشانی به خود تلقین کنم که «نه! عشق نیست، و من تنها بازیچه‌یی بودم» حرف بزن؛ این تنها راه نجات من است: حرف بزن آیدا!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مردی که با این همه شور و حرارت به تو عشق می‌ورزد، محتاج حرف‌های توست… اگر تو بخواهی همچنان به این سکوت ادامه دهی، نمی‌گویم تو را خواهم گذاشت و به دنبال کار خود خواهم رفت، نه، زیرا که جز کنار تو جایی ندارم؛ بلکه، می‌خواهم بگویم که اگر این سکوت ادامه یابد به زودی تنها جسد سرد و مُرده‌یی را در آغوش خواهی گرفت که از زندگی تنها نشانه‌اش همان است که نفسی می‌کشد. می‌خواهم بگویم که سکوت تو، پایان غم‌انگیز زندگی من است.
حرف بزن آیدا، حرف بزن!
من محتاج شنیدن حرف‌های تو هستم… با من از عشقت، از قلبت، از آرزوهایت حرف بزن… اگر مرا دوست می‌داری، من نیازمند آنم که با زبان تو آن را بشنوم: هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، و هر لحظه می‌خواهم که زبان تو، دهان تو و صدای تو آن را با من مکرر کند… افسوس که سکوت تو، مرا نیز اندک‌اندک از گفتن باز می‌دارد.
درخت با بهار و ماهی با آب زنده است، و من با حرف‌های تو.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
یک بار دیگر و به طور قطع برای آخرین بار عشق به سراغ من آمد. و این بار با چنان شور و حرارتی آمد که مرا ناچار کرد اعتراف کنم که پیش از این طعم عشق را نچشیده بودم. اما با این عشق، در کمال وحشت می‌بینم که رنج‌های ناشناخته‌یی اندک‌اندک بر روح و قلبم چنگ می‌اندازد:
آیدا! بگذار بی‌مقدمه این راز را با تو در میان بگذارم که من، در عشق، بیش از هر چیز دیگر، بیش از لذت‌ها آتش و شور و حرارت آن را می‌خواهم؛ بیش از هر چیز، شوق و شورش را می‌پسندم؛ و بیش از هر چیز، بی‌تابی‌ها و بی‌قراری‌هایش را طالبم… سکوت تو، شعر را در روح من می‌خشکاند. شعر، زندگی من است. حرف‌های تو مایه‌های اصلی این زندگی است و مایه‌های اصلی این زندگی می‌باید باشد.
اگر به تو بگویم که آیدا! این همه اصرار که به تو می‌کنم تا به حرف بیایی، در واقع تنها برای حرف زدن تو نیست، برای آن است که زندگی مرا به من برگردانی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مسأله، برای من فوق‌العاده جدی است. مردی هستم که در جامعه، و در میان مردم روشنفکر، اهمیت و احترامی دارم بیش از آنچه لازم باشد… دو بار در زندگی شکست خورده‌ام و این شکست‌ها بسیار برای من اهمیت داشته زیرا که باعث شده است از هدف‌های خود در زندگی باز بمانم…
من در زندگی دارای هدف‌های مشخص و روشن، و در عین حال درخشانی هستم؛ و هنگامی که می‌گویم «در زندگی گذشتهٔ خود شکست خورده‌ام» منظورم این است که متأسفانه، زنانی که با من زندگی می‌کرده‌اند دارای هدف و برنامه‌یی نبوده‌اند… این شکست‌ها تا به آن درجه روح مرا آزرده بود که تصمیم گرفتم کنج خانه‌ام بنشینم و پا از خانه بیرون نگذارم، و تنهایی و تنها ماندن را به ازدواج و تشکیل مجدد خانواده، و در هر حال به زندگی با زنی که برای سومین بار مرا با شکست روبه‌رو کند ترجیح بدهم. فکر کرده بودم که بهترین راه برای شکست نخوردن در ازدواج، ازدواج نکردن است.
اما سرنوشت حکم دیگری کرد و من و تو را بر سر راه یکدیگر قرار داد.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
بگذار قبلاً برایت بگویم که من، با نوشتن این نامه‌ها، کوششم متوجه این نکته است که وسیله‌یی برای بهتر شناختن یکدیگر به دست داده باشم. زیرا متأسفانه نمی‌توانیم ساعات زیادی را در کنار یکدیگر بگذرانیم. و جای نهایت تأسف است که ساعات کوتاه دیدارمان هم فقط به دو چیز صرف می‌شود: کوشش من برای به حرف آوردن تو؛ و اصرار تو، و پافشاری تو، و سعی تو، برای این که ساکت بمانی و چیزی نگویی! مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
از این جهت است که من، تو را با همهٔ اعتقادی که دارم، آیدای خودم می‌نامم. زیرا هیچ چیز نیرومندتر از عشق نیست.
از این جهت است که من، با اعتماد و یقین به تو می‌گویم که خدا نیز نمی‌تواند طلوع آفتاب فردای ما را مانع شود. زیرا که ما من و تو برای فردای‌مان حتی به طلوع خورشید خدا نیز نیازی نداریم: قلب من و تو هست؛ و عشق، قلب ما را از خورشید فروزان‌تر می‌کند… ما برای فردای خود فقط به قلب‌های فروزان یکدیگر اعتماد می‌کنیم.
من به عشق گرامی تو نسبت به خود، و به عشق دیوانه‌وار خود نسبت به تو اعتماد دارم؛ و به خاطر همین اعتماد است که از این پس، با جرأت و با شهامت بیش‌تری زندگی می‌کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من، تو معجزه‌یی.
روزگار درازی شد که همه چیز از من گریخته بود؛ حتی شعر که من با آن در این سرزمین کوس خدایی می‌زدم.
می‌پنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانهٔ من نخواهد آمد.
می‌پنداشتم که شعر، برای همیشه مرا ترک گفته است.
می‌پنداشتم که شادی، کبوتری است که دیگر به بام من نخواهد نشست.
می‌پنداشتم که تنهایی، دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی، دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت.
تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بال‌زنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام، و آینه‌های خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار می‌شوند.
کنار تو، خود را بازیافته‌ام، به زندگی برگشته‌ام و امیدهای بزرگ رویایی ترانه‌های شادمانه را به لب‌های من بازآورده‌اند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیم‌تر نبوده است.
تو شعر را به من بازآورده‌ای. تو را دوست می‌دارم و سپاست می‌گزارم. خانهٔ فردای ما خانه‌یی است که در آن، شعر و موسیقی در پیوندی جاودانه به ابدیت چنگ می‌اندازند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
برای فردای‌مان چه رویاها در سر دارم!
آن رنگین‌کمان دوردستی که خانهٔ ماست، و در آن، شعر و موسیقی لبان یکدیگر را می‌بوسند و در وجود یکدیگر آب می‌شوند… از لذت این فردایی که انتظارش قلب مرا چون پردهٔ نازکی می‌لرزاند در رویایی مداوم سیر می‌کنم. می‌دانم که در آن سوی یکی از فرداها حجله‌گاه موسیقی و شعر در انتظار ماست؛ و من در انتظار آن روز درخشان آرام ندارم، و هر دم می‌خواهم فریاد بکشم: «آیدای من! شتاب کن که در پس این اولمپ سحرانگیز، همهٔ خدایان به انتظار ما هستند!»
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تو را دوست دارم و تمام ذرات وجود من با فریاد و استغاثه تو را صدا می‌زند. آن آینه که من می‌جستم تا بتوانم نقش وجودم را در آن تماشا کنم تویی. با همهٔ روحم به هر نگاه و هر لبخند تو محتاجم، و تنها حالاست که احساس می‌کنم در همهٔ عمر بی‌حاصلی که تا به امروز از دست داده‌ام چه قدر تنها و چه قدر بدبخت بوده‌ام. این است که اکنون، پس از بازیافتن تو، دیگر لحظه‌یی شکیب ندارم. دیگر نمی‌خواهم کوچک‌ترین لحظه‌یی از باقی عمرم را بی تو، دور از تو و دور از احساس وجودت از دست بدهم؛ به کسی که هیچ وقت هیچ چیز نداشته است حق بده! و به من حق بده که تو را مثل بچه‌ها دوست داشته باشم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
روح و جسم و دل تو برای شادی آفریده شده… چه قدر متأسفم که آن شب، برای تو از زندگی وحشتناک خودم حکایت کردم و تو را از شادی‌هایی که می‌توانی با کم‌ترین چیزی به دست آوری مانع شدم. اگر می‌دانستم پس از آن همه رنج‌ها و نابه‌سامانی‌ها تو را می‌توانم داشته باشم، بدون شک با ارادهٔ آهنین‌تری تحمل‌شان می‌کردم.
دیده‌ام که چه طور روحت آزاد و معصوم و پاک است:
دیده‌ام که چه طور یک «رندی» کوچولو، یک جواب رندانهٔ ظریف ولی ساده، ریشه‌های خنده را در اعماق شاد روحت به لرزه درمی‌آورد! در همین چند نوبت کوتاهی که توانسته‌ام تو را ببینم، اعماق زلال روحت را تماشا کرده‌ام.
آیدای نازنین من! تو از پاکی و معصومیت به بچه‌یی می‌مانی که درست در میان گریه، اگر کسی با انگشتان دستش سایهٔ موشی روی دیوار بسازد، همچنان که هنوز اشک‌ها بر گونه‌اش جاری است صدای خنده‌اش به آسمان می‌رود… تو به همان اندازه بی‌آلایش و معصومی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به تو گفتم: «زیاد، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.»
جواب دادی: «هر چه این حرف را تکرار کنی، باز هم می‌خواهم بشنوم!»
این گفت‌وگوی کوتاه را، مدام، مثل برگردان یک شعر، مثل تم یک قطعهٔ موسیقی، هر لحظه توی ذهن خودم تکرار کردم. جواب تو را، بارها با لهجهٔ شیرین خودت در ذهنم مرور کردم. اما هرگز تصور نکن که حتی یک لحظه توانسته باشم خودم را با تکرار و با مرور این حرف تسکین بدهم. نه! من فقط موقعی آرام و آسوده هستم و تنها موقعی به «تو» فکر نمی‌کنم، که تو با من باشی. همین و بس. وقتی تو نیستی، مثل بچه کوچولویی که دور از مادرش بهانه می‌گیرد و باید دلش را با بازیچه‌یی خوش کرد و فریبش داد، ناچارم که خود را با یاد لحظاتی که با تو بوده‌ام، با خاطرهٔ حرف‌هایت، خنده‌هایت، اخم‌هایت، آن «خدایا خدایا» گفتن‌هایت که من چه قدر دوست دارم و از شنیدن آن چه اندازه لذت می‌برم، دل‌خوش و سرگرم کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
ما آدم‌ها، وقتی توضیحی برای تمام چیزهای وحشتناکِ دنیا مثل جنگ، قتل و تومورهای مغزی نداریم، وقتی چاره‌ای پیدا نمی‌کنیم، متوجه چیزهای وحشتناکی می‌شویم که به ما نزدیک‌ترند و تا زمانی که از بین نرفته‌اند در مورد آن‌ها بزرگ‌نمایی می‌کنیم. درون تمام این چیزهای وحشتناک چیزی وجود دارد که باعث قوت قلب انسان می‌شود و آن چیز کشف این نکته است: گرچه دنیا پُر از قتل و آدم‌ربایی است، اما بیش‌تر انسان‌ها شبیه به‌هم هستند. بعضی وقت‌ها می‌ترسند و بعضی وقت‌ها شجاع‌اند، بعضی وقت‌ها بی‌رحم و بعضی وقت‌ها هم مهربان‌اند. با کفش‌های دیگران راه برو (تا با کفش‌های کسی راه نرفته‌ای درباره‌اش قضاوت نکن) شارون کریچ
همان‌طور که آن‌جا نشسته بودم و به این چیزها فکر می‌کردم، متوجه شدم آدم نمی‌تواند همیشه خودش را در خانه زندانی کند، همان کاری که فی‌بی و مادرش اوایل می‌کردند. آدم باید بیرون برود، همه کار بکند، همه‌چیز را ببیند و برای اولین‌بار به این نکته پی بردم که شاید مامان‌بزرگ و بابابزرگ هم برای بردن من به این سفر دلیلی داشتند. با کفش‌های دیگران راه برو (تا با کفش‌های کسی راه نرفته‌ای درباره‌اش قضاوت نکن) شارون کریچ
گوشم را روی تنهٔ درخت گذاشتم و گوش کردم، روبه‌روی درخت ایستادم و محکم آن را بوسیدم. از آن روز، من می‌توانم بوی پوستهٔ درخت را استشمام کنم. بوی شیرینِ چوب و آن مزهٔ خاص روی لب‌هایم است.
در انشای کوتاهم، اعتراف کردم که تاکنون انواع مختلف درخت‌ها را بوسیده‌ام و هر دسته از درختان، بلوط‌ها، افراها، نارون‌ها، قان‌ها طعمِ خاص خودشان را داشته‌اند. همراه با طعمِ خاص هر کدام از این درخت‌ها طعم ملایمی از توت وحشی نیز وجود داشت و چرا این‌طور بود، توضیحی نداشتم.
با کفش‌های دیگران راه برو (تا با کفش‌های کسی راه نرفته‌ای درباره‌اش قضاوت نکن) شارون کریچ
او کتاب‌ها را به اندازهٔ تمام گنجینه‌های طبیعی موجود در هوای آزاد دوست داشت. دوست داشت کتاب‌های کوچک را در جیبش بگذارد و همراه داشته باشد و بعضی وقت‌ها که در مزرعه بودیم، خودش را روی علف‌ها می‌انداخت و با صدای بلند کتاب می‌خواند. با کفش‌های دیگران راه برو (تا با کفش‌های کسی راه نرفته‌ای درباره‌اش قضاوت نکن) شارون کریچ
وقتی بابابزرگ از مامان‌بزرگ درخواست ازدواج می‌کند، مامان‌بزرگ می‌گوید: «تو سگ داری؟» و بابابزرگ جواب مثبت می‌دهد. او یک سگ چاق و پیر به اسم سادی داشت. مامان‌بزرگ می‌گوید: «کجا می‌خوابد؟»
بابابزرگ کمی هول شده و می‌گوید: «راستش را بگویم، درست کنار خودم می‌خوابد، اما اگر ازدواج کنیم، من…»
مامان‌بزرگ می‌گوید: «وقتی شب دم دَر می‌آیی، آن سگ چه‌کار می‌کند؟»
بابابزرگ نمی‌داند مقصود مامان‌بزرگ چیست و برای همین حقیقت را می‌گوید: «بااشتیاق به طرفم می‌دود.»
مامان‌بزرگ می‌گوید: «بعد تو چه‌کار می‌کنی؟»
بابابزرگ می‌گوید: «خُب… بغلش می‌کنم تا آرام بگیرد و کمی برایش آواز می‌خوانم. می‌خواهی کاری کنی تا احساس حماقت بکنم؟»
مامان‌بزرگ می‌گوید: «چنین منظوری ندارم. تو تمام چیزهایی را که لازم بود گفتی. فکر می‌کنم وقتی با یک سگ به این خوبی رفتار کنی، حتماً با من بهتر از این خواهی بود و اگر آن سگ پیر، سادی، آن‌قدر تو را دوست دارد، حتماً من تو را بیش‌تر دوست خواهم داشت. بله، با تو ازدواج می‌کنم.»
با کفش‌های دیگران راه برو (تا با کفش‌های کسی راه نرفته‌ای درباره‌اش قضاوت نکن) شارون کریچ
«هر کسی درگیر مشکلات خودش است، زندگی خودش، ناراحتی‌های خودش و ما انتظار داریم که مردم متوجه زندگی ما باشند. ناراحتی مرا ببین. به خاطر من ناراحت باش. بیا توی زندگی من. به مشکلات من اهمیت بده. مواظب من باش.» با کفش‌های دیگران راه برو (تا با کفش‌های کسی راه نرفته‌ای درباره‌اش قضاوت نکن) شارون کریچ
«مادر بودن خیلی سخت است، وقتی سه چهارتا - یا بیش‌تر - بچه داری، انگار داری توی یک ماهی‌تابهٔ داغ می‌رقصی، نمی‌توانی به هیچ‌چیز فکر کنی. و وقتی یکی دوتا بچه داری کار از این هم سخت‌تر است، چون نمی‌دانی اتاق‌های خالی‌ات را چه‌طور پُر کنی.» با کفش‌های دیگران راه برو (تا با کفش‌های کسی راه نرفته‌ای درباره‌اش قضاوت نکن) شارون کریچ
من با درخت‌ها حرف می‌زدم و همه‌چیز را از آن‌ها می‌خواستم، این کار از این‌که مستقیم از خدا بخواهم راحت‌تر بود. تقریباً همیشه یک درخت نزدیکم بود. با کفش‌های دیگران راه برو (تا با کفش‌های کسی راه نرفته‌ای درباره‌اش قضاوت نکن) شارون کریچ
شرم آدم رو به جایی نمی‌رسونه، باور کن… شرمت به هیچ‌دردی نمی‌خوره. فقط وجود داره تا دل آدم‌های خوب رو خنک کنه. تا وقتی کرکره‌ها رو می‌بندند یا از کافه به خونه برمی‌گردند، حس خوبی داشته باشند. اون‌وقت جوراب پشمی می‌پوشند و به همدیگه لبخند می‌زنند. با هم بودن آنا گاوالدا
از دیدن این تن پیر حالت به هم نمی‌خوره؟ مطمئنی؟
می‌دونید، فکر می‌کنم نگاه من با شما فرق داره. من آناتومی خوندم و آدم‌های همسن شما رو نقاشی کردم. من این کار رو شرم‌آور نمی‌دونم؛ یعنی نه اون‌طور… نمی‌دونم چطور توضیح بدم؛ اما وقتی به شما نگاه می‌کنم تو دلم نمی‌گم این چین‌وچروک‌ها رو ببین، این پوست شل، این موهای سفید و زانوهای پردست‌انداز. نه، ابدًا… شاید خوش‌تون نیاد اما باید بگم که هر بدنی برای نقاشی مناسبه و ارتباطی به شخصیت افراد نداره. تو فکر کار، نور، تکنیک، فضا و سایر نکاتی که باید مراعات بشه هستم. به بعضی از آثار نقاشی فکر می‌کنم. تابلوی «پیر دیوانه» اثر گویا و «مادر» اثر رامبراند. . من رو ببخشید پلت، چیزهایی که براتون می‌گم افتضاح‌اند اما نگاه من به شما کاملاً بی‌تفاوته!
با هم بودن آنا گاوالدا
اولین کاری که دیکتاتورها می‌کنند اینه که عینک‌ها رو می‌شکنند، کتاب‌ها رو می‌سوزونند یا کنسرت‌ها رو ممنوع می‌کنند. براشون گرون تموم نمی‌شه و از تضادهای بعدی کم می‌کنه. ولی می‌دونی، اگه روشنفکربودن به‌معنی علاقه به یادگیری، کنجکاو بودن، توجه‌کردن، تحسین‌کردن، احساساتی‌شدن، سعی در فهمیدن اینکه همه‌چیز چطور سرپا مونده و هرروز کوششی تو درک بیشتر چیزها باشه، دراین‌صورت بله، من کاملاً مدعی این عنوانم: نه‌تنها خودم رو روشنفکر می‌دونم، بلکه به اون افتخار می‌کنم، بسیار هم افتخار می‌کنم. با هم بودن آنا گاوالدا
صدای انسان از همهٔ آلات موسیقی زیباتر و مؤثرتره و حتی بهترین نوازندهٔ دنیا نمی‌تونه یک‌دهم احساس یک صدای خوب را القا کنه. این بخش مقدسِ وجود ماست و گمون می‌کنم چیزیه که پیرتر که بشیم درک می‌کنیم؛ یعنی برای من این‌طور بوده. مدتی طول کشید تا بهش برسم. با هم بودن آنا گاوالدا
لاکشماما با وحشت از سنت بی‌رحمانهٔ ساتی حرف می‌زند که در گذشته آن‌ها را محکوم می‌کرده تا روی هیزم تدفین شوهرشان خود را قربانی کنند. کسانی که از این کار امتناع می‌کردند، طرد می‌شدند، کتک می‌خوردند و تحقیر می‌شدند و گاهی هم خانوادهٔ همسرشان و یا حتی فرزندان خودشان با زور آن‌ها را به درون شعله‌های آتش هل می‌دادند و به‌این‌ترتیب راهی برای فرار از تقسیم ارث پیدا می‌کردند. قبل از این‌که زن‌های بیوه را از خانه بیرون کنند، مجبورشان می‌کردند تا جواهرات‌شان را دربیاورند و موهای سرشان را از ته بتراشند تا دیگر هیچ‌گونه جذابیتی برای مردها نداشته باشند، آن‌ها در هر سنی که باشند، ازدواج مجدد برایشان ممنوع است. در شهرهای کوچک، که در آن دخترها در سنین بسیار کم ازدواج می‌کنند، بعضی از دختربچه‌ها در سن پنج‌سالگی بیوه می‌شوند و در نتیجه به یک زندگی پر از محرومیت محکوم می‌گردند. بافته لائتیسیا کولومبانی
اثرم به‌آرامی پیش می‌رود.
مثل جنگلی که در سکوت رشد می‌کند.
کار جنگل هم مثل کار من سخت است.
کاری که هیچ‌چیز نباید آن را مختل کند.
بااین‌حال خودم را تنها احساس می‌کنم،
که در کارگاهم حبس شده‌ام.
گاهی اجازه می‌دهم انگشتانم رقص باله‌شان را اجرا کنند،
و خودم به زندگی‌هایی فکر می‌کنم که من آن‌ها را نزیسته‌ام
به سفرهایی که خودم هرگز نرفته‌ام
به چهره‌هایی که هیچ‌وقت با آن‌ها برخورد نکرده‌ام.
من فقط مثل یک حلقهٔ زنجیر هستم
یک زنجیر بی‌ارزش، اما چه اهمیتی دارد،
احساس می‌کنم که زندگی‌ام آن‌جاست،
در این سه رشته‌ای که مقابلم دراز شده،
در این موهایی که می‌رقصند
درست در انتهای انگشتان من.
بافته لائتیسیا کولومبانی
حنا که دختر بسیار حساسی است. در مقابل کوچک‌ترین چیزی مثل بید می‌لرزد. سارا خیلی زود متوجه شد که دخترش ذاتاً با دیگران احساس همدردی می‌کند. با غم و رنج دنیا هم‌ذات‌پنداری می‌کند، خودش را مسئول آن‌ها می‌داند و آن را به خودش نسبت می‌دهد. مثل یک موهبت الهی می‌ماند، یک حس ششم. در کودکی، وقتی می‌دید که کسی آسیب می‌بیند یا مورد سرزنش قرار می‌گیرد، گریه می‌کرد. موقعی که از تلویزیون اخبار می‌دید و یا هنگام تماشای کارتون، گریه می‌کرد. گاهی سارا نگران می‌شود: با این احساسات شدید چه کار خواهد کرد؟ احساساتی که او را هم در معرض بزرگ‌ترین شادی‌ها قرار می‌دهد و هم بزرگ‌ترین عذاب‌ها. بارها دلش می‌خواست به او بگوید: از خودت محافظت کن، پوست‌کلفت باش، دنیا بی‌رحم است، زندگی خشن است، اجازه نده تحت‌تأثیر قرار بگیری، آسیب ببینی، مثل دیگران خودخواه، بی‌احساس و خونسرد باش.
مثل من باش.
بااین‌حال می‌داند که دخترش روحی حساس دارد و باید با آن کنار بیاید.
بافته لائتیسیا کولومبانی
کمال توضیح می‌دهد که اعتقاد مذهب سیک بر این است که روح زن و مرد باهم برابر است و با هردو جنس رفتار مشابهی دارد. زن‌ها می‌توانند در معبد سرودهای مذهبی بخوانند، در هنگام اتمام مراسم می‌توانند دعا بخوانند، مثل مراسم غسل تعمید. زن‌ها به‌خاطر نقشی که در خانواده و در جامعه دارند باید مورد احترام قرار بگیرند و ستایش شوند. یک سیک باید به زن دیگران مثل خواهر و یا مادر خود نگاه کند، و دختر دیگران را مثل دختر خودش بداند. علامت گویای این برابری این است که اسامی سیک‌ها مختلط است و فرقی ندارد که برای یک مرد استفاده شود یا یک زن. تنها اسم دوم است که آن‌ها را ازهم متمایز می‌کند. Singh برای آقایان که به معنی «شیر» است و Kaur برای خانم‌ها، که «شاهزاده» ترجمه می‌شود. بافته لائتیسیا کولومبانی
از خدایش صحبت می‌کند که به همه یک زندگی شرافتمندانه و پاک را توصیه می‌کند، یک خدای واحد و خالق که نه مسیحی است، نه هندو و نه از هیچ فرقهٔ دیگری. یک خدای یگانه، همین. سیک‌ها معتقدند که تمام ادیان می‌توانند به خدا منتهی شوند و از این‌رو، همه شایسته و قابل احترام‌اند. جولیا از این اعتقاد خوشش می‌آید، ایمانی بدون گناه اولیه، بدون بهشت و جهنم، کمال معتقد است که بهشت و جهنم فقط در همین دنیا وجود دارد، جولیا با خودش فکر می‌کند که حق با اوست. بافته لائتیسیا کولومبانی
برای جولیا آب زندگی است، منبع لذتی که بی‌وقفه تجدید می‌شود، یک‌جور شهوت‌رانی. جولیا دوست دارد شنا کند و جریان آب را بر روی بدنش احساس کند. یک روز سعی کرد او را همراه خودش به درون آب ببرد، اما کمال حاضر نشد آب‌تنی کند. گفت: دریا گورستان است و جولیا جرأت نکرد سؤالی از او بپرسد. نمی‌داند که زندگی او چطور بوده و دریا چه چیزی را از او گرفته است. شاید یک روز برایش تعریف کند، شاید هم نه.
وقتی باهم هستند، نه از آینده حرف می‌زنند و نه از گذشته. جولیا هیچ توقعی از او ندارد، به‌جز این ساعت‌های دزدکی بعدازظهر. تنها لحظهٔ حال مهم است. لحظه‌ای که یکی می‌شوند. مثل دو قطعهٔ یک پازل که یکی در دیگری به‌طور کامل حل می‌شود.
بافته لائتیسیا کولومبانی
در این دیدارهایشان، جولیا به این نتیجه می‌رسد که آن‌ها شبیه به آن رقصنده‌های رقص‌های دسته‌جمعی هستند که وقتی بچه بود در مجالس رقص تابستانی می‌دید: ب‌هم رسیدن، همدیگر را لمس کردن، دور شدن، قدم‌های رقص رابطهٔ آن‌ها این‌گونه است که رفت‌وآمد به سر کار در صبح‌وشب به آن ریتم می‌دهد. یک اختلاف زمان مأیوس‌کننده اما همان‌قدر رمانتیک. بافته لائتیسیا کولومبانی
در تاریکی همه‌چیز به‌نظرش خطرناک و قطعی می‌رسد. اغلب دعا می‌کند که این گردبادِ افکار که او را راحت نمی‌گذارد، تمام شود. گاهی شب‌های متوالی ابداً خواب به چشم‌هایش نمی‌آید. با خودش فکر می‌کند، مردم حتی در خوابیدن هم مثل هم نیستند. مردم در هیچ‌چیز باهم برابر نیستند. بافته لائتیسیا کولومبانی
این‌طور که به‌نظر می‌رسد، از نظر مهاتما موقعیت اجتماعی دالیت‌ها غیرقانونی است، مغایر با قانون اساسی و حقوق بشر است، اما بااین‌حال از آن‌موقع هیچ‌چیزی تغییری نکرده است. اکثر دالیت‌ها بی‌هیچ اعتراضی سرنوشت‌شان را می‌پذیرند. عده‌ای دیگر به دین بودیسم می‌پیوندند تا به شیوهٔ باباصاحب، رهبر معنوی دالیت‌ها، از سیستم کاست‌ها فرار کنند. اسمیتا درمورد این مراسم بزرگ دسته‌جمعی که در آن هزاران نفر دین خود را عوض می‌کنند، چیزهای زیادی شنیده است. حتی قوانین ضد تغییر مذهب هم رسماً اعلام شدند، تا بتوانند جلوی این حرکت‌ها را، که از قدرت مقامات کم می‌کند، بگیرند. از این پس کسانی که می‌خواهند دین‌شان را تغییر دهند، باید مجوز بگیرند، اگر این کار را نکنند، تحت پیگرد قانونی قرار می‌گیرند، چیزی که بسیار خنده‌دار است: مثل این می‌ماند که از زندان‌بان اجازهٔ فرار بخواهیم. بافته لائتیسیا کولومبانی
هر روز ساعت پنج صبح بیدار می‌شود. وقت این را که بخواهد بیشتر بخوابد ندارد، هر ثانیه حساب می‌شود. روزش درجه‌بندی شده است، مثل این ورق‌های کاغذ که موقع برگشتن به خانه برای کلاس‌های ریاضی بچه‌ها می‌خرد. زمان بی‌خیالی مدت‌هاست که گذشته است و به دوران قبل از کار، بچه‌داری و مسئولیت مربوط می‌شود. آن زمان یک اشاره کافی بود تا مسیر روزش را عوض کند: «نظرت چیه که فلان کار رو بکنیم؟… نظرت چیه که یه سفر بریم فلان جا؟… بریم فلان جا؟…» حالا دیگر همه‌چیز برنامه‌ریزی‌شده، سازماندهی‌شده و از قبل تعیین‌شده است. دیگر کاری بدون برنامهٔ قبلی ندارد، نقشش را یاد گرفته و هر روز، هر هفته، هر ماه و در تمام طول سال آن را بازی و تکرار کرده است. مادر خانواده، مدیر ارشد، زن جذاب، زن ایده‌آل، زن شاغل، برچسب‌هایی از این دست که مجله‌های بانوان به پشت زنانی که شبیه او هستند می‌چسبانند و مثل ساک‌هایی روی شانه‌هایشان سنگینی می‌کند. بافته لائتیسیا کولومبانی
جولیا سکوت مبهم کتابخانهٔ محل را به فریادهای دیسکو ترجیح می‌دهد. هر روز در ساعت ناهار به کتابخانه می‌رود. این کتابخوانِ سیری‌ناپذیر فضای سالن‌های بزرگ را، که با کتاب فرش شده‌اند و فقط صدای ورق زدن کتاب‌ها سکوت آن را مختل می‌کند، دوست دارد. به‌نظرش در آن‌جا چیزی مذهبی هست، یک تعمق نسبتاً رازآلود که از آن خوشش می‌آید. گویی موقع کتاب خواندن متوجه گذر زمان نمی‌شود. وقتی بچه بود، روی پاهای کارگران می‌نشست و رمان‌های امیلیو سالگاری را با ولع می‌خواند. بعدها، شعر را کشف کرد. کاپرونی را بیشتر از اونگارتی، نثر موراویا و به‌ویژه نوشته‌های پاوزه، نویسندهٔ مورد علاقه‌اش، دوست دارد. با خودش فکر می‌کند که می‌تواند زندگی‌اش را تنها با همین هم‌نشینی با کتاب‌ها سپری کند. حتی فراموش می‌کند که غذا بخورد. بسیار پیش آمده است که با شکم خالی از زمان استراحت ناهار برمی‌گردد. این‌گونه است: جولیا کتاب‌ها را با ولع می‌خورد، همان‌طور که دیگران کانولی می‌خورند. بافته لائتیسیا کولومبانی
بخشی از ساختار شخصیتی آدم، کاملاً وابسته به این موضوع است که می‌تواند پیوسته یک جا بماند و روزهای متمادی در کنار دیگران باشد یا نه. دوستانش به او تکیه می‌کنند و او هم می‌داند که می‌تواند به آن‌ها تکیه کند؛ موازنه‌ای ساده که زندگی‌های زیادی براساس آن ساخته می‌شوند. هر روز دیوید لویتان
انگار با مردن کسانی که به ما نزدیک‌اند و درست در لحظهٔ پیش از مرگ‌شان، جای‌مان را با آن‌ها عوض می‌کنیم. بعد، همین‌طور که کم‌کم با این اتفاق کنار می‌آییم، زندگی‌شان را به‌شکل معکوس ادامه می‌دهیم و از مرگ به‌سوی زندگی می‌آییم و از بیماری به سلامت می‌رسیم. هر روز دیوید لویتان
«یه بار یه دختر نابینا بودم. یازده سالم بود. شاید هم دوازده. نمی‌دونم اون رو بیش‌تر دوست داشتم یا نه؛ ولی از یه روز بودن توی بدن اون خیلی بیش‌تر یاد گرفتم تا یه سال بودن توی بدن دیگران. بهم ثابت کرد که چقدر تجربهٔ هرکدوم از ما توی این جهان خاص و منحصربه‌فرده. هرکی یه جور دنیا رو حس می‌کنه. فقط این نبود که بقیهٔ حس‌های من خیلی دقیق‌تر و حساس‌تر شده بود؛ این هم بود که ما راه‌های خودمون رو توی این دنیای مقابل‌مون پیدا می‌کنیم. برای من خیلی سخت بود؛ ولی برای اون، زندگی معمولی بود.» هر روز دیوید لویتان
باید به ایمیل بسنده کنم و ایمیل هم کافی نیست. از تکیه‌کردن به کلمات خسته‌ام. پرمعنی‌اند، بله؛ ولی خالی از احساسات‌اند. نوشتن برای او، به دیدن صورتش موقع شنیدن داستان، هیچ شباهتی ندارد. دیدن جوابش هم شبیه شنیدن جواب با صدای او نیست. من همیشه شکرگزار تکنولوژی بوده‌ام؛ ولی حالا انگار گره جدایی را در تاروپود هر رابطهٔ الکترونیکی‌ای حس می‌کنم. می‌خواهم پیش او باشم. این مرا می‌ترساند. آن حس راحتی بابت رهابودن از همه‌چیز و همه‌کس، دارد از من گرفته می‌شود؛ چون دارم با حس راحتی بزرگ‌تری به‌نام «حضور» آشنا می‌شوم. هر روز دیوید لویتان
این تنهایی شباهتی به هیچ‌کدام از آن‌ها ندارد. این تنهایی، جنس متفاوتی دارد. باعث می‌شود بدن را خوب حس کنی؛ ولی از آن برای پرت‌کردن حواس و ذهنت استفاده نمی‌کنی. قدم‌برداشتنش با هدف است؛ ولی عجله‌ای در کار نیست. صحبت می‌کنی؛ ولی نه با شخصی در کنارت، بلکه با تمام عناصر. عرق می‌کنی و بدنت درد می‌گیرد و بالا می‌روی و دقت می‌کنی که سُر نخوری و زمین نخوری و خیلی گم نشوی؛ ولی به‌قدر کافی گم شوی. هر روز دیوید لویتان
کتاب‌خواندن از راه چشم‌های او، این حس را دارد.
ورق‌زدن با دست‌های او، این حس را دارد.
کنار هم گذاشتن مچ پاهایش به‌شکل ضربدری هم این حس را دارد.
این‌که سرش را پایین می‌آورد تا موهایش پایین بریزد و چشمش دیده نشود، این حس را دارد.
شکل دست‌خطش این است. این‌طوری شکل می‌گیرد. اسمش را این‌طور امضا می‌کند.
هر روز دیوید لویتان
گرفتن مداد در دستش، این حس را دارد.
پرکردن ریه‌هایش، این حس را دارد.
تکیه‌دادنش به پشتی نیمکت، این حس را دارد.
وقتی گوشش را لمس می‌کند، این حس را دارد.
صدای دنیا را این‌طور می‌شنود و این‌ها همه، چیزهایی هستند که هر روز به گوشش می‌رسند.
هر روز دیوید لویتان
دست من نیست و ناخودآگاه متوجه چیزهای کوچکی می‌شوم که پیش‌ازاین نمی‌دانستم: نقاشی‌های حاشیهٔ دفترش از درخت و کوه، جای جوراب که روی مچ پایش می‌افتد، یک لکهٔ پوستی مادرزاد کوچک ته انگشت شست دست چپش. احتمالاً او هرگز به هیچ‌کدام از این‌ها توجه نمی‌کند. ولی چون برای من جدید است، همه‌چیز را می‌بینم. هر روز دیوید لویتان
می‌دوم. من برای دویدن ساخته شده‌ام؛ چون وقتی می‌دوی، می‌توانی هرکسی باشی. خودت را به بدن نزدیک می‌کنی و دیگر چیزی بیش‌تر یا کم‌تر از یک بدن نیستی. مثل بدن به بدنت واکنش نشان می‌دهی. اگر برای برنده‌شدن می‌دوی، هیچ فکری جز فکرهای بدن نداری و هدفی جز هدف بدن نداری. به‌نام سرعت و به‌خاطر آن، خودت را محو می‌کنی. خودت را حذف می‌کنی تا بتوانی از خط پایان بگذری. هر روز دیوید لویتان
کار عشق همین است: کاری می‌کند که می‌خواهی دنیا را از سر بنویسی. کاری می‌کند بخواهی شخصیت‌ها را انتخاب کنی، صحنه را بسازی و داستان را پیش ببری. کسی که دوستش داری، مقابلت می‌نشیند و می‌خواهی هر کاری از دستت برمی‌آید، برای ابدی‌کردن این لحظه انجام دهی، و وقتی فقط خودتان دو نفر در اتاق هستید، می‌توانی تظاهر کنی که همین است و همیشه همین خواهد بود. هر روز دیوید لویتان
کاغذی دست یکی از معترضان است و نوشته‌اش توجهم را جلب می‌کند: «هم‌جنس‌گرایی کار شیطان است» و یک بار دیگر به این فکر می‌کنم که مردم چطور به همین راحتی اسم شیطان را روی چیزهایی می‌گذارند که باعث وحشت‌شان می‌شود. اصلاً رابطهٔ علت و معلولی این ماجرا برعکس است. شیطان کسی را وادار به کاری نمی‌کند. مردم کارهای‌شان را می‌کنند و آن‌را گردن شیطان می‌اندازند. هر روز دیوید لویتان
مردمی که می‌دانند چیزی درست نیست و مصرانه آن‌را نادیده می‌گیرند که خودش حل شود، باعث حیرت من می‌شوند. خودشان را از شر دردسر رویارویی با یک مسئله خلاص می‌کنند؛ ولی چیزی که نصیب‌شان می‌شود، غوطه‌ورشدن در رنجش و عصبانیت است. هر روز دیوید لویتان
وقتی بچه بودم، درکش نمی‌کردم. در بدنی جدید بیدار می‌شدم و درک نمی‌کردم که چرا همه‌چیز گرفته و کم‌نورتر است، یا برعکس، انرژی بیش‌ازحدی داشتم و نمی‌توانستم تمرکز کنم؛ مثل رادیویی که صدایش را تا جای ممکن بالا ببرند و بعد هی کانالش را عوض کنند. ازآن‌جاکه به احساسات بدن دسترسی نداشتم هم تصور می‌کردم که این احساساتی که دارم، مال خودم هستند. اما بالاخره متوجه شدم که این تمایلات و وسواس‌های اجبارگونه هم همان‌قدر بخشی از وجود هر جسم هستند که رنگ چشم و صدا هست. بله، خود احساسات ملموس نبودند و شکل خاصی نداشتند؛ ولی علت این احساسات، نوعی فعل‌وانفعال شیمیایی و بیولوژیکی بود. هر روز دیوید لویتان
بیش‌تر مردم فکر می‌کنند که بیماری روانی مسئله‌ای مربوط به خلق‌وخو و شخصیت آدم‌هاست. فکر می‌کنند افسردگی نوعی غمگین‌بودن است و تصور می‌کنند که اختلال وسواس اجباری هم نوعی سخت‌گیربودن و عصاقورت‌دادگی است. فکر می‌کنند روحْ بیمار است، نه بدن. فکر می‌کنند این چیزی است که تا حدی اختیارش در دست توست.
من می‌دانم این‌ها چقدر اشتباه هستند.
هر روز دیوید لویتان
به‌نظر می‌رسه که زندگیِ خیلی وحشتناکیه؛ ولی من چیزهای زیادی دیدم. وقتی فقط توی یه بدن باشی، خیلی سخته که بتونی واقعیت زندگی رو کامل درک کنی. دیدت خیلی بستگی داره به این‌که کی هستی. ولی وقتی کسی که هستی، هر روز عوض بشه، دیدگاهت می‌تونه بیش‌تر به یه دید جهانی نزدیک بشه، حتی توی جزئیات خیلی کوچیکش. می‌بینی که طعم گیلاس چطوری برای آدم‌های مختلف فرق داره، یا مثلاً هرکدوم رنگ آبی رو یه‌جور می‌بینن. مراسم عجیب‌وغریب پسرها رو برای نشون‌دادن احساسات بدون به‌زبون‌آوردن کلمات یاد می‌گیری. یاد می‌گیری که اگر مادر و پدرها قبل از خواب داستان بخونن، یعنی با بچه‌هاشون خوب هستن؛ چون خیلی‌ها رو دیدی که چنین وقتی نمی‌ذارن. می‌فهمی که یک روز واقعاً چه ارزشی داره؛ چون همهٔ روزهات باهم فرق داره. اگر از بیش‌تر مردم فرق دوشنبه و سه‌شنبه‌شون رو بپرسی، شاید فقط بهت بگن توی هرکدوم از این روزها چه شامی خوردن. من نه؛ من اون‌قدر دنیا رو از زوایای مختلف دیدم که چندبعدی‌بودن واقعیت رو بهتر حس می‌کنم. هر روز دیوید لویتان
«چون فوق‌العاده‌ای. چون با یه دختر ناشناس که یهو از مدرسه‌تون سر درآورد، مهربون بودی. چون تو هم دلت می‌خواد اون‌طرف پنجره باشی و به جای فکرکردن به زندگی، زندگی کنی. چون قشنگی. چون وقتی من داشتم توی زیرزمین استیو با تو می‌رقصیدم، توی دلم غوغا بود. وقتی توی ساحل کنارت دراز کشیده بودم، یه آرامش بی‌نقص رو حس می‌کردم. می‌دونم فکر می‌کنی جاستین ته دلش عاشقته؛ ولی منم که تمام‌وکمال عاشقتم.» هر روز دیوید لویتان
من طی این سال‌ها در مراسم‌های مذهبی متعدد و متنوعی شرکت کرده‌ام. هربار که در این مراسم‌ها شرکت می‌کنم، بیش‌تر به این عقیده پایبند می‌شوم که ادیان، خیلی بیش‌تر از آن‌که اعتراف می‌کنند، شبیه هم هستند و وجه اشتراک دارند. عقایدشان تقریباً همیشه مثل هم است؛ تنها تفاوت‌شان در تاریخچهٔ هر دین است. همه می‌خواهند به یک قدرت برتر ایمان داشته باشند. همه می‌خواهند به چیزی تعلق داشته باشند که از خودشان بزرگ‌تر است و همه می‌خواهند در این عقیده و ایمان، همراهانی داشته باشند. می‌خواهند نیروی خوبی در روی زمین وجود داشته باشد و انگیزه‌ای برای پیوستن به آن نیرو می‌خواهند. می‌خواهند اجازهٔ اثبات عقیده‌شان و اجازهٔ تعلق‌داشتن به آن عقیده را داشته باشند و راهش هم مراسم دینی و اخلاص است. می‌خواهند آن عظمت را لمس کنند.
فقط در جزئیات مسائل است که همه‌چیز پیچیده می‌شود و اختلاف‌ها به‌وجود می‌آید و دیگر نمی‌توانیم درک کنیم که فرقی ندارد چه دین، جنسیت، نژاد و کشوری داشته باشیم؛ چون همهٔ ما در نودوهشت درصد موارد شبیه هم هستیم. بله، تفاوت‌های بیولوژیکی بین زن و مرد هست؛ ولی اگر به این تفاوت‌های بیولوژیکی به‌شکل درصدی نگاه کنید، متوجه می‌شوید که در واقع تفاوت چندانی وجود ندارد. تفاوت نژادی هم مسئله‌ای است که کاملاً به ساختارهای اجتماعی مربوط است و تفاوت ذاتی وجود ندارد. چه به خدا ایمان داشته باشید، چه به یهوه و چه به اللّه، احتمالش هست که چیزی که در هر صورت می‌خواهید، یک چیز باشد. ولی به دلایلی همه دوست دارند روی آن دو درصد اختلاف تمرکز کنند و بیش‌تر منازعات جهان هم ناشی از همان است.
من تنها به این دلیل می‌توانم به زندگی‌ام ادامه بدهم که همهٔ ما نودوهشت درصد شبیه هم هستیم.
هر روز دیوید لویتان
با گم‌شدن در او، به‌دستش می‌آورم. چه مکالمهٔ خوبی است. ما ریتم خودمان را پیدا کرده‌ایم و ادامه می‌دهیم. می‌بینم که دارم همراه آهنگ می‌خوانم. برای او می‌خوانم و او خوشحال می‌شود. دوباره تبدیل به کسی می‌شود که هیچ‌چیز برایش مهم نیست و من تبدیل به کسی می‌شوم که فقط برای او اهمیت قائل است. هر روز دیوید لویتان
«چرا هنوز باهم‌این؟ ترس از تنهایی؟ تصمیم برای کناراومدن؟ اعتقاد غلط به تغییرکردن طرف؟»
«بله. بله. و بله.»
«خب…»
«ولی بعضی‌وقت‌ها هم خیلی به دل می‌شینه. و می‌دونم که ته ته دلش یه دنیا براش ارزش دارم.»
«ته دلش؟ به‌نظرم این توجیه‌کردنه. آدم که نباید بره ته دل مردم دنبال عشق بگرده.»
هر روز دیوید لویتان
«خیلی چیزها هست که می‌تونه آدم‌ها رو توی رابطه نگه داره. ترس از تنهاموندن. ترس از به‌هم‌زدن وضعیت زندگی. تصمیم می‌گیری با چیزی که خیلی بد نیست کنار بیای؛ چون نمی‌دونی که بهتر از این هم ممکنه یا نه. شاید هم این باور غلط که بالاخره بهتر می‌شه» هر روز دیوید لویتان
اشتباه است که به بدن به چشم وسیله نگاه کنید؛ به‌هرحال بدن هم به‌اندازهٔ هر ذهنی و هر روحی فعال است. ضمناً هرچه بیش‌تر کنترل‌تان را به دستش بدهید، زندگی‌تان سخت‌تر می‌شود. من قبلاً در بدن اشخاصی بوده‌ام که به خودشان گرسنگی می‌دهند و عمداً استفراغ می‌کنند، یا کسانی که پرخور هستند و همچنین معتادان. همه‌شان فکر می‌کنند که کارهای‌شان باعث بهترشدن زندگی‌شان خواهد شد؛ ولی بدن، همیشه آن‌ها را شکست می‌دهد. هر روز دیوید لویتان
در زندگی اوقاتی هست که بدن‌تان اختیار زندگی را در دست می‌گیرد. زمان‌هایی در زندگی هست که خواهش‌های بدن و نیازهای بدن، راه و روش زندگی را به شما دیکته می‌کند. خبر هم ندارید که دارید کلید را به دست بدن می‌دهید؛ ولی رسماً آن‌را کف دستش می‌گذارید و او زندگی را کنترل می‌کند. سیم‌کشی‌اش را دست‌کاری می‌کنید و بعد، همان سیم‌کشی، اختیار زندگی را در دست می‌گیرد. هر روز دیوید لویتان
مردم قدر پیوستگی عشق را نمی‌دانند؛ همان‌طور که قدر پیوستگی زندگی خودشان را نمی‌دانند. نمی‌فهمند که بهترین قسمت عشق همین است که مدام هست. وقتی این‌را بفهمید، خودش تبدیل به یک زیربنای مضاعف برای زندگی‌تان می‌شود؛ درحالی‌که اگر این حضور همیشگی نصیب‌تان نشود، فقط یک زیربنا برای نگه‌داشتن زندگی‌تان دارید، که همیشه هست. هر روز دیوید لویتان
این‌که در رابطه‌ات با دوست‌پسرت دوست‌داشتنی باشی یک چیز است و این‌که در برخورد با یک دختر کاملاً غریبه هم همان‌طور باشی، یک چیز کاملاً متفاوت. حالا دیگر فکر نمی‌کنم که تلاش می‌کند صرفاً با یک دختر ناشناس مهربان باشد. دارد مهربانی می‌کند. این خودش بیش‌تر نشانهٔ باشخصیت‌بودن است تا صرفاً مهربان‌بودن. مهربانی‌کردن دقیقاً به بطن شخصیت تو وصل است؛ درحالی‌که مهربان‌بودن فقط به این مربوط است که می‌خواهی چطور دیده شوی. هر روز دیوید لویتان
متوجه شده‌ام که بیش‌ترِ مردم به‌صورت غریزی با غریبه‌ها بداخلاق هستند. انگار توقع دارند هر کلامی از غریبه‌ها به‌قصد حمله باشد و هر سؤالی را هم مزاحمت می‌دانند. ولی ریانن نه. اصلاً نمی‌داند من که هستم؛ ولی این‌را جرم نمی‌داند. انتظار بدترین‌ها را هم ندارد. هر روز دیوید لویتان
حافظه گاهی فریب‌تان می‌دهد. گاهی زیبایی فقط دورادور خوب است. ولی از همین‌جا و از سی قدم دورتر هم خوب می‌دانم که واقعیتِ او کاملاً مطابق با خاطرهٔ من خواهد بود.
بیست قدم دورتر.
حتی در این راهروی شلوغ هم چیزی مثل اشعه از وجودش ساطع می‌شود که به‌سوی من می‌آید.
هر روز دیوید لویتان
مردم عادی مجبور نیستند تصمیم بگیرند که چه چیزی ارزش به‌خاطرسپردن دارد. شما سلسله‌مراتب دارید؛ شخصیت‌های تکراری، تکرار رخدادها و پیش‌بینی هم کمک می‌کند. همچنین تاریخچهٔ طولانی چیزهای مختلف، همچون پنجه‌ای شما را محکم می‌گیرد. ولی من مجبورم دربارهٔ میزان اهمیت هر خاطره تصمیم بگیرم. من فقط یک مشت از آدم‌ها را به‌یاد دارم و حتی به همین تعداد هم باید محکم بچسبم تا فراموش نشوند؛ چون تنها نوع تکرار در زندگی من هستند. تنها راه من برای دوباره دیدن این آدم‌ها این است که در ذهن خودم احضارشان کنم. هر روز دیوید لویتان
به‌ندرت پیش می‌آید که مردم واقعاً همان‌قدر جذاب باشند که برای کسی که دوست‌شان دارد، جذاب به‌نظر می‌رسند. فکر می‌کنم باید هم همین‌طور باشد. به‌نظرم دلگرم‌کننده است که بدانی دل‌بستگی‌هایت می‌توانند به‌اندازهٔ هر عامل دیگری روی دیدگاهت اثر بگذارند. هر روز دیوید لویتان
ترجیح می‌دهم تک‌فرزند باشم. متوجهم که خواهر و برادر ممکن است در درازمدت به‌دردبخور باشند، چون بالاخره کسانی هستند که در رازهای خانوادگی با آن‌ها شریک هستید، هم‌نسلان خودتان هستند، می‌دانند خاطراتی که از کودکی به‌یاد دارید، درست هستند یا نه و کسانی هستند که می‌توانند هر لحظه به شما نگاه کنند و شما را هم‌زمان در سنین هشت، هجده و چهل‌وهشت‌سالگی ببینند و برای‌شان مهم نباشد چه کسی هستید. این را درک می‌کنم. ولی در کوتاه‌مدت خواهر یا برادر در بهترین حالت مزاحم‌اند و در بدترین حالت عامل وحشت. بیش‌ترِ آزارهایی که در زندگی‌ام دیده‌ام، که اعتراف می‌کنم زندگی عادی‌ای نیست، اغلب ازجانب خواهر و برادرانم بوده و در بین آن‌ها هم خواهر و برادران بزرگ‌تر، از همه بدتر بوده‌اند. هر روز دیوید لویتان
این حقیقت عادت کرده‌ام که بیش‌ترِ صبح‌ها در بیش‌تر خانه‌ها شبیه هم هستند: افتان‌وخیزان از تخت بیرون می‌آیی و همان‌طور خودت را به دوش می‌رسانی. سر میز صبحانه چیزهایی زیر لب می‌گویی، یا اگر والدینت هنوز خواب باشند، نوک‌پا و بی‌سروصدا از خانه بیرون می‌روی. تنها راهی که برای جالب‌ترکردن ماجرا هست، این است که به‌دنبال تفاوت‌ها بگردی. هر روز دیوید لویتان
به چیزی که هستم و به این شیوهٔ زندگی‌ام عادت کرده بودم. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواهد بمانم. همیشه آمادهٔ رفتنم؛ ولی امشب، نه. امشب این حقیقت که فردا جاستین این‌جا خواهد بود و من نه، رهایم نمی‌کند.
می‌خواهم بمانم.
دعا می‌کنم که بمانم.
چشم‌هایم را می‌بندم و آرزو می‌کنم که بمانم.
هر روز دیوید لویتان
هیچ راهی برای ماندن من در این بدن نیست. اگر نخوابم هم به‌هرحال جابه‌جایی اتفاق می‌افتد. قبلاً فکر می‌کردم که اگر همهٔ شب بیدار بمانم، می‌توانم همین‌جایی که هستم بمانم؛ ولی برعکس، مرا از بدنی که داشتم، بیرون کشیدند. تصور کنید که بیرون کشیده‌شدن از جسم چه حسی دارد؛ دقیقاً همان حس را داشت. تک‌تک اعصاب بدن، موقع آن جدایی احساس درد می‌کرد و بعد نوبت دردِ ورود به بدنی دیگر بود. از آن به‌بعد هر شب می‌خوابم. جنگیدن با آن فایده‌ای ندارد. هر روز دیوید لویتان
یک بار عاشق شدم یا شاید بهتر باشد بگویم تا همین امروز فکر می‌کردم که عاشق شده بودم. اسمش برِنِن بود و حس می‌کردم حتی اگر ارتباط‌مان محدود به مُشتی کلمه باشد، باز هم عشقی واقعی است، شدید و لبریز از احساس. به‌شکل احمقانه‌ای به خودم اجازه دادم فکر کنم که می‌توانم با او آینده‌ای داشته باشم؛ ولی آینده‌ای وجود نداشت. سعی کردم به‌نحوی ایجادش کنم؛ ولی موفق نشدم. همهٔ این کارها در مقایسه با این دفعه، هیچ نبود. این‌که عاشق شوید یک چیز است؛ این‌که حس کنید کس دیگری هم عاشق‌تان می‌شود و در برابر این عشق احساس مسئولیت کنید، چیز دیگری است. هر روز دیوید لویتان
هیچ‌وقت نتوانسته‌ام خوابیدن آدم‌ها را ببینم. حداقل به این شکل نمی‌توانستم ببینم. او درست برعکس اولین لحظه‌ای است که دیدمش. همان حس آسیب‌پذیری را دارد؛ ولی از درون احساس امنیت می‌کند. می‌بینم که چطور نفسش را تو و بیرون می‌دهد و می‌بینم که بقیهٔ بدنش هم گاهی پیچ‌وتابی می‌خورد. هر روز دیوید لویتان
چطور است که لحظهٔ عاشق‌شدن به این شکل است؟ چطور ممکن است زمانِ به این کوتاهی، چنین عظمتی در درون خود داشته باشد؟ ناگهان متوجه شدم که چرا مردم به دژاوو عقیده دارند و چرا فکر می‌کنند که پیش‌ازاین هم در این دنیا بوده‌اند و زندگی کرده‌اند، چون امکان ندارد سال‌هایی که من در این دنیا زندگی کرده‌ام، بتواند حسی را که در درونم غلیان می‌کند، در خودش جا بدهد. در لحظهٔ عاشق‌شدن حسی هست که انگار پیشینهٔ صدهاساله دارد و چند نسل از همین حس، پشت هم قرار گرفته تا این لحظهٔ خاص و این تقاطع فوق‌العاده شکل بگیرد. شاید احمقانه به‌نظر برسد؛ اما در قلب‌تان و در مغز استخوان‌های‌تان حس می‌کنید که از همان اول قرار بوده است همه‌چیز به همین نقطه از زمان ختم شود و همهٔ پیکان‌های نامرئی به آن اشاره می‌کرده‌اند و حتی خود جهان و عالم هم همین لحظه را از مدت‌ها پیش تدارک دیده است و شما تازه دارید متوجه آن می‌شوید و حالا دارید به نقطه‌ای می‌رسید که همیشه قرار بوده است برسید. هر روز دیوید لویتان
اصلاً متوجه هست همین حالا پوستش با نوری نارنجی و گرم پوشیده شده که با تبدیل‌شدنِ این نه‌چندان‌روز به نه‌چندان‌شب، در آسمان منتشر می‌شود؟ به‌سمتش خم می‌شوم و سایه‌ای می‌شوم که جلوی نور را می‌گیرد. بعد در هم گم می‌شویم. چشم‌های‌مان را می‌بندیم و غرق در خواب می‌شویم. همین‌طور که به‌خواب می‌رویم، حسی پیدا می‌کنم که تابه‌حال تجربه نکرده‌ام، نوعی حس نزدیکی که فقط فیزیکی نیست. این حقیقت که ما تازه آشنا شده‌ایم، با چنین ارتباط روحی‌ای همخوانی ندارد. حس عمیقی است که فقط ممکن است ناشی از احساسی لبریز از سرخوشی باشد: حس تعلق‌داشتن. هر روز دیوید لویتان
واقعاً عاشق این لحظه‌ام. هیچ‌وقت پیش نیامده است که مردم داستان‌های مهم زندگی‌شان را برایم تعریف کنند. معمولاً این خودم هستم که باید از مسائل سر دربیاورم. چون می‌دانم که اگر این داستان‌ها را به من بگویند، بعداً توقع دارند که مخاطب، آن‌ها را به‌یاد بیاورد، و من نمی‌توانم چنین چیزی را ضمانت کنم. من که مطمئن نیستم داستان‌ها بعد از رفتن من می‌مانند یا نه، و چقدر وحشتناک خواهد بود که درمورد چیزی به کسی اعتماد کنی و بعد، موضوع آن اعتماد ناگهان ناپدید شود. نمی‌خواهم مسئول چنین اتفاقی باشم. هر روز دیوید لویتان
همین‌طور که خورشید در آسمان غرق می‌شود، ما دست در دست در ساحل قدم می‌زنیم. به گذشته فکر نمی‌کنم. به آینده فکر نمی‌کنم. پر از قدردانی هستم. برای خورشید، آب، غرق‌شدن انگشتان پا در شن، و این حسی که گرفتن دست او در دستم دارد. هر روز دیوید لویتان
از احساس‌نکردن خسته‌ام. خسته‌ام از ارتباط برقرارنکردن. دلم می‌خواهد این‌جا در کنار او باشم. دلم می‌خواهد من آن کسی باشم که امیدهایش را به واقعیت تبدیل می‌کند؛ حتی اگر فقط همین زمان محدودی را داشته باشم که به من داده‌اند.
اقیانوس آهنگ می‌نوازد؛ باد می‌رقصد. ما در آغوش هم هستیم. اول محکم به هم می‌چسبیم؛ ولی بعد کم‌کم احساس می‌کنیم که به چیزی بزرگ‌تر از هردوی‌مان چسبیده‌ایم، چیزی عظیم‌تر از ما.
هر روز دیوید لویتان
دختر هر زمان که او بخواهد در کنارش هست و احتمالاً او هم از همین خوشش می‌آید. ولی این به‌معنی دوست‌داشتن نیست. دختر، سخت به حضور پسر امید بسته و انگار متوجه نیست که چیزی برای امیدواربودن باقی نمانده است. در کنار هم سکوتی ندارند و همه‌اش سروصداست، بیش‌تر صدای پسر. اگر بخواهم، می‌توانم جزئیات دعواهای‌شان را هم ببینم. می‌توانم رد همهٔ خرده شکسته‌هایی را بگیرم که او بعد از هربار درهم‌شکستنِ شخصیت دختر، جمع کرده است. اگر من واقعاً جاستین بودم، حتماً حالا عیب و ایرادی در دختر پیدا می‌کردم. «همین حالا. بهش بگو. داد بزن. تحقیرش کن. بهش بفهمون حدوحدودش کجاست.»
ولی من نمی‌توانم. من جاستین نیستم. حتی اگر دختر این‌را نداند.
هر روز دیوید لویتان
می‌توانی با گوش‌دادن به داستان‌هایی که آدم‌ها از زندگی‌شان تعریف می‌کنند، بشناسی‌شان؛ ولی راه دیگری هم هست و آن هم نحوهٔ همخوانی‌شان است و این‌که دوست دارند پنجره‌ها پایین باشد یا بالا و این‌که آیا با نقشهٔ مکان‌ها زندگی می‌کنند یا با بودن در دنیای واقعی، تجربه‌اش می‌کنند و این‌که آیا تمام راه تا اقیانوس را با تمام وجود حس می‌کنند یا نه. هر روز دیوید لویتان
می‌خواهم کاری کنم که روز خوبی داشته باشد، فقط یک روز خوب. مدت‌های مدید بی‌هدف سرگردان بوده‌ام و حالا این هدف زودگذر را به من داده‌اند. واقعاً احساس می‌کنم آن‌را به من داده‌اند. من فقط یک روز وقت برای بخشیدن دارم. پس چرا یک روزِ خوب نباشد؟ چرا روزی نباشد که آن را با دیگری شریک می‌شوم؟ چرا نباید ترانهٔ لحظه‌ای از زمان را در دست بگیرم و ببینم چقدر می‌تواند دوام داشته باشد؟ قوانین پاک‌شدنی‌اند. توانش را دارم. می‌توانم بخشنده باشم. هر روز دیوید لویتان
قبلاً هم بارها این‌را دیده‌ام، سرسپردگیِ توجیه‌ناپذیر. با ترس ناشی از بودن در کنار شخص نامناسب کنار می‌آیید؛ چون نمی‌توانید با ترس از تنهایی کنار بیایید، امید آلوده به تردید و تردید آغشته به امید. هربار که این احساسات را در صورت دیگری می‌بینم، برایم سنگین به‌نظر می‌آید. چیزی که در صورت ریانن هست، خیلی بیش‌تر از ناامیدی صرف است. مهربانی هم در آن هست. جاستین هرگز قدر این مهربانی را نخواهد دانست. من از همان لحظهٔ اول متوجهش می‌شوم؛ ولی به چشم کس دیگری نمی‌آید. هر روز دیوید لویتان
وقتی متوجه آمدنش شدم، ناخودآگاه لبخند زدم و او هم در جواب لبخند زد، به همین سادگی، ساده و پیچیده. بیش‌ترِ چیزها همین‌طور هستند. دیدم بعد از زنگ دوم دنبالش می‌گردم و بعد از زنگ سوم و چهارم هم همین‌طور. حتی احساس نمی‌کنم این کار را اختیاری انجام می‌دهم. می‌خواهم او را ببینم، ساده، پیچیده. هر روز دیوید لویتان
من مسافری بین‌راهی‌ام، و بااین‌که زندگی به این شیوه به‌معنی تنهاماندن است، آزادی‌بخش هم هست. هرگز خودم را با قوانین زندگی دیگری تعریف نمی‌کنم. هرگز با فشار هم‌سن‌وسال‌ها و اعتراض والدین کوتاه نمی‌آیم. وجود افراد را مثل قطعاتی می‌بینم که یک تصویر بزرگ را شکل می‌دهند و روی تصویر کلی تمرکز می‌کنم، نه جزئیات زندگی‌شان. یاد گرفته‌ام چطور مشاهده و بررسی کنم و این کار را از اغلب مردم بهتر انجام می‌دهم. گذشته چشمم را کور نمی‌کند و آینده نظرم را تغییر نمی‌دهد. بر حال تمرکز می‌کنم؛ چون سرنوشت من زندگی‌کردن در آن است. هر روز دیوید لویتان
اگر فقط یک چیز را خوب یاد گرفته باشم، همین است که همهٔ ما فقط می‌خواهیم همه‌چیز خوب باشد. ما حتی آرزوی اوضاع فوق‌العاده و حیرت‌انگیز و چشمگیر را هم نداریم. همه صرفاً با «خوب» راضی می‌شویم؛ چون بیش‌ترِ اوقات همان خوب هم کافی است. هر روز دیوید لویتان
استراتژی‌های جدید مقبول‌تر از قدیمی‌ها به نظر می‌رسند، زیرا امیدهای بدون حد و مرزی را در درون خود دارند. همان‌طور که ارسطو اشاره کرده «جوانان به راحتی فریب می‌خورند، چون خیلی سریع امید می‌بندند». شاید بتوان این جمله را بدین شکل ویرایش کرد که «جوانان به راحتی فریب می‌خورند، زیرا صرفا امید دارند». هیچ تجربه‌ای وجود ندارد که بخواهند انتظاراتشان را بر آن بنا کنند. اساسا امید تنها چیزی است که در اختیار دارند. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
آیا یک تغییر کوچک می‌تواند زندگی شما را متحول کند؟ احتمالا می‌گویید که بعید است. اما اگر یک تغییر کوچک دیگر هم اعمال کنید چه؟ یکی دیگر؟ و بعدی؟ بالاخره جایی می‌رسد که زندگی شما با یک تغییر کوچک دچار تحول خواهد شد. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- نقطه‌قوت عادات این است که می‌توانیم کارهایمان را بدون تأمل انجام دهیم. نقطه‌ضعفشان این است که دیگر به خطاهای کوچکمان در اجرای امور توجه نمی‌کنیم.
- عادت‌ها + رویکرد حساب‌شده = تسلط
- انعکاس و بازبینی، پروسه‌ای است که به شما اجازه می‌دهد نسبت به عملکردتان در گذر زمان آگاه شوید.
- هرقدر بیشتر به هویتتان وابسته شوید، امکان رشد فراتر نسبت به آن دشوارتر خواهد شد.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
زندگی دائما در حال تغییر است، بنابراین باید به‌صورت متناوب خودتان را بررسی کنید تا ببینید که آیا عادت‌ها و باورهای پیشین‌تان هنوز در خدمت شما قرار دارند یا خیر.
فقدان خودآگاهی یک سم است. انعکاس و بازبینی نقش پادزهر را ایفا می‌کند.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
«انسان‌ها نرم و انعطاف‌پذیر زاده می‌شوند؛ وقتی می‌میرند خشک و سخت می‌شوند. گیاهان نرم و لطیف زاده می‌شوند؛ وقتی می‌میرند خشک و ترد می‌شوند. هر کسی که سفت و انعطاف‌ناپذیر است، پیرو و هواخواه مرگ است. هر کسی که نرم و منعطف است، پیرو و هواخواه زندگی است. سخت و خشک خواهد شکست. نرم و انعطاف‌پذیر چیره خواهد شد.»
لائوتسه
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
نقطه‌قوت عادت‌ها این است که می‌توانیم کارها را بدون تأمل انجام دهیم. نقطه‌ضعف آن‌ها این است که شما به اجرای کارها به شیوه‌ای معین خو می‌گیرید و دیگر به خطاهای کوچکتان توجهی نمی‌کنید. پیش خودتان فرض می‌کنید که به‌واسطهٔ کسب تجربه، رو به بهبود هستید. اما در واقعیت صرفا عادت‌های کنونی‌تان را به کار می‌گیرید - نه اینکه بهترشان کنید. در واقع، برخی تحقیقات نشان داده‌اند که وقتی در یک مهارت تسلط یافتید، معمولا به‌مرور زمان عملکردتان اندکی تضعیف می‌شود. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- قانون طلایی می‌گوید انسان‌ها وقتی روی وظایفی کار می‌کنند که دقیقا در مرز توانمندی‌های کنونی‌شان جای گرفته، به اوج انگیزه‌هایشان می‌رسند.
- بزرگ‌ترین تهدید موفقیت، نه شکست بلکه بی‌حوصلگی است.
- وقتی عادت‌ها روتین می‌شوند، جذابیتشان را از دست می‌دهند و کمتر حس رضایت را به همراه دارند. در نتیجه از آن‌ها خسته می‌شویم.
- وقتی انگیزه وجود داشته باشد، هر کس می‌تواند به‌سختی تلاش کند. این توانایی پیشبرد کار در زمان بی‌حوصلگی است که تفاوت‌ها را رقم می‌زند.
- حرفه‌ای‌ها به برنامهٔ خود پایبند می‌مانند؛ آماتورها می‌گذارند زندگی در برنامه‌هایشان مداخله کند.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
فرق آدم‌های حرفه‌ای و آماتور در این است که حرفه‌ای‌ها آنچه آزاردهنده یا دردناک است را پشت سر می‌گذارند.
حرفه‌ای‌ها به برنامه پایبند می‌مانند؛ آماتورها می‌گذارند زندگی در کارشان مداخله کند. حرفه‌ای‌ها می‌دانند چه چیزی برایشان مهم است و با هدف به سمت آن حرکت می‌کنند؛ آماتورها به‌واسطهٔ ضروریات زندگی از مسیر اصلی خودشان رانده می‌شوند.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
نقطهٔ مطلوب تمایل در جایی رخ می‌دهد که همه‌چیز ۵۰. ۵۰ بین موفقیت و شکست تقسیم شده باشد. نیمی از اوقات به آنچه می‌خواهید می‌رسید. نیمی از اوقات این‌گونه نمی‌شود. باید به‌اندازهٔ کافی «پیروزی» داشته باشید تا بتوانید رضایت‌مندی را تجربه کنید و البته به‌اندازهٔ کافی «بخواهید» تا میل در وجودتان ایجاد شود. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
وقتی یک عادت جدید را شروع می‌کنید، باید تا می‌توانید رفتارتان را در آسان‌ترین حد ممکن نگه دارید تا حتی در شرایط غیرایده‌آل نیز بتوانید به آن‌ها پایبند بمانید. این ایده‌ای است که با جزئیات در بحث قانون سوم تغییر رفتار مطرح شده است.
اما وقتی یک عادت جا افتاد، باید پیشرفت خود را با گام‌های کوچک ادامه دهید. همین بهبودهای کوچک و چالش‌های جدید شما را دلگرم می‌کنند. و اگر بتوانید به‌صورت صحیح در منطقهٔ طلایی قرار بگیرید، می‌توانید به شرایطی برسید که تمرکزتان صرفا روی هدف جلب شود.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- رمز بیشینه‌سازی احتمال موفقیتتان این است که حوزهٔ صحیح را برای رقابت برگزینید.
- عادت صحیح را انتخاب کنید تا پیشرفت ساده شود. عادت نادرست را انتخاب کنید تا زندگی برایتان سخت شود.
- ژن‌ها نمی‌توانند به‌سادگی عوض شوند، یعنی در موقعیت‌های مطلوب برتری قدرتمندانه‌ای را برایتان ایجاد می‌کنند و در موقعیت‌های نامطلوب نیز شما را شدیدا عقب می‌اندازند.
- اگر عادت‌ها با توانمندی‌های طبیعی‌تان هم‌راستا باشند، ساده‌تر می‌شوند. عادت‌هایی را انتخاب کنید که بیشترین تناسب را با شما دارند.
- در بازی‌هایی شرکت کنید که هم‌راستا با نقاط قوتتان هستند. اگر نمی‌توانید یک حوزهٔ مطلوب را برای خودتان بیابید، آن را بسازید.
- ژن‌ها نیاز به سخت‌کوشی را از بین نمی‌برند. آن‌ها شفاف‌سازی می‌کنند. آن‌ها به ما می‌گویند باید در این حوزه‌ها تلاش کنی.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
حتی اگر به‌صورت ذاتی دارای استعداد بالایی نباشید، غالبا می‌توانید به بهترین فرد در یک حوزه و دستهٔ بسیار تخصصی تبدیل شوید.
جوشیدن در آب، سیب‌زمینی را نرم و تخم‌مرغ را سفت می‌کند. نمی‌توانید کنترلی بر روی ماهیت سیب‌زمینی یا تخم‌مرغ بودنتان داشته باشید، اما می‌توانید در بازی خاصی شرکت کنید که آن نرم یا سفت بودن به کارتان بیاید. اگر نمی‌توانید محیط مطلوبی را برای خودتان بیابید، می‌توانید موقعیت را از جایی که احتمالات علیه‌تان است به جایگاهی که شرایط به نفعتان است، تغییر دهید.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
چه زمانی حس زنده بودن دارم؟ چه زمانی خودِ واقعی‌ام را احساس می‌کنم؟». بدون قضاوت درونی و بدون اینکه به فکر راضی کردن مردم باشید. بدون گمانه‌زنی یا انتقاد شخصی. هر زمان که حس صحیح و کامل بودن داشتید، احتمالا در مسیر صحیح قرار دارید. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
نشانهٔ اینکه فلان وظیفه برای شما ساخته شده، این نیست که عاشق آن وظیفه باشید، بلکه باید آن وظیفه را ساده‌تر از دیگران انجام دهید و حین اجرایش کمتر عذاب بکشید. چه زمانی هست که شما از یک کار لذت می‌برید، درحالی‌که دیگران راجع به آن غرولند می‌کنند؟ آن کاری که به شما کمتر از دیگران صدمه می‌زند، برای شما ساخته شده است. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
اگر بتوانید حوزه‌ای که احتمال موفقیتتان در آن بیشتر است را بیابید، گام بزرگی را برای حفظ انگیزه و احساس موفقیت برداشته‌اید. از نظر تئوری، می‌توانید تقریبا از هر چیزی لذت ببرید. در عمل، احتمالا از چیزهایی لذت می‌برید که برای شما به‌سادگی حاصل می‌شوند. افرادی که در یک حوزهٔ بخصوص استعداد دارند، شایستگی بیشتری در آن وظیفه خواهند داشت و به خاطر انجام کار خوبشان مورد تمجید قرار می‌گیرند. آن‌ها انرژی خود را از دست نمی‌دهند، زیرا پیشرفت می‌کنند و پاداش‌هایی همچون حقوق بیشتر و فرصت‌های بهتر را دریافت می‌کنند که همین امر نه‌تنها خوشحال‌ترشان می‌کند بلکه موجب تحریکشان برای ایجاد کارهای باکیفیت‌تر می‌شود. این یک چرخهٔ پیشرفت است. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
اگر دوست دارید بیشتر مطالعه کنید و رمان‌های عاشقانهٔ پرسوزوگداز را به کتاب‌های غیرتخیلی ترجیح می‌دهید، از این سلیقه‌تان احساس شرمندگی نکنید. آنچه را بخوانید که دوست دارید. لزومی ندارد عادت‌هایی را بسازید که دیگران به شما تحمیل می‌کنند. آن عادتی که بیشتر با شما تناسب دارد را انتخاب کنید، نه عادتی که نزد جامعه محبوب‌تر است. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
افرادی که در صدر هر حوزهٔ رقابتی قرار دارند، نه‌تنها به‌خوبی تعلیم دیده‌اند، بلکه تناسب خوبی با وظیفه‌شان دارند. و به همین دلیل است که اگر می‌خواهید واقعا موفق شوید، باید کانون تمرکزتان را به شکل صحیح انتخاب کنید. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- عکس قانون چهارم تغییر رفتار می‌گوید «آن را عامل نارضایتی کنید».
- درصورتی‌که یک عادت بد دردناک یا عامل نارضایتی باشد، تمایل کمتری به تکرار آن داریم.
- همراهی افراد در یک مسئولیت می‌تواند باعث شود که در صورت بی‌تفاوتی و عدم اجرای تعهدات، با عواقب آنی مواجه شوید. عمیقا به تفکر دیگران راجع به خودمان اهمیت می‌دهیم و دوست نداریم ما را دست‌کم بگیرند.
- یک پیمان عادت می‌تواند برای افزودن هزینه‌های اجتماعی به هر رفتار استفاده شود. این قرارداد هزینه‌های تخطی از وعده‌هایتان را دردناک می‌کند و عمومیت می‌بخشد.
- همین‌که بدانید دیگران شما را می‌بینند، نقش یک محرک قوی را برایتان دارد.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- یکی از رضایت‌بخش‌ترین حس‌ها، احساس پیشرفت کردن است.
- ردیاب عادت، یک راه ساده برای سنجش اجرای یک عادت است – همچون علامت ضربدری که روی تقویم زده می‌شود.
- ردیاب‌های عادت و سایر فرم‌های سنجش بصری می‌توانند با فراهم‌سازی اسناد شفاف راجع به پیشرفت، موجب افزایش رضایت‌بخشیِ عاداتتان شوند.
- زنجیرهٔ عادت را نشکنید. سعی کنید مجموعه عادت‌هایتان را زنده نگه دارید.
- هیچ‌وقت دو بار پشت سرهم یک عادت را از دست ندهید. اگر یک روز کاری نکردید، سعی کنید هر چه سریع‌تر به مسیر اصلی خود بازگردید.
- صِرف اینکه یک مسئله قابل اندازه‌گیری است، دلیل نمی‌شود که اهمیت بیشتری داشته باشد.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- قانون چهارم تغییر رفتار می‌گوید «آن را رضایت‌بخش کنید».
- وقتی یک تجربه رضایت‌بخش باشد، تمایل بیشتری به تکرار آن رفتار داریم.
- مغز انسان به‌گونه‌ای تکامل یافته که پاداش‌های آنی را نسبت به پاداش‌های متأخر در اولویت قرار می‌دهد.
- قانون اصلی تغییر رفتار چنین می‌گوید: «آنچه پاداش آنی داشته باشد، تکرار خواهد شد. آنچه تنبیه آنی داشته باشد، مورد اجتناب قرار می‌گیرد».
- برای پایبندی به عادت باید حس موفقیت آنی را ایجاد کنید – حتی اگر به میزان اندکی باشد.
- سه قانون اول تغییر رفتار - «آن را شفاف و آشکار کنید، آن را جذاب کنید، آن را ساده کنید» - احتمال تکرار آن رفتار در همین دفعه را افزایش می‌دهند. قانون چهارم تغییر رفتار - «آن را رضایت‌بخش کنید» - احتمال تکرار آن رفتار در دفعاتِ بعد را افزایش می‌دهد.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
می‌توانیم خودمان را به‌گونه‌ای تعلیم دهیم که پاداش‌ها را به تاخیر بیندازیم - اما در این راستا باید هم‌راستا با ذات انسان کار کنید، نه علیه آن. بهترین روش برای این کار، افزودن مقداری لذت فوری به عادت‌هایی که در طولانی‌مدت بازده دارند و البته افزودن مقداری رنج آنی، به لذت‌هایی که بازده طولانی‌مدت ندارند. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- عکس قانون سوم تغییر رفتار می‌گوید «آن را دشوار کنید».
- ابزار تعهد، انتخابی است که در حال حاضر انجام می‌دهید تا رفتار بهتر شما برای آینده تضمین شود.
- برای اینکه رفتارهای آیندهٔ خود را تضمین کنید، باید عادت‌هایتان را به ذهن ناخودآگاه منتقل نمایید.
- تصمیمات یک‌باره -نظیر خرید یک تشک بهتر یا ثبت‌نام در یک برنامهٔ پس‌انداز خودکار- اقداماتی هستند که عادت‌های آیندهٔ شما را به‌صورت ناخودآگاه درمی‌آورند و به‌تدریج بازده فزاینده‌ای را به همراه خواهند داشت.
- بهره‌برداری از تکنولوژی برای اتوماسیون عادت‌ها، مطمئن‌ترین و موثرترین راه برای تضمین رفتار صحیح است.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- عادت‌ها می‌توانند طی چند ثانیه انجام شوند، اما طی دقایق یا ساعت‌های آتی بر رفتار شما تاثیر می‌گذارند.
- بسیاری از عادت‌ها در لحظات تعیین‌کننده رخ می‌دهند -عادت‌ها همچون دوراهی هستند- به‌گونه‌ای که یا شما را به مسیر بهره‌وری یا به مسیر خطا رهنمون می‌کنند.
- قانون دودقیقه‌ای می‌گوید که «وقتی یک عادت جدید را شروع می‌کنید، باید اجرای آن به کمتر از دو دقیقه زمان نیاز داشته باشد».
- هرقدر رسم و رسوم دقیق‌تری را برای شروع یک عادت بنیان بگذارید، احتمال اینکه بتوانید به تمرکز عمیق و لازم برای اجرای کارهای بزرگ دست بیابید، بیشتر است.
- پیش از بهینه‌سازی، خودتان را استاندارد کنید. ابتدا باید عادت وجود داشته باشد که بتوانید آن را ارتقا دهید.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
استراتژی‌های این‌چنینی، یک دلیل دیگر هم برای تاثیرگذاری دارند: آن‌ها هویتی که می‌خواهید بسازید را تقویت می‌کنند. اگر ۵ روز پشت سر هم در باشگاه حاضر شوید – ولو اینکه به مدت ۲ دقیقه باشد – رأی‌های مثبتی را برای هویت جدیدتان صادر می‌کنید. شما نگران تناسب اندام خود نیستید. شما بر روی تبدیل به شخصیتی متمرکز شده‌اید که دوست ندارد در جلسات باشگاهش غیبت کند. شما کوچک‌ترین گام‌هایی را برمی‌دارید که تاییدکنندهٔ نوع شخصیت مدنظرتان هستند. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
افراد غالبا فکر می‌کنند اگر یک صفحه مطالعه یا یک دقیقه مدیتیشن یا برقراری یک تماس برای بازاریابی را هدف‌گذاری کنیم، عجیب است. اما هدف نهایی ما این نیست. ما می‌خواهیم بر روی آن عادت تسلط پیدا کنیم. حقیقتا باید یک عادت جا بیفتد تا بتواند بهبود پیدا کند. اگر نتوانید مهارت‌های پایه‌ای را به‌درستی یاد بگیرید، امید چندان زیادی برای تسلط بر جزئیات کار وجود ندارد. به‌جای اینکه سعی کنید از همان ابتدا یک عادت ایده‌آل را مهندسی کنید، یک کار ساده را به‌صورت مداوم انجام دهید. باید ابتدا به استاندارد برسید تا بتوانید سراغ بهینه‌سازی بروید. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
قانون دودقیقه‌ای
حتی زمانی که می‌دانید باید شروع کوچکی داشته باشید، امکان دارد به‌سادگی اسیر انتخاب‌های خیلی بزرگ شوید. وقتی رویای ایجاد یک تغییر را در ذهن می‌پرورانید، هیجان بر شما غلبه می‌کند و در نهایت اقدامات زیاده از حد را در بازهٔ زمانی بسیار کوتاه انجام می‌دهید. موثرترین راهی که برای مقابله با این گرایش یافته‌ام، بهره‌برداری از «قانون دودقیقه‌ای» است. این قانون می‌گوید «وقتی یک عادت جدید را شروع کنید که اجرای آن به کمتر از دو دقیقه زمان نیاز داشته باشد».
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
عادت‌ها همچون پیچ ورود به بزرگراه هستند. آن‌ها شما را به سمت جاده هدایت می‌کنند و پیش از اینکه متوجه شوید، با سرعت به سمت رفتار بعدی حرکت می‌کنید. به نظر می‌رسد ادامه دادن کارهایی که پیش‌تر انجام داده‌اید راحت‌تر از شروع کارهای متفاوت باشد. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- رفتار انسان از «قانون کمترین تلاش» پیروی می‌کند. طبیعتا به سمت گزینه‌هایی تمایل پیدا می‌کنیم که به کمترین میزانِ تلاش نیاز دارند.
- محیطی بسازید که اجرای کار صحیح در آن، به ساده‌ترین شکل ممکن انجام بگیرد.
- اصطکاکِ مربوط به رفتارهای خوب را کاهش دهید. وقتی اصطکاک پایین باشد، عادت‌ها ساده می‌شوند.
- اصطکاک مربوط به رفتارهای بد را افزایش دهید. وقتی اصطکاک بالا باشد، عادت‌ها دشوار می‌شوند.
- محیط خود را آماده کنید تا اقدامات آتی ساده‌تر شوند.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
«وقتی وارد اتاقی می‌شوم، همه‌چیز سر جای خودش قرار دارد. زیرا این کار را هر روز و در تمامی اتاق‌ها انجام می‌دهم و تمام وسایلم همیشه در شرایط خوبی قرار دارند… افراد فکر می‌کنند خیلی سخت‌کوش و دقیق هستم، اما حقیقتا خیلی هم تنبلم. اما این تنبلی را به شکلی فعالانه بروز می‌دهم. این‌طوری در زمان صرفه‌جویی می‌شود». عادت‌های اتمی جیمز کلیر
«شرکت‌های ژاپنی بر مفهومی تحت عنوان «تولید ناب» تاکید داشتند که بی‌وقفه بر روی از بین بردن انواع ضایعات و اتلافات در پروسهٔ تولید تاکید می‌کند و حتی دست به طراحی مجدد محیط کار می‌زند تا کارگران مجبور نباشند برای برداشتن ابزارهای موردنیازشان دائم بچرخند و بدین ترتیب زمانشان را تلف کنند. در نتیجهٔ این طرح، کارخانه‌های ژاپنی بهینه‌تر شدند و اطمینان محصولات ژاپنی نسبت به محصولات آمریکایی افزایش یافت. در سال ۱۹۷۴، تماس‌های خدماتی برای تلویزیون رنگی‌های ساخت آمریکا، ۵ برابر بیشتر از تلویزیون‌های ژاپنی بود. در سال ۱۹۷۹، کارگران آمریکایی سه برابر بیشتر از ژاپنی‌ها برای مونتاژ دستگاه‌ها وقت گذاشتند». عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- قانون سوم تغییر رفتار می‌گوید «آن را ساده کنید».
- موثرترین فرم یادگیری، تمرین کردن است نه برنامه‌ریزی.
- بر روی عمل کردن تمرکز کنید، نه حرکت کردن.
- شکل‌دهی به عادت، پروسه‌ای است که در آن، رفتار به‌تدریج و از طریق تکرار به سمت ناخودآگاه حرکت می‌کند.
- مدت‌زمانی که یک عادت را اجرا می‌کنید، به‌اندازهٔ تعداد دفعاتی که آن عادت را انجام می‌دهید اهمیت ندارد.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
«یادگیری یک زبان جدید، نواختن یک ساز یا اجرای حرکاتی که به آن‌ها عادت نداریم، دشواری زیادی دارند، زیرا حواس ما باید از مسیرهایی عبور کنند که هنوز ساخته نشده‌اند و جا نیفتاده‌اند؛ اما فقط با تکرار مداوم است که این مسیر کوتاه می‌شود و دشواری از بین می‌رود؛ اقدامات ما آن‌قدر ناخودآگاه می‌شوند که می‌توانند حتی در صورت مشغولیت ذهن به چیزهای دیگر نیز انجام بگیرند». عادت‌های اتمی جیمز کلیر
اگر دوست دارید بر یک عادت مسلط شوید، نکتهٔ کلیدی، تکرار است، نه اینکه دنبال ایده‌آل باشید. لزومی ندارد که تمامی ویژگی‌های یک عادت جدید را ترسیم کنید. صرفا کافی است آن را تمرین کنید. این اولین برداشت ما از قانون سوم است: کافی است که خودتان را وارد کار کنید. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
به‌سادگی می‌توان در مسیر تلاش برای یافتن برنامهٔ بهینهٔ تغییر گرفتار شد: سریع‌ترین راه برای کاهش وزن، بهترین برنامه برای عضله‌سازی، ایدهٔ ایده‌آل برای کسب‌وکارهای جانبی. آن‌قدر درگیر بهترین روش‌ها می‌شویم که هیچ‌گاه همت نمی‌کنیم و قدم برنمی‌داریم. همان‌طور که ولتر اشاره کرده «بهتر بودن، دشمن وضعیت فعلی است». عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- عکس قانون دوم تغییر رفتار می‌گوید «آن را غیرجذاب کنید».
- هر رفتار دارای یک تمایل سطحی و یک انگیزهٔ اساسی و عمیق‌تر است.
- عادت‌های شما راهکارهای مدرن برای تمایلات دیرین هستند.
- عامل عادت‌های شما، در واقع همان پیش‌بینی است که قبل از اقدام انجام می‌دهید. این پیش‌بینی نوعی احساس در شما به وجود می‌آورد.
- عواید اجتناب از یک عادت بد را برجسته کنید تا از جذابیت آن عادت در نظر شما کاسته شود.
- عادت‌ها وقتی جذاب می‌شوند که آن‌ها را به احساسات مثبت نسبت دهیم و وقتی از جذابیتشان کاسته می‌شود که به احساسات منفی ارتباط پیدا کنند. پیش از یک عادت دشوار، کاری را انجام دهید که از آن لذت می‌برید و همین موضوع یک رسم انگیزشی را برای شما ایجاد می‌کند.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- فرهنگی که در آن زندگی می‌کنیم، تعیین می‌کند که کدام رفتارها برای ما جذابند.
- تمایل داریم رفتارهایی را به کار بگیریم که مورد تمجید و تایید فرهنگمان قرار می‌گیرند، زیرا عمیقا دوست داریم در دل قبیلهٔ خود جای بگیریم و به آن تعلق داشته باشیم.
- به تقلید عادات سه گروه اجتماعی تمایل داریم: نزدیکان (دوستان و خانواده) ، اکثریت (قبیله) و قدرتمندان (افرادی که جایگاه و پرستیژ دارند).
- یکی از موثرترین کارهایی که می‌توانید برای ایجاد عادت‌های بهتر انجام دهید، پیوستن به فرهنگی است که (۱) رفتار مطلوب شما، رفتار معمول آن‌ها باشد و (۲) از قبل مشترکاتی را با آن گروه داشته باشید.
- رفتار معمول و نرمال یک قبیله، غالبا بر رفتار مطلوب فرد می‌چربد. در اکثر مواقع، ترجیح می‌دهیم به همراه جمع اشتباه کنیم تا اینکه خودمان به‌تنهایی کار صحیح را انجام دهیم.
- اگر یک رفتار بتواند برای ما منزلت، احترام و تمجید به همراه داشته باشد، آن رفتار را جذاب می‌بینیم.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
دانشمندان این پدیده را به‌عنوان تفاوت میان «خواستن» و «دوست داشتن» مطرح می‌کنند.
مغزتان برای خواستن پاداش‌ها، مدارهای عصبی بسیار بیشتری را نسبت به دوست داشتن آن‌ها در نظر گرفته است. مراکز خواستن در مغز بزرگ‌اند: ساقهٔ مغز، هستهٔ اکومبنس، ناحیهٔ تگمنتوم شکمی، جسم مخطط، آمیگدال و بخش‌هایی از قشر پیش پیشانی. در مقام مقایسه، مراکز دوست داشتن در مغز بسیار کوچک‌ترند. آن‌ها را غالبا «نقاط حساس لذتی» می‌نامیم و همانند جزایر کوچکی در جای‌جای مغز توزیع شده‌اند. مثلا محققان دریافته‌اند که ۱۰۰ درصد از هستهٔ اکومبنس در حین پروسهٔ خواستن فعال می‌شود. درحالی‌که تنها ۱۰ درصد از این هسته در حین دوست داشتن فعال می‌شود.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
به دور و اطراف خود نگاه کنید. جامعه با نسخه‌های کاملا مهندسی‌شده از واقعیت پر شده که جذاب‌تر از دنیای نیاکان‌مان است. فروشگاه‌ها از مانکن‌هایی با باسن و سینهٔ برجسته بهره می‌گیرند تا لباس‌هایشان را بفروشند. رسانه‌های اجتماعی لایک‌ها و تمجیدهای بیشتری را تنها طی چند دقیقه به ما ارائه می‌کنند، چیزی که نمی‌توانیم در خانه و محیط کار به آن برسیم. پورن‌های آنلاین، صحنه‌های تحریک‌کننده را به شکلی کنار یکدیگر تدوین می‌کنند که نمی‌توان در زندگی واقعی جایگزینی برای آن‌ها پیدا کرد. تبلیغات با ترکیبی از نورپردازی ایده‌آل، آرایش حرفه‌ای و ادیت‌های فوتوشاپی ساخته می‌شوند – حتی مدل هم شبیه به شخصی که در تصویر نهایی ظاهر می‌شود نیست. این‌ها محرک‌های فراطبیعی در دنیای مدرن ما هستند. آن‌ها ویژگی‌هایی که ذاتا برای ما جذابند را با اغراق بسیار ارائه می‌کنند و به همین دلیل، غرایزمان وحشی می‌شوند و در نتیجه به سمت عادت به خریدهای بیش از حد، عادت به رسانه‌های اجتماعی، عادت به پورن، عادت به خوراک و بسیاری عادات دیگر می‌رویم. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- معکوس قانون اول تغییر رفتار این است که «آن را مخفی کنید».
- زمانی که یک عادت شکل گرفت، احتمال اینکه فراموش شود اندک است.
- افرادی که کنترل زیادی بر روی خودشان دارند، کمتر از سایرین با موقعیت‌های وسوسه‌انگیز مواجه می‌شوند. برای آن‌ها نادیده‌گیری وسوسه ساده‌تر از مقاومت در برابر آن است.
- یکی از عملی‌ترین راه‌های حذف یک عادت بد این است که کمتر در معرض سرنخ‌های محرک آن قرار بگیرید.
- کنترل شخصی یک استراتژی کوتاه‌مدت است و برای بلندمدت جواب نمی‌دهد.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
وقتی یک عادت کدگذاری شد، پس از ظهور سرنخ‌های محیطی مربوط به آن، برای انجامش وسوسه خواهید شد. این یکی از دلایلی است که تکنیک‌های تغییر رفتار می‌توانند پیامدهای منفی داشته باشند. وقتی کلیپ‌ها و اسلایدهای مربوط به تکنیک‌های کاهش وزن را به افراد چاق ارائه می‌دهید و آن‌ها را خجالت‌زده می‌کنید، باعث می‌شود تحت فشار قرار بگیرند و در نتیجه بسیاری از آن‌ها به همان استراتژی محبوب خود بازگردند: خوردن بیش‌ازحد. نمایش تصاویر ریه‌های تیره‌شده به افراد سیگاری، باعث می‌شود اضطرابشان بیشتر شود و به همین دلیل تعداد زیادی از آن‌ها به کشیدن سیگار روی می‌آورند. اگر به سرنخ‌ها دقت نکنید، امکان دارد همان رفتاری که می‌خواهید متوقف کنید را تحریک نمایید. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
افرادی که بیشترین کنترل را روی خودشان دارند، معمولا آن‌هایی هستند که کمتر از آن بهره می‌گیرند. هر قدر کمتر خودتان را محدود کنید، اجرای این محدودیت‌ها برایتان ساده‌تر خواهد بود. قبول دارم که ثبات قدم، شهامت و قدرت اراده از لازمه‌های موفقیتند، اما برای بهبود در این ویژگی‌ها نباید خودتان دیسیپلین بیشتری داشته باشید، بلکه باید محیطی با دیسیپلین بیشتر داشته باشید. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
یاد گرفته‌ایم که یک رفتار ناسالم را به ضعف اخلاقی و روحی نسبت بدهیم. اگر وزنتان زیاد است، سیگاری هستید یا مواد می‌کشید، در کل عمرتان به شما گفته‌اند که این مشکلات به خاطر فقدان کنترل بر روی خودتان است – شاید حتی ادعا کنند که شما آدم بدی هستید. این ایده که مقدار اندکی نظم و دیسیپلین، می‌تواند تمامی مشکلاتمان را حل کند، عمیقا در فرهنگ ما ریشه دوانده است. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- اعمال تغییرات کوچک در چارچوب می‌تواند به تغییرات بزرگ و تدریجی در رفتارتان ختم شود.
- هر عادت با یک سرنخ آغاز می‌شود. احتمال اینکه سرنخ‌های برجسته به چشممان بیایند، بسیار بیشتر است.
- سرنخ‌های عادت‌های خوب را به شکلی مشهود در محیط پیرامونتان قرار دهید.
- معمولا عادت‌های شما نه با یک محرک خاص بلکه با کل چارچوب پیرامون آن رفتار همراه هستند. آن چارچوب به سرنخ شما تبدیل می‌شود.
- ایجاد عادت‌های جدید در محیط جدید ساده‌تر است، زیرا لزومی ندارد در آنجا با سرنخ‌های قدیمی بجنگید.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- اولین قانون تغییر رفتار این است که «آن را شفاف و آشکار کنید».
- دو مورد از رایج‌ترین سرنخ‌ها، زمان و موقعیت مکانی هستند.
- ایجاد قصد اجرا، یک استراتژی است که می‌توانید از آن برای تخصیص یک زمان و موقعیت مکانی ویژه به عادت جدیدتان بهره بگیرید.
- فرمول قصد اجرا این‌چنین است: «من (فلان رفتار) را در (بهمان زمان) و در (فلان موقعیت مکانی) انجام خواهم داد».
- زنجیره‌سازی عادت، یک استراتژی است که می‌توانید از آن برای جفت کردن یک عادت جدید با یکی از عادت‌های کنونی‌تان استفاده کنید.
- فرمول زنجیره‌سازی عادت چنین است: «پس از (فلان عادت فعلی) ، (آن عادت جدید) را انجام خواهم داد».
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
کلید کار اینجاست که رفتار مطلوبتان را با کاری که هم‌اکنون هر روز انجام می‌دهید، گره بزنید. وقتی در این ساختار اساسی مهارت پیدا کردید، می‌توانید با زنجیر کردن متوالی عادت‌های کوچک، زنجیره‌های بزرگ‌تری را بسازید. این کار به شما اجازه می‌دهد از نیروی طبیعی حاصل از یک رفتار بهره بگیرید و سراغ رفتار بعدی بروید – یک نسخهٔ مثبت از اثر دیدروت. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
وقتی صحبت از ساختن عادت‌های جدید می‌شود، می‌توانید ارتباط میان رفتارها را به نفع خودتان به کار بگیرید. یکی از بهترین راه‌ها برای ایجاد یک عادت جدید، شناسایی عادت‌های کنونی است که هم‌اکنون هر روز انجام می‌دهید و در ادامه باید رفتار جدید خود را میان آن‌ها جای دهید. به این رویکرد «زنجیره‌سازی عادت‌ها» می‌گویند. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
به عادت‌هایتان زمان و فضا بدهید تا در دنیای شما زندگی کنند. هدف این است که با تکرارهای کافی، بحث زمان و موقعیت مکانی کاملا برایتان جا بیفتد، به‌گونه‌ای که بتوانید کار درست را در زمان درست انجام دهید، حتی اگر نتوانید دلیلش را توضیح دهید. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
افرادی که برنامهٔ ویژه‌ای را برای زمان و مکان اجرای یک عادت جدید دارند، احتمالا بیش از سایرین آن را پیگیری خواهند کرد. افراد زیادی هستند که سعی می‌کنند عادت‌هایشان را بدون بررسی این جزئیات تغییر دهند. به خودمان می‌گوییم «می‌خواهم سالم‌تر غذا بخورم» یا «می‌خواهم بیشتر بنویسم» ، اما هیچ‌گاه دربارهٔ زمان و مکان اجرای این رخدادها صحبت نمی‌کنیم. آن را به دست شانس می‌سپاریم و امیدواریم که «صرفا اجرای آن را به خاطر بیاوریم» یا در زمان صحیح انگیزهٔ لازم را داشته باشیم. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- با تمرین کافی، مغز شما می‌تواند بدون تفکر خودآگاه، سرنخ‌های منتج به خروجی‌های معین را شناسایی کند.
- وقتی عادت‌هایمان خودکار شدند، دیگر به کاری که انجام می‌دهیم توجه نمی‌کنیم.
- پروسهٔ تغییر رفتار همواره با آگاهی آغاز می‌شود. باید ابتدا عادت‌هایتان را بشناسید تا بتوانید آن‌ها را تغییر دهید.
- روش «اشاره و فراخوان» با بیان شفاهی اقدامات، موجب افزایش آگاهی شما نسبت به عادت‌های ناخودآگاهتان می‌شود.
- کارت امتیازی عادت‌ها، رویکردی ساده است که می‌توانید از آن برای کسب آگاهی بیشتر نسبت به رفتارتان بهره بگیرید.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
هر قدر یک رفتار بیشتر به‌صورت خودکار صورت گیرد، احتمال اینکه آگاهانه و با تفکر قبلی آن را انجام دهیم، کاهش می‌یابد. و وقتی یک کاری را پیش‌تر، هزار بار انجام داده‌ایم، کم‌کم به آن سرسری نگاه می‌کنیم. فرض می‌کنیم که دفعهٔ بعد هم مثل آخرین بار انجام می‌شود. آن‌قدر به کارهای همیشگی‌مان عادت می‌کنیم که دیگر از خودمان نمی‌پرسیم که انجام چنین کاری درست است یا خیر. بسیاری از نقصان‌های عملکردی ما را می‌توان تا حد زیادی به فقدان خودآگاهی نسبت داد. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
تحلیل‌گران ارتش از روی نقطهٔ چشمک‌زن روی صفحهٔ رادار، موشک دشمن و هواپیماهای ناوگان خودشان را تشخیص می‌دهند، با اینکه هر دوی آن‌ها سرعت مشابهی دارند، در یک ارتفاع پرواز می‌کنند و تقریبا از هر نظر روی رادار یکسان به نظر می‌رسند. در طول جنگ خلیج، ناوسروان مایکل رایلی با دستور خود مبنی بر معدوم کردن یک موشک، یک ناو کامل را نجات داد – با اینکه روی رادار دقیقا شبیه به هواپیماهای همان ناوگان به نظر می‌رسید. او تصمیم صحیح را گرفت، اما حتی افسرهای ارشد او هم نمی‌توانستند بگویند چطور این کار را انجام داده است. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- عادت، رفتاری است که به‌اندازهٔ کافی تکرار شده و به شکل خودکار انجام می‌گیرد.
- هدف غایی عادت‌ها، حل مسائل زندگی با صرف کمترین انرژی و تلاش ممکن است.
- هر عادت می‌تواند به حلقهٔ بازخوردی تجزیه شود که چهار مرحله را در خود دارد: سرنخ، تمایل، پاسخ و پاداش.
- چهار قانون تغییر رفتار، یک سری قوانین ساده هستند که می‌توانیم از آن‌ها برای ایجاد عادت‌های بهتر بهره بگیریم. آن‌ها عبارت‌اند از:
(۱) آن را شفاف و آشکار کنید؛
(۲) آن را جذاب کنید؛
(۳) آن را ساده کنید؛
(۴) آن را رضایت‌بخش کنید.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
نهایتا پاسخ شما به یک پاداش منجر می‌شود. پاداش‌ها، هدف نهایی هر عادتی هستند. سرنخ، به معنای اطلاع یافتن از این پاداش، تمایل به معنای خواست درونی شما نسبت به کسب آن و پاسخ به معنای تلاش برای کسب آن است. ما به دنبال پاداش‌هاییم، چون: (۱) ما را راضی می‌کنند و (۲) به ما می‌آموزند. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
سومین مرحله، پاسخ است. پاسخ در واقع همان عادت یا روتینی است که اجرا می‌کنید و به شکل یک تفکر یا اقدام است. امکان دارد این پاسخ به میزان تمایل و تحریک شما بستگی داشته باشد یا حتی اصطکاکی که همراه با آن رفتار وجود دارد. اگر یک اقدام بخصوص به تلاش جسمی یا ذهنی زیادی نیاز داشته باشد و هم‌اکنون تمایل ندارید این میزان تلاش کنید، سراغ آن کار نخواهید رفت. همچنین پاسخ شما به توانایی‌تان نیز بستگی دارد. ساده به نظر می‌رسد اما یک عادت، فقط زمانی رخ می‌دهد که توانایی انجامش را داشته باشید. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
تمایل‌ها در افراد مختلف، متفاوتند. از نظر تئوری، هر خرده اطلاعاتی می‌تواند به یک تمایل دامن بزند، اما عملا افراد مختلف با سرنخ‌های متفاوتی تحریک می‌شوند. یک قمارباز با کشیدن اهرم ماشین اسلات است که جرقه‌ای در ذهنش زده می‌شود و موج شدیدی از تمایل به این کار وجودش را فرا می‌گیرد. اما برای کسی که به‌ندرت قمار می‌کند، سروصدا و شکوه کازینو صرفا یک پارازیت نه‌چندان مهم است. سرنخ‌ها تا زمانی که تفسیر نشوند، بی‌معنی هستند. افکار، احساسات و عواطف ناظر است که یک سرنخ را به تمایل و وسوسه تبدیل می‌کند. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
تمایل، دومین مرحله است و نیروی انگیزشیِ پشتیبانِ عادت‌ها محسوب می‌شود. اگر مقدار مشخصی از تمایل یا انگیزه وجود نداشته باشد -بدون وسوسهٔ تغییر- هیچ دلیلی برای اقدام کردن نداریم. آنچه بدان تمایل دارید، خودِ عادت نیست، بلکه تغییری است که به وجود می‌آورد. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
عادت‌ها آزادی را محدود نمی‌کنند بلکه آن را می‌سازند. در واقع افرادی که عادت‌هایشان را کنترل نمی‌کنند، غالبا همان‌هایی هستند که کمترین آزادی را دارند. بدون عادت‌های مالی خوب، شما همواره برای پول کلنجار خواهید رفت. بدون عادات خوب برای سلامتی، انگار همیشه کمبود انرژی دارید. بدون عادات خوب برای آموختن، همواره از منحنی یادگیری عقب می‌مانید. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- سه لایه تغییر وجود دارد: تغییر در خروجی، تغییر در پروسه و تغییر در هویت.
- موثرترین راه برای تغییر عادت‌ها، این است که نه بر روی دستاوردهای مدنظرتان، بلکه بر روی شخصیتی که دوست دارید تمرکز کنید.
- برای تبدیل به بهترین نسخه از خودتان، باید دائما باورهایتان را ویرایش کرده و هویتتان را به‌روز کنید و گسترش دهید.
- دلیل اهمیت واقعی عادت‌ها، این نیست که به نتایج بهتری ختم می‌شوند (اگرچه می‌توانند این نقش را ایفا کنند) ، بلکه می‌توانند باورهایی را که به خودتان دارید، تغییر دهند.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
من نمی‌توانستم تاب گذرِ چیزها را بیاورم. رفتن و گذشتن و عبور هرچه که بود مرا خفه می‌کرد از اندوه.
و او می‌رقصید، می‌رقصید با موزیک و ریتم دایره‌ی زمین؛ می‌چرخید با چرخش زمین، مثل صفحه‌ای گرد، وقتی چهره‌ها یکسان هم به جانب نور می‌چرخیدند و هم به جانب تاریکی، او به سمت روشنایی روز می‌رقصید.
سابینا آنائیس نین
چسبیده بودم به لحظات دوست‌داشتنی زندگی‌ام، دست‌هایم به هر ساعت زندگی چنگ می‌انداخت. دستان من همیشه در ولعِ در آغوش کشیدنی تنگ بودند. می‌خواستم نور، باد، خورشید، شب و همه‌ی دنیا را درآغوش بگیرم و نگه دارم. می‌خواستم نوازش کنم، التیام ببخشم، بجنبانم، آرامش ببخشم، احاطه شوم و احاطه کنم. تحت فشار بودم و آن‌قدر چیزهای زیادی را در آغوشم نگه داشتم که شکستم‌شان. آن‌ها شکستند و دور شدند از من. آن‌گاه همه چیز از من دور شد و گریخت. و من محکوم شدم به نگه نداشتن. سابینا آنائیس نین
وقتی می‌نشینم جلوی آینه‌ام به خودم می‌خندم. موهام را برس می‌کشم. جفتی چشم هست، دو بافه‌ی درازِ گیسو، دو پا. نگاه می‌کنم به آن‌ها مثل تاس‌هایی در جعبه، در فکر این‌که اگر تکان بدهم و مثل تاس بریزم‌شان بیرون می‌آیند و می‌شوند من؟ نمی‌توانم بگویم چگونه همه‌ی این تکه‌های مجزا می‌توانند من بشوند. من وجود ندارم. من بدن نیستم. وقتی با کسی دست می‌دهم حس می‌کنم طرف بسیار دور است، که در اتاق دیگر است، و این‌که دست من در آن اتاق دیگر است. وقتی فین می‌کنم می‌ترسم که شاید دماغم باقی بماند روی دستمال. سابینا آنائیس نین
ترس از دیوانگی، تنها ترس از دیوانگی ما را بیرون خواهد راند از محدوده‌ی انزوامان، از حریم تنهایی‌مان. ترس از دیوانگی دیوارهای خانه‌ی پنهان‌مان را خواهد سوزاند و ما را به جهان بیرون روانه خواهد کرد، در جست‌وجوی تماسی گرم. جهان‌ها خودساخته و خودپرورده بیش از اندازه پُر از اشباح و غول‌هایند. سابینا آنائیس نین
من خسته‌ترین زن جهان هستم. بیدار که می‌شوم خسته‌ام. زندگی به تلاش نیاز دارد که من نمی‌توانم بکنم. لطفاً کتاب سنگینی به‌م بده. نیاز دارم چیزی به سنگینی آن روی سرم بگذارم. مجبورم پاهایم را زیر بالش بگذارم همیشه، تا بتوانم روی زمین بایستم. وگرنه خودم را احساس می‌کنم که دور می‌شوم با سرعتی وحشتناک، به خاطر سبکی‌ام. می‌دانم که مرده‌ام. به محض این‌که چیزی بگویم صداقتم می‌میرد، دروغی می‌شود که سردی‌اش سرد می‌کند مرا. چیزی نگو، چراکه می‌دانم تو مرا می‌فهمی، و من می‌ترسم از فهمت. من یک‌چنین ترسی دارم از پیدا کردن یکی دیگر شبیه خودم، و یک‌چنین میلی به پیدا کردن چنین کسی! من کاملاً تنهایم، اما همچنین چنین ترسی دارم که خلوتم شکسته شود و من دیگر سرور و فرمانروای جهانم نباشم. من وحشتی عظیم دارم از فهمیدن تو، چراکه تو با فهمت نفوذ می‌کنی به جهانم؛ و آن‌گاه من افشاشده می‌مانم و مجبور می‌شوم قلمرو پادشاهی‌ام را با تو قسمت کنم. سابینا آنائیس نین
من نمی‌توانم از هیچ رویداد یا مکانی مطمئن باشم، به‌جز از تنهایی‌ام. بگو به من که ستاره‌ها درباره‌ام چه می‌گویند. آیا زحل چشم‌هایی از پیاز دارد که همیشه می‌گرید؟ آیا عطارد پرهای جوجه‌ای دارد در پایش؟ و مریخ آیا ماسک گاز می‌زند؟ جوزا، دوقلوهای تحول یافته، آیا تمام وقت تحول می‌یابند، گردان به گرد سیخ، جوزای کبابی؟ سابینا آنائیس نین
من زنی هستم با چشم‌های گربه‌ای سیامی که می‌خندد همیشه پشت ناگوارترین کلمات، در حال مسخره کردن شور و شدت خودم. من می‌خندم چرا که من گوش می‌دهم به دیگری و باور دارم دیگری را. من عروسک خیمه‌شب‌بازی‌ای هستم که انگشتانی ناماهر می‌جنبانندش، جنبان و جدا از هم، به‌هم‌ریخته‌ی ناهمساز؛ دستی مرده، دیگری تمجیدگر در میان هوا. من می‌خندم، نه هنگامی که خنده‌ام متناسب با حرف‌های من است، بلکه متناسب با اعماق نهفته‌ی حرفم. می‌خواهم بدانم چه دارد می‌دود آن زیر که گسسته گشته با آشوب‌های تلخ. این دو جریان به هم نمی‌رسند. در خودم دو زن را می‌بینم، به طرز غریبی بسته به یکدیگر، مثل دوقلوهای سیرک. سابینا آنائیس نین
من چهره‌ی دیگر توام
چهره‌های ما لحیم شده به هم با موی نرم، لحیم‌شده به هم، که نشان می‌دهد دو نیمرخِ یک روح را. حتا زمانی که مثل نفس از میان اتاقی می‌گذرم، دیگران را آزار می‌دهم، می‌فهمند که من عبور کرده‌ام.
من شعله‌ی سفید نفس‌ات بودم، نفس باد سمومِ تو که می‌پژمرد جهان را. من وام گرفتم پیداییِ تو را و به خاطر تو بود که اثرم را بر جهان گذاشتم. من ستایش کردم شعله‌ی خودم را در تو.
سابینا آنائیس نین
تمام کن لرزیدن و تکان‌خوردن، نفس‌نفس زدن و لعن کردن را، و دوباره پیدا کن هسته‌ات را که منم. آرام بگیر از مچالگی، اعوجاج و انحراف. برای ساعتی تو من خواهی بود، یعنی، نیمه‌ی دیگر خودت. نیمه‌ای که گمش کرده‌ای. آنچه را که سوزانده‌ای، شکسته‌ای و پاره کرده‌ای هنوز در دست‌های من است: من نگاه‌دارنده‌ی چیزهای ظریفم و نگاه داشته‌ام از تو آنچه را که زایل‌ناشدنی است.
حتا جهان و خورشید نمی‌توانند نشان بدهند دو چهره‌شان را به یک‌باره.
حالا ما به‌طرزی تفکیک‌ناپذیر در هم تنیده‌ایم. من گرد هم آورده‌ام همه‌ی تکه‌ها را. بازمی‌گردانم آن‌ها را به تو. تو دویده‌ای با باد، در حال پراکندن و نابودی. من دویده‌ام پشت سرت، مثل سایه‌ات، در حال جمع‌کردن آنچه که تو افشانده‌ای در خزانه‌های عمیق.
سابینا آنائیس نین
وقتی تو را دیدم سابینا، بدنم را انتخاب کردم.
می‌گذارم مرا برداری ببری به باروری نابودی‌ات. من تنی را انتخاب می‌کنم آن‌گاه، چهره‌ای را، و صدایی را. من تو می‌شوم. و تو من می‌شوی. خاموش کن راهِ هیجان‌انگیز تنت را، و تو خواهی دید در من، دست ناخورده، ترس‌های خودت را، افسوس‌های خودت را. خواهی دید عشقی را که محروم شده بود از شورهای تو، و من می‌بینم شورهایی را محروم شده از عشق. بیرون بیا از نقشت، و خودت باش در هسته‌ی میل‌های حقیقی‌ات. برای یک لحظه دست بردار از انحراف خشن‌ات. رها کن این شیوه‌ی سرکش خشمناکت را.
سابینا آنائیس نین
سابینا، تو نشانت را بر جهان گذاشتی. من عبور می‌کنم از این جهان همچون روح. شب‌ها آیا هیچ‌کس توجه می‌کند به جغد روی درخت، به خفاشی که می‌خورد به شیشه‌ی پنجره وقتی دیگران مشغول صحبت‌اند، به چشم‌هایی که بازتاب دارند مثل آب و می‌نوشند مثل کاغذخشک‌کن، ترحمی که سوسو می‌زند به‌آرامی همچون نور شمع، فهمی که مردم قرار می‌دهند خودشان را در آن که بخوابند؟ سابینا آنائیس نین
دروغ‌های تو دروغ نیستند، سابینا. آن‌ها تیرهایی‌اند پرتاب‌شده از مدار تو با قدرت خیالت. برای پروراندن وهم. برای نابود کردن واقعیت. من کمک‌ات خواهم کرد. این منم که دروغ می‌سازم برای تو و با آن دروغ‌ها ما عبور می‌کنیم از جهان. اما پشت دروغ‌هامان من رها می‌کنم نخ طلایی آریادنه را، چراکه بزرگ‌ترین لذت‌ها توانایی برگشتن از دروغ‌هاست، بازگشتن به سرچشمه و سالی یک شب خوابیدن پاک از همه‌ی روبناها. سابینا آنائیس نین
زیبایی تو غرق می‌کند مرا، غرق می‌کند هسته‌ی مرا. زیبایی تو چون مرا بی‌تاب می‌کند، محو می‌شوم آنچنان که هیچ‌گاه در برابر مردی محو نگشته‌ام. من با همه‌ی مردان، و خودم، فرق داشتم، اما می‌بینم در تو بخشی از من را که تویی. تو را در خودم حس می‌کنم؛ صدای خودم را حس می‌کنم که سنگین‌تر می‌شود، انگار که درمی‌نوشیدم تو را، و هر رشته‌ی ظریفی از همانندیِ ما چنان جوش خورده با آتش که دیگر کسی تشخیص نمی‌دهد شکافی را. سابینا آنائیس نین
من سرشار از خاطره‌ی ناقوس‌های آتلانتیس زاده گشته‌ام. همیشه در حال گوش دادن به صداهایی از دست رفته، در جست‌وجوی رنگ‌هایی از دست رفته، برای همیشه ایستاده در آستانه، همچون کسی که خاطرات آشفته‌اش کرده، و راه می‌روم با گام‌هایی شناور. من هوا را با باله‌های پهن قاچ‌خورده‌ام می‌شکافم و از میان اتاق‌های بی‌دیوار شناورم. سابینا آنائیس نین
انگیزهٔ راستین هنر باید کاهش نیاز به آن باشد. نه به این معنا که یک روز باید ایمان‌مان به چیزهایی را از دست دهیم که هنر به آن‌ها می‌پردازد: زیبایی، عمق معنا، روابط خوب، تحسین طبیعت، درک نقایص زندگی، همدردی، شور و غیره؛ بلکه باید با درک و باورِ ایده‌آل‌هایی که هنر به نمایش می‌گذارد، برای دسترسی واقعی به چیزهایی که هنر صرفاً نمادی حال هر چه‌قدر که زیبا و دقیق از آن‌هاست مبارزه کنیم. هدف نهایی هنردوستان باید ساخت جهانی باشد که در آن کمتر به آثار هنری نیاز داریم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر تصویری از یک مقصد است؛ به ما نشان می‌دهد کجا باید برویم؛ بااین‌حال، ممکن است نشانه‌های زیادی دربارهٔ این‌که چه‌طور باید به آن‌جا برسیم ندهد. اغلب با آن مانند یک وسیلهٔ جادویی برخورد می‌کنیم که، به‌خودی‌خود، می‌تواند انزوا، بیماری، سردرگمی و سنگ‌دلی را درمان کند؛ به عنوان مثال، مواجهه با نسخه‌ای از اثر هنری مور که یادآور یک خانوادهٔ معمولی و صمیمی و همدل است در باغ گیاه‌شناسی بروکلین تأثیرگذار است؛ چون می‌دانیم اغلب خانواده‌ها این‌گونه نیستند و این باغ در موارد بسیاری شاهد وضعیت‌های تلخ استیصال، مناقشات دل‌شکن، بی‌رحمی‌های عبوسانه و تفاهم نداشتن بوده است. مور به طرز حیرت‌آوری در شکل دادن به برنز مهارت داشت، اما برنامه‌های متخصص آموزش نوجوانان که در همان نزدیکی در دانشگاه شهر نیویورک برگزار می‌شود به طور دقیق‌تری به واقعی کردن امیدهایی اختصاص دارند که این هنرمند به آن‌ها اشاره کرده است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
احترام حقیقی به هنر لزوماً مطالعهٔ بی‌پایان آن نیست؛ این است که خوبی‌ای را که با قدرت در آن به نمایش درآمده است به حوزهٔ عمل بکشانیم. علاقه به هنر اغلب مردم را به سمت هنرمند شدن یا محقق دانشگاهی شدن کشانده است، درحالی‌که می‌توانستند وارد تجارت، خدمات مشاورهٔ شغلی و جذب نیرو، دولت، مؤسسات زوج‌یابی، تبلیغات یا زوج‌درمانی شوند. کار کردن در این مشاغل به معنای پایین آمدن از سطوح ایده‌آل درک هنر نیست. این‌ها در واقع مکان‌هایی هستند که ارزش‌هایی که به طور سنتی در هنر بررسی شده و گسترش یافته‌اند می‌توانند به طور نظری جدی گرفته و واقعی شوند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
پوسن به ازدواج علاقه‌مند بود و در آیین ازدواج مفهومی بسیار زیبا و جدی از این نهاد را به عنوان اتحاد معنوی دو نفر به ما نشان می‌دهد. آن‌ها در حضور خانواده و اجتماع و در کمال آگاهی از عمیق‌ترین دیدگاه‌های خود در باب معنای زندگی که در این اثر به وسیلهٔ ایمان مذهبی آن‌ها به تصویر کشیده شده است وعده‌هایی به‌هم می‌دهند و این‌گونه اتحاد معنوی آن‌ها پاس داشته می‌شود. احتمالاً مشکل ما این نیست که تحت‌تأثیر چنین ایده‌آل‌هایی قرار نمی‌گیریم یا نسبت به فضای تعهد بی‌تفاوت هستیم؛ مشکل این‌جاست که مطمئن نیستیم قدم بعدی چیست. اگر تحسین‌کنندهٔ این تصویر و اخلاقیات آن باشید در ادامه چه باید بکنید؟ هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر حامل مجموعه‌ای از دغدغه‌ها و مهارت‌ها و تجربیاتی است که باید آن‌ها را در جهان تقویت کنیم؛ اما هنر در مفهوم سنتی در گالری‌ها عامل بسیار ناقصی برای کمک به برجسته شدن این ارزش‌ها در جهان است؛ بنابراین عشق به هنر بهتر است با مهارت‌ها و پروژه‌هایی به جز مهارت‌ها و پروژه‌های دوست‌داران سنتی هنر گره بخورد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ما اکنون نه با وظیفهٔ رهایی، که با وظیفهٔ سازمان‌دهی مواجه‌ایم. ما آزادی بیان داریم؛ مشکل حال حاضر این است که چه‌طور از آن به نفع خودمان استفاده کنیم. واقعیت عجیب و آزارهنده این است که بهره بردن از آزادی همان کسب آزادی نیست. ما با کنار گذاشتن سانسور به آزادی رسیدیم، اما برای بهره بردن از آن باید به محدودیت‌های خوب علاقهٔ بیشتری نشان دهیم؛ حتا اگر تأیید کنیم که سانسور ممکن است مزایایی داشته باشد باید با دو پرسش مواجه شویم که حاکی از نگرانی‌های گسترده‌ای هستند: چه کسی تصمیم می‌گیرد؟ و چه‌طور می‌دانید چه‌چیزی باید سانسور شود؟
این پرسش که چه کسی تصمیم می‌گیرد همیشه بی‌پاسخ به‌نظر می‌رسد؛ چون اگر طرف‌دار سانسور، به عنوان داور و قاضی آن‌چه باید در حوزهٔ عمومی مجاز باشد، خدمات خودش را ارایه کند ناگزیر خودمدارانه و لجام‌گسیخته به‌نظر می‌رسد؛ بااین‌حال، پاسخی منطقی وجود دارد: دولت منتخب. بهتر است این وظیفه را به همان مردمی بسپریم که دربارهٔ سیاست‌های مالیاتی، قوانین ایمنی محیط کار و قوانین بزرگراه تصمیم می‌گیرند. ما قبلاً نقش مثبت دولت را در حوزه‌های به‌غایت مهم زندگی‌مان پذیرفته‌ایم.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
زمان درازی است که برنامه‌های تلویزیون به علت تصاویر خشن یا مستهجن سانسور می‌شوند و توافق فراگیری وجود دارد که این محدودیتِ پذیرفتنی و حتا مطلوبی در آزادی است. ما کاملاً می‌دانیم که تصاویر افراطی به‌راحتی از هر جای دیگر در دسترس است، اما میان آن‌چه مردم در خلوت انجام می‌دهند و آن‌چه در ملأعام پذیرفته است در ذهن ما تمایز مهمی وجود دارد. دلایل نهفتهٔ پسِ سانسورِ تصاویرِ خشن یا مستهجن در واقع می‌تواند فراتر از این دو مورد خاص کاربرد داشته باشد. مشکل در اصل از خودِ سکس یا خشونت نیست؛ نگرانی واقعی ما این است که برخی از صحنه‌ها برای شأن و مقام اجتماعی ما تحقیرآمیز باشند. آن‌ها چشم‌انداز شرم‌آوری از طبیعت انسانی به ما می‌دهند. سانسور به معنای غیرممکن کردن دیدن چنین مطالبی نیست؛ کاری که انجام می‌دهد تأکید کردن بر خصوصی و شخصی بودن این علایق است و جلوگیری از تأیید عمومی و همگانی آن. خطرناک‌ترین برنامه‌ها آن‌هایی‌اند که به شایستگی‌های خود اطمینان دارند، درحالی‌که در واقع لایق توجه نیستند. آن‌ها حماقت را به ثروت و غرور و شهرت مسلح می‌کنند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
اگر بپذیریم هنر قدرت تغییر ما را به سمت بهتر شدن دارد باید از این مسئله هم آگاه باشیم که معکوس هنر که منظور از آن معکوس ارزش‌هایی است که در آثار خوب هنری جای گرفته است، هم می‌تواند برای‌مان مضر باشد. نمی‌توانیم هم ادعا کنیم هنر باعث تعالی ماست و هم این‌که زشتی تأثیری بر ما نخواهد داشت. تجلیل به حق از آزادی در مقام یک اصل سازمان‌دهنده در دموکراسی، ما را در برابر این حقیقت دشوار کور کرده است: این‌که آزادی را باید در برخی زمینه‌ها به دلیل سلامت خودمان محدود کنیم. ‬‬‬‬‬ هنر همچون درمان آلن دوباتن
ما به طور معمول فکر می‌کنیم اگر حالتی برای سانسور بشود متصور شد باید علیه افراط‌گرایی باشد. اگر قرار باشد چیزی را ممنوع کنیم باید تصاویر وحشت و استثمار باشد؛ بااین‌حال منطق سانسور در ارتباط با فضای مطلوب محیط عمومی بهتر دیده می‌شود. طرفداران به اصطلاح «بازار آزاد» شاکی‌اند که محدود کردن برخی فعالیت‌های خاص یعنی محروم کردن ما از آزادی، اما باید بین آزادی برای رخ دادن هر چیز، از تخریب طبیعت گرفته تا خشونت‌های بدون نقشه و اتفاقی و آزادی پرورش آن‌چه خوباست تمایز قایل شد. موردِ آخر ممکن است، به طرزی تناقض‌آمیز، نیازمند سانسور باشد. آزادی، برخلاف آن‌چه اغلب به ما گفته‌اند، از مزایای اصلی تمام حوزه‌های زندگی نیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
استدلال اصلی کسانی که امروزه از سانسور انتقاد می‌کنند این است که لازم است همهٔ پیام‌ها را بشنویم؛ اما در واقع لازم نیست؛ مثلاً لازم نیست هنگام بازدید از یک اثر بزرگ معماریِ شهری پیامی در باب نوع عطری که خوب است بخریم بشنویم. خودِ آگهی هیچ اشکالی ندارد؛ اشکال از مکان آگهی است. روح آدمی را افسرده می‌کند، چون در مکانی سرشناس و معتبر، در مقیاسی بزرگ، ضعفی را به نمایش می‌گذارد که می‌دانیم باید در خودمان بر آن غلبه کنیم: تمایل به حواس‌پرتی و هرج‌ومرج درونی. به نمای بیرونی ساختمانی جالب و نسبتاً دوست‌داشتنی نگاه می‌کنم. بعد ناگهان وادار می‌شوم به خرید یک جنس آرایشی بهداشتی تازه فکر کنم. این آگهی، خواه‌ناخواه آب به آسیاب تمرکز نداشتن و بی‌توجهی ما می‌ریزد. چیزهایی که ما را از بهترین توانایی‌های‌مان دور می‌کنند نباید در برابر ما رژه بروند و خواهان تحسین ما باشند. در این وضعیت، سانسور کاملاً توجیه‌پذیر است؛ به این معنا که با مراقبت از فضای عمومی، حامی و آرام‌بخشِ تجلیِ بهترین بخش‌های طبیعت ما باشد. سانسور کردن یک بیلبورد نامتجانس در کنار یک ساختمان بسیار دوست‌داشتنی در شهری که مردم از آن بازدید می‌کنند تا به‌صراحت معماری‌اش را تحسین کنند چندان جای مناقشه نیست، اما چنین مثالی آشکارکنندهٔ اصولی است که می‌تواند مورداستفاده بیشتر قرار گیرد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
این روزها سانسور چندان هواخواه ندارد. آن را دخالتی تدافعی و کوته‌فکرانه در آزادیِ دوست‌داشتنیِ ابرازِ وجود می‌دانیم. آن را با کتاب‌سوزی و سرکوب سیاسی و تعصب‌های جهالت‌آمیز همراه می‌دانیم. وقایع قهرمانانه‌ای که باعث به زیر کشیدن سانسور شدند شواهد این طرز تفکرند؛ به عنوان مثال، توقیف دانشنامهٔ دیدرو در ۱۷۵۲ بعد از چاپ اولین جلد که نهایتاً به ۲۷ جلد رسید مسلماً حملهٔ کوته‌فکرانهٔ صاحبان منافع به پیشرفته‌ترین پروژهٔ روشن‌فکرانهٔ یک دوره بود. معشوق بانو چترلی اثر دی. اچ. لارنس که در ۱۹۲۸ به طور خصوصی در ایتالیا چاپ شده بود در انگلستان تا ۱۹۶۰ منتشر نشد. وقتی انتشارات پنگوئن به موجب قانون نشریات مستهجن محاکمه شد، محاکمه کسالت‌بار و احمقانه بود درحالی‌که دفاعیه، پورشور و هوشمندانه. در موارد قهرمانانهٔ تاریخ سانسور همیشه آن‌چه محکوم می‌شود چیزی است برخوردار از ارزش واقعی، عمیق، صمیمی و حقیقی؛ چون برای قدرت فاسد ناخوشایند و نامحبوب است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر مهارت تبدیل یک فکر انتزاعی به شیئی مادی است، یافتن شیوه‌ای برای این‌که فکری ملموس و واضح شود. درست مانند مذهب که هدف عیسامسیح این بود که مفهوم دور و مبهم خدا می‌تواند به زندگی معمولی مرتبط شود، به همین طریق هم هنر سکولار می‌تواند در آن لحظه‌ای که آدم توت‌فرنگی‌ها را در کاسه می‌ریزد، یا برای رفتن به مهمانی لباس می‌پوشد، تفکر مبهم و دور مفتخر بودن به وطن را بگیرد و آن را به واقعیتی عینی تبدیل کند.
تکرار نکتهٔ کلیدی این‌جاست: فقط اگر روحِ چیزی را بارها و بارها ببینیم این شانس را دارد که ما را تحت‌تأثیر قرار دهد. وقتی به کودکستان می‌رویم و بعدازظهر که به خانه بازمی‌گردیم، وقتی چراغ‌های خیابان روشن می‌شود و وقتی شام را آماده می‌کنیم، باید با آن در تماس باشیم. بازدید سالی یکی دوبار از موزه برای تحقق‌بخشیدن به وعده‌های هنر کافی نیست.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
واژهٔ «سیاست» دو معنای نسبتاً متفاوت دارد؛
از سویی سیاست یعنی قانون‌گذاری، حکومت، سیاست‌نامه‌ها، انتخابات، و احزاب سیاسی سیاست آن‌گونه که در اخبار می‌بینیم؛ از سوی دیگر، سیاست یک زندگی جمعی است که هر روز در پلیس یا شهر وجود دارد.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
همهٔ آن‌چه در گذشتهٔ نازی‌ها بوده است بد نیست. رژیم نازی احساسات و آرزوهای اصیلی را هم ماهرانه به خود جذب کرده بود. مشکل این‌جاست که نازیسم مضامینی را به کار گرفت که زندگی در یک جامعهٔ خوب در واقع به آن نیازمند است. غرور ملی، احساس مأموریت داشتن در جهان، جاه‌وجلال، افتخار، انرژی جمعی و وفاداری: این‌ها برای جوامع خوب، مهم‌اند، اما فساد و سوءاستفاده از آن‌ها در ایدئولوژی نازی باعث شده است برای بسیاری از آلمان‌ها کاملاً دسترس‌ناپذیر به‌نظر برسند، انگار که منحصراً به افراد شرور اختصاص دارند و در نتیجه، باید تا ابد از آن‌ها متنفر بود و آن‌ها را طرد کرد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در تاریخ بسیاری از کشورها چیزهای بسیار دردناکی وجود دارند که به هضم شدن نیاز دارند. امید است هر کشوری بتواند خودش را با کمک هنر سیاسی شفا بخشد. این چالش در آلمان به اوج دشواری و اهمیت می‌رسد. تراژدی مخوف آلمان در اوخر دههٔ ۱۹۳۰ و اوایل دههٔ ۱۹۴۰، به جای انکار یا سوگواری محض، خواهان جبران است. مسئله فقط گفتن این نیست که چیزهای وحشتناکی رخ داده، بلکه کنار آمدن با میراث گناهی است که به نام پیشرفت رخ داده است. هر چه‌قدر هم که نیاز به تأیید شرارت‌های گذشته ضروری باشد، به‌خودی‌خود جامعهٔ بهتری نخواهد ساخت. هنر همچون درمان آلن دوباتن
غرور ارتباط نزدیکی با هویت دارد. پیش از آن‌که بتوانید نسبت به اجتماع‌تان احساس غرور کنید باید تصویری مثبت و جدید از آن‌چه در واقع هستید داشته باشید؛ کاری که همیشه هم آسان نیست؛ هویت‌ها عادت دارند به اندازهٔ دو سه نسل در پس واقعیات جاری یک ملت لنگ بزنند. مثال‌های زیادی از کشورهایی می‌بینیم که سعی دارند هویت‌هایی براساس سنت‌های‌شان بسازند، بی‌این‌که اسیر آن سنت‌ها شوند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از درس‌های شگفت‌انگیز تاریخ اواخر قرن بیست این بود که کمبود غرور واقعاً معضل است. فرهنگِ پیشرفته در حق غرور ملی زیادی سخت‌گیر بود. این مسئله باعث نشد غرور از بین برود، فقط آن را توسعه‌نیافته و سرگردان رها کرد. تمایل به احساس غرور نسبت به جامعه‌ای که در آن هستیم، به‌خودی‌خود، غریزهٔ طبیعی و خوبی‌ست. شایستهٔ توجه هنرمندان است. وظیفهٔ هنر لزوماً یا صرفاً محکوم کردن بدترین نقص‌های جامعه نیست؛ باید قابلیت ما در غرور را هم هدایت کند. البته اگر بر چیزهای بی‌ارزش یا احمقانه تمرکز شود غرور می‌تواند خطرناک و نفرت‌انگیز باشد («ما ملت بزرگی هستیم، چون منابع آهن زیادی داریم» یا «چون سفیدپوست‌ایم»). باید این انگیزهٔ طبیعی را در هوشمندانه‌ترین و ارزشمندترین مسیرها هدایت کنیم. غرور جمعی مهم است، چون در مقام فرد چیز چندانی برای افتخار کردن وجود ندارد. آن نقص روان‌شناختی که بسیار احتیاج داریم هنر در آن یاری‌رسان ما باشد این است که از نظر ذاتی تا حدی ناچاریم به چیزی جمعی مفتخر باشیم، اما نمی‌دانیم آن چیز چیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر سیاسی اغلب به این نکته اشاره می‌کند که مشکل یک کشور چیست، اما بخش مهمی از مأموریتش نشان دادن بخش‌های مثبت و درست آن است تا آن‌چه را می‌توانیم به آن افتخار کنیم پُررنگ کند. مرتبط کردن هنر با غرور به‌نظرمان عجیب است. نباید این‌طور احساس کنیم. غرور ملی بسیار راحت در دیگر بخش‌های زندگی فرهنگی پذیرفته می‌شود. پیروزی‌های عرصهٔ ورزش معمولاً به عنوان موضوعاتی برای شادی ملی تجربه می‌شوند، به‌خصوص وقتی که به‌نظر می‌رسد موفقیت حاصلِ برخی ویژگی‌های خودانگارهٔ جمعی باشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر سیاسی خوب باید چه‌طور باشد. باید نبض جامعه را بگیرد، برخی از اشتباهات زندگی گروهی را درک کند، به تحلیلی دقیق و روشن‌فکرانه از مشکلاتش دست یابد و سپس از طریق تسلطی عالی بر یک رسانهٔ هنری منتخب، مخاطب را در جهت درست هدایت کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
نوع دیگر هنر سیاسیِ بد صرفاً بی‌اثر نیست، خطرناک است. باعث می‌شود برای اهداف اشتباهی بجنگیم، برای سرزمین‌های مادری که شایستگی فداکاری ندارند و دولت‌هایی که بی‌گناهان را شکنجه می‌کنند. ما را متقاعد می‌کند که نظر مثبتی نسبت به افراد شریر داشته باشیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
منظور این نیست که اهمیتی ندارد چه شغلی داشته باشید، اما پیام پوسن این است که بیشتر کارهای ارزشمند، مناصب اجرایی، مشاغل تجاری جاه‌طلبانه یا تلاش‌های خلاقه، صرف‌نظر از این‌که از بیرون چه‌طور دیده می‌شوند، از درون با شکوه احساس نمی‌شوند یا به‌نظر نمی‌آیند. پوسن سعی دارد به خودش و دوستانش بگوید که زندگی جای دیگری نیست و رنج و دردسر و مشکل همراهان جدایی‌ناپذیر موقعیت انسانی‌اند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یک جنبه از رابطهٔ خوب با هر چیزی مجموعهٔ مناسبی از توقعات است؛ به عنوان مثال، یک ازدواج خوب قطعاً شامل تضاد و غم و اندوه بسیاری خواهد بود، اما اگر این سطح از درد برای فرد غیرمنتظره نباشد وسوسهٔ ترک کردن و یافتن چیز بهتر فروکش می‌کند؛ به همین طریق، کاهش‌سازندهٔ توقعات را می‌توان در کار مورداستفاده قرار داد. یکی از وظایف هنر در این‌جا شأن و منزلت دادن به غم‌های ماست: تحقیر، تردید در خویشتن و نگرانی دربارهٔ پول بخش‌هایی از زندگی‌اند که ما با آن‌ها درگیریم، اما نه به این دلیل که احمق یا بی‌عرضه و نادان‌ایم. باید درسی از تاریخ مذهب بیاموزیم و با توجه مدام، عادت تقدیر از تمثال‌های رنج را چه در خلوت و چه به طور همگانی پرورش دهیم. هنر مسیحی با نمایش اصلی‌ترین شخصیت‌هایش در وضعیت بدبختی و نومیدی ارایه‌دهندهٔ درسی بود. هدف این بود که به ما یادآوری کند رنج و اندوه نتایج خراب کردن زندگی نیستند، همراهان معمولی تلاش در جهت انجام کار درست‌اند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
موفقیت نیازمند پرورش بسیاری توانایی‌های مثبت است، ازجمله توانایی توضیح افکار و طرح‌های خویش به مردمی که هنوز در آن‌ها سهیم نیستند؛ قدرت دوست‌داشتن خود با وجود برآورده‌نکردن توقعات دیگران، قابلیت دست‌کشیدن از منفعتی کوچک‌تر برای نجات دادن کل. چنین منابع مختلفی از بلوغ نیازمند این است که به‌تدریج به‌هم وصل شده، مورداستفاده قرار گیرند. رشد هنرمند الگوی عمیقی از فرایند بلوغ ارایه می‌دهد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
گاهی دیده می‌شود که هر کس در خودش یک رمان یا شاید یک نقاشی دارد. به‌نظر درست می‌رسد؛ تقریباً همهٔ ما بینش‌های گذرایی داریم در باب این‌که آفرینش‌ها یا شغل‌مان ممکن است چه شکلی باشد. مسئله این‌جاست که آیا می‌توانیم سرسختی و پشت‌کاری را پرورش دهیم که بتواند بینش را به محصول تبدیل کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
جدای از رشک‌های ناشایست، این خطر نیز وجود دارد که دیگران را به شیوه‌ای تحسین کنیم که ما را از رقابت کردن با آن‌ها و الگو گرفتن از آن‌ها بازدارد. احترام ما می‌تواند چنان قوی باشد که اجازه ندهد قهرمانان خویش را همچون آدم‌هایی ببینیم که می‌توانیم از آن‌ها، به بهترین معنای آن، دزدی کنیم. یک رابطهٔ سالم با بت‌ها و الگوها نیازمند این است که بالاخره روزی بعد از بررسی‌های محترمانهٔ مناسب از آن‌ها پیشی بگیریم، نه این‌که صرفاً یک ادای احترام غیرخلاقهٔ مادام‌العمر به آن‌ها داشته باشیم. اگرچه تحسین و رشک تجربیاتی جهانی هستند، در شغل هنرمندان به شیوه‌ای رخ می‌دهند که به ما اجازه می‌دهد اتفاقات درونی آن‌ها را با وضوح خاصی ببینیم. این شانس را داریم که در زندگی‌نامه‌های هنرمندان ببینیم موفقیت‌های چشمگیر با استفادهٔ سازنده از تحسین و رشک ارتباط دارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
از بچگی در این باب که رشک تباه‌کننده و آسیب‌زننده است آن‌قدر داستان‌های مجاب‌کننده می‌شنویم که دیگر نمی‌توانیم جنبه‌های سازنده و ضروری‌اش را دریابیم. رشک می‌تواند در ساخت نقشهٔ آینده بسیار به‌دردبخور باشد، اما از آن استفاده نمی‌کنیم. هر کسی که به او رشک می‌بریم تکه‌ای از پازل دستاوردهای احتمالی آیندهٔ ما را در دست دارد. از وارسی کردن احساسات رشک‌آمیزی که حین ورق زدن مجله، نگاه اجمالی به اتاقی که در آن به مهمانی دعوت شده‌ایم یا شنیدن آخرین فعالیت‌های شغلی هم‌مدرسه‌ای‌ها تجربه می‌کنیم چهرهٔ خود واقعی‌مان شکل می‌گیرد. ممکن است تجربهٔ رشک از نظرمان تحقیرآمیز باشد انگار که شکست خودمان را تأیید می‌کنیم، اما به جایش باید این سؤال ضروری و رستگاری‌بخش را از تمام کسانی که به آن‌ها رشک می‌بریم بپرسیم: این‌جا چه‌چیزی می‌توانم بیاموزم؟ متأسفانه احساسات رشک‌آمیز به طرز گیج‌کننده‌ای مبهم‌اند. ما به تمامی آدم‌ها و موقعیت‌ها رشک می‌بریم؛ درحالی‌که در واقع اگر این فرصت را به خودمان بدهیم که چیزها یا آدم‌های رشک‌برانگیز را در آرامش تحلیل کنیم می‌بینیم که فقط بخش کوچکی از آن‌ها بوده که ردّ آرزوهای‌مان را بر خود داشته است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
مشکلات شغلی معمولاً با یک حس غیرعادی و عجیب شروع می‌شود: صدها چیزی را که از انجام‌شان در زندگی نفرت داریم می‌دانیم، اما همهٔ خواسته‌های‌مان مبهم‌اند و هیچ تصویر روشنی از این‌که آرزوهای‌مان را دقیقاً در چه مسیری باید هدایت کنیم نداریم. می‌خواهیم چیزها را عوض کنیم، یک کار جالب و ارزشمند انجام دهیم، اما نمی‌توانیم علایق خود را در یک نقطهٔ واقع‌گرایانه متمرکز کنیم؛ این‌جاست که وحشت می‌کنیم. دیگران را به سبب غصه‌های خود سرزنش می‌کنیم، می‌گوییم زمین بازی علیه ما بوده، دربارهٔ نقص‌های خود اغراق می‌کنیم یا به سوی نزدیک‌ترین شغل به اصطلاح «امن» که می‌دانیم پاسخی برای هیچ‌یک از نیازهای درونی ما نخواهد بود می‌دویم، اما خودمان را قانع می‌کنیم که حداقل درآمدی خواهیم داشت و آقابالاسرها را از ما دور نگه خواهد داشت. عاقلانه خواهد بود کمی صبوری به خرج دهیم، با درک این‌که گیجی دربارهٔ راه و مسیر و جهت، بخشی ضروری از جست‌وجویی برحق برای زندگی کاری اصیل است. احساس گم‌گشتگی نه شاهدی بر بدبختی، که اولین گام ضروری یک جست‌وجوی مثمرثمر است. در این فرایند دو نشانه هست که باید توجه خاص به آن‌ها داشته باشیم: رشک و تحسین. هنر همچون درمان آلن دوباتن
به‌نظر می‌رسد وجود دو عنصر برای معنادار کردن یک شغل ضروری است؛ اول این‌که شغلی می‌خواهیم که در آن به طریقی، کم یا زیاد، به ما احساس مفید بودن بدهد، این احساس که داریم جهان را به جای بهتری تبدیل می‌کنیم، چه از راه کاهش رنج یا با ایجاد لذت، فهم یا تسلّی در دیگران؛ عنصر دوم که چالش‌برانگیزتر هم هست این‌که شغل معنادار باید با عمیق‌ترین استعدادها و علایق خودمان هماهنگ باشد. باید به ما فرصت ظاهر کردن توانایی‌های ارزشمند خاصی درون‌مان را بدهد تا بتوانیم بازگردیم و به گذشته کاری‌مان نگاه کنیم و احساس کنیم با خودمان و با دیگران از اصیل‌ترین، خالص‌ترین و ارزشمندترین ویژگی‌های ما سخن می‌گوید. جای تعجب ندارد که سال‌ها، خصوصاً در اوایل دوران کاری‌مان، سرگردان باشیم و ندانیم باید با زندگی‌مان چه کنیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
با توسعهٔ اقتصاد، آرزوی دردسرسازی در بسیاری از تحصیل‌کرده‌ترین و باانگیزه‌ترین کارگرانش ایجاد می‌شود. دیگر این‌که شغل صرفاً نقش امرارمعاش داشته باشد کافی نیست؛ همچنین باید به طرز ایده‌آلی معنادار هم باشد. جست‌وجو برای معنای بزرگ‌تر در کار ممکن است چنان نیرومند باشد که بتواند ما را به سمت تغییرمسیرهای شدید و ظاهراً بی‌پروا در شغل‌مان بکشاند؛ ممکن است باعث شود مشاغل با درآمد خوب و امن را در جست‌وجوی کارهایی رها کنیم که پاسخ دقیق‌تری هستند برای برخی از نیازهای درونی و نیمه‌تمام خاص درون ما که به آن «معنادار» می‌گوییم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در قرن هجده آلمان، گوته و شیلر هر دو به داشتن درآمد خوب اهمیت زیادی می‌دادند (۹۸). افتخار تنها چیزی نبود که به آن اهمیت می‌دادند و این‌که بتوانند در یک خانهٔ شایسته زندگی کنند یا غذای خوب بخورند به‌نظرشان بی‌ربط نمی‌رسید؛ بااین‌حال، تا جایی که به قدر کافی پول در اختیار داشتند که احساس امنیت کنند، فکر نمی‌کردند هر اقدام جسورانه‌ای باید صرفاً در قالب سود اقتصادی ارزیابی شود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
جامعه برای شکوفا شدن نیازمند این است که مردمش را به تقبل اهدافی فراتر از اهداف اقتصادی تشویق کند. بسیاری از دستاوردهای بزرگ انسانی فقط به دست کسانی می‌توانند حاصل شوند که بر چیزهایی به جز پول تمرکز می‌کنند. این امر به معنای دفاع از افتخار در برابر پول نیست، تعادلی است عاقلانه‌تر بین ادعاهای برحق هر دو عنصر. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بخشی از مشکل در اعطای منزلت است. افتخار و شهرت از آنِ کسانی است که ژست‌های بسیار علنی انسان‌دوستانه در برابر هنر دارند. آدم از محدود کردن قابلیت‌های ثروت‌سازی یا سرمایه‌گذاری در راه‌هایی که زندگی روزمره را نه به شیوه‌ای بسیار هیجان‌انگیز و تأثیرگذار، اما درعین‌حال مهم، کمی بهتر می‌کند احترام چندانی کسب نمی‌کند. بهره‌برداری از معدن، جنگل انبوه، یا مرکز تلفن به مدت سه دهه و بعد در زمانی که نیروهای حیات انسان رو به اتمام است بنیان نهادن اُپراخانه از عواید حاصل از آن مقام و منزلت بیشتری در پی خواهد داشت. این استراتژی، زرق‌وبرق و منطق آشکار بیشتری نسبت به یک کار معمولی دارد که در آن به طور ثابت و مداوم به ساخت جهانی دلپذیرتر برای مردم بپردازی و نرخ سود سالانهٔ سه درصد داشته باشی که در پایان زندگی چیز چندانی به جز رضایتی درونی از انجام کاری ارزشمند برایت باقی نمی‌گذارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ناصر دیوید خلیلی یکی از ثروتمندترین مردان دنیاست؛ متولد ایران و مقیم لندن. او با ساخت و فروش مراکز خرید و دیگر املاک تجاری و مسکونی ثروت هنگفتی اندوخت (می‌گویند چیزی در حدود میلیاردها). حالا شروع کرده مقادیر زیادی از پول‌هایی را که با خیال راحت اندوخته است در راه‌های انسان‌دوستانه خرج کند. علاقهٔ اصلی‌اش هنر است و بخش عمدهٔ مازاد ثروتش را در راه خرید و نمایش شاهکارهایی از ژانرهای مختلف خرج کرده است. او حامی مالی نمایشگاه‌هایی در موزهٔ هرمیتاژ سن پترزبورگ و مؤسسهٔ جهان عرب در پاریس بوده است؛ مبالغ زیادی به دانشگاه آکسفورد اهدا کرده و مجموعهٔ هنری‌اش از شاهکارهای اسلامی را به موزهٔ ویکتوریا و آلبرت لندن و موزهٔ هنر متروپولیتن نیویورک قرض داده است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
شاید آن‌چه در چهرهٔ مونالیزا می‌پسندیم ترکیبی از تجربهٔ زیاد و متانت است، این حس که در این‌جا انسانی هست که از تمامی اتفاقات و حرکات دیگر انسان‌ها آگاه است و درعین‌حال، همچنان می‌تواند دوست‌دار آن‌ها باشد. این در واقع همان ویژگی است که آرزو داریم یک عاشق ایده‌آل یا یک دوست از آن برخوردار باشد، کسی که ما را آن‌گونه که به‌راستی هستیم می‌شناسد، با تمامی رازها و نقاط تاریک‌مان و همچنان با مهربانی و سخاوت با ما رفتار می‌کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بزرگ‌ترین منتقدان به ما کمک می‌کنند دلایلی را بیابیم که از نظر شخصی بر ما تأثیرگذارند و باعث می‌شوند که از برخی اشیای خاص خوش‌مان یا بدمان بیاید. آن‌ها یک واقعیت بسیار عجیب دربارهٔ تجربه را جدی می‌گیرند: این‌که ما به طور ناخودآگاه نمی‌دانیم چرا از چیزها خوش‌مان یا بدمان می‌آید. ما اغلب نمی‌توانیم به‌درستی و دقت به خودمان یا دیگران توضیح دهیم که دقیقاً چه‌چیزی در معرض خطر است؛ به عنوان مثال، وقتی می‌گوییم چیزی «عالی» ، «باحال» یا «شگفت‌انگیز» است واکنش‌های مثبت خود را نشان می‌دهیم، اما آن‌ها را توضیح نمی‌دهیم (این واژه‌ها می‌توانند آزارنده باشند؛ چون احساس می‌کنیم مجبور به تحسین کردن شده‌ایم، نه این‌که به‌راستی فریفتهٔ آن شده باشیم). نقد، فرایندِ رفتن پشت صحنه است به دنبال شکار دلایل حقیقی. هنر همچون درمان آلن دوباتن
دوست داریم برای سلیقه‌ای که داریم به خودمان ببالیم، اما حقیقت این است که باتوجه به تقاضاهای زمانه و نقص‌های ترکیب روان‌شناختی‌مان بسیار محتمل است که ندانیم از چه‌چیزی خوش‌مان می‌آید تا وقتی تشویق شویم نگاهی عمیق به درون خودمان بیندازیم و با بهره‌گیری از اطلاعات دیگران ذوق‌مان را در راهی مفید هدایت کنیم. تردیدهای ما دربارهٔ سلیقه‌مان می‌تواند منبع یک کمدی درست‌وحسابی باشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
سیستم اقتصادی فعلی ما عمدتاً به سمت ایجاد ثروت خیز برداشته است. برای به حداکثر رساندن فرصت انباشتن منابع اقتصادی برای عده‌ای معدود دست به هر کاری زده است، اما دربارهٔ این‌که وقتی پول به دست آمد چه‌طور باید مصرف شود حرف چندانی برای گفتن ندارد. کیفیت‌هایی که به تولید پول می‌انجامند به طرز مطمئنی در راستای کیفیاتی نیستند که خرج کردن شرافتمندانه آن را هدایت می‌کنند. این اتفاق می‌افتد چون عموماً نمی‌دانیم ثروت شخصی به چه درد می‌خورد. نمی‌دانیم چه تقاضاهایی داشته باشیم و بنابراین چیزها را به تمایل مصرف‌کننده‌ها واگذار می‌کنیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در حال حاضر، به دو خیال حاکم اما متناقض تمایل داریم؛ یا مانند نسخهٔ اقتصادی اصلاحگر اجتماعی عهد ویکتوریا پول را سرمنشأ گناه بدانیم و بر این نظر باشیم که کاپیتالیسم باید منسوخ شود، یا همچون معلمان عشق آزادانه در دههٔ ۱۹۶۰، بازار را بی‌توجه به سوءاستفاده‌هایش بستاییم. آن‌چه به عنوان فرد و جامعه نیاز داریم ایجاد رابطه‌ای بهتر و عاقلانه‌تر و صادقانه‌تر با پول است. ما اقتصادی می‌خواهیم که نیروهای عظیم تولید کاپیتالیسم را تحت‌کنترل درک دقیق‌تری از طیف و عمق نیازهای‌مان درآورد. شاید هنر شاهراه رسیدن به چنین پیشرفتی باشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر می‌تواند از پول و کار کاملاً جدا به‌نظر برسد. میل داریم آن را در کنار تجملات و تعطیلات و مناسبت‌های خاص قرار دهیم. آدم‌هایی با ذهن هنری ممکن است به کاپیتالیسم همان نگاهی را داشته باشند که آدم‌های مؤدب قرن نوزده به سکس داشتند. قرن نوزده هم مانند همهٔ دوره‌ها درگیر سکس بود، اما آدم‌های اهل فکر و حساس چنان نسبت به خطراتش آگاه بودند و به‌نظرشان چنان موضوع دردناکی برای بی‌پرده صحبت کردن بود که نهایتاً کارشان به خطابه کردن و موعظه‌هایی در باب زهد و پاکدامنی ختم می‌شد؛ در عوض، وسوسهٔ مفسران بعدی گریز به نقطهٔ مقابل و ستایشِ سکس و تصور رضایت از رفع تمامی محدودیت‌ها بود. ؛ البته حقیقت این است که سکس هم ضروری است، هم سرچشمهٔ رنج و پریشانی. کاپیتالیسم هم همین‌طور است، ترکیبی دردسرساز و عمیقاً تأثیرگذار و به همان اندازه به‌غایت نارضایت‌بخش. هنر همچون درمان آلن دوباتن
درختان در پاییز راهی به تعمق‌اند. از ما می‌خواهند که خودمان را بسته به ریتم جهان طبیعت ببینیم. این‌گونه شاید زهر این آگاهی را بگیرد که ما هم بالاخره خواهیم مُرد، هر چند نمی‌تواند به طور کامل، دردش را آرام کند. این‌که روزی خواهیم مُرد ترس و وحشت خاصی نیست، نفرین یا تنبیه منحصربه‌فردی هم نیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یک ویژگی اساسی تجربهٔ انسانی این است که درحالی‌که خودمان را از درون می‌شناسیم و درکی بی‌واسطه و بدیهی از این‌که چه شکلی هستیم داریم، دیگران را فقط از بیرون می‌بینیم. ممکن است به آدم‌ها احساس نزدیکی کنیم، ممکن است آن‌ها را به‌خوبی بشناسیم، اما همچنان شکافی میان ما می‌ماند؛ بنابراین حس کردن فردیّت توأم است با اندک کیفیتی از جدایی و تفاوت نسبت به همهٔ آدم‌های دیگر. آن‌چه می‌بینیم که برای دیگران رخ می‌دهد لازم نیست برای خودمان هم اتفاق بیفتد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در ۱۹۷۲، والتر میشل، روان‌شناس دانشگاه استنفورد، در دانشکدهٔ پرستاری بینگ آزمایشی را انجام داد که الان از شهرت زیادی برخوردار است. به تعدادی بچه تکه‌ای پاستیل نشان دادند و به آن‌ها گفتند می‌توانند آن را همان موقع بخورند، یا این‌که پانزده دقیقه صبر کنند که در آن صورت یک پاستیل دیگر هم به آن‌ها داده خواهد شد. فقط حدود یک‌سوم بچه‌ها توانستند لذت خوردن پاستیل را آن‌قدر به تأخیر بیندازند تا یک پاستیل دیگر هم به دست بیاورند. این مشاهدهٔ ساده معنای عمیقی در خود دارد: آینده برای بعضی افراد واقعی‌تر از برای دیگران است. توانایی منتظر ماندن به این بستگی دارد که آن‌چه بعداً رخ خواهد داد تا چه اندازه در ذهن ما اهمیت دارد. این واقعیت که بعدتر آدم با خودش فکر می‌کند که «کاش آن پاستیل را نخورده بودم، چون الان دوتا پاستیل داشتم» می‌تواند بسته به ذهن طرف، واقعیت کم‌وبیش قدرتمندی باشد. بچه‌هایی که خوردن پاستیل را به تأخیر انداختند ارتباط واقعی‌تر و نزدیک‌تری با خود آینده‌شان داشتند؛ آن‌ها در به تصویر کشیدن زمان مهارت داشتند. این استعدادی است که هنر می‌تواند در داشتن آن به ما کمک کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
برای آدم بیست‌ساله آن هزاران ساعتی که در هفت‌سالگی سپری شده تقریباً هیچ است. برای آدم پنجاه‌ساله کل دههٔ بیست زندگی ممکن است مانند یک لحظهٔ گذرا باشد. با این حقیقت عجیب اما عمیقاً برجسته مواجه می‌شویم که مسائلی که در زندگی امروزمان این‌قدر بزرگ به‌نظر می‌رسند، روزهایی که انگار خودشان را همه‌جا پهن کرده‌اند، و ساعات پُرتنش یا بی‌میل، همه، سرانجام جزئیات خُردی از گذشته‌ای دور خواهند بود که به‌ندرت به یاد خواهند آمد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
طبیعت نه‌تنها مأمور زندگی، که نیرویی است که ما را به سمت مرگ نیز هدایت می‌کند. وقتی می‌گوییم باید «مطابق با طبیعت» زندگی کنیم یعنی نه‌تنها خودمان را در معرض شور جوانی و زیبایی آفتاب قرار بدهیم، پاییز و زوال را نیز بپذیریم.
درواقع همهٔ ما می‌دانیم که نهایتاً خواهیم مُرد، اما این اصلاً به معنای آگاهی لحظه‌به‌لحظه و دایم ما از میرایی خودمان نیست. هر موش و زرافه‌ای خواهد مُرد، اما فرض می‌کنیم این موجودات دغدغهٔ ذهنی پایان خودشان را ندارند؛ اما زندگی کردن به عنوان موجوداتی منطقی و آگاه «مطابق با طبیعت» یعنی باید با این آگاهی به سوی آینده برویم که زندگی ما به پایان خواهد رسید، که از عزیزان‌مان دور خواهیم شد، که بدن‌های‌مان به حقارت تکان‌دهنده‌ای دچار خواهند شد، و این‌که وقتی این اتفاقات می‌افتد تقریباً به طور کامل از کنترل ما خارج است. شاید این دشوارترین فکری است که باید در ذهن‌مان نگه داریم. به‌ندرت اجازه می‌دهیم وارد حوزهٔ آگاهی‌مان شود؛ گاهی در ساعات اولیهٔ روز، ما را به چنگ می‌آورد، اما در انکار بی‌رحمانه‌اش استادیم.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از اصلی‌ترین انتخاب‌های بغرنج انسان بودن این است که چه‌طور می‌توانیم تنش ذاتی میان عقل و بدن، میان زندگی غریزی و زندگی منطقی را به‌درستی اداره کنیم. در بسیاری از مکان‌ها و در دوره‌های طولانی از تاریخ، به‌نظر بدیهی می‌آمده است که هیچ انتخابی برای جوامع وجود ندارد، جز این‌که خودشان را در برابر کاستی‌های آب‌وهوا و جغرافیا سازمان‌دهی کنند. دغدغهٔ دستاوردهای بزرگ علم و تکنولوژی و سرمایه‌گذاری، رهایی از بردگی طبیعت است. حیوانات، خانگی‌شده و به کار گرفته شده‌اند، به روی رودخانه‌ها سد زده شده است، مجاری آب در دل خاک کنده شده، تالاب‌ها زه‌کشی و جنگل‌ها کم شده‌اند تا محصولات بتوانند در مکان‌هایی که پیش از این امیدی به آن‌ها نبود رشد کنند. بخش عمدهٔ تمدن به کار غلبه بر محدودیت‌های وضعیت دست‌نخوردهٔ ما اختصاص یافته است تا به خدمت رشد ما درآیند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در پیروی از گوته، نیچه هم در ۱۸۷۶ به سورنتو در خلیج ناپل رفت. در آن‌جا شنا می‌کرد، از شهر پمپئی و معابد یونانی پائستوم دیدن کرد و در وعده‌های غذایی‌اش لیمو، زیتون، موزارلا و آوکادوو را کشف می‌کرد. این سفر سمت‌وسوی فکری‌اش را به‌چالش کشید: از بدبینی نئومسیحی پیشینش فاصله گرفت و به هلنیسمی متمایل شد که بیشتر روی به زندگی داشت. خیلی سال بعد، درحالی‌که خاطرات سفر ایتالیا را در ذهن داشت، این‌گونه نوشت «این چیزهای کوچک غذا، مکان، آب‌وهوا، تفریح، کل سفسطهٔ خودخواهی نسبت به هر چیزی که تابه‌حال مهم تلقی می‌شد اهمیتی فراتر از تصور دارد.» هنر همچون درمان آلن دوباتن
هدف از نگاه کردن به هنر این نیست که به ما یاد بدهد دقیقاً مانند آن هنرمند واکنش نشان دهیم؛ باید شیوهٔ بنیادی او الهام‌بخش ما باشد؛ یعنی باید بفهمیم چه‌چیز یک قطعهٔ خاص از طبیعت را بیشتر دوست داریم، تجربیات‌مان در این مکان‌های خاص طبیعت را جدی بگیریم و دربارهٔ اشتیاق‌مان انتخابگر باشیم، تا این‌که طبیعت بتواند در تصورات ما به نیروی باثبات‌تر و درمانگرتری تبدیل شود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
وقتی پای مهم‌ترین مسئله به میان می‌آید که چه‌طور عشق را پیدا کنیم و چه‌طور نگهش داریم به طرز مرگ‌باری خجالتی هستیم. هنر نقشی حیاتی در خلق تصاویر دروس عشق و حفظ آن‌ها جلو چشمان‌مان دارد. افکار، عادات، رویکردها و بینش‌ها در عشق همچون لنگر و زاویه‌یاب و افسار در دریانوردی است. در فرهنگ ایده‌آل آینده هیچ‌کس اجازه نخواهد داشت بدون داشتن تجهیزات مناسب و یادگیری استفاده از آن‌ها پا در وادی عشق بگذارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از خطرات بسیار بزرگ شکست در عشق این است که مردم وسوسه می‌شوند برای آرام کردن ما حرف‌های خوشحال‌کننده بزنند. از آن‌جا که مشتاق تسکین درد ما هستند به ما اطمینان می‌دهند که شادی همین دوروبر است، که رنج‌مان کوتاه خواهد بود و این‌که طرف ارزش اشک ریختن ندارد. نادرست‌تر و احمقانه‌تر از این اظهارات مبتذل وجود ندارد و بسیار بهتر می‌بود که به جای این خزعبلات با ادوین چرچ همراه می‌شدیم. او می‌توانست تصویری اطمینان‌بخش خلق کند؛ شاید کشتی‌ای که به سلامت به بندر باز می‌گردد یا شبی آرام با جزیره‌ای در دوردست؛ به عبارت دیگر، می‌توانست بگوید همه‌چیز درست می‌شود، اما به جایش این تصویر می‌گوید که سفرها خطرناک‌اند، که خطر واقعی است. او ما را به درک دقیق‌تری از شجاعت هدایت می‌کند این سفر باشکوه است، اما باید خطرها را شناخت و توان مقابله با آن‌ها را ستود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
برای نجات یک رابطهٔ درازمدت از سکون شاید یاد بگیریم همان دگرگونی خلاقانه‌ای را روی همسرمان پیاده کنیم که مانه روی سبزیجاتش انجام داده است. باید سعی کنیم چیزهای خوب و زیبا را از زیرِ لایه‌های عادت و روزمرگی کشف کنیم. شاید آن‌قدر همسرمان را در حالی دیده‌ایم که کالسکه هل می‌دهد، خشمگینانه شرکت برق را سرزنش می‌کند یا شکست‌خورده از سر کار به خانه باز می‌گردد که فراموش کرده‌ایم همچنان جنبه‌هایی از او ماجراجو، بی‌پروا، شوخ، باهوش و مهم‌تر از همه شایستهٔ دوست داشتن باقی مانده است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
چه کنیم که عشق دوام یابد؟
یکی از جنبه‌های بسیار ناراحت‌کنندهٔ رابطه این است که بسیار زود به آدم‌هایی عادت می‌کنیم که وقتی اولین‌بار با آن‌ها آشنا شدیم بسیار قدردان‌شان بودیم. کسی که زمانی فقط مچ یا شانه‌اش می‌توانست ما را تحریک کند الان اگر کاملاً لخت کنارمان دراز بکشد کوچک‌ترین جرقه‌ای از علاقه در ما نمی‌زند.
وقتی به این فکر کنیم که چه‌طور می‌توانیم ارزیابی جدیدی از شریک‌مان داشته باشیم و از نو به او عشق بورزیم شاید دیدن شیوه‌هایی که هنرمندان یاد می‌گیرند آن‌چه را آشناست از نو ببینند برای‌مان آموزنده باشد. عاشق و هنرمند هر دو با یک نقطه‌ضعف انسانی مواجه می‌شوند: تمایلی جهانی به کسل شدن و اعلام این‌که کشف‌شده‌ها دیگر ارزش دلبستگی ندارند. این، ویژگی چشمگیرِ برخی از شاهکارهای هنری است که قادرند اشتیاق ما را نسبت به چیزهایی احیاکننده که کسالت‌بار شده‌اند؛ آن‌ها می‌توانند جذابیت‌های پنهان تجربیاتی را بیدار کنند که آشنایی باعث می‌شود آن‌ها را نادیده بگیریم. تعمق در چنین آثاری ظرفیت قدردانی را به ما بازمی‌گرداند.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
از تناقضات عشق این است که اغلب با ظاهر آدمیان برانگیخته می‌شود، اما عموماً قرار نیست براساس ظاهر بنا شود. این مسئله ما را با معمایی مواجه می‌کند «آدم چه‌قدر باید به ویژگی‌های ظاهری و جسمانی اهمیت بدهد؟» آیا زیبایی کلاً اهمیتی ندارد یا بخشی ضروری از احساس عشق است؟ در طول تاریخ، بسیاری از فلسفه‌ها و مذاهب به اَشکال ظاهری ما تاخته‌اند با این استدلال که ارزش واقعی باید جای دیگری باشد، جایی در روح و ذهن‌مان. گناه و شرم جسمانی اختراع مسیحیت نبود، صرفاً از خوی همیشگی انسان تغذیه می‌شد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
می‌شود به کسی که فکر می‌کند منطق، یا به عبارت ملایم‌تر «معقول بودن» ، نسبتی با عاشقی‌خوب بودن ندارد و حتا شاید با آن در تضاد هم هست، حق داد. شاید دلیلش این باشد که ما عشق را یک احساس می‌دانیم، نه یک دستاورد فکری. یک آدم منطقی یا معقول کسی نیست که صرفاً به منطق علاقه‌مند است یا کسی که به شیوه‌ای ربات‌وار و سرد سعی می‌کند حساب‌کتاب و تحلیل را جانشین مهربانی یا اشتیاق کند. وقتی تحت‌تأثیر یک توضیح دقیق قرار می‌گیریم یعنی منطقی هستیم؛ بنابراین فرد منطقی به‌راحتی عصبانی نمی‌شود و به‌سرعت قضاوت نمی‌کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
لذت احساس خوشایند و بدون شرمندگی حاصل از تماس و حرکت است. فرض دلپذیری است که لذت آسان به دست می‌آید، اما واقعیت این است که با جلو رفتن رابطه، رهایی جسمانی، یعنی مثلاً خوشی حاصل از تاب دادن ران‌ها با موسیقی، خوشی نوازش کردن و نوازش شدن، ممکن است دشوار به دست آید. معذب می‌شویم، چون نیازمندیم احترام به خودمان را حفظ کنیم و نگران می‌شویم که نکند مسخره به‌نظر بیاییم، یا نکند از سوی دیگران طرد شده، در نتیجه آسیب ببینیم. آیا طرف مقابل هم می‌خواهد ما را نوازش کند؟ اگر بلند شویم و برقصیم آیا حرکات‌مان روان و فریبنده خواهد بود یا به طرز شرم‌آوری ناجور و بی‌ربط؟ هنر همچون درمان آلن دوباتن
در هر رابطه‌ای این ترس وجود دارد که به‌درستی فهمیده نشویم و معشوق‌مان، به جای این‌که به‌درستی در ما غور کند، صرفاً تصوری از ما داشته باشد. وقتی شریک‌مان صرفاً تصوری نادرست از نیازها و مشکلات ما دارد آشفته می‌شویم. سعی نمی‌کند بفهمد؛ به‌دقت و با عشق در جست‌وجوی ماهیت دقیق آن‌چه از سر می‌گذرانیم نیست. فقط بلد است بگوید مشکل تو فلان‌چیز است یا باید فلان کار را بکنی و ما احساس تنهایی می‌کنیم؛ نه این‌که نظرش احمقانه باشد، فقط در مورد ما صدق نمی‌کند. می‌تواند در مورد فرد دیگری بسیار هم درست باشد (همسر سابق شریک‌مان، برادر دردسرسازش، پدرش. وقتی در حال بررسی اکنون نباشیم، تمایل داریم نظریات گذشته را فرافکنی کنیم). هنر همچون درمان آلن دوباتن
تمایل‌مان به عکس گرفتن از اعضای خانواده را در نظر بگیرید. نیاز به برداشتن دوربین از آگاهی مضطربانه‌مان نسبت به ضعف شناختی برمی‌آید که از گذر زمان داریم: این‌که تاج‌محل، پیاده‌روی در حومهٔ شهر و از همه مهم‌تر، قیافهٔ دقیق بچهٔ هفت‌ساله و نُه‌ماهه را موقعی که روی فرش اتاق‌نشیمن نشسته است و خانه لگو می‌سازد فراموش خواهیم کرد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
چیزهای زیادی از یک نما، شخص یا مکان را می‌توان ضبط کرد، اما بعضی از آن‌ها مهم‌تر از بعضی دیگرند. زمانی یک اثر هنری را، که ممکن است یک عکس خانوادگی باشد، موفق قلمداد می‌کنیم که بتواند عواملی را برجسته کند که ارزشمندند، اما حفظ آن‌ها دشوار است. ممکن است بگوییم اثر هنری خوب نبض مفهوم را در دست می‌گیرد، درحالی‌که نسخهٔ بد آن، اجازه می‌دهد محتوایی از دست برود؛ هر چند نمی‌توان انکار کرد بالاخره چیزی را به یادمان می‌آورد. این نسخهٔ بد یک یادگاری توخالی است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
عشق به زیبایی را اغلب واکنشی بی‌ارزش و شاید حتا بد می‌انگارند، اما از آن‌جا که بسیار فراگیر و غالب است ارزش توجه دارد و ممکن است از نکات مهمی دربارهٔ یک کارکرد کلیدی هنر برخوردار باشد. در ابتدایی‌ترین سطح، از تصاویر زیبا لذت می‌بریم؛ زیرا چیزهای واقعی را دوست داریم که این تصاویر نمایانگر آن‌ها هستند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ما بسیار بیشتر از این‌که نگاه رمانتیک و گل‌وبلبلی به وقایع داشته باشیم، اغلب از تاریکی زیاد در رنج‌ایم. ما بیش‌ازحد نسبت به مشکلات و بی‌عدالتی‌های جهان آگاهی داریم؛ به طرز ناتوان‌کننده‌ای در برابر آن‌ها احساس ضعف و کوچکی می‌کنیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
مشکلات امروز به‌ندرت از سوی مردمی ایجاد می‌شوند که نگاه بسیار خوش‌بینانه‌ای نسبت به مسائل دارند؛ بلکه به این دلیل است که مشکلات جهان را آن‌قدر به ما گوشزد می‌کنند که به ابزاری برای حفظ تمایلات امیدوارانه‌مان نیازمندیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
مریم سرشار از زندگی است و این شادی بدوی که انگار هر آن ممکن است بیرون بریزد پُر از مهربانی است. نوعی شوخ‌طبعی که ما را با خود همراه می‌کند، به جای این‌که ما را به سخره بگیرد. زیبایی او برانگیزانندهٔ احساسات متناقضی است. از یک‌سو، از فهمیدن این‌که زندگی اغلب باید چه‌طور باشد خوشحال می‌شویم و از سوی دیگر، از این‌که زندگی خود ما معمولاً این‌گونه نیست در رنج‌ایم. شاید برای تمام معصومیت ازدست‌رفتهٔ جهان درد می‌کشیم. زیبایی می‌تواند تحمل زشتی واقعی وجود را دشوارتر کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هر چه‌قدر زندگی دشوارتری داشته باشیم، احتمال این‌که تصویر زیبای یک گل ما را تحت‌تأثیر قرار دهد بیشتر است. اشک‌ها، اگر بیایند، پاسخی‌اند به زیباییِ تصویر، نه به غم‌انگیز بودن آن. مردی که تصویری از داوودیِ زیبا و ساده در گلدانی نقاشی کرد، همان‌طور که از پُرترهٔ خودنگارش معلوم است، شدیداً از تراژدی وجود آگاه بوده است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
کاریکاتور، نقطهٔ مقابل آرمانی‌سازی، دربارهٔ اهمیت تصاویر آرمانی حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. ما با این مسئله کنار آمده‌ایم که کاریکاتور به واسطهٔ ساده‌سازی و اغراق می‌تواند بینش‌های ارزشمندی را آشکار کند که در تجربهٔ معمولی از بین می‌رود یا تقلیل می‌یابد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
«وقتی احساس می‌کنی که غمگینی، وارد تجربه‌ای محترم و مقدس شده‌ای؛ تجربه‌ای که من، این بنای یادبود، به آن تقدیم شده‌ام. حس از دست دادن و ناامیدی‌تان، امیدهای عقیم‌تان و غصهٔ نابسندگی‌تان شما را به مقام رفیق و همراهی جدی ترفیع می‌دهد. اندوه‌تان را نادیده نگیرید و دور نیندازید.» هنر همچون درمان آلن دوباتن
بسیاری از چیزهای غم‌انگیز به این سبب بدتر می‌شوند که در کشیدن بارِ رنج آن‌ها احساس تنهایی می‌کنیم. مشکل‌مان را چنان تجربه می‌کنیم انگار که نفرینی باشد یا آشکارکنندهٔ وَرِ شرور و فاسدمان. در یافتن احترام و افتخار در برخی از بدترین تجربیات‌مان به کمک نیاز داریم و هنر آن‌جاست که به آن‌ها بیانی اجتماعی بدهد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
عدهٔ کمی از ما به قدر کافی از توازن برخوردار هستند. تاریخچهٔ روان‌شناختی ما و روابط و روزمره‌های کاری‌مان به این معناست که احساسات‌مان می‌توانند شدیداً به سمتی یا سمت دیگر تمایل پیدا کنند؛ به عنوان مثال، ممکن است زیادی ازخودراضی، ناامن، متکی، مشکوک، جدی یا خجسته‌دل باشیم. هنر می‌تواند ما را با دوزهای غلیظی از حالت‌هایی که فاقدشان هستیم در تماس قرار دهد و بنابراین قدری تعادل را به خود درون‌مان بازگرداند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
این مفهوم که هنر نقشی در توازن بخشیدن به احساسات ما دارد نویدبخش پاسخ به این پرسش دیرین است که چرا مردم این‌قدر از نظر سلیقهٔ هنری باهم متفاوت‌اند. چرا بعضی به معماری مینیمال علاقه‌مندند؟ و بعضی دیگر به سبک باروک؟ چرا بعضی از دیوارهای بتونی ساده خوش‌شان می‌آید؟ و بعضی از طرح‌های گلدار ویلیام موریس؟ ذایقهٔ ما به این بستگی دارد که چه طیفی از ترکیب احساسی ما در سایه است و بنابراین به تحریک و تأیید نیاز دارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هر اثر هنری به فضای روحی و روانی خاصی آغشته است: یک تابلوِ نقاشی ممکن است آرام یا بی‌قرار باشد، جسورانه یا محتاط، فروتن یا مطمئن، مردانه یا زنانه، بورژوا یا اشرافی و این‌که ما کدام نوع را ترجیح دهیم بیانگر تفاوت‌های روحی زیادمان است. ما مشتاق هنری هستیم که جبرانی باشد برای آسیب‌پذیری‌های درونی‌مان و کمک کند به تعادلی ماندگار دست یابیم. زمانی یک اثر را زیبا می‌دانیم که از فضایلی برخوردار باشد که خود از آن‌ها بی‌بهره‌ایم و کاری را زشت توصیف می‌کنیم که حالات یا مضامینی را به ما تحمیل می‌کنند که یا از جانب آن‌ها احساس تهدید می‌کنیم یا منکوب آن‌ها هستیم. هنر نویدبخش تکامل درونی است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
روابط خوب به صبر وابسته‌اند. باید از رضایت آنی چشم‌پوشی کنیم (برنده شدن در یک مجادله، به طرف مقابل احساس گناهکار بودن دادن، به راه خود رفتن) چون این چشم‌پوشی‌ها قطرات آبی‌اند که وقتی جمع می‌شوند زوجی را قادر به تکمیل سفر خود می‌کنند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
وقتی معشوق ما برای پیدا کردن جای گرینلند روی نقشه تقلا می‌کند این لحظهٔ کوچک تردید جذاب است، چون از احساس قدرتمند الویت‌هایش و طبیعت اهل عملش حرف می‌زند؛ هیچ‌وقت برایش مهم نبوده است که گرینلند در شرق کانادا واقع شده و برای‌مان تحسین‌برانگیز است که این سختی و شجاعت را دارد که فقط به چیزهایی که مهم هستند اهمیت بدهد.
آرزو داریم کسی را بیابیم که همان‌قدر که فان در گوس نسبت به سایه‌های زنبقش حساس بوده است، نسبت به جزئیات شخصیت‌مان، حرکت بدن‌مان و ویژگی‌های درک جغرافیایی ما حساس باشد.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
اغلب می‌گوییم یک اثر هنری «با عشق» ساخته شده است. این نکته بینش ارزشمندی به ما می‌دهد، نه‌تنها دربارهٔ برخی از آثار هنری خاص، دربارهٔ ذات خود عشق. دو گلدان گل در ته تابلوِ نیایش چوپانان اثر فان در گوس صرفاً بخش بسیار کوچکی از اثر بسیار بزرگتری هستند، اما فان در گوس دقت عظیمی را وقف کشیدن هر یک از گل‌ها و برگ‌هایش کرده است؛ در نظر او هر گلبرگ لیاقت این را داشته است که به‌تنهایی به رسمیت شناخته شود.
می‌توانیم تصور کنیم انگیزه‌اش علاقه‌ای دلپذیر به چگونگی احساس دوست‌داشته شدن بوده است. انگار از هر گلی پرسیده است «ویژگی منحصربه‌فرد تو چیست؟» می‌خواهم تو را همان‌طور که هستی بشناسم، نه‌صرفاً همچون یک تأثیرِ گذرا. » این پرسش‌ها در نقاشی به حساسیت داشتن نسبت به شکل دقیق هر قسمت گل و الگوهای نور و سایهٔ روی آن‌ها تبدیل می‌شوند. این رویکرد نسبت به یک گل رویکردی تأثیرگذار است؛ چون به شکلی غیرمستقیم، اما آشکار آن نوع توجهی را تمرین می‌کند که آرزو داریم در رابطه با شخصی دیگر بین‌مان ردوبدل شود.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
در فلسفهٔ افلاطونی، «خوبی» عنصری انتقال‌پذیر است که در هر جا که یافت شود یکسان است، چه صفت شخص باشد چه کتاب چه طرح صندلی؛ به‌علاوه کشف خوبی در یک عرصه می‌تواند ما را نسبت به تشخیص و پروردن آن در عرصه‌ای دیگر حساس کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
این‌که بدانیم چه‌طور عاشق کسی باشیم با این‌که چه‌طور او را تحسین کنیم فرق می‌کند. تحسین به جز یک تخیل زنده چیز چندانی از ما نمی‌خواهد. مشکلات وقتی شروع می‌شوند که سعی می‌کنیم زندگی مشترکی بسازیم که ممکن است شامل خانه، فرزند و گرداندن شغل و خانواده با شخصی باشد که در آغاز دورادور عزیز داشته‌ایم؛ پس از آن باید به کیفیت‌هایی متوسل شویم که به‌ندرت خودبه‌خود و به طور طبیعی بیرون می‌جهند و تقریباً همیشه نیازمند کمی تمرین هستند: توانایی درست گوش دادن به شخصی دیگر، صبوری، کنجکاوی، انعطاف‌پذیری، لذت و عقل. هنر همچون درمان آلن دوباتن
عاشقی خوب بودن چه شکلی است؟
این فکر که آگاهانه سعی کنی عاشق خوبی باشی به‌نظر مضحک و بی‌ارزش می‌رسد. انگار کسی به مدرسه‌ای وارد شود که آداب‌ورسوم باز کردن بطری‌های شامپاین را بیاموزد یا مانورهای جنسی عجیب‌وغریب اجرا کند. چنین ایده‌هایی به‌نظرمان توهین‌آمیز می‌رسد؛ زیرا ما در دنیای رمانتیکی زندگی می‌کنیم که عشق خالصانه را با خودجوش بودن همراه می‌داند: هر چه‌قدر نسبت به آن‌چه در عشق انجام می‌دهیم ناآگاه‌تر و تعلیم‌نیافته‌تر باشیم، عاشقان مطمئن‌تر و تحسین‌برانگیزتری قلمداد خواهیم شد. عاشق «باتجربه» چیزی دارد که آدم را بدبین و مشوّش می‌کند. دیریابی روابط موفق متأسفانه تاییدکنندهٔ عقاید طبیعت‌گرایانهٔ ما نیست. به‌نظر نمی‌رسد که عشق به آن گروه از فعالیت‌های برگزیده‌ای تعلق داشته باشد که هر چه کمتر درباره‌اش فکر کنی و هر چه کمتر تمرینش کنی بهتر بتوانی انجامش دهی؛ اما اگر دوراندیشی و برنامه‌ریزی‌ای در این زمینه توصیه‌کردنی باشد دقیقاً چه‌چیزی را باید تمرین کنیم و هر یک از این‌ها چه ربطی به هنر می‌تواند داشته باشد؟
هنر همچون درمان آلن دوباتن
تصاویری که ما را نسبت به جنبه‌های مهم دوست داشتن کسی حساس می‌کنند لازم نیست آشکارا و مستقیماً رمانتیک باشند. می‌توانند صرفاً وضعیتی از ذهن‌مان را پُررنگ کنند که به ما کمک می‌کند آن‌چه را مربوط به عشق است به یاد بیاوریم و نسبت به آن حساس باشیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
اگر بپذیریم که هدایت احساس‌های‌مان بخش مهمی از روند ایجاد یک جامعهٔ متمدن است، پس فرهنگ و سیاست باید محوری‌ترین مکانیزم‌هایی تلقی شوند که با آن‌ها به انجام این کار می‌پردازیم. موسیقی‌ای که گوش می‌دهیم، فیلم‌هایی که می‌بینیم، ساختمان‌هایی که در آن‌ها زندگی می‌کنیم و نقاشی‌ها و عکسی‌هایی که به دیوارهای‌مان آویزان می‌کنیم و مجسمه‌هایی که در خانه قرار می‌دهیم چیزهایی‌اند که نقش راهنمایان و تعلیم‌دهندگان دقیق ما را ایفا می‌کنند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
لا روشفوکو، فیلسوف اخلاق اهل فرانسه در قرن هفده، اصل مشهوری دارد که می‌گوید «بعضی مردم اگر نشنیده بودند که چیزی به اسم عشق وجود دارد، هیچ‌وقت عاشق نمی‌شدند.» این اصل درعین‌حال که باعث می‌شود به تمایلات تقلیدی خود بخندیم، پدیدهٔ اصیلی را به ما نشان می‌دهد که می‌توانیم در زمینه‌هایی به جز عشق نیز شاهدش باشیم: ما از طیف بسیار وسیعی از احساسات برخورداریم و به طور اجتماعی و نه انفرادی تصمیم می‌گیریم کدام‌یک را جدی بگیریم و کدام را نادیده. هنر همچون درمان آلن دوباتن
آیا می‌توانیم مهارت بیشتری در عشق به دست آوریم؟
عشق قرار است بخش لذت‌بخشی از زندگی باشد، بااین‌حال احتمالاً هیچ‌کس را بیشتر از طرف‌مان آزار نمی‌دهیم و از هیچ‌کس بیش از او آزار نمی‌بینیم. میزان خشونتی که بین عاشق‌ها جریان دارد هر دشمن قسم‌خُورده‌ای را شرمنده می‌کند. امیدواریم که عشق منبع قدرتمندی از رضایت باشد، اما گاهی به عرصه‌ای برای بی‌توجهی، عطش‌های بی‌پاسخ، انتقام و طرد تبدیل می‌شود. کج‌خلق یا خرده‌گیر می‌شویم، نق می‌زنیم یا عصبانی می‌شویم و بی‌این‌که دقیقاً بدانیم چرا یا چه‌طور زندگی خودمان و کسانی را ویران می‌کنیم که زمانی ادعا می‌کردیم برای‌مان مهم‌اند.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
احساس می‌کرد یک شاهکار تَک به اندازهٔ کافی قادر به تغییر واقعیت نخواهد بود و فقط اگر ارزش‌های درست در اشیای روزمره نفوذ می‌کردند رفتار انسان به سمتی تغییر می‌یافت که او آرزویش را داشت؛ او می‌خواست با بچه‌های‌مان شوخ‌تر و مهربان‌تر باشیم، کمتر دربارهٔ تفاوت‌های طبقاتی قضاوت کنیم و بیشتر از جنسیت خودمان رضایت داشته باشیم؛ به‌علاوه او احساس می‌کرد نوع درست مبلمان بخش مهمی از هر نقشه‌ای برای تغییر انسانیت در این جهات است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
انرژی کسانی که عاشق هنرند نباید وقف اندوختن گنج پشت دیوارهای بلند شود، باید وقف گسترش ارزش‌های آثار هنری به طور گسترده در سراسر جهان شود. مأموریت هنردوستان واقعی باید کاهش اهمیت نسبی موزه‌ها باشد؛ به این معنا که حکمت و بینشی که در حال حاضر آن‌جا جمع شده است نباید این چنین حسودانه محافظت و دچار شیءپرستی شود، باید سخاوتمندانه و بی‌قاعده در سرتاسر زندگی پخش شود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
نکته این نیست که دوروبرمان را پُر کنیم از اشیایی که هویّت واقعی هنرمند و آثارش را در خود داشته باشند؛ بلکه داشتن اشیایی است که هنرمندان می‌توانستند آن‌ها را دوست داشته باشند و آن اشیا با روح آثار آن‌ها هماهنگ باشند و به معنای وسیع‌تر این‌که از نگاه آن‌ها به جهان بنگریم و در نتیجه، نسبت به آن‌چه آن‌ها در آن می‌دیدند حساس بمانیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از حوزه‌های اندوهناک، حوزهٔ روابط است، اما به طرز عجیبی آثار کمی به این مضمون مهم پرداخته‌اند. این شرح مختصر را تجسم کنید که به هنرمندی داده شده است:
بسیاری زوج‌ها درگیری‌های دردناکی دارند که سر میز شام بروز می‌کند. جرقهٔ اولیه معمولاً کوچک به‌نظر می‌رسد؛ مانند طرز مطرح کردن این پرسش که «روزت چه‌طور بود؟» ، با قصدی طعنه‌آمیز یا مشکوک. یکی حرف تندی می‌زند و دیگری احساس بیچارگی می‌کند؛ کسی که توپیده حسابی عصبانی است، اما احساس هیولا بودن به او دست می‌دهد (چه‌طور چنین چیزی برایم رخ می‌دهد؟). مارپیچی از «از تو متنفرم» و «از خودم متنفرم» و «از تو متنفرم که باعث می‌شوی از خودم متنفر باشم» راه می‌افتد. اثری هنری می‌خواهیم که آرزوی پنهان اما عقیم ما را برای باهم شاد بودن نشان دهد. شاید میز زیبایی چیده باشند. یکی ممکن است فکر کند هیچ کار اشتباهی نکرده است، حال این‌که دیگری دارد گریه می‌کند. این‌ها آدم‌های خوبی هستند. ما آن‌ها را سرزنش نمی‌کنیم. باید دوست‌داشتنی باشند. در چنگ مشکل واقعاً بغرنجی گرفتارند. آیا با یک اثر هنری می‌شود رنج‌شان را تکریم کرد و از فاجعه‌باری رنج و تنهایی این آدم‌ها کاست؟
هنر همچون درمان آلن دوباتن
آثار هنری در پی این خواهند بود که یادی را گرامی بدارند، امید بدهند، رنج‌ها را منعکس و تکریم کنند، بازآورندهٔ تعادل باشند و هدایتگر، به خودشناسی و برقراری ارتباط کمک کنند، افق‌ها را گسترش دهند و الهام‌بخش قدردانی باشند هنر همچون درمان آلن دوباتن
بیرون کشیدن چیزی از هنر صرفاً به معنای دانستن چیزی دربارهٔ آن نیست، بلکه همچنین به معنای بررسی کردن خودمان است. باید در واکنش به آن‌چه می‌بینیم آمادهٔ نگاه کردن به خودمان باشیم. هنر «به‌خودی‌خود» خوب یا بد تلقی نخواهد شد، بلکه تا آن‌جا که به جبران ضعف‌های ما کمک کند «برای ما» خوب یا بد خواهد بود: فراموشکاری، از دست دادن امید، جست‌وجوی احترام، مشکلات‌مان با خودشناسی و آرزوی عشق؛ بنابراین پیش از آن‌که آدم به اثری هنری برسد خوب است شخصیت خودش را بشناسد تا بداند در جست‌وجوی آرام کردن یا آزاد کردن چیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ابزار حساس‌سازی: هنر باعث می‌شود پوست‌اندازی کنیم و ما را از بی‌اعتنایی لوس و همیشگی خود نسبت به آن‌چه در اطراف‌مان می‌گذرد نجات می‌دهد. حساسیت‌مان را دوباره به دست می‌آوریم؛ به چیزهای قدیمی به شیوه‌ای تازه نگاه می‌کنیم. از این‌که گمان کنیم چیزهای نو و زرق‌وبرق‌ها تنها راه‌حل هستند نهی می‌شویم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
راهنمای توسعهٔ تجربیات: هنر ذخیره‌ای است بسیار پیچیده از تجربیات دیگران که در اَشکالِ به‌خوبی سازماندهی‌شده به ما عرضه می‌شود. می‌تواند برخی از سلیس‌ترین لحظات صدای دیگر فرهنگ‌ها را در اختیار ما قرار دهد و به این ترتیب، سروکار داشتن با هنر درک ما از خودمان و از جهان را گسترش می‌دهد. در آغاز بخش زیادی از هنر صرفاً «دیگری» به‌نظر می‌رسد، اما درمی‌یابیم که می‌تواند از افکار و رویکردهایی برخوردار باشد که بشود آن‌ها را از آنِ خود کرده، خود را از این طریق توانگر کنیم. همهٔ آن‌چه نیاز داریم تا نسخه‌های بهتری از خودمان بشویم همیشه در دسترس‌مان نیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
راهنمای خودشناسی: هنر می‌تواند به ما کمک کند مرکزیت خود را تشخیص دهیم که به کلمه درآوردنش دشوار است. بیشتر چیزهای انسانی به‌راحتی در دسترس زبان نیستند. می‌توانیم اشیای هنری را در دست بگیریم و درحالی‌که گیج شده‌ایم اما برای‌مان مهم است، بگوییم «این منم.» هنر همچون درمان آلن دوباتن
عامل متعادل‌کننده: هنر عصارهٔ ویژگی‌های خوب‌مان را با وضوحی غیرمعمول به رمز درمی‌آورد و در طیف متنوعی از رسانه‌ها آن‌ها را جلوِ چشمان ما قرار می‌دهد تا تعادل را به ذات ما بازگرداند و ما را به سمت بهترین امکانات‌مان هدایت کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
اصلاح‌کنندهٔ حافظهٔ ضعیف: هنر حاصل تجربه را به‌یادماندنی و تجدیدپذیر می‌کند. مکانیسمی است برای این‌که چیزهای ارزشمند و بهترین بینش‌های خود را به‌خوبی حفظ کنیم و برای عموم در دسترس باشند. هنر پیروزی‌های جمعی‌مان را می‌اندوزد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
تعادل نداریم و بهترین وجوه‌مان را دیگر نمی‌بینیم. فقط یک نفر نیستیم. از خودهای متعددی ساخته شده‌ایم و تشخیص می‌دهیم که بعضی از این خودها از بعضی دیگر بهتر هستند. خودهای بهترمان را اغلب به طور اتفاقی می‌بینیم و آن هم وقتی که دیگر بسیار دیر است؛ در ارتباط با بزرگ‌ترین آرزوهای‌مان از ضعف اراده در رنج‌ایم. نه این‌که ندانیم چه‌طور رفتار کنیم، صرفاً نمی‌توانیم براساس بهترین بینش‌های گاه‌گاه خود عمل کنیم؛ چون به اَشکالِ به‌اندازهٔ کافی قانع‌کننده‌ای در اختیار ما نیستند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در حوزهٔ قدرتِ هنر است که ارزش گریزان اما واقعی زندگی معمولی را تقدیر کند. می‌تواند به ما یاد بدهد همچنان که تلاش می‌کنیم بهترین استفاده را از وضعیت‌مان بکنیم بیشتر خودمان باشیم: شغلی که گاهی دوست نداریم، نقص‌های میان‌سالی، آرزوهای بی‌حاصل‌مان و تلاش‌مان برای وفادارماندن به همسر کج‌خلقی که دوستش داریم. هنر می‌تواند به جای زرق‌وبرق دادن به آن‌چه دست‌نیافتنی است، چشم ما را دوباره به شایستگی‌های اصیل زندگی پیش‌روی‌مان باز کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بخشی از این مشکل تا حدی به علت مهارت ما در عادت کردن به چیزهاست: استادی‌مان در هنرِ خوگیری. عادت مکانیسمی است که از طریق آن رفتارهای‌مان در برخی از زمینه‌های کارکردی، خودکار می‌شود. مزایای زیادی برای‌مان دارد. پیش از این‌که به رانندگی عادت کنیم، وقتی پشت فرمان می‌نشنیم باید دقیقاً از هر حرکتی آگاهی داشته باشیم، حس‌های‌مان نسبت به صدا، نور، حرکت و باورناپذیر بودن هشداردهندهٔ راندن سریع یک جعبهٔ فولادی در جهان بسیار حساس‌اند. این آگاهی بیش‌ازحد می‌تواند رانندگی را به آزمون اعصاب تبدیل کند؛ اما بعد از سال‌ها تمرین کم‌کم می‌شود کیلومترها رانندگی کرد بی‌این‌که آگاهانه به عوض کردن دنده و راهنمازدن فکر کرد. اعمال‌مان ناخودآگاه می‌شوند و می‌توانیم درحالی‌که داریم از میدان رد می‌شویم به معنای زندگی بیندیش‌ایم.
اما عادت می‌تواند به همین راحتی به مایهٔ بدبختی هم تبدیل شود و آن هم وقتی است که باعث می‌شود متوجه چیزهایی نشویم که با وجود آشنا بودن سزاوار توجه دقیق‌اند.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از اصلی‌ترین عیب‌های ما و علت شاد نبودن‌مان این است که برای‌مان دشوار است متوجه چیزهای اطراف‌مان باشیم، چیزهایی که همیشه در دسترس‌مان هستند. در رنج‌ایم چون ارزش آن‌چه را پیش‌روی‌مان است درک نمی‌کنیم و اغلب غیرمنصفانه، در آرزوی جذابیت‌های خیالی جاهای دیگریم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنری که در آغاز به‌نظرمان بیگانه می‌آید ارزشمند است؛ چون افکار و رویکردهایی را در اختیار ما قرار می‌دهد که در محیط‌های همیشگی و آشنای اطراف‌مان به‌راحتی در دسترس نیستند و برای تماس کامل با انسانیت خود به آن نیازمندیم. در فرهنگی که بر سکولار بودن یا برابری تأکید دارد، افکار مهم گم می‌شوند. روزمره‌های معمول ممکن است هیچ‌گاه بخش‌های مهم وجودمان را بیدار نکنند؛ خواب می‌مانند تا زمانی که از سوی دنیای هنر سیخونک‌زده، دست‌انداخته و به‌گونه‌ای مفید، برانگیخته شوند. هنر بیگانه به من اجازه می‌دهد تکانه‌ای مذهبی را در خودم کشف کنم، یا سوی اشرافی تخیلم را یا تمنایی برای مراسم آیینی سن تکلیف را، و چنین کشفی درک من را از آن‌چه هستم گسترش می‌دهد. همهٔ آن‌چه نیاز داریم همیشه و همه‌جا در دسترس نیست. وقتی نقاط ارتباط با خارج را می‌یابیم قادر به رشد خواهیم بود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
رشد، زمانی رخ می‌دهد که کشف می‌کنیم چه‌طور در حضور چیزهای بالقوه تهدیدآمیز، اصالت خودمان را حفظ کنیم. بلوغ فرایند مهارت‌های کنار آمدن است: چیزهایی را که پیش از این ما را مغلوب خود می‌کردند می‌توانیم در کنترل خود درآوریم. کمتر شکننده‌ایم، دیگر به‌راحتی شوکه نمی‌شویم و بنابراین بیشتر می‌توانیم به وضعیت‌ها همان‌گونه که هستند علاقه‌مند شویم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ارتباط با هنر سودمند است، چون نمونه‌های قدرتمندی از مطالب بیگانه‌ای در اختیار ما قرار می‌دهد که کسالت و ترس تدافعی را برمی‌انگیزد و زمان و خلوتی به ما می‌دهد تا یاد بگیریم با استراتژی بیشتری با آن برخورد کنیم. اول قدم مهم در غلبه بر حالت تدافعی در ارتباط با هنر این است که در برابر چیزهای عجیبی که در برخی زمینه‌های خاص احساس می‌کنیم ذهن بازتری داشته باشیم. نباید به این دلیل از خودمان متنفر باشیم؛ به‌هرحال، بسیاری از آثار هنری محصول دیدگاه‌هایی است که شدیداً با دیدگاه‌های ما در تناقض‌اند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
این‌گونه نیست که آثار هنری را صرفاً دوست داشته باشیم؛ بلکه، در مورد برخی مثال‌های ارزشمند خاص، کمی هم شبیه آن‌هاییم. آن‌ها رسانه‌ای‌اند که با آن‌ها خودمان را می‌شناسیم و به دیگران اجازه می‌دهیم بیشتر دربارهٔ ما بدانند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
از آن‌جا که هنر این توانایی را دارد که به ما در فهمیدن خودمان و ارتباط برقرار کردن با دیگران کمک کند، برای‌مان بسیار مهم است که چه آثار هنری دوروبرمان باشند. حتا وقتی بودجهٔ محدودی داریم وقت زیادی را برای فکر کردن دربارهٔ دکوراسیون داخلی صرف می‌کنیم، دربارهٔ اشیایی که از آن‌ها برای ابراز هویت‌مان به جهان استفاده می‌کنیم. راه نامهربانانهٔ تحلیل دغدغه‌مان دربارهٔ چگونگی تزیین خانه این است که بگوییم صرفاً قصد خودنمایی داریم، به عبارت دیگر به مردم بگوییم چه‌قدر تأثیرگذار و چه‌قدر موفق هستیم؛ اما به طور کلی، فرایند انسانی‌تر و بسیار جذاب‌تری در هنر طراحی داخلی جریان دارد. ما دوست داریم که خودمان را بنمایانیم، اما کارما صرفاً مباهات کردن و فخر فروختن نیست. سعی داریم دیگران را با شخصیت خود آشنا کنیم، به‌گونه‌ای که شاید کلمات اجازه ندهند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
الکساندر پوپ کارکرد اصلی شعر را این می‌دانست که به افکار نیمه‌شکل‌یافتهٔ ما بیانی واضح و آشکار می‌دهد «آن‌چه اغلب به آن فکر شده، اما هیچ‌گاه به این خوبی ابراز نشده است.» به عبارت دیگر، بخشی فرّار و گریزان از افکار خود ما، تجربیات خود ما، انتخاب و ویرایش‌شده و بهتر از آن‌چه قبلاً بوده است به ما بازگردانده می‌شود، به‌گونه‌ای که نهایتاً احساس می‌کنیم شناخت روشن‌تری از خود داریم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بهترین نوع هنر پندآموز، هنری که اخلاقی است بی‌این‌که اخلاق‌مآبانه باشد، می‌داند چه‌قدر جذب چیزهای اشتباه شدن آسان است. این نوع هنر به این حقیقت زنده است که آدم‌های کاملاً خوب نهایتاً اشتباهاتِ بزرگ می‌کنند و این کار را ناخواسته انجام می‌دهند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بسیاری از بهترین آثار هنری که در طول تاریخ خلق شده‌اند آشکارا درگیر یک مأموریت اخلاقی بوده‌اند: تلاشی برای تشویق خودِ بهتر ما از طریق پیام‌های رمزی پندواندرز. ممکن است آثار هنری‌ای را که به ما پند می‌دهند هم دستوری و هم غیرضروری بدانیم، اما اگر این‌طور فکر کنیم فرض را بر این گذاشته‌ایم که تشویق شدن به فضایل، همیشه نقطهٔ مقابل آن چیزی است که دوست داریم. بااین‌حال در واقع وقتی آرام‌ایم و تحت‌فشار انتقادها نیستیم بیشترمان به خوب بودن تمایل داریم و تذکرهای جورواجور برای خوب بودن به‌نظرمان اشکالی ندارد؛ فقط هر روز این‌قدر پُرانگیزه نیستیم. در ارتباط با آرزوی‌مان برای خوب بودن از آن چیزی رنج می‌بریم که آن را ارسطو «آکرازیا» ، یا ضعف اراده، نامیده است. می‌خواهیم در روابط‌مان خوب عمل کنیم، اما تحت‌فشار که هستیم اشتباه می‌کنیم. می‌خواهیم بازدهی‌مان را افزایش دهیم، اما در مرحلهٔ بحرانی انگیزه‌مان را از دست می‌دهیم. در این وضعیت می‌توانیم از آثار هنری که ما را تشویق می‌کنند بهترین نسخه‌های خودمان باشیم بسیار سود ببریم، چیزی که در صورت وجود ترس بیمارگون از دخالت‌های بیرونی یا گمان کمال به خود بردن صرفاً مایهٔ نفرت‌مان می‌شد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
پذیرش مرگ خودم و درک آسیب‌پذیری خودم همه‌چیز را برایم آسان‌تر کرده است. سر درآوردن از اعتیادهایم، تشخیص و مواجهه با حق‌به‌جانبی‌هایم، پذیرفتن مسئولیت مشکلات خودم؛ تحمل ترس‌ها و عدم قطعیت‌هایم، پذیرفتن شکست‌ها و جواب‌های منفی و… همگی با اندیشیدن به مرگ سبک‌تر شده‌اند. هرچه بیشتر به درون تاریکی خیره می‌شوم، زندگی پرنورتر می‌شود، دنیا ساکت‌تر می‌شود و مقاومت ناخوداگاهم نسبت به همه‌چیز کمتر می‌شود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
بوکفسکی در جایی نوشت، «ما همه خواهیم مرد، همگی ما. عجب سیرکی! همین به تنهایی باید کافی باشد تا همدیگر را دوست داشته باشیم، ولی این‌طور نیست. ما از مسائل بی‌اهمیت زندگی وحشت‌زده و ویران می‌شویم. ما در هیچ‌وپوچ زندگی غرق شده‌ایم. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
فرهنگ امروز ما توجه زیاد را با موفقیت بزرگ اشتباه می‌گیرد. فرض می‌کند که این‌دو یکسان هستند. اما این‌طور نیست.
شما عالی هستید. همین حالا. چه خودتان بدانید چه ندانید. چه دیگران بدانند چه ندانند. نه به این خاطر که یک برنامهٔ آیفون ساخته‌اید، یا مدرسه را یک سال زود تمام کرده‌اید یا یک قایق توپ خریده‌اید، این چیزها نشان‌دهندهٔ عالی بودن نیست.
شما عالی هستید، چون در مواجهه با سردرگمی بی‌پایان و مرگ حتمی، تصمیم می‌گیرید که دغدغهٔ چه چیزی را داشته باشید یا نداشته باشید. همین حقیقت صرف، همین گزینش ارزش‌هایتان در زندگی، شما را زیبا کرده است، شما را موفق و محبوب کرده است. حتی اگر خودتان این را ندانید. حتی اگر در جوی کنار خیابان بخوابید و غذایی برای خوردن نداشته باشید.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
اگر به سخنان ارسطو یا روان‌شناس‌های هاروارد یا حضرت مسیح یا حتی بیتلز گوش دهید، همهٔ آن‌ها می‌گویند که خوشحالی از یک چیز می‌آید: اهمیت دادن به چیزی فراتر از خودتان، باور به اینکه شما یک عنصر مؤثر در نهادی بسیار بزرگ‌تر هستید، اینکه زندگی‌تان صرفاً یک جریان فرعی در یک خط تولید پیچیده است. این احساس، آن چیزی است که مردم به خاطرش به کلیسا می‌روند، آن چیزی است که به خاطرش می‌جنگند، آن چیزی است که به خاطرش خانواده‌هایشان را بزرگ می‌کنند و برای بازنشستگی‌شان پس‌انداز می‌کنند و پل می‌سازند و گوشی‌های موبایل اختراع می‌کنند: این احساس گذرا که بخشی از چیزی بزرگ‌تر و درک‌ناپذیرتر از خودشان هستند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
پس از مرگ شما، دنیا چه فرقی کرده و از چه جنبه‌ای بهتر شده است؟ شما چه نشانی به جا گذاشته‌اید؟ چه نقشی ایفا کرده‌اید؟ می‌گویند که به هم خوردن بال‌های پروانه‌ای در آفریقا ممکن است موجب طوفانی در فلوریدا شود؛ خب، شما چه طوفان‌هایی به دنبال خود به جا خواهید گذاشت؟ هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
مواجهه با حقیقت میرایی خودمان مهم است. چون تمام ارزش‌های مزخرف، سست و ظاهری زندگی‌مان را از میان می‌برد. درحالی‌که بیشتر مردم در پی اسکناس، شهرت، اطمینان حق‌به‌جانبانه و محبت روزهایشان را یکی‌یکی خرج می‌کنند، مرگ با سؤالی دردناک‌تر و مهم‌تر با ما مواجه می‌شود: میراثتان چیست؟ هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
پروژه‌های جاودانگی مردم، در واقع خود مشکل هستند نه راه‌حل. مردم به جای تلاش برای پیاده‌سازی نفس مفهومی‌شان در سراسر دنیا که اغلب از طریق نیروهای مرگبار شدنی است، باید نفس مفهومی‌شان را بیشتر زیر سؤال ببرند و با حقیقت مرگ خودشان کنار بیایند. بکر این را پادزهر تلخ نامید و درحالی‌که به پایان خودش نزدیک می‌شد، می‌کوشید تا با این قضیه کنار بیاید. گرچه مرگ چیز بدی است، اما ناگزیر است. از این رو نباید از این حقیقت اجتناب کنیم. بلکه باید تا جایی که می‌توانیم با آن کنار بیاییم. چون وقتی که با حقیقت مرگ خودمان که پر از وحشت و اضطراب بنیادی است و محرک تمام بلندپروازی‌های بیهودهٔ زندگی است، کنار بیاییم، می‌توانیم ارزش‌هایمان را آزادانه‌تر و رهاتر و با رواداری بیشتر انتخاب کنیم. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
مذهب، سیاست، ورزش، هنر و نوآوری‌های فناوری همگی نتیجهٔ پروژه‌های جاودانگی مردم هستند. بکر معتقد است که جنگ‌ها و انقلاب‌ها و کشتارهای جمعی وقتی رخ می‌دهند که پروژه‌های جاودانگی یک گروه از مردم، با پروژه‌های جاودانگی گروهی دیگر برخورد کند. قرن‌ها سرکوب و ریخته شدن خون میلیون‌ها نفر، با نام دفاع از پروژهٔ جاودانگی یک گروه علیه پروژهٔ جاودانگی گروهی دیگر توجیه شده است. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
ما همگی تا درجه‌ای آگاه هستیم که نفس فیزیکی‌مان نهایتاً می‌میرد و این مرگ اجتناب‌ناپذیر است، و این اجتناب‌ناپذیری در ناخودآگاهمان ما را وحشت‌زده می‌کند. از این رو برای غلبه بر ترسمان از مرگ اجتناب‌ناپذیر نفس فیزیکی‌مان، سعی می‌کنیم یک نفس مفهومی بسازیم که تا ابد زنده می‌ماند. به این خاطر است که مردم سعی می‌کنند نام‌هایشان را بر روی ساختمان‌ها، مجسمه‌ها، و عطف کتاب‌ها حک کنند. به این خاطر است که این‌همه وقت صرف کمک به دیگران، خصوصاً کودکان، می‌کنیم. به این امید که تأثیر نفس مفهومی‌مان بسیار بیشتر از نفس فیزیکی‌مان تداوم یابد. به این امید که تا مدت‌ها پس از اینکه نفس فیزیکی‌مان از میان می‌رود، فراموش نشویم و مورد احترام واقع شویم و ستایش شویم. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
سگ‌ها نمی‌شینند به آیندهٔ حرفه‌ای‌شان فکر کنند. گربه‌ها به اشتباهات گذشته‌شان فکر نمی‌کنند یا با خودشان فکر نمی‌کنند اگر تصمیم‌های دیگری می‌گرفتند، چه اتفاقی می‌افتاد. میمون‌ها راجع به آینده‌های احتمالی بحث نمی‌کنند، همان‌طور که ماهی‌ها نمی‌نشینند تا با خودشان فکر کنند اگر باله‌هایشان کمی درازتر باشد ماهی‌های دیگر علاقهٔ بیشتری به آن‌ها نشان می‌دادند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
مرگ همهٔ ما را می‌ترساند. چون ما را می‌ترساند، از فکر کردن به آن، صحبت کردن راجع به آن و گاهی اوقات حتی تصدیق وجود آن اجتناب می‌کنیم. حتی وقتی که برای یکی از نزدیکانمان رخ می‌دهد.
با این حال، به شکلی عجیب و وارونه، مرگ آن نوری است که سایهٔ کل معنای زندگی‌مان با آن سنجیده می‌شود. بدون مرگ، عواقب معنایی ندارد، تمام تصمیم‌ها تصادفی خواهد بود و تمام معیارها و ارزش‌ها ناگهان صفر می‌شود.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
عدم پذیرفتن فرعیات و حواشی، ما را رها می‌کند؛ عدم پذیرفتن آنچه با مهم‌ترین ارزش‌هایمان، با معیارهای برگزیده‌مان منطبق نیست، عدم پذیرفتن تعقیب مداوم سطح بدون عمق.
بله، تجربهٔ گسترده وقتی که جوان هستید احتمالاً ضروری و مطلوب باشد، به هر حال، شما باید بروید و آنچه به نظرتان ارزش سرمایه‌گذاری دارد کشف کنید. اما عمق، جایی است که گنج در آن مخفی شده است. باید به چیزی متعهد بمانید و عمیق حرکت کنید تا آن را استخراج کنید. این در روابط و حرفه و هر جای دیگر کاربرد دارد.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
تعهد به شما آزادی می‌دهد چون دیگر توجه‌تان به چیزهای بی‌اهمیت و بیهوده جلب نمی‌شود. تعهد به شما آزادی می‌دهد چون توجه و تمرکزتان را تقویت می‌کند و آن‌ها را به سمت عوامل سالم و شادی‌بخش هدایت می‌کند. تعهد تصمیم‌گیری را آسان‌تر می‌کند و ترس از بی‌نصیب ماندن را از بین می‌برد؛ اگر بدانید آنچه هم‌اکنون دارید به اندازهٔ کافی خوب است، دیگر چرا باید باز هم دنبال چیزهای بیشتر و بیشتر و بیشتری باشید؟ تعهد به شما اجازه می‌دهد که به دقت بر چند هدف بسیار مهم تمرکز کنید و به درجهٔ موفقیت بالاتری دست یابید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
داستان مهم شخص خودم در چند سال گذشته، توانایی باز کردن ذهنم به روی تعهد بوده است. من تصمیم گرفته‌ام که در را به روی همه‌چیز، جز بهترین افراد و تجربه‌ها و ارزش‌های زندگی‌ام، ببندم. تمام پروژه‌های تجاری‌ام را تعطیل کردم و تصمیم گرفتم که به صورت تمام‌وقت بر روی نویسندگی تمرکز کنم. از آن‌موقع تاکنون وب‌سایتم بیش از آنچه تصور می‌کردم معروف شده است. من به یک زن تعهد درازمدت داده‌ام و برخلاف انتظارم این را ارزشمندتر از تمام روابط کوتاه‌مدت، ملاقات‌های خصوصی و قرارهای یک‌شبه‌ای که در گذشته داشتم، یافتم. خودم را به یک منطقهٔ جغرافیایی واحد متعهد ساخته‌ام و بر روی تعداد انگشت‌شمار دوستی‌های مهم و سالم و حقیقی‌ام تمرکز بیشتر کرده‌ام.
و آنچه کشف کرده‌ام چیزی کاملاً غیرمنتظره است: اینکه در تعهد، آزادی و رهایی وجود دارد. من وقتی چیزهای بدل و فرعی را به نفع چیزهای ارزشمند نادیده گرفتم، فرصت‌ها و جنبه‌های مثبت بیشتری یافتم.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
گرچه سرمایه‌گذاری همیشگی بر شخصی، مکانی، شغلی، فعالیتی و… ممکن است گسترهٔ تجربه‌های دوست‌داشتنی ما را محدود کند، دنبال کردن گستره‌ای از تجربه‌ها هم ما را از فرصت تجربهٔ پاداش‌های عمیق بازمی‌دارد. برخی تجربه‌ها را تنها وقتی می‌توانید داشته باشید که پنج سال در یک‌جا زندگی کرده باشید، بیشتر از ده سال با یک شخص زندگی کرده باشید، نیمی از عمرتان را وقف یک تخصص یا حرفهٔ ثابت کرده باشید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
فرهنگ مصرف‌گرا، مهارت بسیاری در وادار کردن ما به خواستن بیشتر دارد. در پشت تمام این جوسازی‌ها و بازاریابی‌ها، این برداشت وجود دارد که بیشتر همیشه بهتر است. من هم سال‌ها این عقیده را پذیرفته بودم. پول بیشتری دربیاور، از کشورهای بیشتری بازدید کن، چیزهای بیشتری را تجربه کن، با زن‌های بیشتری باش.
اما بیشتر همیشه بهتر نیست. در واقع عکس این درست است. ما اغلب با کمتر خوشحال‌تر هستیم. وقتی که با فرصت‌ها و گزینه‌های بیش از اندازه روبه‌رو می‌شویم، دچار حالتی می‌شویم که روان‌شناس‌ها آن را پارادوکس انتخاب می‌نامند. اساساً هرچه گزینه‌های بیشتری داشته باشیم، از چیزی که انتخاب می‌کنیم کمتر خشنود خواهیم بود. چون از تمام گزینه‌های احتمالی دیگر که از دست خواهیم داد، آگاه هستیم.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
وقتی که اعتماد از بین می‌رود، تنها در صورتی بازسازی می‌شود که دو اتفاق رخ دهد:
۱) فرد اعتمادشکن به ارزش‌های واقعی‌ای که باعث شکاف شده است، اقرار کند و آن‌ها را بپذیرد.
۲) فرد اعتمادشکن در طی زمان تغییری جدی کرده باشد. بدون اولین گام، نباید هیچ اقدامی برای مصالحه صورت گیرد.
اعتماد همچون ظرف چینی است. اگر یک‌بار آن را بشکنید، با مقداری دقت و توجه می‌توانید آن را دوباره به هم بچسبانید. اما اگر آن را دوباره بشکنید، به قطعات بیشتری تقسیم می‌شود و به هم چسباندن آن بسیار بیشتر طول می‌کشد. اگر دفعات بیشتری آن را بشکنید، بالأخره به جایی خواهد رسید که بازسازی غیرممکن خواهد بود. قطعات شکسته و خاک دیگر به هم نخواهند چسبید.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
راه دیگر بازیابی اعتماد از دست رفته این است: سابقهٔ پاک. اگر کسی اعتماد شما را بشکند، کلمات قشنگ هستند، اما باید یک سابقهٔ پایدار از بهبود رفتار ببینید. تنها آن وقت است که می‌توانید کم‌کم اعتماد کنید که ارزش‌های فرد خیانتکار اکنون به درستی مرتب شده‌اند و آن شخص واقعاً می‌تواند تغییر کند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
آنچه باید اتفاق بیفتد این است که خیانت‌کننده‌ها باید شروع به برداشتن لایه‌های پیاز خودآگاهی‌شان بکنند و متوجه شوند که چه ارزش‌های به‌هم‌ریخته‌ای باعث شده است که آن‌ها اعتماد موجود در رابطه‌شان را بشکنند. و اینکه آیا هنوز برای رابطه ارزش قائل هستند؟ آن‌ها باید بتوانند بگویند که «اصلاً می‌دونی چیه: من خودخواهم. به خودم بیشتر از رابطه‌مون اهمیت می‌دم؛ راستش رو بخوای، در واقع اصلاً برای این رابطه هیچ احترامی قائل نیستم.» اگر خیانت‌کننده‌ها نتوانند که ارزش‌های مزخرفشان را بر زبان بیاورند، و نشان دهند که آن ارزش‌ها را کنار گذاشته‌اند، هیچ دلیلی وجود ندارد که باور کنید که می‌توان به آن‌ها اعتماد کرد. اگر نتوانید به آن‌ها اعتماد کنید، رابطه‌تان بهتر نخواهد شد و تغییری نخواهد کرد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
اگر مردم خیانت می‌کنند، به این خاطر است که چیزی غیر از رابطه‌شان برایشان مهم‌تر است. شاید تسلط بر دیگران باشد. شاید تصدیق شدن از طریق رابطهٔ جنسی باشد. شاید تسلیم شدن در برابر هوس‌هایشان باشد. هرچه که باشد، واضح است که ارزش‌های شخص خیانتکار به گونه‌ای تعریف نشده است که از یک رابطهٔ سالم پشتیبانی کند. اگر شخص خیانتکار به این اقرار نکند، اگر همان پاسخ قدیمی «نمی‌دونم با خودم چه فکری کرده بودم؛ فشار زیادی روم بود و مست بودم و اون پیشم بود» و… را تکرار کند، در این صورت او از خودآگاهی جدی لازم برای حل مشکلات روابط عاشقانه برخوردار نیست. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
اعتماد مهم‌ترین عنصر در هر رابطه‌ای است، صرفاً به این دلیل که بدون اعتماد، رابطه در واقع هیچ مفهومی ندارد. یک نفر می‌تواند به شما بگوید که عاشقتان است، می‌خواهد با شما باشد، حاضر است به خاطر شما از همه‌چیز بگذرد، اما اگر به او اعتماد نداشته باشید هیچ سودی از این جملات نخواهید برد. هیچ عشقی احساس نخواهید کرد مگر اینکه اعتماد داشته باشید که عشق ابراز شده به شما، هیچ قید و شرط خاصی یا بار سنگینی همراه با خود ندارد.
به این خاطر است که خیانت کردن بسیار ویرانگر است. مسئله رابطه نیست. مسئله، اعتمادی است که از بین رفته است. بدون اعتماد، هیچ رابطه‌ای نمی‌تواند تداوم یابد. پس یا باید اعتماد را دوباره بسازید یا اینکه خداحافظی‌هایتان را بگویید.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
برای اینکه یک رابطه سالم باشد، هر دو نفر باید مایل و قادر به گفتن نه و شنیدن نه باشند. بدون این نفی، بدون آن نپذیرفتن گاه‌به‌گاه، مرزبندی‌ها فرو می‌ریزند و مشکلات و ارزش‌های یک نفر، بر مشکلات و ارزش‌های دیگری غلبه می‌یابد. پس، تضاد نه تنها عادی است بلکه برای حفظ یک رابطهٔ سالم کاملاً ضروری است. اگر دو نفر که نزدیک هستند، قادر نباشند که دربارهٔ اختلاف‌هایشان آزاد و روشن بحث کنند، در این صورت رابطهٔ آن‌ها بر اساس آلت دست قرار دادن و وانمود کردن ساخته می‌شود و به مرور مسموم می‌شود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
بدون تضاد، هیچ اعتمادی وجود نخواهد داشت. تضاد وجود دارد تا به ما نشان دهد که چه کسی بی‌قیدوشرط در کنارمان است و چه کسی فقط برای منافعش با ماست. هیچ‌کس به یک بله‌گو اعتماد نمی‌کند. اگر پاندای مأیوس‌کننده اینجا می‌بود، به ما می‌گفت که در روابطمان، وجود درد ضروری است تا اعتمادمان را به یکدیگر محکم کند و صمیمیت بیشتری ایجاد کند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
وقتی که مهم‌ترین اولویتمان این است که همیشه خودمان را خوشحال کنیم یا اینکه همیشه شریکمان را خوشحال کنیم، در آن صورت هیچ‌یک در نهایت خوشحال نمی‌شود و روابطمان بدون اینکه خودمان بفهمیم از هم می‌پاشد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
کسانی که مرزبندی‌های محکم دارند، از بدخلقی، جروبحث و صدمه دیدن نمی‌ترسند. کسانی که مرزبندی‌های ضعیف دارند از این چیزها وحشت دارند و پیوسته رفتارشان را به شکلی تنظیم می‌کنند که با فراز و نشیب‌های ترن هوایی روابط احساسی‌شان منطبق شود.
کسانی که مرزبندی‌های قوی دارند می‌فهمند که منطقی نیست که انتظار داشت دو نفر از خواسته‌های یکدیگر صددرصد پیروی کنند و هر نیازی را که دیگری دارد تأمین کنند. کسانی که مرزبندی‌های قوی دارند می‌فهمند که ممکن است گاهی اوقات باعث ناراحتی کسی بشوند، اما در نهایت دست آن‌ها نیست که دیگران چه احساسی می‌کنند. کسانی که مرزبندی‌های قوی دارند می‌فهمند که رابطهٔ سالم بر مبنای کنترل احساسات یکدیگر نیست، بلکه بر پایهٔ این است که هر شریکی، دیگری را در رشد فردی و در حل مشکلات خودش حمایت کند.
رابطهٔ سالم این نیست که شریکتان هر دغدغه‌ای که داشت، شما هم همان دغدغه‌ها را داشته باشید؛ بلکه این است که شما دغدغهٔ شریکتان را داشته باشید، صرف‌نظر از اینکه او چه دغدغه‌هایی برای خودش دارد. عشق بدون قید و شرط یعنی این.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
اگر شما برای کسی که به او اهمیت می‌دهید فداکاری می‌کنید، باید به این خاطر باشد که خودتان می‌خواهید، نه به این خاطر که احساس اجبار می‌کنید یا از تبعات انجام ندادن آن می‌ترسید. اگر شریکتان می‌خواهد فداکاری‌ای برایتان بکند، باید به این خاطر باشد که واقعاً می‌خواهد، نه به این خاطر که از طریق عصبانیت یا عذاب‌وجدان وادارش کرده باشید. اعمال عاشقانه تنها موقعی صحیح هستند که بدون شروط یا توقع صورت گرفته باشند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
برای قربانی‌ها، سخت‌ترین کار در دنیا این است که خودشان را برای مشکلاتشان مسئول بدانند. آن‌ها کل عمرشان را با این عقیده که دیگران مسئول سرنوشتشان هستند، سپری کرده‌اند. برای بیشترشان برداشتن قدم اول پذیرش مسئولیت، ترسناک است.
برای نجات‌دهنده‌ها، سخت‌ترین کار در دنیا این است که از پذیرفتن مسئولیت مشکلات دیگران دست بکشند. آن‌ها در تمام عمرشان تنها هنگامی احساس ارزشمندی و مهرورزی کرده‌اند که در حال نجات کس دیگری بوده‌اند؛ پس دست کشیدن از این نیاز هم برایشان ترسناک است.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
قربانی‌ها و نجات‌دهنده‌ها هر دو از یکدیگر برای دستیابی به سرخوشی‌های عاطفی استفاده می‌کنند. همچون اعتیاد به یکدیگر است. جالب اینجاست که این اشخاص وقتی با افراد سالم از لحاظ عاطفی آشنا می‌شوند، اغلب احساس بی‌میلی می‌کنند یا پیوند عاطفی میان‌شان برقرار نمی‌شود. آن‌ها افراد سالم و قوی از لحاظ عاطفی را رد می‌کنند، چون مرزبندی‌های روشن افراد قوی، به اندازهٔ کافی هیجان‌انگیز نیست تا سرخوشی‌های مداوم لازم را برای فرد حق‌به‌جانب تأمین کند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
متأسفانه، آن‌ها هردو در تأمین نیازهای واقعی دیگری ناموفق خواهند بود. در واقع الگوی ملامت بیش از اندازه و پذیرفتن تقصیر بیش از اندازه، حق‌به‌جانبی و ارزش نفس مزخرفی را تداوم خواهد بخشید که آن‌ها را بیش از هر عامل دیگر از تأمین نیازهای احساسی‌شان محروم کرده بود. قربانی، مشکلات هرچه سخت‌تری می‌سازد؛ نه به این خاطر که مشکلات واقعی بیشتری وجود دارد، بلکه به این خاطر که توجه و محبتی که آرزویش را دارد، برایش فراهم می‌کند. نجات‌دهنده، مشکلات را حل می‌کند و حل می‌کند؛ نه به این خاطر که واقعاً به مشکلات اهمیتی می‌دهد، بلکه به این خاطر که معتقد است باید مشکلات دیگران را حل کند تا استحقاق توجه و محبت برای خودش داشته باشد. در هر دو مورد، غرض‌ها خودخواهانه و مشروط و از این رو مخرب نفس هستند، عشق حقیقی به ندرت تجربه می‌شود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
افراد حق‌به‌جانبی که دیگران را به خاطر احساسات و اعمال خودشان سرزنش می‌کنند، به این خاطر این کار را می‌کنند که عقیده دارند اگر پیوسته خودشان را قربانی نشان دهند، در نهایت کسی از راه خواهد رسید و نجاتشان خواهد داد، و بعد آن‌ها عشقی را که همیشه به دنبالش بوده‌اند به دست خواهند آورد.
افراد حق‌به‌جانبی که تقصیر احساسات و اعمال دیگران را به گردن خودشان می‌اندازند، این کار را می‌کنند چون عقیده دارند که اگر شریکشان را اصلاح کنند و او را نجات دهند، عشق و احترامی را که همیشه دنبالش بوده‌اند، به دست خواهند آورد.
این‌ها یین و یانگ هر رابطهٔ مسمومی هستند: قربانی و نجات‌دهنده. کسی که آتش را به راه می‌اندازد چون باعث می‌شود که احساس اهمیت کند و کسی که آتش را خاموش می‌کند چون باعث می‌شود که احساس اهمیت کند.
این‌دو نوع انسان، شدیداً به سمت یکدیگر جذب می‌شوند و اغلب شریک یکدیگر می‌شوند. آسیب‌شناسی آن‌ها کاملاً با یکدیگر سازگار است. آن‌ها اغلب با والدینی بزرگ شده‌اند که هرکدام، یکی از این شاخصه‌ها را به نمایش می‌گذارد. در نتیجه، مدل آن‌ها برای یک رابطهٔ شادمانه، رابطه‌ای بر مبنای حق‌به‌جانبی و مرزبندی‌های ضعیف است.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
تعیین مرزبندی‌های مناسب، به این معنی نیست که نمی‌توانید شریکتان را کمک یا حمایت کنید، یا اینکه خودتان مورد کمک یا حمایت قرار گیرید. شما باید هردو از یکدیگر حمایت کنید. اما تنها در صورتی که انتخاب خودتان باشد که حمایت کنید یا مورد حمایت واقع شوید. نه به این خاطر که احساس کنید که مجبور به چیزی یا مستحق چیزی هستید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
نشانهٔ یک رابطهٔ ناسالم این است که هریک سعی می‌کنند مشکلات دیگری را حل کنند تا احساس خوبی نسبت به خودشان پیدا کنند. نشانهٔ رابطهٔ سالم وقتی است که هر یک سعی کنند مشکلات خودشان را حل کنند تا احساس خوبی نسبت به یکدیگر پیدا کنند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
وقتی که نواحی تیره و تاری در مسئولیت‌پذیری برای احساسات و اعمالتان داشته باشید؛ ناحیه‌هایی که در آن‌ها مشخص نیست چه کسی مسئول چه کاری است، چه کسی مقصر چیست، دلیل انجام کاری که می‌کنید چیست و… هیچ‌وقت ارزش‌های قوی برای خودتان به دست نخواهید آورد. تنها ارزشتان این می‌شود که شریکتان را خوشحال کنید. تنها ارزشتان این می‌شود که شریکتان شما را خوشحال کند.
البته، این ذاتاً محکوم به شکست است. روابطی که چنین تیرگی‌ای جزو مشخصه‌هایش است، معمولاً به سرنوشت هیندنبورگ، با تمام سروصداها و آتش‌بازی‌هایش دچار می‌شود.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
در کل، افراد حق‌به‌جانب، در روابطشان درون یکی از این‌دو دام می‌افتند. یا توقع دارند دیگران مسئولیت مشکلات آن‌ها را بپذیرند: «من می‌خواستم خونه‌م آخر هفته آروم باشه تا استراحت کنم. تو باید می‌دونستی و برنامه‌هات رو لغو می‌کردی.» یا اینکه مسئولیت زیادی برای مشکلات دیگران به عهده می‌گیرند: «اون بازم شغلش رو از دست داد، احتمالاً تقصیر منه. چون کمتر از حد توانم ازش حمایت کردم. فردا بهش کمک می‌کنم یه رزومه جدید بنویسه.»
افراد حق‌به‌جانب در روابطشان این راهبردها را طراحی می‌کنند تا از پذیرفتن مسئولیت برای مشکلات خودشان اجتناب کنند. در نتیجه روابطشان شکننده و جعلی می‌شود؛ اجتناب از درد درونی‌شان، به جای درک و احترام واقعی برای شریکشان.
این نه فقط در روابط عاشقانهٔ آن‌ها، بلکه در روابط خانوادگی و دوستانه‌شان هم صادق است. یک مادر سلطه‌گر ممکن است مسئولیت هر مشکلی در زندگی بچه‌هایش را بپذیرد. حق‌به‌جانبی او باعث تقویت حق‌به‌جانبی در بچه‌هایش می‌شود، چون آن‌ها با این عقیده بزرگ می‌شوند که دیگران باید همیشه مسئول مشکلاتشان باشند.
(به این دلیل است که مشکلات روابط عاشقانهٔ شما همیشه به طرز ترسناکی شبیه مشکلات در روابط والدینتان است.)
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
منظورم از مرزبندی تعیین مرز میان مسئولیت هر یک برای مشکلات خودش است. کسانی که دارای زندگی مشترک با مرزبندی‌های محکم هستند، مسئولیت ارزش‌ها و مشکلات خودشان را می‌پذیرند و مسئولیت ارزش‌ها و مشکلات شریکشان را نمی‌پذیرند. کسانی که در روابط مسموم با مرزبندی‌های ضعیف یا ناموجود هستند، دائماً از پذیرش مسئولیت مشکلات خودشان اجتناب می‌کنند و یا مسئولیت مشکلات شریکشان را می‌پذیرند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
حقیقت این است که اشکال سالمی از عشق داریم و اشکال ناسالمی. عشق ناسالم بر پایهٔ تلاش دو نفر برای فرار از مشکلاتشان از طریق احساساتشان برای یکدیگر است. به عبارت دیگر، آن‌ها از یکدیگر به عنوان گریزگاه استفاده می‌کنند. عشق سالم دو نفر بر پایهٔ تصدیق و رسیدگی هر یک به مشکلات خود با حمایت دیگری است.
فرق رابطهٔ سالم با ناسالم در دو چیز خلاصه می‌شود: ۱) هرکدام از طرفین در رابطه چقدر مسئولیت‌پذیر باشد. ۲) میزان آمادگی هرکدام هم برای نپذیرفتن و هم برای پذیرفته نشدن از جانب شریکشان.
هرکجا رابطهٔ ناسالم یا مسمومی وجود داشته باشد، احساس مسئولیت‌پذیری ضعیف و سستی در هر دو طرف وجود خواهد داشت. ناتوانی برای نپذیرفتن و یا پذیرفته نشدن خواهد بود. هرکجا رابطهٔ سالم و عاشقانه‌ای وجود داشته باشد، مرزبندی‌های روشنی میان دو نفر و ارزش‌هایشان وجود خواهد داشت، و مسیر بازی برای نپذیرفتن و پذیرفته نشدن هنگام نیاز.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
بیشتر عناصر عشق رمانتیک که ما به دنبال آن هستیم؛ ابراز احساسات دراماتیک و خیره‌کننده و فراز و نشیب‌های کاملاً نامنظم و… شیوه‌های ابراز عشق حقیقی و سالم نیستند. در واقع، آن‌ها صرفاً شکل دیگری از حق‌به‌جانبی بروز یافته از طریق روابط بین افراد هستند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
مشکل این است که ما کم‌کم داریم متوجه می‌شویم عشق واقعاً یک جورهایی مثل کوکائین است. یعنی به طرز ترسناکی مشابه کوکائین. دقیقاً همان قسمت‌هایی از مغز را تحریک می‌کند که کوکائین هم تحریک می‌کند. یعنی شما را سرخوش می‌کند و باعث می‌شود برای مدتی احساس خوبی داشته باشید اما هر تعداد مشکلاتی را که حل کند به همان اندازه مشکلات جدیدی برایتان می‌سازد؛ دقیقاً مثل کوکائین. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
در بیشتر تاریخ عشق عاطفی چیز مثبتی نبود و همچون امروز تقدیس نمی‌شد. در واقع، تا اواسط قرن نوزدهم، عشق همچون یک مانع روحی غیرضروری و احتمالاً خطرناک در برابر سایر عناصر مهم زندگی دیده می‌شد؛ عناصری مثل ازدواج با کشاورزی خوب و یا دامداری ثروتمند. افراد جوان اغلب به زور از اشتیاق‌های عاطفی‌شان به نفع ازدواج‌های اقتصادی فاصله می‌گرفتند. عملی که پایداری بیشتری هم برای خودشان و هم برای خانواده‌شان به ارمغان می‌آورد.
اما امروز همهٔ ما برای این نوع عشق رسماً دیوانه‌وار، هوش و حواسمان می‌پرد. این عشق بر فرهنگمان سیطره یافته است. هرچه دراماتیک‌تر، بهتر.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
محققان بسیاری گمان می‌کنند که شکسپیر رومئو و ژولیت را نه برای تحلیل عشق، بلکه برای تمسخر آن نوشته است؛ برای اینکه نشان دهد چقدر دیوانگی لازم دارد. او قصد نداشت که نمایشنامه‌اش یک شکوه‌نمایی از عشق باشد. در واقع، او می‌خواست کاملاً برعکس باشد: یک تابلوی نئون چشمک‌زن که کلمات نزدیک نشوید را نشان بدهد، با نوار زرد رنگ پلیس به دورش، که رویش نوشته شده باشد عبور ممنوع. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
عدم پذیرش، مهارتی مهم و حیاتی در زندگی است. هیچ‌کس نمی‌خواهد که در رابطه‌ای بماند که او را خوشحال نمی‌کند. هیچ‌کس نمی‌خواهد که در کسب‌وکاری گرفتار شود که از آن تنفر داشته باشد. هیچ‌کس نمی‌خواهد که حس کند نمی‌تواند منظور واقعی‌اش را بیان کند.
با این حال مردم در تمام اوقات این چیزها را انتخاب می‌کنند.
صداقت یک میل طبیعی انسانی است. اما بخشی از صداقت در زندگی‌مان این است که به گفتن و شنیدن کلمهٔ نه عادت کنیم. از این طریق عدم پذیرش، روابطمان را بهتر و زندگی‌های عاطفی‌مان را سالم‌تر می‌کند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
انتخاب یک ارزش برای خودتان نیازمند رد کردن ارزش‌های ممکن دیگر است. من اگر تصمیم بگیرم ازدواجم را مهم‌ترین بخش زندگی‌ام بکنم، این یعنی تصمیم گرفته‌ام عیاشی‌های برآمده از کوکائین را بخش مهمی از زندگی‌ام نکنم. اگر تصمیم بگیرم خودم را براساس توانایی‌ام در ایجاد دوستی‌های صادقانه و پذیرا بسنجم، این یعنی بدگویی پشت سر دوستانم را رد کرده‌ام. این‌ها همه تصمیم‌های سالمی هستند، اما نیازمند نپذیرفتن مداوم‌اند.
منظور این است: ما همگی باید نسبت به چیزی دغدغه داشته باشیم، تا بتوانیم چیزی را به ارزش تبدیل کنیم. برای اینکه چیزی را ارزش کنیم، باید هر چیزی را که آن نیست رد کنیم. برای اینکه X را پایهٔ ارزش قرار دهیم، باید غیر X را رد کنیم.
این رد کردن بخشی ذاتی و ضروری از حفظ ارزش‌هایمان و به تبع آن هویتمان است. ما با آنچه تصمیم می‌گیرم نپذیریم، تعریف می‌شویم. اگر هیچ چیزی را رد نکنیم (شاید از ترس اینکه خودمان هم از جانب کسی رد بشویم) اساساً هیچ هویتی نخواهیم داشت
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
برای اینکه واقعاً ارزش چیزی را بدانید، باید خودتان را به آن منحصر کنید. سطحی از سرور و معنا وجود دارد که تنها در صورتی در زندگی به آن دست خواهید یافت که ده‌ها سال را صرف سرمایه‌گذاری در یک رابطهٔ عاشقانه، یک هنر یا حرفه کرده باشید. نمی‌توانید بدون رد کردن گزینه‌های ممکن دیگر، به این ده‌ها سال سرمایه‌گذاری دست پیدا کنید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
در غرب می‌توانید لبخند بزنید و چیزهای مؤدبانه بگویید حتی وقتی که چنین حسی ندارید. دروغ‌های بی‌آزار بگویید و با دیگری ابراز موافقت کنید درحالی‌که واقعاً با او موافق نیستید. به همین خاطر است که مردم یاد می‌گیرند تظاهر به دوستی با کسانی بکنند که واقعاً از آن‌ها خوششان نمی‌آید، یا چیزهایی بخرند که واقعاً نمی‌خواهند. سیستم اقتصادی چنین فریبی را رواج می‌دهد.
مشکل این است که در غرب، هرگز نمی‌دانید آیا می‌توانید به کسی که در حال صحبت با او هستید، کاملاً اعتماد کنید یا نه. گاهی اوقات این مشکل حتی در میان دوستان صمیمی یا اعضای خانواده هم پیش می‌آید. در غرب چنان فشاری برای دوست‌داشتنی بودن وجود دارد که مردم، بسته به اینکه با چه کسی روبه‌رو هستند، هویت کاملاً متضادی از خود نشان می‌دهند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
به خاطر دارم روزی راجع به همین پویایی با معلم روسی‌ام صحبت کردم. او نظریهٔ جالبی داشت. نسل‌های بسیار در زیر سایهٔ نظام کمونیستی زندگی کردند. بدون تقریباً هیچ فرصت اقتصادی و محبوس در فرهنگ ترس. جامعهٔ روسیه دریافته است که باارزش‌ترین واحد پول دنیا اعتماد است. برای ایجاد اعتماد باید صادق بود. این یعنی وقتی چیزی مزخرف بود آن را بی‌پرده و بدون شرمندگی بگویید. ابراز صداقت ناخوشایند مردم چیز ارزشمندی بود صرفاً به این دلیل که برای بقا ضروری بود. باید می‌دانستید که به چه کسی می‌توانید اعتماد کنید و به چه کسی نه. باید خیلی سریع این را می‌فهمیدید.
معلم روسی‌ام ادامه داد که در غرب آزاد فرصت‌های اقتصادی به وفور یافت می‌شد. آن‌قدر فرصت‌های اقتصادی بود که خودخاص‌نمایی بسیار ارزشمند شد. خودتان را به شکل خاصی نمایش دهید، حتی اگر شده به دروغ. تا اینکه واقعاً به آن شکل باشید. به همین دلیل اعتماد ارزش خود را از دست داد. ظاهرپسندی و کاسبکاری به اشکال بسیار سودمندتری برای پیوند تبدیل شدند. آشنایی صوری با تعداد زیادی افراد، سودمندتر بود از آشنایی نزدیک با تعداد کمی افراد.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
سفر ابزار خودسازی فوق‌العاده‌ای است. چون شما را از چنگ ارزش‌های فرهنگ خودتان درمی‌آورد و به شما نشان می‌دهد که مردم در جامعه‌ای دیگر می‌توانند با ارزش‌هایی کاملاً دیگرگون زندگی کنند و با وجود این بتوانند کارهایشان را هم پیش ببرند و از یکدیگر متنفر نشوند. سپس این قرار گرفتن در معرض ارزش‌ها و معیارهای فرهنگ‌های مختلف، شما را وادار می‌کند که آنچه را در زندگی خودتان بدیهی به نظر می‌رسیده است، بازبینی کنید و با خود فکر کنید که شاید این لزوماً بهترین روش برای زندگی نباشد. در این مورد خاص، روسیه باعث شد که من در نحوهٔ ارتباط مزخرف و تعارف‌های الکی که این‌قدر در فرهنگ آنگلوها متداول است، بازبینی کنم و از خودم بپرسم شاید این به گونه‌ای باعث می‌شد که پیش یکدیگر تردید نفس بیشتر و صمیمیت کمتری داشته باشیم. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
در سال ۲۰۱۱ به سنت پترزبورگ در روسیه سفر کردم. غذایش مزخرف بود. آب‌وهوایش مزخرف بود. در اردیبهشت‌ماه برف می‌بارید! آپارتمانم مزخرف بود. هیچ‌چیزی درست کار نمی‌کرد. همه‌چیز گران بود. مردم بداخلاق بودند و بوی ناخوشایندی داشتند. هیچ‌کس لبخند نمی‌زد و همه زیادی شراب می‌نوشیدند. با این حال آنجا را دوست داشتم. یکی از سفرهای محبوبم بود.
صراحت خاصی در فرهنگ روسی وجود دارد که با مذاق غربی‌ها سازگار نیست. از تعارف‌های الکی و تورهای کلامی مؤدبانه خبری نیست. به غریبه‌ها لبخند نمی‌زنید و به چیزی که نیستید تظاهر نمی‌کنید. در روسیه اگر چیزی احمقانه باشد، می‌گویید احمقانه است. اگر کسی بی‌شعور باشد به او می‌گویید که بی‌شعور است. اگر واقعاً از کسی خوشتان بیاید و از گذراندن وقتتان با او لذت می‌برید، به او می‌گویید که ازش خوشتان می‌آید و از گذراندن وقتتان با او لذت می‌برید. مهم نیست که این شخص دوستتان است یا یک غریبه یا کسی که همین پنج دقیقه پیش در خیابان با او آشنا شده‌اید.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
همچون بیشتر چیزهای اضافه در زندگی، باید اول خودتان را در آن‌ها غرق کنید تا بعد متوجه شوید شما را خوشحال نمی‌کنند. سفر هم برای من این‌گونه بود. درحالی‌که غرق در کشور پنجاه و سوم، پنجاه و چهارم و پنجاه پنجم بودم، کم‌کم فهمیدم گرچه تمام تجربه‌هایم هیجان‌انگیز و عالی‌اند، تعداد اندکی از آن‌ها اثر ماندگار خاصی دارند. درحالی‌که دوستان همشهری‌ام با ازدواج و خریدن خانه سروسامان گرفته بودند و وقتشان را در شرکت‌ها و اهداف سیاسی جالب صرف می‌کردند، من در حال بال‌بال زدن از این سرخوشی به سرخوشی بعدی بودم. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
آزادی مطلق، به تنهایی، هیچ معنایی ندارد.
آزادی فرصتی فراهم می‌کند برای معنایی بهتر، اما خودش به تنهایی هیچ‌چیز معناداری در خود ندارد. در نهایت، تنها راه برای دستیابی به معنا و احساس اهمیت در زندگی از طریق رد گزینه‌ها و کاهش گسترهٔ آزادی است. همچنین تصمیم به پایبندی به یک منطقه، یک بینش و یک شخص است.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
«اگه به مشکلی برخوردین، همین‌طور نشینید بهش فکر کنید؛ شروع کنین روش کار کردن. حتی اگه نمی‌دونین دارین چیکار می‌کنین، صرف عمل کار کردن روش، در نهایت باعث می‌شه که ایده‌های درست توی ذهن‌تون ظاهر بشن.» هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
زندگی ندانستن و، با وجود ندانستن، عمل کردن است. تمام زندگی این‌طور است. هیچ‌گاه فرقی نمی‌کند. حتی وقتی که خوشحال هستید. حتی وقتی که عرش اعلی را سیر می‌کنید. این را هیچ‌وقت فراموش نکنید. هیچ‌وقت ازش نترسید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
مردم بسیاری وقتی که درد، عصبانیت یا ناراحتی احساس می‌کنند، همه‌چیز را ول می‌کنند و سعی می‌کنند آن مشکل آنی را حل کنند. هدفشان این است که هرچه سریعتر به احساس خوب پیشین برگردند. حتی اگر معنایش مصرف مواد یا فریب دادن خودشان یا بازگشت به ارزش‌های مزخرفشان باشد.
یاد بگیرید رنجی را که برگزیده‌اید حفظ کنید. وقتی که یک ارزش جدید را انتخاب می‌کنید، دارید تصمیم می‌گیرید نوع جدیدی از رنج را به درون زندگی‌تان وارد کنید. آن را مزه‌مزه کنید، بچشید. با آغوش باز بپذیرید. بعد برخلاف آن عمل کنید.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
من در قسمت اعظم نوجوانی و اوایل جوانی‌ام، با اضطراب اجتماعی درگیر بودم. در طول روز خودم را با بازی‌های ویدیویی سرگرم می‌کردم و شب را با نوشیدن شراب یا کشیدن سیگار. فقط برای دور کردن احساس ناآرامی‌ام. سال‌ها فکر صحبت با یک غریبه، خصوصاً اگر آن غریبه فردی جذاب، جالب، معروف و باهوش بود، برای من تقریباً غیرممکن به نظر می‌رسید. سال‌ها در گیجی قدم برمی‌داشتم هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
برایم آسان است که به نسل والدینم نگاه کنم و به فناوری‌هراسی آن‌ها پوزخند بزنم. اما هرچه بیشتر وارد بزرگ‌سالی می‌شوم، بیشتر می‌فهمم که همهٔ ما حوزه‌هایی در زندگی‌مان داریم که در آنجا همان رفتاری را می‌کنیم که والدین من با VCR جدیدشان می‌کردند: می‌نشینیم و خیره می‌شویم و سرهایمان را تکان می‌دهیم و می‌گوییم «آخه چطوری؟» ولی وقتی که دست‌به‌کار می‌شویم، بسیار ساده انجام می‌شود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
اساسی‌ترین تغییرات در دیدگاه‌هایمان اغلب در پایان بدترین لحظات زندگی‌مان رخ می‌دهند. تنها هنگام احساس دردی شدید است که حاضر می‌شویم به ارزش‌هایمان نگاه بیندازیم و از خود بپرسیم که چرا این ارزش‌ها موجب شکستمان می‌شوند. ما نیاز به نوعی بحران وجودی داریم تا نگاهی بی‌طرف بیندازیم به اینکه چطور از زندگی‌مان مفهوم استخراج کرده‌ایم، و بعد تغییر مسیر دهیم. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
ترس و اضطراب و ناراحتی، لزوماً همیشه وضعیت‌های ذهنی نامطلوب یا غیرمفید نیستند؛ آن‌ها اغلب نشانگر درد ضروری برای رشد روانی هستند. منع این درد یعنی منع پتانسیل خودمان. همان‌طور که انسان باید درد فیزیکی را تحمل کند تا استخوان و ماهیچهٔ قوی‌تری بسازد، باید درد روانی را هم تحمل کند تا انعطاف روحی بیشتر، نفس قوی‌تر، دلسوزی بیشتر و در کل زندگی‌ای بهتر را پرورش دهد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
در دههٔ ۱۹۵۰ روان‌شناسی لهستانی به نام کازیمیرز دابروفکسی، دربارهٔ بازماندگان جنگ جهانی دوم و نحوهٔ کنار آمدن آن‌ها با تجربه‌های وحشتناک تحقیقی انجام داد. آنجا لهستان بود و همه‌چیز خیلی فجیع. مردم قحطی عمومی، بمباران‌ها شهرها، هولوکاست، شکنجهٔ زندانیان جنگی، تجاوز و قتل اعضای خانواده و… را، اگر به دست نازی‌ها تجربه نکردند، چند سال بعد به دست دولت شوروی تجربه کردند یا شاهد آن بودند.
دابروفکسی، درحالی‌که روی بازماندگان مطالعه می‌کرد، متوجه چیزی هم غیرمنتظره و هم شگفت‌انگیز شد. درصد قابل‌توجهی از آن‌ها اعتقاد داشتند که تجربه‌های دوران جنگی که تحمل کرده بودند، گرچه دردناک و به راستی ضربه‌های روحی جدی‌ای بودند، در واقع باعث شده بودند که آن‌ها مردمی بهتر، مسئولیت‌پذیرتر، و حتی خوشحال‌تر شوند. بسیاری از آن‌ها زندگی‌های پیش از جنگشان را طوری توصیف می‌کردند که انگار افراد دیگری بودند: قدرنشناس و ناراضی از عزیزانشان، تنبل و غرق در مشکلات بی‌اهمیت، مستحق هرآنچه به آن‌ها داده شده بود. پس از جنگ آن‌ها بیشتر احساس اعتمادبه‌نفس می‌کردند، بیشتر به خودشان اطمینان داشتند، قدرشناس‌تر بودند و تحت تأثیر مسائل پیش‌پاافتاده و بی‌اهمیت زندگی قرار نمی‌گرفتند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
پیکاسو در تمام عمرش خلاق باقی ماند. او بیش از نود سال عمر کرد و تا سال‌های آخر زندگی‌اش به خلق آثار هنری ادامه داد. اگر معیار او معروف شدن یا کسب پول زیاد در دنیای هنر یا رسم هزار نقاشی می‌بود، در جایی از مسیر از حرکت می‌ایستاد. اضطراب و تردید نفس بر او غلبه می‌کرد و احتمالاً در هنرش پیشرفت و نوآوریِ دهه‌های متمادی‌اش را نداشت.
علت موفقیت پیکاسو دقیقاً همان علتی بود که او را در هنگام پیری چنان خوشحال نگاه داشته بود، که در تنهایی روی دستمالی در یک کافه خط‌خطی‌هایی بکشد. ارزش اساسی او سادگی و تواضع بی‌پایان بود. ارزش او ابراز صادقانه بود. همین بود که دستمالش را چنان باارزش ساخته بود.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
ارزش‌های مزخرف شامل اهداف خارجی محسوسی خارج از کنترل ما هستند. دنبال کردن این اهداف موجب اضطراب بسیار می‌شود. حتی اگر موفق به دستیابی شویم، احساسی از پوچی و مردگی در ما به جا خواهند گذاشت، چون وقتی به آن‌ها دست یابیم، دیگر مشکلی برای حل کردن نخواهیم داشت. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
اجتناب از شکست، چیزی است که وقتی بزرگ‌تر شدیم یاد می‌گیریم. مطمئنم که قسمت بزرگی از آن از سیستم آموزشی‌مان نشئت می‌گیرد که بر اساس عملکرد قضاوت می‌کند و کسانی را که عملکرد خوبی نداشته باشند مجازات می‌کند. بخش بزرگ دیگری از آن، از والدین سرزنشگر یا انتقادگری می‌آید که اجازه نمی‌دهند بچه‌هایشان به اندازهٔ کافی مرتکب خطا شوند، و آن‌ها را به خاطر امتحان کردن چیزی جدید یا برنامه‌ریزی نشده تنبیه می‌کنند. علاوه بر این‌ها، رسانه‌های جمعی را هم داریم که ما را پیوسته در معرض موفقیت درخشان پشت موفقیت درخشان قرار می‌دهند. درحالی‌که هزاران ساعت کار کسل‌کننده و طاقت‌فرسا را که برای دست‌یابی به آن موفقیت لازم بوده است، نشان نمی‌دهند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
پیشرفت در هر چیزی، بر پایهٔ هزاران شکست کوچک است. ابعاد موفقیتتان بر پایهٔ تعداد دفعاتی است که در چیزی شکست خورده‌اید. اگر کسی در چیزی از شما بهتر است، احتمالاً به این خاطر است که او بیشتر از شما در آن شکست‌خورده است. اگر کسی از شما بدتر است احتمالاً به این خاطر است که تجربه‌های دردناک یادگیری‌ای را که شما داشته‌اید، نگذرانده است. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
شایان یادآوری است که برای اینکه هر تغییری در زندگی‌تان رخ دهد، حتماً باید دربارهٔ چیزی اشتباه کرده باشید. اگر همان‌طور نشسته‌اید و روزهای پشت سر هم آزرده‌خاطر هستید، پس یعنی با چیزی اساسی در زندگی‌تان، از قبل مشکل دارید و تا وقتی که نتوانید برای یافتن آن از خودتان سؤال کنید، هیچ‌چیزی تغییر نخواهد کرد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
ما همگی بدترین ناظران بر خودمان هستیم. وقتی که عصبانی یا حسود یا ناراحت هستیم، اغلب خودمان آخری نفری هستیم که متوجه آن می‌شویم. تنها راه برای پی بردنمان این است که با پرسش مداوم دربارهٔ اینکه چقدر ممکن است در اشتباه باشیم، شکاف‌هایی در زره قطعیتمان ایجاد کنیم. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
قدرت پذیرش اشتباه باید حتماً وجود داشته باشد تا هرگونه تغییر واقعی یا رشدی بتواند صورت گیرد.
پیش از آنکه بتوانیم به ارزش‌ها و اولویت‌هایمان نگاه کنیم و آن‌ها را به چیزهای بهتر و سالم‌تری تبدیل کنیم، باید ابتدا قطعیتمان را نسبت به ارزش‌های فعلی‌مان از دست بدهیم. باید پوستهٔ آن‌ها را کنار بزنیم، ایرادها و تعصب‌های درونشان را ببینیم و بفهمیم که از چه جنبه‌هایی با دنیا سازگار نیستند. در این صورت به جهل خودمان خیره می‌شویم و به وجودش اذعان می‌کنیم. چون جهل خودمان بسیار بزرگ‌تر از همهٔ ماست.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
عدم قطعیت ریشهٔ تمام پیشرفت‌ها و تمام رشدها است؛ همان‌طور که یک ضرب‌المثل قدیمی می‌گوید، کسی که فکر می‌کند همه‌چیز را می‌داند، هیچ‌چیز نمی‌آموزد. ما نمی‌توانیم هیچ‌چیزی یاد بگیریم، اگر اول به ندانستن خود معترف نباشیم. هرچه بیشتر اعتراف کنیم که نمی‌دانیم، فرصت‌هایی بیشتری برای یاد گرفتن به دست می‌آوریم. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
بیشتر عقاید ما غلط‌اند. یا دقیق‌تر بگویم، تمام عقیده‌های ما غلط‌اند. فقط برخی از آن‌ها کمتر از بقیه غلط‌اند. ذهن انسان تودهٔ آشفته‌ای از نادرستی‌هاست. گرچه این حقیقت ممکن است برای شما ناخوشایند باشد، همان‌طور که خواهید دید، پذیرفتن این واقعیت بسیار مهم است. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
ما واقعاً نمی‌دانیم چه تجربه‌ای مثبت یا منفی است. برخی از دشوارترین و پرفشارترین لحظات زندگی‌مان، در واقع اثرگذارترین و انگیزه‌بخش‌ترین لحظات هم هستند. برخی از بهترین و رضایت‌بخش‌ترین لحظات زندگی‌مان، در عین حال منحرف‌کننده‌ترین و دلسردکننده‌ترین لحظاتمان‌اند. به تصور مثبت یا منفی خودتان از تجربه‌ها اعتماد نکنید. تنها چیزی که به یقین می‌دانیم این است که چه چیزی در لحظه برایمان دردناک است و چه چیزی نیست، و این ارزش چندانی ندارد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
ما به جای تلاش برای دستیابی به یقین باید در جست‌وجوی مداوم تردید باشیم: تردید نسبت به عقایدمان، تردید نسبت به احساساتمان، تردید نسبت به آنچه در آینده در انتظارمان است. مگر اینکه خودمان دست‌به‌کار شویم و آینده را بسازیم. به جای تلاش برای همیشه درست بودن باید به دنبال این بگردیم که چگونه همیشه به شکلی در اشتباهیم. چون در اشتباهیم. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
اعتقاداتی از این دست که من به اندازهٔ کافی جذاب نیستم پس چرا به خودم زحمت بدهم، رئیسم آدم مزخرفی است پس چرا به خودم زحمت بدهم و… طراحی شده‌اند تا راحتی متوسطی در لحظه به ما بدهند، اما خوشحالی و موفقیت بیشتر در آینده را از ما می‌گیرند. این‌ها راهبردهای طولانی‌مدت خیلی بدی هستند و با وجود این ما به آن‌ها متوسل می‌شویم چون فرض می‌کنیم که حق با ماست، چون فرض می‌کنیم از قبل می‌دانیم قرار است چه اتفاقی بیفتد. به عبارت دیگر، فرض می‌کنیم که می‌دانیم پایان قصه چیست. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
رشد، فرایندی تکرارشونده و بی‌پایان است. ما وقتی که چیز جدیدی یاد می‌گیریم، از اشتباه به درست نمی‌رویم، از اشتباه به اشتباه کمی کمتر می‌رویم. وقتی چیز جدید دیگری یاد می‌گیریم، از اشتباه کمی کمتر به اشتباه باز هم کمتر می‌رویم و به همین ترتیب. ما همیشه در فرایند نزدیک شدن به حقیقت و کمال هستیم. بدون اینکه در واقع هرگز به حقیقت و کامل برسیم. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
در هر قدم از راه اشتباه می‌کردم. دربارهٔ همه‌چیز اشتباه می‌کردم. در سراسر زندگی‌ام کاملاً در اشتباه بودم. دربارهٔ خودم، دیگران، جامعه، فرهنگ، دنیا، و هستی. دربارهٔ همه‌چیز.
و امیدوارم که مابقی زندگی‌ام هم به همین‌گونه باشد.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
رها کردن ارزشی که سال‌ها به آن تکیه کرده‌اید، سردرگم‌کننده خواهد بود. انگار که دیگر نمی‌توانید خوب و بد را تشخیص بدهید. این وضع سخت اما کاملاً عادی است.
در ادامه احساس یک شکست‌خورده را خواهید داشت. شما در نیمی از عمرتان خودتان را با آن ارزش‌های قدیم سنجیده‌اید. پس وقتی که اولویت‌هایتان را تغییر دهید، معیارهایتان را تغییر دهید و مثل قدیم رفتار نکنید، از تأمین آن معیار قدیمی و مطمئن باز خواهید ماند. در نتیجه احساس متقلب بودن یا هیچ‌وپوچ بودن خواهید کرد. این هم عادی است و هم ناخوشایند.
و قطعاً برخی جدایی‌ها را هم باید پشت سر بگذارید. بسیاری از روابطتان حول ارزش‌هایی که حفظ کرده‌اید ساخته شده‌اند. لحظه‌ای که آن ارزش‌ها را تغییر دهید، لحظه‌ای که مطمئن شوید درس خواندن مهم‌تر از بزم شبانه است، ازدواج کردن و داشتن خانواده مهم‌تر از خوشگذرانی مداوم است، یافتن شغل دلخواه مهم‌تر از پول است و… دگرگونی و چرخش شما، در تمام روابطتان بازتاب خواهد یافت و بسیاری از آن‌ها را به نابودی خواهد کشاند. این هم عادی است و هم ناخوشایند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
ما باید نبردهایمان را به دقت انتخاب کنیم، درحالی‌که همزمان سعی می‌کنیم کمی با به‌اصطلاح دشمن همدردی کنیم. باید با اخبار و رسانه با شک و تردید روبه‌رو شویم و از به کار گرفتن قلمی یکسان برای ترسیم هر کسی که با ما مخالف است، پرهیز کنیم. باید ارزش‌های صداقت، پرورش شفافیت و پذیرش تردید را بر ارزش‌های حق‌به‌جانب بودن، احساس خوب داشتن و انتقام گرفتن برتری دهیم. حفظ این ارزش‌های دموکراتیک در میان سروصدای مداوم این دنیای شبکه‌ای سخت است. اما باید مسئولیت آن‌ها را بپذیریم و در هر صورت پرورششان دهیم. پایداری آیندهٔ سیستم‌های سیاسی ما ممکن است به این ارزش‌ها وابسته باشد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
زندگی در جامعهٔ آزاد و مردم‌سالار به ما می‌گوید که باید با دیدگاه‌های مخالف کنار بیاییم. این هزینه‌ای است که باید بپردازیم. شاید حتی بتوان گفت که هدف کل سیستم همین است. به نظر می‌رسد که افراد هرچه بیشتری در حال فراموش کردن این واقعیت هستند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
مردم به خودقربانی‌پنداری اعتیاد پیدا می‌کنند. چون سرخوشی‌ای موقت به آن‌ها می‌دهد؛ احساس حق‌به‌جانبی و برتری اخلاقی حس خوبی دارد. همان‌طور که کاریکاتوریست سیاسی، تیم کریدر، در یادداشتی در روزنامهٔ نیویورک‌تایمز نوشت: «خشم مثل خیلی چیزهای دیگر احساس خوبی می‌بخشد اما به مرور زمان ما را از درون می‌بلعد. از خطاهای دیگر زیان‌آورتر است چون ما حتی آگاهانه هم اعتراف نمی‌کنیم که برایمان لذت‌بخش است.» هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
متأسفانه، یکی از اثرات جانبی اینترنت و شبکه‌های اجتماعی این است که خیلی راحت‌تر می‌توان مسئولیت حتی کوچک‌ترین تخلف‌ها را به گردن گروه یا شخص دیگری انداخت. در واقع این نوع بازی تقصیر/شرم عمومی و پرطرفدار شده است. در برخی جمع‌ها حتی نشان باکلاسی است. همرسان کردن بی‌عدالتی‌ها توجه و همدردی بسیار بیشتری نسبت به سایر رویدادها در شبکه‌های اجتماعی به خود جلب می‌کنند. این خصلت به کسانی که قادر هستند دائماً احساس قربانی بودن بکنند، مقداری توجه و همدردی جایزه می‌دهد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
یک شب، در حال خواندن نطق‌هایی از چارلز پیرس فیلسوف، تصمیم گرفت آزمایش کوچکی انجام دهد. در دفتر خاطراتش نوشت که یک سال از زندگی‌اش را با این اعتقاد خواهد گذراند که خودش صددرصد مسئول تمام چیزهایی است که در زندگی‌اش رخ می‌دهد، هرچه باشد. در طی این مدت او هرچه در توانش بود، صرف‌نظر از میزان احتمال شکست، انجام داد تا شرایطش را تغییر بدهد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
اگر از وضعیت فعلی‌تان آزرده‌اید، به احتمال زیاد علتش این است که بخشی از آن خارج از اختیار شماست؛ مشکلی وجود دارد که قدرت حلش را ندارید، مشکلی که بدون انتخاب شما به گونه‌ای بر شما تحمیل شده است.
وقتی احساس می‌کنیم خودمان مشکلاتمان را انتخاب می‌کنیم، احساس توانمندی می‌کنیم. وقتی حس می‌کنیم مشکلاتمان برخلاف میلمان بر ما تحمیل شده، احساس قربانی بودن و آزردگی می‌کنیم.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
به طور خلاصه پرورش نفس یعنی: اولویت دادن به ارزش‌های بهتر و انتخاب چیزهایی پسندیده‌تر برای دغدغه داشتن. چون اگر دغدغه‌های بهتری داشته باشید مشکلات بهتری خواهید داشت. اگر مشکلات بهتری داشته باشید زندگی بهتری خواهید داشت. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
راه‌اندازی کسب‌وکاری کوچک با دوستانمان، درحالی‌که برای تأمین مخارجمان به مشکل خورده‌ایم، ما را خوشحال‌تر خواهد کرد تا خرید یک رایانهٔ جدید. این فعالیت‌ها پرفشار، پرزحمت و اغلب ناخوشایندند. همچنین نیازمند تحمل مشکلات پی‌درپی هستند. با این حال از معنادارترین و شادترین لحظاتی هستند که در عمرمان تجربه می‌کنیم. آن فعالیت‌ها درد، رنج و حتی عصبانیت و ناامیدی همراه خود دارند. اما وقتی تمامشان می‌کنیم و بعداً به پشت سر نگاه می‌کنیم و برای نوه‌هایمان تعریفشان می‌کنیم، چشمانمان پر از اشک می‌شود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
چند روش خوب برای رویارویی با احساسات منفی وجود دارد:
۱) آن‌ها را به شیوه‌ای بیان کنید که درست و از لحاظ اجتماعی پذیرفتنی باشند.
۲) آن‌ها را طوری بیان کنید که با ارزش‌هایتان منطبق باشند.
مثال ساده: یکی از ارزش‌های من خشونت‌پرهیزی است. از این رو وقتی از دست کسی عصبانی می‌شوم، آن عصبانیت را بیان می‌کنم. البته تلاش خاصی می‌کنم تا با مشت به صورتش نکوبم. می‌دانم، تندروانه است، اما مشکل از عصبانیت نیست. عصبانیت چیزی طبیعی است. عصبانیت بخشی از زندگی است. بی‌شک در مواقع بسیاری عصبانیت نشانهٔ سلامتی است؛ به خاطر داشته باشید که احساسات صرفاً بازخوردند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
انکار احساسات منفی به احساسات منفی عمیق‌تر و طولانی‌تر و اختلالات احساسی می‌انجامد. خوش‌بینی مداوم نوعی اجتناب است، راه‌حلی صحیح برای مشکلات زندگی نیست؛ مشکلاتی که، اگر ارزش‌ها و معیارهای درستی انتخاب کرده باشید، باید برایتان روحیه‌بخش و انگیزه‌بخش باشند.
واقعاً ساده است: کارها درست پیش نمی‌رود، مردم عصبانی‌مان می‌کنند، حادثه‌ها پیش می‌آید. این چیزها باعث می‌شود که احساس افتضاحی داشته باشیم، و این اشکالی ندارد. احساسات منفی جزء ضروری سلامت روحی هستند. انکار این احساسات به معنی بقا و استمرار مشکلات است نه حلشان.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
توجه بیش از حد به موفقیت مادی خطر دیگری هم دارد؛ خطر اولویت دادن آن بر سایر ارزش‌ها از جمله صداقت، خشونت‌پرهیزی و دلسوزی. وقتی مردم خودشان را نه با رفتارشان، بلکه با نمادها و نشانه‌های دنیای آرمانی و جایگاه مد نظرشان بسنجند، نه تنها سطحی‌نگر خواهند شد، بلکه احتمالاً آدم‌های بیخودی هم خواهند شد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
لذت خیلی هم عالی است، اما اگر زندگی‌تان را حول آن به عنوان یک ارزش اولویت‌بندی کنید چیز وحشتناکی است. از هر معتادی که می‌خواهید، بپرسید که پیگیری لذت چه عاقبتی برایش داشته است. از زناکاری که خانواده‌اش را متلاشی کرده و فرزندانش را از دست داده است، بپرسید که آیا لذت در نهایت او را به خوشحالی رسانده است یا نه. از کسی که تا حد مرگ پرخوری کرده است بپرسید که آیا لذت به حل مشکلاتش کمکی کرده است یا نه.
لذت خدایی دروغین است. تحقیقات نشان داده است کسانی که انرژی‌شان را بر لذت‌های ظاهری متمرکز می‌کنند، در نهایت مضطرب‌تر، و از لحاظ احساسی نامتعادل‌تر و افسرده‌تر می‌شوند. لذت سطحی‌ترین شکل رضایت در زندگی است و از این رو دسترسی به آن آسان است و از دست دادن آن هم از همه راحت‌تر.
با وجود این، لذت چیزی است که بیست‌وچهارساعته و در هفت روز هفته تبلیغ می‌شود. چیزی است که برایمان مهم است. چیزی است که از آن برای کرخت کردن و منحرف کردن افکارمان استفاده می‌کنیم. اما لذت، گرچه تا اندازه‌ای معین در زندگی لازم است، به تنهایی کافی نیست.
لذت دلیل خوشحالی نیست، بلکه اثر آن است. اگر سایر ارزش‌ها و معیارها را درست انتخاب کنید، لذت به طور طبیعی و به عنوان یک محصول جانبی ظاهر خواهد شد.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
لایهٔ دوم پیاز خودآگاهی، توانایی پرسیدن این است که چرا احساسات بخصوصی پیدا می‌کنیم.
سؤالات چرایی دشوار هستند و اغلب ماه‌ها یا حتی سال‌ها طول می‌کشد تا به طور یکپارچه و دقیق به آن‌ها پاسخ داد. بیشتر مردم لازم است پیش نوعی روان‌شناس بروند صرفاً برای اینکه این سؤالات را برای اولین بار بشنوند. چنین سؤالاتی مهم هستند، چون آنچه را به عنوان موفقیت یا شکست می‌بینیم روشن می‌سازند. چرا احساس عصبانیت می‌کنید؟ آیا به این خاطر است که در دستیابی به هدف شکست خورده‌اید؟ چرا احساس سستی و بی‌انگیزگی می‌کنید؟ آیا به این خاطر است که حس می‌کنید به اندازهٔ کافی خوب نیستید؟
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
همهٔ ما نقاط کور احساسی داریم. اغلب این نقاط کور مربوط به احساساتی است که به ما گفته شده است نامناسب هستند. سال‌ها تمرین و تلاش می‌خواهد تا در تشخیص نقاط کور خودمان و بعد در بیان احساسات تأثیر یافته مهارت یابیم. اما این کار بسیار مهم است و ارزش تلاش دارد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
خودآگاهی مثل پیاز است. چندین لایه دارد و هرچه لایه‌های بیشتری را کنار بزنید، احتمال بیشتری دارد که در مواقع نامناسب شروع به گریه کنید.
می‌توانیم بگوییم اولین لایه از پیاز خودآگاهی، درک ساده‌ای از احساسات خود است: این موقعی است که خوشحالم. این ناراحتم می‌کند. این به من امید می‌دهد.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
شناختن و پذیرفتن وجود معمولی خودتان در واقع شما را آزاد می‌کند تا بدون قضاوت یا توقعات بالا به آرزوهایتان برسید. تجربیات پایه‌ای زندگی را بهتر خواهید شناخت و به آن احترام خواهید گذاشت: لذتِ داشتن دوستی یکرنگ، ساختن چیزی، کمک کردن به نیازمندی، خواندن کتابی خوب یا خندیدن با کسی که برایتان مهم است.
خسته‌کننده به نظر می‌رسد، نه؟ دلیلش این است که این چیزها معمولی هستند. شاید معمولی بودنشان دلیلی دارد: چون آن‌ها در واقعیت به کار می‌آیند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
هیچ‌کس به خاطر اعتقاد به استثنایی بودن، خاص و استثنایی نشده است. کاملاً برعکس، آن‌ها شگفت‌انگیز می‌شوند چون شیفتهٔ ارتقا یافتن هستند. این شیفتگی ارتقا، از اینجا ریشه می‌گیرد که آن‌ها می‌دانند آن‌قدر هم عالی نیستند؛ ضدحق‌به‌جانبی. علت پیشرفت خیلی‌ها این است که به عالی نبودن خود معترف‌اند. متوسط هستند، معمولی هستند، اما می‌توانند بسیار بهتر باشند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
مشکل این است که فراگیری فناوری و بازاریابی گسترده، توقعات خیلی‌ها را از خودشان به هم ریخته است. کثرت استثنایان باعث می‌شود که مردم احساس بدتری نسبت به خودشان داشته باشند، باعث می‌شود احساس کنند که باید پررنگ‌تر، رادیکال‌تر و خودرأی‌تر باشند تا دیده شوند یا حتی ارزشی داشته باشند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
عجیب است؛ در دورانی که بیشتر از همیشه به هم متصلیم، حق‌به‌جانبی در بالاترین حد خود در تاریخ قرار دارد. به نظر می‌رسد در فناوری‌های اخیر چیزی هست که به تردیدهای نفسمان اجازه داده است تا به طور بی‌سابقه‌ای از کنترل خارج شود. هرچه آزادی بیشتری برای بروز خودمان می‌یابیم، تحمل نظر مخالف برایمان سخت‌تر می‌شود. هرچه بیشتر با دیدگاه‌های مخالف روبه‌رو می‌شویم، آزرده‌تر می‌شویم. هرچه زندگی‌هایمان راحت‌تر و بی‌مشکل‌تر می‌شود، حق‌به‌جانب‌تر می‌شویم و انتظار داریم باز هم راحت‌تر شود.
مزایای اینترنت و شبکه‌های اجتماعی بی‌شک عالی است. به دلایل بسیار این زمان بهترین زمان برای زندگی در تاریخ است. اما شاید این فناوری‌ها اثرات جانبی اجتماعی ناخواسته‌ای هم دارند. شاید همین فناوری‌هایی که بسیاری از مردم را آزاد و اندیشمند کردند، همزمان حس حق‌به‌جانبی خیلی‌ها را هم برانگیخته باشند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
هرچه درد عمیق‌تر باشد، احساس ناتوانی بیشتری نسبت به مشکلاتمان پیدا می‌کنیم، و در تلافی مشکلاتمان، حق‌به‌جانبی بیشتری در پیش می‌گیریم. این حق‌به‌جانبی به یکی از این‌دو شکل روی می‌دهد:
۱. من فوق‌العاده‌ام و شما همگی گند می‌زنید. پس من لایق برخورد ویژه‌ای هستم.
۲. من گند می‌زنم و شما همگی فوق‌العاده‌اید. پس من لایق برخورد ویژه‌ای هستم.
حق‌به‌جانب‌ها در ظاهر خاص‌اند و ذهنیت‌هایی ناهمسانی دارند، اما در باطن تفاوتی ندارند و خودخواهی یکسانی دارند. در واقع اغلب افراد حق‌به‌جانب میان این‌دو شکل پرش می‌کنند. یا آن‌ها بر فراز دنیا هستند یا دنیا بر دوش آن‌هاست. بسته به اینکه کدام روز هفته است و وضع اعتیادشان در آن لحظه چگونه است.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
وقتی که یک‌مشت آسیب روانی جدی در زندگی‌مان رخ می‌دهد، کم‌کم ناخودآگاه حس می‌کنیم مشکلاتی داریم که هرگز قادر به حلشان نیستیم. تصور ناتوانی در حل مشکلات، باعث می‌شود که احساس رنجوری و درماندگی بکنیم.
اما باعث می‌شود اتفاق دیگری هم بیفتد. اگر مشکلاتی داشته باشیم که حل‌ناشدنی به نظر آیند، ضمیر ناخودآگاهمان این‌طور برداشت می‌کند که ما یا بسیار خاص هستیم یا بسیار معیوب. یعنی ما به گونه‌ای با تمام مردم دیگر فرق داریم و قوانین باید برای ما فرق کند.
به عبارت ساده‌تر: حق‌به‌جانب می‌شویم.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
کسی که واقعاً ارزش نفس بالایی دارد، می‌تواند به بخش‌های منفی شخصیتش روراست نگاه کند: «آره، من گاهی اوقات دربارهٔ پول بی‌مسئولیتم،» یا «آره، گاهی اوقات راجع به موفقیت‌هام اغراق می‌کنم،» یا «آره، من بیش از حد به دیگران برای پشتیبانی خودم تکیه می‌کنم و باید بیشتر مستقل باشم.» و… بعد اقداماتی برای اصلاح آن‌ها انجام دهد. اما افراد حق‌به‌جانب چون قادر به تصدیق روراست و صادقانهٔ مشکلاتشان نیستند، نمی‌توانند زندگی‌شان را به شکل ماندگار یا معنی‌داری ارتقا دهند. آن‌ها برای همیشه در تسلسل سرخوشی پشت سرخوشی خواهند ماند و مقادیر هرچه بیشتری از انکار را انباشته خواهند کرد.
اما بالأخره حقیقت در برابرشان ظاهر خواهد شد و مشکلات اساسی بار دیگر رخ خواهد نمود. مسئله فقط اینجاست که این اتفاق چه موقع رخ می‌دهد و چقدر دردناک می‌شود.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
هنگامی که مردم به این الگوی فکری برسند که پیوسته تمام اتفاقاتی را که اطرافشان می‌افتد به صورت خودبزرگ‌انگاری تفسیر کنند، شکستشان از این تفکر شدیداً سنگین خواهد بود. هر تلاشی برای بحث و استدلال با آن‌ها صرفاً تهدید از جانب دشمنی تلقی خواهد شد که طاقت دیدنشان را ندارد و نمی‌خواهد ببیند چقدر باهوش، بااستعداد، خوش‌تیپ و موفق هستند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
مشکل جنبش اعتمادبه‌نفس این بود که اعتمادبه‌نفس را بر اساس مقدار احساس مثبت مردم به خودشان اندازه می‌گرفت، اما معیار واقعی و دقیق از ارزش نفس یک شخص، این است که وی چه احساسی نسبت به جنبه‌های منفی خودش دارد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
اکنون یک نسل گذشته است و نتایج معلوم شده است: ما همگی استثنایی نیستیم. این‌طور که معلوم شده، داشتن احساس خوب به خود، هیچ معنایی ندارد مگر اینکه دلیل خوبی برای داشتن احساس خوب به خودتان داشته باشید. این‌طور که معلوم شده است، آموزش این عقیده به مردم که استثنایی هستند و اینکه در هر صورتی احساس خوبی به خودشان داشته باشند، منجر به پدید آمدن جمعیتی از بیل گیتس‌ها و مارتین لوتر کینگ‌ها نخواهد شد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
زمانی در دههٔ ۱۹۶۰ پرورش اعتمادبه‌نفس بالا و داشتن تفکرات و احساسات مثبت نسبت به خود، داغ‌ترین بحث در روان‌شناسی بود. تحقیقات نشان داده بود کسانی که نگاه مثبتی به خودشان دارند، معمولاً عملکرد بهتری دارند و مشکلات کمتری ایجاد می‌کنند. پژوهشگران و سیاست‌گذاران بسیاری در آن‌زمان باور کردند که افزایش اعتمادبه‌نفس یک جمعیت می‌تواند فواید اجتماعی بسیاری در پی داشته باشد: جرائم کمتر، نتایج آکادمیک بهتر، اشتغال بیشتر و کسری بودجهٔ پایین‌تر. در نتیجه با آغاز دههٔ بعد، یعنی دههٔ ۱۹۷۰ تمرین‌های اعتمادبه‌نفس به والدین آموزش داده شد، روان‌شناس‌ها، سیاست‌مدارها، و معلم‌ها بر آن تأکید کردند و در سیاست‌های آموزشی وارد شد. برای مثال، سیاست افزایش نمرات اجرا شد تا باعث شود کودکانی که موفقیت پایینی دارند، از کمبود موفقیت‌هایشان سرخورده نشوند. جوایز قلابی و پاداش برای شرکت در هرگونه فعالیت عادی و معمولی ابداع شد. مشق‌های بی‌معنی‌ای مثل نوشتن تمام دلایلی که فکر می‌کردند خاص هستند، یا پنج چیزی که بیشتر از همه راجع به خودشان دوست داشتند، به بچه‌ها داده می‌شد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
اینجا بحث قدرت اراده یا شجاعت نیست. این موعظهٔ دیگری مانند نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود نیست. این ساده‌ترین و اساسی‌ترین اصل زندگی است: کوشش‌ها و کشمکش‌هایمان موفقیت‌هایمان را مشخص می‌کنند. مشکلاتمان زایندهٔ خوشحالی‌هایمان هستند، همراه با مشکلاتی کم‌آزارتر و فروکاسته‌تر.
ببینید: این یک مارپیچ بالاروندهٔ بی‌پایان است. اگر در هر لحظه‌ای از راه فکر کنید که اجازه دارید از بالا رفتن دست بکشید، متأسفانه متوجه هدف نشده‌اید، چون لذت در خود بالا رفتن است.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
هر چیزی که حاضرید برایش تقلا کنید، هویت شما را تعریف می‌کند. کسانی که از کشمکش‌های باشگاه ورزشی لذت می‌برند آنانی هستند که در ورزش‌های سه‌گانه شرکت می‌کنند و شکم‌های عضلانی دارند و می‌توانند به مساحت خانه‌ای کوچک پرس سینه بزنند. کسانی که از هفته‌های کاری طولانی و سیاست‌بازی‌های نردبان سازمانی لذت می‌برند، آن‌هایی هستند که در ارتفاع بالا پرواز می‌کنند. کسانی که از استرس‌ها و نامعلومی‌های سبک زندگی هنرمند گرسنه لذت می‌برند، در نهایت کسانی هستند که همان‌طور زندگی می‌کنند و به آنجا می‌رسند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
روایت فرهنگی مرسوم به من خواهد گفت که به گونه‌ای خودم باعث شکست خودم شدم؛ من آدمی زودتسلیم‌شو یا بازنده هستم و توانش را نداشتم و از رؤیایم دست کشیدم و به خودم اجازه دادم مغلوب فشار جامعه شوم.
اما حقیقت در مقایسه با این توجیه‌ها جذابیت بسیار کمتری دارد. حقیقت این است که من فکر می‌کردم چیزی را می‌خواهم، اما معلوم شد که نمی‌خواستم. پایان داستان.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
سؤال جالب‌تر درد است. رنجی که می‌خواهید بر دوش بکشید چیست؟ این سؤال سختی است که اهمیت دارد، سؤالی است که در واقع شما را به جایی خواهد رساند. سؤالی است که می‌تواند دیدگاه و زندگی را تغییر دهد. چیزی است که من را من کرده و شما را شما. این چیزی است که ما را تعریف می‌کند و تفکیک می‌کند و در نهایت به هم می‌پیوندد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
همه می‌خواهند کسب‌وکار خودشان را شروع کنند. اما هرگز کارآفرین موفقی نخواهید شد مگر اینکه راهی بیابید تا خطر کردن‌ها، ابهام‌ها و شکست‌های متعدد را تا مغز استخوان بفهمید. مگر اینکه ساعت‌های طولانی‌ای را به چیزی اختصاص دهید که ممکن است هیچ حاصلی نداشته باشد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
همه همسر و شریک زندگی می‌خواهند، اما هرگز شخص فوق‌العاده‌ای را جذب نخواهید کرد، مگر اینکه تلاطم احساسی را که با تحمل جواب‌های رد همراه است، تجمع تنش‌های عاطفی‌ای را که هیچ‌وقت تخلیه نمی‌شوند، و خیره شدن به تلفنی که هیچ‌گاه زنگ نمی‌خورد، درک کنید. این بخشی از بازی عشق است. اگر بازی نکنید برنده نمی‌شوید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
خوشحالی نیازمند کشمکش است. از مشکلات برمی‌خیزد. شادی همچون گل کاسنی یا رنگین‌کمان از زمین درنمی‌آید. کمال و معنای واقعی، جدی و مادام‌العمر، باید از طریق انتخاب و ادارهٔ کشمکش‌هایمان به دست بیاید. از چه چیزی رنجورید؟ از اضطراب؟ تنهایی؟ اختلال وسواس فکری؟ یا رئیس بی‌شعوری که نصف ساعت‌های روزتان را خراب می‌کند؟ راه‌حل در پذیرفتن و رویارویی فعال با این تجربهٔ منفی است. نه در اجتناب از آن، یا نجات پیدا کردن از آن. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
بیشتر مردم می‌خواهند که عشق و روابط فوق‌العاده داشته باشند، اما هر کسی حاضر نیست که بحث‌های سخت، سکوت‌های ناخوشایند، احساسات صدمه‌دیده و ماجراهای احساسی آن را تجربه کند. در نتیجه با اکراه می‌پذیرند. می‌پذیرند و با خود فکر می‌کنند که «اگر بشود چه؟» ، سال‌های سال، تا اینکه سؤالشان از «اگر بشود چه؟» تبدیل شود به «دیگر چه؟» و وقتی که وکیل‌ها به خانه‌هایشان برگردند و چک‌های نفقه در صندوق پست ظاهر شوند، می‌گویند، «اصلاً برای چه؟» اگر به خاطر توقعات و انتظارات پایین‌تر بیست سال پیششان نبود، پس برای چه؟ هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
روان‌شناس‌ها گاهی اوقات به این حالت تردمیل لذت می‌گویند: اینکه ما همیشه سخت تلاش می‌کنیم تا وضعیت زندگی‌مان را تغییر دهیم، اما در واقع هیچ‌وقت احساس بهتری نخواهیم داشت.
به این خاطر است که مشکلات ما چرخشی و اجتناب‌ناپذیر هستند. کسی که با او ازدواج می‌کنید، کسی است که با او مشاجره می‌کنید. خانه‌ای که می‌خرید، خانه‌ای است که تعمیر می‌کنید. شغل رؤیایی که انتخاب می‌کنید، شغلی است که بر سر آن دچار اضطراب می‌شوید. هر چیزی با فداکاری ذاتی همراه است. هر چیزی که احساس خوبی به ما می‌دهد، ناگزیر احساس بدی به ما خواهد داد. آنچه به دست آوریم، همان چیزی است که از دست خواهیم داد. آنچه تجربه‌های مثبت ما را می‌سازد، تجربه‌های منفی ما را هم تعریف می‌کند.
درک این موضوع آسان نیست. ما این ایده را که نوعی خوشحالی غایی و دست‌یافتنی وجود دارد، دوست داریم. این ایده را که می‌توانیم تمام رنج‌هایمان را به طور دائمی بر طرف کنیم، دوست داریم. این ایده را هم که می‌توانیم برای همیشه از زندگی‌مان احساس رضایت و کمال داشته باشیم، دوست داریم.
اما نمی‌توانیم.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
وسواس و اهمیت دادن بیش از اندازه به احساسات باعث ناامیدی ما می‌شود، به این دلیل که احساسات هرگز ماندگار نیستند. چیزی که امروز ما را خوشحال می‌کند، فردا دیگر خوشحالمان نمی‌کند، چون نیاز زیستی‌مان تغییر کرده و بیشتر شده است. تمرکز بسیار بر خوشحالی، ناگزیر به تسلسل و تعقیبی پایان‌ناپذیر برای یک چیز دیگر می‌انجامد؛ یک خانهٔ جدید، یک دلدادگی تازه، یک بچهٔ دیگر، یک افزایش حقوق دیگر. با وجود تمام عرق‌ریزی و سختی‌مان در نهایت به جایی می‌رسیم که به طور ترسناکی مشابه همان‌جاست که از آن آغاز کردیم: با احساس کمبود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
افراد زیادی آموخته‌اند که احساساتشان را به دلایل متعدد شخصی، اجتماعی، یا فرهنگی سرکوب کنند؛ خصوصاً احساسات منفی‌شان را. متأسفانه انکار احساسات منفی یعنی انکار بسیاری از سازوکارهای بازخوردی که به انسان در حل مشکلاتش کمک می‌کنند. در نتیجه بسیاری از این افراد سرکوب‌شده، در تمام عمرشان نمی‌توانند با مشکلاتشان روبه‌رو شوند. اگر نتوانند مشکلاتشان را حل کنند، پس نمی‌توانند به خوشحالی دست یابند. به خاطر داشته باشید که درد هدف مشخصی دارد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
احساسات بخشی از معادلهٔ زندگی ما هستند، اما نه کل معادله. فقط چون چیزی احساس خوبی دارد، به این معنی نیست که واقعاً خوب است. فقط چون چیزی احساس بدی دارد، به این معنی نیست که واقعاً چیز بدی است. احساسات صرفاً تابلوهای راهنما هستند؛ توصیه‌هایی از سیستم عصبی به ما. فرمان نیستند. از این رو نباید همیشه به احساسات خودمان اعتماد کنیم. در واقع من اعتقاد دارم که باید زیر سؤال بردن آن‌ها را به عادت تبدیل کنیم. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
سرخوشی‌ها نوعی وابستگی هم ایجاد می‌کنند. هرچه بیشتر برای احساس خوشحالی در برابر مشکلات بنیادی‌تان به سرخوشی‌ها تکیه کنید، بیشتر آن‌ها را خواهید جُست. از این دیدگاه تقریباً هر چیزی می‌تواند، بسته به انگیزهٔ استفاده از آن، اعتیادآور باشد. ما همگی روش‌های برگزیدهٔ خودمان را برای ساکت کردن درد مشکلاتمان داریم. اگر این روش‌ها در اندازه‌های متعادل باشد هیچ اشکالی ندارد، اما هرچه بیشتر اجتناب کنیم و هرچه بیشتر ساکتشان کنیم، وقتی که بالأخره با مشکلاتمان روبه‌رو می‌شویم، دردناک‌تر خواهند بود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
سرخوشی‌ها شکل‌های مختلفی دارند. چه از طریق ماده‌ای همچون الکل باشد، یا برتری اخلاقی که از مقصر دانستن دیگران به دست می‌آید، یا از لذت یک ماجراجویی پرخطر جدید. سرخوشی‌ها روش‌های سطحی و غیرسازنده‌ای برای گذراندن زندگی انسان هستند. بخش عمده‌ای از دنیای خودیاری مبتنی بر ترویج سرخوشی‌ها به مردم است نه حل کردن واقعی مشکلات. بسیاری از مرشدان خودیاری، سبک‌های جدیدی از انکار را به شما می‌آموزند و شما را با تمرین‌هایی آشنا می‌کنند که احساس خوبی در کوتاه مدت به شما خواهند داد. درحالی‌که مشکل بنیادی را نادیده می‌گیرند. یادتان باشد، کسی که واقعاً خوشحال است مجبور نیست که جلوی آینه بایستد و به خودش بگوید که خوشحال است. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
مردم مشکلاتشان را انکار می‌کنند و تقصیر دیگران می‌اندازند، فقط به این دلیل که این کار راحت است و احساس خوبی به آن‌ها می‌دهد، درحالی‌که حل کردن مشکلات سخت است و اغلب احساس بدی به انسان می‌دهد. روش‌های انکار و مقصریابی، سرخوشی سریعی به ما می‌دهند. آن‌ها راهی برای فرار موقت از مشکلاتمان هستند. این فرار می‌تواند ما را به سرعت برانگیزد و موجب خوشحالی گردد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
خوشحالی تلاش مداوم است، چون حل مشکلات یک کار مداوم است؛ راه‌حل مشکلات امروز، بنیان مشکلات فردا را خواهد ساخت، و به همین ترتیب ادامه خواهد داشت. خوشحالی واقعی فقط هنگامی رخ می‌دهد که مشکلاتی را بیابید که از داشتن آن‌ها و از حل کردنشان لذت ببرید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
مشکلات هیچ‌وقت متوقف نمی‌شوند. صرفاً تغییر می‌کنند یا به‌روز می‌شوند.
خوشحالی به‌دنبال حل کردن مشکلات به دست می‌آید. کلمهٔ کلیدی در اینجا حل کردن است. اگر از مشکلاتتان فرار می‌کنید یا احساس می‌کنید که هیچ مشکلی ندارید، در این صورت فقط خودتان را می‌آزارید. اگر حس می‌کنید مشکلاتی دارید که نمی‌توانید حل کنید، به همین ترتیب باعث می‌شود احساس بدبختی کنید. نکتهٔ سرّی، حل کردن مشکلات است، نه اینکه اصلاً مشکلی نداشته باشیم.
برای اینکه خوشحال باشیم نیاز به چیزی داریم که بتوانیم حل کنیم. به همین خاطر خوشحالی نوعی عمل است؛ فعالیت است، نه چیزی که همین‌طوری به شما عطا شود، نه چیزی که به طور جادویی در مقالهٔ ده مورد برتر در هافینگتن پست کشف کنید یا از هر مرشد و معلمی بیاموزید. خوشحالی ناگهان سبز نمی‌شود. وقتی پول کافی به دست آوردید که اتاق جدیدی به خانه‌تان اضافه کنید، خوشحالید. خوشحالی در هیچ مکان، ایده، شغل یا کتابی چشم به راه شما ننشسته است.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
درد روحی هم مانند درد جسمی نشانه‌ای است و نشان می‌دهد چیزی از تعادل خارج شده است و از برخی از محدودیت‌ها تجاوز کرده‌ایم. درد روحی هم مانند درد جسمی لزوماً همیشه چیز بد یا حتی نامطلوبی نیست. گاهی تجربهٔ درد عاطفی یا روحی می‌تواند مفید یا ضروری باشد. همان‌طور که کوبیدن شست پایمان به ما یاد می‌دهد که از پایهٔ میزهای بیشتری دوری کنیم، درد عاطفی شکست یا عدم پذیرش هم به ما یاد می‌دهد که چگونه از تکرار همان اشتباهات در آینده اجتناب کنیم.
این چیزی است که برای جامعه‌ای که خودش را هرچه بیشتر از سختی‌های اجتناب‌ناپذیر زندگی دور نگه می‌دارد، بسیار خطرناک است: ما از مزایای تجربهٔ مقادیر کم‌خطری از درد بی‌نصیب می‌مانیم، و نبود این تجربه ما را از واقعیت دنیای اطرافمان جدا می‌کند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
درد چیزی است که وقتی جوان و بی‌تجربه هستیم به ما یاد می‌دهد که به چه چیزهایی توجه کنیم. به ما کمک می‌کند ببینیم چه چیزی برایمان خوب است و چه چیزی برایمان بد است. به ما کمک می‌کند که محدودیت‌هایمان را بشناسیم و به آن‌ها پایبند باشیم. به ما یاد می‌دهد که نزدیک اجاق‌های داغ بازیگوشی نکنیم یا اشیای فلزی را داخل پریز برق فرو نکنیم. از این رو همیشه برایمان سودمند نیست که از درد دوری کنیم و در تعقیب لذت باشیم، چون درد می‌تواند گاهی اوقات در حد مرگ و زندگی برای سلامت ما مهم باشد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
ما صرفاً به این دلیل ساده رنج می‌بریم که رنج بردن از لحاظ زیست‌شناختی مفید است. این انتخاب طبیعت برای تشویق به تغییر است. ما طوری تکامل یافته‌ایم تا همیشه در درجه‌ای از نارضایتی و تردید نفس زندگی کنیم، چون این موجود با نارضایتی و تردید نفس خفیف است که بیشترین تلاش را برای نوآوری و بقا انجام خواهد داد. ما طوری تنظیم شده‌ایم که از داشته‌هایمان ناراضی باشیم و تنها به آنچه نداریم، راضی شویم. این نارضایتی مداوم، گونهٔ ما را در حال جنگ و تلاش و ساخت و فتح نگه داشته است. پس درد و رنج ما ایراد تکاملی نیست؛ یک ویژگی انسانی است. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
پاندای مأیوس‌کننده قهرمانی می‌بود که هیچ‌یک از ما نمی‌خواست اما همگی نیازمندش بودیم. مثل سبزیجات بود، وسط غذاهای ناسالم و پر از هله‌هولهٔ ذهنی ما. با وجود اینکه احساس بدتری به ما می‌داد، باعث بهتر شدن زندگی‌مان می‌شد. با ویران‌کردنمان ما را قوی‌تر می‌ساخت، با نشان دادن تاریکی، آینده‌مان را روشن‌تر می‌کرد. گوش دادن به او همچون تماشا کردن فیلمی بود که در پایان آن، قهرمان فیلم می‌میرد: دوستش خواهید داشت با وجود اینکه احساس افتضاحی به شما می‌دهد، چون از واقعیت سخن می‌گوید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
فرضیه‌ای وجود دارد که اساس بسیاری از تصورات و اعتقادات ما را شکل می‌دهد. بر طبق این فرضیه خوشحالی روال خاصی دارد. می‌توان کار کرد و آن را به دست آورد و کسب کرد؛ مثل قبول شدن در دانشکدهٔ حقوق یا ساختن یک طرح لگوی بسیار پیچیده. انگار که اگر به فلان چیز دست یابم آن‌وقت خوشحال خواهم بود. اگر ظاهرم مثل فلانی باشد آن‌وقت خوشحال خواهم بود. اگر بتوانم با فلانی باشم آن‌وقت خوشحال خواهم بود.
اما مشکل همین فرضیه است. خوشحالی یک معادلهٔ قابل‌حل نیست. نارضایتی و ناخشنودی، اجزای ذاتی طبیعت انسان‌اند و همان‌طور که خواهیم دید، عناصری ضروری برای ایجاد خوشحالی پایدارند. بودا از منظری الهیاتی و فلسفی به این بحث پرداخت.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
سال‌ها بعد شاهزاده فلسفه‌ای از آن برای خودش ساخت و با دنیا در میان گذاشت، و این اولین و مهم‌ترین اصل آن شد: رنج و فقدان اجتناب‌ناپذیرند، ما باید از مقاومت در برابر آن‌ها دست بکشیم و خودمان را رها کنیم. شاهزاده بعدها با نام بودا شناخته شد. اگر نامش را نشنیده‌اید، بدانید که کم کسی نبود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
زندگی نوعی رنج است. ثروتمندان به خاطر ثروتشان رنج می‌کشند. فقیران به خاطر فقرشان رنج می‌کشند. کسانی که خانواده‌ای ندارند، به خاطر نداشتن خانواده رنج می‌کشند. کسانی که خانواده دارند، به خاطر خانواده‌شان رنج می‌کشند. کسانی که به دنبال لذت‌های دنیایی می‌روند، به خاطر لذت‌های دنیایی رنج می‌کشند. کسانی که از لذت‌های دنیایی پرهیز می‌کنند، به خاطر پرهیزشان رنج می‌کشند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
تمام کودکی پسر به همین صورت گذشت. اما با وجود تمام تجملات و ثروت‌های بی‌پایان، پسر به مردی جوان و ناراضی تبدیل شد. خیلی زود، تمام تجربه‌هایش برایش پوچ و بی‌ارزش جلوه کرد. مشکل این بود که پدرش هرچه به او می‌داد، باز هم به نظر کافی نمی‌آمد، و هیچ‌وقت به نیازهایش پاسخی نمی‌داد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
من روشنگری عملی را در پذیرش این ایده می‌بینم که برخی رنج‌ها همیشه اجتناب‌ناپذیرند؛ هر کاری بکنید باز هم زندگی پر است از شکست‌ها، فقدان‌ها، پشیمانی‌ها و حتی مرگ. چون وقتی تمام مزخرفاتی را که زندگی به سمتتان خواهد انداخت، بپذیرید (از من بشنوید، مزخرفات زیادی به سمتتان خواهد انداخت) ، از لحاظ روحی و روانی نسبت به آن آسیب‌ناپذیر خواهید شد. هرچه باشد، تنها راه غلبه بر درد این است که اول یاد بگیرید چطور آن را تحمل کنید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
همین‌طور که بزرگ‌تر می‌شویم و وارد میان‌سالی می‌شویم، چیز دیگری شروع به تغییر می‌کند. سطح انرژی‌مان افت می‌کند. هویتمان مستحکم می‌شود. ما می‌فهمیم که چه کسی هستیم و خودمان را به همان شکل می‌پذیریم. حتی آن ویژگی‌های خودمان را هم می‌پذیریم که چندان برایمان جذاب نبوده‌اند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
فکر می‌کنم آنچه را بیشتر مردم، خصوصاً قشر سفید متوسط نازپروردهٔ تحصیل‌کرده، مشکلات زندگی می‌نامند، فقط اثرات نداشتن چیز مهم‌تر و نگرانی مهم‌تر در زندگی است.
پس می‌توان نتیجه گرفت که یافتن چیزی مهم و معنی‌دار در زندگی، شاید بهترین روش برای استفاده از زمان و انرژی باشد. چون اگر آن چیز معنی‌دار را نیابید، دغدغه‌هایتان به سمت اهداف بی‌معنی و پوچ منحرف می‌شوند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
کسانی ستودنی‌اند که اهمیتی به مشقت یا شکست یا شرمنده کردن خودشان نمی‌دهند. کسانی که فقط می‌خندند و بعد در هر صورت، همان کاری را می‌کنند که به آن ایمان دارند. چون می‌دانند که کار درستی است. آن‌ها می‌دانند که این‌ها مهم‌تر از خودشان است، مهم‌تر از احساسات و غرور و نفس‌شان است. آن‌ها می‌گویند بی‌خیالش نه برای همه‌چیز در زندگی، بلکه برای چیزهای بی‌اهمیت. آن‌ها دغدغه‌هایشان را برای چیزهایی نگه می‌دارند که واقعاً اهمیت دارند؛ دوستان، خانواده، اهداف، بوریتو و گهگاهی یکی دوتا شکایت قضایی. چون دغدغه‌هایشان تنها برای چیزهای مهم است، دیگران هم به دغدغه‌های آن‌ها پاسخ می‌دهند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
وقتی دغدغه‌های زیادی داشته باشید، وقتی که دغدغهٔ هرکس و هرچیز را داشته باشید، می‌پندارید که همیشه باید خوشحال و آسوده باشید و همه‌چیز باید دقیقاً همان‌طور باشد که شما می‌خواهید، و این حق شماست. اما این بیماری است و شما را زنده‌زنده خواهد خورد. در این صورت، هر مشقتی را به عنوان بی‌عدالتی خواهید دید، هر چالشی را به عنوان شکست، هر ناخوشایندی‌ای را به عنوان تحقیر و هر مخالفتی را به عنوان خیانت. در جهنم کوچکی به اندازهٔ جمجمه‌تان محبوس خواهید شد و در آتش حق‌به‌جانبی و یاوه‌سرایی خواهید سوخت و دور حلقهٔ بازخورد جهنمی بسیار شخصی خودتان خواهید چرخید؛ پیوسته در حرکت، اما بدون رسیدن به هیچ مقصدی. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
ببینید، قضیه از این قرار است. شما یک روز خواهید مرد. می‌دانم یک جورهایی این حرفم بدیهی است، اما فقط خواستم به شما یادآوری کنم. شما و تمام کسانی که می‌شناسید به زودی خواهید مرد. در این مدت کوتاه میان اینجا و آنجا، دغدغه‌های محدودی می‌توانید داشته باشید؛ در واقع خیلی کم. اگر بخواهید دغدغهٔ هرکس و هرچیز را بدون تفکر آگاهانه و تصمیم‌گیری داشته باشید، خب، در این صورت به فنا رفته‌اید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
درد نخی جدانشدنی از بافتهٔ زندگی است و تلاش برای بیرون کشیدنش نه تنها غیرممکن، بلکه مخرب است: تلاش برای بیرون کشیدن آن، باعث می‌شود همهٔ بافته از هم بگسلد. تلاش برای اجتناب از درد، یعنی داشتن دغدغهٔ بیش از اندازه برای درد. در مقابل، اگر بتوانید دغدغه‌ای برای درد نداشته باشید، مهارناپذیر خواهید شد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
تا حالا دقت کرده‌اید که گاهی اوقات هرچه کمتر به چیزی اهمیت بدهید، عملکرد بهتری در آن خواهید داشت؟ دقت کرده‌اید که آدم‌های بی‌خیال اغلب به هدفشان می‌رسند؟ دقت کرده‌اید که گاهی‌اوقات، هنگامی که بی‌خیال چیزی می‌شوید، همه‌چیز خودش جفت‌وجور می‌شود؟
دلیلش چیست؟
وارونه نامیدن قانون وارونه بی‌دلیل نیست: رهایی از دغدغه‌ها تأثیر وارونه‌ای دارد. اگر دنبال کردن مثبت، به منفی می‌انجامد، پس دنبال کردن منفی هم به مثبت خواهد انجامید. رنجی که در باشگاه ورزشی تحمل می‌کنید، بر سلامتی و انرژی‌تان خواهد افزود. روراست بودن دربارهٔ نگرانی‌های درونی‌تان شما را در نظر دیگران با اعتماد به نفس‌تر و جذاب‌تر می‌کند. رنج رویارویی صادقانه چیزی است که بیشترین اعتماد و احترام را به روابط شما می‌آورد. تحمل رنج دردها و نگرانی‌هایتان، چیزی است که اجازه می‌دهد شجاعت و استقامت را در درونتان بپرورید.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
خواستن تجربه‌ای مثبت، تجربه‌ای منفی است. پذیرفتن تجربه‌ای منفی، تجربه‌ای مثبت است. این همان چیزی است که آلن واتس از آن به نام قانون وارونه یاد می‌کرد؛ هرچه بیشتر به دنبال احساس بهتری باشید، احساس رضایت کمتری خواهید یافت. جست وجوی یک چیز، تنها این حقیقت را تقویت می‌کند که شما اکنون فاقد آن چیز هستید. صرف‌نظر از اینکه واقعاً چقدر پول درمی‌آورید، هرچه بیشتر بخواهید پولدار شوید بیشتر احساس فقر و بی‌ارزشی خواهید کرد. صرف‌نظر از اینکه ظاهر واقعی‌تان چطور است، هرچه بیشتر بخواهید جذاب و خواستنی باشید خودتان را زشت‌تر تصور خواهید کرد. صرف‌نظر از اینکه چه کسانی اطرافتان هستند، هرچه سخت‌تر بخواهید خوشحال باشید و به شما محبت شود، تنهاتر و ترسوتر خواهید شد. هرچه بیشتر بخواهید که به تعالی معنوی برسید، در راه رسیدن به آن، خودمحورتر و سطحی‌تر خواهید شد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
در ایام قدیم، بابابزرگ هم احساس مزخرف بودن پیدا می‌کرد ولی به خودش می‌گفت: «عجب! امروز واقعاً احساس می‌کنم پهن گاوم. ولی خب، فکر کنم زندگی همینه. برگردم سراغ بیل زدن کاه‌ها.»
اما حالا؟ حالا اگر حتی برای پنج دقیقه احساس مزخرف بودن داشته باشید، با سیصد و پنجاه تا عکس از افراد کاملاً خوشحال با زندگی‌های کوفتی شگفت‌انگیز بمباران می‌شوید و غیرممکن است احساس نکنید یک جای کارتان می‌لنگد.
این قسمت آخر است که ما را به دردسر می‌اندازد. ما به خاطر احساس بدمان احساس بدی پیدا می‌کنیم. به خاطر احساس گناهمان احساس گناه می‌کنیم. از عصبانی شدنمان عصبانی می‌شویم. از احساس اضطرابمان مضطرب می‌شویم. من چه مرگم شده؟
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
مشکل واقعی این است: جامعهٔ امروز ما از طریق عجایب فرهنگ مصرف‌گرا و شبکه‌های اجتماعی و خودنمایی و هی ببین زندگی من خیلی از زندگی تو جذاب‌تر است و… نسلی را پرورش داده که عقیده دارد داشتن تجربیات منفی‌ای مانند اضطراب، ترس، گناه و… اصلاً خوب نیست. منظورم این است که اگر به خبرمایهٔ (فید) فیس‌بوکتان نگاه کنید، می‌بینید همهٔ کسانی که آنجا هستند اوقات فوق‌العاده خوبی دارند. هشت نفر این هفته ازدواج کرده‌اند، شانزده‌ساله‌ای در تلویزیون ماشین فراری برای تولدش هدیه گرفت، یک بچهٔ دیگر با ابداع برنامه‌ای برای دستمال توالت و تجدید خودکار آن در صورت تمام شدن، دو میلیارد دلار پول به جیب زده است.
حالا این‌طرف شما در خانهٔ خودتان مشغول تمیز کردن لای دندان گربه‌تان هستید و به این فکر می‌کنید که زندگی‌تان حتی بیشتر از آنچه فکر می‌کردید، ناراحت‌کننده است.
حلقهٔ بازخورد جهنمی در مرز همه‌گیر شدن قرار دارد و بسیاری از ما را بیش از حد مضطرب، عصبی و از خود بیزار کرده است.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
دغدغهٔ داشتن چیزهای بیشتر، برای رونق اقتصاد خوب است.
و اگرچه داشتن اقتصاد پررونق هیچ اشکالی ندارد، داشتن دغدغه‌های بیش از اندازه، به سلامت روحی و روانی آدم آسیب می‌زند. باعث می‌شود که بیش از حد به چیزهای ظاهری و ساختگی وابسته شوید و زندگی‌تان را وقف دنبال کردن سراب خوشحالی و رضایت کنید. کلید زندگی خوب، داشتن دغدغه‌های بیشتر نیست، بلکه داشتن دغدغه‌های کمتر، واقعی‌تر، ضروری‌تر و مهم‌تر است.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
این پافشاری بر چیزهای مثبت، پافشاری بر آنچه بهتر و برتر است، تنها دستاوردش این است که دائماً به ما یادآوری می‌کند چه چیزی نیستیم، یا چه چیزی کم داریم، یا باید چه می‌شدیم ولی نتوانستیم بشویم. به هر حال، هیچ شخص واقعاً خوشحالی نیاز ندارد جلوی آینه بایستد و تکرار کند که خوشحال است. او به طور معمول خوشحال است. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
فرهنگ امروز ما خلاصه شده است در انتظارات مثبت اما غیرواقعی: خوشحال‌تر باشید. سالم‌تر باشید. بهترین باشید، بهتر از دیگران، باهوش‌تر، فرزتر، ثروتمندتر، جذاب‌تر، معروف‌تر، سازنده‌تر، رشک‌برانگیزتر، و تحسین‌شده‌تر. بی‌نقص و شگفت‌انگیز باشید، هر روز طلا بخورید و طلا برینید و درحالی‌که همسر سِلفی‌انداز و دو کودک و نصفتان را برای خداحافظی می‌بوسید، در بالگردتان بنشینید و به سوی دفتر کارتان بروید. شما شغل فوق‌العاده لذت‌بخشی دارید و روزهایتان را صرف انجام کارهای بسیار ارزشمندی می‌کنید که احتمالاً روزی کرهٔ زمین را نجات خواهد داد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
نبوغ بوکفسکی در گشودن گره‌های دشوار یا تبدیل شدن به غول ادبی نبود. کاملاً عکس این بود. نبوغ او صداقتش بود، به‌ویژه هنگامی که از جنبه‌های ناخوشایند وجود خود می‌نوشت و شکست‌ها و ناکامی‌هایش را همرسان می‌کرد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
یگانه پاسخ به اندوه، زندگی کردن است. زندگی کردن همراه نظر داشتن به گذشته. به‌خاطر آوردن آنهایی که از دست داده‌ایم؛ و درعین‌حال، با امید و اشتیاق به جلو گام برداشتن و آن حس امیدواری و فرصت داشتن را از طریق محبت کردن، سخاوت‌مندی و همدردی انتقال دادن. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هیچ علاج و مرهمی برای اندوه فقدان کسی که دوستش داریم وجود ندارد و وجود نخواهد داشت. اندوه، یک بیماری یا درد نیست. اندوه تنها واکنش ممکن نسبت به مرگ کسی است که دوستش داریم و تأییدی است بر اینکه ما چقدر برای خودِ زندگی ارزش قائلیم؛ برای همهٔ شگفتی‌ها، هیجان‌ها، زیبایی‌ها و خشنودی‌هایش. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
از کتاب‌ها یاد گرفتم که خاطراتم را حفظ کنم و به همهٔ لحظه‌های زیبا و آدم‌های زندگی‌ام برای زمانی که برای گذر از دوران سختی‌ها به آن خاطرات نیاز دارم، محکم بچسبم. یاد گرفتم به خودم اجازهٔ بخشیدن بدهم؛ هم بخشیدن خودم و هم آدم‌های اطرافم. همه در تلاشند تا با «بارِ سنگینشان» دوام بیاورند. حالا می‌دانم که عشق چنان قدرت عظیمی دارد که با آن می‌توان از مرگ نجات پیدا کرد و محبت بزرگ‌ترین رابط بین من و بقیهٔ دنیاست. از همه مهم‌تر، چون حالا می‌دانم که آن‌ماری همیشه با من خواهد بود و با هر کسی که دوستش دارد؛ تأثیر ماندگاری را که یک زندگی می‌تواند بر دیگری، و دیگری، و دیگری داشته باشد، درک می‌کنم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
نیاز داشتم از کتاب‌ها حرف بزنم. چون حرف زدن از کتاب‌ها به من این اجازه را می‌داد تا دربارهٔ همه‌چیز با همه‌کس حرف بزنم. با خانواده، دوستان و حتی با غریبه‌هایی که از طریق وب‌سایتم با من در ارتباط بودند (و تبدیل به دوستانم شدند). وقتی ما دربارهٔ کتاب‌هایی که می‌خواندیم حرف می‌زدیم، از زندگیِ خودمان می‌گفتیم؛ از عقیده و نظرمان دربارهٔ هر چیزی، از غم‌وغصه گرفته تا وفاداری و مسئولیت‌پذیری، از پول گرفته تا مذهب، از نگرانی تا سرخوشی، از رابطه تا شستن لباس و دوباره از اول. هیچ موضوعی تا زمانی که می‌توانستیم آن را به کتابی که خوانده بودیم ربط دهیم تابو نبود و هر پاسخی مجاز بود. ما آنها را در قالب شخصیت‌های داستان‌ها و شرایطشان بیان می‌کردیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من یک سال را مشغول هم‌زدن ظرف سوپ زندگی‌ام، درست کردن یک خوراک، جست‌وجوی یک درمان و پیدا کردن خودم بودم، و همراه خوراکم آذوقهٔ قابل‌اعتمادی از کتاب‌ها داشتم. از اینها گذشته، یکی از ساده‌ترین لذت‌هایی که می‌شناختم نشستن و غذا خوردن همراه یک کتاب بود؛ بلعیدن کلمات همراه با بلعیدن غذا. من حداقل در هفته یک بار به بچه‌هایم اجازه می‌دادم یک کتاب سر میز غذا بیاورند و درحال غذا خوردن کتاب بخوانند. یک غذای مشترک، یک لذت مشترک. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«دنیا می‌تواند خودش را با شرایطِ تو وفق دهد؛ همین‌طور که با تمام موقعیت‌ها وفق می‌دهد. بدنت به تو توضیح خواهد داد که چطور کار می‌کند، این تجربهٔ اصیل، این هدیهٔ دائمی. بدنت به تو شرح خواهد داد که چطور، حداقل در این زندگی، هیچ راه گریزی از این مجرای حیاتی خاص وجود ندارد. اینها اتم‌های تو هستند. این هشیاری توست. اینها تجربه‌های تو هستند- موفقیت‌ها و خطاهایت. این اولین و آخرین شانس توست. تنها زندگی‌نامه‌ات. این ظرف وجود است؛ کاسهٔ سوپ زندگی‌ات، جایی که بعضی چیزها در آن می‌تواند معنا پیدا کند. جایی که در آن شفا هست، جایی که تو در آن هستی.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ایزابل به‌شدت مهربان و با درک و فهم است و بااین‌حال قادر است از روی بی‌صبری یا حسادت فریاد بزند. او به هنر و موسیقی علاقه‌مند است، اما بیشتر از آن به شخصیت هنرمندان و موسیقی‌دانان و هر کسی که ملاقات می‌کند علاقه دارد. او خود را موظف به کمک کردن به دیگران و ارتباط برقرار کردن با آنها می‌داند؛ اما آدمی نیست که خودش را به دیگران تحمیل کند. او خیلی دوست دارد نظرش را به صراحت بیان کند، اما آن‌قدر ذهنِ بازی دارد که با دلایل قانع‌کننده نظرش را عوض کند. او باهوش و بامزه است و علی‌رغم ذات خیلی جدی‌اش، وقتی پای موضوعات فلسفهٔ اخلاق به میان می‌آید، هیچ‌وقت خودش را خیلی جدی نمی‌گیرد. ایزابل لزوماً یک شخصیت داستانی خیلی واقعی یا شخصیتی که عمیقاً به آن پرداخته شده باشد نیست- هیچ‌کدام از شخصیت‌های کتاب‌های اسمیت این‌طور نیستند- اما او یکی از شخصیت‌های خوشایند و آرامش‌بخش است؛ یک قهرمان باهوش، خیرخواه، خوش‌بین و بامحبت. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من برای اینکه جذب کتابی شوم، به نوشته‌ای زیروروکننده نیاز نداشتم. من فقط یک قصهٔ خوب، شخصیت‌های جالب‌توجه و پس‌زمینهٔ جالب می‌خواستم. البته، ادبیاتِ عمیقاً تأثیرگذار پل استر، موریل باربری و کریس کلیو را دوست داشتم، اما داستان‌های ساده‌تر هم رضایت‌بخش بودند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
لذت کتاب ناشی از نوشتهٔ خوب بود. من اگر از کتابی در همان ده صفحهٔ اول یا بیشتر خوشم نمی‌آمد، آن را کنار می‌گذاشتم و کتاب دیگری از قفسهٔ کتاب‌های منتظر انتخاب می‌کردم. همان‌طور که نیک هورنبی قبل‌تر، در فوریه، در کتابش خانه‌داری در مقابل شلختگی راهنمایی‌ام کرد: «به نظر من یکی از مشکلات این است که در سرمان فرو کرده‌ایم که کتاب خواندن باید کار پرزحمتی باشد و حتی اگر پرزحمت هم نباشد، فایده‌ای به حالمان ندارد.» اما همهٔ کتاب‌هایی که من خواندم، چه آنهایی که به‌سختی تا آخر خواندمشان و چه آنهایی که به آسانی بلعیدمشان، برایم مفید بودند؛ خیلی هم زیاد و برایم لذت به همراه داشتند؛ لذتی بی‌حد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
سال کتاب‌خوانی‌ام رو به پایان بود.
دوستی به من گفت: «حتماً حسابی آماده‌ای تا آرام بگیری.»
اما من آرام بودم. یک سال لذت‌بخش بر من گذشته بود. یک سال کتاب. هر قدر هم که جنبه‌های دیگر زندگی‌ام، مثل رانندگی و پخت‌وپز و شستن لباس‌ها خسته‌کننده و طاقت‌فرسا بودند، خواندن کتاب روزانه‌ام همیشه لذت‌بخش بود. من حتی یک روز هم در کل سال کتاب‌خوانی‌ام بیمار نشده بودم. در لذت غرق و از بیماری ایمن بودم. آدم‌هایی که خوب مرا نمی‌شناختند به من می‌گفتند که به‌محض اینکه زنگ سال جدید به صدا دربیاید حتماً از کتاب دل‌زده خواهم شد؛ هاهاها! من مثل همیشه دیوانهٔ لذتِ خواندن بودم.
تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
محبت کردن یک قدرت است؛ که کارهای محبت‌آمیز ریسمان‌هایی هستند که بین آدم‌ها ردوبدل می‌شوند تا شبکهٔ امنیت ایجاد کنند. من می‌خواهم او بداند که همیشه جایی در ماشین و در خانه و خانواده دارد و در صندلی‌های خوب مسابقات تنیس آزاد؛ فقط اگر بخواهد که زود بیدار شود و حاضر باشد برای آنها بدود. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
مهربانی استقامت است؛ نشانگر یک ارادهٔ محکم در پاسخگویی به پرسش‌های بی‌پاسخ مصیبت و فقدان است. در رویارویی با سختی‌ها، غمخواری با اندوخته‌های تسکین پاسخ می‌دهد. حتی سخاوتمندانه‌ترین کارها هم نمی‌توانند آن‌ماری را به من بازگردانند، اما هر توجهی از روی محبت، از سنگینی این مبارزه می‌کاهد، بارِ مرا سبک می‌کند و به من نیروی حمایت می‌دهد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هیچ راهی برای برقراری تعادل بین بی‌عدالتی‌ها وجود ندارد و من نمی‌توانم توضیح متقاعدکننده‌ای پیدا کنم برای اینکه چرا بیماری‌ها، مرگ و گرفتاری‌ها به‌طرز غیرعادلانه‌ای تقسیم می‌شوند. اما لااقل فهمیدم همدردی، دلسوزی و دلواپسی پاسخی به پیامدهای درد و رنج هستند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من از خانواده‌ام انتظار مهربانی دارم؛ ابراز کلامی و فیزیکیِ پذیرش و حمایت از همهٔ اعضای خانواده نسبت به همدیگر. البته ما جروبحث‌های بین بچه‌ها (و والدین) را داریم، بااین‌حال، خانهٔ ما مکانی است که می‌توانیم آن کسی باشیم که هستیم و توقع داشته باشیم به همین علت دوستمان داشته باشند. همین عشق واقعی و بی‌قیدوشرط است که واحد خانواده را تبدیل به پناهگاه می‌کند و خانهٔ خانوادگی را به جایی که در پایان یک روز درسی یا یک روز کاری یا بعد از یک دوست‌پسر و از بین رفتن آینده‌ای که حول‌وحوش او برنامه‌ریزی شده، به مکانی برای بازگشت به آرامش و آسایش مبدّل می‌شود.
در بیرون از واحد خانواده، تجربهٔ من این است که محبت بین دوستان، آشنایان و حتی غریبه‌ها بیشتر یک رسم است. بعد از مرگ خواهرم، به‌شدت موردِمحبت دوستان قرار گرفتم. مردم کارت‌های تسلیت نوشتند، شام درست کردند، گل آوردند. یکی از دوستان یک بوتهٔ یاس در حیاطم کاشت و آن را در جایی قرار داد که هر وقت در آشپزخانه هستم بتوانم آن را ببینم. بوته بزرگ شد و هر بهار با غنچه‌های تیرهٔ معطر سنگین می‌شود. هروقت آن گل را می‌بینم به آن‌ماری و به دوستم هِدر که آن گل را برایم کاشت فکر می‌کنم.
تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
در کتاب در باب مهربانی نوشتهٔ آدام فیلیپس و باربارا تیلور، نویسندگان کتاب دراین‌باره بحث می‌کنند که مهربانی در ذات بشر است: «تاریخ به ما تجلی‌های متعدد اشتیاق بشر به ارتباط را نشان می‌دهد، از گرامیداشت‌های ساده و بی‌پیرایهٔ دوستی گرفته، تا تعلیمات مسیحی دربارهٔ عشق و نیکوکاری، تا فلسفه‌های قرن بیستم دربارهٔ خوشبختی و سعادت اجتماعی.» فیلیپس و تیلور معتقدند که ما با سبک کردن بار سنگین دیگران -آرام کردن ترس‌ها و پروبال دادن به امیدهایشان- نیرو می‌گیریم. وقتی همان مهربانی به ما بازگردانده شود، ما رشد می‌کنیم، ترس‌های خودمان کمتر و امیدهایمان تقویت می‌شود: «مهربانی… آن نوع نزدیکی و تعلق خاطری را در ما خلق می‌کند که هم از آن می‌ترسیم و هم در آرزویش هستیم… مهربانی اساساً به زندگی ارزش زیستن می‌دهد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتاب‌ها ناوهایی هستند که با آنها به هر کجا که بخواهم، می‌روم. آینده‌ام نامحدود و بی‌پایان نیست؛ حالا این را می‌دانم. اما زندگی‌ام همچنان مثل زمانی که دختربچه‌ای بودم و همراه خواهرانم روی پله‌های جلوی خانه می‌نشستم و بستنی می‌خوردم و به سوسو زدن شب‌تاب‌ها روی چمن تاریک نگاه می‌کردم، پر از فرصت است. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
چطور زندگی کنیم؟ متعهد به زمان حال، اما مشتاق به سفر به مکان‌ها و زمان‌های دیگر. آینده‌ام به آن بستگی داشت. همهٔ ما هر چند وقت یک بار نیاز به گریز داریم؛ گریز از فشارهای کوچک و بزرگ، دل‌شکستگی‌ها و ناامیدی‌های زندگی روزمره. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«همین‌که صبح زود، وقتی که هنوز پرنده‌ها هم جرئت چهچه زدن ندارند، اولین خیزش را روی علف‌های یخ‌زده برمی‌دارم، به فکر فرومی‌روم و این چیزی است که دوست دارم… بعضی وقت‌ها به این فکر می‌کنم که هرگز در زندگی‌ام به اندازهٔ آن ساعت‌ها آزاد و رها نبوده‌ام. وقتی که از مسیر بیرون دروازه یورتمه می‌روم و از کنار درخت بلوط شکم‌گندهٔ عریان انتهای مسیر دور می‌زنم.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
خوش‌به‌حال آدم‌هایی که همهٔ زندگی‌شان رؤیا می‌بافند. به خوش‌بینی عمیقی نیاز است: این عقیده که رؤیا می‌تواند به حقیقت بپیوندد، و من فهمیدم دلیل دیگری هم برای بودن من در چالش کتاب‌خوانی وجود داشت. برای برگشتن به جایی که مطمئن بودم رؤیاهایم به حقیقت خواهند پیوست. بوی سبزه‌ها، ستاره‌های بی‌شمار در آسمان مرطوب، برخورد گرمای هوا روی گونه‌ام، همگی در مغزم جای گرفته بودند. خاطره‌ها مثل حفاظ مقابلم صف کشیدند و من در آن محوطه در امان بودم. ده‌ساله بودم و همهٔ فرداهایم در انتظارم بودند؛ همهٔ دنیا فقط برای من بود. یا دوباره هجده‌ساله بودم؛ زیر درخت سیبی که به غنچه نشسته بود، و مطمئن بودم که کل زندگی‌ام با همین شدت از شوق و معنا آکنده خواهد بود. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هاروکی موراکامی در خاطراتش در کتاب از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم دربارهٔ اینکه چطور تصمیم گرفت نویسنده شود، می‌نویسد. او به‌طرز عجیبی به هدفش می‌چسبد: «واقعاً لازم است در زندگی اولویت‌بندی داشته باشید، پی ببرید که باید وقت و انرژی تان را در زندگی برای چه تقسیم کنید. اگر تا سن خاصی چنین سیستمی برای خودتان تعیین نکرده باشید، تمرکزتان را از دست خواهید داد و توازن زندگی‌تان به‌هم خواهد خورد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
شخصیت‌های داستان‌های ساندرز از اینکه زندگی چندان به کامشان نبوده عذاب می‌کشند. آنها به‌طرز غیرمنصفانه‌ای از عشق و محبت محروم مانده‌اند؛ ناظران مردد یا سرپرستان خانواده، هیچ‌کسی به آنها اهمیت نمی‌دهد. اما شخصیت‌های ساندرز طاقت می‌آورند؛ اطمینان دارند که بالاخره زندگی به کامشان خواهد شد. آنها حس خوش‌بینی توجیه‌ناپذیری - و ستودنی‌ای- دارند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتاب خواندن باعث شد ببینم که فقدان و پریشانی من، با پریشانی دیگرانی هماهنگ است که دنبال یافتن معنایی برای اتفاقات غیرمنتظره، ترسناک و اجتناب‌ناپذیر بودند. چطور زندگی کنیم؟ با همدلی. چون من در سهیم شدن در سنگینی آن هراس و پریشانی، انزوا و اندوه، توانستم بار خودم را سبک کنم. همین حالا هم فشار بار کمتر شده است. تمایلات من دوباره به بذر نشسته‌اند، خواسته‌هایم دوباره ریشه می‌زنند. من در باغی خالی از خار و علف هستم و تنها نیستم. مثل ما زیاد است، علف‌های هرز را از ریشه درمی‌آوریم و به پیشواز نور می‌رویم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من در خارهای ترس و اندوه گیر افتاده بودم. کتاب‌خواندنم، حتی با اینکه بعضی‌وقت‌ها دردناک و از پای‌درآورنده بود، داشت مرا از سایه‌ها به‌سمت نور بیرون می‌بُرد، و من تنها کسی نیستم که علف‌های خشک و پیچک‌های سمّی را درمی‌آورم، یا اینکه گل‌های همیشگیِ امید می‌کارم. دنیا از کسانی مثل ما پر است؛ ما خارها را از زیر خاک درمی‌آوریم و دور می‌ریزیم و به امید روزی تلاش می‌کنیم که گل‌ها هر سال، از پی هم، شکوفا شوند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
مارکوس به‌خاطر بلندپروازی‌های والدین و توقعاتی که دوستانش از او دارند، احساس می‌کند دارد از پا درمی‌آید. وظایف فرزندی، احکام و دستورات مذهبی، آداب‌ورسوم جامعه، قوانین دانشکده، درخواست‌هایی که هم‌کلاسی‌هایش از او داشتند؛ او نمی‌تواند از پس همهٔ آنها بربیاید، اگرچه خیلی دلش می‌خواهد این‌طور شود. سرانجام تحت فشار طغیان می‌کند، اما این طغیان مایهٔ بدبختی‌اش است. بعد از مدت‌های طولانی رعایت قوانین، همین یک باری که همهٔ توقعات را نادیده می‌گیرد بدترین پیامد را برایش در پی دارد. او می‌آموزد که گاهی «پیش‌پاافتاده‌ترین، اتفاقی‌ترین و حتی مضحک‌ترین انتخاب‌های ما نامتناسب‌ترین نتایج را در پی دارند.» من برای حقیقت این جمله اشک ریختم -زندگی خیلی ناعادلانه است- و برای عواقبی که مارکوس به آن دچار شد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
سربازان آمریکایی به طریقی متوجه شده بودند که خیلی از زندانیان ژاپنی هنرمندان بااستعدادی هستند. آمریکایی‌ها عکس‌هایی از عزیزانشان در آمریکا را به زندانیان نشان دادند و از آنها خواستند که عکس‌ها را نقاشی کنند. درعوض، به زندانیان سیگار و چیزهای دیگری برای خوشگذرانی می‌دادند تا گذر روزهای آخر عمرشان را آسان کنند. برای آمریکایی‌ها، این معامله حس نزدیکی به خانواده‌هایشان را در پی داشت و برای ژاپنی‌ها، این معامله تأیید و به رسمیت شناختن آنها به‌عنوان انسان و فردی بااستعداد بود، نه‌فقط حیوانی که در بی‌حرمتی‌های جنگ گرفتار شده است. این ماجرا مرا به یاد این خط از کتاب هانا کولتر می‌اندازد، که حتی در بدترین نبرد اوکیناوا هم وجود داشت «انگار در هوا احساس همدردی عظیمی موج می‌زد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
با وجود همهٔ بی‌خبری‌هایم، می‌دانم وقایعی در تجربه‌های بشر وجود دارد که من برای احساس و درک آنها ساخته شده‌ام. این به‌واسطهٔ قدرت کتاب خواندن صورت گرفته است. کتاب‌ها چگونه جادو می‌کنند؟ نویسنده‌ها چطور می‌توانند بین خواننده‌ها و شخصیت‌های کتاب‌هایشان پیوندی محکم ایجاد کنند که با خواندن آن کتاب به شخصیت‌های آن تبدیل می‌شوند؟ حتی جایی‌که - خصوصاً جایی‌که- آن شخصیت‌ها و طرح داستان با زندگی خودمان خیلی تفاوت دارند؟ تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من به وجود کارمای جمعی اعتقاد ندارم؛ به روحی پنهان یا زنجیری که مرا به بقیهٔ انسان‌های دنیا وصل کند. من از روی تجربه می‌دانم که می‌شود حادثه‌ای وحشتناک اتفاق بیفتد، بی‌اینکه من از آن باخبر شوم. من آخرین نفس خواهرم را روی گونه‌ام احساس نکردم تا به من بفهماند که او دیگر از دنیا رفته است. زمانی که هزاران کیلومتر آن‌طرف‌تر زلزله‌ای به وقوع می‌پیوندد هیچ لرزشی را زیر پاهایم حس نمی‌کنم، یا وقتی آن طرف دنیا کشتارهای دسته‌جمعی صورت می‌گیرد از غم و اندوهی ناگهانی رنج نمی‌برم. من سوختن دست‌های کالویندر با سیگار را احساس نکردم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتاب‌ها به من نشان می‌دادند که همه آدم‌ها در دوره‌های مختلف زندگی‌شان رنج می‌برند و اینکه بله، درحقیقت آدم‌های زیادی وجود داشتند که دقیقاً می‌دانستند من چه حالی دارم. حالا، ضمن کتاب خواندن دریافتم که رنج بردن و یافتن شادی تجربه‌هایی جهانی هستند و همان تجربه‌ها رابطِ من و بقیهٔ دنیاست. می‌دانم که دوستانم هم می‌توانستند همین را به من بگویند، اما همیشه حصارهایی بین دوستان وجود دارد؛ زوایای پنهان و احساساتی مخفی. درحالی‌که در کتاب‌ها شخصیت‌ها به من شناسانده شده‌اند، چه بیرونشان و چه درونشان و با شناخت آنها من خودم و آدم‌های واقعی ساکن در دنیایم را می‌شناسم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتاب‌ها تجربه‌اند؛ کلماتِ نویسندگان آرامشِ عشق را، احساس خرسندی از داشتن خانواده را، عذاب کشیدن از جنگ را و حکمت خاطرات را نشان می‌دهند. اشک‌ها و لبخندها، لذت و درد، همهٔ چیزهایی که وقتی روی مبل بنفشم مشغول خواندن کتاب بودم به‌سراغم آمدند. هرگز این‌قدر بی‌حرکت ننشسته بودم و درعین‌حال این‌همه تجربه کسب نکرده بودم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ارزش تجربه، چه واقعی و چه غیرواقعی و خیالی، در این است که چطور زندگی کردن را یا چطور زندگی نکردن را به ما نشان می‌دهد. من با خواندن دربارهٔ شخصیت‌های مختلف و پیامد تصمیم‌هایشان تغییر را در خودم متوجه می‌شدم. من راه‌های جدید و متفاوتی برای گذر از اندوه و شادی‌های زندگی کشف می‌کردم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
و با این کتاب خواندن دریافتم که فشار بارِ زندگی، تقسیم ناعادلانه و نامحدود رنج است. مصیبت‌ها تصادفی و غیرمنصفانه عطا می‌شوند. هر وعده‌ای مبنی بر اینکه زمان آسایش و راحتی فرا می‌رسد یک دروغ است. اما من می‌دانم که می‌توانم از دوران سختی‌ها گذر کنم؛ بدترین چیزی را که برایم اتفاق می‌افتد به‌عنوان فشار می‌پذیرم، اما نه به‌عنوان حلقهٔ دار. کتاب‌ها زندگی را بازتاب داده‌اند- زندگی من را! و حالا فهمیدم همهٔ اتفاقات بد و ناراحت‌کننده‌ای که برای من یا آدم‌های توی کتاب پیش می‌آید گواهی بر جان‌سختی ماست. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من رغبت نداشتم کتاب‌هایی را بخوانم که دربارهٔ جنگ و تجربه‌هایی ترسناک، آزاردهنده و ناراحت‌کننده بودند. اما حالا دیگر درک می‌کردم چرا خواندن چنین کتاب‌هایی مهم است؛ چون برای درک جهان و برای درک خویشتن مهم است که همهٔ تجربه‌های بشری را ببینم تا معلوم شود چه چیزی برایم مهم است، و چه کسی برایم ارزشمند است و چرا. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
دخترها، کنترل زندگی‌تان را به‌دست بگیرید. دست از خوددرمانی بردارید. دست از پنهان‌شدن بردارید. نترسید. دست از فداکردن خودتان بردارید. این‌همه به‌خودتان نگویید نمی‌توانم. دست از منفی‌بافی بردارید. با بدنتان بدرفتاری نکنید. نگویید از فردا، از شنبه یا از سال آینده شروع خواهم کرد. دست از گریه‌کردن به‌خاطر اتفاقی که افتاده بردارید و کنترل اتفاقات بعدی را به‌دست بگیرید. بلند شوید، همین الان. از جایی که هستید برخیزید، اشک‌هایتان را پاک کنید و دردهای دیروز را کنار بگذارید و از نو شروع کنید… خودت باش دختر! خودت باش دختر ريچل هاليس
شما، مادر خسته‌ای که صاحب سه فرزند هستی و داری سرِ کارت می‌روی و احساس می‌کنی خیلی وقت است که دیگر کسی توجهی به تو ندارد؛ شمایی که پنجاه کیلو اضافه‌وزن داری و خوب می‌دانی اگر تغییر اساسی به زندگی‌ات ندهی سلامتی‌ات در معرض خطر قرار خواهد گرفت؛ شمایی که در اوایل بیست‌سالگی‌ات هستی و به‌دنبال عشق می‌گردی و فقط به‌خاطراینکه احساس کنی شبیه بقیه هستی بدنت را تسلیم می‌کنی و درنهایت تنها احساسی که برایت باقی می‌ماند خلأ است؛ شمایی که دوست داری رابطهٔ بهتری با افرادی که دوستشان داری داشته باشی اما نمی‌توانی برای تحقق این امر جلوی جدی‌بودن و عصبانیتت را بگیری؛ شما، تک‌تک شماها، با همه‌تان هستم: دست از انتظار برای رسیدن شخص دیگری که زندگی‌تان را سروسامان دهد بردارید! دست از این تصور بردارید که زندگی‌تان یک روز به‌طورمعجزه‌آسا و خودبه‌خود روبه‌راه خواهد شد. دست از این تصور بردارید که اگر شغل خوب، مرد خوب، خانهٔ خوب، ماشین خوب یا هر چیز خوب دیگری داشتم زندگی‌ام همانی می‌شد که آرزویش را داشتم. درمورد کسی که هستید و اقداماتی که برای تغییرکردن باید بکنید صادق باشید. خودت باش دختر ريچل هاليس
نباید منتظر رسیدن شخص دیگری باشید که این کار را برایتان انجام دهد. راه‌های تغییرکردن آسان نیست؛ هیچ حلّال مشکلاتی در دنیا وجود ندارد. فقط خودتان، قدرت خدادادی‌تان و میزان اشتیاقی که به تغییرکردن دارید می‌تواند کارساز باشد. خودت باش دختر ريچل هاليس
این عمیق‌ترین آگاهی زندگی‌ام بود. من خودم را وادار به انجام کاری کرده بودم که هرگز فکر نمی‌کردم از پَسش بربیایم و آتشی درون روحم به‌پا شده بود. کسی من را مجبور به دویدن نکرده بود. کسی من را صبح بیدار نکرده بود که دنبال کفش مناسب بگردم یا کسی به من نگفته بود کدام نوشیدنی انرژی‌زا کمتر چندش‌آور است. کسی به‌جای من آفتاب‌سوخته نشد، تاول نزد یا برای پرداخت هزینهٔ ثبت‌نام پول‌هایش را پس‌انداز نکرد.
همه‌اش کار خودم بود.
خودت باش دختر ريچل هاليس
در پایان هر جلسه از کلاس‌های هیپ‌هاپم، شاگردان به گروه‌های کوچکی تقسیم می‌شوند تا بتوانیم اجرای یکدیگر را ببینیم. همه از مناطق و نژادهای مختلف و همه عرق‌کرده هستیم و بو می‌دهیم اما کنار هم می‌نشینیم و یکدیگر را تشویق می‌کنیم. تصورش را بکنید: یک گروه بزرگ از افرادی که عهد بسته‌اند کاری دشوار را با هم انجام دهند؛ کنار هم یک جمعی را تشویق کنند. زیبایی این کار را می‌بینید، نه؟ اما این بهترین قسمت ماجرا نیست. بهترین قسمت با هم بودن این است که هرکس تعریف خودش را از ریتم و ضربات آهنگ دارد. همه دقیقاً یک مدل حرکات را یاد گرفته‌ایم (قبول، آنها یاد گرفته‌اند نه من، اما این تفاوتی در حرفی که می‌خواهم بزنم ایجاد نمی‌کند.) اما رقص هرکس از دیگری متفاوت است. دختری که در حین بزرگ‌شدن رقص باله را یاد گرفته، حرکاتش واقعی‌تر و راحت‌تر است. پسری که بریک‌دنس بلد است حرکات را به سبک خودش انجام می‌دهد. همهٔ ما یک کار مشابه را انجام می‌دهیم… اما با روش‌های متفاوت. خودت باش دختر ريچل هاليس
فقط یک راه برای زن‌بودن وجود ندارد. برای دختربودن، دوست‌بودن، رئیس‌بودن، همسر بودن، مادربودن یا هرکس دیگری که خود را در آن دسته جای می‌دهید فقط یک راه درست وجود ندارد. راه‌های بسیار زیادی برای هرکس با هر سَبکی در این دنیا وجود دارد. زیبایی زندگی در همین تفاوت‌هایش است. خودت باش دختر ريچل هاليس
بودن در جمعی که از افراد مختلف و کسانی که با من فرق دارند تشکیل شده من را قوی‌تر و تبدیل به نسخه‌ای بهتر از خودم می‌کند. تلاش برای بودن در جمعی که ظاهرشان و باورهایشان شبیه شما نیست، باوجود اینکه گاهی‌اوقات راحت نیست اما کمک می‌کند تبدیل به آدمی بهتر شوید. خودت باش دختر ريچل هاليس
مردم می‌گویند آمریکا مثل ظرف سوپی‌ست که همه نوع مواد داخلش با هم مخلوط شده است اما دیزنی‌لند ظرف سالاد است. هیچ‌کس در آنجا با دیگری مخلوط نشده؛ هرکس به‌تنهایی در اوج شکوه خودش قرار دارد. همه نوع آدم آنجا دیدم. خانواده‌هایی را دیدم که از قومیت‌های مختلف تشکیل شده بودند. گروه‌های دوستی بزرگی را دیدم که همه در صف چای ایستاده بودند و هیچ‌کدام از یک نژاد واحد نبودند. دو مرد را دیدم که دست‌های یکدیگر را گرفته بودند و با دیدنشان چشم‌هایم از حدقه درآمدند. بااینکه همهٔ این افراد شبیه من بودند اما هرکدام با دیگری تفاوت داشتند آن‌قدر که تصورش از ذهن من خارج بود. موی بنفش، سوراخ‌کردن گوش و بینی، خال‌کوبی… همه مدل آدم وجود داشت! خودت باش دختر ريچل هاليس
اگر احساس قوی بودن نمی‌کنید، اگر با خواندن این مطالب احساس ضعیف بودن می‌کنید… می‌خواهم از خودتان بپرسید آیا خودتان را وادار به کسب توانایی و قدرت کرده‌اید یا اینکه به‌دنبال یک راه‌حل زودبازده می‌گردید. قوی بودن هرگز راحت به‌دست نمی‌آید. مثل عضله‌سازی در باشگاه است. ابتدا باید بخش‌های ضعیف‌تر بدنتان را تحت فشار قرار دهید تا بتوانید دوباره آنها را بسازید. انجام این کار اغلب با درد همراه است و حتی بیشتر از حد انتظار زمان می‌برد. درست مثل سیستم ایمنی بدنتان، در یک موقعیت ثابت می‌شوید و بعد با شرایطی سخت مواجه می‌شوید که قبلاً تجربه‌اش نکرده‌اید. باید یاد بگیرید چطور در موقعیت جدید رشد کنید. مقابله کردن و جنگیدن با شرایط سخت شما را سرسخت‌تر می‌کند و از این طریق تبدیل به همان کسی می‌شوید که برایش مقدر شده‌اید. خودت باش دختر ريچل هاليس
دوران سختی که پشت‌سر می‌گذاریم راه یادگیری توانایی کنترل و مدیریت سایر موقعیت‌هاست. قوی‌ترین آدم‌هایی که می‌شناسید احتمالاً مسیرهای بسیار سختی را پشت‌سر گذاشته‌اند تا توانسته‌اند مهارت و توانایی لازم را به‌دست بیاورند. وقتی در موقعیتی دشوار قرار می‌گیرند، بدن کارکشته‌شان سراغ تجربیاتی می‌رود که در مقابله با چنین شرایطی کسب کرده است. این افراد سراغ خوددرمانی با قرص و الکل نمی‌روند چون آن‌قدر قوی هستند که خودشان از پس حل مشکلات برمی‌آیند و می‌دانند که مصرف اینها فقط سبب ضعیف‌تر شدن خواهد شد. خودت باش دختر ريچل هاليس
روی آوردن به نوشیدنی‌های الکلی می‌تواند یک راه فرار باشد اما نمی‌توانید از واقعیات زندگی‌تان برای همیشه فرار کنید. وقتی صبح شود همه‌چیز هنوز سرجایش است و تنها اتفاقی که افتاده این است که توانایی مبارزهٔ شما با مشکلات تقلیل یافته و روشی که برای درمان انتخاب کرده‌اید شما را ضعیف‌تر و بیمارتر کرده است. خودت باش دختر ريچل هاليس
وقتی مردم دربارهٔ طلاق‌گرفتن صحبت می‌کنند از کلماتی مانند نامناسب یا اعصاب‌خردکن استفاده می‌کنند اما این کلمات برای ازهم‌پاشیده‌شدن یک خانواده بسیار راحت و ساده‌اند. طلاق مثل کتابی‌ست که روی خانه‌ای ساخته‌شده از لگو می‌افتد. مثل یک توپ جنگی‌ست که بر روی اسکله فرود می‌آید و کشتی دیگر را غرق می‌کند. طلاق مثل تخریب ساختمان از بالاترین نقطه است که سر راهش تمام ساختمان را رو به پایین نابود می‌کند. بنابراین نه، اعصاب‌خردکن صفت درستی نیست.
وحشتناک، نفرت‌انگیز، زشت، نابودگر؛ اینها کلمات مناسب‌تری هستند.
خودت باش دختر ريچل هاليس
اطرافتان را پر از افرادی کنید که آنها هم دورانی سخت را به‌خاطر صادق‌بودن درمورد احساساتشان پشت‌سر گذاشته‌اند. آنها دربارهٔ احساسی که بعد از صادق‌بودن داشته‌اند و چگونگی به‌دست‌آوردن شجاعت صحبت می‌کنند. آنها همچنین می‌توانند الگویی از کسی باشند که به داشتن دورانی سخت اعتراف کرده و آن را برای بقیه تعریف کرده‌اند. خودت باش دختر ريچل هاليس
یافتن شجاعت برای صادق‌بودن درمورد کسی که هستید یا دورانی که پشت‌سر می‌گذارید مثل شیرجه‌زدن در عمق استخر و تلاش برای شناکردن هنگام برخورد با آب سرد است. لزوماً لذت‌بخش نیست اما همین‌که وارد آب شوید کار تمام است. هرچه بیشتر صادق باشید بودن در آن شرایط برایتان ساده‌تر می‌شود. خودت باش دختر ريچل هاليس
مسیر گذر از دوران سخت و دردناک یکی از دشوارترین شرایطی است که یک انسان می‌تواند با آن روبه‌رو شود. اما اشتباه نکنید: تنها راه گذر از آن مبارزه کردن است. درد و سختی گردابی سهمگین است و اگر برای روی‌آب‌ماندن مبارزه نکنید شما را با خود به زیر می‌برد. لحظاتی، خصوصاً در آغاز راه، وجود خواهد داشت که باید برای سرِپاماندن همه‌چیزتان را فدا کنید. خودت باش دختر ريچل هاليس
اما چاره چیست؟ یک دوران سخت را پشت‌سر می‌گذاریم و همین؟ تمام شد؟ با پشت‌سرگذاشتن زشت‌ترین و سخت‌ترین دوران زندگی‌مان باعث شدیم ادامهٔ زندگی و آینده‌مان درخشان شود؟
نمی‌توانید درد و رنجی را که کشیدید نادیده بگیرید. حتی نمی‌توانید آن را به‌طور کامل فراموش کنید. تنها کاری که می‌توانید بکنید پیداکردن راهی است که از طریق آن خوبی‌هایی را که از دل آن حادثه بیرون آمده بپذیرید، حتی اگر سال‌ها زمان ببرد تا پی به این موضوع ببرید.
خودت باش دختر ريچل هاليس
من هنوز سرِپا هستم چون اجازه ندادم کسی یا چیزی تصمیم بگیرد چطور زندگی کنم. من هنوز سرِپا هستم چون اجازه ندادم دوران سختی که داشتم و شوکی که وارد شد حرف آخر را به من بزند. من هنوز سرِپا هستم چون اجازه ندادم قدرت یک کابوس از رؤیاهایم بیشتر باشد. من هنوز سرِپا هستم چون اجازه ندادم دوران سخت من را ضعیف کند و از پا درآورد، اراده کردم و خواستم این اتفاق قوی‌ترم کند. خودت باش دختر ريچل هاليس
میل به یک شخص با حس بی‌نظیر حق‌شناسی، نیاز و یا محبت فرق دارد. میل، کم‌وزیاد می‌شود و مهرومحبت می‌تواند بدون تعهد طولانی‌مدت احساس شود. اما «تو برای من مهم هستی» به این معنی است که هر سختی و دشواری‌ای قابل‌قبول است، حتی با میل‌ورغبت پذیرفته می‌شود: از اینجا به بعد من تو را می‌پذیرم، از تو دفاع می‌کنم و تو را تحسین می‌کنم. قابل‌اعتماد بودن: من اینجا خواهم بود تا از تو مراقبت کنم؛ و وقتی که رفتی، اینجا خواهم بود تا تو را به یاد بیاورم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هستهٔ اصلی عشق همین است؛ یک نفر برای دیگری مهم است، یک وجود از بین همهٔ زندگی‌های دیگر اهمیت دارد. یک نفر برای چیزی بخصوص و خاص ارزشمند می‌شود. ما جایگزین‌شدنی نیستیم. ما بر اساس اینکه چطور دوست داشته می‌شویم منحصربه‌فردیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
تصمیم گرفتم اخلاقم را عوض کنم و دیگر به اینکه مردم چه فکری درباره‌ام می‌کنند اهمیت ندهم. روی بهتربودن تمرکز کردم، نسخه‌ای دوست‌داشتنی‌تر از خودم، و اینکه بقیه کسی را که هستم تأیید می‌کنند یا نه اصلاً برایم مهم نبود. خودت باش دختر ريچل هاليس
زنان شاغل در یک جامعهٔ مردسالار گاهی‌اوقات باید برای ادامهٔ راهشان به‌سختی تلاش کنند. گاهی‌اوقات مادران شاغل از سمت خانوادهٔ شوهر یا حتی والدین خودشان که علاقهٔ آنها به کار کردن را درک نمی‌کنند، سرزنش می‌شوند و مادران خانه‌دار نیز ما را به‌این‌خاطر که در کنار فرزندانمان نیستیم و برای آنها وقت نمی‌گذاریم شماتت می‌کنند. شرط می‌بندم زنان خانه‌دار نیز از سوی زنان شاغل به‌این‌خاطر که نمی‌توانند با انتخاب‌های زندگی خود کنار بیایند، سرزنش می‌شوند. مثل بچه‌هایی هستیم که در زمین بازی سعی می‌کنند حرف‌هایی بزنند که دیگران دوست دارند بشنوند و بخش‌هایی که احتمال می‌دهند دیگران درک نخواهند کرد را پنهان می‌کنند. نمی‌دانم چه تعداد زن در این دنیا وجود دارد که با نیمی از شخصیت خودشان زندگی می‌کنند و با این کار کسی را که خالقشان مقدر کرده انکار می‌کنند. خودت باش دختر ريچل هاليس
«کتاب‌ها هر کسی که آنها را بگشاید دوست دارند. آنها به تو امنیت و دوستی می‌بخشند و درمقابل، هیچ توقعی از تو ندارند. آنها هرگز تو را ترک نمی‌کنند، هرگز؛ حتی وقتی که با آنها بد کرده باشی. عشق، حقیقت، زیبایی، خرد و تسلی در برابر مرگ. چه کسی این را گفته؟ یکی دیگر که عاشق کتاب‌ها بوده.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتاب‌دوستانی هم هستند که از ترس اینکه گنجینهٔ کتابشان را برای همیشه از دست بدهند هرگز کتاب امانت نمی‌دهند. (یک ضرب‌المثل قدیمی عربی اندرز می‌دهد که «کسی که کتاب امانت می‌دهد یک احمق است؛ اما کسی که کتاب را پس می‌دهد احمق‌تر است.») من به پیروی از توصیهٔ هنری میلر همیشه اهل امانت دادن کتاب بوده‌ام: «کتاب‌ها هم مثل پول دائماً باید در گردش باشند. تا جایی که بشود، قرض بدهید و قرض بگیرید؛ هم کتاب را و هم پول را! مخصوصاً کتاب را؛ کتاب‌ها به‌مراتب بیشتر از پول، چیزی برای عرضه‌کردن دارند. کتاب فقط یک دوست نیست، بلکه می‌تواند دوستان بسیاری برایتان به ارمغان بیاورد. زمانی که با ذهن و روحتان صاحب کتابی هستید، ثروتمندید. اما وقتی آن را به شخص دیگری بدهید سه‌برابر ثروتمندید.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
خوانندهٔ کتاب با به اشتراک گذاشتن یک کتابِ محبوب سعی می‌کند همان شور، شادی، لذت و هیجانی را که خودش تجربه کرده است با دیگران سهیم شود. چرا؟ سهیم شدن عشق به کتاب‌ها و یک کتاب بخصوص با دیگران کار خوبی است. اما از طرفی، برای هر دو طرف تمرین دشواری است. درست است که اهداکنندهٔ کتاب روحش را برای نگاهی رایگان آشکار نمی‌کند، اما وقتی کتابی را با این اعتراف که یکی از کتاب‌های موردِعلاقه‌اش است هدیه می‌کند، انگار که روحش را عریان کرده است. ما همان چیزی هستیم که دوست داریم بخوانیم. وقتی اعتراف می‌کنیم کتابی را دوست داریم، انگار داریم اعتراف می‌کنیم که آن کتاب جنبه‌هایی از وجودمان را به‌خوبی نشان می‌دهد؛ حتی اگر آن جنبه‌ها معلوم کند که ما هلاکِ خواندن رمان‌های عاشقانه‌ایم، یا دلمان لک زده برای داستان‌های ماجراجویانه، یا اینکه در خفا عاشق کتاب‌های جنایی هستیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«چرا مردم این‌قدر از فکر کردن می‌ترسند؟ چرا هیچ وقتی برای اندیشیدن نمی‌گذارند؟ سکون اشکالی ندارد؛ پوچی، دور خود چرخیدن و حتی شاد نبودن اشکالی ندارد. فکر می‌کنم این چیزها قدم‌های نخستین تولد یک فکر جدید است. برای همین است که دوست دارم کتاب بخوانم.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اگر زمان یک چیز را به من آموخته باشد این است که تفاوت بین آدم‌ها چیزی است که این دنیا را منحصربه‌فرد کرده است. هیچ‌کدام از ما کاملاً شبیه به دیگری نیست و این نکتهٔ خوبی است چون نشان می‌دهد چیزی به اسم راه‌درست‌بودن وجود ندارد. خودت باش دختر ريچل هاليس
خبر خوش! فردا یک روز تازه است. فردا قبل از آنکه عصبانی شوید تا ده بشمارید و شاید فرزندانتان بعد از خوردن آخرین لقمهٔ غذا حرفی بامزه به زبان بیاورند و باعث شوند با خودتان فکر کنید کسانی‌که بچه ندارند واقعاً از دنیا عقب‌اند! وقتی مادر باشید همه‌جور روزی را تجربه خواهید کرد و مجموعه‌ای از روزهای خوب، بد، زشت، عالی، رؤیایی، ناراحت‌کننده را می‌پذیرید. مجبور نیستید همیشه همه‌چیز را درست کنید. مجبور نیستید کارها را شبیه به مادرهای بقیه انجام دهید. خودت باش دختر ريچل هاليس
می‌دانم یک مادرِکامل‌بودن دروغ است. مادرِبی‌عیب‌ونقص‌بودن محال است اما مادرِخیلی‌خوب‌بودن، در اکثراوقات، در واقع امکان‌پذیر است. من به وجود بهترین راه برای مادری‌کردن اعتقاد ندارم. درواقع، به‌نظر من تحمیل‌کردن ایدئال‌های فردی دیگر به نحوهٔ عملکرد خانواده تأثیر مخربی روی فرزندانمان خواهد داشت. خودت باش دختر ريچل هاليس
پیشنهاد او برای اینکه شبیه بقیهٔ مادرها باشم به این معنا بود که از قبل متوجه شده که شبیه آنها رفتار نمی‌کنم و این یعنی که او مرا متفاوت دیده و تنها چیزی که وقتی کم‌سن‌وسال هستی می‌خواهی این است که مادرت شبیه بقیه مادرها باشد. خودت باش دختر ريچل هاليس
حقیقت زندگی‌کردن، نه با قطعیت مرگ، بلکه با اعجاز زنده‌بودن به اثبات رسیده است. هرچه سنّمان بالاتر می‌رود، این حقیقت با به‌یادآوری زندگی‌های گذشته بیشتروبیشتر تأیید می‌شود. وقتی در سن رشد بودم، پدرم یک بار به من گفت: «دنبال خوشبختی نگرد؛ خود زندگی خوشبختی است.» سال‌ها طول کشید تا معنی حرفش را بفهمم؛ ارزشِ یک زندگی زیسته‌شده؛ ارزش نابِ زندگی‌کردن. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
تنها مرهمِ اندوه خاطره است؛ تنها تسکین دردِ فقدان کسی، اذعان به زندگی‌ای است که پیش از این وجود داشته است. به‌یاد آوردن دیگران آنها را برنمی‌گرداند و خاطرات، به‌تنهایی برای جبران امکانات ازدست‌رفتهٔ زندگیِ کسی که خیلی جوان ازدنیارفته کافی نیست. اما یادآوری خاطرات، اساس بدنهٔ ترمیم است. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اینکه کلمات شاهدی بر زندگی‌اند: آنها آنچه اتفاق افتاده را ثبت می‌کنند و به همهٔ آن رنگ واقعیت می‌بخشند. کلمات داستان‌هایی را خلق می‌کنند که تبدیل به تاریخ و ماندگار می‌شوند. حتی داستان‌ها هم تصویرگر حقیقت‌اند: داستانِ خوب حقیقت است. داستان‌هایی دربارهٔ زندگی‌های به‌یادمانده، که گذشته را به یاد ما می‌آورند؛ درعین‌حال، کمک می‌کنند تا به جلو حرکت کنیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اگرچه خاطرات نمی‌تواند غم را از بین ببرد، یا کسی را که ازدست‌رفته بازگرداند، اما به یاد آوردن تضمین می‌کند که ما همیشه گذشته را همراه خود داریم؛ لحظه‌های بد را و همین‌طور هم لحظه‌هایِ خیلی‌خیلی خوب از باهم خندیدن‌ها، باهم غذاخوردن‌ها و باهم گفتن از کتاب‌ها را. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
پدرومادرشدن فریب بزرگی است. دو هفتهٔ اول غرق شادی هستی و بله، سخت است اما اقوام و آشنایان برایتان ظرف‌های پر از غذا می‌آورند و مادرتان برای کمک کنارتان است و شما یک بچهٔ قشنگ و کوچک در بغل دارید و آن‌قدر دوستش دارید که دلتان می‌خواهد گونه‌های تپلش را گاز بگیرید و از روی صورتش بکنید. اما بعد از گذشت چند هفته به یک‌سری شرایط زامبی‌وار عادت می‌کنید. شیر از سینه‌هایتان چکه می‌کند و پیراهنتان را خیس می‌کند و یک هفته می‌شود که حمام نرفته‌اید. موهایتان هم به بدترین و وحشتناک‌ترین شکل ممکن درمی‌آیند. اما هرچه که هست شما از دل این شرایط عبور می‌کنید. خودت باش دختر ريچل هاليس
هنر کتاب‌خوانی به‌آهستگی در حال مردن است، این‌که کتاب خواندن یک آئین درونی است و کتاب‌ها آینه‌هایی هستند که آن‌چه را در وجود خودمان داریم به ما نشان می‌دهند، این‌که وقتی ما کتاب می‌خوانیم این کار را با تمام روح و جسم‌مان انجام می‌دهیم، این‌که کتاب روح و جسم ما را به هم پیوند می‌دهد تا از ما انسانی بزرگ بسازد و این‌که امروز، انسان‌های بزرگ، بیش از هر زمان دیگری در جهان ما کمیاب شده‌اند. سایه باد کارلوس روییز زافون
هیچ‌چیز بهتر از جنگ نمی‌تواند به فراموشی خوراک بدهد دانیِل. ما همگی سکوت اختیار می‌کنیم و حنّاق می‌گیریم و آن‌ها تلاش می‌کنند تا ما را قانع کنند که آن‌چه دیده‌ایم، آن‌چه انجام داده‌ایم و آن‌چه دربارهٔ خودمان و دیگران آموخته‌ایم تنها یک توهم است، یک کابوس شبانه. جنگ‌ها هیچ حافظه‌ای در دل خود ندارند و تا زمانی که صداهایی باقی نمانند تا آن‌چه را که رخ داده حکایت کنند، تا زمانی که لحظاتی از راه می‌رسند که ما دیگر آن‌ها را تشخیص نمی‌دهیم، هیچ‌کس شهامت درک کردن‌شان را ندارد. و آن‌ها دوباره و دوباره برمی‌گردند، با نامی دیگر و چهره‌ای دیگر، تا آن‌چه را هم که در پشت سرشان باقی گذاشتند ببلعند. سایه باد کارلوس روییز زافون
هیچ تردیدی دربارهٔ جاودانگی قدرت، ثروت و موقعیت اجتماعی وجود نداشت اما حالا می‌دید که فقط گذشت پانزده سال از ورشکستگی و ویرانی مالی کافی است تا تمام عمارت‌ها، کارخانه‌ها، نام و القاب و آثار و نشان یک دودمان برای همیشه از چهرهٔ زمین محو شود. سایه باد کارلوس روییز زافون
بگذارید مطلبی را به آن دسته از شما که در حال کنارآمدن یا مبارزه با اتفاقی دردناک هستید بگویم: این یک معجزه است که شما صحیح‌وسالم هستید. شما دارید تمام تلاشتان را می‌کنید تا راهتان را از میان این اتفاق باز کنید و ادامه دهید. شما یک جنگجو هستید. اما حق ندارید فقط به‌این‌خاطر که به‌دست‌آوردن هدفتان سخت و دردناک بوده قدرت و توانی را که به‌دست آورده‌اید هدر بدهید. خودت باش دختر ريچل هاليس
من موفق شدم چون «نه» را به‌عنوان جواب قبول نکردم. من موفق شدم چون هرگز باور نداشتم که رؤیاهای من توسط فرد دیگری به سرانجام می‌رسد. قسمت باورنکردنی رؤیای شما این است: کسی نمی‌تواند به شما بگوید رؤیایتان چقدر بزرگ است. خودت باش دختر ريچل هاليس
وقتی پای رؤیاهایتان وسط است، «نه» جواب محسوب نمی‌شود. کلمهٔ «نه» دلیل تسلیم‌شدن و کنارکشیدن نمی‌شود. به‌جایش این «نه» را نشان یک تغییر مسیر یا مسیر فرعی در نظر بگیرید. «نه» یعنی بااحتیاط حرکت‌کردن. «نه» به شما یادآوری می‌کند که از سرعت خود بکاهید و جایگاه واقعی خود را پیدا کنید و ببینید آیا موقعیت جدیدی که در آن قرار گرفته‌اید می‌تواند شما را برای رسیدن به مقصد آماده کند یا نه. خودت باش دختر ريچل هاليس
هر لحظه‌ای که در زندگی تجربه می‌شود می‌تواند آینده را رقم بزند. زمان حال از گذشته نشئت می‌گیرد. اتفاقات خوبی که در گذشته رخ داده‌اند، دوباره نیز روی خواهند داد. لحظه‌های زیبایی، نور و شادی همیشه زنده‌اند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«وقتی مسئله‌ای مرا آزار می‌دهد، به‌دنبال پناهگاه می‌گردم. لازم نیست راه دوری بروم: سفر به قلمرو حافظهٔ ادبی کفایت می‌کند. کجا می‌شود مشغولیتی ناب‌تر، همنشینی سرگرم‌کننده‌تر، جادویی دلپذیرتر از ادبیات یافت؟» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
زیبایی‌های دنیا
شامگاه، با دل و قلبی لرزان، دوباره به آن اندیشیدم و سرانجام به این نتیجه رسیدم که شاید زندگی یعنی همین؛ ناامیدی‌های بسیار، اما همین‌طور هم لحظه‌های نادر زیبایی، آنجا که زمان دیگر همچون سابق نیست… یک همیشهٔ در هرگز است.
موریِل باربری
ظرافت جوجه‌تیغی
تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
سال‌های سال کتاب‌ها برایم مانند دریچه‌ای بودند که از آن به چگونگی رویارویی آدم‌های دیگر با زندگی نگاه می‌کردم؛ به غم‌ها و شادی‌هایشان و به ملال و سرخوردگی‌هایشان. حالا بار دیگر برای دریافت همدلی، راهنمایی، رفاقت و کسب تجربه از آن دریچه نگاه خواهم کرد. کتاب‌ها اینها را و حتی بیش از اینها را به من خواهند بخشید. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
سیریل کانلی، نویسنده و منتقد ادبی قرن بیستم، نوشته: «کلمه‌ها زنده‌اند و ادبیات یک گریز است؛ گریزی نه از زندگی، که به‌سوی آن.» می‌خواستم این‌گونه از کتاب‌ها استفاده کنم: به‌عنوان راه گریزی برای برگشت به زندگی. می‌خواستم خودم را در کتاب‌ها غوطه‌ور کنم و دوباره یکپارچه بیرون بیایم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من نیاز داشتم روزی یک کتاب بخوانم. نیاز داشتم بی‌حرکت بنشینم و کتاب بخوانم. سه سالِ گذشته را صرف دویدن و مسابقه دادن کرده بودم. زندگی خودم و همهٔ خانواده‌ام را با فعالیت و جنب‌وجوشِ بی‌وقفه پر کرده بودم؛ و با اینکه این‌قدر خودم را از زندگی انباشته بودم، با اینکه این‌قدر سریع دویده بودم، موفق نشده بودم از رنج خلاص شوم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ما به کتاب‌هایی نیاز داریم که اثرشان بر ما مثل اثر یک فاجعه باشد؛ کتاب‌هایی که عمیقاً متأثرمان کنند؛ مثل تأثیر مرگ کسی که بیشتر از خودمان دوستش داشتیم؛ مثل تبعید شدن به جنگل‌هایی دور از همه؛ مثل یک خودکشی. کتاب باید همچون تیشه‌ای باشد برای شکستن دریای یخ‌زدهٔ درونمان.
- فرانتس کافکا
نامه به اُسکار پولاک، ۲۷ ژانویه ۱۹۰۴
تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ما اغلب از افرادی که اطرافمان را پر کرده‌اند تأثیر می‌پذیریم و شبیه آنها می‌شویم. اگر دوستان شما اهل غیبت و نیش‌وکنایه هستند، قول می‌دهم که این عادت در شما نیز ریشه می‌دواند و رشد می‌کند. وقتی دنبال یک جمع زنانه می‌گردید، دنبال گروهی باشید که باعث پیشرفت یکدیگر می‌شوند نه به‌گریه‌انداختن یکدیگر. خودت باش دختر ريچل هاليس
قضاوت‌کردن دیگران در واقع باعث می‌شود نسبت به انتخاب‌هایمان احساس امنیت کنیم. ایمان یکی از این مثال‌هاست. ما باور داریم که دین ما دین حقیقی است، بنابراین تمام مذاهب دیگر را رد می‌کنیم. حتی افراد هم‌مذهب، اصلاً چه می‌گویم، حتی افرادی که در یک کلیسا دعا می‌خوانند هم یکدیگر را به‌خاطر مؤمنِ‌واقعی‌نبودن قضاوت می‌کنند. من نمی‌دانم اصول دین شما چیست اما اصول دین من «خوش‌رفتاری با همسایه است» ، نه «خوش‌رفتاری با همسایه اگر آنها مثل من فکر و عمل کنند» و نه «خوش‌رفتاری با همسایه اگر آنها درست لباس بپوشند و درست حرف بزنند.»
فقط خوش‌رفتاری با آنها.
خودت باش دختر ريچل هاليس
اولین قدم برای پشت‌سرگذاشتن قضاوت و رقابت‌کردن، اعتراف به این است که هیچ‌کس مصون نیست. بعضی از ما با روش‌هایی جزئی قضاوت می‌کنیم: چشم‌هایمان را برای طرز لباس‌پوشیدن کسی گرد می‌کنیم. به بچه‌ای که در سوپرمارکت بدرفتاری می‌کند اخم می‌کنیم و درمورد مادری که هر روز، وقتی دنبال فرزندش به مدرسه می‌آید، یک لباس می‌پوشد و نگران به‌نظر می‌رسد فرضیه‌سازی می‌کنیم. خودت باش دختر ريچل هاليس
ما یکدیگر را قضاوت می‌کنیم، اما چون همه این کار را می‌کنیم دلیل نمی‌شود که امری عادی باشد. قضاوت‌کردن همچنان از مضرترین و نفرت‌انگیزتزین خصایصی است که داریم. قضاوت‌کردن ما را از متحدبودن دور نگه می‌دارد و یا اینکه اصلاً اجازه نمی‌دهد با هم متحد شویم. قضاوت‌هایمان ما را از زیبایی، خوش‌بینی و دوستی دور نگه می‌دارد. قضاوت‌هایمان ما را از داشتن روابط عمیق‌تر و غنی‌تر دور نگه می‌دارد چون به ظاهر ماجرا چسبیده‌ایم.
خانم‌ها، باید قضاوت‌کردن را کنار بگذاریم.
خودت باش دختر ريچل هاليس
خانم‌ها، چرا ما این کارها را می‌کنیم؟ چرا غیبت می‌کنیم؟ چرا یکدیگر را مسخره می‌کنیم؟ چرا صبح روزهای یکشنبه به هم سلام می‌کنیم و چند روز بعد با همان زبان پشت‌سر یکدیگر بدگویی می‌کنیم؟ آیا این کار باعث می‌شود درمورد خودمان احساس بهتری پیدا کنیم؟ آیا مسخره‌کردن کسی که از رفتارهای موردِقبول ما دوری می‌گزیند و مثل ما رفتار نمی‌کند باعث احساس امنیتمان می‌شود؟ آیا به‌رخ‌کشیدن عیب‌های دیگران از عیب‌های خودمان می‌کاهد؟ خودت باش دختر ريچل هاليس
وقتی واقعاً چیزی را بخواهید راهی برای به‌دست‌آوردنش پیدا خواهید کرد اما وقتی ازته‌دل خواستار چیزی نباشید برایش بهانه جور می‌کنید. چطور ضمیر ناخودآگاهتان تفاوت بین آنچه را که می‌خواهید و آنچه را که تظاهر به خواستنش می‌کنید تشخیص می‌دهد؟ به تاریخچهٔ رفتار شما در موردی مشابه نگاه می‌کند. آیا سرِ قولتان مانده‌اید؟ وقتی برای انجام کاری برنامه‌ریزی کرده‌اید آیا انجامش داده‌اید؟ خودت باش دختر ريچل هاليس
ثروتمند بودن حقیقی نیازی به دارایی فراوان ندارد، بلکه نیاز به چیزی دارد که فرد آرزوی آن را دارد. ثروت چیزی مطلق نیست. بسته به میل هرکس نسبی است. هر بار که ما آرزوی چیزی را در سر می‌پرورانیم که نمی‌توانیم از عهدهٔ هزینه‌اش بربیاییم، فقیرتر می‌شویم. هرقدر هم که منابع داشته باشیم و هر بار که از داشتهٔ خود احساس رضایت می‌کنیم، می‌توانیم خودمان را ثروتمند به حساب بیاوریم. هرقدر هم که دارایی‌های واقعی‌مان کم باشد. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
از اوایل قرن هجدهم نویسندگان و ناشران غربی تلاش کرده‌اند خوانندگانشان را با زندگی‌نامه‌های خودنوشت قهرمانانی خودساخته و توصیه‌هایی کوتاه برای آنان که هنوز ساخته نشده‌اند، داستان‌های اخلاقی از دگرگونی کامل یک شخص و نیل به ثروت بی‌کران و شادی بسیار، متأثر کنند و ناخواسته در این روند آنها را ناراحت کرده‌اند. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«دست کشیدن از ظواهر دنیایی به همان اندازه مایهٔ راحتی و سعادت است که دستیابی به آنها. وقتی هیچیِ فرد در زمینه‌ای بخصوص با ایده‌ای خوب پذیرفته شود، سبکی عجیبی در قلبش حس می‌کند. چقدر روزی که برای جوانی و خوش‌اندامی دست از تلاش بکشیم، لذت‌بخش است. می‌گوییم خدا را شکر! آن توهمات از بین رفت. هر چیزی که به فرد اضافه می‌شود، همان‌قدر که مایهٔ افتخار اوست، باری بر دوش وی هم به حساب می‌آید.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«وقتی تلاشی نباشد، شکستی هم نیست. شکستی که نباشد، تحقیری هم نیست. بنابراین عزت نفس ما در این دنیا کاملاً وابسته به این است که خودمان تصمیم بگیریم چطور باشیم و چه‌کار کنیم. این عزت نفس حس ما را به واقعیت‌هایمان و پتانسیل‌های فرضی ما تعیین می‌کند» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
توانایی فرد برای احساس رضایت از خود فقط به تجربهٔ موفقیت در تمام زمینه‌های تلاش وابسته نیست. او می‌گوید ما همیشه از شکست تحقیر نمی‌شویم. تنها زمانی تحقیر می‌شویم که غرور و حس ارزشمان را در آرزو یا دستاورد مشخصی سرمایه‌گذاری کنیم و بعد از اینکه آن را دنبال کردیم احساس ناامیدی کنیم. اهداف ما معین می‌کنند که چه چیزی را پیروزی و چه چیزی را شکست مفتضحانه تفسیر کنیم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«وقتی تمام امتیازات ویژهٔ تولد و ثروت از میان برداشته شده باشد، وقتی هر حرفه‌ای در دسترس همگان قرار داشته باشد… ممکن است یک مرد جاه‌طلب فکر کند ورود به شغلی عالی برای او آسان است و تصور کند که سرنوشتی غیرمعمول برایش در نظر گرفته شده. اما این توهمی است که تجربه خیلی زود آن را اصلاح می‌کند. وقتی نابرابری، قانون عمومی جامعه باشد، بزرگ‌ترین نابرابری‌ها هم توجهی جلب نمی‌کنند. اما وقتی همه‌چیز کم و بیش برابر باشد، کوچک‌ترین تفاوت مورد توجه قرار می‌گیرد… این علت آن مالیخولیای عجیبی است که معمولاً ساکنان کشورهای دموکرات در میان وفور نعمت حس می‌کنند و آن انزجار از زندگی‌ای است که گاهی حتی در شرایط آرام و آسان هم آنها را در برمی‌گیرد. در فرانسه، ما نگران آمار رو به افزایش خودکشی هستیم. در آمریکا خودکشی نادر است، اما به من گفته شده که جنون از هر جای دیگر رایج‌تر است.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«نبوغ ایالات متحده به هیئت رئیسه یا قوهٔ مقننهٔ آن وابسته نیست، به سفرا، نویسندگان، کالج‌ها، کلیساها یا تالارهای پذیرایی آن هم بستگی ندارد. حتی به روزنامه‌ها یا اختراعات آن هم وابسته نیست… بلکه بیشتر از همه در بین تودهٔ مردم است… نمایی که آنها از افرادی دارند که هیچ‌گاه ندانستند ایستادن در حضور افراد بالاتر چه حسی دارد… اهمیت فوق‌العادهٔ انتخابات آنها، اینکه رئیس‌جمهور در برابر آنها کلاه از سر برمی‌گیرد، نه آنها در برابر رئیس‌جمهور…» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
جان سالیسبوری با کتاب پولیکراتیکوس (۱۱۵۹) خود به مشهورترین نویسندهٔ مسیحی تبدیل شد که جامعه را با بدن انسان مقایسه می‌کرد تا از این قیاس برای توجیه نابرابری طبیعی استفاده کند. در دستور سالیسبوری هر عنصری در کشور، یک همتا در بدن داشت: حاکم سر بود، مجلس قلب، دادگاه پهلوها، مقامات رسمی و قضات، چشم‌ها، گوش‌ها و زبان بودند. خزانه‌داری معده و روده‌ها، ارتش دست‌ها و دهقانان و طبقهٔ کارگر پاها بودند. این تصویر، مفهومی را تقویت کرد که هر عضو جامعه برای ایفای نقشی تغییرناپذیر گماشته شده است؛ طرحی که باعث می‌شد اگر دهقانی بخواهد در ملک اربابی زندگی کند و حرفش را به کرسی بنشاند، به همان اندازه مضحک باشد که انگشت پا، رؤیای چشم بودن را در سر بپروراند. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«این ناسازگاری بزرگ بین ما و دیگران نیست که باعث حسد می‌شود، بلکه برعکس نزدیکی ما به آنهاست. سرباز معمولی در مقایسهٔ خود با گروهبان یا سرجوخه‌اش، هیچ حسدی به فرمانده‌اش نمی‌ورزد. همچنین حسادت یک نویسندهٔ برجسته به مبتذل‌نویسان عادی در مقایسه با حسادتش به نویسندگانی که به او نزدیک‌ترند هم هیچ است. یک ناسازگاری بزرگ، ارتباط را به طور کامل قطع می‌کند یا جلوی مقایسهٔ ما را با چیزی که خارج از دسترسمان است می‌گیرد یا تأثیر مقایسه را کم می‌کند.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
آنچه اطرافت را پر کرده تو را شکل می‌دهد. تو همان کسی می‌شوی که در گوشَت خوانده می‌شود. اگر خودتان را روبه‌سقوط می‌بینید یا فکر می‌کنید که در فضایی منفی و دل‌مرده زندگی می‌کنید بهتر است نگاه دقیق‌تری به افراد و چیزهایی که هر روز می‌بینید بیندازید. خودت باش دختر ريچل هاليس
من از مقایسه‌کردن خودم با دیگران دست برداشتم و همچنین از مقایسه‌کردن خودم با کسی که فکر می‌کردم قرار بوده باشم نیز دست برداشتم. مقایسه‌کردن لذت را می‌کُشد. تنها فردی که باید از او بهتر باشی کسی است که دیروز بوده‌ای. خودت باش دختر ريچل هاليس
وقتی انتخاب می‌کنید که از زندگی‌تان لذت ببرید دیگر مهم نیست که کجا هستید یا رُک بگویم، دیگر مهم نیست چه حرف‌ها و نظرات منفی‌ای درموردتان گفته می‌شود. دراین‌صورت باز هم شادی و خوشبختی را پیدا می‌کنی چون شادی به اینکه کجا هستی ربطی ندارد، به کسی که هستی مربوط می‌شود. خودت باش دختر ريچل هاليس
زندگی نباید همیشه شما را محصور کند و شکست دهد. زندگی نباید به‌معنای زنده‌ماندن باشد بلکه باید به‌معنای زندگی‌کردن باشد. شرایط و موقعیت‌ها ممکن است به‌ناچار از کنترل شما خارج شوند اما لحظاتی که احساس غرق‌شدن و شکست می‌کنید باید کوتاه و زودگذر باشند. نباید کل وجود و هستی شما را فرابگیرند! زندگی باارزشی که به شما بخشیده شده مثل یک کشتی‌ست که در حال عبور از اقیانوس است و شما باید ناخدای آن باشید. قطعاً لحظاتی هست که طوفان کشتی را به تلاطم می‌اندازد و باعث می‌شود سطح کشتی پر از آب شود و بادبان از وسط دو نیم شود؛ اما این همان لحظه‌ای‌ست که شما باید بجنگید و آب سطح کشتی را سطل‌به‌سطل تخلیه کنید و بیرون بریزید. این همان لحظه‌ای‌ست که باید بجنگید و سکّان را دوباره به دست بگیرید. این زندگی شماست. شما باید قهرمان قصهٔ خودتان باشید. خودت باش دختر ريچل هاليس
بعضی از شما آن‌قدر در زندگی سختی کشیده‌اید که تسلیم شده‌اید. حکم شیئی را دارید که امواج دریا مدام آن را با خود به ساحل می‌آورند و باز با خود به دریا می‌برند. برایتان سخت بوده به این بازی ادامه دهید به‌همین‌خاطر کنار کشیده‌اید و دست از بازی برداشته‌اید. اما همچنان هستید و همچنان سرِ کارتان می‌روید. هنوز غذا می‌پزید و از فرزندانتان مراقبت می‌کنید و سعی دارید در حد استاندارد باشید. اما همیشه احساس می‌کنید عقب هستید و شکست خورده‌اید. خودت باش دختر ريچل هاليس
گاهی در طول مسیر اطلاعات غلط به زنان داده می‌شود یا بهتر است بگویم آن‌قدر اطلاعات غلط به ما داده می‌شود که کاملاً کنار می‌کشیم و از هدفمان دست برمی‌داریم. ما در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که می‌گویند یا باید همه‌چیز داشته باشی یا هیچ نیستی. بنابراین هر فردی با خودش می‌گوید من یا باید بی‌عیب‌ونقص به‌نظر برسم و بی‌عیب‌ونقص رفتار کنم و حرف بزنم یا اینکه شکست را قبول کنم و دست از تلاش بردارم. خودت باش دختر ريچل هاليس
همهٔ ما گاهی شکست می‌خوریم و کم می‌آوریم. من بعد از هر شکست، دوباره و دوباره و دوباره شکست می‌خورم اما اجازه نمی‌دهم که این شکست من را از حرکت دوباره بازدارد. باز هم هر روز از خواب بیدار می‌شوم و دوباره سعی می‌کنم به نسخه‌ای بهتر از کسی که هستم تبدیل شوم. گاهی‌اوقات احساس می‌کنم به هدفم نزدیک‌تر شده‌ام و گاهی‌اوقات برای شام پنیرخامه‌ای می‌خورم. هدیهٔ زندگی این است که روز بعد شانس دوباره‌ای برای رسیدن به هدفمان خواهیم داشت. خودت باش دختر ريچل هاليس
من پرزرق‌وبرق و باشکوه نیستم. من قطعاً یکی از همان آدم‌های معمولی‌ای هستم که هر روز می‌بینید. اگر به‌خاطراینکه وب‌سایتی راه‌اندازی کرده‌ام که در آن عکس‌های زیبایی دارم درباره‌ام طور دیگری فکر می‌کنید، روراست بگویم خواهر من، من یک همسر تمام‌عیار و فوق‌العاده نیستم، یک مادر تمام‌عیار هم نیستم، یک دوست یا حتی رئیس فوق‌العاده هم نیستم و قطعاً یک مسیحی تمام‌عیار هم نیستم، به‌هیچ‌وجه، اصلاً. من در هیچ کاری فوق‌العاده و بی‌عیب‌ونقص نیستم؛ البته به‌جز پختن و خوردن غذاهایی که پایه و اساسشان پنیر پیتزا است. در سایر موارد و در مسائل مربوط به زندگی… اوه دختر باورت نمی‌شود، همیشه گند می‌زنم. خودت باش دختر ريچل هاليس
به نظر می‌رسد که ما برای تحمل خود، اسیر محبت دیگرانیم.
«نفس» یا خودانگارهٔ ما را می‌توان مانند بادکنکی سوراخ تصور کرد. برای اینکه بادکرده باقی بماند تا ابد نیاز به هلیومِ عشق بیرونی دارد و همیشه در برابر نوک سوزنِ بی‌توجهی آسیب‌پذیر است. در آن مقداری که ما با توجه دیگران برمی‌خیزیم و با نادیده گرفتنشان سقوط می‌کنیم، چیزی وجود دارد که هم ما را هوشیار می‌سازد و هم پوچ است. شاید به خاطر اینکه یکی از همکارانمان با حواس‌پرتی جواب سلام ما را می‌دهد یا اینکه کسی جواب تلفنمان را نمی‌دهد، حال ما گرفته شود. می‌توانیم فکر کنیم زندگی ارزش زندگی کردن دارد، چون کسی اسم ما را به خاطر می‌آورد یا برای ما یک سبد میوه می‌فرستد.
اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«اگر چنین چیزی از نظر فیزیکی ممکن باشد، هیچ تنبیهی شیطانی‌تر از آن نیست که فرد در جامعه گم شود و هرگز هیچ‌کدام از اعضای آن به او توجهی نکنند. اگر وقتی وارد جایی می‌شویم کسی رویش را به سمتمان برنگرداند، وقتی صحبت می‌کنیم جوابمان را ندهد یا به کاری که می‌کنیم اهمیتی ندهد، اگر هرکسی که می‌بینیم ما را مرده فرض کند و طوری رفتار نماید که انگار ما وجود نداریم، دیر یا زود نوعی دیوانگی و ناتوانی در ما می‌جوشد، دیوانگی و ناتوانی‌ای که بی‌رحمانه‌ترین شکنجه‌های بدنی در برابر آن راحتی و آسودگی به حساب می‌آید.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
شاید بتوانیم عشق را همزمان در صورت‌های خانوادگی، جنسی و جهانی‌اش نوعی احترام تعریف کنیم. حساسیت یک فرد بر موجودیتی دیگر. هنگام دریافت عشق از طرف دیگران، احساس می‌کنیم به ما توجه شده است، متوجه حضورمان شده‌اند، اسممان نوشته شده، به نظراتمان گوش داده‌اند، با شکست‌هایمان سخاوتمندانه رفتار شده و به نیازهایمان رسیدگی شده است. با چنین توجهی شکوفا می‌شویم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
سرنوشت آواره‌ایه که برای خودش توی کوچه پس‌کوچه‌های شهر ول می‌گرده؛ مثل یک دزد، یک بدکاره یا یک فروشندهٔ بلیت بخت‌آزمایی. این سه حالت بهترین تجسم عینی برای کلمهٔ سرنوشته. اما مسئله اینه که سرنوشت هیچ‌وقت به سراغ تو نمی‌آد و درِ خانهٔ تو را نمی‌زنه. تویی که باید بری سراغش. سایه باد کارلوس روییز زافون
به هر حال کشیش‌های درست‌وحسابی که لیاقت قدیس شدن را دارن در آخر، کارشون به یک مأموریت الهی ختم می‌شه و می‌رن به اون‌جا که عرب نی انداخت یا سر از جنگل‌های آمریکای جنوبی درمی‌آرن و طعمهٔ ماهی‌های پیرانا می‌شن نه این‌که پشت میز مدرسه بشینن و موعظه کنن. سایه باد کارلوس روییز زافون
«می‌دونی من از مادرم بیشتر از هر خاطرهٔ دیگه چی را به یاد می‌آرم؟ بوی او را. همیشه بوی تمیزی خاصی داشت، مثل بوی نان قندی تازه. اصلاً فرق نمی‌کرد که تمام روز در مزرعه کار کرده باشه یا همون لباس مندرس همیشگی را تمام هفته پوشیده باشه. همیشه بوی بهترین چیزهای دنیا را می‌داد. بهت بگم که مادر من همیشه ژولیده و نامرتب بود و مثل سرباز سواره‌نظام عرق می‌ریخت اما بوی پرنسس‌های قصه‌های شاه‌پریان را داشت. یا دست‌کم من این‌طور فکر می‌کردم. تو چی؟ از مادرت چه چیزی را بیشتر از همه به یاد می‌آری؟» سایه باد کارلوس روییز زافون
عملکرد پول در جامعه مثل عملکرد هر نوع ویروسی در بدن می‌مونه: وقتی روح شخصی را که در وجودش لانه کرده کاملاً آلوده کرد برای پیدا کردن جسم و خون جدید به یک وجود دیگه سرایت می‌کنه. در دنیای ما، نام و اعتبار خانوادگی حتی ناپایدارتر از لذت جویدن یک تکه بادام شِکری‌یه. سایه باد کارلوس روییز زافون
«ببین دانیِل. زن‌ها، البته به استثنای بعضی موارد خاص، مثل دختر احمق همسایه‌تون مِرسدیتا، بسیار باهوش‌تر از ما مردها هستن یا دست‌کم می‌تونم بگم در مورد این‌که چه چیزی را می‌خوان و چه چیزی را نمی‌خوان با خودشون صادق‌تر از ما هستن. ولی از طرف دیگه این صداقت هیچ ارتباطی با حرف‌هایی که به تو یا به بقیهٔ دنیا می‌زنن نداره. تو در برابر یکی از معماهای عجیب طبیعت قرار گرفتی دانیِل. جنس زن یک هزارتوی غیرقابل کشفه. اگر به زنی که دوستش داری زمان فکر کردن بدی، باختی. به خاطر داشته باش: قلب آتشین، ذهن سرد. این رمز اغواگری و دون‌ژوان بودنه.» سایه باد کارلوس روییز زافون
بِرناردا همینه و من دقیقاً هم او را به همین شکل دوست دارم. من حتی از اون موهایی که زیرِ چانه‌اش سبز می‌شه هم خوشم می‌آد. به همین خاطر می‌خوام مردی باشم که بِرناردا بتونه بهش افتخار کنه. می‌خوام کاری کنم که همیشه با خودش فکر کنه فِرمینِ من یک مرد خاصه، درست مثل کری گرانت، همینگوی یا مانولته. سایه باد کارلوس روییز زافون
واقعیت اینه که فقط سه یا چهار چیز به زندگی کردن در این دنیا ارزش می‌دن. مابقی خاکه و آشغال. من در طول عمرم تا دلت بخواد چرخیدم و هر کاری که فکرش را بکنی کردم و حالا می‌دونم که تنها چیزی که واقعاً می‌خوام شاد کردن برناردا و مُردن در آغوش اونه. سایه باد کارلوس روییز زافون
این‌ها همه به نحوهٔ درک و میزان آماتور بودن هر شخص در برخورد با مسائل بستگی داره. ازدواج و تشکیل خانواده چیزیه که بعضی از دل این مسائل بیرون می‌کشن. بدون وجود اون مفهوم اصلی، این تعاریف بیشتر از یک ظاهرسازی مسخره نیستن. کلماتی پوچ و به‌دردنخور. ولی اگر عشق حقیقی وجود داشته باشه، از اون دسته عشق‌هایی که نیازی ندارن آدم‌ها راه بیفتن و اون را همه‌جا جار بزنن و درباره‌اش صحبت کنن، از اون دسته عشق‌هایی که می‌شه به‌خوبی احساس‌شون کرد و درون‌شون زندگی کرد… سایه باد کارلوس روییز زافون
«پدر خوب؟»
«آره. مثل پدر تو. مردی با فکر، قلب و روحی بزرگ. مردی که بتونه گوش کنه، راهنمایی کنه، به فرزندش احترام بگذاره و نخواد اون بچه را در نقطه‌ضعف‌های خودش غرق کنه. کسی که از طرف فرزندش نه صرفاً به خاطر این‌که اون شخص پدرشه دوست داشته بشه، بلکه به خاطر شخصیت و مَنِشی که داره مورد ستایش قرار بگیره. کسی که فرزندش تلاش کنه شبیه به اون بشه.»
سایه باد کارلوس روییز زافون
«بعضی اوقات، وقتی با یک غریبه صحبت می‌کنی حس آزادی و بی‌پروایی بیشتری داری تا این‌که با کسی حرف بزنی که خیلی خوب تو را می‌شناسه. واقعاً چرا این‌طوره؟»
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم: «شاید چون غریبه‌ها ما را همون‌طور که هستیم می‌بینن، نه به اون شکلی که خودشون تصور می‌کنن و دل‌شون می‌خواد.»
سایه باد کارلوس روییز زافون
داروین فقط یک رؤیاپرداز بود، می‌تونم در این‌باره به شما اطمینان بدم. نه تکاملی در کاره و نه هیچ‌چیز دیگه از این دست. به خاطر هر یک نفر انسان باشعوری که می‌تونه به وجود بیاد من باید دست‌کم با نُه اورانگوتان نفهم که داخل کلاسم هستن دست‌وپنجه نرم کنم. سایه باد کارلوس روییز زافون
همیشه همه‌چیز همین‌طور بوده، چه این‌جا چه هر جای دیگه. مشکل این‌جاست که لحظات پست و مبتذل در زندگی ما بیشتر از چیزهای دیگه هستن و زمانی هم که چنین مسائلی جلوی راه‌مون سبز می‌شن بیشتر از لحظات دیگه حس تیرگی و تباهی را به ما القا می‌کنن. سایه باد کارلوس روییز زافون
«شرور نه. باید گفت تهی‌مغز. این دو تا خیلی با هم تفاوت دارن. انسان شرور بر اساس دوراندیشی، پیش‌فرض و قواعد اخلاقی متضمن منافع شخصی خودش دست به اقداماتی می‌زنه ولی انسان تهی‌مغز یا بهتره بگیم کودن اصولاً هیچ‌وقت فکر نمی‌کنه و دلیل موجهی هم برای اون‌چه انجام می‌ده نداره. رفتارهای او فقط و فقط بر اساس غریزه‌ست. درست مثل حیوان‌هایی که توی طویله هستن. او به شکلی احمقانه قانع شده که هر کاری انجام می‌ده خوبه و معتقده همیشه حق با اونه. چنین موجوداتی، البته با عذرخواهی از فرانسوی‌های عزیز، اگر کسی را ببینن که با خودشون متفاوته، خواه به خاطر رنگ پوست، خواه به خاطر عقیده، زبان، ملیت یا مثل مورد دون فدِریکوی ما به دلیل عادات شخصی خاص، با غروری که هاله‌ای از قداست هم اطرافش را گرفته می‌رن سراغ اون آدم و گند می‌زنن به وجودش و فاتحهٔ همه‌چیز را می‌خونن. از نظر من دنیا به آدم‌های شرور بیشتر احتیاج داره تا این کله‌پوک‌های کودنی که احاطه‌مون کردن…» سایه باد کارلوس روییز زافون
قلب زن‌ها هزارتویی‌یه که برای رسیدن به مرکزش مهارت و تیزبینی لازمه. باید با ذهنیت پلشت و شیادانهٔ افکار مردانه مقابله کنی و بشکنی‌ش. اگر واقعاً می‌خوای قلب زنی را تصاحب کنی باید درست مثل خود اون زن فکر کنی و اولین قدم در این راه غلبه بر روح اونه. اگر موفق به انجام این کار شدی پاداشت لفافی گرم و سبکه که به دور وجودت پیچیده می‌شه و روح و احساساتت را به سمت رستگاری ابدی می‌بره. سایه باد کارلوس روییز زافون
من معتقدم برای به دست آوردن همهٔ چیزهای خوب باید صبر پیشه کرد و ظرافت به کار برد. بیشتر آدم‌های احمق و نادانی که اون بیرون داخل خیابان ول می‌گردن فکر می‌کنن اگر پشت زنی را لمس کردن و اون زن دادوبیداد به راه نینداخت به این معناست که قلب زن را تصاحب کردن. بی‌تجربه‌های نادان! قلب زن‌ها هزارتویی‌یه که برای رسیدن به مرکزش مهارت و تیزبینی لازمه. باید با ذهنیت پلشت و شیادانهٔ افکار مردانه مقابله کنی و بشکنی‌ش. اگر واقعاً می‌خوای قلب زنی را تصاحب کنی باید درست مثل خود اون زن فکر کنی و اولین قدم در این راه غلبه بر روح اونه. اگر موفق به انجام این کار شدی پاداشت لفافی گرم و سبکه که به دور وجودت پیچیده می‌شه و روح و احساساتت را به سمت رستگاری ابدی می‌بره. سایه باد کارلوس روییز زافون
اگر به آموزه‌های فروید برگردیم و بخوام تشبیه درستی بکنم، مشکل مردها اینه که دقیقاً مثل لامپ روشنایی می‌مونن. در چشم به هم زدنی داغ و گرم می‌شن و از شدت حرارت به رنگ سرخ درمی‌آن و در یک لحظه هم خاموش و سرد می‌شن. در عوض زن‌ها ‌البته این فقط یک تشبیه علمیه ‌مثل یک تکهٔ آهن می‌مونن که روی حرارت ملایم گذاشته شده باشن، انگار بخوای تاس‌کباب بپزی. اما وقتی گداخته شد و به رنگ سرخ درآمد دیگه نمی‌شه متوقف‌شون کرد. درست مثل گدازه‌های فلز مذابی که از داخل کوره‌های ذوب آهن بیسکایا بیرون اومده باشه. سایه باد کارلوس روییز زافون
«مشخصاً دربارهٔ زن‌ها و اغلب مسائل جهان خیلی بیشتر از تو می‌دونم. بر اساس گفته‌های فروید چیزی که زن‌ها می‌خوان با اون‌چه که درباره‌اش فکر می‌کنن یا به زبان می‌آرن کاملاً در تضاده. اگر خوب به این قضیه فکر کنی می‌بینی که چندان هم چیز بدی نیست چون مردها، به‌طور معکوس، بیش از اون‌چه نشون می‌دن تابع اندام تناسلی و دستگاه گوارشی خودشون هستن.» سایه باد کارلوس روییز زافون
قلب و روح‌شان با خاموشی و سکوت اُنس گرفت و در ورای آن سکوت خفقان‌آور فراموش کردند که احساسات حقیقی خود را به زبان بیاورند. وجود آن‌ها به غریبه‌هایی مبدل شد که فقط با یکدیگر در زیر یک سقف زندگی می‌کردند و جز این هیچ نقطهٔ اشتراک دیگری میان‌شان دیده نمی‌شد درست مثل بسیاری خانواده‌های دیگر که در آن شهر بزرگ روزگار می‌گذراندند. سایه باد کارلوس روییز زافون
از نظر من جهان ما اون‌طور که روزنامه‌ها درباره‌اش صحبت می‌کنن به شکلی تراژیک و با بمب اتم و باروت نابود نمی‌شه دانیِل. جهان ما را لودگی، ابتذال و به سخره گرفتن تمام معانی و مفاهیم به نابودی می‌کشونه و ببین که در پسِ همین نوع نابودی هم چه مسخرگی نکبت‌باری پنهان شده. سایه باد کارلوس روییز زافون
«دانیِل عزیزم! تلویزیون همون دجاله. می‌تونم بهت اطمینان بدم که فقط بعد از گذشت سه یا چهار نسل مردم حتی دیگه نمی‌دونن چطور بدون کمک این دستگاه باد معده‌شون را تخلیه کنن. اون‌وقته که بشریت دوباره برمی‌گرده به دوران غارنشینی، به وحشی‌گری‌های قرون وسطایی و همون کندذهنی و خرفتی عمومی که تنها دستاوردش می‌تونه بازگشت به دوران پلیستوسِن باشه. از نظر من جهان ما اون‌طور که روزنامه‌ها درباره‌اش صحبت می‌کنن به شکلی تراژیک و با بمب اتم و باروت نابود نمی‌شه دانیِل. جهان ما را لودگی، ابتذال و به سخره گرفتن تمام معانی و مفاهیم به نابودی می‌کشونه و ببین که در پسِ همین نوع نابودی هم چه مسخرگی نکبت‌باری پنهان شده.» سایه باد کارلوس روییز زافون
تنها سودی که خدمت سربازی داره اینه که باعث سرشماری آدم‌های احمق و کم‌عقل جامعه می‌شه که این کار هم خودش بیشتر از دو هفته زمان نمی‌بره. نیازی نیست دو سال براش وقت صرف کرد. از نظر من ارتش، ازدواج، کلیسا و بانک چهار سوار آخرالزمان هستن. آره، بخندین، اشکال نداره… سایه باد کارلوس روییز زافون
انسان چیزی نیست جز یک حیوانِ اجتماعی که سیستم فکری‌ش مجهز شده به همگرایی عقیدتی، قوم‌گرایی و تعصبات نژادی، فساد، انحراف، مزخرف‌گویی و سرِ هم کردن جملات دَری‌وَری و همهٔ این‌ها در کنار هم، طرح و اساس چیزی را تشکیل می‌دن که اسمش رو گذاشتیم قواعد اخلاقی در حالی که همه‌چیز تنها و تنها از اصول زیست‌شناسی پیروی می‌کنه. سایه باد کارلوس روییز زافون
بهترین چیز دربارهٔ زن‌ها کشف کردن وجودشونه. وقتی وجود یک زن را می‌کاوی تازه متوجه می‌شی معنای زندگی چیه. اون‌جاست که احساس می‌کنی زمان به شکل شگفت‌انگیزی برای تو متوقف شده و در فضا معلق هستی. درست مثلِ کندنِ پوست یک سیب‌زمینی پخته‌شدهٔ داغ، وسط یک شب سرد زمستانیِ پر از ولع و گرسنگی می‌مونه… سایه باد کارلوس روییز زافون
هیچ‌کس دربارهٔ زن‌ها چیز زیادی نمی‌دونه، حتی خودشون. به‌نظر من فروید هم نمی‌تونه ادعا کنه که دربارهٔ زن‌ها زیاد می‌دونه. با این حال می‌شه اون‌ها را به چیزی مثل الکتریسیته تشبیه کرد. فقط کافیه این جریان به نوک انگشتانت برسه تا تمام وجودت به لرزه دربیاد. سایه باد کارلوس روییز زافون
دوست داشت روی یکی از صندلی‌های کلیسا بنشیند و به نجواهای مردم و راهبانی که در آن‌جا دعا می‌خواندند گوش کند. دوست داشت در گوشه‌ای از میدان بایستد و از پژواک قدم‌های افرادی که در خیابان راه می‌رفتند هویت‌شان را حدس بزند. گاهی از من می‌خواست دربارهٔ نمای سردرِ خانه‌ها، عابران پیاده، اتومبیل‌ها، فروشگاه‌ها و ویترین مغازه‌ها که در مسیر از کنارشان عبور می‌کردیم برایش صحبت کنم. گاهی بازویم را می‌گرفت و همراه با هم وارد کوچه و خیابان‌های قدیمی و خاص شهر بارسلون می‌شدیم و در رؤیاهایمان چیزهایی را می‌دیدیم که فقط ما دو نفر متصور بودیم. سایه باد کارلوس روییز زافون
من در طول دوران رشد و همراه با شکل‌گیری اندیشه‌هایم ایمان آورده بودم که پیشرفت کُندِ سال‌های پس از جنگ، سکونی که جهان در آن اسیر شده، فقر و تنگ‌دستی انسان‌ها و خشم و غضب پنهانی که روح جامعه را تسخیر کرده، همگی به مثابهٔ شیرهای آبی هستند نمایانگر دل‌زدگی و افسردگی مردمان که جراحت و چرکِ نهفته در دیوارهای شهر از لوله‌هایشان به بیرون تراوش می‌کند. سایه باد کارلوس روییز زافون
به برکت حضور او دیگر نه هویتی برای خودم متصور بودم و نه آرزویی در سر داشتم. فقط دلم می‌خواست تا ابد همان‌جا بنشیند و بدون توقف برایم صحبت کند. دلم می‌خواست هاله‌ای از صدایش به دور من تنیده شود و برای همیشه در آن غوطه‌ور شوم. سایه باد کارلوس روییز زافون
تا آن زمان هرگز یک داستان تا این حد من را شیفته و جذب خودش نکرده بود. کتاب کاراکس من را در خودش غرق کرد. تا پیش از خواندن اون کتاب، مطالعه برای من فقط حکم یک وظیفه را داشت. درسی که باید به بهترین نحو ممکن به معلم‌ها و استادها پس داده می‌شد بدون این‌که دلیل مشخصی داشته باشه. من لذت مطالعهٔ واقعی را هیچ‌وقت درک نکرده بودم. لذت کشف زوایای پنهان روح و قلبم، این‌که خودم را به دست تخیلات، زیبایی و رمز و راز موجود در افسانه‌ها و زبان بسپارم و در فضا معلق بشم. سایه باد کارلوس روییز زافون
ما در جهانی تاریک و ظلمانی زندگی می‌کنیم دانیِل و معجزه و جادو تنها چیزهایی هستن که می‌تونن به بودن در این جهان معنا و مفهوم بدن. اون کتاب به من یاد داد که می‌تونم قوی‌تر، محکم‌تر و مشتاقانه‌تر زندگی کنم. تونست قدرت دیدی به من بده که هرگز از اون برخوردار نبودم، حتی در ظاهر. همین یک دلیل کفایت می‌کنه تا کتابی که برای هیچ‌کس اهمیتی نداره برای من تا این اندازه مهم باشه، چون زندگی من را تغییر داده. سایه باد کارلوس روییز زافون
هرگز به هیچ‌کس اعتماد نکن، دانیِل. به‌خصوص افرادی که همیشه تحسین‌شون می‌کنی و در ذهنت بزرگ‌ترین انسان‌ها هستن. همیشه همون آدم‌ها بیشترین بار رنج و درد را روی دوشِت می‌گذارن و تو را به سمت بدترین مصیبت‌ها هدایت می‌کنن. سایه باد کارلوس روییز زافون
یک بار در کتاب‌فروشی پدرم از زبان یکی از مشتری‌های دائمی شنیدم که می‌گفت بسیار به‌ندرت اتفاق می‌افتد با کتابی مواجه شویم که تأثیر و نفوذ آن با خواندن اثری برابری کند که برای نخستین بار روح و جان‌مان را به چالش کشیده است. آن نخستین تصاویر، پژواک و کلماتی که فکر می‌کنیم برای همیشه پشت سر گذاشته‌ایم در تمام طول زندگی همواره همراه‌مان خواهند ماند و در ذهن‌مان کاخی بنا می‌کنند که دیر یا زود ‌اهمیتی ندارد چند کتاب خوانده‌ایم، چند جهان ناشناخته را کشف کرده‌ایم، تا چه حد آموخته‌ایم و چقدر فراموش کرده باشیم‌ بار دیگر به سویشان بازخواهیم گشت. سایه باد کارلوس روییز زافون
احساس می‌کردم درون هر یک از آن جلدهای چرمی، کهکشانی ناشناخته وجود دارد که انتظار می‌کشد شخصی به آن راه پیدا کرده و کشفش کند تا شاید از دل آن جهان کشف‌شده دنیاهای جدیدتری خلق شوند؛ غافل از این‌که بیرون از آن دیوارها، خارج از جهان اسرارآمیز آن قفسه‌ها، مردم فقط روز را به شب می‌رساندند و اجازه می‌دادند زمان باارزش‌شان صرف مسابقات فوتبال و برنامه‌های بی‌محتوای رادیویی شود و از این‌که به چیزهایی جز مسائل شکم به پایین فکر نمی‌کردند کاملاً شاد و خوشحال بودند. سایه باد کارلوس روییز زافون
«بنا بر سنت قدیم، وقتی کسی برای اولین‌بار وارد این مکان می‌شه باید یک کتاب انتخاب کنه، هرچی که خودش بخواد. و از اون لحظه به بعد باید سرپرستی کتابی را که انتخاب کرده بر عهده بگیره. باید دائماً کنترلش کنه و مطمئن بشه که این کتاب ناپدید نشده و در جای خودش درون این قفسه‌ها به زندگی ادامه می‌ده. این یک تعهد خیلی خیلی مهمه دانیِل، تعهدی به زندگی و به انسان. امروز نوبت به تو رسیده تا کتابت را انتخاب کنی.» سایه باد کارلوس روییز زافون
ما در مغازه‌ها این کتاب‌ها را می‌خریم و می‌فروشیم اما حقیقت اینه که کتاب‌ها هیچ مالک رسمی‌ای ندارن. هر مکتوب و نوشته‌ای که این‌جا داخل این قفسه‌ها می‌بینی روزی بهترین دوست و همراه یک انسان فرهیخته بوده و رازهایی در دل خودش داره که تا ابد همون‌جا باقی می‌مونن. اما اون یاران و دوستان دیگه وجود ندارن و حالا این کتاب‌ها فقط ما را در کنار خودشون دارن. سایه باد کارلوس روییز زافون
هر کتاب، هر تودهٔ مجلّدی که در این‌جا می‌بینی، دارای روحه. روح کسی که اون را نوشته و روح تمام کسانی که اون را خوندن، با اون کتاب زندگی کردن و به کمکش رؤیاهاشون را خلق کردن. هر زمان که یک کتاب از دستی به دست دیگه می‌رسه، هر زمان که نگاه یک نفر خطوطش را از ابتدا تا انتها طی می‌کنه، روح اون کتاب رشد می‌کنه و بزرگ‌تر و قدرتمندتر می‌شه. سایه باد کارلوس روییز زافون
غیر قابل بیان بود. او امروز بود. فردا بود. ملایم‌ترین عطر یک گل کاکتوس، و سایه‌ی گریزان یک پریْ‌جغد بود. نمی‌دانستیم چطور تعبیرش کنیم. در فکرهایمان سعی می‌کردیم او را مثل پروانه به تکه‌ای چوب‌پنبه سنجاق کنیم، اما سنجاق فقط از بدنش رد می‌شد و او به دوردست‌ها پرواز می‌کرد. دختر ستاره جری اسپینلی
عاشق زندگی در دنیای بدون ساعت هستم. قید و بند‌ها از بین رفته‌اند. مثل سگ کوچولوی بدون قلاده‌ای در چمنزار زمان هستم. وقتی امروز صبح، به بالا آمدن خورشید نگاه می‌کردم، حس قرابت جدیدی نسبت به آن به من دست داد. چیزی ابتدایی در من بیدار شد، چیزی که خود طلوع خورشید را به یاد من می‌آورد، پیش از آن‌که دقیقه‌ها و برنامه‌های زمانی و تقویم‌ها وجود داشته باشند، پیش از آن‌که حتی کلمه‌ای مثل «صبح» به وجود آمده باشد. دختر ستاره‌ای همیشه عاشق جری اسپینلی
بیا به هم قول بدهیم که اگر دوباره همدیگر را دیدیم، اصلاً برف‌های تازه‌باریده‌ی همدیگر را به هم نزنیم و تلنبار نکنیم. برفابه نشویم. مثل این زمین، بمانیم و فقط در موقع خوب و مناسبِ خورشید، با هم آب بشویم. دختر ستاره‌ای همیشه عاشق جری اسپینلی
یک مکالمه خوب مثل بازی خوب است. همبازی خوب توپ را مستقیماً توی دستکش تو جای می‌دهد؛ کاری می‌کند که به هیچ وجه توپ را از دست ندهی. وقتی موقعش می‌رسد که توپ را بگیرد، هر چیزی را که براش می‌فرستند می‌گیرد، حتی پرتاب‌های کج و کوله را؛ آن‌هایی را که از مسیر منحرف شده‌اند. این درست همان کاری بود که کیتی می‌کرد. مون پالاس پل استر
شیوه غذا خوردن آدم‌های ماه بلعیدن نیست بلکه آن را بو می‌کنند. پول آن‌ها شعر است، شعرهای واقعی که روی تکه‌های کاغذ نوشته و ارزشش با ارزش خود شعر محاسبه می‌شود. بدترین جنایت باکرگی است و از جوان‌ها انتظار می‌رود جسارت‌شان را به والدین‌شان ثابت کنند. مون پالاس پل استر
همین که نزدیک بود با زمین برخورد کنم اتفاق عجیبی افتاد: فهمیدم آدم هایی هستند که دوستم دارند. دوست داشته شدن آن هم به این شکل خیلی چیزها را عوض می‌کند. از وحشت سقوط کم نمی‌کند، اما دورنمای جدیدی به معنای وحشت می‌دهد. من از صخره پایین پریدم و بعد در آخرین لحظه چیزی از راه رسید و مرا میان زمین و آسمان گرفت. این چیزی است که من به عشق تعبیرش می‌کنم. این همان چیزی است که جلوی سقوط آدم‌ها را می‌گیرد، چیزی آن قدر قدرتمند که می‌تواند قانون جاذبه را به چالش بکشد. مون پالاس پل استر
بچه‌های کوبایی و آمریکایی، بچه‌های آذری و ارمنی، بچه‌های سوری و بچه‌های به دنیا آمده در خراب‌خانه‌ی داعش… همه شهروندان یک جهان‌اند که ناگهان بزرگ می‌شوند، می‌پاشند از هم و پرتاب می‌شوند به دنیاهایی که آدم‌هایش تاب تحمل هم‌وطن‌هایشان را هم ندارند، چه برسد به اینکه شهروندان دیگر دنیاها را تحمل کنند. سباستین منصور ضابطیان
اول سکوت است و بعد عجیب غریب‌ترین صدای موسیقیایی شنیده می‌شود. صدایی بم، اسرارآمیز و ریتمیک. صدایی که هیچ وقت شبیه اش را نشنیده بودم. میخکوب شده ام. گوش می‌کنم و سعی میکنم سر از قاعده اش در بیاورم. پرنده‌ها یک آواز را بارها و بارها می‌خوانند. اما خواندن این‌ها فرق می‌کند با این حال معلوم است که همینجوری و الکی نیست. گاهی فریاد غم انگیزی است، گاهی زمزمه ای ملایم. از ته دل می‌خوانند و هدف بزرگی دارند. کاملا مشخص است که معنای اسرار آمیزی دارد…. طولانی‌ترین آواز نهنگ ژاکین ویلسون
به همه‌ی آن نهنگ‌هایی فکر می‌کنم که سلطان دریاها بودند و در دریاها با شادی شنا می‌کردند. غیراز ماهی‌های مرکب غول پیکر دشمن دیگری نداشتند. بعد یک مرتبه انسان ظالم شروع کرد که به کشتن آن‌ها، قرن‌ها و قرن‌ها و قرن‌ها. هزار تا هزار تا شکارشان کرد تا بالاخره چند نوع آن‌ها تقریبا از بین رفت. بی خود نیست که این جانوران بیچاره این هم ناله و شکوه می‌کنند. طولانی‌ترین آواز نهنگ ژاکین ویلسون
همیشه امیدواریم آدم‌ها و عادت‌هایی که دوستشون داریم هیچ‌وقت نمی‌رن و تموم نشن، نمی‌فهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بی‌نقص نگه می‌داره، ترک ناگهانی اون‌هاست، بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اون‌ها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اون‌ها رو. هر چیزی که ادامه پیدا می‌کنه بد میشه، ما رو خسته می‌کنه، به‌ش پشت می‌کنیم، دل‌زدن و فرسوده‌مون می‌کنه. چه بسیار افرادی که زمانی جون‌مون به جون‌شون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی‌هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها و ناامید نمی‌کنن اون‌هایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمی‌کنیم اون‌هایی هستن که ناگهان ناپدید می‌شن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق می‌افته موقتاً مأیوس می‌شیم، چون فکر می‌کنیم می‌تونستیم زمان طولانی‌تری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل پیش‌بینی‌ای. این اشتباه و البته قابل درکه. تداومْ همه‌چیز رو تغییر می‌ده. مثلاً چیزی که دیروز برامون جالب بوده امروز ممکنه باعث رنج و عذاب‌مون باشه. واکنش ما به مرگ نزدیکان‌مون مشابه واکنش مکبث به خبر فوت همسرشه. به شکل معما‌گونه‌ای جواب می‌ده «باید از این به بعد می‌مُرد» این یعنی «باید جایی در آینده می‌مُرد، بعداً». یا شاید هم معنای ساده‌تری مثل این داشته باشه، «باید کمی بیشتر منتظر می‌موند. باید ادامه می‌داد.» منظورش لحظه‌ی دقیق مرگ نیست، بلکه لحظه‌ی انتخاب شده است. خب حالا لحظه‌ی انتخاب شده چیه؟ لحظه‌ای که هیچ‌وقت به نظر نمی‌رسه کاملاً درست باشه. همیشه فکر می‌کنیم چیزی که خوشحال‌مون کنه و به‌مون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و به‌مون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیش‌تر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر می‌کنیم چیزها یا آدم‌ها چه زود تموم می‌شن، هیچ‌وقت فکر نمی‌کنیم لحظه‌ی درستی وجود دارن. همین لحظه‌ای که می‌گیم «خوبه، کافیه. تا همین‌جا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی می‌خواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» هیچ‌وقت جرئت نمی‌کنیم اون‌قدر پیش بریم که بگیم «گذشته‌ها گذشته، حتی اگه گذشته‌ی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه این‌طور بود همه‌چیز تا ابد ادامه پیدا می‌کرد. چرک و آلوده می‌شد و هیچ موجود زنده‌ای هیچ‌وقت نمی‌مُرد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
این یکی دیگر از مشکلات فرد مصیبت دیده است: اثرات فاجعه روی فرد بازمانده بسیار بیشتر از صبوری آن‌هایی است که آماده‌ی شنیدن حرف و همراهی با او هستند. حمایت بی‌قید و شرط آدم‌ها آن‌قدرها ادامه نمی‌یابد و سرانجام رنگ یکنواختی به خود می‌گیرد. بنابراین دیر یا زود فرد مصیبت دیده تنها می‌ماند آن هم موقعی که هنوز سوگوار است یا زمانی که دیگر اجازه ندارد درباره‌ی آن‌چه در دنیای تنهایی برایش باقی مانده حرف بزند، چون آن حرف‌ها برای دیگران غیرقابل تحمل و ناخوشایند است. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بعضی‌ها حتی بی‌منظور ما را می‌خندانند. مهم‌ترین دلیلش آن است که حضور لذت‌بخشی دارند. بنابراین، به سادگی از دیدن‌شان و بودن در کنارشان به وجد می‌آییم. کافی است سراپا گوش شویم. حتی اگر حرف جالبی نزنند یا چرند بگویند باز هم به نظرمان جالب است. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
روس‌ها آدم‌های بزرگواری هستند، خوش قلب‌اند، دارای روحی به عظمت کشورشان و در عین حال گرایش زیادی به خیال‌پردازی و هرج و مرج دارند. اما این بدبختی بزرگی است که آدم روحی شریف و بزرگوار داشته باشد، اما نابغه نباشد. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
هوشمندی و حسادت دو چیز متضادند. از طرفی اگر کسی بخواهد بی‌طرفانه در مورد فردی دیگر قضاوت کند، باید افکار و عقایدی را که در گذشته داشته کنار بگذارد و عادتی هم که آدم از همنشینی با کسی که شریک زندگی‌اش است به دست آورده، ترک کند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
اگر آدم بخواهد منتظر بماند که همه‌ی مردم هوشمند شوند، امکان دارد کلی وقتش تلف شود. بعد توانستم خودم را متقاعد کنم که آن روز هرگز فرانخواهد رسید، آدم‌ها نمی‌توانند تغییر کنند، هیچ‌کس هم قادر به تغییر دادن‌شان نیست. تلاش در این راه وقت تلف کردن است… کسی که دارای نیروی اراده و قدرت روحی است، به آسانی می‌تواند فروانروای توده‌ی مردم شود. هر کس از همه جسورتر باشد، همیشه حق با اوست. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
کجا خواندم که یک محکوم به مرگ، یک ساعت پیش از اجرای حکم گفته بود، اگر قرار بود روی قله‌ی کوهی زندگی کنم، یا روی صخره‌ای نوک‌تیز که سطح کوچکی روی آن باشد، به اندازه‌ی گذاشتن پاها، سکوی کوچکی که همه سویش پرتگاه باشد، میان اقیانوسی بی‌پایان، در ظلمتی ابدی، در تنهایی مطلق، در معرض طوفان‌های دائمی، و اگر قرار باشد برای همه‌ی عمر، برای هزار سال، تا ابد روی یک متر جا بمانم، آن را به مردن ترجیح می‌دهم؟ زنده‌ماندن، زندگی کردن، به هر شکلی شده… پروردگارا، آخ که چقدر حقیقت دارد! انسان موجود پستی است… و از آن پست‌تر کسی که این پست بودن را سرزنش می‌کند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
آدم می‌تواند چیزهایی را آرزو کند _ شاید سال‌ها _ تا زمانی که می‌داند آرزویش برآورده نخواهد شد. ولی هنگامی که ناگهان در برابر این امکان قرار می‌گیرد که رویاهایش جامه‌ی عمل بپوشند، آنگاه تنها یک چیز آرزو می‌کند، که ای کاش هرگز آن را آرزو نکرده بود. داستان بی‌پایان میکائیل انده
همه می‌گویند جنگ بهترین دوست مرگ است، ولی لازم است زاویه‌ی دید دیگری در این خصوص به شما عرضه کنم. برای من، جنگ مثل یک رئیس جدید است که غیر ممکن‌ها را توقع دارد. بالای سرتان می‌ایستد و فقط یک چیز را پی‌در‌پی تکرار می‌کند «انجامش بده. انجامش بده.» در نتیجه بیشتر و سخت‌تر کار می‌کنید. کار را انجام می‌دهید، ولی رئیس از شما متشکر نیست. باز هم بیشتر می‌خواهد. کتاب‌دزد مارکوس زوساک
هنگامی که زندگی به سوی پایان خود می‌رود، _ ساعتی فرا می‌رسد که در آن گاه به اندازه‌ی یک درخشش برق نهایت‌ها یکی می‌گردد: جنبش سر گیجه‌آور و سکون همانند هم می‌شود. دایره‌ی هستی به انجام می‌رسد. دو انتهای جدا از هم به یکدیگر می‌پیوندند و مار جاودانگی دم خود را به دندان می‌گیرد. دیگر نمی‌توان دانست چه چیز آینده است و چه چیز گذشته، چه، دیگر نه آغازی هست و نه پایانی. آنچه به سر خواهیم برد آن است که به سر برده‌ایم.
وقتی که چنین ساعتی فرا می‌رسد، دیگر پاک وقت باربستن است.
جان شیفته 3و4 (2 جلدی) رومن رولان
به سان اقیانوس که آب‌ها بدان روی می‌آورند، _ و همچنان که پر می‌شود، تعادل را بی‌کم و کاست نگه می‌دارد، _ چنین است آن کس که همه‌ی آرزوها بدو روی می‌آورند، _ بی آن که آرزو بر او چیره گردد: _ این کس فرمانروای آرامش است… جان شیفته 3و4 (2 جلدی) رومن رولان
چه‌قدر در کودکی آرزوی چیزی را کردن آسان بود. آن وقت‌ها هیچ‌چیز به نظرش محال نمی‌رسید. بزرگ که می‌شوی می‌فهمی چیزهای زیادی هست که نمی‌توانی امید دسترسی به آن‌ها را داشته باشی، چیزهای ممنوع، چیزهای گناه آلود ناشایست.
اما آخر چه چیز شایسته است؟ نادیده انگاشتن تمامی امیالی که از ته دل خواهانش هستید؟
مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
مادربزرگم نظریه ی بسیار جالبی داشت. می‌گفت هریک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد می‌شویم اما خودمان قادر نیستیم کبریت‌ها را روشن کنیم. برای این کار، محتاجِ اکسیژن و شعله هستیم. در این مورد، به عنوان مثال، اکسیژن از نفسِ کسی می‌آید که دوستش داریم؛ شعله می‌تواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریت‌ها را مشتعل کند. برای لحظه‌ای از فشار احساسات گیج می‌شویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر می‌گیرد که با مرور زمان فروکش می‌کند، تا انفجار تازه‌ای جایگزین آن شود.
هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه می‌دارد. و از آن‌جا که یکی از عوامل آتش‌زا همان سوختی است که به وجودمان می‌رسد، انفجار تنها هنگامی ایجاد می‌شود که سوخت موجود باشد. خلاصه‌ی کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتشِ درون را شعله ور می‌کند، قوطی کبریت وجودش، نم بر می‌دارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمی‌شود…
اگر چنین شود، روح از جسم می‌گریزد و در میان تیره‌ترین سیاهی‌ها سرگردان می‌شود. بیهوده می‌کوشد برای سیر کردن خود غذایی بیابد، غافل از این که تنها، جسمی که سرد و بی‌دفاع بر جا گذاشته قادر بوده غذا تهیه کند. همین و بس.
مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
جامعه به اندازه‌ی کافی نمی‌داند که این بلوغ ارضا نشده‌ی اراده به همان اندازه خطرناک است که بلوغ ارضا نشده جنسی. یک ملت تندرست همیشه نیاز به هدفی برای تلاش‌های خود دارد. اگر هدف شریفی به وی ندهند، هدف رذیلانه‌ای در پیش خواهد گرفت جنایت بهتر از خلاء تهوع‌انگیز یک زندگی است که بارور نشده خشک می‌گردد! جان شیفته 3و4 (2 جلدی) رومن رولان
همان‌طور که شما چشم برای دیدن نورها و گوش برای شنیدن صداها دارید، همان‌طور هم قلبی برای درک زمان در سینه دارید. و هر زمانی که با قلب درک نشد، وقتی است که از دست رفته، مثل رنگین کمان برای آدمی نابینا و نوای بلبل خوش آواز برای آدم کر. متاسفانه قلب‌هایی وجود داره که با این که تپش دارن کر و کورن. مومو میشل انده
مل گفت «هر کدام از ما واقعاً از عشق چی میدانیم ؟ به نظر من در مورد عشق ماها تازه اول راهیم. می گوییم عاشق هم هستیم و هستیم، در این شکی نیست. من‌تری را دوست دارم و‌تری هم من را دوست دارد. شما دو تا هم همدیگر را دوست دارید. حالا فهمیدید که منظور من کدام نوع عشق است. بله، عشق جسمانی، یعنی آن میلی که آدم را به طرف یک شخص خاص سوق می‌دهد و همینطور عشق به وجود یک انسان دیگر، می‌شود گفت به ذات آن شخصی، عشق شهوانی و خب بگیریم عشق احساسی، یعنی محبت کردن هرروزه به یک آدم دیگر. اما گاهی اصلاً سردرنمی آورم که چطور زن اولم را هم دوست داشتم. اما دوستش داشتم. میدانم که داشتم. پس لابد از این نظر مثل‌تری هستم. مثل‌تری و اد.» کمی توی فکر فرو رفت و ادامه داد «یک وقتی فکر می‌کردم زن اولم را بیشتر از جانم دوست دارم. اما حالا دیگر حالم ازش به هم میخورد. واقعاً به هم میخورد. این را چطور می‌شود توجیه کرد؟ چی بر سر آن عشق آمده؟ سؤال من این است که چی بر سرش آمده؟ کاش یکی حالیم می‌کرد. وقتی از عشق حرف می‌زنیم ریموند کارور
اینجا بچه‌ها بازی ای دارند که به اش می‌گویند: جادو بازی. هر کس به تو دست بزند جادویت می‌کند. باید بی حرکت بمانی تا یکی دیگر بیاید و به ات دست بزند. آن وقت حق داری دوباره حرکت کنی. آدم چه می‌داند چه قدر طول می‌کشد تا یکی دیگر بیاید و لمسش کند ؟ گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
نیچه راجع به زن‌ها چه می‌گوید؟ می‌گوید مردها از زن‌های عاشق می‌ترسند، چون قادرند دست به هر کاری بزنند و هر چیزی را در راه عشقشان فدا کنند، چون فقط عشقشان برایشان مهم است و سایر چیزها از نظرشان بی‌ارزش. برای همین هم زن خطرناک‌ترین موجود دنیاست. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
هراس جهانشمول است، اما عدالت نه. و هر تشکیلات اطلاعاتی، هر قدر هم که بخواهد به آرمان‌های عدالت‌طلبانه‌اش وفادار بماند، در اثر وسایلی که به آن‌ها توسل می‌جوید، که جز عوامل ایجاد هراس نیستند، به فساد و تباهی کشیده می‌شود، و به جای آن‌که در خدمت عدالت قرار گیرد، که هدف و مقصود اولیه‌اش بوده، برده و عامل سرکوب می‌شود. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
بدان و مطمئن باش که همیشه در اشتباهی، چون پشت هر کدام از اسم‌های شوریدگی یک واقعیت گنگ و مبهم، سیاسی یا شخصی - مهم نیست کدامش - وجود دارد که کسی نمی‌تواند اسمش را به زبان بیاورد و مجبورت می‌کند به حق یا ناحق - فرقی نمی‌کند کدام - با لباس مبدل عمل چیزی را بپوشانی که جز شوریدگی، تشنگی، رنج، تمنا، عشقی که از نفرت تغذیه می‌کند یا نفرتی که از عشق تغذیه می‌کند نیست. خیال می‌کنی گرفتار ذهنیت شدی؟ نه، داری عینیت را تقویت می‌کنی؛ درست مثل رمان، که آخرسرش کلمات وارونه‌ی چیزی را که می‌خواهند می‌رسانند. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
خاورمیانه جغرافیای شورانگیزی است. کافی است پایت به آن برسد تا در شوریدگی‌ها و حتی خشونتش سهیم شوی. اما خشونت غربِ متجدد با انواع دیگر خشونت فرق می‌کند، چون خودانگیخته نیست. بلکه دقیقا برنامه ریزی شده است. استعمار غرب این خشونت را به خاورمیانه کشاند و پروژه صهیونیستی ادامه‌اش داد. خشونت‌های فلسطینی‌ها چیز دیگری است: یک شوریدگی. و شوریدگی آتشی است که در جا شعله می‌کشد و درجا خاموش می‌شود؛ طرح نیست، بلکه تجربه‌ای است آنی که باید زندگی‌اش کرد، و پیوندش با دین و تمام پیامدهایش جدایی‌ناپذیر است. در عوض، صهیونیسم یک برنامه است که الزاماً از دین جدا می‌شود تا با طرح غیردینی غرب، که در خشونتش سهیم است، سازگاری پیدا کند. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
رسیدن به آستانه‌ی جنگ یک شوک ضروری است برای این‌که صلح مسلح پانزده یا بیست سال دیگر دوام پیدا کند، به قدر یک نسل. خطر واقعی موقعی است که صلح، در اثر فقدان بحران‌های ادواری که به او زندگی تازه می‌بخشند دچار پوسیدگی شود. آن‌وقت است که قدم به قلمرو قضا و قدر، سردرگمی و تصادف می‌گذاریم. بحرانی که درست آماده شده باشد انعطاف‌پذیر است و می‌شود به دلخواه تغییرش داد. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
گاهی اوقات ممکن است آدم به کمک فلسفه دلش را گم کند، یا زیادی عاقل شود؛ هر چند، این را دیگر نمی‌شود فلسفه نامید، چون فلسفه چیزی نیست جز «عشق به حقیقت» ، و برای اینکه عاشق باشی باید دل داشته باشی. مسلماً اگر آدم فقط فکر کند و فکر کند و خودش را از واقعیت‌های زندگی جدا سازد، کار درستی نکرده و این فکر کردن هم به درد نمی‌خورد. محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
_تکلیف آن‌هایی که دین و ایمان دیگری دارند، این وسط چیست؟
_خب آن‌ها اشتباه می‌کنند.
_اما تو از کجا می‌دانی خودت اشتباه نمی‌کنی؟
_ایمانم این طور می‌گوید.
_خب، ایمان مردم دیگر هم، مثلاً مسلمان، به آن‌ها می‌گوید که اشتباه نمی‌کنند.
_دقیقا مسئله همین است. ما به موردی ورای نظام‌های دینی و ایمانی مختلف نیاز داریم تا به ما اجازه دهد با هم صحبت کنیم و حرف یکدیگر را بفهمیم، و این همان عقل است.
محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
_ اما آخر چرا باید به دیگران توجه کنم و آن‌ها را در نظر بگیرم؟…
_خوب اگر تو دنبال جوابی باشی که فقط منافع شخصی‌ات را تأمین کند، سخت در اشتباهی! این طوری فضا و محیط عقل عملی، یعنی اخلاق را نادیده گرفته‌ای. اخلاق خودش هدف است و در خدمت اهداف دیگر نیست. لازم نیست آدمیزاد پایبند به اخلاق باشد تا بقیه محترمش بدانند یا مثلاً به بهشت برود، بلکه آدم رفتاری اخلاقی دارد چون اخلاق این طور حکم می‌کند. رفتار اخلاقی برای خودش معتبر است و امر مطلق به حساب می‌آید.
محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
راهنمایان در مسیری که به دیگران نشان می‌دهند گام نمی‌نهند. شاید همین‌هایی هم که به اخلاقیات توجه دارند، از این طریق سعی دارند ضعف‌های اخلاقی‌شان را بپوشانند؛ یا کسی که در نظریاتش به احساسات و عواطف کودکانه توجه دارد، انگار بیشتر دنبال این است که بی‌عدالتی‌های دوران کودکی خودش را تصحیح کند. محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
وقتی کسی را از دست می‌دهید، دلتان برای خاطرات عجیبش تنگ می‌شود. دلتان برای چیزهای کوچکش تنگ می‌شود، برای لبخندش، رفتارش، آن‌طور که توی تخت از این پهلو به آن پهلو می‌شد یا اینکه به خاطرش رنگ دیوارها را عوض می‌کردید. مردی به نام اوه فردریک بکمن
هیچوقت نفهمید چرا مردم در کل زندگی ذهنشان را درگیر می‌کنند و مدام فکر و خیال می‌کنند، به جای اینکه قبول کنند چجور آدمی هستند. آدم همانی است که هست و آدم کاری را می‌کند که می‌تواند بکند، گرچه می‌تواند انجام آن را به دست یک آدم دیگر بسپارد. مردی به نام اوه فردریک بکمن
اوه هیچوقت وراج نبوده. برایش مثل روز روشن بود که این روزها این یک نقطه ضعف محسوب می‌شود. این روزها آدم باید با هر آدم کندذهنی که بغل دستش ایستاده از این در و آن در حرف بزند تا بگویند طرف «خونگرم» است. اوه اصلا نمی‌دانست چطور این کار را بکند مردی به نام اوه فردریک بکمن
اگر گوشتان را بچسبانید به دهنه‌ی این صدف‌ها، صدای موج‌های دریا را از تویشان می‌شنوید. صداها نمی‌میرند. مثلاً آوازهایی که قناری‌ها خوانده‌اند می‌شوند یاقوت. صدای بادها می‌شود پچپچه‌ی رازهای آدم‌ها. آوازهایی که آدم‌ها می‌خوانند، می‌شوند سبکی قاصدک‌ها. خنده‌های بازیِ بچه‌ها می‌شوند رنگ میوه‌ها؛ و صدای موج‌هایی هم که توی دریا‌ها آمده‌اند و رفته‌اند، توی این صدف‌ها می‌شوند خاطره این صدف‌ها. این صدا، قشنگ‌ترین آواز دنیاست. برای بچه‌ها لالایی‌ست. برای پیرها، جوانی‌ست. 1001 سال شهریار مندنی‌پور
در این آیین‌های دادرسی همیشه چیزهایی گفته می‌شود که آدم دیگر ازشان سر در نمی‌آورد، آدم‌ها خسته‌تر و پریشان‌تر از آنند که فکر کنند و این است که به خرافات پناه می‌برند… و یکی از خرافه‌ها آن است که آدم می‌تواند از روی صورت کسی، مخصوصاٌ خط لب هایش بگوید که پرونده او چگونه از آب در می‌آید محاکمه فرانتس کافکا
«بیدار شدن عجیب‌ترین کار جهان است. تا مدت‌ها بعد از نابینا شدنم متوجه زمان درست بیدار شدن نمی‌شوم. مدت‌ها طول می‌کشد تا بفهمم آدم وقتی بیدار می‌شود چه فرقی با وقت خوابیدنش می‌کند. یا این‌که آدم از کجا بیدار می‌شود و چه کسی می‌داند مرز بیداری و خواب کجاست! راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
هر انسانی دور خودش جهانی دارد؛ جهانی که رنگ، بو وحتا کلمات خاص خودش را دارد و هر فرد آن را با خودش این طرف و آن طرف می‌برد. هنگامیکه آدم‌ها از کنار یکدیگر عبور می‌کنند یا به هم فکر می‌کنند و یا با یکدیگر حرف می‌زنند، این جهان‌ها در هم فرو می‌روند و مشترکاتی پیدا می‌شوند. دلیل تفاوت جملات و افکار آدم‌ها، تفاوت همین جهان‌هاست. من اما فکر می‌کنم همه‌ی ما در جهان مشترکی زندگی می‌کنیم و هر کداممان بر حسب قدرت درونی‌مان صورتی از همین جهان واحد را درک می‌کنیم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
مادر می‌گوید خیال بزرگ‌ترین موهبت هر انسانی است. آن بیرون آدم‌ها عاشق می‌شوند اما عشق‌شان می‌گذارد می‌رود. ثروتمند می‌شوند اما ثروتشان یک‌شبه به باد می‌رود. آدم‌ها یکدیگر را به توهم ساختن جهانی بهتر می‌کشند اما جهان به هیچ‌وجه بهتر نمی‌شود. در جهانِ خیال اما می‌توان صاحب ابدی همه‌چیز شد. می‌توان هر چیزی را به دلخواه ساخت. در جهانِ خیال هر انتخابْ امکانی دیگر را منتفی نمی‌کند. این‌جا جهان بدون مرز و دود و خون و تلخی است. می‌توان همه چیز را یک‌جا داشت. می‌توان ثروتمند شد یا اگر نه فقیر، و باز ثروتمند. حتا می‌توان مُرد و زنده شد و باز مُرد و باز زنده شد و تا ابد ادامه داد. مادر می‌گوید آدم‌ها آن بیرون وقتی می‌میرند تازه وارد جهان خیال شده‌اند. وقتی که فهمیده‌اند همه‌ی عمر در چه فریب بزرگی زندگی کرده‌اند. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
می‌گوید آدم‌های آن بیرون آن‌قدر می‌دوند تا سرشان به سنگ بخورد و وقتی به خودشان می‌آیند که دیر است. تازه می‌فهمند خانه، لباس، عشق،زندگی بهتر، آدم‌ها، کار، نجات و همه‌چیز و همه‌چیز دروغی بیش نیست. می‌فهمند باید دنبال چیزی توی خودشان باشند. چیزی که فانی نیست. آن بیرون وقتی چیزی را از دست می‌دهی واقعاً از دستش می‌دهی و دیگر نمی‌توانی به دستش بیاوری، چون در واقع چیزی برای در دست گرفتن نیست. همه‌چیز مثل حباب است. آن‌جا هیچ‌چیز مال ما نیست. فقط و فقط می‌توانیم تکه‌هایی از خودمان را به دندان بگیریم و تا می‌شود از این‌که تکه‌تکه‌مان کنند بپرهیزیم. به همین خاطر است که باید پی انتخاب بهتری باشیم، جای دیگری که حسرت درش بی‌معناست. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
دست را که بیش‌تر روی سطح برگ نگه می‌دارم می‌توانم صدای جریان آب در آوندهای گیاه را بشنوم، حتا صدای پای کسانی را که از کنارش گذشته‌اند. می‌توانم دستم را روی در حیاط بگذارم و به صدای بازی بچه‌ها در کوچه گوش بدهم و چهره‌ی تک‌تک‌شان را ببینم و بفهمم بعد از بازی کجا می‌روند و چه می‌کنند. البته این دریافت هنگام مواجهه با پدیده‌های جدید به شدت پیچیده و گاه اضراب‌آور است. مثلاً یک‌دفعه که کیسه‌ای آویشن پاک می‌کنم دستم به چیزی عجیب می‌خورد. یک شیِ گرد با تیغ زیاد. شبیه جوجه‌تیغی‌ای که سال‌ها پیش سید برایم آورد. تکان نمی‌خورد. سرد است و بوی عجیبی می‌دهد. مدتی لمسش می‌کنم ناگهان حس عجیبی بهم دست می‌دهد و عقب می‌کشم. دایره‌ای زیر نبض دستم تیر می‌کشد و درون دماغم خارشی ایجاد می‌شود که گیجم می‌کند. باید از آن شی دور می‌شدم.
.
مادر پیش از آن گفته بود که احتمال دارد گیاه سمی یا حشره یا حتا مار مُرده لا‌به‌لای گیاهان باشد، اما این اولین باری است که به چیزی عجیب و غریب برمی‌خورم. مادر را که خبر می‌کنم آن شی را به دقت وارسی می‌کند و می‌گوید تاتوره است. گیاهی سمی که خاصیتی ضدّسم دارد. جوشانده این گیاه می‌تواند اعصاب را از کار بیاندازد و موجب مرگ شود. تاتوره را می‌گذارد توی شیشه‌ای در بالاترین قفسه‌ی زیر زمین. می‌گوید سرخ‌پوست‌ها این گیاه را دود می‌کنند و از خود بی‌خود می‌شوند و در این حالت آینده را پیش‌بینی می‌کنند. می‌توانند چیزهایی ببینند که دیگران نمی‌بینند. دستم را به دهان می‌برم تا طعم تاتوره را بچشم. می‌گوید بعضی‌ها به آن سیبِ دیوانه یاسیبِ شیطان می‌گویند.
راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
اولین بار بعد از شنیدن مسخ مادر از من می‌خواهد خیال کنم به حشره‌ای تبدیل شده‌ام و بعد احساسم را مانند ابتدای کتاب توصیف کنم. این اولین تمرین من برای رفتن به جهان دیگر بود. آن روز ترجیح می‌دهم پشه باشم تا سوسک. تصور می‌کنم از خواب می‌پرم و می‌بینم حشره‌ا‌ی‌ام تمام عیارم روی شکم خوابیده‌ام و تنم نرم است و دوایر سرخی دارد. پشت کمر دو بال کوچک دارم. گرسنه‌ام و دلم می‌خواهد خون فراوان بمکم. برخلاف گره‌گوآر خودم را از ترس آدم‌ها توی اتاقم حبس نمی‌کنم. در را باز می‌کنم و به مادر می‌گویم گرسنه‌ام و مجبورم برای یافتن خون بروم بیرون. بر فرازِ خیابان‌ها پرواز می‌کنم اما کسی در شهر نیست. گرسنه به خانه بر‌می‌گردم و می‌بینم لیوانی پُر از خون روی میز است. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
بالا رفتن از درخت‌ها عادت قدیمی مادر است.
مادر می‌گوید از درخت بالا که بروی بخشی از آن می‌شوی. اما من تنها کاری که از دستم بر می‌آید این است که گاهی پای درختی بایستم، یک‌لنگه‌پا، و خیال کنم درختم. مادر تا پیش از آمدن به تهران خیلی وقت‌ها بالای درخت‌ها می‌نشست و از آن بالا به زمین و آسمان و پشت دیوارهانگاه می‌کرد. به گفته‌ی خودش بهترین اتفاقات زندگی‌اش همان بالاها افتاد، مثلاً بالای همان درخت گیلاس می‌فهمد که حامله است. بدترین اتفاقات زندگی‌اش هم همان بالاها افتاد، که البته هیچ‌وقت درباره‌شان حرف نمی‌زند.
راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
مادر می‌گوید باید به جای چیزهای بزرگ بر چیزهای کوچک تمرکز کرد. می‌گوید راز رستگاری بشر همین است. راه رهایی از قید وسواس ذهنی برای چیزِ دیگری بودن. زندگی در چیزهای کوچک گسترده است، یعنی همین چیزهای روزمره‌ی کسالت‌بار. هر وقت گرفتار افکار دردناکی می‌شوم که مثلاً چرا بورخس نیستم و تا کی باید عمرم را صرف جدا کردن برگ رازقی از ساقه و کوبیدن گل در هاون کنم، یاد این حرف مادر می‌افتم که اگر یاد بگیرم معنای همین کارهای کوچک را بفهمم، زندگی حقیقی یا همان چیزی که روح ساری در جهان می‌نامندش، درونم به راه می‌افتد. دیگر مهم نیست بورخس باشم یا نباشم. حتا اگر ساعت‌ها بی‌حرکت گوشه‌ای بنشینم، در بودنم روی زمین و حتا در کوبیدنِ رازقی در هاون، در روحی شریکم که بورخس هم بخشی از آن است و آن وقت، من بورخسم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
من به جای فرار یاد گرفته‌ام به دل امر کسالت‌آور نفوذ کنم. برای همین به محض روبه‌رو شدن با این حس گوشه‌ای می‌نشینم در تاریکی و به روبه‌رو خیره می‌شوم. شروع می‌کنم بر بوها و بعد صداها تمرکز کردن و آرام‌آرام محو می‌شوم. در این محو شدن اتفاقت عجیبی می‌افتد. تنها چیزی که می‌تواند از بینش ببرد، صداست. صدای زنی که ناگهان فریاد می‌کشد: کجایی دختر! من اما جای خاصی نیستم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
در خون آدم‌ها چیزهایی هست که هیچ‌جوره نمی‌شود ازشان گذشت. این حقیقتِ محض است که آدم‌ها تمام نمی‌شوند و با خون‌شان ادامه می‌یابند. این را می‌شود از رمان‌ها هم فهمید، مثلاً برادران کارامازوف که مادر می‌گوید بهترین نمونه‌ی رمان وراثتی است، یعنی رمانی که حول محور روابط خونی شکل می‌گیرد. اگر این فرض درست باشد، حالا که من این‌جا نشسته‌ام و به خرت‌خرت صندلی و صدای افتادن زالو‌ها بر زمین گوش می‌دهم، مادر در تنِ من ادامه دارد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
تنهایی چیز پُری است و همزمان خالی. سرخ نیست چون شور نیست. گاهی ارغوانی است. یا آبی با طیف‌های گوناگون، از آبی دامن قدیمی مادر در خوی گرفته تا آبی آسمان. آدم را فرامی‌گیرد و ناگهان پُرش می‌کند. می‌ریزد پشت پلک‌ها، زیر گلو، روی شانه‌ها. پاها شروع می‌کنند به سنگین شدن و موجب می‌شود آدم به عمق برود. آن‌قدر سنگین می‌شود که نمی‌تواند از فرو رفتن سر باز بزند. در همین تنهایی است که من شروع کردم به دیدن، دیدن چیزهایی که آدم‌های معمولی به چشم‌شان نمی‌آید. آن‌ها به قدری به دیدن چیزها با دو چشم عادت کرده‌اند که توانایی حقیقی دیدن را از دست داده‌اند. در کتابی شنیده‌ام حسِ دیدن مانند حس جهت‌یابی به مرور زمان در نوع آدمیزاد از بین رفته است. قدیم‌ها که نه نقشه‌ای در کار بود و نه جاده و خیابانی، آدم‌ها مانند پرندگان چشم‌های‌شان را می‌بستند و مسیرشان را حدس می‌زدند، اما حالا ناچارند نام خیابان‌ها و کوچه‌ها را حفظ کنند و مدام توی نقشه‌ها بگردند تا خودشان را پیدا کنند. دیدن هم همین طور است، اگر از آن استفاده نکنی ذره‌ذره از دستش می‌دهی.
در این صورت وقتی به یک چیز نگاه می‌کنی فقط خود آن چیز را می‌بینی نه چیزهای دیگری را. حسِ دیدن را فقط می‌توانی در تنهایی بازیابی و تنهایی چیزی است فراوان در خانه‌ی ما.
راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
مادر می‌گوید با دانستن ابعاد دقیق هر چیز می‌توان آن را فتح کرد. می‌گوید باید خانه را فتح کرد. منظورش از فتح کردن قابل سکونت کردن است. اصولاً درباره هر چیزی که باید مالکش شود یا به کنترل خودش درش بیاورد همین را می‌گوید. مثلاً وقتی بی‌دلیل غمگین می‌شود و چند روزی توی خودش فرو می‌رود، عاقبت که با خودش می‌جنگد و از لاکش بیرون می‌آید، می‌گوید خودش را فتح کرده. وقتی بعد از چند هفته کار داروی جدیدی را که غالباً پماد است به عمل می‌آورد، می‌گوید آن را فتح کرده. در اصل این را از گوته یاد گرفته که جایی می‌گوید: اگر می‌خواهید انسان آزادی باشید باید هر روز آزادی را فتح کنید. باید اول فاتح خود بود، بعد خانه و بعد بقیه جهان، این یعنی باید دقیق به کوچک‌ترین علایم بدن خود، تغییرات در وضع باغچه یا حیاط یا دیوار کوچه توجه کرد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
فقط می‌خواستم ثابت کنم که همیشه نمی‌شود به واکنش‌های بدن خود اعتماد کنیم. فکر می‌کنم حق با من بود.
بازپرس گفت: «تقصیر شما بود که مرا عصبانی کردید.»
«معلوم است که من مقصر بودم، همیشه تقصیر بر گردن حوّای وسوسه‌گر بوده است، از طرفی، وقتی ما به این دستگاه وصل می‌شویم، کسی از ما نمی‌پرسد که عصبانی هستیم یا خیر!».
بینایی ژوزه ساراماگو
خداحافظ تا فردا…خیلی جالب است که هر روز زمان جدا شدن از یکدیگر، این جمله را به کار می‌بریم و آرزو می‌کنیم روز بعد یکدیگر راببینیم، بدون این که واقعا به این موضوع فکر کنیم که آیا فردا همه چیز همان‌گونه که ما انتظار داریم خواهد بود؟ اگر چنین اتفاقی بیفتد بی‌شک یکی از احتمالات پیچیده در قالب معجزه‌ای به وقوع پیوسته است. اگر در این مورد تردیدی وجود داشته باشد، تنها یادآوری این نکته لازم و کافی است که «روز بعد» یا همان روزی که از آن به عنوان «فردا» یاد می‌کنیم، می‌تواند برای بعضی‌ها اصلاً وجود نداشته باشد! بینایی ژوزه ساراماگو
با گذشت زمان، کم‌کم واژه‌ی سفید، واژه‌ای اهانت آمیز تلقی می‌شد و دیگر مورد استفاده قرار نمی‌گرفت. مردم سعی می‌کردند تا آن را به کار نبرند و مثلاً به یک برگه‌ی کاغذ سفید، می‌گفتند: «کاغذ بی‌رنگ» یا «شیری رنگ». حتی دانش‌آموزان، کاملاً اصطلاحات مربوط به این رنگ را فراموش کرده بودند. از همه جالب‌تر محو شدن غیرمنتظره‌ی چیستانی بود که طی نسل‌ها، والدین از بچه‌ها می‌پرسیدند و به واسطه‌ی آن هوش و ذکاوت آن‌ها را امتحان می‌کردند؛ «آن چیست که سفید است و مرغ می‌گذارد؟» از آن‌جا که مردم دیگر نمی‌خواستند از کلمه سفید استفاده کنند، کم‌کم این چیستان را بی‌معنی تلقی کردند. استدلال آن‌ها این بود که مرغ در هر کجای دنیا و از هر نژادی که باشد، تنها چیزی که می‌تواند بگذارد، تخم مرغ است و نه چیز دیگر! بینایی ژوزه ساراماگو
-نمی‌دانم چه کسی برای اولین بار اثر شعر را برای دفع عشق کشف کرد!
- «من همیشه فکر می‌کردم شعر خوراک عشق است.»
- «برای عشق سالم و درست و حسابی، شاید. چیزی که خودش قوی باشد، خوراکش را از هر چیزی می‌تواند بگیرد. اما اگر یک کشش جزئی و معمولی باشد، خب، یک غزل خوب کارش را تمام می‌کند.»
غرور و تعصب جین استین
زن نیک‌دل، لذت خود را در خود می‌یافت. از دیگران جز این نمی‌خواست که او را در تصویری که خود از ایشان می‌پرداخت خلاف نکنند. در حقیقت، او علاقه‌ای به شناختشان نداشت. آنچه را که در دیگری می‌توانست برایشان ناخوش‌آیند باشد، به بهانه‌ی آن که این «سرشت حقیقی‌اش» نیست، از میدان دید خود کنار می‌زد؛ و جز آنچه به خود او می‌مانست چیزی را در ایشان حقیقی نمی‌گرفت. بدین سان به جایی می‌رسید که جهانی برای خود می‌ساخت، سراسر انباشته به مردم خوب و بی‌ضرر، مانند خودش. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
حاکم اسپانیا جامعه ای با رهبریِ خودکامه و ظالم ساخته بود که هر تخطی و هر انحرافی را در آن خیانت تلقی می‌کرد. چنین دولت‌هایی را پیش‌تر هم دیده بودم. شهروندانشان همیشه شبیه به هم هستند. خسته. نگاه‌های بی‌حوصله و محتاط. در نبردِ مداوم با هراسی خفه‌کننده.
هنر در چنین اوضاعی رنج می‌بیند و در اسپانیا هم رنح دید. مردم از بیان نظراتشان می‌ترسیدند. می‌ترسیدند طورِ خاصی بنویسند یا برقصند. شاعرها در زندان بودند. موسیقی محلی قدغن بود. برنامه‌های متنوعِ موسیقی در رادیو جای خود را به آشپزی سنتی اسپانیا داده بود.
سیم‌های جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
تمام داستان‌های عاشقانه سموفونی هستند.
و درست مثل سموفونی‌ها، عاشقانه‌ها هم چهار مووْمان دارند:
• آلِگرو، شروع پر شور و تند
• آداجیو، نقطه‌ی عطف و آرام
• مِنوئه/اسکرِتسوُ، انقطاع‌های کوتاه در ضرب سه چهارم
• روُندوُ، تمی تکرار شونده که با قطعه‌ها یا پاساژهای مختلف منقطع می‌شود.
سیم‌های جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
شما انسان‌ها همیشه هم‌دیگر را محبوس می‌کنید. زندان. سیاهچال. چند تایی از قدیم‌ترین زندان‌هایتان مجراهای فاضلاب بود و انسان‌های محبوس در آن در کثافتِ خودشان زندگی می‌کردند. هیچ مخلوقِ دیگری چنین تکبّری ندارد یعنی محبوس‌کردنِ هم‌نوعِ خود. به خیال‌تان هم می‌آید پرنده‌ای پرنده‌ی دیگر را زندانی کند؟ اسبی اسبِ دیگر را به حبس بکشد؟ من که هرگز سر درنیاوردم. فقط می‌توانم بگویم بعضی از غمگین‌ترین صداهای من در چنین مکان‌هایی شنیده شده. آوازِ درونِ قفس اصلاً آواز نیست. التماس است. سیم‌های جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
«آدم از کجا می‌فهمه عاشق شده، مایسترو؟»
«اگر بپرسی، یعنی عاشق نیستی.»
«شما تا حالا عاشق بودید، مایسترو؟»
«کی ‹رِکوئِردوُس د لا آلهامبرا› رو نوشته؟»
«فرانسیسکو تارگا.»
«چه تکنیکی باید توی اون آهنگ استفاده کرد؟»
«تکنیکِ ترِموُلوُ.»
«تو باید از این سؤال‌ها بپرسی؛ نه سؤال‌های عاشقانه!»
«خودِ ترمولو یعنی چی، مایسترو؟»
«معنای کلمه‌ش می‌شه ‹رعشه›.»
«رعشه یعنی چی؟»
«لرزیدن. ترسیدن یا نگران بودن.»
«کِی این اتفاق می‌افته؟»
ال‌مایسترو مکث کرد. «وقتی عاشقی.»
سیم‌های جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
مرگ منتظر بود، چون او می‌خواست مسیرش را اصلاح کند، نوشیدنی افراطی و دارو را کم کند. فکر می‌کنید فضولی می‌کنم؟ چرا؟ قبلا هم گفتم عاشق شاگردانم هستم. تعریف کردم که غم‌انگیز‌ترین دیدارهای من با آن‌هایی‌ست که خیلی زود می‌روند. گفتم که تمام آینده را می‌بینم. فکر می‌کنید تقسیم این قدرت فراتر از توان من است؟ آیا باید همیشه صبر کنم تا موسیقی بمیرد؟ سیم‌های جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
من موسیقی هستم
آمده ام دنبال روح فرانکی پرستو. البته نه همه روحش. فقط ان بخش کمابیش بزرگ روحش که وقتی دنیا آمد از من گرفت. هرقدر هم که از آن تکه ی روح خوب استفاده کرده باشد من امانت هستم،نه ملک طلق. موقع رفتن باید امانتی را پس بدهید.
قریحه ی فرانکی را جمع می‌کنم و بین ارواح نوزادان بعدی پخش می‌کنم. یک روز با شما هم همین کار را خواهم کرد. بی خود نیست وقتی ناگهان اهنگ تازه ای میشنوید سرتان را بالا می‌گیرید یا با شنیدن صدای طبل و درام پا می‌کوبید
تمام انسان‌ها موسیقایی هستند
وگرنه چرا پروردگار به انسان قلب تپنده داده؟
سیم‌های جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
دیزی گیلِسپی، ترومپت نوازِ جاز، یک زمانی گفت: «تمام عمرم طول کشید تا بفهمم چه چیزی ننوازم». او از آن آدم‌های ویژه بود. حرفش هم درست بود.
سکوت موسیقی را تشدید می‌کند.
آنچه نمی‌نوازید ممکن است شیرینیِ آنچه می‌نوازید را دو چندان کند.
اما کلمات این چنین نیستند. آنچه نگویید ممکن است وجودتان را تسخیر کند.
سیم‌های جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
هیچ‌گاه در پی شکست مردی که با او می‌جنگم برنمی‌آیم، می‌گردم که اعتماد به نفسش را بشکنم. ذهنی که مشکل شک دارد نمی‌تواند خود را روی پیروزی متمرکز کند. دو مرد با هم برابرند. _ برابر واقعی _ به شرط آن که در اعتماد به‌نفسشان هم با هم برابر باشند. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
جوان‌تر که بودم باور داشتم که عشق با گذر زمان رنگ می‌بازد، مثل فنجانی جامانده در اتاق بتدریج چایش به هوا می‌رود اما آن روز وقتی من و رئیس به خانه بازگشتیم، چنان با اشتیاق و نیاز از شهد جام وجود یکدیگر نوشیدیم که احساس کردم از هر چه رئیس از من گرفته خالی شده‌ام، و در برابر از چیزهایی پر شده ام که من از او گرفته‌ام. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
سختی کشیدن مثل وزش باد شدید است. منظورم این نیست که ما را از نقاطی برمی‌گرداند که ممکن بود به نوعی برویم. و همین‌طور از ما چیزهایی را می‌کند که کنده شدنی به نظر نمی‌رسیدند، اما بعد از آن خودمان را آنچه که واقعاً هستیم می‌بینیم، نه آنچه که می‌خواستیم باشیم. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
غم چیز غریبی است، در برابر آن چه اندازه ناتوانیم. به پنجره‌ای می‌ماند که به خودی خود باز می‌شود. اتاق سرد می‌شود، و کاری از دستمان بر نمی‌آید جز این که از این سرما بلرزیم. اما پنجره‌ای است که هر بار کمتر باز می‌شود، و کمتر باز می‌شود، و روزی متعجب می‌شویم که کجا رفته است. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
صورتش پر از چین و چروک بود و در هر چروک نگرانی از چیزی را جا داده بود، از این‌رو دیگر صورتش صورت خود او نبود، بیشتر شبیه درختی بود که بر هر شاخه‌اش پرند‌ه‌ای آشیانه ساخته است. مدام در حال جنگیدن برای کنار آمدن با این نگرانی‌ها بود و از این تلاش همیشه خسته به نظر می‌رسید. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
بچه‌ها فکر می‌کنند هر اتفاق بدی که می‌افتد تقصیر آنهاست ، من هم از این قاعده مستثنی نبودم ، همچنین بچه‌ها با وجود همه شواهد بدی که وجود دارد معتقدند که همه چیز به خوبی و خوشی تمام می‌شود ، در این مورد هم با آنها فرقی نداشتم. آدمکش کور مارگارت اتوود
توی این دنیا هیچ دو انسانی واقعا به هم نزدیک نیستن… انسان تنها در حالت خود فریبی، به انسان نزدیکه… ما طوری آفریده شدیم که نتونیم با هیچ چیزی احساس نزدیکی بکنیم… باید خوشحال باشیم اگه بتونیم یه کم به خودمون یا اشیای دیگه نزدیک بشیم و احساس نزدیکی بکنیم. قصر پرندگان غمگین بختیار علی
کوچک‌تر، در خود فرو رفته، بی‌رنگ اما در عین حال نورانی به نظر می‌آمد. مثل این که نور از میان پوستش و از درونش به بیرون می‌تابید، مثل این که خارهایی از نور به صورت مه و مانند خاربنی که جلو خورشید را گرفته باشند از او بیرون می‌زد، به سختی می‌شد تأثیرش را تشریح کرد. آدمکش کور مارگارت اتوود
ناسپاسی بی‌فکرانه سلاح جوانی است؛ بدون آن چگونه می‌توانند در زندگی پیش روند. پیران برای جوانان آرزوی خوشبختی می‌کنند، اما آرزوی بدبختی هم می‌کنند: دوست دارند آن‌ها را نابود کنند و سرزندگیشان را خفه کنند، و خودشان جاودان باقی بمانند. جوانان، اگر بدخلقی و جلفی نکنند گذشته شکستشان می‌دهد، گذشته دیگران که به شانه آن‌ها سوار شده است. خودخواهی فرصتی است که نجاتشان می‌دهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
تا جوان هستید فکر می‌کنید هر کاری که می‌کنید قابل دور انداختن است. از حالا به حالا حرکت می‌کنید، وقت را در دست‌هایتان مچاله می‌کنید و دورش می‌اندازید. شما اتومبیل تندرو خودتان هستید. فکر می‌کنید می‌توانید از شر اشیا و مردم خلاص شوید، آن‌ها را پشت سرتان بگذارید. درباره عادت آن‌ها به برگشتن چیزی نمی‌دانید.
در رؤیاها زمان یخ زده است. هیچ وقت نمی‌توانید از جایی که بودید بیرون بیایید.
آدمکش کور مارگارت اتوود
یک سرود مذهبی می‌گفت، خدا هیچ وقت نمی‌خوابد چشمانش برای یک چرت زدن بیجا بسته نمی‌شود. در عوض شب‌ها دور و بر خانه‌ها می‌گردد و جاسوسی مردم را می‌کند تا ببیند اگر مردم به اندازه کافی خوب هستند بیماری بدی بفرستد و کارشان را بسازد، یا از یک هوس دیگر لذت ببرد. به هر حال دیر یا زود یک کار ناپسند از او سر می‌زد، مثل بیشتر کارهایی که در تورات کرده است. آدمکش کور مارگارت اتوود
چرا این‌قدر به نوشتن خاطراتمان علاقه‌مندیم؟ عکس‌های قاب کرده‌مان را، دیپلم‌هایمان را، کاپ‌های روکش نقره‌شده‌مان را به نمایش می‌گذاریم؛ حروف اول ناممان را روی ملافه‌هایمان می‌دوزیم، ناممان را روی تنه درختان حک می‌کنیم، یا با خط بد روی دیوارهای دستشویی می‌نویسیم. همه این‌ها زاییده یک احساس است: امید، یا به کلام ساده‌تر جلب توجه! حداقل در پی شاهدی هستیم. نمی‌توانیم تحمل کنیم صدایمان، مانند رادیویی که از کار می‌افتد، سرانجام ساکت شود. آدمکش کور مارگارت اتوود
مادرم به پرستارهایی که در بیمارستان‌های مختلف از پدرم مراقبت کرده بودند حسادت می‌کرد. دلش می‌خواست پدرم سلامتی‌اش را فقط مدیون او بداند، می‌خواست پدرم به وفاداری خستگی‌ناپذیر او اهمیت دهد. دیکتاتوری روی دیگر فداکاری است. آدمکش کور مارگارت اتوود
خطر آن‌جاست که بخواهی چیزها را از فاصله خیلی نزدیک ببینی و چیزهای زیادی ببینی، بی‌اهمیت شدن او و همراه آن بی‌اهمیت شدن خود را. بعد با واقعیت خلأ از خواب بیدار شوی، و همه چیز نابود شده.
پایان یافته. چیزی برایش نمانده. محروم مانده.
آدمکش کور مارگارت اتوود
در ماجرای عاشقانه حریم رعایت می‌شود. ماجرای عاشقانه یعنی نگاه کردن به خود در پشت پنجره‌ای که با شبنم تار شده است. ماجرای عاشقانه یعنی به چیزی فکر نکردن: آن‌جا که زندگی خرناس می‌کشد و له‌له می‌زند، ماجرای عاشقانه فقط آه می‌کشد. آیا بیش‌تر می‌خواهد. سهم بیش‌تری از او را می‌خواهد؟ آیا تمام تصویر را می‌خواهد؟ آدمکش کور مارگارت اتوود
خداحافظی‌ها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند، اما مطمئناً بازگشت‌ها بدترند. حضور عینی انسان نمی‌تواند با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند. زمان و فاصله لکه‌ها را محو می‌کنند؛ بعد ناگهان عزیز سفر کرده باز می‌گردد و نور بی‌رحم آفتاب هر نقطه صورت، حتی جوش‌ها و چروک‌ها و موهای ریز را هم به خوبی نشان می‌دهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
ما زندانیان جنگ هستیم. رؤیاهای ما عقیم مانده‌اند. به هیچ‌جا تعلق نداریم. کشتی ما بر روی دریاهای متلاطم و پر عذاب سرگردانند. شاید هرگز اجازه‌ی لنگر انداختن در ساحل را به دست نیاوریم. تأسف‌های ما هرگز به اندازه‌ی کافی غمبار نیستند، شادی ما هرگز به اندازه‌ی کافی شاد نیست، رؤیاهای ما هرگز به اندازه‌ی کافی بزرگ نیستند، زندگی ما هرگز به اندازه‌ی کافی ارزش نخواهد داشت، تا به آن‌ها اهمیت داده شود. خدای چیزهای کوچک روی آروندهاتی
وقتی وارد اتاق شد، قبل از همه تابلویی توجهش را جلب کرد… تابلوی چند پرنده‌ی تنها که روی قفسی خالی نشسته و به افقی دور خیره شده‌اند… برای نخستین بار احساس کرد که پرنده‌ها به این می‌اندیشند که آیا پرواز کنند یا به قفس برگردند قصر پرندگان غمگین بختیار علی
مرگ معنی ندارد. هیچ چیز عوض نمی‌شود. ما در جای خود قرار داریم و همه چیز به همان منوال سابق ادامه می‌یابد. می‌توانم مانند گذشته، همان طور که عادت داشتیم، به یکدیگر فکر کنیم و با هم به لطیفه هایمان بخندیم. تنها جسم است که نمی‌بینیم اما در فکر و ذهنمان آن که رفته همان گونه که بوده، هست چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
نمی دانم چگونه تصور می‌کردیم، همه آسودگی ها، تمامی خوشبختی‌ها با قدم گذاردن به جایی که کوچکترین شناختی از آن نداشتیم، امکان پذیر می‌شود. اگر بزرگترین ترس انسان، رو به رو شدن با ناشناخته است، چرا برای ما بزرگترین خوشبختی رفتن به سوی آن شده بود چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
تا آن جا که به یاد دارم تقریبا همه دور و بری‌های مان با عشق مخالف بودند و آن را خلاف اخلاق جامعه می‌دانستند. آنهایی که عاشق یکدیگر بودند تا جایی که می‌توانستند آن را از یکدیگر پنهان نگه می‌داشتند. عشق حسی بود که بهتر بود در پرده ای از سکوت بماند. خانواده ما، خویشان و دوستانمان هرگز به خوشی‌های واقعی زندگی شان اعتراف نمی‌کردند. حتی خندیدن و شاد بودن همراه با ترس و نگرانی بود. چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
فاخته دنیایی را که من در آن زندگی می‌کنم نمی‌شناسد. او فقط دنیای خودش را می‌شناسد که در آن در بند است، دنیایی پر از آرزوهای برآورده نشده و آینده ای نامعلوم. دنیایی که من در آن زندگی می‌کنم همه آن چیزی است که او آرزویش را دارد. او نمی‌داند دنیای من همه حسرت آن چیزهایی است که از دست داده ام چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
می گوید: شما به رسومی که مال هزار سال پیش است چسبیده اید. از این که پس از این همه سال زندگی در این جا هنوز هم دست از آنها بر نمی‌دارید تعجب می‌کنم. می‌گویم: ستاره جان، دخترم، آدم روشنفکر سعی می‌کند آداب و رسوم مزاحم و آنهایی را که مانع پیشرفت انسان است از میان بر دارد. رسومی که ما داریم مزاحم نیست. مگر همین انگلیسی‌ها که تو این قدر خودت را به آنها نزدیک حس می‌کنی دست از رسوم خود بر می‌دارند و اگر به کشور دیگری بروند همه چیز را فراموش می‌کنند؟ اینها هر جا رفته اند و هر جا می‌روند به جای این که در فرهنگ کشور جدید حل شوند، آنها را با فرهنگ خودشان آشنا می‌کنند. هر جا می‌روند شهرکی انگلیسی بر پا می‌کنند و اگر نتوانند مردم را به تقلید از آداب و رسوم انگلیسی تشویق کنند، خودشان اما همان زندگی انگلیسی وار را دنبال می‌کنند. نمونه اش هنوز در کشور خود ما هست چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
کلاغ‌ها را از دور نگاه می‌کنم، پرنده‌های باوقار و مغرور که به استقلال خود پای بندند. نگاهشان که می‌کنم حس می‌کنم هر قدمی که بر می‌دارند سرشار از آزادی و غرور است، شاید از این رو است که کمتر کسی دوستشان دارد. نمی‌توانند به کسی اعتماد کنند، همیشه به نحو برخورنده ای چپ چپ به آدم نگاه می‌کنند و اولین حرکتشان در جهت دور شدن است. چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
یک بار در رستورانی نزدیک کلاسمان غذا می‌خوردیم، چِک به زن و شوهری که چند دورتر از ما نشسته بودند و در سکوت غذا می‌خوردند اشاره گرد و گفت: ببین این زن و شوهر نمونه هستند. بعد از بیست سی سال زندگی، همه این طوری می‌شوند. من و لیانا اعتراض کردیم. چِک گفت: چند نوع ازدواج داریم. یک دسته آنهایی که نسبت به هم عشق واقعی دارند. ارزش یکدیگر را می‌دانند و در هر شرایطی کنار هم می‌مانند. یک دسته هستند که نسبت به هم بی تفاوت اند و کاری به یکدیگر ندارند، زندگیشان از روی عادت است تا علاقه. دسته دیگر با خشم و نفرت کنار هم زندگی می‌کنند و کاری ندارند جز رنج دادن دیگری. چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
«چِک» می‌گوید: ما مهاجریم. از چکسلواکی آمده ایم. از تصور روزهایی که مادرم می‌گذراند پشتم می‌لرزد. گاهی شب که به خانه می‌رسم به نظرم می‌آید او همان جا که صبح وقت خداحافظی نشسته بود، به جا مانده است چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
کاش می‌توانستیم در قطارهای در حال حرکت باشیم و جز یک بلیت دائمی نداشته باشیم. می‌توانستیم مردم را تماشا کنیم و برای زندگیشان داستان ببافیم. زندگی هایی که شبیه هم هستند و کوچکترین شباهتی به هم ندارند، مانند ابرها… چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
خاله ماه و غلام خان از خنده‌های بلد و تمام نشدنی و پچ پچ کردن‌های ما ناراحت نمی‌شدند. غر نمی‌زدند و مانند کارآگاه‌ها مواظب مان نبودند. هیچ وقت نمی‌گفتند باید ساکت باشیم و شیطانی نکنیم. یک بار غلام خان به خاله ماهَم گفت: این بچه‌ها شیطان هستند ولی بی تربیت نیستند. خاله ماهَم گفت: برای بچه‌ها صدا جزیی از زندگی است، برای بزرگترها سکوت جزیی از زندگی می‌شود. چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
با مرور زمان آدم جراتش را از دست می‌دهد. آن کسی که روزی خدا را بنده نبود دیگر خودش را هم نمی‌شناسد. بدتر از همه این است که طوری به این چشم پوشی عادت می‌کنی که خودت هم نمی‌فهمی چطور در دام افتاده ای. یک روز چشم باز می‌کنیم و می‌بینیم برای هر چیزی دیر شده چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
حالا اینجا بودم. نشسته بودم و به صدای باران گوش می‌کردم. اگر همین الان می‌مردم در هیچ کجای دنیا حتا یک قطره اشک هم برایم ریخته نمی‌شد. نه اینکه دلم چنین بخواهد ولی خیلی غیرعادی بود. آدمی فلک‌زده با چه حد می‌تواند تنها شود؟ ولی دنیای بیرون پر از بی‌مصرف‌های پیر و تنبلی مثل من بودند. نشسته بودند و به صدای باران گوش می‌دادند و فکر می‌کردند چه بر سر زندگی‌شان آمد. این درست زمانی است که می‌فهمی پیر شده‌ای، وقتی که می‌نشینی و در شگفتی که همه چیز کجا رفت. عامه پسند چارلز بوکفسکی
آدمهای بزرگ فکرهای از پیش ساخته شده ای دارند و هرگز خیالبافی نمی‌کنند و هر گز هم نمی‌توانند فکر کنند که چیز دیگری هم غیر از دانسته‌های آنها وجود داشته باشد. بعضی وقتها آدمی پیدا می‌شود که می‌خواهد چیز ناشناخته ای را به مردم بشناساند و همیشه هم مردم به ریشش می‌خندند و حتی گاهی هم اتفاق می‌افتد که او را به زندان می‌اندازند… و سرانجام پس ازمرگ آن مرد است که مردم متوجه می‌شوند حق با او بوده. آنوقت مجسمه اش را می‌سازند و این همان کسی است که به او می‌گویند نابغه! تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
دخترک لبخند می‌زد چون در میان باغی پر گل از خواب بیدار شده بود. نرگسها در اطراف میز کنار تختخواب روییده بودند، رواندازش تبدیل شده بودند به لحاف نرمی از بنفشه. روی قالی را گلهای وحشی پوشانده بود… دختر کوچولو دیگر سقف را نگاه نمی‌کرد. به گلها خیره شده بود. همان شب پاهایش شروع کردند به حرکت. زندگی، دوباره برایش خوشایند شده یود تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
همان روز بود که تیستو فهمید چرا باغبان‌های پیر کمتر با مردم حرف می‌زنندف چون این باغبان‌ها با گلها حرف می‌زنند. حتماً خودتان این را خوب می‌فهمید که خوشآمد گفتن به تمام گل سرخ‌ها و یا میخکها دیگر برای آدم نفسی باقی نمی‌گذارد که آخر شب بگوید شب بخیر آقا، یا نوش جان خانم… {باغبان} سبیلو از یک گل به گل دیگر سرکشی می‌کرد و نگرانی سلامتی تک تک گل‌ها بود. تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
آدم بزرگ‌ها در باره همه چیز فکرهای از پیش ساخته شده ای دارند که وادارشان می‌کند بدون فکر کردن حرف بزنند. و می‌دانیم که فکرهای از پیش ساخته شده همیشه عقاید نادرستی بوده است. این عقاید مال سالها پیش است و معلوم نیست به دست چه کسانی ساخته و پرداخته شده است. اینها دیگر حسابی هم کهنه شده ، ولی چون تعداد این عقاید و افکار زیاد است، و درباره همه چیز هست ؛ کمتر اتفاق می‌افتد که کسی آنها را عوض کند و یا تغییری درشان بدهد تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
امی عزیز، برای دفاع از خودم به اطلاع می‌رسانم: من هر روز برایتان نوشتم، ولی فقط آن‌ها را نفرستادم و همه را یکباره پاک کردم. در حین گفتگویمان تقریبا به نکته تفکر برانگیزی برخوردم. شما، این یک ذره امی با شماره کفش سی و هفت، کم کم دارید برای من جالب‌تر از آن می‌شوید که در چهارچوب گپ زدن ما می‌گنجد. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
امی عزیز، حواستان است که ما مطلقا چیزی از همدیگر نمی‌دانیم؟ ما موجودات خیالی و انتزاعی می‌آفرینیم، تصاویر موهوم و خیالی از یکدیگر می‌سازیم. سوال هایی می‌کنیم که همه جذابیتشان به این است که جواب داده نشوند.
اما غیر از این چه؟ هیچ. هیچ آدم دیگری دور و بر ما وجود ندارد؟ هیچ جا زندگی نمی‌کنیم، سنی نداریم، چهره ای نداریم. فقط صفحه کامپیوترهایمان را داریم، هر کدام سرسخت و مرموز برای خودمان و یک سرگرمی مشترک: برای ما یک شخص کاملا غریبه جالب است. «براوو»
مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
نه امی، شما هر کسی نیستید. به خصوص برای من. شما مثل صدای دوم درون من هستید که در طول روز همراه من است. شما از دیالوگ تنهای درونی من یک گفتگو به وجود آورده اید. شما زندگی درون مرا وسعت می‌بخشید.
امی، من می‌ترسم از اینکه ندای دوم خودم را از دست بدهم، ندای امی را. من می‌خواهم او را نگه دارم. او برای من غیرقابل صرف نظر کردن شده است.
مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
گذشته‌ها قابل تکرار نیستند همان‌طوری که از اسمش پیداست، آن زمان گذشته است. دوران جدید ممکن نیست مثل قدیم‌ها باشد و اگر اصرار بر این کار بورزید، مثل عده‌ای که با افسوس به آن نگاه می‌کنند، به نظر پیر و مستعمل می‌آیید. آدم هیچ وقت نباید به خاطر قدیم‌ها غصه بخورد. کسی که عزای گذشته را می‌گیرد، پیر و عزادار است. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
انسان در زندگی واقعی، چنانچه مجبور باشد، اگر بخواهد دوام بیاورد و از نفس نیفتد، باید دائماً با احساسات و عواطف خود به شکلی کنار بیاید: در آن موقعیت من نمی‌توانم عکس العمل نشان دهم! این یکی را باید قبول کنم! آن یکی را باید نادیده بگیرم! انسان دائماً احساسات خود را با اوضاع اطرافش تطبیق می‌دهد، با آن‌ها محتاط رفتار می‌کند، آنچه را دوست می‌دارد در قالب صدها نقش کوچک روزمره بروز می‌دهد، آن‌ها را متعادل و موزون می‌کند، برای این‌که ساختار کلی از هم نپاشد، چون خود جزئی از آن است. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
تو عادت بدی داری به سفر کردن، ولی می‌دانم که بر می‌گردی. مگر نه این که وطن تو همین جاست؟ همان کوچه؟ همین شهر؟ می‌روی و باز مثل همیشه بر می‌گردی به یاد من؛ به وطن. ایمان دارم من به برگشتن تو و آن شعر بالینسکی که برای بچه‌های لهستانی اصفهان سروده:
تو به اصفهان باز خواهی گشت
آن سان که چوپان به دره‌ها…
در سایه‌ی سیم‌گون عصری آرام
تو به اصفهان باز خواهی گشت
ذهنت آزاد، فکرت رها
نرم در افق‌هایش جاری می‌شوی
گم می‌شوی در آبی‌های شهر
در زیبایی میدان‌ها
و نجوای موزون بازارها…
تپش قلبت را
و ضربان نبض زمان را از یاد خواهی برد…
چه سعادتمند خواهی بود، چه سعادتمند!
تو به اصفهان باز خواهی گشت مصطفی انصافی
من می‌دانم که عشق مثل کاری در تاریکی است، شما مجبور باشید دست‌های کثیفی را بگیرید و اگر نتوانید هیچ اتفاق جالبی رخ نمی‌دهد. در عین حال باید فاصله دقیق را بین افراد پیدا کنید. اگر زیاد نزدیک شوید سلطه‌جو می‌شوند و اگر دور باشید از شما رانده می‌شوند. چطوری می‌شود اندازه یک رابطه را درست نگاه داشت؟ نزدیکی حنیف قریشی
شما تعجب می‌کنید که چرا مردم تحمل می‌کنند. ولی آن‌ها عادت کرده‌اند و فکر نمی‌کنند که هر چیز می‌تواند جورِ دیگری هم باشد. این زیاده‌خواهی مردم نیست که مرا شگفت‌زده می‌کند بلکه از این‌که چقدر کم توقع هستند تعجب می‌کنم. نزدیکی حنیف قریشی
به نظر من زن‌ها خیلی خوشبخت هستند که در آن واحد دارای دو خط مشی هستند. یک بخش مربوط به خودشان و بخش دیگر نقش آن‌ها در تاریخ است. آن‌ها بیشتر از ما، به زندگی‌شان می‌رسند؛ آن‌ها تجربه می‌کنند؛ خیلی بیشتر از ما مشتاق به تغییر آدم‌ها هستند. نزدیکی حنیف قریشی
آیا صحت دارد که عشق اول، تنها عشق راستین زندگی انسان است؟ آیا درست است که پس از خاموشی شعله‌های نخستین عشق، مرد و زن تنها براساس نیازهای مادی‌شان انتخاب می‌کنند و آن‌گاه احساسات و مناسک آن تجربه‌های پاک نخستین را بار دیگر برقرار می‌کنند؟ عشق در زمستان آغاز می‌شود سایمن ون‌بوی
چه‌طور ممکن است دو نفر بدون این‌که قصه‌های قدیمی‌شان را برای هم تعریف کرده باشند این‌چنین با هم احساس صمیمیت کنند؟ آدم‌ها به سنی می‌رسند که داستان دیگر برای‌شان مهم نیست. داستانی که یک‌بار عاشقانه روایت شد به موجی بدل می‌شود که هیچ‌گاه کاملاً به ساحلِ بیان شدن نمی‌رسد. چیزی به نام سرنوشت وجود ندارد، گرچه تصادفی نیز در کار نیست. عشق در زمستان آغاز می‌شود سایمن ون‌بوی
دو آتش نشان وارد جنگلی می‌شوند تا اتش کوچکی را خاموش کنند. آخر کار وقتی از جنگل بیرون می‌آیند و میروند کنار رودخانه ، صورت یکی شان کثیف و خاکستر است و صورت آن یکی به شکل معصومانه ای تمیز.
سوال: کدامشان صورتش را می‌شوید ؟
اشتباه کردید، آن که صورتش کثیف است به آن یکی نگاه می‌کند و فکر میکند صورت خودش هم همان طور است.
اما آن که صورتش تمیز است می‌بیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته است و به خودش می‌گوید: حتما من هم کثیفم ، باید خودم را تمیز کنم
زهیر پائولو کوئیلو
استر می‌پرسد چرا مردم غمگینند ؟
پیرمرد جواب می‌دهد ساده است مردم اسیر سرگذشت شخصی شانند. همه اعتقاد دارند هدف این زندگی پیروی از یک برنامه است. کسی از خودش نمی‌پرسد که آیا این برنامه خود اوست یا شخص دیگری آن را برایش ریخته است. تجربه کسب میکنند خاطره می‌اندوزند مال جمع می‌کنند ونظرات دیگران را بر دوش می‌کشند که بسیار سنگین‌تر از تحمل آنهاست بنابر این رویاهای خودشان را از یاد می‌برند…
زهیر پائولو کوئیلو
امامی توانستم جمله ای انتخاب کنم که زمانی که مردم روی سنگ قبرم بنویسند
«اوزمانی مرد که هنوز زنده بود»
شاید جمله متناقضی باشد اما خیلی‌ها را می‌شناختم که دیگر از زنده بودن دست کشیده بودند هرچند همچنان کار می‌کردند می‌خوردند وفعالیت‌های اجتماعی اشان را پیگیری می‌کردند به شکلی خودکار همه کار می‌کردند ولحظه جادوئی همراه با هر روز را درک نمی‌کردند مکث نمی‌کردند تا به معجزه ای زندگی بیندیشند فکر نمی‌کردند که هر دقیقه ممکن است آخرین دقیقه زندگی آنها بر روی زمین باشد…
زهیر پائولو کوئیلو
اگر کسی بتواند بی قید وشرط محبوبش را دوست بدارد عشق به خدا را نشان می‌دهد اگر عشق به خدا را تجلی بدهد همنوعش را هم دوست می‌دارد ،اگر همنوعش را دوست بدارد خودش را هم دوست می‌دارد ،اگر خودش را دوست بدارد همه چیز بر می‌گردد سر جای خودش تاریخ عوض می‌شود.
تاریخ هیچ گاه به خاطر سیاست یا فتوحات یا فرضیه پردازی یا جنگ عوض نمی‌شود از آغاز زمان دیده ایم که این چیزها فقط تکرار می‌شود چیزی را عوض نمی‌کند تاریخ وقتی عوض می‌شود که بتوانیم از انرژی عشق استفاده کنیم همانطور که از انرژی باد دریا یا اتم استفاده می‌کنیم…
زهیر پائولو کوئیلو
تازگی‌ها به چیزی پی برده ام دوست واقعی کسی است که موقع پیشامدهای خوب کنار آدمی است کسی که کنار ما بالا وپایین می‌پرد وبه خاطر موفقییت‌های ما شادی می‌کند. دوست کاذب کسی است که با آن قیافه غمگین وآن همدردی فقط در لحظه سختی ظاهر می‌شود ودر واقع مشکلات ما تسلی است برای زندگی نکبت بار خودش پارسال در آن بحران آدم هایی آمدند که تا به حال هیچ وقت ندیده بودمشان می‌خواستند تسلی ام بدهند حالم از این کارشان به هم می‌خورد زهیر پائولو کوئیلو
استر زهیر من. .
او تمام فضا را پر کرده او تنها دلیل زنده بودن من است به اطراف نگاه می‌کنم خودم را برای کنفرانس آماده می‌کنم ومی فهمم چرا به استقبال ترافیک ویخ وجاده رفتم ،رفتم تا به یاد بیاورم هر روز باید خودم را بازسازی کنم ،تا برای اولین بار -در سراسر زندگی ام -بپذیرم که انسانی را بیش از خودم دوست دارم
زهیر پائولو کوئیلو
بعضی‌ها خوشبخت به نظر می‌آیند چرا که کارشان را راحت کرده اند واصلا به موضوع فکر نمی‌کنند ،بعضی‌ها برنامه ای دارند شوهر می‌کنم ،خانه می‌خرم ،دو تا بچه می‌آورم ،یک خانه ییلاقی می‌خرم ،سرشان به این گرم است ومثل گاو دنبال گاوباز می‌دوند ،غریزی واکنش نشان می‌دهند پیش می‌روند. اما اصلا نمی‌دانند مقصدشان کجاست می‌توانند ماشین بخرند حتی گاهی می‌توانند یک فراری بخرند. فکر می‌کنند معنی زندگیشان همین است. وهیچ وقت چیزی نمی‌پرسند. اما با این همه چشمهایشان غمی را نشان می‌دهد که حتی خودشان هم از وجودش در جانشان خبر ندارند. تو خوشبختی ؟ زهیر پائولو کوئیلو
کافی است توجه کنید هر گاه آماده باشید آموزه‌ها هم به شما می‌رسد همواره اگر به نشانه‌ها توجه کنید هر چه را برای گام بعد نیاز دارید به شما خواهد آموخت.
انسان دومشکل بزرگ دارد اینکه از کجا باید شروع کند ودوم کجا باید توقف کند…
زهیر پائولو کوئیلو
چرا یک زن مرده همیشه زنی بی‌دفاع است؛ دیگر قدرتی ندارد، دیگر هیچ تأثیری نمی‌گذارد، دیگر به خواسته‌ها یا علایقش احترام نمی‌گذارند، زن مرده نمی‌تواند چیزی بخواهد، آرزوی چیزی را بکند، تهمتی را انکار کند. هرگز آن قدر نسبت به او ترحمی چنان رقت‌انگیز، چنان رنج‌آور احساس نکرده بود که پس از مرگش می‌کرد. جهالت میلان کوندرا
احساس مرده‌ای را داشت که پس از بیست سال، سرش را از قبر بیرون می‌آورد و باز جهان را می‌بیند: پایش را با کم رویی کسی که عادت به راه رفتن را از دست داده، روی زمین می‌گذارد؛ فقط جهانی را می‌شناسد که در آن زندگی کرده، اما مدام با بقایای دوران زندگی‌اش برخورد می‌کند؛ شلوارش، کراواتش را بر تن بازماندگان می‌بیند، که به گونه‌ای کاملاً طبیعی، آن‌ها را بین خود تقسیم کرده‌اند؛ همه چیز را می‌بیند و ادعای هیچ چیز نمی‌کند: مردگان معمولاً کم‌رویند. جهالت میلان کوندرا
مهربانی گوستاف، که به عقیده‌ی همه یکی از خصوصیات اصلی، شگفت‌انگیز، و تقریباً بعید شخصیتِ او بود، چشم‌های ایرنا را خیره کرده بود. گوستاف همین‌طور برای زن‌ها چرب‌زبانی می‌کرد و خیلی دیر می‌فهمیدند این مهربانی، بیش‌تر سلاح دفاعی است تا ابزار اغواگری. پسربچه‌ی عزیزدردانه‌ی مادرش، که قادر نبود تنها و بدون مراقبت زن‌ها زندگی کند. اما در عین توقعات، بحث و جدل‌ها، گریه‌ها، و حتا بدن‌های بیش از حد حاضر و مهربان آن‌ها را به زحمت تحمل می‌کرد. برای آن‌که بتواند نگه‌شان دارد و در عین حال از آن‌ها بگریزد، با مهربانی بمباران‌شان می‌کرد و در سایه‌ی موج انفجار گسترش‌یابنده، پا به فرار می‌گذاشت. جهالت میلان کوندرا
سه شنبه ، خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود ، از کوچه ای می‌گذشت که همان پیچ و خم خوابها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت ، می‌بارید. پشت پنجره‌های دو طرف کوچه ، پرده ای از گرمای بخاری‌ها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته می‌داد. یوزپلنگانی که با من دویده‌اند بیژن نجدی
مرتضی در حیاط به صورتش آب زد، دستهایش را روی گوشهایش گذاشت تا سکوت سیاه شده ی باغچه را نشنود. قدمهایش را روی صدای قد کشیدن علفها ریخت و تا به خانه ی قهوه چی برسد یک پل از روی رودخانه گذشت. یک جاده ی مالرو بین دو مزرعه افتاد، یک پنجره خودش را باز کرد. یوزپلنگانی که با من دویده‌اند بیژن نجدی
نیمی ازسنگها،صخره ها، کوهستان را گذاشته ام
با دره هایش، پیاله‌های شیر
به خاطر پسرم.
نیم دگر کوهستان، وقف باران است.
دریایی آبی و آرام را
با فانوس روشن دریایی می‌بخشم به همسرم.
شب‌های دریا را
بی آرام، بی آبی نوع ادبی داستان”
با دلشوره فانوس دریایی
به دوستان دور دوران سربازی
که حالا پیر شده اند.
رودخانه که میگذرد زیر پل
مال تو
دختر پوست کشیده من بر استخوان بلور
که آب
پیراهنت شود تمام تابستان.
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کویر بدهید،ششدانگ.
به دانه‌های شن، زیر آفتاب
از صدای سه تار من
سبز سبز پاره‌های موسیقی
که ریخته ام در شیشه‌های گلاب و گذاشته ام
روی رف
یک سهم به مثنوی مولانا
دو سهم به “نی” بدهید.
و می‌بخشم به پرندگان
رنگها،کاشی ها،گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویده اند
غار و قندیل‌های آهک و تنهایی
و بوی باغچه را
به فصلهایی که می‌آیند
بعد از من…
“بیژن نجدی”
یوزپلنگانی که با من دویده‌اند بیژن نجدی
نمی توان دختری بی گناه را به مرز جنون رساند ، حامله اش کرد ، جسدش را در عمق هشت فوتی زمین دفن کرد و زندگی را به همان شکل سابق ادامه داد. مردی که این کارها را کرده باید مجازات شود. اگر دنیا جزایش را ندهد ، خودش باید خود را مجازات کند. کتاب اوهام پل استر
جلو کمد هلن می‌ایستادم و لباس‌هایش را لمس می‌کردم، ژاکت‌ها و پولوورهایش را مرتب می‌کردم، لباس‌هایش را از چوب رختی در می‌آوردم و روی زمین پهن می‌کردم. یک بار یکی از لباس‌هایش را تنم کردم و بار دیگر لباس‌های زیر هلن را پوشیدم و آرایش کردم. تجربه‌ی لذت‌بخشی بود و تکرارش کردم و بعد از چندبار آزمایش متوجه شدم عطر حتا از رژ لب و ریمل هم مؤثرتر است. عطر، او را واضح‌تر از دیگر وسایل شخصی‌اش به من بر‌می‌گرداند و با عطر، هلن زمان بیشتری در کنارم می‌ماند. خودم را به دوزهای کوچک عطر عادت داده بودم و برای همین توانستم تا آخر تابستان شیشه را نگه دارم. کتاب اوهام پل استر
… شاید فقط یک تونل وجود داشت، تاریک و خلوت: تونل من، تونلی که من کودکی، جوانی و همه عمرم را گذرانده بودم. و در یکی از قسمتهای شفاف دیوار سنگی من این دختر را دیده بودم و ساده اندیشانه باور کرده بودم که در تونلی موازی تونل من حرکت می‌کند، درحالی که در واقع او متعلق به جهان پهناور، جهان نامحدود کسانی بود که در تونل زندگی نمی‌کردند… تونل ارنستو ساباتو
من هیچ وقت نتوانسته ام یک رمان روسی را تا آخر بخوانم. خیلی کسالت اورند. آدم فکر می‌کند هزاران شخصیت در رمان هستند و در پایان مشخص می‌شود که فقط ۴ یا ۵ نفرند. آیا کلافه کننده نیست که تازه با مردی به نام آلکساندر آشنا شده باشید که یکهو او را ساشا و بعد ساشکا و بالاخره ساشنکا بنامند و یک دفعه نام پرتصنعی مثل آلکساندر آلکساندروویچ بونین و بعد از آن هم فقط آلکساندرو ویچ بخوانند. و هنوز نفهمیده اید کجا هستید که دوباره پرتتان می‌کنند یک جای دیگر. این کار پایانی ندارد. هر شخصیتی برای خودش یک خانواده تمام و کمال است تونل ارنستو ساباتو
من عادت به نبشتن نداشته‌ام، چون نمی‌نویسم، در من می‌ماند و هر لحظه مرا روی دیگر می‌دهد سخن بهانه است، چون در کلام می‌آید خود را محجوب می‌کند تا سخن به خلق برسد، تا در حجاب نه آید کی توان سخن به خلق رسانیدن که در حجابند؟
و در عمرش هیچ چیز ننوشت و سرانجام همه چیز در او ماند و به ما هم یادآور شد که:
عرصه سخن بس تنگ است، عرصه معنی فراخ است. از سخن پیشتر آیید، تا فراخی بینی و عرصه بینی.
کیمیا خاتون (دختر رومی) موریل مائوفروی
چرا این میل در آدمی همیشگی است که خود را فریب دهد، گوشه‌ای تاریک را در انتهای خیال نقاشی کند، با آب و رنگ آسمانش را آبی آبی کند، باغچه‌ای سبز در آن بنشاند، همیشه سبز و خود را در آن باغچه رها کند و از هر کجا که شد گلی پیدا کند و در آن باغچه بکارد. خانوم مسعود بهنود
خوشبختی در دوران کودکی تفاوت داشت آن موقع صرف جمع‌آوری و کسب تجربه‌های تازه یا یافتن عواطفِ نو اهمیت داشت؛ درست مثل این‌که کاشی‌های سرامیک جلاخورده را کنار هم جمع کنی تا کوشک باشکوهی برای خود بسازی. دیرباوری هم، بخشی از خوشبختی بود، منظورم آن فروماندن در باورِ بخت و اقبال است. دریا جان بنویل
بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم که هیچ چیز معنی ندارد. در سیاره‌ای که میلیون‌ها سال است با شتاب به سوی فراموشی می‌رود، ما در میان غم زاده شده‌ایم؛ بزرگ می‌شویم، تلاش و تقلا می‌کنیم، بیمار می‌شویم، رنج می‌بریم، سبب رنج دیگران می‌شویم، گریه و مویه می‌کنیم، می‌میریم، دیگران هم می‌میرند، و موجودات دیگری به دنیا می‌آیند تا این کمدی بی‌معنی را از سر گیرند. تونل ارنستو ساباتو
در این دنیا «بت» های زیادی هستند. دخترانی کمرو که تا وقتی کسی با آن‌ها کاری ندارد ساکت یک گوشه می‌نشینند. دخترانی که با خوشحالی زندگی خود را وقف دیگران می‌کنند، اما تا وقتی که جیرجیرک کوچک خانه از جیرجیر کردن باز نایستد، حضور درخشان و دل‌انگیز آن‌ها از بین نرود و سکوت و سایه‌ای غم‌انگیز جای آن را نگیرد، کسی فداکاری‌های آن‌ها را نمی‌بیند. زنان کوچک لوییزامی الکت
عشق همانطور که در یک آب زلال پا می‌گذاریم، در دل ما رخنه می‌کند، نه خیلی مورد اعتماد و نه خیلی محرک و هوس انگیز، آبی که از عمق و دمایش بی اطلاعیم. در هر صورت با قلبی پرشوق داخل می‌شویم، اول یکی از پاها و بعد دیگری را وارد آب می‌کنیم، به آرامی کف آن قدم برمی داریم، شیب تندی ندارد، به ناگاه زیر پایمان خالی می‌شود، به ناچار دست‌ها را پیش می‌بریم، چهره مان در انتظار خنکی آب شاداب و بانشاط می‌شود، سرشار از هراسی و طراوت، حالا دیگر مشکلی نیست: شنا می‌کنیم، خدای من، چه سعادتی، چه سعادتی نصیبم شد. آب زلال همان حسی را به انسان منتقل می‌کند که در بخشی از آسمان دارد، عشق نوپا نیز همان حس را که در وقت تقرب به خدا دارد. لذت سرگشتگی، لذت جنون. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
موضوع عشق، بی جواب است. نه به آن دلیل که موضوع سردرگمی باشد، نه، مسئله این است که عشق یک معما نیست، تنها واقعیتی بدیهی است، آرامشی عمیق است، خطی آبی رنگ روی پلک‌هاست، لرزش خنده ایست روی لب‌ها. نیازی نیست به واقعیتی بدیهی پاسخ داد، به آن خیره می‌شویم؛ نگاهش می‌کنیم، در خلوت با هم قسمتش می‌کنیم، ترجیحاً در خلوت. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
ولی بذارین اینو بهتون بگم: بعضی شبها، وقتی که به ستاره‌ها نگاه می‌کنم و آسمون پهناور رُ بالای سرم میبینم، خاطره‌های گذشته به یادم میان. من هنوز مثل هرکس دیگه‌ای رؤیا و آرزو دارم، و خیلی وقتها به آرزوهای از دست رفته ام فکر می‌کنم و اینکه اگر این آرزوها و رؤیاها تحقق پیدا می‌کردن چی می‌شد. ویه دفعه می‌بینم که چهل سال، پنجاه سال، شصت سال از عمرم گذشته؛ می‌فهمین چی میگم؟
خب، که چی؟ من شاید خنگ باشم، ولی با این حال بیشتر اوقات سعی کردم که کار درست رُ انجام بدم - رؤیاها هم که فقط رؤیا هستن، مگه غیر از اینه؟ بنابراین هر اتفاقی که تا الان افتاده، من اینو به خودم میگم: من می‌تونم به گذشته ام نگاه کنم و بگم که حداقل زندگی یکنواخت و خسته‌کننده‌ای نداشتم. - منظورم رُ می‌فهمین؟
فارست گامپ (دنیای 1 ساده‌دل) وینستون گروم
گفت «میدونی جون، آتیش میتونه هر شکلی که بخواد بشه. آزاده. بنابراین می‌تونه بسته به درون آدمی که داره نگاهش می‌کنه شبیه هر چیزی هم به نظر برسه. اگه تو وقتی به آتیش نگاه می‌کنی یه جور حسی عمیق و درونی داری، دلیلش اینه که نشون می‌ده توی خودت یه جور حس عمیق و درونیایی داری، میفهمی منظورم چیه ؟»
((او هوم.) )
«ولی این اتفاق با هر آتیشی هم نمیوفته. برای این که یه هم چین اتفاقی بیفته خود آتیشه باید آزاد باشه. با آتیش اجاق گاز یا فندک نمی‌شه. حتا با یه آتیش معمولی هم نه. برای این که آتیشه آزاد باشه باید جای درست روشن اش کنی. که آسون هم نیست. هر کسی از پسش بر نمی‌آد.»
بعد زلزله (مجموعه 6 داستان) هاروکی موراکامی
یه کمپوت هلو از تو قفسه با کمی شکر برداشتم و به خودم گفتم حالا که از لیمو و این چیزا خبری نیست، پس حداقل شاید بتونم یه «هلوناد» درست کنم. دیگه داشتم از تشنگی می‌مردم. وقتی به زیرزمین رفتم، در کمپوت رُ با یه چاقو باز کردم و هلوها رُ تو یکی از جورابهام ریختم و توی یه ظرف شیشه‌ای چلوندم تا آبش رُ بیگیرم. اونوقت کمی آب و شکر بهش اضافه کردم و هم زدم. ولی باید به تون بگم که مزه اش کوچکترین شباهتی به لیموناد نداشت؛ درحقیقت بیشتر از همه چی مزه‌ی جوراب مونده می‌داد. فارست گامپ (دنیای 1 ساده‌دل) وینستون گروم
او آمده بود تا همه را متوجه کند که آدم‌ها به آن خوبی نیستند که آنها را تصور می‌کنند. نمی‌دانستم که چقدر می‌توانم بد و سخت باشم. نمی‌دانستم که بعضی‌ها هستند که در بیرون کشیدن لایه‌های بد وجود آدم تا این اندازه هنرمندند. خانوم مسعود بهنود
عاشق شدن مثل گوش دادن به صدای پیانو تو یه کافه شلوغ می‌مونه!
اگه بخوای به اون صدای قشنگ گوش کنی، باید چشمهات را ببندی و از همه صداها بگذری و نشنویشون، بقیه صداها واست آزار دهنده میشه، صدا پچ پچ مردم، صدا خنده ها، گریه ها، صدا به هم خوردن فنجان ها، حتی صدای باد…
تو واسم اون صدای قشنگ بودی که من به خاطرش هیچ صدایی رو نشنیدم!
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
صاحب این عکس را می‌شناسید؟
این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر می‌کنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت: بی عرضه ها! احمق ها! دیگه هیچ فروشی نداریم،ورشکست شدیم!
این شد که همه روی ایده‌های تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم،داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونه ام به صدا در اومد و پستچی نامه ای رو اشتباهی به من سپرد،وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامه ای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود:
ریحانه جان،سلام
حالت خوب است؟سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمی‌آوری و اگر هم به یاد آوردی حتما برایت سوال شده که من بی سواد چگونه برایت نامه نوشته ام،راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفته ام،تو کجایی؟آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.
ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند،برای من هم زن گرفتند،خدا بیامرز اجاقش کور بود،یا من اجاقم کور بود،الله اعلم،اما با هم ساختیم،او هم از عشق من و تو خبر داشت. چند سال پیش جانش را داد به شما.
ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد،دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم،نمی دانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت. سی سال است که منتظرم،قربان تو. ناصر
این نامه به همراه عکس هاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد،همه زنگ زدن،حتی دکترهای مغز و اعصاب،هر کسی خواست یه جور کمک کنه
بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت ترکوندی پسر،حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟
گفتم ناصری وجود نداره! اون نامه رو خودم نوشتم و عکس‌ها هم الکی بودن،مگه نمی‌خواستی فروش کنی؟بفرما، مردم عاشق داستان‌های واقعی هستن
مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت: ولی ریحانه پیدا شده!
باورم نمی‌شد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت. گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟
چیزی نگفت و شناسنامه اش رو نشونم داد،راست می‌گفت،ریحانه بود.
گفتم ببین مادر جان،این یه داستان خیالیه،هیچ نامه ای در کار نیست،من عذر می‌خوام از شما،اما انگار اشتباه شده.
کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون می‌رفت گفت:
میشه اگه باز کسی گمشده ای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟سی ساله که منتظرم!
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
من این رو خیلی خوب می‌دونم که آدم‌ها وقتی بزرگ میشن اگه کسی رو دوست داشته باشن، اون دوست داشتن خیلی ارزشمند میشه، منظور من از بزرگ شدن بالا رفتن سن نیست، این فهمیدن هست که آدم‌ها رو بزرگ می‌کنه!
اونی که تنها می‌مونه و فکر می‌کنه بزرگ میشه،
اونی که سفر می‌کنه و از هر جایی چیزی یاد می‌گیره بزرگ میشه،
اونی که با آدم‌های مختلف حرف می‌زنه و سعی می‌کنه اون‌ها رو درک کنه بزرگ میشه،
برای همین همیشه به این اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب می‌خونن می‌تونن آدم‌های بزرگی بشن، چون اون‌ها تنها می‌مونن و فکر می‌کنن، با داستان‌ها به سفر میرن، چیزهای مختلف یاد میگیرن و سعی می‌کنن بقیه رو درک کنن.
به نظر من زن‌ها و مردهایی که کتاب می‌خونن و روح بزرگی دارن، دوست داشتن و دل بستن واسشون خیلی با ارزشه.
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
عموم می‌گفت هیچ وقت نباید در مورد چیزی که دوستش داری با آدم‌ها حرف بزنی، چون بدون شک اون رو ازت می‌گیرن.
اما من فهمیدم با خدا هم نمیشه در مورد چیزی که دوست داری حرف زد، اصلا به دنیا اومدیم تا چیزهایی که دوست داریم رو از دست بدیم.
هرچند از لذت دوست داشتن هم نمیشه به خاطر از دست دادن گذشت!
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
به من می‌گفتن دیوونه،ولی من دیوونه نیستم!
قضیه بر می‌گرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می‌کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دائم اون رو صدا می‌زد،لحن صداش طوری بود که حس می‌کردم مادرم داره صدام می‌زنه،روزهای اول کلی کلافم می‌کرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش می‌گفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب می‌دادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می‌شنیدم،فکر می‌کردم مادرمه! می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبح‌ها بیدارش می‌کرد بهش التماس می‌کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که می‌رفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر می‌گشت.
یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم «من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم»!
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف می‌زنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!
توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی می‌کردم که یکیشون فکر می‌کرد «استیون اسپیلبرگ» شده،یکی دیگه هم فکر می‌کرد تونسته با روح «بتهوون» ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت می‌کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می‌دادم،اما هر بار که داستان رو تعریف می‌کردم دکترها می‌گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی می‌کنه!
دیگه کم کم داشت باورم می‌شد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود!
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
می خوام یه اعتراف کنم!
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛
عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی می‌زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه می‌اومد تا پیانو یاد بگیره…
از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو می‌زد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده می‌رفتم پایین و در رو واسش باز می‌کردم، اونم می‌گفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو می‌گفت عزیزم!
پیر زنه همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ «دریاچه قو» چایکوفسکی را بهش یاد می‌داد و خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بی استعدادی چربید و داشت کم کم یاد می‌گرفت…
اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون می‌دونستم پیر زنه همسایه فقط بلده همین آهنگ «دریاچه قو» را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتن‌ها و صدای زنگ نیست
واسه همین همه هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.
یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نت‌های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که می‌تونستم نت‌ها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش!
اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد می‌کشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن «دریاچه قو»!
شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار می‌زدن، پیر زنه فقط جیغ می‌کشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت می‌لرزید!
تنها کسی که لذت می‌برد من بودم، چون پیر زنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نت‌ها دست کاری شده…
همه چی داشت خوب پیش می‌رفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا اینکه پیرزنه مرد،فکر کنم دق کرد!
بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم
ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته…
یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همه آهنگ‌ها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نت‌های تقلبی من رو گذاشت رو پیانو…این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت می‌لرزید؛ «دریاچه قو» رو به مضحکی هرچه تمام با نت‌های اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق می‌کردن
از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم آهنگ «دریاچه قو» نبود!
اسمش شده بود «وقتی که یک پسر بچه عاشق می‌شود»
فکر می‌کنم هنوزم یه پسر بچه ام!
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
اگر تنها یک مورد وجود داشت که می‌توانستم آن را جهانی بنامم آن مورد قدرت داستان بود. نیرویی که در همه‌ی داستان‌ها وجود دارد. اگر کسی را پیدا کنید که بتواند قصه‌سرایی کند مسلماً تا آخرین تکه‌ی شیرینی زنجبیلی‌تان را با لذت می‌خورید. ماه بر فراز مانیفست کلر وندرپول
فکر کردم، با وجود اینکه فهرستی از عادت‌ها و رفتارهای جهانی دارم، مردم را خوب نمی‌شناسم. شاید دنیا و مردمش را نمی‌شد در یک بسته‌بندی جهانی گنجاند. شاید دنیا پر از مردمی بود با خصلت‌های مختلف، مردمی خسته، زخم خورده، تنها و مهربان که هر کدام در دوره‌ای با روش‌های خودشان زندگی کرده بودند و می‌کردند. ماه بر فراز مانیفست کلر وندرپول
جایگاه من برتر از اندیشه‌هاست چون من از اندیشه‌ها گذشته‌ام و راهی که در پیش گرفته‌ام، راهی است در فراسوی آن‌ها. اندیشه حاکم بر من نیست، منم که حاکم بر آنم برای اینکه اختیار بنا به دست بنّاست. همه مردم زیر سلطه اندیشه قرار دارند، برای همین است که خسته و اندوه‌زده‌اند. اما من از قصد خود را به دست اندیشه می‌سپرم و هرگاه که بخواهم خود را از قید آن رها می‌سازم. من مرغی‌ام که در اوج پرواز می‌کند و اندیشه مگسی بیش نیست. چگونه می‌خواهید که مگس به من دسترس داشته باشد؟
من از قصد، از اوج به زیر می‌آیم تا آن‌هایی که پر و بالشان شکسته است، به من برسند؛ و هرگاه از این دنیای دون دلزده شوم، بی‌درنگ مثل مرغان با پر گشوده به پرواز در می‌آیم.
پر و بال من طبیعی است. آن‌ها را با سریش نچسبنده‌ام. شاید این که می‌گویم در نظرتان ادعایی باطل باشد چون چنین پروازی را تجربه نکرده‌اید اما در نظر ساکنان افق معنی، واقعیت محض است.
در جستجوی مولانا نهال تجدد
برای پخته شدن، باید جدایی را تجربه کنم، همان جدایی که نی بریده از نیستان را به سازی خوش‌آوا مبدل کرد، همان جدایی که از مردی به حال خود رها شده شاعری بی‌مانند پدید آورد. این را می‌دانستم و این را هم می‌دانستم که در پختگی غرق خواهم شد و در پایان سفر، با آن‌که راه سفر را به من نشان داد، یکی خواهم شد. در جستجوی مولانا نهال تجدد
مولانا کسی را که بیش از هر چیز و هر کس در جهان دوست می‌داشت، فدا کرد تا خطر عشق را در اوج تجربه کند. مولانا جدایی، و حضور در غیبت را برگزید. او عادت داشت که زندگی خود را چنین خلاصه کند: «خام بدم، پخته شدم، سوختم». پیش از دیدار با شمس، خام بود، پیوند با شمس پخته‌اش کرد و در جدایی از او، سوخت و عظمتی بی‌کران یافت. در جستجوی مولانا نهال تجدد
بر روی زمین چشمش به در پرنده ای افتاد، گفت:
«عشق صدها پر دارد که هر یک از عرش تا فرش در طیران است. عاشقان از برق و هوا پرّان‌ترند. زاهدان با ترس قدم بر‌می‌دارند. این ترسویان هرگز به گرد عشق نخواهند رسید مگر آنکه پرتو عنایت الهی بر آن‌ها بتابد.
فوتی به پر کرد و با نگاه حرکت آن را در هوا دنبال کرد. سپس افزود:
«این همان وضعی است که برای آن مرد زاهد پیش آمد. او از این جهان، و از گیرودار جبر و اختیار آزاد شد. از دره ترس گریخت. شهباز، راه خود را به سوی شاه پیدا کرد.»
در جستجوی مولانا نهال تجدد
چشم‌هایت را باز کن و ببین! تا کی می‌گویی «این را نمی‌دانم، آن را نمی‌دانم؟» خود را از بیماری تزویر و حرمان نجات بده و پا به جهان زنده و ابدی بگذار تا «نمی‌بینم» هایت «می‌بینم» شود و «نمی‌دانم» هایت «می‌دانم» از مستی بگذر و مستی بخش باش. از بی‌ثباتی بگذر و پایدار باش. تا چند به مستی این جهان می‌نازی؟ دیگر بس است. بر سر هر کویی که بگذری، چندین و چند مست می‌بینی. تو بالا برو، با لطف حق همراه شو و بالا برو، بالاتر و بالاتر. بالا برو تا اسرافیل شوی؛ تا نفخه‌ی روح شوی، مست شوی و دیگران را مست کنی؛ نفی را کنار بگذار و سخنت را با اثبات آغاز کن. «این نیست» و «آن نیست» را رها کن و «هست» را پیش بیاور. نفی را کنار بگذار و این «هست» را بپرست، هستی که در کوی بی‌خوابان می‌یابی‌اش. در جستجوی مولانا نهال تجدد
#خارپشت را ببین که در زیر ضربه‌های چوب بزرگ‌تر و زیباتر می‌شود. پیامبران را ببین که رنج‌ها و شکست‌ها بر قدرتشان می‌افزاید. چرم را ببین که دبّاغ، با داروهای تلخ و تیزش می‌مالد و عمل می‌آورد و مانند پر نرم و لطیف می‌سازد و آدمی را ببین که مانند پوست دباغت نشده، چون تلخی و ترشی بسیار ببیند پاک و مصفا می‌شود. به لطافت و شادابی دست می‌یابد. در جستجوی مولانا نهال تجدد
گفت ما اول فرشته بوده‌ایم
. … اکنون که دیگر باید از تو دور باشم، بدان انگیزه‌ام در سجده نکردن به آدم عشق تو بود و نه بی‌ایمانی، چون می‌دیدم که تازه‌واردی را، ناشناسی را، عزیز می‌داری و من می‌خواستم تنها به تو، ای عشق من، سجده کنم.
آن‌گاه، ناگهان دیدم که بر نطع شطرنج تو جز این یک بازی وجود ندارد و به من گفتی: «بیا، بازی کن!»
به من بگو، عشق من، در آن لحظه چه می‌توانستم بکنم؟ از فرمانت سر بپیچم و آن یک بازی را انجام ندهم؟ از تو اطاعت کردم، در حالی که می‌دانستم خود را به دام بلا می‌افکنم. و چنین شد. تو ماتم کردی، مات! مات!
امروز با آنکه در دام بلا گرفتارم، هنوز هم طعم شادی‌ها و لذاتی را که به من چشاندی به خاطر دارم. کفر یا ایمان من، هر چه هست، دستباف توست. همه چیز از آن توست. هر چه کرده‌ام از سر عشق بوده است.
.
آیا پرودگار پاسخی به شیطان داد؟ نمی‌دانم.
در جستجوی مولانا نهال تجدد
تو هم مثل همه آدمیان به «حال» وابسته‌ای. «حال» گاه به وجودت می‌افزاید و گاه از آن می‌کاهد. تحت تأثیر حال، یک دم کاملی و یک دم ناقص. یک دم اینی و یک دم آن. گاه شادی و گاه غمگین. گاه آبی و گاه آتش. ای دوست من، دوست بیچاره‌ی من، تا وقتی در پنجه‌ی حال گرفتاری، تنها می‌توانی برج ماه باشی نه خود ماه؛ تنها می‌توانی نقش بت باشی نه جان آن. تو هم مانند همه مردان بنده‌ی وقت و حالی. در جستجوی مولانا نهال تجدد
من خانه‌ی عشقم نه خود عشق. معشوق باید آغاز و انجام تو باشد. چون او را یافتی، دیگر منتظر نمی‌مانی. چون نقدی یافتی، در صندوق نگاهش نمی‌داری. معشوق هم پنهان است و هم پیدا. او مانند تو وابسته به حال نیست، بلکه آن را تحت فرمان خود دارد. ماه و سال مطیع اویند. جسم‌ها اگر او بخواهد، جان می‌شوند. اگر دست بجنباند، مس را به زر مبدل می‌سازد. حتی مرگ هم، اگر او بخواهد، شیرین می‌شود و خار و نیشتر، نرگس و نسرین. در جستجوی مولانا نهال تجدد
دلتنگی برای کسی یا چیزی یکی از بهترین حس هایی است که کسی می‌تواند در دلش تجربه کند، هیچ می‌دانستی؟ خوشحال باش که گاهی دلت می‌گیرد یا برای پدرت تنگ می‌شود، دری از بهشت باز شده و نسیم ملایمی از روزها و لحظه‌های خوب به دلت رسیده. سنجاب ماهی عزیز (خدا یکشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها را برای ماهی‌ها نیافریده است) فریبا دیندار
اندوه هر چقدر هم که عمیق باشد، فاصله هر چقدر هم که زیاد باشد، «دوستی» شبیه پیچک کوچکی در دل‌ها دوباره سبز می‌شود و بالا می‌آید، اندوه‌ها را کمرنگ می‌کند، فاصله‌ها را کمتر و مهربانی را بیشتر. سنجاب ماهی عزیز (خدا یکشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها را برای ماهی‌ها نیافریده است) فریبا دیندار
مین لی پرسید: ازش سوال نکردی؟ فکر نمی‌کنی عجیب است که فقط گاه‌گاهی او را می‌بینی؟ تازه تو هرگز به دیدنش نمی‌روی و فقط او به دیدن تو می‌آید؟ و چه طور از چیزهای مهمی مثل اینکه شاه فردا کجا می‌رود خبر دارد؟ اون دختر واقعا کیه؟ پسر به سادگی جواب داد: دوستم است همین و همین برایم بس است! جایی که کوه بوسه می‌زند بر ماه گریس لین
هفته‏ی قبل از من دعوت کرده بودند روی کاناپه کنارشون بشینم. کار سختی بود. چون که هر دو این‏قدر چاق و گردن‏کلفت بودند که تمام کاناپه رو اشغال کرده بودند. به زحمت خودم رو کنارشون جا کردم. تقریبا مثل این بود که آدم آخرین قطره‏های خمیر دندون رو بچلونه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
در اون روزگار مردم هنوز رویاها و آرزوهاشون رو از دست نداده بودند. هر کس به چیزی اعتقاد داشت، همون طور که هر کس سر سفره ی خودش می‌نشست و غذاش رو می‌خورد. اما حالا، آرزوهای ما، رویاهامون و اعتقادات مون مثل جاده هایی شده توی این مملکت که پرند از رستوران‌های زنجیره یی. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
آدم‌های بزرگ همیشه مزاحم کارهای بچه‌ها هستند. مهم هم نیست بچه‌ها چی کار می‌کنند. مگر این که بچه‌ها کاری انجام بدن که دوستش ندارن. وقتی بچه یی کاری انجام بده که دوست نداشته باشه، اون وقت آدم بزرگ‌ها یه خرده راحتش می‌گذارند. اما اگر همون بچه کاری بکنه که دوست داره، اون وقت… پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
جیرجیرک‌ها توی ساقه ی نی‌ها جا خوش کرده بودند. داشتند جیرجیر می‌کردند و با پرنده‌ها حرف می‌زندند. از کارهایی صحبت می‌کردند که بنا بود فردا صبح زود، پس از دمیدن سپیده سحری مثل هر روز خدا انجام بدن. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
اثاث نو شخصیت نداره، بر خلاف اثاث کهنه که پیشینه و خاطره داره. اثاث نو هیچ وقت با آدم حرف نمیزنه. ولی اثاث کهنه می‌تونه با آدم درست و حسابی صحبت کنه. آدم میتونه تقریبا صداش رو بشنفه که از روزگار خوشی‌ها و ناخوشی‌ها حکایت میکنه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
او مجذوب خیال بافی‌های من بود.
با من می‌تونست از موضوعاتی صحبت کنه که با پسربچه‌های دیگه نمی‌شد از اون موضوعات حرف زد. به من می‌گفت که این قدر‌ها هم که دیگران گمون می‌کنند متکی به نفس نیست. می‌گفت بعضی وقت‌ها بی خود و بی جهت از چیزی میترسه، اما نمی‌تونه بگه از چی میترسه.
پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
توی انجیل دنبال نشونه هایی بودم از همبرگر. مطمئن بودم که توی مکاشفه یوحنا کنایه ای از همبرگر اومده. اما کسی تا امروز بهش توجه نکرده. بعید نبود که یکی از شخصیت‌های مکاشفه ی یوحنا از همبرگر خوشش بیاد. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
یک شاطر پیر که ناراحتی قلبی هم داشت تعریف کرد وقتی می‌خواد نون ساندویچ رو بذاره توی تنور، قلبش دست به دعا بر میداره. ازش پرسیدم، وقتی می‌خواد نون رو از توی تنور دربیاره، باز هم دعا میکنه. گفتش نه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
انگار نشسته باشم پشت میز تدوین تا فیلمی رو تدوین کنم که تولید کننده ش، کارگردان، صحنه بردار، فیلمنامه نویس، موسیقی متنش، خلاصه همه چیزش خود من هستم.
توی مُخم یک کمپانی عظیم تولیدکننده ی فیلم داره کار میکنه.
پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
پیرمرد هر حرکتی رو با فکر انجام می‌داد. در رفتارش، ودر اداهاش حتی یک حرکت اضافی هم به چشم نمی‌خورد. شاید به خاطر اینکه فقط با نصف ریه زنده بود، هر کاری رو با برنامه انجام می‌داد. گمونم، حتی اگه می‌خواست پلک بزنه قبلش فکر می‌کرد آیا لازمه این کار رو بکنه یا نه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
… این جور چیزها مثل پوست کردن پیازه. آدم پیاز رو پوست می‌کنه لایه به لایه تا به مغزش برسه و در همون حال چشم هاش به اشک می‌شینه و باز به اشک می‌شینه تا این که آخر سر پوست پیاز کنده بشه و ازش دیگه چیزی باقی نمونه. اون وقته که تازه گریه آدم بند می‌آد. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
از خودم می‌پرسیدم در یک موسسه کفن و دفن خاگینه چه مزه ای میده. به خودم می‌گفتم لابد سخته که آدم در همچو جایی بستنی لیس بزنه. مطمئنا در همچو جایی، حتی در یک روز گرم تابستونی بستنی آب نمی‌شد. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
باید دفترچه را از میان ببرم. باید شیطانی را که لابه لای صفحات آن و بین ساعات زندگیم پنهان شده است، از میان بردارم… زن‌ها هریک نامه ای سیاه دارند، دفترچه ای ممنوع، که همه باید آن را از میان ببرند… این آخرین صفحه است. دیگر در آن چیزی نخواهم نوشت، و روزهای آینده همچون این صفحه‌های سفید آرام و سرد خواهند بود، تا روزی به سنگ صاف و بزرگی، یک بار دیگر مرا والریا خواهند خواند دفترچه ممنوع آلبا د سس‌پدس
هرگز نمی‌توانم از حق آزادی خود بدون احساس شرمندگی و محکومیت دفاع کنم… در حقیقت میشل آن شب که تا دیر وقت بیدار مانده بودم و مرا غافلگیر کرد، شک برد که دارم به مردی نامه می‌نویسم. هرگز این تصور را نمی‌کرد که من یادداشتی بنویسم. برای او قبول اینکه من عاشق مردی شده باشم خیلی آسان‌تر از پذیرفتن آن است که من هم قادر به فکر کردن هستم. دفترچه ممنوع آلبا د سس‌پدس
ماما…تو خیال می‌کنی مجبور هستی خدمت همه را بکنی. آنها هم رفته رفته این موضوع باورشان شده است. تو خیال می‌کنی که اگر برای یک زن رضایت خاطری جز کار خانه و آشپرخانه وجود داشته باشد، گناه است. خیال می‌کنی تنها وظیفه یک زن کلفتی است. من نمی‌خواهم اینطور باشم، می‌فهمی؟ دفترچه ممنوع آلبا د سس‌پدس
اغلب از کار زیاد خانه و از اینکه اسیر خانه و خانواده ام، از اینکه هرگز وقت ندارم مثلاً یک کتاب بخوانم، شکایت می‌کنم. همه اینها درست است، ولی این اسارت به من نیرو می‌دهد. این افتخار به مناسبت عذابی که می‌کشم به من داده می‌شود. از این رو وقتی گه گاه اتفاق می‌افتد قبل از اینکه میشل و بچه‌ها برای شام به خانه بیایند، نیم ساعتی چرت بزنم و یا در راه اداره یا خانه ویترین مغازه‌ها را تماشا کنم، هرگز چیزی به آنها نمی‌گویم. می‌ترسم اگر بگویم کمی استراحت و گردش کرده ام، آن وقت دیگر آن شهرت را که همه وقتم را صرف خانواده می‌کنم از دست بدهم. دفترچه ممنوع آلبا د سس‌پدس
امکان ندارد بشود در برابر مهربانی غریبه‌ها مقاومت کرد. کسی به تو نگاه می‌کند که تو را نمی‌شناسد، که به تو می‌گوید مشکلی نیست، عیبی ندارد، هر کاری که کردی، هر کاری که کرده باشی: رنج کشیدی، آسیب دیدی، سزاوار بخشیده شدن هستی. دختری در قطار پائولا هاوکینز
خیلی آرام است و آرامش بخش. یک جور مهربانی و شکیبایی از خودش بروز می‌دهد. آدم معصوم یا ساده دل یا خوش بین یا خیلی ساده آدمی که دچار مشکل است این چیزهای دیگر را در او نمی‌بیند، شاید حتی نبیند که زیر آن آرامش گرگی در وجودش دارد. دختری در قطار پائولا هاوکینز
هیچ وقت آدم هایی را درک نکرده ام که بی قید هستند و به آسیب هایی که دنباله روی از منویّاتِ دل شان به دیگران می‌زند اعتنا نمی‌کنند. آن هایی که می‌گویند دنباله روی از خواسته‌های قلبی چیز خوبی است… مزخرف می‌گویند. خودخواهیِ محض است. یک جور خودپرستی برای تسخیر همه چیز. دختری در قطار پائولا هاوکینز
انگار به جای زیستن زندگی با زندگیِ واقعی بازی بازی می‌کنم. باید چیزی پیدا کنم که باید انجامش بدهم، چیزی که نتوانم خودم هم انکارش کنم و کنار بگذارمش. از پس این وضع بر نمی‌آیم؛ این که فقط زنِ خانه باشم. نمی‌فهمم بقیه چطور از پسش بر می‌آیند. عملاً هیچ کاری برای انجام دادن ندارم جز انتظار. انتظار مردی که باید خانه و دوستم داشته باشد. یا به دور و برم نگاه کنم و ببینم چیزی حواسم را پرت می‌کند. دختری در قطار پائولا هاوکینز
اگر روز باز بینا شدم، توی چشم دیگران خوب نگاه میکنم، انگار که بخواهم روحشان را ببینم، پیر مرد چشم بند زده گفت روحشان، یا جانشان، اسمش فرقی نمی‌کند، آنوقت است که در کمال تعجب می‌بینیم با آدمی سر و کار داریم که چندان درس نخوانده، دختر عینکی گفت در درون ما چیز بی نامی هست، ما همان چیزیم. کوری ژوزه ساراماگو
این پیرمرد کوچولو علی رغم همه ی درد و رنج و ضعف شخصی خویش، به آن‌ها توجه می‌کرد، به حرف آن‌ها گوش می‌داد، همان طوری که همه ی آن‌ها آرزوی این را داشتند که یک نفر آن طور که آن‌ها دلشان می‌خواهد، به حرفشان گوش بدهد. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
انگار هر کسی یک جور عجله دارد. مردم در زندگیشان معنی و مفهوم پیدا نکرده اند، پس بیست و چهار ساعته به دنبال آن می‌دوند. اتومبیل جدید، خانه ی جدید، شغل جدید. و متوجه می‌شوند که این چیزها هم بی معنی و خالی هستند. و دوباره می‌دوند و می‌دوند. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
خیلی از آدم‌ها به شدت درگیر مشکلات کوچولو کوچولو می‌شوند، به شدت خودبین و خودمحور می‌شوند. کافی است بیشتر از سی ثانیه با آن‌ها صحبت کنی تا تمرکزشان را از دست بدهند؛ هزاران گفتگوی ذهنی در سر خویش دارند: «به دوستم باید تلفن کنم، باید فاکس بزنم، و…» ، کلی هم مسایل عشقی دارند که راجع به آن‌ها رؤیاپردازی می‌کنند. و درست در لحظه ای که حرفت را تمام کرده ای یادشان می‌افتد که به تو توجه کنند، و می‌گویند: «آه… هاه…» یا «بله، واقعا» و تظاهر می‌کنند که در لحظه هستند و داشتند به حرف‌های تو گوش می‌کردند. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
همیشه وقتی وارد اتاق موری می‌شدم و لبخند محبت آمیز، و شوق و ذوق او را می‌دیدم، انباشته از عشق می‌شدم و به وجد می‌آمدم. البته که او نظیر این رفتار را با خیلی از آدم‌ها انجام می‌داد، می‌دانم، اما مهارت خاص خداداد او این بود که قادر بود به هر مراجعه کننده ای این احساس را منتقل کند، که لبخندی که به او زده می‌شود، خاص او است. صرفا برای او است. لبخندی منحصر به فرد. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
آیا من نگران این هستم که پس از مرگ فراموش شوم؟"
خب؟ هستی؟
«فکر نمی‌کنم، من با کلی آدم سر و کار دارم که ارتباط صمیمانه ای نیز با همدیگر داریم. وقتی عشق وجود دارد، چگونه می‌شود پس از مرگ فراموش شد؟ عشق یعنی زنده ماندن؛ عشق کلید چگونه زنده ماندن تو است حتی پس از مرگ.»
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
انواع و اقسام کارهایی را انجام بده که از قلبت برمی آیند. وقتی اعمالت ریشه در قلب تو دارند، احساس رضایت خواهی کرد، حسادت نمی‌کنی، حسرت اموال دیگران را نمی‌خوری. تمام وجودت انباشته از عکس العمل‌های خودت خواهد شد سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
تو فکر می‌کنی چرا برای من شنیدن مشکلات دیگران تا این حد مهم است؟ مگر من به حد کافی درد و رنج ندارم؟ مگر من به درد خودم گرفتار نیستم؟
"البته که به درد خودم گرفتارم. اما سهیم شدن با دیگران من را مجبور می‌کند احساس کنم که زنده هستم، نه اتومبیل یا خانه ام. قیافه ام در آینه. وقتی برای کسی وقت می‌گذارم، وقتی مجبورش می‌کنم که پس از حس کردن غم و غصه اش بخندد، سلامتی فوق العاده ای را احساس می‌کنم.
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
در طول تمام زندگیم، به هر جایی که رفتم، انسان هایی را دیدم که خواهان به دست آوردن شیء جدیدی بوده اند. خریدن اتومبیل جدید، خریدن اسباب و اثاثیه ی جدید. خریدن آخرین مدل اسباب بازی، و پس از آن خواهان این هستند که در مورد آن با تو حرف بزنند، حدس بزن چه چیزی خریده ام؟
«می دانی تفسیر من از این قضیه چیست؟ این افراد، آدم هایی بوده اند بسیار بسیار تشنه ی عشق، که به جای کسب خود عشق، برای آن جایگزین هایی تعیین کرده اند. آن‌ها اشیای مادی را در آغوش کشیده اند و منتظر بازپس گیری» آغوش _برگشت" خود هستند. اما زهی خیال باطل! تو نمی‌توانی اشیای مادی را جایگزین عشق، مهر و محبت، صمیمیت و رفاقت کنی.
"پول، جای خالی عشق و محبت را پر نمی‌کند. قدرت، جای خالی عشق و محبت را پر نمی‌کند. چون من در حال مرگ هستم، می‌توانم این چیزها را به تو بگویم، وقتی تو بیش از هر زمانی به عشق نیاز داری، نه پول، نه قدرت، هیچ یک آن احساسی را که تو در پی آن هستی، به تو نخواهد داد، هیچ اهمیتی هم ندارد که چقدر پول و قدرت داشته باشی.
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
نوعی شست و شوی مغزی در کشور ما وجود داشته و دارد. می‌دانی چگونه مردم را شست و شوی مغزی می‌دهند؟ یک چیز را بارها و بارها تکرار می‌کنند. کاری که مدام در این کشور انجام می‌دهیم. تملک خوب است. پول خوب است. اثاث بیشتر خوب است. تجارت بیشتر خوب است. بیشتر خوب است. بیشتر خوب است. ما آن را تکرار می‌کنیم _و می‌گذاریم که برایمان تکرار شود _بارها و بارها، تا این که دیگر هیچ کس به خودش زحمت نمی‌دهد به چیز دیگری حتی فکر کند. یک انسان متعادل و طبیعی نیز دچار سرگیجه می‌شود و دید درستی از این نخواهد داشت که واقعا چه چیز مهم است. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
مردم می‌توانند زیبا و خوشحال باشند، بدون این که قدرت زندگی روی زمین را از دست بدهند. من نمی‌خواهم و نمی‌توانم باور کنم پلیدی وضعیت عادی بشریت است.
رؤیای مرد مضحک/فئودور داستایوفسکی
کافه پاریس (مجموعه 18 داستان کوتاه از نویسندگان بزرگ جهان) آنتوان چخوف و دیگران
واقعیت این است که بخشی از وجود من «همه سن و سال» است. من سه ساله هستم. پنج ساله هستم. سی و هفت ساله هستم. پنجاه ساله هستم. من همه ی آن سن‌ها را گذرانده ام. و می‌دانم این امر به چه شباهت دارد. وقتی شرایط ایجاب کند که بچه شوم، بچه می‌شوم و از این کار لذت می‌برم. وقتی شرایط ایجاب کند که پیرمردی عاقل شوم، پیرمردی عاقل می‌شوم و از این کار لذت می‌برم. به تمام سن‌های مختلف من فکر کن! من در کنار سن واقعی خودم انسانی «همه سن و سال» هستم. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
اگر پیری تا این حد با ارزش است، پس چرا اکثر مردم همیشه می‌گویند، آه که اگر من یک بار دیگر جوان می‌شدم… ، تو تا به حال نشنیده ای که مردم بگویند، ای کاش من شصت و پنج ساله بودم؟
موری لبخند زد:"می دانی این طرز تفکر به چه چیزی برمی گردد؟ زندگی‌های نارضامندانه. زندگی‌های بدون دستاورد کافی. زندگی‌های خالی. زندگی‌های بی معنی و مفهوم. چون اگر تو معنا و مفهومی در زندگی ات پیدا کنی، هرگز نمی‌خواهی به گذشته برگردی. دلت می‌خواهد پیش بروی. دلت می‌خواهد بیشتر ببینی، کارهای بیشتری انجام دهی. قادر نیستی تا شصت و پنج سالگی صبر کنی.
"گوش کن. تو باید متوجه یک نکته باشی. همه ی جوان‌تر ها باید متوجه این نکته باشند. اگر شما همیشه با مقوله ی پیری در حال جنگ و دعوا باشید، همیشه هم ناراضی و غمگین خواهید بود، چون در هر صورت پیری از راه خواهد رسید.
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
تو هیچ وقت از پیر شدن نترسیدی؟
«میچ، من پیری را در آغوش کشیدم. به استقبالش رفتم.»
در آغوش کشیدی؟
"خیلی ساده است. وقتی سن تو بالا می‌رود، چیزهای بیشتری یاد می‌گیری. اگر تو همیشه در سن بیست و دو سالگی بمانی، همیشه به همان خامی و جهالت بیست و دو سالگی هستی. پیری صرفا فرسودگی نیست، خودت میدانی. پیری رشد و بزرگی است. مثبت‌های آن حتی از مثبت‌های مقوله ی مرگ نیز بیشتر است، زیرا تو به این ادراک می‌رسی که می‌خواهی بمیری، در نتیجه زندگی بهتری را زندگی خواهی کرد.
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
هیچ اعتقادی به این همه تأکید و اهمیت روی جوانی ندارم. گوش کن، من می‌دانم جوان بودن مساوی با چه بدبختی هایی است، پس به من نگو که جوانی دوره ی باشکوهی است. چه بسیار جوان هایی که نزد من آمده اند و از جنگ و دعواهایشان، از تضادهایشان، از بی لیاقتی شان، و از اسفباری زندگی هایشان حرف‌ها زده اند. گاهی زندگی از نظر آن‌ها آن قدر بد و ناگوار بوده که حتی خواستند همدیگر را نیز بکشند…
"و علاوه بر همه ی این تفاسیر اسفناک، جوان‌ها عاقل نیستند. آن‌ها درک کمی از زندگی دارند. وقتی نمی‌دانی چه چیزی دارد اتفاق می‌افتد، چگونه می‌توانی هر روز زندگی کنی؟ وقتی مردم تو را فریب می‌دهند، که این عطر را بخر، چون تو را جذاب‌تر می‌کند، یا این لباس جین را بپوش، چون تو را شهوت انگیزتر می‌کند _و تو باورشان می‌کنی! چه حماقتی!
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
واقعیت این است، مادران ما، ما را در آغوش گرفتند، به آرامی تکانمان دادند، با مهربانی سرهایمان را نوازش کردند، اما هیچ کدام از ما به هیچ وجه نوازش و آغوش به قدر کافی دریافت نکرده ایم، همه ی ما مشتاقانه آرزومندیم که به نوعی به آن آرزوها برگردیم، به روزهای توجه و مراقبت صرف، به روزهای عشق بدون قید و شرط، به روزهای توجه و مواظبت نامشروط. اکثر ما به قدر کافی این طور چیزها را نچشیده ایم. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
اعتقاد قبیله ای از نواحی امریکای شمالی بر این اصل استوار است که هر موجودی بر روی کره ی زمینی حاوی شکل بسیار بسیار کوچکی از خود آن موجود در درون خویش است _یعنی این که مثلا یک غزال، یک غزال کوچولو، و یک انسان، یک انسان کوچولو در درون خود دارد. وقتی موجود بزرگ می‌میرد، آن موجود کوچک به زندگی ادامه می‌دهد، به این صورت که یا به وجودی که در نزدیکی اش متولد شده، حلول می‌کند یا در میان زمین و آسمان در استراحت گاه‌های موقتی آسمانی جای می‌گیرد، و یا در بطن آرام روحی عالی رتبه و مؤنث انتظار می‌کشد تا ماه بتواند آن را مجددا روی کره ی زمین برگرداند.
آن‌ها اعتقاد دارند، بعضی وقت‌ها که ماه خیلی سرش شلوغ است و پر از روح کوچولو، از آسمان ناپدید می‌شود. به همین دلیل است که بعضی شب‌ها ماه در آسمان مشاهده نمی‌شود. اما همواره سرانجام ماه برمی گردد، همان کاری که همه ی ما انجام می‌دهیم.
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
خودت را با احساس شستشو بده. احساس هیچ آسیبی به تو نمی‌رساند. احساس فقط به تو کمک می‌کند. اگر ترس را کاملا در درون خودت جا دهی، اگر آن را مثل یک لباس قدیمی روی دوش خودت بیندازی، آن وقت می‌توانی به خودت بگویی، آهان خیلی خوب. این فقط حس ترس است. من نباید اجازه دهم که ترس مرا کنترل کند. آن را نگاه می‌کنم تا بفهمم به چه دلیلی وجود دارد. مثلا همان مورد تنهایی را در نظر بگیر. تو خودت را کاملا رها می‌کنی، اجازه می‌دهی اشک هایت سرازیر شوند، آن را تمام و کمال احساس می‌کنی. و نهایتا موفق می‌شوی بگویی، آهان، خیلی خوب. این لحظه ی من بود با تنهایی، من از احساس کردن تنهایی نمی‌ترسم. اما اکنون می‌خواهم به خودم اجازه دهم که تنهایی را کنار بگذارم. می‌دانم که احساسات دیگری نیز در دنیا وجود دارند و من می‌خواهم آن‌ها را هم تمام و کمال تجربه کنم. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
یک حس را در نظر بگیر _عشق نسبت به یک زن، غم از دست دادن یک عشق، یا همین چیزی که من الان دارم با آن دست و پنجه نرم می‌کنم، ترس از بیماری لاعلاج و درد آن. اگر تو حس هایت را خفه کنی و آن‌ها را کاملا احساس نکنی. اگر تو به خودت اجازه ندهی که تا آخر با آن‌ها بروی _تا ته حس هایت _تو هرگز قادر نخواهی شد به مرحله ی رها سازی و انفصال برسی، تو خیلی خیلی درگیر احساس ترس شده ای. تو از درد می‌ترسی، تو از غم و غصه می‌ترسی، تو از آسیبی که عشق و عاشقی ممکن است پدید بیاورد، می‌ترسی. فقط در یک صورت تو می‌توانی حس هایت را تمام و کمال تجربه کنی، این که خودت را پرت کنی وسط آن ها، این که به خودت این اجازه را بدهی تا داخل آن‌ها شیرجه بزنی، طوری که حتی سرت هم زیر آن‌ها فرو برود. در این صورت تو معنی درد را درک می‌کنی، معنی عشق را، غم را. و فقط آن لحظه است که می‌توانی بگویی، آهان، خیلی خوب. من این احساس را تجربه کردم. معنی این حس را درک کردم. حالا باید برای لحظه ای از این حس جدا شوم. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
این چیزی بود که مردها، مردم، همه از دخترها انتظار داشتند؛ زیبا، عزیزدردانه، لوس، خودخواه و بی مغز. دختر باید چنین باشد تا عاشقش بشوند. بعد مادر می‌شود و تمام وجودش را وقف بچه هایش می‌کند. دیگر خودخواه نخواهد بود، ولی تا ابد بی مغز باقی می‌ماند.
پاییز داغ/آلیس مونرو
کافه پاریس (مجموعه 18 داستان کوتاه از نویسندگان بزرگ جهان) آنتوان چخوف و دیگران
وقتی با او بودم احساس می‌کردم آدم خوبی هستم… حتی ساده‌تر از خوب بودن. انگار تا پیش از آن نمی‌دانستم می‌توانم آدم خوبی باشم. آن زن را دوست داشتم. آن ماتیلد لعنتی را ، زنگ صدایش را ، روح و جانش را ، خنده هایش را ، شیوه نگاهش را به زندگی ، یک جور پوچی آدم هایی که زیاد به این سو و آن سو می‌روند. دوستش داشتم آنا گاوالدا
زندگی همین است… اراده راسخ تان را در ترک سیگار تحسین می‌کنید و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم می‌گیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید. مردی را دوست دارید ، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی ، در می‌یابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد. دوستش داشتم آنا گاوالدا
آدم‌های غمگین، خودپسند، مغرض، غیر منصف و ظالم حتی به اندازه آدم‌های دیوانه هم قادر به درک یکدیگر نیستند. غم باعث اتصال افراد نمی‌شود، بلکه بین آنان فاصله می‌اندازد و حتی بی عدالتی و بی رحمی در افراد غمگین بیشتر از افراد شادمان دیده می‌شود. کافه پاریس (مجموعه 18 داستان کوتاه از نویسندگان بزرگ جهان) آنتوان چخوف و دیگران
پس عشق حماقت است، نه؟ هیچ وقت به نتیجه نمی‌رسد؟
چرا به نتیجه می‌رسد. اما باید برایش جنگید…
چطوری؟
یک کم جنگید. هر روز یک کم. باید شهامتش را داشته باشیم که خودمان باشیم و تصمیم بگیریم که خوش…
اوه! چقدر حرف هایتان قشنگ است! آدم یاد پائولو کوئیلو می‌افتد.
دوستش داشتم آنا گاوالدا
زندگی حتی وقتی انکارش می‌کنی، حتی وقتی به آن بی اعتنایی، حتی وقتی از قبولش سر باز می‌زنی، از تو قوی‌تر است از همه چیز قوی‌تر است. آدم‌ها از اردوگاه‌های کار اجباری برگشتند و دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه شده بودند، مرگ نزدیکان و خاکستر شدن خان و مانشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس دویدند، دوباره درباره هوا حرف زدند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست، اما همین است دیگر. زندگی از هر چیزی نیرومند‌تر است. وانگهی، مگر ما کی هستیم که این همه برای خودمان اهمیت قائل می‌شویم؟ تقلا می‌کنیم و فریاد می‌زنیم، که چی؟ برای چی؟ که چی بشود؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
دوست دارم با تو باشم، چون در کنارت احساس کسالت نمی‌کنم. حتی وقتی با هم حرف نمی‌زنیم، حتی وقتی پیش هم نیستیم، احساس کسالت نمی‌کنم. هرگز احساس کسالت نمی‌کنم. فکر می‌کنم علتش این است که به تو اعتماد دارم، به افکارت اعتماد دارم. حرفم را می‌فهمی؟ هر چیزی را که در تو می‌بینم و هر چیزی را که نمی‌بینم دوست دارم. البته عیب هایت را می‌شناسم. اما به نظرم محاسن من و معایب تو مکمل هم هستند. تو از یک چیزی می‌ترسی و من از چیزی دیگر. حتی خباثت هایمان با هم جورند! تو بهتر از چیزی هستی که نشان می‌دهی و من بر عکس. من به نگاهت محتاجم تا کمی بیشتر… وزن داشته باشم. فرانسوی‌ها چی می‌گویند؟ قوام بگیرم؟ وقتی می‌خواهیم بگوییم کسی از لحاظ درونی جالب است چه می‌گوییم؟
عمیق؟
آره، من مثل بادبادکم، اگر کسی قرقره ام را نگیرد، معلوم نیست از کجا سر در بیاورم… اما جالب است… گاهی وقت‌ها به خودم می‌گویم که تو آنقدر قوی هستی که نگهم داری و آنقدر باهوش هستی که بگذاری پروازم را بکنم…
دوستش داشتم آنا گاوالدا
زندگی همین است. زندگی تقریبا همه مردم همین است. عشق بازی می‌کنیم، رفع و رجوعش می‌کنیم، بزدلی‌های خودمان را داریم، آن‌ها را مثل جانور دست آموز نوازش می‌کنیم، پرورش می‌دهیم و به آن‌ها وابسته می‌شویم. زندگی همین است دیگر. بعضی آدم‌ها شجاعند و بعضی با هر چیزی کنار می‌آیند. و چه کاری راحت‌تر از کنار آمدن… دوستش داشتم آنا گاوالدا
آدم هایی که از نظر درونی انعطاف ناپذیرند، چنان با زندگی مواجه می‌شوند که مرتب ضربه می‌خورند، اما آدم‌های نرم…نه، نرم کلمه خوبی نیست، انعطاف پذیر، بله، خودش است، آن هایی که از درون انعطاف پذیرند، خب، وقتی ضربه می‌خورند، کمتر لطمه می‌بینند… دوستش داشتم آنا گاوالدا
اصلا کسی جرئت دارد یک روز صبح جلو آینه بایستد و صاف و پوست کنده به خودش بگوید: «آیا من حق خطا کردن ندارم؟» فقط همین چند کلمه… کسی جرئت دارد مستقیم به زندگی خودش نگاه کند و هیچ چیز همخوانی در آن نبیند، هیچ چیز هماهنگی؟ کسی جرئت دارد با خودخواهی، با خودخواهی محض، همه چیز را خُرد کند و در هم بشکند؟ معلوم است که نه… چه چیزی مانعش می‌شود؟ غریزه بقا؟ واقع بینی؟ ترس از مرگ؟
جسارت نداریم که حتی یک بار در زندگی با خودمان رو به رو شویم. بله، با خودمان. با خودمان، فقط خودمان و خودمان. همین. «حق خطا کردن» اصطلاح کوچکی است، عبارتی کوتاه، اما چه کسی این حق را به ما می‌دهد؟
چه کسی غیر از خود ما؟
دوستش داشتم آنا گاوالدا
برایم قابل درک نبود. نمی‌توانستم مردی را که در ابراز علاقه خسّت به خرج می‌داد و جلو شور و هیجانش را می‌گرفت درک کنم. یعنی نباید احوالات درونی مان را بروز بدهیم، مبادا ضعیف به نظر برسیم؟ من که نمی‌فهمیدم. در خانه من بوسه و نوازش جزئی از زندگی بود. دوستش داشتم آنا گاوالدا
زن همسایه #آزاد است و #رها وقتی #آواز می‌خواند. شبیه #پروانه ای است که #پیله اش را شکافته و رفته. مدت هاست که جز تکه‌های پاره پاره ی #ابریشم چیزی کف خانه اش پیدا نمی‌شود. دلت می‌خواهد الان تهران بودی و او می‌خواند. دلت می‌خواهد از او می‌پرسیدی دستگاه‌های آوازی چه فرقی با هم دارند. از او می‌پرسیدی نفسش را چطور تنظیم می‌کند، که در هر مصراع کم نیاورد موقعی که نت‌های بالا را می‌خواند… صدای زن همسایه واضح و آشکار در گوش هات طنین انداخته است:
.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن در آید
.
باید تهران که رسیدی زن همسایه را بیشتر ببینی و صداش را بیشتر بشنوی.
مورچه در ماه لادن نیکنام
اگر اسم گرفتن حقت، قاطر بودن است، قبول دارم. هزار بار قاطر بودن را به گوسفند بودن ترجیح میدهم. هر چی سر این ملت می‌آید، از مثل گوسفند رفتار کردنشان است که می‌آید. صدای کسی در نمی‌آید، هیچ کس به چیزی اعتراض نمی‌کند. وقتی این طور می‌شود، هر کسی شروع می‌کند به بالا رفتن از سر و کولمان. بعضی‌ها باید به این روند پایان بدهند. جوجه تیغی صلحی دلک
بعضی‌ها حتی گناه خود را به خاطر نمی‌آورند. گاهی حوادثی که بین ما اتفاق افتاده است، از نظر بقیه کوچک و بی اهمیت شمرده می‌شود، اما بدی که بزرگ و کوچک ندارد و با قصد انجام شده است و باید حساب پس بدهد. اگر همه مثل من باشند، دنیا تبدیل به جایی پر از عدل و آرامش می‌شود. جوجه تیغی صلحی دلک
در آن زمان جیمز، در روز تولد دخترش به این فکر می‌خندید: اینکه زن دیگری جز ماریلین در زندگی اش باشد برایش مضحک می‌نمود. اما در آن زمان، فکر زندگی بدون لیدیا هم کاملاً مضحک به نظر می‌آمد. در حالی که حالا هر دوی این کارهای مضحک حقیقت یافته بودند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست ان‌جی
هنگامی که کتابی را در دست می‌گیریم، ابتدا بسته است و نمی‌تواند ما را به خود جذب سازد، اما در طبیعت بدون این که احتیاج به باز کردن آن باشد، زیبایی‌هایش ما را مجذوب خود می‌گرداند. طبیعت، همانند کتابی است که همیشه گشوده است و باد صفحاتش را ورق می‌زند. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
آن جایی که ما در آن کاملاً حضور داریم، بهشت خوانده می‌شود. همان جایی که می‌دانیم مرگ معنایی ندارد و دلی به گستردگی آسمان در ما وجود دارد و کسی قادر به آتش کشیدن آن نخواهد بود. بهشت همان جایی است که با وجود نداشتن هیچ راه دفاعی، احساس نا امنی نمی‌کنیم. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#همدلی بدین معناست که هر آنچه دیگری حس می‌کند، به سرعت در درون خود احساس کنیم، با این اطمینان که به خطا نرفته ایم. این احساس به گونه‌ای است که تصور می‌کنیم دلمان را از سینه خود در آورده، و در سینه آن دیگری جا نهاده‌ایم. همدلی به منزله شاخکی است که سبب لمس موجودات زنده‌ی دیگر می‌گردد؛ چه این موجود زنده برگی از یک درخت باشد، چه یک انسان. این که قادریم، به بهترین شکل حس کنیم، به علت لمس کردن نیست، بلکه به علت وجود دل است که با وساطت خود ما را قادر به انجام هر کاری می‌سازد. نه گیاه شناسان شناخت کاملی از گیاهان دارند و نه روانشناسان درک کاملی از روح‌ها؛ بلکه باز این دل است که این قدرت را در آن‌ها پدید می‌آورد. دل حتی می‌تواند از تلسکوپ‌ها نیز قوی‌تر عمل کند. دل، نیرومندترین اندام شناخت است و این شناخت بدون تفکر و برنامه‌ریزی پیشین رخ می‌دهد. انگار دیگر این وجود ما نبوده است که به حضور دیگری توجهی خاص نشان داده است. این بسیار شگرف است،زیرا نمی‌دانیم در این لحظه چه کسی هستیم. دل از هر گونه دانش مفید به اسلوبی خاص سبقت می‌گیرد؛ این لحظه که همچون آذرخشی تمام آثار هویت را به آتش می‌کشد و پرده‌ی حایل میان من و آن دیگری را می‌درد و بالاترین درخشندگی را با تپش‌های کوچک قلبش جای می‌دهد. از طریق همدلی است که می‌توان از وجود دیگری مراقبت کرد، تا آن حد که خود به آن اندازه مراقب خویشتن نبوده است. او با همدلی تمام توجهش را همچون پرده‌ای از نور روی او پوشانده است، در حالی که هیچ گونه تسلط روانی را بر او تحمیل نکرده است. این هنر زمانی پدید می‌آید که با وجود داشتن بیشترین نزدیکی، #فاصله‌ای مقدس حفظ شود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
«هر وقت که مردم از من سؤال می‌کنند، بچه دار بشویم یا نه، هرگز به آن‌ها نمی‌گویم چه کار بکنند، فقط می‌گویم همان، هیچ تجربه ای مثل تجربه ی بچه دار شدن نیست، بچه جایگزینی هم ندارد. تجربه ای است منحصر به فرد که به هیچ وجه همپای دوست و رفیق بازی و روابط عاشق و معشوقی نیست. اگر می‌خواهی تمام و کمال مسؤل انسانی دیگر باشی، اگر می‌خواهی یاد بگیری که چگونه عشق بورزی، و پیوند عاطفی قوی ای داشته باشی، پس لازم است که بچه دار شوی.» سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
معزل ترس از بچه دار شدن، این که چگونه ما بچه‌ها را هم چون پدیده هایی دست و پا گیر و مخل آسایش و آزادی خود می‌نگریم، و این که آن‌ها ما را به والدهایی تبدیل می‌کنند که اصلا نمی‌خواستیم باشیم. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
این فقط بخشی از اهمیت خانواده است، نه فقط عشق؛ بلکه، این که تو به بقیه این احساس را منتقل کنی و به آن‌ها اجازه بدهی که بدانند کسی وجود دارد که نگاهش به آن هاست:همان چیزی که من با مرگ مادرم از دست دادم _من به این مبحث می‌گویم:امنیت معنوی، امنیت جان و روح _و این که تو بدانی خانواده ای داری که هر لحظه مراقب و نگران توست. هیچ چیز دیگری جای خانواده و اثرات آن را نمی‌گیرد. نه پول، نه شهرت. " سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
صد البته که مردم، دوستان، و همکاران برای دیدار من می‌آمدند، اما این ها، خلأ داشتن کسی را که هرگز از تو جدا نشود، پر نمی‌کرد. کسی که دایم مراقب تو است، نگران تو است، چشمش به تو است، و تمام وقت دارد تو را نگاه می‌کند. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
حقیقت امر این است که اگر امروز خانواده وجود نداشته باشد، هیچ بنیانی، هیچ زمین محکم و مطمینی وجود نخواهد داشت که مردم قادر باشند روی آن بایستند. این مطلب وقتی برای من روشن شد که مریض شدم. اگر تو حمایت، عشق، توجه و نگرانی خانواده ات را نداشته باشی، تو ابدا هیچی هیچی نداری. عشق بی نهایت مهم است. همان طوری که شاعر بزرگمان اودن گفته:"یا عاشق یکدیگر باشید یا بمیرید. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
شاید با خود بگویید که ما تنها از چیزهایی اجتناب می‌کنیم که زیانی بر ما وارد آورد. اما در حقیقت انسان مغلوب آن چیزی می‌شود که به دست آورده است: بازرگان مغلوب مالی که کسب کرده است، نویسنده مغلوب تحسین‌ها و ستایش‌ها و عاشق؟
خودتان می‌دانید که عاشق با دیگر چیز‌ها متفاوت است این به خود او بستگی دارد و قلب پوشیده از برفش… در این لحظه، عبارت کافکا را همین جا فراموش می‌کنید؛ عبارتی نابود نشدنی در میان تمام عبارات. یکی دیگر از عبارات او که در یادداشت‌های روزانه‌اش نوشته است و همین معنی را سردتر می‌رساند. این چنین است:
«در مبارزه‌ی میان خود و دنیا، از دنیا حمایت کن.»
30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
اگر کتابی به راستی برایم جالب باشد نمی‌توانم پس از چند خط آن را دنبال کنم، بدون اینکه ذهنم برای گرفتن فکر، حس، سوال یا تصویری که نوشته به دست می‌دهد به سراشیبی نیفتد و از موضوعی به موضوعی دیگر و از تصویری به تصویر دیگر نرسد. بنا بر اصول تعقل و تخیل، نیازمندم که تا آخر این سراشیبی را بروم و آن چنان دور شوم که دیگر خود کتاب از نظرم گم شود. انگیزه خواندن برایم امری ناگریز است، حتی از کتاب‌های پر و پیمان هم حتما باید چند صفحه ای بخوانم. این صفحات برای من به معنای کل جهان اند، جهانی که نمی‌توانم آن را به پایان برسانم. اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری ایتالو کالوینو
میچ، من هم به درستی نمی‌دانم که مفهوم پیشرفت معنوی چیست. اما می‌دانم که به نحوی فقدان ضروریات داریم. به شدت درگیر مسایلی مادی هستیم که ما را راضی نمی‌کنند. ما روابط عاشقانه مان را، جهان اطرافمان را… فقط برای نفع شخصی خود می‌خواهیم. " (ما قدر و ارزش واقعی روابط عاشقانه(به مفهوم کلی) و جهان اطرافمان را آن طور که باید و شاید نمی‌دانیم. از همه چیز بدون این که ارزش واقعی آن‌ها را بدانیم و شکرگزار باشیم، بارها و بارها به نفع خود استفاده می‌کنیم. ) سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
چرا اندیشیدن در مورد مرگ تا این حد دشوار است؟
موری ادامه داد:«برای این که اکثر ما گویی در خواب به این طرف و آن طرف می‌رویم. (راه رونده در خواب) ما حقیقتا دنیا را تمام و کمال تجربه نمی‌کنیم، و چون بین عالم خواب و بیداری قرار داریم، اعمالی را انجام می‌دهیم که به صورت اتوماتیک وار فکر می‌کنیم باید انجام بدهیم. »
و رویارویی با مرگ همه ی این مواضع را تغییر می‌دهد؟
«اوه، بله. تو از همه ی مشغله هایت دور می‌شوی و روی ضروریات تمرکز می‌کنی. وقتی به این ادراک می‌رسی که خواهی مرد، به همه ی مسایل با دید متفاوتی نگاه می‌کنی.»
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
چگونه می‌توانی همواره برای مرگ آماده باشی؟
«به آن چه که بودیستها انجام می‌دهند عمل کن. هر روز، پرنده ی کوچکی را روی شانه ات تصور کن که سؤال می‌کند:آیا امروز همان روز است؟ آیا آماده ام؟ آیا همه ی آن چه را که انجام می‌دهم، واقعا نیاز دارم انجام دهم؟ آیا همان انسانی هستم که می‌خواهم باشم؟»
موری سر خود را به طرف شانه اش برگرداند. گویی آن پرنده آن جا قرار داشت.
موری سؤال کرد: «آیا امروز، روز مرگ من است؟»
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
تو نمی‌دانی رعایت حال دیگران را بکنی یا رعایت حال خودت را، و «کودک درونت» را. سنتی باشی یا روشن فکر -اگر که سنت دیگر برایت کاربرد ندارد -دنبال موفقیت بروی یا ساده گونگی. «نه» بگویی یا «بله». سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
وقتی بی هیچ هراس و شرمی مستقیم در چشمان مرگ نگاه می‌کنی، افکار معنوی و پالایش شده ی شفافی به سراغت می‌آید، من آگاه بودم که موری می‌خواست شفافیت خود را سهیم بشود، به همین خاطر می‌خواستم تا هر وقتی که از دستم بر می‌آید، آن‌ها را به خاطر بسپارم. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
در جامعه ای که همه افراد ساعات کوتاهی کار می‌کردند غذای کافی داشتند ،در خانه ای که حمام ویخچال وجود داشت زندگی می‌کردند وصاحب ماشین یا هواپیمای شخصی می‌شدند. بارزترین ومهمترین شکل نابرابری از بین می‌رفت. اگر ثروت مال همه می‌شد دیگر مایه برتری از بین می‌رفت. می شد تصور نمود در حالی که همه از نظر ثروت وآسایش با هم برابرند قدرت در دست طبقه ممتاز جامعه قرار گیرد. ولی در عمل چنین حکومتی پایدار نمی‌ماند زیرا اگر همه جامعه به نسبت مساوی از امنیت وآسایش برخوردار می‌گردیدند گروه کثیری از مردم که بر اثر فقر استثمار شده بودند باسواد می‌شدند واندیشیدن را یاد می‌گرفتند. دیر یا زود متوجه می‌شدند که اقلیت حاکم نقشی ندارند وآنها را از سر راهشان بر می‌داشتند… 1984 جورج اورول
معیارهای زندگی وی حالت شخصی داشتند. احساسات وی متعلق به خودش بود واز بیرون به او تحمیل نمی‌شد. از نظر او عملی که فایده ای نداشت لزوما بی معنا نبود.
اگر انسان کسی را دوست داشت ،به او عشق می‌ورزید ووقتی چیزی برای عرضه نداشت عشقش را نثارش می‌کرد.
1984 جورج اورول
منظورم اعتراف نیست. اعتراف کردن خیانت نیست. آنچه می‌گویی ویا انجام می‌دهی مهم نیست: فقط احساسات مهم هستند. اگر وادارم سازند عشقت را انکار کنم این خیانت واقعی خواهد بود.
جولیا قدری به این موضوع فکر کرد وسرانجام گفت: «آنها نمی‌توانند این کار را بکنند. این چیزی است که از دست آنها ساخته نیست. می توانند آدم را مجبور سازند هر حرفی را که دوست دارند بزند ولی نمی‌توانند عقیده اورا تغییر دهند. آنها نمی‌توانند به درون انسان را یابند.»
وینستون با امیدواری گفت: «نه نمی‌توانند حق با توست آنها نمی‌توانند به درون آدم راه پیدا کنند. اگر شخصی احساس کند که انسان ماندن علیرغم بی نتیجه بودن آن برایش ارزشمند است آنها از وی شکست می‌خورند.»
1984 جورج اورول
«تو فهمیدی، چشمانت را بستی. تفاوت در همین بود. گاهی نمی‌توانی آن چه را که می‌بینی باور کنی، اما باید آن چه را که احساس می‌کنی باور کنی. و اگر می‌خواهی اطرافیانت همیشه به تو اعتماد و اطمینان داشته باشند، باید تو هم به آن‌ها اعتماد و اطمینان داشته باشی، حتی زمان هایی که در تاریکی [شرایط بد] قرار داری. حتی وقتی که داری می‌افتی و سقوط می‌کنی.» سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
این بیماری فراوحشتناک می‌شود، فقط درصورتی که تو آن را این چنین ببینی. بله دیدن اندامی که آرام آرام خشک و پلاسیده می‌شود، نیست و نابود می‌شود، فراوحشتناک است. اما در عین حال شگفت انگیز هم هست. چون من همه وقت در حال خداحافظی کردن هستم. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
"مهم‌ترین چیز در زندگی این است که یاد بگیریم،
۱-چگونه امواج #عشق را بیرون بفرستیم
و
۲-چگونه امواج عشق را پذیرا باشیم. "
موری زمزمه وار تکرار کرد:«پذیرای امواج عشق باشیم. ما فکر می‌کنیم استحقاق و ظرفیت عشق را نداریم. فکر می‌کنیم اگر اجازه دهیم عشق در ما نفوذ کند، خیلی حساس و مهربان خواهیم شد. اما خردمندی به نام لوین (Levine) چه خوب این مطلب را گفته که:»عشق تنها عمل عقلانی (منطقی) است. "
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
«خیلی‌ها با زندگی عاری از مفهوم به این طرف و آن طرف می‌روند. انگار در عالم بین خواب و بیداری سیر می‌کنند، حتی زمان هایی که به زعم خود مشغول انجام کارهای مهمی هستند. این به آن دلیل است که آن‌ها راهشان را اشتباه انتخاب کرده اند. آن چه که می‌تواند به زندگی تو معنی و مفهوم بدهد، وقف خودت در راه دوست داشتن و عشق به دیگران است، وقف خودت به جمعیت اطرافت، و وقف خودت به خلق پدیده هایی که به تو انگیزه و مفهوم بدهد.» سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
در واقع وزارت عشق ترسناک‌ترین وزارتخانه بود. هیچ پنجره ای در آن نبود. وینستون هیچ گاه درون وزارت عشق پا نگذاشته بود، تا فاصله نیم کیلومتری آن هم نرفته بود. مکانی بود که ورود به آن محال بود مگر برای کار اداری، و آن هم با گذشتن از سیم خاردار، درهای فولادی و آشیانه مسلسل‌های مخفی شده میسر بود. حتی در خیابان‌های منتهی به موانع بیرونی آن، نگهبانان گوریل چهره با اونیفورم سیاه و مسلح به تعلیمی گشت می‌دادند. 1984 جورج اورول
«زندگی مجموعه ای است از پسروی‌ها و پیشروی ها. تو می‌خواهی کاری را انجام بدهی، اما به زور مجبور می‌شوی که کار دیگری انجام دهی. آسیب می‌خوری، در حالی که می‌دانی نمی‌بایست آسیب می‌خوردی. به انجام اعمالی معین در راستای کسب منفعت شخصی خودت مبادرت می‌ورزی، حتی زمان هایی که می‌دانی نباید به فکر نفع شخصی ات باشی.»
«کشش دو قطب متضاد، مانند کش آمدن کشی لاستیکی است. و اکثر ما در فضای میانی آن کش منزل کرده ایم.»
من می‌گویم، این موضوع به مسابقه طناب کشی شباهت دارد.
او می‌خندد. «مسابقه طناب کشی. بله تو توانستی زندگی را این گونه توصیف کنی.»
من سؤال می‌کنم، و اما کدام طرف برنده می‌شود؟
«کدام طرف برنده می‌شود؟»
موری با دندان هایی کج و مأوج، و با چشمانی در محاصره انبوه چین و چروک ها، به روی من لبخند می‌زند.
«عشق برنده می‌شود. #عشق همیشه برنده است.»
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
فرهنگ و سنت حاکم بر روی ما به مردم این دید را القا نمی‌کند که نسبت به خودشان احساس خوبی داشته باشند. ما درس‌های اشتباه را آموزش می‌دهیم. و تو باید خیلی قوی باشی که بتوانی بگویی اگر سنت برایت کاربرد ندارد، ولش کن. سنت خودت را خلق کن. اکثر مردم قادر به انجام این کار نیستند. آن‌ها از من هم غمگین تراند، با وجودی که من این شرایط را دارم. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
«آیا کسی را پیدا کرده ای که قلبت را با او سهیم شوی؟»
«آیا داوطلبانه و بدون چشمداشت کاری برای جامعه ات انجام می‌دهی؟»
«آیا با خودت در صلح و آرامش به سر می‌بری؟»
«آیا تلاش می‌کنی همان انسانی باشی که می‌توانی باشی؟»
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
مربی… من مربی تو خواهم بود و تو هم می‌توانی بازیکن من باشی، تو می‌توانی تمام قسمت‌های دوست داشتنی زندگی را بازی کنی، قسمت هایی که من دیگر حالا برای انجام آن‌ها خیلی پیر هستم. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
شادی در آسمان
کتابی نایاب که تمام صفحاتش زرد شده…
مدت زمان درازی است که آن را نگه داشته‌اید، زیرا وجود آن آرامشی خاص به شما می‌بخشد. یک نگاه به آن کافی است تا این آرامش را دریافت کنید؛
اما روزی آن کتاب را هم خواهید بخشید…
البته با تردید بسیار آن را می‌بخشید تا از دستش ندهید…
30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#مادر انسان را در مرکز دنیا قرار می‌دهد و #محبوب، او را به اقصی نقاط این مرکز تبعید می‌کند. در واقع عملی را که یک زن انجام می‌دهد، تنها یک زن دیگر می‌تواند آن را خنثی کند.
از مادر، اندیشه و قدرت درونی خویش را می‌گیریم که می‌توان به آن افتخار کرد و از محبوب، حقیقت بیچارگی خود را می‌فهمیم که می‌توان آن را نوشت. از یکی #آرامش می‌گیرید و از دیگری ناآرامی.
30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
لازمه مهم آموختن، #تنهایی است. و این شرط لازم برای هر آموزش است؛ آموزش صداقت. شناخت تنهایی در هر زمان و مکانی که باشیم باید انجام گیرد. تنهایی چیزی است که ذهن به طور ذاتی آن را می‌شناسد و این شناخت ریشه‌ای است؛ به همان اندازه ریشه‌ای است که نان روی میز. تنهایی همانند نان خوش طعم است و بوی دلپذیری دارد و میان دست خُرد می‌شود و خودش را به سرنوشت می‌سپارد تا تکه تکه شود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#شادی بسیار سخت گیر است و هیچ عطوفتی نمی‌توان در آن یافت. نسبت به رنج و عذاب بی توجه نیست. نا امیدی را در حد تعادل نگه نمی‌دارد. شادی به معنای شور و نشاط نیست، زیرا شور و نشاط، قدرتی است که در خود به وجود می‌آوریم؛ قدرتی فناپذیر. شادی خلق حقیقت است به همان شکل که وجود دارد: ناشدنی، غیرقابل باور و در عین حال درخشنده. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
من دور خواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همه ی زیبایی‌های فهمیدن هایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز در نخواهند یافت. نه ، هرگز در نخواهند یافت. حتی ذره ای در نخواهند یافت. و خوب می‌دانم جز من ، جز این من از نفس افتاده ، هیچ روحی نمی‌تواند او را آن چنان که هست ، ان چنان که نیازی به تا کردن و کوچک کردن و مچاله کردن اش نباشد ، ادراک کند. حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه مصطفی مستور
وقتی طلوع کردی من ان بالا بودم پشت شیشه. محو تو. اخ که گاهی پایین چه قدر بهتر از بالاست! تو نمی‌دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام. تو ان پایین مثل یک حجم ابی می‌درخشیدی و من به هر چه رنگ ابی بود حسودی ام می‌شد…
و تو هنوز نمی‌دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام.
روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
چه با شتاب آمدی! گفتم برو! اما نرفتی و باز هم کوبه در رو کوبیدی. گفتم: بس است برو! گفتم اینجا سنگین است و شلوغ. جا برای تو نیست. اما نرفتی. نشستی و گریه کردی ان قدر که گونه‌های من خیس شد. بعد در رو گشودم و گفتم نگاه کن چه قدر شلوغ است! و تو خوب دیدی که انجا چه قدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و یاس و زخم و دل تنگی و اشک و آشوب و مه و مه و مه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت در رهم ریخته بود و دل گیج گیج بود. و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود. گفتی اینجا رازی نیست ؟ گفتم: راز ؟ گفتی: من امدم. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
این سخت‌ترین کاریه که کسی می‌تونه در تمام زندگی اش انجام بده. وای یونس کشتن عشقی به خاطر عشق دیگه خیلی سخته. چرا مرا به اینجا کشوندی ؟ یونس تو حق نداشتی با من این کار رو بکنی. تو حق نداشتی منو عاشق بکنی و بعد همه چیز رو به هم بریزی روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
اگه ابراهیم برای تکمیل ایمانش محتاج معجزه بازسازی قیامت بر روی زمین بود یا موسی محتاج تجلی خداوند بر طوره علی (ع) لحظه ای در توانایی و اقتدار خداوندش تردید نکرد و هموار می‌گفت اگر پرده‌ها برچیده شوند ذره ای بر ایمان او افزوده نخواهد شد. خداوند علی (ع) بی شک بزرگ‌ترین خداوندی است که می‌تواند وجود داشته باشه. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
#کتاب‌ها نیز همانند انسان‌ها هستند. برخی از آن‌ها با ظاهری فریبنده و شیرینی کلام، #دروغ می‌گویند و شما بلافاصله متوجه دروغ آن‌ها می‌شوید، در همان وهله‌ی اول با نخستین واژه و آن دروغ را نه از واژه‌ها و کلمات، بلکه از لحن سخن در می‌یابید، چرا که حقیقت همانند موسیقی است و با لحن سخن پیوندی جاودانه دارد. اگر در این موسیقی نتی به اشتباه نواخته شود، کاملاً محسوس است. ما نمی‌توانیم علت اشتباه آن را بگوییم، اما مطمئنیم که اشتباهی در کار است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#ادب و #ذکاوت دو بحث کاملاً جداست؛ در صورت دارا بودن یکی از آن‌ها، باید فاقد آن دیگری بود. می‌توان ادیب و فرهیخته بود، اما به صورت خطرناکی، احمق. ذکاوت از روح جاری می‌گردد و تنها از طریق زادن، به همه بخشیده می‌شود؛ حتی اگر کسی آن را به کار نبندد و این جرأت را نداشته باشد که از #تنهایی روح خود بهره ببرد. ذکاوت، تنها به همین معناست: تنها ماندن در مقابل خود و دنیا و نیز شیوه‌ی واکنشی که در مقابل تحولات رخ داده از خود نشان می‌دهد و همچنین صلاح کار خود را از آن دریافتن. به طور مثال، #مطالعه یکی از نشانه‌های ذکاوت است که هرگز به ادب و فرهنگ مربوط نمی‌گردد. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
به اعتقاد من کتاب‌ها را باید از دست متفکرین گرفت، زیرا آن‌ها نمی‌دانند خواندن چیست و در واقع آن چه را که می‌خوانند نمی‌شناسند، بنابراین کتاب‌ها را باید به دست کسانی سپرد که هرگز نمی‌خوانند، زیرا برای خواندن باید ارزش قائل شد و آن را همانگونه شناخت که محققان نشان داده اند. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
ساده‌ترین حق کسانی است که به آن‌ها عشق می‌ورزم؛ این که بی دلیل بیایند و بی دلیل بروند؛ بدون آن که درصدد توجیه رفتارشان برآیند…
از آنان که دوستشان دارم، خواهان هیچ چیز نیستم؛ تنها می‌خواهم خود را از من رها کنند و در مورد آنچه انجام می‌دهند و آن چه انجام نمی‌دهند، توضیحی ندهند و البته چنین چیزی را نیز از من نخواهند…
چرا که عشق، تنها با آزادی معنا پیدا می‌کند، همان‌گونه که آزادی نیز تنها با عشق معنی می‌یابد.
30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
ما در زندگی ابتدا سبب پرورش یکدیگر می‌شویم، سپس همه چیز را رها می‌کنیم. مادران کودکان را پرورش داده و کودکان، مادران را و سرانجام از یکدیگر جدا می‌شوند. عشّاقی که روح یکدیگر را در کام خویش می‌کشند، سپس همدیگر را ترک می‌کنند؛ البته در این موارد هیچ چیز بد یمنی در کار نیست بلکه هر آن چه اتفاق می‌افتد، حرکتی مشروع برای پرورش یافتن؛ و این ماتمی است غیر قابل اجتناب. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
آن چه در ما انگیزه جست و جو ایجاد می‌کند، امیدواری است؛ همان امیدواری که فنا ناپذیر است. حتی در ناامیدترین انسان ها. هیچ کس نمی‌تواند لحظه ای را بدون امید زندگی کند. دانشمندانی که خلاف این عقیده را دارند و ادعا می‌کنند که به راحتی می‌توانند در یک زندگی بدون امید سر کنند، هم به خود و هم به دیگران دروغ می‌گویند.
به اعتقاد پاسکال، حتی آن کسی که خود را به دار می‌آویزد، به زندگی بهتر از این امیدوار است و از این رو تن به چنین عملی می‌دهد که به دار آویخته شدن، تبدیل به تنها راه سعادت شده است. او با این کار معتقد است که پس از این نفس راحت‌تری خواهد کشید… بنابراین او هم امید دارد!
امید غذای روح و سرچشمه‌ی آرامش آن است. روح نیز به اندازه جسم نیازمند تنفس و تغذیه است. تنفس روح، عشق و زیبایی است که در تنهایی و سکوت معنا می‌شود. تنفس روح، نیکویی است و سخن نیک.
30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
طبق استدلال دنیا، جایگاه خود را نمی‌توانیم به دست آوریم مگر با گرفتن جایگاه دیگری؛ اما تا زمانی که زندگی خودمان را به دست نیاوره ایم قادر نیستیم جایگاه خود را به چنگ آوریم: هر دو را با هم کسب خواهیم کرد و این احساس شادی آفرین است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#زندگی، بیشتر اوقات کارت تبریک‌هایی این چنین برایم ارسال می‌کند. گویا این کارت‌ها را به همراه نامه‌هایی، از خارج برایم پست می‌کند، تا مرا از سرنوشتم مطمئن سازد. همان زندگی که درخشش آن هرگز به اندازه‌ی درخششی نیست که در این شعر وجود دارد:
زندگی شوخی نیست
آن را جدی بگیر
همانند یک سنجاب
بی‌انتظار از این جا و از ماورا
کاری جز این نداری
جز این که زندگی کنی…
30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
شما کتاب‌های زیادی می‌خرید؛ اما اغلب آن‌ها را پیش از آن که به اتمام برسانید، از مطالعه‌اش صرف نظر می‌کنید. این اشکالی است که در شما وجود دارد؛ مثل یک بیماری… بیماری نیمه کاره رها کردن مطالعه، مکالمه و حتی #عشق… این بیماری صرفاَ حاصل #بی‌تفاوتی یا تنبلی نیست، بلکه به آن دلیل است که در مطالعه، مکالمه و عشق، #پایان پیش از زمان موعدش فرا می‌رسد.
پایان کتاب در چه زمان از راه می‌رسد؟
در آن زمان که #احتیاج آن روز و آن ساعت و آن صفحه، برآورده می‌شود.
30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#عشق از انواع احساسات محسوب نمی‌شود، زیرا تمام احساسات ما از تخیل سرچشمه می‌گیرند و حتی اگر بیش از حد عمیق باشند، باز در آن‌ها به خودمان برمی خوریم، نه به هیچ کس دیگر. عشق را نمی‌توان به منزله‌ی احساس نگاه کرد، عشق #مروارید پاک #حقیقت است. عشق، حقیقت رها شده‌ی احساسات خیالی ماست. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
همیشه از آن افرادی می‌ترسم که از تنهایی بهره‌ای نمی‌برند و مایلند تا زندگی مشترک، کار روزمره، دوستان و حتی اهریمن را داشته باشند… آنان چیزی را می‌خواهند که هیچ کدام قادر به انجامش نیستند و آن حفاظت از خویشتن و بخشیدن این اطمینان که هیچ‌گاه با واقعیت تنهایی خود در زندگی روبرو نشوند. این انسان‌ها شایستگی مجالست ندارد. زیرا گریز آن‌ها از تنهایی، ایشان را به تنهاترین افراد مبدل کرده است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
مشکل ما این است که هیچ‌گاه به کودک سه ساله‌ی وجود خود، اطمینان نمی‌کنیم. در آن‌جا که واژه‌ها را از دست می‌دهند، این کودک درون ماست که کلامی تازه می‌گوید و در آن جا که به راه‌های بسته خورده‌ایم، راه جدیدی را پیش رویمان باز می‌کند. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
ما در خلاءای زندگی می‌کنیم که با رخدادی آغاز شده است و ما فقط از رخدادی به رخداد دیگر می‌رسیم؛ و بین این دو رخداد که ممکن است سال‌ها میان‌شان فاصله باشد، خلأ وجود دارد:
گاهی اوقات روشنایی زیبایی یک چهره یا یک کلام، ما را تحت تأثیر قرار می‌دهد. من چهره‌ها را بی نهایت دوست دارم و حرفه اصلی‌ام، تماشای چهره هاست و این تماشا کردن یعنی در حاشیه بودن و از بیرون دیدن…
آدمی وقتی در درون چیزی قرار دارد نمی‌تواند آن را ببیند، پس در این زندگی فقط باید از بیرون نگاه کرد؛ یعنی همیشه باید در حاشیه بود؛ اصلا هیچ کس نمی‌تواند به طور کامل درون زندگی باشد. در درون ما، همیشه کسی هست که نیست؛ کسی که نگاه می‌کند و بی‌صدا می‌ماند و به ندرت برایش واقعه ای اتفاق می‌افتد.
فراتر از بودن کریستین بوبن
آیا می‌خواهی بدانی تو برای من کیستی؟ پس خوب گوش کن:
من می‌توانم، روزها، هفته ها، ماه‌ها در تنهایی سر کنم، در حالی که همچون یک نوزاد خواب آلوده، آسوده و خرسندم، و تو بودی که این خواب آلودگی را از بین بردی. چگونه می‌توانم از تو سپاسگزاری کنم؟
انسان همیشه به محبوب‌هایش چیزهای زیادی را اهدا می‌کند:
کلام، آسایش و احساس لذت…
و تو ارزشمند‌ترین همه این‌ها را به من هدیه کردی: فقدان… نمی‌توانستم به راحتی از تو بگذرم…
حتی در زمانی که می‌دیدمت، برایت دلتنگ می‌شدم. خانه ذهن من، خانه دل من، قفل شده بود و تو همه قفل‌ها را شکستی و هوا به درون پاشید. هوای سرد و نیز هوای گرم و آتشین و تمام روشنی‌ها…
و این گوهری است که تو برای من به یادگار گذاشتی…
گوهری که همیشه جاودان است…
فراتر از بودن کریستین بوبن
لذت و بهره‌مند شدن همیشه با بهایی سنگین به دست می‌ِند. اما شادی جاودان، تنها با شجاعتی جاودان به دست می‌آید.
من شهامت تو را در خنده تو می‌دیدم. عشقی آن چنان قدرتمند به زندگی که حتی خود زندگی هم نمی‌توانست آن را به سوی تاریکی سوق دهد.
فراتر از بودن کریستین بوبن
یک زن عاشق همه چیز را به فراموشی می‌سپارد، حتی آن چیزی را که از عشق می‌داند:
«نه، هیچ، هیچ، من به خاطر هیچ چیز، افسوس نمی‌خورم. نه خوبی و نه بدی که در حق من کرده اند… همه چیز بی اهمیت است؛ چرا که زندگی وشادی من، هر دو دوباره با تو آغاز می‌شوند.»
فراتر از بودن کریستین بوبن
هنگامی که انسان رابطه ای را آغاز می‌کند، حالا می‌خواهد هر رابطه ای که باشد، از همان ابتدا همه چیز را در مورد آن می‌داند؛
کافی است شخصی را که از کنارمان می‌گذرد ببینیم و به شیوه سفر روحی اش نظری بیاندازیم. آن وقت همه چیز را در موردش حدس می‌زنیم. گذشته، حال و آینده هر رابطه ای از همان لحظه اول مشخص است.
فراتر از بودن کریستین بوبن
مردها مانند پسر بچه هایی فرمانبردار و مطیع هستند که همان‌گونه که به ایشان آموخته شده زندگی می‌کنند؛ و هنگامی که زمان ترک خانواده‌هایشان فرا می‌رسد می‌گویند: «خیلی خوب…اما من نیاز به یک زن دارم!» و چون به نظر مرد‌ها بهترین راه داشتن یک زن ازدواج است، ازدواج می‌کنند…
اما آن‌ها وقتی ازدواج می‌کنند، دیگر به زن و خانواده‌شان فکر نمی‌کنند. خودشان را با یک کامپیوتر سرگرم می‌کنند، قفسه ای تعبیر می‌کنند و یا خود را در حیاط و در باغچه و گل‌ها مشغول می‌سازند؛ و این تنها راهی است که آن‌ها برای نجات از زندگی پر تلاطم خود انتخاب می‌کنند.
با ازدواج گویا مردها چیزی را از دست می‌دهند و اما بر عکس، زن ها، گویا با ازدواج چیزی را به دست می‌آورند.
زن‌ها از زمان نوجوانی به عمق درونشان فرو می‌روند و آن چنان در این موضوع افراط می‌کنند که گویا با آن ازدواج می‌کنند.
زن‌ها رویای ازدواج را در اعماق وجودشان حمل می‌کنند و همین امر باعث می‌شود که گاهی خسته شوند و همه چیز را رها سازند تا از این طریق، به طور کل تنها باشند.
فراتر از بودن کریستین بوبن
ذکاوت یعنی این که انسان آن چه را برایش ارزشمند است، در اختیار دیگران قرار دهد و تمام تلاش خود را به کار بندد تا دیگران در صورت نیاز از آن بهره مند شوند؛
ذکاوت یعنی عشق به همراه آزادی… می‌بینی؟ باز هم مثل همیشه تو مصداق این مطلب…
تو همیشه همه جا هستی
فراتر از بودن کریستین بوبن
نبوغ تو در آن بود که هیچ یک از توانایی‌هایت را برای انجام آن چه محال است هدر ندادی. نبوغ تو در آن بود که خود را با تمام دوگانگی‌های درونت، آشتی دادی. نبوغ تو در رفتار با عشق بی واسطه و عادلانه بود.
با گذشت زمان بسیاری از انسان‌ها دست از کوشش خود بر می‌دارند. آن‌ها وجود خود را گم می‌کنند و تنها به دنبال واقعیت‌های تلخ و خشن می‌روند.
آن‌ها می‌گویند:
«زندگی همین است، خیلی چیزها محال است و بهتر است نه حرفش را بزنیم و نه فکرش را بکنیم.»
اما تو این گونه نبودی…
تو هیچ گاه از کوشش دست نکشیدی. تو همواره صبر سرشار از ملایمت را حفظ کردی. برای تو ناامید شدن از عشق، به منزله راهی بود برای عشق ورزیدن بیش تر. چشم‌هایت، صدایت و تمام زندگیت این را می‌گفت:
تو چیزی جز عشق نبودی.
فراتر از بودن کریستین بوبن
ما نمی‌تواین کسی را دوست بداریم، بی‌این که بی اختیار بخواهیم او را در قلب خود جای دهیم؛ حال آنکه بودن، یعنی هدیه دادن قلب‌مان به آن‌ها که دوست‌شان داریم. بی‌آنکه آن‌ها را به سوی خود فرا خوانیم؛ پس چگونه می‌توان قلبی را تا ابد هدیه کرد؟
پاسخ این سوال را تو می‌دانی…
پاسخ این سوال حفظ ابهام این سوال در تمام طول زندگی است. یعنی پاسخ ندادن، یعنی تا ابد در درون سوال ماندن، رقصان و خندان…
فراتر از بودن کریستین بوبن
تو هیچ گاه بد کسی را نگفتی، حتی آن‌ها که باعث عذاب تو شدند. تو هرگز کسی را رها نکردی اما رنج و غصه را خیلی زود رها می‌کردی. می‌توان گفت که زندگی تو پر ماجرا بود. در ماجراهای عاشقانه ات چیزی جز عشق کسب نکردی و من یکی از بزرگ‌ترین دریافت هایم را مدیون تو هستم:
عشق هرگز جایگاهی نداشته و ندارد.
وجود ندارد. برای درک عشق تنها باید به تو خیره شد:
نامعقول، آشفته، توصیف ناپذیر، زنده، زنده، زنده…
فراتر از بودن کریستین بوبن
من زندگی را جوانی می‌خوانم، زندگی آمیخته با امید، عشق و شادی را. هر کس این سه گل سرخ را در فلبش داشته باشد، جوانی را در خود و برای خود و با خود دارد. من همواره تو را با این سه گل سرخ که در وجود سرشار از ملایمتت پنهان بودند، می‌دیدم. فراتر از بودن کریستین بوبن
صدایت را با حس لامسه، بیش از هر حس دیگری لمس می‌کردم.
صدایت خیلی زودتر از کلمه هایی که می‌خواست ادا شود با من سخن می‌گفت.
صدایت مطلبی پر ارزش و استثنایی را برایم به ارمغان می‌آورد.
زندگی ادامه می‌باید و مانند خنده تو هیچ گاه پایان نمی‌پذیرد.
مانند صدای تو در زمان حیاتت،
که حتی در سکوت هم برای من قابل لمس است.
فراتر از بودن کریستین بوبن
برای آنکه بتوان کمی، حتی شده کمی زندگی کرد، باید دو بار متولد شویم: ابتدا تولد جسم مان است و سپس تولد روح مان. هر دو تولد مانند کنده شدن می‌مانند. تولد اول بدن را به این دنیا می‌کشاند و تولد دوم، روح را به آسمان پرواز می‌دهد. فراتر از بودن کریستین بوبن
هنوز از گرد راه نرسیده و خودش را نتکانده بود ؛ داشت برایم می‌برید و خودش هم می‌دوخت. درست مثل همه ی زن‌های دیگر. که همین که می‌فهمند و حس می‌کنند یا پیش بینی‌ها این طور نشان می‌دهد که مردی مال آن هاست؛ شروع می‌کنند از دوش مردک بالا رفتن. یعنی می‌نشینند روی شانه هایش و پاهای شان را هم از دو طرف. گردنش به شکل تحقیر آمیزی آویزان می‌کنند می‌خواهم بگویم من تصور نمی‌کنم زنی – حالا هر چقدر نجیب و صاف و ساده و روراست - حاضر باشد از این حق خدادادی اش صرف نظر کند و هنوز چیزی نشده ، از دوش مردی که او را گرفته تا دستش را بگیرد و کنارش احساس کند برای خودش کسی شده ؛ نخواهد بالا برود.
دست کم ، من که نشده هیچ وقت توی فیلم‌های تاریخی یا جایی؛ دیده باشم مردی توی کجاوه نشسته باشد و چهار تا زن گردن کلفت ببرندش این طرف و آن طرف. اما بیشتر از هزار بار دیده ام آن کسی که پرده ی تور این کجاوه‌ها را می‌زند کنار و باد بزنش را تکان می‌دهد که حمال‌ها بایستند تا او بتواند دستش را بدهد بیرون و نامه ی معشوقه اش را بگیرد؛ زن است. و زن خوشگلی هم هست. که هزار تا خاطر خواه دارد و حتا برادر ها؛ به خاطرش روی هم شمشیر می‌کشند و عین خیالشان نیست که از یک پدر متولد شده اند. از یک مرد بی نوایی مثل خودشان. که یک زن ؛ روی شانه‌های او هم نشسته و پاهایش را هم به شکل تحقیر آمیزی از دور گردنش آویزان کرده. می‌خواهم بگویم ؛ این قدر خرند بعضی مردها.
کافه پیانو فرهاد جعفری
من دیوانه ی این طور زن هام. که حاضرند برای چیزی که صفا کرده اند به چنگش بیاورند بجنگند و همین طور ؛ عاشق آدم هایی که به طرف شان اطلاع هم می‌دهند که قرار است باهاشان بازی بشود ، پس همه ی هوش و حواس شان را به کار بگیرند که یک وقت نبازند. ولی چه فایده ، چون باخت شان حتمی ست
حالا این آدم که بر می‌گردد و این چیز‌ها را می‌گوید می‌خواهد مرد باشد یا زن ؛ خیلی فرقی نمی‌کند. در هر حال ؛ من می‌میرم برایش و خیلی بهش احترام می‌گذارم. می‌خواهم بگویم داشتن چنین مرامی ؛ آخر لوطی گری آدم است که به رقیبش اطلاع بدهد می‌خواهد چه به روزش بیاورد.
کافه پیانو فرهاد جعفری
برای این که از خیال دوست خبر چینش بیرون برود ، ازش پرسیدم: ببینم لاک زدی به ناخونات ؟
گفت: آره
پرسیدم: چه رنگی ؟
. گفت: طلایی… هیچ وقت طلایی شو برام نخریدی. هرچه قدرم که بهت اصرار کردم فایده نداشت. گفتم: باید قشنگ شده باشن
مثل این که دست هایش را با فاصله از چشم هایش گرفت و نگاهی به ناخن‌های بلند و کم انحنایش و انگشت‌های کشیده اش انداخت. که من دلم می‌خواهد از بیخ آن‌ها را ببرم و بگذارم توی یک قاب جلوی چشمم تا همیشه ی خدا بتوانم به شان نگاه کنم. و دقیقا وقتی که ؛ سیم سیاه و فنری تلفن هم پیچیده شده باشد دور انگشت هایش که یک تصویر بصری بی نظیر است و تمام حکمت آفرینش عالم تویش متجلی ست.

با تاخیر گفت: اره…قشنگ شدن
بعد هم گفت: تو مریضی به خدا
گفتم: خب… آره. تازه فهمیدی؟!
همیشه همین را می‌گفت. هر وقت سر میز ناهار یا شام یا هر کجای دیگر محو انگشت هایش می‌شدم یا هر وقت نشسته بودیم کنار هم و من بهش می‌گفتم محض خاطر خدا دست هایش را بدهد تا به انگشت هایش ؛ نگاه کنم ؛همیشه همین جمله اش را تحویلم می‌داد. این که: تو مریضی به خدا!
ادامه داد: … منم مریض کردی مث خودت
پرسیدم: چه طور ؟
که گفت هر وقت خدا می‌خواهد کسی را خوب و سریع بشناسد می‌رود توی نخ انگشت‌های شان و بعد مدتی می‌گذرد و طرف خودش را نشان می‌دهد ؛ می‌فهمد من راست می‌گفته ام که ادم‌ها را باید از روی شکل انگشت‌ها و ناخن‌های دست و پای شان شناخت. و هیچ چیز مثل شکل ناخن آدم‌ها – به ویژه طرز بریدگی و انحنای روی شان – طینت واقعی آدم‌ها را بروز نمی‌دهد. و این که می‌گویند آدم‌ها را باید از چیزی که توی چشم شان هست یا نیست شناخت ؛ چرند است. مزخرف است. آدم می‌تواند چیزی را تویی چشمش نشان بقیه بدهد که آن نیست. اما با انگشت هاش چه کار می‌تواند بکند. می‌تواند عوض شان کند ؟

پرسیدم اگر راست می‌گوید ؛ پس چه طور آن دختره ی خبر چین را نشناخته ؟
که گفت از همان اولش آن قدر با هم دوست شده بودند و بس که دخترک مهربان و دوست داشتنی نشان می‌داده ؛ فکرش را هم نمی‌کرده لازم باشد به انگشت هایش دقیق شود. یا به برداشتی که از انگشت هایش می‌شود داشت،اتکا کند.
گفتم: استثنا نداره. اگه خود منو برای بار اول دیدی ؛ اول از همه به انگشتام نگا کن.
چند ثانیه ای چیزی نگفت. اما یکهو برداشت و گفت: دوست دارم.
گفتم: منم دوست دارم
گفت: حیف که نمی‌شه باهات زندگی کرد… اعصاب آدمو خراب می‌کنی با این دیوونه بازی یات. نمی‌شه تحملت کرد.
گفتم: واقعا حیف. وقتی داشتی بهم جواب می‌دادی باید یه نگا به انگشتام می‌انداختی. ببینی با چه جور دیوونه ای طرفی. ببینی می‌شه باهام زندگی کرد یا نه.
گفت: آره. حق باتوئه. اشتبام همین بود… باید یه نگا به شون می‌انداختم همون اول.
کافه پیانو فرهاد جعفری
یک سی دی آهنگ‌های روسی – که من می‌میرم برای شان – گذاشتم توی دستگاه و گذاشتم یک پرده زیر صدای همهمه ی مشتری های؛ کافه را پر کند.
این موجودات طوری ست زبان شان که من عاشقش هستم. هیچ چیزی ازش دستگیرم نمی‌شود اما پر است از «پ» و «ژ» و ترکیباتی از آن‌ها که قرار گرفتن شان کنار هم ؛ طوری ست که خانه خرابت می‌کنند. یعنی من که این طورم و هر بار که می‌شنوم یک روس آواز می‌خواند ؛ دلم می‌خواهد همه ی عالم خفه شوند و خناق بگیرند. که من بتوانم چشم هایم را ببندم و محو دانه به دانه ی همه ی آن «پ» ها و همه ی آن «ژ» هایی بشوم که توی کلمات سحر انگیزشان موج می‌زند.
کافه پیانو فرهاد جعفری
… می‌شود دید که تو عادت داری در آن واحد چند کتاب را با هم بخوانی و در ساعات متفاوت روز نوشته‌های متفاوتی می‌خوانی، نوشته هایی مختص بخش‌های مختلف زندگی ات، هر چند این بخش‌ها کوچک باشند. کتاب هایی کنار میز تختخواب هستند و کتاب هایی دیگر کنار مبل جا گرفته اند، هم توی آشپزخانه اند هم توی حمام.
این می‌تواند مشخصه ای باشد که باید به تصویر تو افزود. روان تو دارای دیوار‌های درونی است که باعث می‌شوند میان زمان‌ها فاصله بگذاری و در آن‌ها توقف و حرکت کنی و بر مجراهای موازی به تناوب متمرکز شوی. آیا این کافی است که بگویی می‌خواهی زندگی‌های بسیاری در آن واحد داشته باشی؟ یا در واقع همین حالا هم این چنین زندگی می‌کنی، یا اینکه مایلی زیر یک سقف جدا از شخص دیگری زندگی کنی و این زندگی هم جدا از دیگران و مکان‌های دیگر باشد، و با تمام تجربه ات، می‌دانی که باید در انتظار یک نارضایی باشی و این که این نارضایی فقط با نارضایی‌های دیگر قابل جبران است.
اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری ایتالو کالوینو
وقتی داشتم روی کاپوچینوی دخترکی کف می‌ریختم که رفته بود توی نخ علی _ که داشت آن گوشه برای خودش نماز می‌خواند و پاک توی این دنیا نبود _ و طرف ، مثل این که بردپیت را توی لباس احرام دیده باشد چشم هایش از حدقه بیرون زده بود؛ داشتم به این فکر می‌کردم که چه قدر این ناجور بودن‌های ظاهری و این غیر مترقبه بودن‌ها قشنگ است.
این که یک اسپرسو خور حرفه ای مثل علی را ببینی که گوشه ی کافه ی پر از خرت و پرت‌های دنیای مدرن ؛ یک جانماز پر نقش و نگار دست دوزی شده ی بته جقه پهن کرده زمین و دارد نماز سر وقتش را می‌خواند.
یعنی من که می‌میرم برای این که کسی _ حالا هر کجا که هست _ عین خودش باشد وقتی که آن جا نیست. یعنی خودش را پشت ظواهری که دو پول سیاه نمی‌ارزند مخفی نکند. یا از ترس این که دیگران چه قضاوتی درباره اش می‌کنند؛ خودش را یک طوری که نیست جلوه ندهد. یا آن طوری که هست، خودش را بروز ندهد.
کافه پیانو فرهاد جعفری
فکرشو بکن! تو دیوونه ی زنت باشی ، زنتم دیوونه ی تو باشه ؛ اون وخ یه بار که خر شده بوده ، بره پیش یه وکیل دله ی حمال و بشینه پیشش به درد دل کردن. بشینه از شوهرش بد بگه.
در حالی که صد بار بهش گفتی زنا، خیلی وقتا خر میشن و نمی‌دونن دارن چه غلطی می‌کنن. و این طور وقتا ؛ خودشون باید بفهمن که نباید برن پیش کسی و بشینن به درد دل کردن. چون طرف ممکنه باورش شه و فکر کنه اونا واقعا شوهراشونو دوس ندارن. در حالی که این طور نیست… اونم از همه جا پیش این وکلا که نون نحس و نجس شون ، وسط دعوا وَر می‌یاد.
کافه پیانو فرهاد جعفری
چیزی که من ازش متنفرم ؛ این است که کسی دلش غنج بزند برای پولی که مستحقش است ، آن وقت دائم خدا بگوید قابلی ندارد حالا بعد حساب می‌کنیم و از این طور دورویی‌های نفرت آوری که من هیچ وقت خدا تحملش را ندارم و همیشه ؛ هر وقت که با آن رو به رو می‌شوم حالت استفراغ بهم دست می‌دهد و دلم می‌خواهد روی صورت طرف بالا بیاورم. و درست وقتی که؛دستمالی چیی هم آن دور و بر نباشد تا خودش را با آن پاک کند. کافه پیانو فرهاد جعفری
ازم پرسید: بابایی ما پولداریم؟
گفتم: نه ما طبقه متوسط رو به پایینیم.
پرسید: یعنی چی ؟
گفتم: یعنی نه آنقدر داریم که ندونیم باهاش چی کار کنیم نه اون قدر ندار و بدبخت بیچاره ایم که ندونیم چه خاکی بریزیم سرمون.
آن وقت بهش گفتم: متوسط بودن حال به هم زنه گل گیسو. تا می‌تونی ازش فرار کن. پشت سرت جاش بذار… نذار بهت برسه
کافه پیانو فرهاد جعفری
تا اولین دلمه را پیچیدم و گذاشتم توی دیگ، دو وَر ِ ذهنم کشمکش را شروع کردند.
«خیلی احمقی.»
«چرا؟ کجای این که دو نفر علاقه‌های مشترک داشته باشند اشکال دارد؟»
«هیچ اشکالی ندارد، ولی…»
«حالا چون یکی زن‌ست و یکی مرد نباید با هم حرف بزنند؟»
«فقط حرف بزنند؟»
«البته که فقط حرف بزنند.»

«تنها کسی‌ست که حرفم را می‌فهمد.»
—-
«بس که تنهایی با خودم حرف زدم دیوانه شدم.»
—-
«بس که هر کاری را به خاطر دیگران کردم خسته شدم.»
—-
«این هم جوابم. بچه‌ام فکر می‌کند غرغرو و ایرادگیرم. شوهرم حاضر نیست یک کلمه با هم حرف بزنیم. مادر و خواهرم فقط مسخره‌ام می‌کنند و نینا که مثلا با هم دوستیم فقط بلدست کار بکشد. مثل همین الان. مثل همین الان که باید برای آدم‌هایی که هیچ حوصله‌شان را ندارم غذا درست کنم.»
«حوصله‌ی هیچ‌کدام را نداری؟»
—-
«چرا داری دلمه درست می‌کنی؟»
—–
«برای کی داری درست می‌کنی؟»
—-
«خیلی احمقی.»
چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم زویا پیرزاد
ازش پرسیدم می‌داند سرخ پوست‌ها در باره ی آفرینش چه افسانه ای دارند؟ که گفت نه.
این بود که برایش توضیح دادم: ناکسا معتقدن خدا وقتی تو کارگاه سفالگریش داشته آدمو می‌ساخته؛ سه تا نمونه می‌سازه. اولی رو که می‌زاره تو کوره؛ زود درش می‌یاره. سفیدپوستا، رگ و ریشه شون بر می‌گرده به این نمونه. دومی رو که می‌ذاره، دیر ورش می‌داره. سیاپوستا از قماش این دومی ان. تازه خدا دستش می‌یاد که چقدر زمان لازمه که ادمو بذاره تو کوره تا یه چیز خوش آب و رنگ از تو کوره در بیاد. نه خام خام باشه. نه به کلی بسوزه.
گفت: اونام لابد سرخ پوستن!
پوزخندی زدم و گفتم: آره. می‌گن ما نه مث سفید پوستا کم پختیم که خام بمونیم ، نه مث سیاه پوستا زیادی حرارت دیدیم که به کلی بسوزیم.
خندید و گفت: خیلی انتزاعی یه.
گفتم: خیلی ام خودخواهانه س.
گفت: ولی قشنگه. می‌دونی… آدم و می‌بره تو فکر که نکنه حق با اونا باشه.
کافه پیانو فرهاد جعفری
ازم پرسید: کورا هیچ چی رو نمی‌بینن بابایی؟
گفتم: کی گفته کورا چیزی رو نمی‌بینن؟ خیلی ام دیدشون از ما بهتره.
پرسید: چه طوری؟
گفتم: خدا که چیزی رو از آدم می‌گیره ، عوضش ده تا چیز دیگه به آدم می‌ده.
پرسید: مثلاً ؟
گفتم: مثلاً این که کورا اگه نمی‌بینن؛ عوضش گوش شون خیلی از گوش ما که می‌شنویم بهتر می‌شنوه.
پرسید: سخته آدم کور باشه ؟
گفتم: امتحان کن
پرسید: چه طوری؟
گفتم: با خودت قرار بذار امروز همه ی ظرفا رو بشوری به شرط این که تما مدت چشات بسته باشن
گفت: باشه
این بود که چشم هایش را بست و سعی کرد برگردد و برود طرف سینک ظرف شویی. و من پشت به او ؛ نشستم به نوشتن چیزی که بگذارم توی وبلاگم. و گاهی وقت ها؛ پشت بهش و رو به مانیتور ازش پرسیدم: ببینم. چشاتو که وا نکردی یه وخ؟
که هر بار گفت نه و هر بار هم که نگاهش کردم؛ دیدم با جدیت دارد پلک هایش را به هم فشار می‌دهد که مبادا یک وقت چشم هایش باز شوند. و دیدم دارد کورمال کورمال؛ فنجان‌ها را کف می‌مالد و آب می‌کشد.
کافه پیانو فرهاد جعفری
نوشته بود: خیلی عجیبه. دیگه نه فیلم، نه رمان ، نه موسیقی؛ هیچ کدوم حال سابق و بهم نمی‌ده. معلوم نیست چه مرگم شده. تو چی فکر می‌کنی؟
.
برایش نوشتم: خدا بیامرزدت. کارت تمام است بچه. دلت زن می‌خواهد.
یعنی داستانش این است که هر مردی؛ یک وقتی می‌رسد به این جا که دیگر هیچ چیز حال سابق را بهش نمی‌دهد و خودش هم نمی‌فهمد که این دگرگونی از کجا آب می‌خورد. معنی روشن و خودمانی یک چنین وضعیتی این است که طرف، دلش یک بغل گرم می‌خواهد که مال خودش باشد. یعنی کار با فاحشه و تک پران و مثل آن هم پیش نمی‌رود. فقط یک زن و آن هم مال خود خودت؛ دوباره ردیف می‌کند. وگرنه هیچ بعید نیست کارت به جنون و دیوانگی هم بکشد.
یعنی اگر بخواهی مانعش بشوی؛ چیزی نمی‌گذرد که عقلت ضایع خواهد شد. این است که مبادا جلوش را بگیری.
کافه پیانو فرهاد جعفری
بهم گفت: تو داری ترسِ تو بروز می‌دی
پرسیدم: از چی؟
گفت: روشنه دیگه… از تازگی. از هر موقعیت تجربه نشده… از یه وضعیتی که نمی‌شناسیش یا بهش اعتماد نداری
راست می‌گفت. به چیزی که عادت می‌کنم؛ محال ممکن است عوضش کنم و دلم می‌خواهد تمام عمر باهام باشد. یعنی طوری ست که گاهی وقت ها، که شده عروسک رنگ و رو رفته ی بی دست و پایی را دیده ام کسی گذاشته کنار خیابان ؛ دلم خواسته برش دارم و ببرم به صاحب پست فطرتش نشان بدهم. و از وجود بی وجود نامردش بپرسم وقتی عروسکش نو بوده و هنوز یک چشمش نیفتاده بوده، بازهم حاضر بوده بگذاردش کنار خیابان؟!
آن وقت در حالی که هاج و واج مانده و نمی‌داند چیزی را که دارد می‌بیند یا می‌شنود باید باور کند یا نه و دارد یک طور مخصوصی هم بهم نگاه می‌کند؛ دستش را بگیرم بدهم بالا و عروسکش را بگذارم زیر بغلش و بهش بگویم نذارش کنار خیابون یکی لگدش کنه. یا ماشینا روش گل بپاشن. یا وسط یه خروار زباله؛ فقط دستش بیرون زده باشه. انگار که داره از کسی کمک می‌خاد. چون به خاطرش تنبیه می‌شی… تو خونه یه چشم عروسک دارم یه کم سخته اما اگه کارش بذاری؛ دُرُس می‌شه مث روز اولش… خوب نیست آدم با عروسکش جوری رفتار کنه که انگار فقط یه عروسکه… مرد حسابی؛ ان قد ساده نباش. با خودت فکر نکن عروسکا چون عروسکن، دل ندارن و نمی‌تونن نفرینت کنن… از قضا؛ آهِ شون خیلی ام دامنگیره
کافه پیانو فرهاد جعفری
همین که پایم را می‌گذارم توی خانه ی کسی؛ قبل از هر جای دیگر می‌روم سراغ کتابخانه ی طرف. چون که جلو کتابخانه ی کسی، بهتر از هر کجای دیگر می‌شود روحیات صاحبخانه را شناخت. و از آن گذشته ؛ پای یک کتابخانه و در حالی که کتابی را گرفته ای دستت و دست دیگرت را هم گذاشته ای توی جیبت، یک پُز قشنگ و موقعیت معرکه ای برای باز کردن بحث و گفتگوست
توی کتابخانه اش که با حوصله و بر اساس تقسیم بندی محتوایی چیده شده بود؛ چشمم خورد به عقاید یک دلقک که هاینریش بُل آن را نوشته و من هیچ وقت خدا از خواندنش سیر نمی‌شوم
.
از این کتاب هایی بود که یک وقتی سازمان کتاب‌های جیبی چاپ شان می‌کرد و آدم دلش ضعف می‌رفت برای این که بنشیند و کاغذهای کاهی اش را بو بکشد. مرتب ورق بزند و ببیند عاقبت بچه مایه داری که از خانه ی اشرافی پدرش زده بیرون و رفته برای خودش ازین دلقک هایی شده بود که توی کافه‌های درجه دو و سه برنامه اجرا می‌کنند؛ چه می‌شود که من هربار آن را خوانده ام ؛ پیش خودم گفته ام شرط می‌بندم که بُل یک نسخه از ناتوردشت را گذاشته کنار دستش و با خودش عهد کرده یکی بهترش را بنویسد.
.
اما هیچ وقت خدا هم این موضوع را به کسی نگفتم که یک وقت با خودش فکر نکند چون از روی دست ناتوردشت نوشته شده؛ پس چیز بی ارزشی ست. بلکه بهش گفته ام درسته است که به خوشگلی ناتوردشت نیست، اما قصه ی محشری ست. و بهش توصیه کرده ام که مبادا برود یکی از این نسخه‌های تازه اش را بخرد. بگردد و همان نسخه ی اصلش را بخواند که شریف لنکرانی ترجمه کرده. روی کاغذ کاهی چاپ شده و حالا بعد این همه مدت ؛ لابد کناره‌های کاغذ زردتر هم شده اند و انگار که لبه‌های شان ریخته باشد، سخت‌تر ورق می‌خورند.
کافه پیانو فرهاد جعفری
هیچ وقت خدا ساعت نمی‌بندم. چون می‌ترسم بهش نگاه کنم و ببینم عمرم دارد با چه سرعتی ترسناکی تمام می‌شود درحالی که به هیچ کدام از کارهایم نرسیده ام. این است که بیشتر وقت‌ها مجبور می‌شوم جلو کسی را بگیرم و ازش بخواهم نگاهی بیندازد و بهم بگوید ساعت چند است
گرچه؛ خیلی اطمینانی هم نیست که آن‌ها بهت لطف داشته باشند و ساعت دقیق لحظه ای را که تویش هستی را بهت بگویند یعنی عادت شان است که همه چیز را به نفع تنبلی وحشتناک شان گرد می‌کنند
کافه پیانو فرهاد جعفری
می خواهم بگویم باید بهم حق بدهید که حتا خاطره ی زنی را که هر بار باهام دعوایش می‌شد، می‌رفت به یک هتل ارزان قیمت – تا فردا که می‌روم دنبالش خیلی توی خرج نیفتم – با هیچ زن دیگری توی عالم عوض نکنم. حتا اگر دائم خدا تحقیرم کرده باشد که چرا مثل شاهزاده‌های توی کتاب قصه‌های بچگی اش نیستم کافه پیانو فرهاد جعفری
راستش را بخواهید؛ کفش یکی از آن معدود چیزهایی ست که شخصیت آدم را لو می‌دهد و اگر خیلی دل تان می‌خواهد بفهمید کی چه کاره است، اول به کفش هایش نگاه کنید. چون پیش می‌آید لباس تن آدم مال دوستش باشد. یعنی طرف رفته باشد پیش دوستش و بهش گفته باشد یک قرار مهم دارد و باید ادم متشخصی به نظر برسد. چیز ابرومندی هم ندارد که تنش کند. این است که لطف کند و لباس هایش را بهش قرض بدهد. اما کمتر پیش می‌آید دل آدم رضایت بدهد کفش کس دیگری را بپوشد یا بدهد کفشش را یکی دیگر پایش کند. این است که اگر بخواهید؛ می‌توانید از روی کفش آدم‌ها بفهمید طرف چه وضع و حالی دارد. کافه پیانو فرهاد جعفری
ازش پرسیدم هیچ می‌داند فیلم‌ها تازه از کی شروع می‌شوند ؟
پرسید: از کی ؟
گفتم: از وقتی زنا پاشون به قصه باز می‌شه. تا پیش از اون هر اتفاقی هم که بیفته ارزش دراماتیک نداره. در واقع می‌تونی فکر کنی اصلا اتفاق نیفتاده. زنا اِ ن قدر موجودات با ارزشی اند.
خندید. گفتم: دارم جدی می‌گم. هیچ فیلمی دیدی که فیلم باشه اما یه زن تو مرکز توطئه هاش نباشه. هیچ اختلافی رو سراغ داری که سر زنا نباشه؟ هیچ درگیری یی هس که به اونا مربوط نباشه؟ هیچ تنشی هس که یک سرش زنا نباشن ؟ حتی رونده شدن مون از بهشت ؛بازم باعث و بانیش یه زن بود.
گفت: هی… خیلی داری تند می‌ری
گفتم: از کوره که در می‌رم این طوری ام… باید یه گیری به یکی بدم. حالا منطقی نباشه
کافه پیانو فرهاد جعفری
هیچ چیز به اندازه ی این جور بدجنسی‌ها ی حقیرانه که توی ذات بچه‌ها نیست اما از بزرگ‌تر هایش تعلیم می‌گیرد،اذیتم نمی‌کند. چیزی که بیشتر از صدبار درباره اش به پری سیما تذکر داده ام که اجازه ندارد به خاطرحساسیت‌های زنانه اش و رابطه ی غیر دوستانه ای که تقریبا هر زنی با هر خواهر شوهری دارد – و من به هیچ کدام شان در این باره حق نمی‌دهم – رابطه ی گل گیسو و خانواده ی مرا به هم بزند یعنی طوری رفتار کند که گل گیسو پیش خودش فکر کند او هم باید مثل مادرش باشد. و بیشتر از صد بار بهش گفته ام اگر قرار باشد به خودم اجازه بدهم تا به رابطه ی دخترم با دیگران شکل بدهم؛می توانم توی کمتر از یک هفته کاری کنم که همین که خاله یا مادربزرگش را ببیند،حس کند که یک چیزی دارد از ته حلقش بالا می‌آید و الان است که بزند بیرون. اما به خودم حق نمی‌دهم رابطه ی دو نفره را بزنم خراب کنم چون رابطه ی من با یک کدام شان رابطه ی خوبی نیست. کافه پیانو فرهاد جعفری
! پرسیدم: مگه همتون با یه سنگ بازی نمی‌کنین ؟
گفت: نه هر کی واسه خودش، یه سنگی داره
گفتم: خب… از مال اونایی استفاده کن که سنگ شون صافه
گفت: اونا که سنگ شونو نمی‌دن به دیگران… می‌ترسن ببازن
«دیگران»!
راستش را بخواهید ؛اولش جا خوردم از این که چرا کلمه ای آن قدر رسمی را به کار برده. اما خوب که فکرش را کردم ، دیدم بچه حق دارد دمغ و افسرده باشد. دارد به زبان بی زبانی بهم می‌فهماند از این همه نارفیقی متحیر است. از غریبه فرض شدن دلخور است. که نمی‌گوید سنگ شان را نمی‌دهند به بقیه و عوضش می‌گوید سنگ شان را نمی‌دهند به دیگران. تا بهم بفهماند از دید بعضی بچه ها؛او «دیگر» است نه یکی از خودشان.
و دارد از یک جورنابرابری شکوه می‌کند که به نظرش درست نیست و می‌خواهد بهم بفهماند اگر می‌بازد؛ مال این نیست که استحقاقش را ندارد بلکه مال این است که امکانات برابری ندارد.
گرفتمش توی بغلم و خیلی محکم به خودم فشارش دادم. و همان طور که توی بغلم بود؛ سرش را بوسیدم و بهش گفتم: غصه نخور خوشگلم. همین جمعه می‌ریم کوه. هرچی که دلت می‌خواد ، سنگای صاف پیدا می‌کنیم…فقط به یه شرط
پرسید: چه شرطی ؟
گفتم: به شرط این که به هر کدوم از بچه‌های کلاس تون یه دونه از اون سنگا رو هدیه بدی. نترسی از این که یه وخ خودت ببازی
گفت: باشه
کافه پیانو فرهاد جعفری
راستش اگر می‌شد ترتیبی داد که کسی بتواند اسم خودش را خودش بگذارد روی خودش ، یا می‌شد توی همان هفته ی اول نظرش را بپرسند که دلش می‌خواهد چی صدایش کنند؛ آن وقت از دید من باباها حتی همین حق را هم نداشتند و باید می‌گذاشتند خود آدم هر اسمی را که عشقش می‌کشد روی خودش بگذارد. یعنی من که این طور فکر می‌کنم و اگر ممکن بود؛ دوست داشتم خودم بگردم و اسمی روی خودم بگذارم که پسند خودم باشد‌.
چون سرنوشت آدم‌ها به طور مرموزی ، به سرنوشت آدم معروفی که اول بار آن اسم مال او بوده مربوط است و بابا‌ها اصلا حواس شان به این مطلب نیست و به این خاطر ؛ ممکن است اسم پسرشان یا دخترشان را چیزی بگذارند که سرنوشت شان آخر غم انگیزی داشته باشد.
کافه پیانو فرهاد جعفری
هیچ وقت خدا یک چیز واقعی را ، حالا هرچه که می‌خواهد باشد؛ پشت یک ظاهر دروغین پنهان نکرده ام. یعنی یاد نگرفته ام عکس چیزی باشم که هستم. یا به چیزی تظاهر کنم که به بعضی آدم ها، منزلت معنوی می‌دهد. از این منزلت‌های معنوی دروغینی که خوب به شان دقیق شوی؛ تصنعی بودن شان پیداست. کافه پیانو فرهاد جعفری
گفتم: عشق نمی‌دانم چیست، بی تجربه ام، تازه کارم، نمی‌دانم اینطور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر، فقط سخت می‌خواهمش
–سخت خواستن، می‌تواند عشق باشد!
-گفته اند «به شرط آنکه سخت بماند و نرم»
–اما اگر او تو را نخواهد؟
-گریه کنان می‌روم پی کارم، دوست داشتن یک طرفه می‌شود اما به ضرب تهدید نمی‌شود! اگر نخواهد و بدانم که هرگز نخواهد خواست، گریه کنان کوله بارم را برمی دارم و می‌روم، فقط همین!
–اگر گریه کنان بروی، تا کی گریه می‌کنی؟
-نمی دانم آقا، پیشاپیش چطور بگویم؟ برای گریستن برنامه ریزی نکرده ام!
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
به عکس سایه که زیر شیشه میزم گذاشته ام نگاه میکنم و از او می‌خواهم تا انگشت هاش را روی گوشی بگذارد. وقتی این کار را می‌کند دهانیِ گوشی را می‌بوسم. می‌گویم: «مرسی. خوب بود. خیلی خوب بود.»
– «رمانتیک شده ای؟»
– «دوستت دارم سایه. خیلی دوستت دارم.»
– «من راضی ام. از توی دنیایِ به این بزرگی من به همین راضی ام. حتی اگه هیچ وقت با هم عروسی نکنیم اما من رو دوست داشته باشی من راضی ام. من به دوست داشتنِ تو راضی ام.» می‌گویم: «چرا؟ چرا این حرف رو می‌زنی؟ چرا فکر میکنی ممکنه با هم ازدواج نکنیم؟ پدرت چیزی گفته؟»
– «ربطی به پدرم نداره اما احساس می‌کنم قدرت تقدیر خداوند از خواست پدرم و مادرم و حتی خواست خودمون هم بیش تره. خداوند به موسی گفت از دو موقعیت خنده ام می‌گیره: وقتی من بخوام کاری انجام بشه و تلاش بیهوده دیگران رو می‌بینم تا جلو انجام اون کار رو بگیرند و وقتی من نخوام کاری انجام بشه و جماعتی رو می‌بینم که برای انجام اون به آب و آتش می‌زنند.» …
روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
عزیز میگه مردها هر قدر هم بزرگ بشن و باسواد بشن و پولدار بشن اما باز هم مثل بچه‌ها هستند. زود قهر می‌کنن، زود پشیمان میشن و زود هم آشتی می‌کنن. ممکنه جلو زن‌ها چیزی نگن اما تنها که شدند شروع می‌کنن به بغض کردن. میگه به همین خاطره کسی گریه مردها رو نمی‌بینه. عزیز میگه زن‌ها هر قدر هم کوچیک باشن اما مادرند، پناه مردها هستند. حتی دختر کوچولوها پناه باباهاشون هستند… روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
هیچ وقت از سیاست خوشم نیامده. از هیچ کدام از این ایسم‌ها و مرام‌ها و مسلک‌ها هم سر در نمی‌آورم. عوض این حرف‌ها دوست دارم #کتاب بخوانم. دنیا اگر قرار است بهتر شود، که من یکی شک دارم، با سیاست بازی نیست… چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم زویا پیرزاد
یاد حرف پدر افتادم که می‌گفت «نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم‌ها عقیده ات را که می‌پرسند، نظرت را نمی‌خواهند. می‌خواهند با عقیده خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم‌ها بی فایده است.» چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم زویا پیرزاد
شاید خداوند در هیچ جای دیگر هستی مثل معصومیت کودکی، خودش را این گونه آشکار نکرده باشد. من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان، پر از هراس می‌شوم و دلم شروع می‌کند به تپیدن. دلم آن قدر بلند بلند می‌تپد که بهت زده می‌دَوَم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را برگیرم. … روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
کاش یه تکه سنگ بودم. یه تکه چوب. مشتی خاک. کاش یک سپور بودم. یک نانوا. یک خیاط. دست فروش دوره گرد. پزشک. وزیر. یک واکسیِ کنار خیابان. کاش کسی بودم که تو را نمی‌شناخت. کاش دلم از سنگ بود. کاش اصلا «دل نداشتم. کاش اصلا» نبودم. کاش نبودی. کاش میشد همه چیز را با تخته پاک کن پاک کرد… کاش یکی از آجرهای خانه ات بودم. یا یک مشت خاک باغچه ات. کاش دستگیرهء اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی. کاش چادرت بودم. نه، کاش دست هات بودم. کاش چشمهات بودم. کاش دلت بودم. نه، کاش ریه هات بودم تا نفس هات را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری. کاش من تو بودم. کاش تو من بودی. کاش ما یکی بودیم. یک نفر دوتایی! روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
من خواب دیده ام که کسی می‌آید | من خواب یک ستاره قرمز دیده ام | و پلک چشمم هی می‌پرد | و کفش هایم هی جفت می‌شوند | و کور شوم | اگر دروغ بگویم | کسی می‌آید | کسی دیگر | کسی بهتر | کسی که مثل هیچ کس نیست | و مثل آن کسی است که باید باشد | و قدش از درخت‌های خانه معمار هم بلندتر است | و صورت اش | از صورت امام زمان هم روشن‌تر و اسمش آن چنان که مادر | در اول نماز و در آخر نماز صداش می‌کند | یا قاضی الحاجات است | و می‌تواند | تمام حرف‌های سخت کتاب کلاس سوم را | با چشم‌های بسته بخواند | من پله‌های پشت بام را جارو کرده ام | و شیشه‌های پنجره را هم شسته ام | کسی می‌آید | و شربت سیاه سرفه را قسمت می‌کند | و نمره مریض خانه را قسمت می‌کند | و سهم ما را می‌دهد | من خواب دیده ام…
(فروغ فرخزاد)
روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
…زن جوانی را تماشا می‌کند که روی یک نیمکت دراز کشیده و کتاب می‌خواند، زن روی تراسی دیگر حدود دویست متر آن سو‌تر و پایین دره است. نویسنده می‌گوید او هر روز آنجاست، هر بار که می‌خواهم پشت میز کارم بنشینم، می‌دانم کتابی از نوشته‌های من نیست و باطناً از این موضوع رنج می‌کشم. حس می‌کنم کتابهایم مایل اند آن طور که او کتاب می‌خواند، خوانده شوند و به کتاب خواندن او حسادت می‌کنند. از تماشایش خسته نمی‌شوم. اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری ایتالو کالوینو
… با خنده می‌گویم: «هر همراهی تا حدی مزاحم هم هست، نیست؟» نمی‌خندد اما انگار مدت‌ها در این باره فکر کرده باشد می‌گوید: «اوایل نیست اما کم کم مزاحم و حتی مانع هم میشه.» بعد با لبخند محوی می‌گوید: «و خاصیت #عشق این است» … روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
موری به طور تمام وقت روی صندلی چرخدار می‌نشست. و با این حال پر از فکر بکر و نکته بود. مطالبش را روی هر چه به دستش می‌رسید یادداشت می‌کرد. باورهایش را به رشته تحریر در می‌آورد. درباره زندگی در سایه مرگ می‌نوشت: «آن چه را می‌توانید انجام دهید و آن چه را نمی‌توانید بپذیرید» ، «بپذیرید که گذشته هر چه بوده گذشته، گذشته را انکار نکنید» ، «بیاموزید تا خود و دیگران را ببخشایید» ، «هرگز خیال نکنید فرصتی از دست رفته است» …! سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
اگر در جهان راهی یافت می‌شد که آب رفته را به جوی بازگرداند، ارزش داشت که به خطاهای گذشته خود بیندیشیم؛ ولی به راستی گذشته را باید از آن گذشتگان دانست… گذشته از آن گذشتگان است و آینده از آن توست. مادام که از آن توست، نگهش دار و افکارت را، نه روی آزاری که در گذشته رسانده ای بلکه روی کمکی که اکنون می‌توانی انجام دهی، متمرکز کن! خرمگس اتل لیلیان وینیچ
زندگی هر کس، یکتا و تک، به هم پیوسته و به هم فشرده، مثل نمدی است که نمی‌شود نخی از آن جدا کرد. و اگر بر حسب اتفاق، جزییاتی بی اهمیت در روزی معمولی پیش بیاید که بر من سنگینی کند… می‌توانم مطمئن باشم که کل این بخش بی اهمیت حاوی تمام زندگی گذشته ام است: تمام گذشته ام، تمام گذشته هایی که سعی کرده بودم فراموش شان کنم، و تمام زندگی هایی که آخرش فقط به یک زندگی منتهی می‌شد. اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری ایتالو کالوینو
آیا نگفتید که آن لوده تیره بخت هم روحی دارد روحی زنده که در کالبدی به نام جسم مقید گشته و ناگزیر به بندگی ان است. شما که نسبت به همه چیز تا اینقدر نازک دل هستید شما که از دیدن جسمی در جامه احمقها و چند زنگوله متاثر میشوید ،ایا به روح نگون بختی که حتی ان جامه چهل تکه را هم ندارد تا برهنگی هراس انگیزش را بپوشاند فکر کرده اید به روحی که نمی‌تواند خود را پنهان سازد و به موش‌هایی که میتوانند در سوراخی بخزند رشک میبرد این را بدانید که روح لال است صدایی ندارد که فریاد برآورد باید تحمل کند تحمل کند و باز تحمل کند. حرفهای پوچی میزنم چرا نمی‌خندید. خرمگس اتل لیلیان وینیچ
هرگز کسی را بدون دلایل کافی نباید از کاری منع کرد. بسیار نادرند جوانانی که علی رغم توجه خاص و احترامی که نسبت به آنها ابراز می‌گردد، سبب ناراحتی بیشتری می‌شوند. ولی اگر شما دهنه رامترین اسب‌ها را هم مدام بکشید، بی شک لگد خواهد انداخت. خرمگس اتل لیلیان وینیچ
«… جای تأسف است که کلیسا، کشیشان را از ازدواج منع می‌کند. درست نمی‌توانم بفهمم چرا. می‌دانید، تربیت کودکان، مسئله ای بسیار جدی است. اگر آنها از ابتدا تحت تأثیراتی نیکو باشند، در زندگی شان بسیار مؤثر خواهد بود. از نظر من، مردی که زندگی اش پاکتر و حرفه اش مقدستر باشد، شایستگی بیشتری برای پدر بودن دارد. پدر! اطمینان دارم شما اگر پیمان نبسته بودید… اگر ازدواج می‌کردید… فرزندانتان بسیار…» خرمگس اتل لیلیان وینیچ
فایده پیمانها چیست، این پیمانها نیستند که در میان مردم بستگی ایجاد می‌کنند. اگر انسان احساسی خاص نسبت به چیزی داشته باشد، این احساس او را بدان وابسته می‌سازد; ولی اگر چنان احساسی در او نباشد هیچ عاملی قادر به ایجاد چنان وابستگی ای نخواهد بود. خرمگس اتل لیلیان وینیچ
آنگاه که پیری فرا می‌رسد، روح آدمی به سان پرنده ای، به سوی کودکی پر می‌گشاید. در این روزهای پیری جوانیم به گونه ای روشن، در برابرم می‌درخشد. در آن زمان، همه چیز بهتر و زیباتر از این روزگار می‌نمود. از این بابت تفاوتی میان فقیر و دولتمند نیست. بی گمان انسانی وجود ندارد که در عهد کودکی خود، نوری هر چند ضعیف و بی رنگ از شادمانی و نشاط بر هستیش نتابیده باشد و در دوران پیری آن را بیاد نیاورد. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
حقیقت مثل یک کارد برنده و یک زخم غیرقابل علاج است و به همین جهت همه در جوانی از حقیقت می‌گریزند و عده ای خود را مشغول به باده گساری و تفریح با زنها می‌کنند و جمعی با کمال کوشش در صدد جمع آوری مال بر می‌آیند تا اینکه حقیقت را فراموش نمایند و عده ای به وسیله قمار خود را سرگرم می‌نمایند و شنیدن آواز و نغمه‌های موسیقی هم برای فرار از حقیقت است. تا جوانی باقیست ثروت و قدرت مانع از این است که انسان حقیقت را درک کند ولی وقتی پیر شد حقیقت مانند یک زوبین از جایی که نمی‌داند کجاست می‌آید و در بدنش فرو می‌رود و او را سوراخ می‌نماید و آن وقت هیچ چیز در نظر انسان جلوه ندارد و از همه چیز متنفر می‌شود برای اینکه می‌بیند همه چیز بازیچه و دروغ و تزویر است آن وقت در جهان بین همنوع خویش، خود را تنها می‌بیند و نه افراد بشر می‌توانند کمکی به او بکنند و نه خدایان. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
دوستت دارم. دوستت دارم چون تمام عشق‌های دنیا به رودهای مختلفی می‌مانند که به یک دریاچه می‌ریزند، به هم می‌رسند و عشقی یگانه می‌شوند که #باران می‌شود و زمین را برکت می‌بخشد.
دوستت دارم، مثل #رودی که شرایط مناسب برای شکوفایی درخت‌ها و بوته‌ها و گل‌ها را در کرانه اش فراهم می‌کند. دوستت دارم، مثل رودی که به تشنگان آب می‌دهد و مردمان را به هر جا بخواهند، می‌برد.
دوستت دارم، مثل رودی که می‌فهمد جاری شدن به شکلی دیگر را از فراز آبشارها بیاموزد، و بفهمد که باید در نقاط کم عمق #آرام بگیرد.
دوستت دارم، چون همه در یک مکان زاده می‌شویم، از یک سرچشمه، و آن سرچشمه مدام آب ما را تأمین می‌کند. برای همین، وقتی احساس ضعف می‌کنیم، فقط باید کمی #صبر کنیم. بهار بر می‌گردد، برف‌های زمستانی آب می‌شود و ما را سرشار از نیروی تازه می‌کند.
دوستت دارم، مثل رودی که به شکل قطره ای تنها در کوهستان‌ها آغاز می‌کند و کم کمک رشد می‌کند و به رودخانه‌های دیگر می‌پیوندد، تا سرانجام می‌تواند برای رسیدن به مقصدش، از کنار هر #مانعی عبور کند.
عشقت را می‌پذیرم و عشق خودم را نثارت می‌کنم. نه عشق مردی به یک زن، نه عشق پدری به فرزندش، نه عشق خدا به مخلوقاتش، که عشقی بی نام و بی توجیه، مثل رودی که نمی‌تواند توجیه کند چرا در مسیری مشخص جاری است، و صرفاً پیش می‌رود. عشقی که نه چیزی می‌خواهد و نه در ازایش چیزی می‌دهد؛ فقط #هست. من هرگز مال تو نخواهم بود و تو هرگز مال من؛ اما می‌توانم صادقانه بگویم دوستت دارم، دوستت دارم، #دوستت دارم.
#الف
#پائولو_کوئلیو
الف پائولو کوئیلو
فقط بچه‌ها اعتقاد دارند هر کاری از دستشان بر می‌آید. راحت اعتماد می‌کنند و نترس هستند. به قدرت خودشان باور دارند و هر چه دلشان می‌خواهد به دست می‌آورند. وقتی بزرگ می‌شوند، کم کم می‌فهمند که آن قدر‌ها هم که فکر می‌کردند قدرت ندارند و برای بقا به دیگران احتیاج دارند. بعد بچه شروع می‌کند به دوست داشتن و امید به اینکه دوستش بدارند، حتی اگر به معنای صرف نظر کردن از قدرتش باشد. همه مان به همین نقطه می‌رسیم: آدم بزرگ هایی که همه کار می‌کنیم تا ما را بپذیرند و دوست داشته باشند. الف پائولو کوئیلو
… قسمت چنین است. ما هر دو خالقان و مخلوقانیم، اما همچنین عروسک‌های خیمه شب بازی در دستان خداییم، و حدی هست که نمی‌توانیم از آن بگذریم، مرزی که به دلایلی فراتر از ما رسم شده است. می‌توانیم به آن رود نزدیک شویم یا حتی پنجه‌های پایمان را در آن تکان بدهیم، اما بر ما ممنوع است شیرجه زدن و خود را به جریان سپردن. الف پائولو کوئیلو
«مردم به طرز تفکر عادت ندارند. می‌خواهند همه چیز همان طور بماند…» می‌گویم: «… و عاقبت این رفتار درد است. ما کسی نیستیم که طرف مقابل می‌خواهد باشیم. کسی هستیم که خودمان می‌خواهیم. تقصیر کار دانستن دیگران همیشه خیلی آسان است. می‌تونی تمام عمرت را به مقصر دانستن دنیا بگذرانی، اما مسئولیت موفقیت‌ها یا شکست هایت فقط با خودت است. می‌توانی سعی کنی زمان را نگه داری، اما فقط انرژی ات را هدر می‌دهی.» الف پائولو کوئیلو
«آیا ممکن است ترمیم عشق و ساکن کردنش در زمان؟
خب می‌توانیم سعی کنیم، اما زندگی مان را جهنم می‌کند. در بیست سال گذشته من با یک نفر زندگی نکرده ام، چون نه من همان آدمم و نه همسرم. برای همین است که رابطه مان زنده‌تر از همیشه است. انتظار ندارم همان طور رفتار کند که در اولین ملاقاتمان رفتار می‌کرد. او هم نمی‌خواهد من همان کسی باشم که پیدایش کرد. عشق از زمان فراتر است، یا به عبارتی، عشق هم زمان است و هم مکان، اما بر نقطه ای مدام در حال تکامل متمرکز است…
الف پائولو کوئیلو
«آیا ما حاصل آموخته هایمان هستیم؟»
«در گذشته یاد می‌گیریم، اما حاصل آن نیستیم. در گذشته رنج برده ایم، عشق ورزیده ایم، گریه کرده ایم و خندیده ایم، اما هیچ کدام از این‌ها در زمان حال فایده ای ندارد. اکنون چالش‌ها و جنبه ی خوب و بد خودش را دارد. برای آنچه الان اتفاق می‌افتد، نه می‌توانیم گذشته را مقصر بدانیم و نه سپاسگزارش باشیم. تجربه تازه عشق هیچ ربطی به تجربه‌های گذشته ندارد، همیشه تازه است.»
الف پائولو کوئیلو
«خدا چه معنایی برای شما دارد؟»
«هر کس خدا را بشناسد، نمی‌تواند توصیفش کند. هر کس خدا را توصیف کند، او را نمی‌شناسد.»
عجب!
خودم از جمله خودم به شگفت آمده ام. بارها از من این سؤال را پرسیده اند و هر بار جواب خودکارم این بوده: «خدا به موسی گفت: ٰمن هستم ٰ، بنابراین خدا نه فاعل است و نه موضوع. فعل است، عمل است.
الف پائولو کوئیلو
هیچ وقت از خواستن نترسیده ام. خیلی‌ها را می‌شناسم که به دیگران اهمیت می‌دهند و کار که به بخشیدن می‌رسد، بسیار سخاوتمندند و خوشحال می‌شوند کسی ازشان کمک یا نصیحت بخواهد. خیلی هم خوب است؛ کمک به هم نوع خیلی خوب است. اما اندک افرادی را می‌شناسم که می‌توانند دریافت کنند، حتی وقتی هدیه ای با عشق و سخاوت بهشان داده می‌شود. انگار «دریافت کردن» باعث حقارتشان می‌شود، انگار وابسته بودن به دیگری دون شأنشان باشد. فکر می‌کنند اگر کسی چیزی به ما می‌دهد، یعنی خودمان نمی‌توانیم به دستش بیاوریم. و یا: طرف دارد الان این را به ما می‌دهد و روزی می‌خواهد با بهره پس بگیرد. یا بدتر: من سزاوار این محبت نیستم. الف پائولو کوئیلو
… خطر کن و کاری را بکن که واقعا می‌خواهی. به دنبال کسانی برو که از اشتباه نمی‌ترسند و بنابراین اشتباه می‌کنند. به همین دلیل، کار این افراد اغلب شناخته نمی‌شود، اما این‌ها دقیقا همان کسانی هستند که دنیا را عوض می‌کنند و بعد از اشتباه‌های متعدد، کاری می‌کنند که جامعه شان را کاملا عوض می‌کند. الف پائولو کوئیلو
داشتم اجازه می‌دادم روزمرگی مسمومم کند: دوش شده بود ابزار نظافت بدن، غذا شده بود وسیله تغذیه بدن، و تنها هدف پیاده روی شده بود پرهیز از مشکلات قلبی در آینده.
حالا همه چیز دارد عوض می‌شود، نامحسوس است، اما دارد عوض می‌شود. هر وعده غذایی به فرصتی برای حرمت گذاری به حضور دوستان و آموزه هایشان مبدل شده؛ پیاده روی باز مبدل شده به مراقبه بر لحظه حال؛ و صدای آب در گوشم افکارم را خاموش می‌کند، آرامم می‌کند و وامی داردم به یاد بیاورم که این حرکات کوچک روزانه است که ما را به خدا نزدیک می‌کند، مادام که بتوانم برای هر حرکتی ارزشی را قائل باشم که سزاوارش است.
الف پائولو کوئیلو
رئیس کسی برایش آزمونی تعیین می‌کند: اگر تمام شب را در قله کوه سر کند، جایزه بزرگی می‌گیرد؛ اگر نتواند، باید مجانی کار کند. بقیه داستان از این قرار است:
علی وقتی مغازه را ترک کرد، حس کرد باد بسیار سردی می‌وزد. ترسید و تصمیم گرفت از بهترین دوستش آیدی بپرسد به نظر او قبول این شرط دیوانگی است یا نه. آیدی کمی فکر کرد و بعد جواب داد: «نگران نباش، من کمکت می‌کنم. فردا شب، بالای کوه، راست به جلویت نگاه کن. من نوک کوه روبه رو می‌نشینم و تمام شب برایت آتش روشن می‌کنم. به آتش نگاه کن و دوستی مان را به یاد بیاور؛ این گرم نگهت می‌دارد. شب را به سلامت می‌گذرانی، و بعد در عوضش ازت چیزی خواهم خواست.»
علی شرط را برد، جایزه نقدی را گرفت، و به خانه دوستش رفت.
«گفتی در عوض کمکت قسمتی از جایزه را می‌خواهی.»
آیدی گفت: «بله، اما پول نمی‌خواهم. قول بده اگر زمانی باد سردی در زندگی من وزید، تو آتش دوستی برایم روشن کنی.»
الف پائولو کوئیلو
دیر یا زود پی می‌بریم که همه مان جزئی از چیز دیگری هستیم، حتی اگر با منطقمان نفهمیم آن چیست. می‌گویند همه ما لحظه ای قبل از مرگ، به دلیل واقعی زندگی مان پی می‌بریم و از همان لحظه است که جهنم و بهشت متولد می‌شود.
جهنم زمانی است که در آن لحظه کوتاه به پشت سر نگاه می‌کنیم و درمی یابیم که فرصتی را برای تکریم معجزه زندگی از دست داده ایم. بهشت وقتی است که می‌توانیم در آن لحظه بگوییم: «اشتباهاتی کرده ام، اما جبون نبودم. زندگی ام را کردم و کاری را که باید، انجام دادم»
الف پائولو کوئیلو
با هجر که رو به رو می‌شوی، فایده ای ندارد سعی کنی چیزی را که از دست رفته دوباره به دست بیاوری، بهتر است از فضای عظیمی که این هجر در برابرمان باز می‌کند استفاده و آن را با چیز تازه ای پر کنیم. در نظر، هر هجری به خیر ماست؛ در عمل اما، در این لحظات است که وجود خدا را زیر سؤال می‌بریم و از خودمان می‌پرسیم: «چه کردم که سزاوار این باشم؟» الف پائولو کوئیلو
دنیا در همین لحظه در حال خلق و عدم دائم است. هر کسی را که ملاقات کردی، دوباره از راه خواهد رسید، هر کسی را از دست داده ای، دوباره بر خواهد گشت. لطف ایزدی را که نصیبت شده، کفران نکن. بفهم که درونت چه می‌گذرد تا بفهمی درون دیگران چه می‌گذرد. الف پائولو کوئیلو
آنچنان عادت به نخواندن پیدا کرده ام که حتی نوشته هایی هم که بر حسب اتفاق به دستم می‌افتد، نمی‌خوانم. آسان نیست: از بچگی یاد می‌گیریم که بخوانیم. و تمام زندگی، بنده همه چیزهایی می‌شویم که نوشته اند و به دستمان می‌افتد. شاید برای شروع به این که یاد بگیرم چگونه نخوانم، کوشش کردم، اما حالا برایم طبیعی شده. رازش در این است که از نگاه کردن به کلمات نوشته شده احتراز نکنیم: بر عکس، باید به آن‌ها خیره شد تا جایی که محو شوند. اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری ایتالو کالوینو
ﭼﯿﻨﯽ ﻫﺎی ﻟﯿﻤﻮژ در ﻧﺒﻮدﺷﺎن ﻟﺬت ﺑﯿﺸﺘﺮی ﺑﻪ ارﻣﻐﺎن آورده ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮی ﮔﻨﺠﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. اﻟﺒﺘﻪ دﯾﮕﺮ ﯾﮏ ﺳﺮوﯾﺲ ﭼﯿﻨﯽ ﻧﺪارﯾﻢ ﺗﺎ ﺑﺮای ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎن ﺑﻪ ارث ﺑﮕﺬارﯾﻢ. اﻣﺎ اﺷﮑﺎل ﻧﺪارد. ﻣﻦ و ﻓﺮاﻧﺴﻮا ﺗﺼﻤﯿﻢ دارﯾﻢ ﺑﻪ ﻓﺮزﻧﺪاﻧﻤﺎن ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ارزش ﺗﺮی ﺑﺪﻫﯿﻢ. اﯾﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺳﺎده ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ راه ﺑﺮای ﮔﺬر از ﻣﺴﯿﺮ زﻧﺪﮔﯽ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ اﻧﺴﺎن «اﻫﺪاﮐﻨﻨﺪه ی ﻋﻤﺪه» ی #ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﻪ آن ﻫﺎ ﺧﻮاﻫﯿﻢ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺑﺎ داﺷﺘﻦ ﮐﻠﯽ اﺷﯿﺎء زﯾﺒﺎ و ﻗﯿﻤﺘﯽ ﻫﻨﻮز ﺑﯽ ﻧﻮا ﺑﺎﺷﺪ. و ﮔﺎﻫﯽ داﺷﺘﻦ دﺳﺘﻮر ﭘﺨﺖ ﮐﯿﮏ ﺷﮑﻼﺗﯽ ﮐﺎﻓﯽ اﺳﺖ ﺗﺎ اﻧﺴﺎن ﺑﺴﯿﺎر ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺗﺮ ﺷﻮد. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
ﺧﯿﻠﯽ از آﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﻫﺎ دﯾﮕﺮ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﻫﺮ اﯾﺮاﻧﯽ، اﮔﺮﭼﻪ ﻇﺎﻫﺮش آرام ﻧﺸﺎن ﺑﺪﻫﺪ، ﻫﺮﻟﺤﻈﻪ ﻣﻤﮑﻦ
اﺳﺖ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﻮد و اﻓﺮادی را ﺑﻪ اﺳﺎرت ﺑﮕﯿﺮد. ﻣﺮدم ﻫﻤﯿﺸﻪ از ﻣﺎ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﻋﻘﯿﺪه ﻣﺎن درﺑﺎره ی ﮔﺮوﮔﺎن ﮔﯿﺮی ﭼﯿﺴﺖ، و ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﯿﻢ «وﺣﺸﺘﻨﺎک اﺳﺖ» اﯾﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﻏﺎﻟﺒﺎ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ رو ﺑﻪ رو ﻣﯽ ﺷﺪ. اﯾﻦ ﻗﺪر از ﻣﺎ درﺑﺎره ی ﮔﺮوﮔﺎن ﻫﺎ ﺳﻮال ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﮐﻢ ﮐﻢ داﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺮدم ﮔﻮﺷﺰد ﻣﯽ ﮐﺮدم آن ﻫﺎ ﺗﻮی ﭘﺎرﮐﯿﻨﮓ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. ﻣﺎدر ﻣﺸﮑﻞ را اﯾﻦ ﻃﻮر ﺣﻞ ﮐﺮده ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ اﻫﻞ روﺳﯿﻪ ﯾﺎ ﺗﺮﮐﯿﻪ اﺳﺖ. ﺑﻌﻀﯽ وﻗﺖ ﻫﺎ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ: «دﻗﺖ ﮐﺮده اﯾﺪ اﯾﻦ ﭼﻨﺪﺳﺎﻟﻪ ﺗﻤﺎم ﻗﺎﺗﻼن زﻧﺠﯿﺮه ای آﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺑﻮده اﻧﺪ؟ وﻟﯽ ﻣﻦ اﯾﻦ را ﺑﺮ ﺿﺪ ﺷﻤﺎ اﺳﺘﻔﺎده ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ».
عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
در ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻮاده ای ﯾﮏ آدم ﻣﺎﺟﺮاﺟﻮ ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﺷﻮد. در ﺧﺎﻧﻮاده ی ﭘﺪراﯾﻦ اﻓﺘﺨﺎر ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﻧﻌﻤﺖ اﷲ ﻣﯽ رﺳﺪ. ﺷﺎﻫﮑﺎرش ﻫﻢ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش را ﺧﻮدش اﻧﺘﺨﺎب ﮐﺮده، آن ﻫﻢ ﺳﻪ ﺑﺎر.
ازدواج در ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﺎ ﮐﺎری ﺑﻪ ﻋﺸﻖ و ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻧﺪارد. ﺑﯿﺸﺘﺮ اﻧﺘﺨﺎﺑﯽ ﻣﺼﻠﺤﺘﯽ ﺳﺖ. اﮔﺮ آﻗﺎ و ﺧﺎﻧﻢ اﺣﻤﺪی از آﻗﺎ و ﺧﺎﻧﻢ ﻧﺠﺎﺗﯽ ﺧﻮش ﺷﺎن ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻓﺮزﻧﺪاﻧﺸﺎن ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ازدواج ﮐﻨﻨﺪ. از ﻃﺮف دﯾﮕﺮ اﮔﺮ ﭘﺪر ﻣﺎدرﻫﺎ از ﻫﻢ ﺧﻮش ﺷﺎن ﻧﯿﺎﯾﺪ وﻟﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺷﺎن ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺧﺐ، ﻫﻤﯿﻦ وﻗﺖ ﻫﺎ اﺳﺖ ﮐﻪ اﺷﻌﺎر ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺳﺮوده ﻣﯽ ﺷﻮد. اﮔﺮﭼﻪ اﯾﻦ ﭘﯿﻮﻧﺪﻫﺎی ﻣﺼﻠﺤﺘﯽ از دﯾﺪ دﻧﯿﺎی ﻏﺮب ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﺪ، ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ آﻧﻬﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﮐﻢ ﺗﺮ از ازدواج ﻫﺎﯾﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮرد دو ﻧﮕﺎه ﺗﻮی ﮐﻼب ﭘﺎﯾﻪ رﯾﺰی ﻣﯽ ﺷﻮد.
عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
حالا دیگر چیزهایی می‌دانم، از بعضی چیزها سر در می‌آورم. می‌دانم که آنچه زن‌ها را بیش و کم زیبا جلوه می‌دهد نه لباس و جامه است، نه بزک، نه سرخاب، نه زیورآلات و نه حتی نادرگی. می‌دانم که چیز دیگری است، چه چیز، نمی‌دانم. ولی می‌دانم همانی نیست که زن‌ها می‌پندارند. عاشق مارگریت دوراس
نیچه می‌گوید این وضعیت انسان نمو یافته است که بر سرنوشت خویش، ژرف بنگرد. او می‌دانست نگاه ژرف، اغلب موجب درد است، ولی باور داشت که باید خود را برای تحمل رنج حقیقت بپروریم. خیره شدن به حقیقت آسان نیست. نیچه نوشته است: «این کار همواره چشم انسان را می‌آزارد و در پایان، بیش از آن چه می‌خواسته، می‌یابد.» در نهایت، نجات بخش بزرگ، همانا رنج است که به ما رخصت می‌دهد ژرف‌ترین ژرفاهای مان را بیابیم. دومین جمله ماندگار او این است که: «آنچه مرا نکشد قوی ترم می‌سازد.» وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
ما چون پلی هستیم برای رسیدن به چیزی والاتر، هر یک از ما، در فرایند بدل شدن به چیزی هستیم بیش از آن چه تا کنون بوده ایم. نیچه می‌گوید وظیفه ما در زندگی، تکمیل کردن آفرینش و طبیعت خویش است. او دستورالعملی نیز برای اجرای این وظیفه درونی بایسته به ما پیشکش کرده است، نخستین جمله ماندگارش: بشو آن که هستی. وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
کسی که مدام خواهان «ترقی» است باید منتظر باشد روزی به سرگیجه دچار شود. سرگیجه چیست؟ ترس از افتادن؟ اما چرا روی بلندی حفاظ دار ساختمان هم دچار سرگیجه می‌شویم؟ چون سرگیجه چیز دیگری، غیر از ترس از افتادن است. در واقع، آوای فضای خالی زیر پایمان ما را به سوی خود جلب می‌کند و تمایل به سقوط _ که لحظه ای بعد با ترس در برابرش مقاومت می‌کنیم _ سراسر وجود ما را فرا می‌گیرد. بار هستی میلان کوندرا
رؤیا فقط یک ارتباط (احتمالاً یک ارتباط رمزی) نیست، بلکه یک فعالیت زیبا شناسی، یک بازی قوه تخیل است و این بازی به خودی خود واحد ارزش است. رؤیا مؤید آن است که تخیل _ یعنی در خواب دیدن چیزی که وجود نداشته است _ یکی از عمیق‌ترین نیازهای بشری است. خطر نهفته در رؤیا، همین جذابیت آن است. اگر رؤیا زیبا نبود، می‌توانست به سرعت فراموش شود. بار هستی میلان کوندرا
فقط اتفاق است که آن را می‌توان به عنوان یک پیام تفسیر کرد. آنچه بر حسب ضرورت روی می‌دهد، آنچه که انتظارش می‌رود و روزانه تکرار می‌شود چیزی ساکت و خاموش است. تنها اتفاق سخنگو است و همه می‌کوشند آن را تعبیر و تفسیر کنند، همانگونه که کولی‌ها _ در ته یک فنجان برای اشکالی که اثر قهوه به جای گذارده است _ تعبیراتی می‌تراشند. بار هستی میلان کوندرا
هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می‌کنیم. مانند هنر پیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می‌توان قائل شد؟ اینست که زندگی همیشه به یک «طرح» شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمه درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است. بار هستی میلان کوندرا
همواره پیش از تحقق یافتن یک رؤیا، روح جهان تصمیم می‌گیرد تمام آن چه را در طول طی طریق آموخته ای، بیازماید. این کار را به خاطر بدخواهی نمی‌کند، به خاطر آن است که بتوانیم همراه با رؤیامان، بر درس هایی که در مسیر آموخته ایم هم تسلط یابیم. در این لحظه است که بخش عظیمی از مردم منصرف می‌شوند. چیزی است که در زبان صحرا، آن را «مردن از تشنگی، درست در لحظه ای که نخل‌ها در افق ظاهر می‌شوند» می‌نامند. کیمیاگر پائولو کوئیلو
… قلبش گفت: «حتی اگر گاهی اعتراض می‌کنم، به خاطر آن است که قلب یک انسان هستم و قلب انسان‌ها این گونه است. از تحقق بخشیدن به بزرگ‌ترین رؤیاهاشان می‌ترسند، چون گمان می‌کنند سزاوارشان نیستند، یا نمی‌توانند به آن‌ها تحقق بخشند. ما قلب ها، حتی از ترسِ اندیشیدن به عشق هایی که منجر به جدایی ابدی می‌شوند، می‌میریم، از ترس اندیشیدن به لحظه هایی که می‌توانستند زیبا باشند و نبودند، از ترس اندیشیدن به گنج هایی که می‌توانستند کشف شوند و برای همیشه در شن‌ها مدفون ماندند. چون اگر چنین شود، بسیار رنج خواهیم برد. کیمیاگر پائولو کوئیلو
همواره کسی در جهان وجود دارد که انتظار دیگری را می‌کشد، چه در وسط صحرا و چه در شهری بزرگ. و هنگامی که اینان با یکدیگر برخورد می‌کنند و نگاه هاشان با هم تلاقی می‌کند، سراسر گذشته و سراسر آینده اهمیت خود را از دست می‌دهد و تنها همان لحظه وجود خواهد داشت و این ایمان باور نکردنی که در زیر خورشید، همه چیز توسط یک دست نگاشته شده است، همان دستی که عشق را بر می‌انگیزد، همان دستی که برای هر کس که کار می‌کند، استراحت می‌کند یا در زیر خورشید به جست و جوی گنج می‌رود، روح هم زادی قرار می‌دهد. چون بدون آن، رؤیاهای نوع بشر هیچ معنایی نخواهد داشت. کیمیاگر پائولو کوئیلو
… نه در گذشته زندگی می‌کنم و نه در آینده. تنها اکنون را دارم، و اکنون است که برایم جالب است. اگر بتوانی همواره در «اکنون» بمانی، انسان شادی خواهی بود… زندگی یک جشن است، جشنی عظیم، چون همواره در همان لحظه ای است که در آن می‌زی ایم، و فقط در همان لحظه. کیمیاگر پائولو کوئیلو
نیروهایی هستند که روح و اراده ما را آماده می‌کنند؛ چون در این سیاره یک حقیقت بزرگ وجود دارد: هر که باشی و هر کار کنی، وقتی چیزی را از ته دل طلب می‌کنی، از این رو است که این خواسته در روح جهان متولد شده. این مأموریت تو بر روی زمین است. کیمیاگر پائولو کوئیلو
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند.
هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. (گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…)!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت: «روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید.»
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: «واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.»
مسافر خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد.
مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: «روز بخیر!»
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم. من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد.
مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
مرد گفت: بهشت!
- بهشت؟! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند وگفت: «باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!»
آن مرد گفت: کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند…
شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
نقش یک روح نیکوکار را بازی کردن، فقط کار آن هایی بود که در زندگی از تصمیم گیری می‌ترسیدند. پذیرفتنِ نیک سرشتی خود همیشه آسان‌تر از رویارویی با دیگران و جنگیدن برای حقوق خود است. شنیدن یک توهین و پاسخ ندادن همواره آسان‌تر است تا درگیر نبرد با شخصی نیرومندتر از خود شدن؛ همواره می‌توانیم بگوییم سنگی که دیگران سوی ما انداخته اند، به ما نخورده است، و تنها شب هنگام _وقتی که تنهاییم و زن یا شوهرمان، یا هم اتاقی مان در خواب است_ تنها شب است که می‌توانیم در سکوت به خاطر جبن مان بگرییم. شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
دو چیز می‌تواند آدمی را از تحقق بخشیدن به رؤیاهایش باز دارد: این که تصور کند رؤیاها غیرممکن هستند، یا با یک گردش ناگهانی چرخِ فلک، درست زمانی که هیچ انتظارش را ندارد، ببیند که تحقق آن‌ها ممکن شده است. در این لحظه، ناگهان هراسی سر بر می‌آورد: هراس از راهی که آدم نمی‌داند به کجا می‌انجامد، از زندگی سرشار از مبارزه‌های ناشناخته، از احتمال ناپدید شدنِ ناگهانی همه چیزهایی که آدم به آن‌ها عادت کرده است. شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
من فقط به خودم فکر می‌کنم: سرگذشت یک انسان، سرگذشت تمامی انسان هاست. می‌خواهم بدانم ما نیک هستیم یا بد. اگر نیک باشیم، خدا عادل است؛ و مرا به خاطر هر کاری که کرده ام، می‌بخشد: به خاطر بلایی که می‌خواستم بر سر کسانی بیاورم که می‌کوشیدند مرا نابود کنند، به خاطر تصمیم‌های نادرستی که در لحظه‌های مهم گرفته ام، به خاطر پیشنهادی که اکنون به تو می‌دهم… چون او بود که مرا به سوی تاریک راند.
اگر بد باشیم پس همه چیز رواست، من هرگز تصمیم نادرستی نگرفته ام، ما پیشاپیش محکومیم، و کرده‌های ما در این زندگی، کم‌ترین اهمیتی ندارد… پس رستگاری فراتر از پندارها یا کردارهای انسانی است.
شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
به وعده‌ها اعتماد نکن. جهان پر از وعده است: وعده ثروت، رستگاری ابدی، عشق مطلق. بعضی فکرمی کنند می‌توانند وعده هر چیزی را بدهند، دیگران هر وعده ای را که روزگار بهتری را برای آن‌ها تضمین کند، می‌پذیرند. این که چه طور، مشکل خودشان است. کسانی که وعده می‌دهند و وفا نمی‌کنند، به اختگی و ناتوانی می‌رسند؛ و همین بلا به سر آن هایی می‌آید که دلشان را به وعده‌ها خوش می‌کنند. شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
«این جا بوی گند میده»
«خب چه انتظاری داری؟ بدن آدم وقتی محبوس باشه بوهای مشخصی تولید میکنه که ظاهراً قراره در این دوران عطر و ادوکلن و بقیه انحرافات فراموش شون کنیم. ولی فضای این اتاق برای من بسیار مایه ی آسودگیه. شیلر برای نوشتن به بوی سیب گندیده احتیاج داشت. من هم نیازهای خودم رو دارم. شاید یادت باشه که مارک تواین دوست داشت موقع نوشتنِ اون متن‌های کهنه و خسته کننده اش که دانشگاهی‌های امروز سعی در اثباتِ معنای متعالی شون دارن، تاق باز روی تخت دراز بکشه. تکریم مارک تواین یکی از ریشه‌های به بن بست رسیدن روشنفکری در دوران ماست.
اتحادیه ابلهان جان کندی تول
… «نکته مسخره اینه که قراره این برنامه الگوی جوانان وطن باشه. خیلی دوست داشتم نظر اجدادمون رو که مؤسس این کشور بودن موقع دیدن این بچه‌ها که به خاطر پیشبرد مقاصد کلیرسیل این طور به هرزگی کشیده شدن می‌دونستم. هر چند که همیشه احتمال می‌دادم که دموکراسی کارش به اینجا بکشه.» … «قبل از اینکه ملت ما خودش رو نابود کنه باید یک قانون بی چون و چرا براش وضع بشه. ایالات متحده مقداری الاهیات و هندسه لازم داره، کمی سلیقه و شرم و حیا. الان داریم بر لبه مغاک تلوتلو می‌خوریم.» اتحادیه ابلهان جان کندی تول
حیرت زده بود از این که یک فرد، بی آنکه بخواهد، می‌تواند با چنین نیرویی در سرنوشت فرد دیگری تأثیر بگذارد. هرگز به این فضیلت‌های اخلاقی فکر نکرده بود که از ما سر می‌زند و اغلب بی آنکه بدانیم، در فاصله ای بسیار دور روی قلب‌های دیگر تأثیر می‌گذارد. برهوت عشق فرانسوا موریاک
همه چیز در خدمت #عشق است: پرهیزْ آن را از کوره به در می‌کند، ارضا قوی ترش می‌کند؛ عفت مان بیدارش می‌کند، تحریکش می‌کند، ما را به وحشت می‌اندازد، محسورمان می‌کند؛ اما اگر تسلیم شویم، تنبلی مان هرگز با توقع عشق متناسب نخواهد بود… برهوت عشق فرانسوا موریاک
نمی توانی تصور کنی که زندگی توی یک خانواده پر جمعیت چقدر خوب است… بله! آدم هزار جور فکر و خیال دیگران را روی تنش حس می‌کند؛ این یعنی هزار تا خراش، که خون روی پوست آدم می‌آورد، می‌فهمی؟ این خراش‌ها باعث می‌شوند به زخم پنهان خودمان فکر نکنیم؛ برای مان تبدیل به چیزی ضروری می‌شوند… برهوت عشق فرانسوا موریاک
در #عشق، وقتی رنج می‌کشم، کفرم در می‌آید، منتظر می‌مانم، مطمئنم مردی که برایش می‌میرم، شاید فردا دیگر هیچ اهمیتی برایم نداشته باشد؛ شاید کسی که برایش آن همه رنج می‌کشیدم دیگر اصلاً به چشمم نیاید: دوست داشتن وحشتناک است و دیگر دوست نداشتن شرم آور… برهوت عشق فرانسوا موریاک
اگر مرده‌ها بازگردند، چقدر دست و پا گیر می‌شوند! گاهی وقت‌ها بازمی گردند، در حالی که از ما تصویری نگه داشته اند که سخت می‌خواهیم آن را از بین ببریم، لبریز از خاطراتی که دل مان می‌خواهد آن‌ها را فراموش کنیم. این غرق شدگانی که موج با خود می‌آوردشان، همه زنده‌ها را به دردسر می‌اندازند. برهوت عشق فرانسوا موریاک
به هر فردی که بر می‌خوریم، همیشه درست آن قسمت از وجودمان را آشکار می‌کند که می‌خواستیم پنهانش کنیم. دردمان این است که می‌بینیم معشوق جلوی چشم مان در تصویری که از ما برای خود می‌سازد، با ارزش‌ترین فضیلت هامان را حذف می‌کند، و ضعف ها، نقص‌ها و جنبه ی مضحک وجودمان را بر ملا می‌کند… و دیدگاهش را به ما تحمیل می‌کند، وادارمان می‌کند خودمان را با چیزی که او در ما می‌بیند منطبق کنیم، با ایده تنگ او. و همیشه فقط در چشم کس دیگری که محبتش هیچ ارزشی برای مان ندارد، فضیلت مان آشکار می‌شود، استعدادمان می‌درخشد، قدرت مان فوق طبیعی جلوه می‌کند و چهره ما چهره یک می‌شود. برهوت عشق فرانسوا موریاک
#بهشت در دل #سادگی هاست… چه کسی گفته که #عشق لذتی ناچیز است؟ من می‌توانستم مردی باشم که هر شب، وقتی کار روزانه اش تمام می‌شود، کنار این زن دراز می‌کشد؛ ولی آن موقع دیگر این زن نبود… چندین بار مادر می‌شد… تمام تنش آثار کسی را با خود می‌داشت که از او بهره می‌برد و هر روز او را با کارهای شاق و مبتذل فرسوده می‌کرد… آن موقع دیگر اشتیاقی در بین نبود: فقط عادت‌های کثیف… برهوت عشق فرانسوا موریاک
… این آدم‌ها که گمان می‌کنیم دوست شان داریم… این عشق هایی که به طرز فلاکت باری تمام می‌شوند… حالا حقیقت را می‌دانم… درون ما فقط یک عشق وجود دارد، نه عشق ها؛ و ما تو برخوردهامان با آدم ها، از روی تصادف چشم‌ها و دهان‌ها را جمع می‌کنیم تا شاید با آن مطابقت کنند. چقدر احمقانه است امیدواری برای رسیدن به آن عشق…! به این فکر کنید که هیچ راه دیگری بین ما و آدم‌ها وجود ندارد جز لمس کردن، در آغوش کشیدن… دست آخر شهوت! با وجود این خوب می‌دانیم این راه به کجا ختم می‌شود، و اصلاً چرا کشیده شده: برای ادامه نسل، همان طور که شما می‌گویید دکتر، برای همین و بس. بله، می‌فهمید، ما تنها راه ممکن را در پیش می‌گیریم، ولی این راه به چیزی که جست و جوش می‌کنیم ختم نمی‌شود… برهوت عشق فرانسوا موریاک
در سوزان‌ترین حالت یک #عشق، حرکات غریزی مان آن را پنهان می‌کنند؛ اما وقتی از لذت آن چشم پوشی می‌کنیم، وقتی گرسنگی و تشنگی ابدی را می‌پذیریم، در این صورت، با خود می‌اندیشیم که دست کم دیگر خودمان را با فریب دادن دیگران از توان نیاندازیم. برهوت عشق فرانسوا موریاک
فکر می‌کرد #مرگ باید راحت‌ترین کار دنیا باشد، در اتاقی با چوب کاری آشنای درخت آکاژور، در حالی که مادرمان و زن مان سعی می‌کنند لبخند بزنند؛ و طعم لحظه آخر را مثل طعم تمام داروهای تلخ دیگر پنهان می‌کنند. بله، رفتن در محاصره کامل این دروغ، آگاهی از فریب خوردن… برهوت عشق فرانسوا موریاک
دلش #سکوتی را می‌خواست که در آن #عشق خود را حس کند، بی آنکه لازم باشد این عشق را به زبان بیاورد، و با این حال، معشوقه اش آن را بشنود، متوجه خواسته اش شود حتی قبل از این که خواسته اش زاده شده باشد. هر نوازشی مستلزم #فاصله ای است بین دو تن. برهوت عشق فرانسوا موریاک
دردسر این آدم هایی که قلب مان علاقه ای به آن‌ها ندارد، انتخابمان کرده اند در حالی که ما انتخابشان نکرده ایم! چنان از ما دورند که نمی‌خواهیم چیزی درباره شان بدانیم، مرگ شان همان قدر برای مان علی السویه است که زندگی شان… و با وجود این، همین‌ها هستند که زندگی مان را پر می‌کنند. برهوت عشق فرانسوا موریاک
کدام منطق باید ما را از رنجِ تحمل ناپذیر لحظه ای نجات دهد که در آن، فردی که می‌پرستیمش و نزدیکی او برای زندگی و حتی تنِ مان حیاتی است، با قلبی بی تفاوت (و شاید راضی) با غیبت همیشگی ما کنار می‌آید؟ برای آنکه برای مان همه چیز است، هیچ چیز نیستیم. برهوت عشق فرانسوا موریاک
همه ما توسط کسانی که دوست مان داشته اند ساخته و باز ساخته شده ایم، ما اثر افراد اندکی هستیم که در عشق شان به ما سماجت به خرج داده اند - اثری که بعدها آن را باز نمی‌شناسند و هرگز همانی نیست که آن‌ها آرزو کرده بودند. هیچ عشق و دوستی ای وجود ندارد که از میان سرنوشت مان بگذرد بی آنکه تا ابد در آن سهیم شود. برهوت عشق فرانسوا موریاک
هیچ کس نمی‌خواهد درددل کند، حتی اگر در کنارش یک محرم داشته باشد و آن محرم مادرش باشد. کدام یک از ما می‌تواند دنیای درونش را در چند کلمه به زبان بیاورد؟ چگونه باید از دل این رودخانه مواج، فلان احساسات را بیرون کشید و آن‌های دیگر را نه؟ به محض این که نمی‌توان همه چیز را گفت، هیچ چیز را نمی‌توان گفت. برهوت عشق فرانسوا موریاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۴۰: عمری که بی #عشق بگذرد، #بیهوده گذشته. نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشیم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یاعشق جسمانی؟ از #تفاوت‌ها تفاوت می‌زاید. حال آنکه
به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق.
خود به تنهایی دنیایی است عشق.
یا درست در میانش هستی، در آتشش.
یا بیرونش هستی، در حسرتش…
ملت عشق الیف شافاک
اِللا قبلاً معتقد بود باید مدت زیادی بگذرد تا آدم‌ها همدیگر را #بشناسند. اما الآن فکر می‌کرد مفهوم #زمان انواع گوناگونی دارد. یعنی سعی می‌کنیم با یک کلمه چند چیز را توضیح بدهیم.
«زمان_۱» روند یکنواخت و مکانیکی عادت‌های خسته کننده، کارهای کسالت آور و در جا زدن دائمی است.
«زمان_۲» جریانی است پر از اسرار و شگفتی ها، افت و خیزها، سریع و در عین حال سرگیجه آور.
«زمان_۳» زمان مطلق خداست.
«زمان_۱» و «زمان_۲» با سرعت یکسانی جریان ندارند.
«زمان_۳» اما همه چیز را در بر می‌گیرد و زمان‌های دیگر را هم می‌بلعد و هم می‌زاید.
ملت عشق الیف شافاک
ملت ما ملت عشق است، طریق ما طریق عشق. در زنجیره بی پایان دل‌ها تنها یک حلقه ایم. اگر جایی از زنجیر بگسلد، فوراً حلقه ای دیگر به آن افزوده می‌شود. به جای هر شمس تبریزی که می‌رود، در عصری دیگر، در مکانی دیگر، با اسمی دیگر، شمسی دیگر می‌آید.
.
یکی شمس به دنیا می‌آید.
یکی شمس از دنیا می‌رود.
ملت عشق الیف شافاک
کائنات آهنگی کامل و نظامی حساس دارد. قطعات و نقطه‌ها مدام عوض می‌شوند. اسم‌ها و مقام‌ها نو می‌شود. انسان هر حرفی بزند، هر ضرری که برساند، به سوی خودش بر می‌گردد. حال آنکه انسان این را نمی‌داند؛ ماهر است در به سختی افکندن خود. همیشه دیگران را مسئول ناکامی هایش می‌داند. جزئیات پاک می‌شوند و از نو کشیده می‌شوند. اما دایره ثابت می‌ماند. ملت عشق الیف شافاک
هر ده سال یک بار بر می‌گردم و به #گذشته می‌نگرم. ناچارم به طی طریق، به پیمودن راه. با حروف کاخی ساخته ام برای خودم. راهروهایش عشق، دیوارهایش عشق، اتاق هایش عشق… دنیا در نظر غیر صوفی هرج و مرج است، با آدم هایش، مباحثه هایش و تضادهایش… حال آنکه این همه کشمکش تنها در یک کلمه پنهان است. کلمه در حرف پنهان است. حرف نقطه پنهان است؛ در نقطه زیرِ ب… با این معرفت شب و روز در حال سماعیم. در میان جنگ ها، برادر کشی ها، سوء تفاهم ها، دلشکستگی ها، گرسنگی و بینوایی، بی انصافی و بی عدالتی، در حالی که همه چیز را در بر گرفته ایم اما به چیزی نمی‌خوریم، چرخ می‌زنیم تا ابد. اگر همه جهان بسوزد، زمین و آسمان به سرخی بزند، قصرها را آب ببرد، پادشاهی برود و پادشاه دیگری بیاید، برای ما علی السویه است. در غم، در شادی، در امید، در یأس، هم به تنهایی، هم با همدیگر، هم آرام، هم به سرعت، روان مثل آب چرخ می‌زنیم در سماع. حتی اگر تا زانو در خون خود فرو برویم، دست نمی‌کشیم از چرخ زدن به دور عشق، از سجده کردن در برابر عشق. ملت عشق الیف شافاک
انسانی که به موفقیت خو کرده، گمان می‌کند تا ابد مظفر و ثروتمند می‌ماند. و همه شکست خوردگان گمان می‌کنند تا آخر عمر کمر راست نخواهند کرد. حال آنکه هر دو در اشتباهند. در این دنیای فانی باد به سرعت جهت عوض می‌کند. غم و شادی، پیروزی و شکست، هیچ کدام #ماندگار نیستند. جز صورت نامرئی پروردگار، همه چیز همیشه در حال تغییر است. ملت عشق الیف شافاک
اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از #وجودت همراه با او از دست می‌رود. مانند خانه ای متروکه اسیر تنهایی ای تلخ می‌شوی؛ #ناقص می‌مانی. #خلأ محبوبِ از دست رفته را همچون #رازی در درونت حفظ می‌کنی. چنان زخمی است که با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمی‌یابد. چنان زخمی است که حتی زمانی که خوب شود، باز خون چکان است. گمان می‌کنی دیگر هیچ گاه نخواهی #خندید، سبک نخواهی شد. زندگی ات به کورمال کورمال رفتن در تاریکی شبیه می‌شود؛ بی آن که پیش رویت را ببینی، بی آن که جهت را بدانی، فقط زمان #حال را نجات می‌دهی… شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات مانده ای. اما فقط در چنین وضعیتی، یعنی زمانی که هر دو چشم با هم در تاریکی بمانند، #چشم سومی در وجود انسان باز می‌شود. چشمی که بسته نمی‌شود… و فقط آن هنگام است که می‌فهمی این درد #ابدی نیست. پس از خزان موسمی دیگر، پس از گذر از این بیابان وادی ای دیگر در راه است؛ پس از این #فراق نیز #وصالی ابدی.
.
با چشم معنوی که نگاه کنی، شخصی را که تازه از دست داده ای، همه جا می‌بینی. در قطره ای که به دریا می‌افتد، در جزر و مد که با بدر حرکت می‌کند و در نسیمی که می‌وزد به او بر می‌خوری. در رملِ کشیده بر شن، در دانه بلوری که زیر آفتاب می‌درخشد، در تبسم کودک تازه متولد شده، در نبض مچ دستت او را می‌بینی. وقتی در همه جا و همه چیز می‌بینمش، چه طور می‌توانم بگویم شمس رفته؟
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۸: برای عوض کردن زندگیمان، برای #تغییر دادن خودمان هیچ گاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هر گونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز #نو شدن ممکن است.
حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر #لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگیِ نو باید پیش از مرگ مُرد.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۷: #ساعتی دقیق‌تر از ساعت خدا نیست. آنقدر دقیق است که در سایه اش همه چیز سر موقعش اتفاق می‌افتد. نه یک ثانیه زودتر، نه یک ثانیه دیرتر. برای هر انسانی یک زمانِ #عاشق شدن هست، یک زمانِ مردن.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۶: از حیله و دسیسه نترس. اگر کسانی دامی برایت بگسترانند تا صدمه ای به تو بزنند، خدا هم برای آنان دام می‌گسترد. چاه کن اول خودش ته چاه است. این نظام بر جزا استوار است. نه یک ذره خیر بی جزا می‌ماند، نه یک ذره شرّ.
تا او نخواهد برگی از درخت نمی‌افتد. فقط به این ایمان بیاور.
ملت عشق الیف شافاک
… تنها چیزی که می‌توانم به تو بدهم همین لحظه ای است که در آن هستیم! خوب، راستش را بخواهی، کسی نمی‌تواند به کسی فراتر از این را وعده بدهد. اما همیشه این حقیقت را فراموش می‌کنیم. دوست داریم برنامه هایی در مورد آینده بشنویم. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۵: در این زندگی فقط با #تضادهاست که می‌توانیم پیش برویم. مؤمن با منکر درونش آشنا شود، ملحد با مؤمن درونش. شخص تا هنگامی که به مرتبه انسان کامل برسد پله پله پیش می‌رود. و فقط تا حدی که تضادها را پذیرفته، #بالغ می‌شود.
ملت عشق الیف شافاک
عشق عزیز از آن عشق‌های محصور کننده، محدود کننده، بازخواست کننده، حسادت کننده نبود. این ارتباط مثل دری آهنی به رویش بسته نمی‌شد. بر عکس، درهایی را که خیلی وقت بود قفل شده بودند، باز می‌کرد. می‌گفت: «#پرواز کن… به جهتی که می‌خواهی، هر جور که آرزو داری پرواز کن…»
.
عشق عزیز هم مثل خودش بود: نه از اسارت، بلکه از #آزادی نیرو می‌گرفت.
ملت عشق الیف شافاک
ایمان مذهبی همیشه باعث سردرگمی من بوده است، از وقتی یادم هست، آشکارا عقیده داشتم که مذاهب پدید آمده‌اند تا از اضطراب‌های بشری ما بکاهند و تسکینمان دهند، یکبار وقتی ۱۲-۱۳ ساله بودم و در خواربار فروشی پدرم کار می‌کردم، با یک سرباز جنگ جهانی دوم که تازه از جبهه اروپا برگشته بود، درباره‌ی تردیدم به وجود خدا حرف زدم. او در پاسخ، تصویر چروک خرده و رنگ و رو رفته ای از مریم باکره و مسیح به من نشان داد، که در طول جنگ با خود نگه‌داشته بود، گفت: «برگردانش و پشتش رو با صدای بلند بخوان.»
خواندم: «هیچ بی خدایی در سنگر نیست!»
او خودش نیز آهسته تکرار کرد: «درسته، هیچ بی‌خدایی در سنگر نیست، خدای چینی، خدای مسیحی، خدای یهودی و هر خدای دیگری، بلاخره یه خدایی لازمه. بدون خدا نمی‌شه جنگید!»
مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
مردی استثنایی است. چشمانش یک گنج طلا می‌ارزد. ولی گاهی دنیا را فقط آن طور که خودش می‌خواهد می‌بیند، نه آن طور که هست. نتیجه دیدگاه هایش را برای دیگران، در نظر نمی‌گیرد. فقط به خودش و کارش فکر می‌کند، نه به تو. پس باید حواست جمع باشد. دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
«حالا به من نگاه کن»
برگشتم و از روی شانه چپم به او نگاه کردم.
نگاهمان در هم گره خورد نمی‌توانستم به چیزی جز این که خاکستری چشمانش به رنگ درون یک صدف است، فکر کنم.
به نظر می‌رسید در انتظار چیزی است. صورتم از ترس چیزی که از من انتظار داشت و به او نمی‌دادم، در هم فشرده شد.
با صدایی ملایم گفت، «گری یت» کافی بود همین را بگوید. چشمانم از اشک پر شد که نگذاشتم بریزد. حالا فهمیدم.
«درست شد، حرکت نکن.» می‌خواست مرا نقاشی کند.
دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
در حین کار گفت، «بین برداشت کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها از نقاشی تفاوتی وجود دارد. ولی به آن عمیقی که فکر می‌کنی نیست. ممکن است نقاشی برای کاتولیک‌ها در خدمت اهداف روحانی باشد، ولی فراموش نکن که پروتستان‌ها خداوند را همه جا می‌بینند، در همه چیز. پس آیا با نقاشیِ چیزهای روزمره –مثل میز و صندلی، کاسه و پارچ، سرباز و خدمتکار– نمی‌توان به آفرینش خداوند ارج گذارد؟» دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
گفت، «نقاشی، کاتولیک یا پروتستان ندارد، بلکه مردمی هستند که به آن می‌نگرند، و چیزی که توقع دارند می‌بینند. یک نقاشی در کلیسا مانند شمعی در اتاق تاریک است – از آن برای بهتر دیدن استفاده می‌کنیم. پلی است میان ما و خداوند. ولی شمع، پروتستان یا کاتولیک نیست. فقط یک شمع است.»
.
با جسارت گفتم، «برای دیدن خداوند به این چیزها نیاز نداریم. کلامش را داریم و همان برایمان کافی است.»
دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
… کم کم فهمیدم برای #مرگ تبلیغ منفی زیاد شده است. گرچه شادمانی کمی در مرگ می‌توان یافت، با وجود این هیولای شروری نیست که ما را به کام خویش و به جایی هولناک و غیرقابل تصور بکشاند. آموختم از مرگ اسطوره زدایی کنم، آن را همان طور ببینم که هست: یک رویداد، بخشی از زندگی، پایان احتمالات بعدی. پائولا می‌گفت: «مرگ رویدادی خنثی است که ما یاد گرفته ایم رنگ ترس بر آن بزنیم.» مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
در اصل هر آدمی تو دنیا تنهاست. این سخت هست. ولی این جوریه دیگه و ما باید با این مسئله رو به رو بشیم. به همین دلیل می‌خوام افکار و رؤیاهای خودم را داشته باشم. تو هم باید مال خودت را داشته باشی. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
… بعضی افراد، سراسر زندگی را جنگی کین خواهانه می‌بینند که باید در آن پیروز شد؛ گروهی غرق در نومیدی، تنها رؤیای صلح، رهایی و آزادی از رنج را در سر می‌پرورانند؛ برخی زندگیشان را فدای موفقیت، ثروت، قدرت یا حقیقت می‌کنند؛ برخی دیگر، در پیِ تعالی خویشند و در علتی یا موجودی دیگر - معشوق یا ذات الهی - غوطه ور می‌شوند؛ دیگرانی هم هستند که معنای زندگی را در خدمت به دیگران، در خودشکوفایی یا در آفرینش می‌بینند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
«ما موجوداتی در جستجوی معنا هستیم که باید با دردسر پرتاب شدن به درون دنیایی که خود ذاتاً بی معناست، کنار بیاییم». و سپس توضیح داده ام که برای پرهیز از پوچ گرایی، باید وظیفه ای مضاعف را تقبل کنیم: ابتدا طرحی چنان سترگ برای معنای زندگی ابداع کنیم که پشتوانه زندگی باشد. بعد، تعبیری بیندیشیم تا عمل ابداعمان را فراموش کنیم و خود را متقاعد کنیم که معنای زندگی را ابداع نکرده ایم، بلکه کشفش کرده ایم، به عبارتی این معنا وجودی مستقل دارد. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۴: تسلیم شدن در برابر حق نه ضعف است نه انفعال. بر عکس، چنین تسلیم شدنی قوی شدن است به حد اعلی. انسانِ تسلیم شده سرگردانی در میان موج‌ها و گرداب‌ها را رها می‌کند و در سرزمینی امن زندگی می‌کند.
ملت عشق الیف شافاک
می گفت هر چه بت میان فرد و رب هست، خواه شهرت، خواه مقام و ثروت، خواه تعصب بیجا، هر چه سخت شده، هر چه سنگ شده، هر چه از #عشق دور شده، باید از جا به در آید. می‌گفت باید محدودیت‌ها را از ذهن، پیش داوری‌ها را از دل پاک کرد تا همه بفهمیم یکی هستیم و برابریم. می‌گفت آنچه باید باقی بماند عشق الهی است، عشق الهی. ملت عشق الیف شافاک
دنیا چاه پریشانی است در نبودِ شمس. از پسِ رفتنش روحم خشکیده، روزم بی خورشید مانده. شب خواب به چشمم نمی‌آید، روز در خانه بی تاب و قرارم. نه این جایم، نه جایی دیگر. به شبحی ماننده ام در میان جمع. از دست همه دلخورم،از دست همه عاصی، دست خودم نیست. چه طور می‌توانند به زندگی ادامه دهند، طوری که انگار اتفاقی نیفتاده؟ مگر زندگی بی شمس تبریزی ممکن است؟ ملت عشق الیف شافاک
#دوستی و #همدلیمان لطف الهی و #ارمغانی بی مثال بود. با گپ و گفت بزرگ شدیم، شاد شدیم، جوانه زدیم، مثل گل دادن کلمه دادیم و مزه #کامل بودن را چشیدیم. هیچ کس نمی‌تواند به #تنهایی از خامی به پختگی برسد. باید #رفیق_راهت را پیدا کنی تا مثل #پرنده از این منزل به آن منزل پروازت دهد. و اگر پیدایش کردی، خودت را نه، #او را باید #بزرگی ببخشی. ملت عشق الیف شافاک
#عشق حقیقی راه را بر استحاله‌های غیرمنتظره می‌گشاید. عشق نوعی #میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر #کافی دوست نداشته ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، #تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی. ملت عشق الیف شافاک
می گویند: «این #موسیقی بدعت است، کفر است.» دست بردارید آقایان! هنری که با #عشق اجرا می‌شود چطور ممکن است کفر باشد. لابد می‌خواهد بگویند خدا موسیقی را، نه فقط موسیقی ای که با دهان و ساز اجرا می‌شود بلکه نوای عزیزی که تمام کائنات را در بر گرفته، به ما عطا کرده، بعد هم گوش دادن به آن را منع کرده؛ همین طور است؟ مگر نمی‌بینید کلّ طبیعت، هر لحظه و همه جا، به ذکر او مشغول است؟ هر چه در این کائنات هست با همان آهنگ اصلی حرکت می‌کند: تپش قلبمان، بال زدن پرنده در آسمان، بادی که در شب طوفانی بر در می‌کوبد، جوشش چشمه کوهساران، کوبش آهنگر بر آهن، صداهایی که کودک در رحم مادر می‌شنود… همه و همه با نغمه ای شکوهمند و واحد هم آواز است. موسیقی ای که درویش‌ها هنگام چرخ زدن می‌شنوند حلقه ای از حلقه‌های این زنجیر الهی است. همان طور که قطره ای آبْ اقیانوس‌ها در خود دارد، #سماع ما هم رازهای کائنات را در خود دارد. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۳: در این دنیا که همه می‌کوشند چیزی شوند، تو «#هیچ» شو. مقصدت فنا باشد. انسان باید مثل گلدان باشد. همان طور که در گلدان نه شکل ظاهر، بلکه #خلأ درون مهم است، در انسان نیز نه ظن منیّت، بلکه معرفت هیچ بودن اهمیت دارد.
ملت عشق الیف شافاک
صوفی می‌گوید به جای آن که درباره دیگران داوری کنم و حکم بدهم، درون خودم را می‌نگرم. نادان می‌گوید همه نقص‌های دیگران را پیدا می‌کنم. اما فراموش نکنید کسانی که در دیگران دنبال خطا می‌گردند اکثر اوقات خودشان خطاکارند. می‌گویند وارد جزئیات شویم، آنگاه #کل را فراموش می‌کنند. درخت‌ها نمی‌گذارند جنگل را ببینند… ملت عشق الیف شافاک
انسان موجودی چنان پیچیده است که هم بهشت را برای خود مهیا می‌کند و هم جهنم را. انسان اشرف مخلوقات است. از بلند مرتبه، بلند مرتبه تریم و از پست پست تر. اگر معنای این را کاملاً درک می‌کردیم، آن وقت نه در بیرون، بلکه در درونمان شیطان را می‌جستیم. چیزی که لازم داریم این است که خودمان را جزء به جزء وارسی کنیم. نه این که در دیگران دنبال خطا باشیم. ملت عشق الیف شافاک
خدا کبر را دوست ندارد. می‌خواهد متواضع باشیم. از این رو، حتی در قضایایی که حق کاملاً با ماست، نباید برتری خود را به رخ بکشیم… و او در عین حال می‌خواهد بشناسیمش. از این رو، #متعادل و سنجیده رفتار کردن و همیشه #هوشیار بودن از مستانه گشتن بهتر است. دل صوفی همیشه هوشیار است. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۲: همه پرده‌های میانتان را یکی یکی بردار تا بتوانی با #عشق خالص به خدا بپیوندی. قواعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری درباره شان استفاده نکن. به ویژه از بت‌ها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از #راستی هایت بت نسازی! ایمانت بزرگ باشد اما با ایمانت در پی بزرگی مباش!
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۱: برای نزدیک شدن به حق باید قلبی مثل #مخمل داشت. هر انسانی به شکلی نرم شدن را فرا می‌گیرد. بعضی‌ها حادثه ای را پشت سر می‌گذارند، بعضی‌ها مرضی کشنده را؛ بعضی‌ها درد فراق می‌شکند، بعضی درد از دست دادن مال… همگی بلاهای ناگهانی را پشت سر می‌گذاریم، بلاهایی که فرصتی فراهم می‌آورند برای نرم کردن سختی‌های قلب. بعضی هایمان حکمت این بلایا را درک می‌کنیم و نرم می‌شویم، بعضی هایمان اما افسوس که سخت‌تر از پیش می‌شویم.
ملت عشق الیف شافاک
باید هر چیزی جز #عشق به خدا را بروبیم و دور بیندازیم و از مرضِ خود را متفاوت و مهم شمردن خلاص شویم. اگر وابستگیمان به خانواده، مقام، پول و ثروت، حتی مسجد یا مدرسه محله مان به مرض منیّت دچارمان می‌کند، که می‌کند، باید این وابستگی را از میان برداریم. ملت عشق الیف شافاک
آدمی که به صوفیگری علاقه مند می‌شود ابتدا باید #تنها ماندن در میان جمع را بیاموزد، بعد هم #یکی کردنِ جمع #درونش را.
اول می‌گویی: «در دنیا فقط من هستم!»
بعد می‌گویی: «در من دنیایی هست!»
و در نهایت می‌گویی: «نه دنیا هست، نه من هستم!»
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۰: صوفی حقیقی آن است که اگر دیگران سرزنشش کنند، عیبش بجویند، بدش را بگویند، حتی به او افترا ببندند، دهانش را بسته نگه دارد و درباره کسی حتی یک کلمه حرف ناشایست نزند. صوفی عیب را نمی‌بیند، عیب را می‌پوشاند.
ملت عشق الیف شافاک
درباره حلال و حرام صحبت می‌کنی. چنان آدم هایی پیدا می‌شوند که فقط از ترس جهنم یا از شوق بهشت ایمان می‌آورند. که اگر ایمان نیاورند بهتر است! کی کی را گول می‌زند؟ حتی حساب نمازی را که خوانده اند نگه می‌دارند. ما اما در نماز دائمیم. پیوسته در آرامشیم. زهد و عبادت را می‌خواهم چه کنم؟ اگر دست من باشد یک سطل آب بر می‌دارم و آتش جهنم را خاموش می‌کنم و بهشت را به آتش می‌کشم تا فقط و فقط #عشق بماند. بقیه اش یاوه است! ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۹: #تقدیر به آن معنا نیست که مسیر زندگیمان از پیش تعیین شده. به همین سبب این که انسان گردن خم کند و بگوید: چه کنم، تقدیرم این بوده، نشانه #جهالت است. تقدیر همه راه نیست، فقط تا سر #دوراهی هاست. گذرگاه مشخص است، اما انتخاب گردش‌ها و راه‌های فرعی در دست مسافر است. پس نه بر زندگی ات حاکمی و نه محکومِ آنی.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۸: #گذشته مِهی است که روی ذهنمان را پوشانده. #آینده نیز در پسِ پرده خیال است. نه آینده مان مشخص است، نه گذشتمان را می‌توانیم عوض کنیم. صوفی همیشه حقیقت زمانِ #حال را در می‌یابد.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۷: این دنیا به کوه می‌ماند، هر فریادی که بزنی، پژواک همان را می‌شنوی. اگر سخنی خیر از دهانت بر آید، سخنی خیر پژواک می‌یابد. اگر سخنی شرّ بر زبان برانی، همان شرّ به سراغت می‌آید. پس هر که درباره ات سخنی زشت بر زبان راند، تو چهل شبانه روز درباره آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان چهلمین روز می‌بینی که همه چیز عوض شده. اگر #دلت دگرگون شود، دنیا دگرگون می‌شود.
ملت عشق الیف شافاک
مردان خیلی جوان در قضاوت‌های خود همیشه شتاب زده اند چون از خود و خواسته‌های خود لبریزند در دیگران جز آنچه دلشان می‌خواهد چیزی نمی‌جویند. مردان چه ساده دل باشند و چه پاردم ساییده ، هنگامی که عاشق می‌شوند، خواه از نظر معنوی و خواه از نظر جنسی، همیشه به خودشان می‌اندیشند و هرگز در اندیشه زن نیستند. از این امتناع دارند که ببینند زن بیرون از ایشان وجود دارد. عشق درست آن آزمونی است که می‌تواند این نکته را بدان‌ها بیاموزد: و این را به گروه کوچک کسانی که قادر به یاد گرفتن هستند می‌آموزد ، اما عموما به زیان خودشان و به زیان یارشان: زیرا آن هنگام که سرانجام می‌دانند، دیگر خیلی دیر است. «دوست داشتن» چیست جز «دیگری را دوست داشتن» ؟ جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
هرگز نمی‌توان دانست که کودکان تا چه حد به تمامی در عواطف خود صمیمی هستند:از آنجا که این عواطف از دور، از جاهایی بس دورتر از خودشان به سراغشان می‌آید، خود زودتر از هر کسی شاهد شگفت زده آن هستند و برای آزمایش هنرپیشه هایی می‌شوند و آن همه بازی می‌کنند. این قدرت ناآگاه دو نیمه شدن برایشان یک وسیله غریزی صیانت نفس است که به ایشان امکان می‌دهد باری را که در غیر این صورت برای شانه‌های لاغرشان خردکننده می‌بود تاب بیاورند جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
این که پنداشته می‌شود بهترین پیوندها بر پایه دمسازی_یا تضادها_ بنا می‌گردد اشتباه است. نه این و نه آن، بلکه بر پایه یک جنبش درونی، چیزی مانند این است که :<خودم انتخاب کرده ام، می‌خواهم و عهد می‌کنم > اما عهدی که خوب آبدیده بوده… جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
هر چیز همان است که هست. هر چه را، همان گونه که هست باید پذیرفت…
هر چیز خوب و خوشایند ساده و طبیعی است. آنچه هم که نه خوب است و نه خوش آیند، درست به همان اندازه طبیعی است خواه خوب باشد و خواه نباشد، من فرو می‌دهمش و به زودی می‌بینی که گذشته است و رفته است!
جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
زندگی را سیلوی بهتر از او می‌شناخت و آن سرآمد همه کتابهاست. کتابی که هر کس به صرف خواستن قادر به خواند آن نیست. و گرچه، از نخستین تا واپسین سطر، همه آن را در خود نوشته دارند، برای گشودن رمز آن می‌باید زبانش را نزد استاد درشت خوی محنت آموخت. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۶: کائنات وجودی واحد است. همه چیز و همه کس با نخی نامرئی به هم بسته اند. مبادا آهِ کسی را برآوری؛ مبادا دیگری را، بخصوص اگر از تو ضعیف‌تر باشد، بیازاری. فراموش نکن که اندوهِ آدمی تنها در آن سوی دنیا ممکن است همه انسان‌ها را اندوهگین کند. و #شادمانی یک نفر ممکن است همه را شادمان کند.
ملت عشق الیف شافاک
#عشق در نظر کسی که عاشق نیست، کلمه ای خشک و تو خالی است. نیمی فریب، نیمی سفسطه. آن که عاشق نیست عشق را نمی‌تواند #درک کند، آن که عاشق است نمی‌تواند #وصف کند. در این صورت، جایی که #کلمه‌ها توان ندارند، عشق را مگر می‌توان در قالب سخن ریخت. ملت عشق الیف شافاک
زندگی ات بلانقصان، کامل و بی کم و کاست است. یا چنین تصور می‌کنی. با #عادت‌ها کنار می‌آیی و اسیر #تکرارها می‌شوی. گمان می‌کنی همان طور که تا امروز زندگی کرده ای، از این به بعد هم زندگی خواهی کرد. بعد، در لحظه ای نامنتظر، کسی می‌آید شبیه هیچ کس دیگر. خودت را در #آینه این انسانِ نو می‌بینی. آینه ای سحر آمیز است او؛ نه آنچه داری، بل آنچه #نداری، آن را نشانت می‌دهد. و تو می‌فهمی که سال‌های سال،در اصل، همیشه با نوعی احساس نقصان زندگی کرده ای و در #حسرت چیزی نا شناخته بوده ای. حقیقت مثل سیلی به صورتت می‌خورد. این شخص که #خلأ درونت را نشانت می‌دهد، ممکن است پیری، استادی، دوستی، رفیقی، همسری یا گاه کودکی باشد. مهم این است #روحی را بیابی که #کاملت می‌کند. همه پیامبران این پند را داده اند: کسی را پیدا کن که خودت را در #آینه_وجودش ببینی! آن آینه برای من شمس است. ملت عشق الیف شافاک
… یک شمس تبریزی به این دنیا آمد و رفت. اما نه یک بار، صدها بار. در هر دوره ای دوباره می‌آیند آن ها. اما وقتی مولوی هایی نباشند که شمس را ببینند، ببینند و قدرش را بدانند، چه فایده ای دارد؟ تو به همین دلیل به دنبال مولوی‌ها بگرد! ملت عشق الیف شافاک
مولانا می‌گوید: «از من شاعر در نمی‌آید. راستش، از شعر خیلی خوشم نمی‌آید.» حال آنکه شاعری در درون دارد. آن هم شاعر توانایی! برای پاره کردن پیله اش آماده می‌شود. دویی را دیر زمانی است برون کرده. آنچه در نظر دیگران جدا جداست، در نظر او تک و واحد است.
آری، حق با مولاناست. او نه شرقی است، نه غربی. اهل دیاری کاملاً دیگر است. جزو ملّتی کاملاً جدا: #ملت_عشق.
ملت عشق الیف شافاک
آه من العشق! قبل از عشق بعد از عشق… #عشق قدیمی‌ترین و پابرجا‌ترین سنت روی زمین است. عاشق رانده می‌شود، اما نمی‌راند. عاشق آزار می‌بیند، اما آزارش به مورچه هم نمی‌رسد. عاشق که شدی می‌فهمی. دلت به کیسه ای #مخملی تبدیل می‌شود، درونش گلوله ای ابریشمی؛ با این دلِ نازک نمی‌توانی کسی را برنجانی. به صف عشاق می‌پیوندی. نترس! در عشق که #فنا شوی تعاریف ظاهری و مقوله‌های ذهنی دود می‌شود و می‌رود به هوا. از آن نقطه به بعد چیزی به نام «من» نمی‌ماند. تمام منیّت می‌شود صفری بزرگ. آن جا نه شریعت می‌ماند، نه طریقت، نه معرفت. فقط و فقط #حقیقت است که می‌ماند… ملت عشق الیف شافاک
چرا اینقدر به بعد از مرگ می‌اندیشی؟ تنها زمانی می‌توانی به درستی وجود یا عدم وجود #عشق را در زندگیمان درک کنی، هم #اکنون است. راهنمای عاشقان نه ترس از جهنم است و نه اشتیاق پاداش بهشت. آنها در دریای بی کران لدن شناورند. طایفه صوفیان عاشق خدایند. این عشق بی واسطه است. بی پیچ و خم، بی چشمداشت… ملت عشق الیف شافاک
این #زندگی انگار میدان اسب دوانی است. هرگز توقفی در کار نیست. آخ این‌ها که هرگز مجال یک روز #تفکر را به خودشان نمی‌دهند، این‌ها می‌میرند، مرده اند، بی چاره ها! به خود ما هم که خواستش را داریم باز این مجال را نمی‌دهند… خوشبختانه در میان آب‌های طغیانی این زندگی چند جزیره کوچک هست که بتوان بدان پناه برد: #کتاب‌های زیبای شاعران و خاصه #موسیقی. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۵: فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون #چشمداشت و حساب و کتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتاده ایم.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۴: حال آنکه انسان اشرف مخلوقات است، باید در هر گام به یاد داشته باشد که خلیفه خدا بر زمین است و طوری رفتار کند که شایسته این مقام باشد. انسان اگر فقیر شود، به زندان افتد، آماجِ افترا شود، حتی به اسارت رود، باز هم باید مانند خلیفه ای سرافراز، چشم و دل سیر و با قلبی مطمئن رفتار کند.
ملت عشق الیف شافاک
…مگر بدون دوست داشتن و دوست داشته شدن می‌شود ایمان آورد؟ اگر #عشق نباشد، «عبادت» هم کلمه ای خشک و خالی می‌شود عبارت از پنج حرف کنار هم نشسته. پوسته ای بی مغر. انسان باید با عشق و در عشق ایمان بیاورد؛ باید در رگ هایش عشق به خدا و انسان‌ها را حس کند! ملت عشق الیف شافاک
مقام بعدی نفس مرضیه است. چون خدا از این نفس رضایت دارد به آن «نفس پسندیده» می‌گویند. شخصی که به اینجا می‌رسد چراغ راه دیگران می‌شود. نورش را به هر که بخواهد می‌تاباند، مانند قطبی حقیقی و چراغی خاموش ناشدنی روشنی می‌بخشد. گاه حتی می‌تواند شفا بدهد. در رفتارهایش از افراط و تفریط می‌پرهیزد. در هیچ موضوعی غلو نمی‌کند. جدا افتاده‌ها را به هم می‌رساند، دشمنان را آشتی می‌دهد، محیط‌ها را. تلطیف می‌کند؛ به نسیمی ملایم می‌ماند که در سخت‌ترین اقلیم‌ها می‌وزد. ملت عشق الیف شافاک
فراتر از این جا شهر توحید است. به سه مرتبه پایانی مراتب کمال می‌گویند. حقیقتاً اندکند انسان هایی که می‌توانند به آنجا برسند. و خدا به هر حالی که افکندشان، خوشحال، آرام و سپاسگزارند. از آن جا که در نخستین مرحله در نخستین مرحله از سه مرحله ی پایانی به نفس راضیه رسیده اند به امور دنیوی اهمیت نمی‌دهند و فریب دنیا را نمی‌خورند. ملت عشق الیف شافاک
شخصی که موفق شود از این مرحله فراتر برود، شهر علم را پشت سر می‌گذارد و به مقام نفس مطمئنه می‌رسد. دیگر نفس مثل سابق نیست، به کل تغییر کرده است. از این رو به آن نفس راضیه و خشنود هم می‌گویند. شخص دیگر مالک شعوری بس والاتر است. چشمش سیر و دلش باز شده دیگر دردِ نقدینه و شهرت و مال و مقام ندارد. با دیگران به خوبی رفتار می‌کند و فقط هنگام نماز روی سجاده نیست که آرامش دارد، همیشه همین طور است. در نمازی دائمی است. قلبی نمی‌شکند، حق بنده ای را نمی‌خورد، بر کسی خرده نمی‌گیرد و عیوب دیگران را می‌پوشاند. مال و ملک را به خدای مالک الملک تسلیم می‌کند. ملت عشق الیف شافاک
در مرحله سوم شخص پخته‌تر می‌شود و به نفس مُلهمه می‌رسد. در این نقطه، از آن جا که نفس انسان «الهام گیرنده» است، فرد از هر چه و هر کس که در دنیا می‌بیند، الهام می‌گیرد. از دور و اطرافش به تدریج حس می‌کند حالتی که به آن #تسلیم بودن می‌گویند چگونه آزادی ای است. اگر قسمتش باشد به شهر علم. قدم می‌گذارد. این مقام با آن که گهگاه قبض، یعنی تنگی و فشردگی، پدید می‌آورد، از آن جا که اکثر اوقات بسط، یعنی گشایش و گسترش، به همراه دارد چندان زیباست که باعث شادمانی دل شود. اما جاذبه اش در عین حال بزرگترین خطر است. چون بیش‌تر کسانی که به این مرحله می‌رسند، نمی‌خواهند از آن خارج شوند. گمان می‌کنند به پایان راه رسیده اند. حال آنکه راه طولانی‌تر و دشوار‌تر است.
این جا آهنگین و رنگین است و خیلی‌ها نمی‌توانند اراده و بصیرت و جسارتِ پیش‌تر رفتن را در خود بیابند. به همین سبب است که سومین منزل با آنکه مانند باغ بهشت لطیف است، برای آنها که هدفی والاتر دارند نوعی دام محسوب می‌شود.
ملت عشق الیف شافاک
انسان هرگاه نقص‌ها و عیب‌ها و هوس‌ها و اشتیاق‌های نفسش را شناخت و قصد کرد اصلاحش کند، آن زمان به سفری #درونی می‌رود. از آن به بعد چشمانش نه رو به بیرون، بلکه به درون می‌چرخد. به این ترتیب گام به گام به منزل بعدی نزدیک می‌شود. این منزل، از منظری، درست بر خلاف منزل پیشین است. در این جا فرد به جای آنکه مدام دیگران را مقصر بداند، همیشه تقصیر را در وجود خودش می‌یابد. در هر واقعه ای خودش را می‌کاود و مقصر می‌داند. این پله، پله ی «عالم زیبا و منِ زشت» است. در این مرحله نفْس به نفْس لوّامه بدل می‌شود. یعنی نفْسِ سرزنش کننده یا مقصر داننده. ملت عشق الیف شافاک
مرتبه اول نامش نفس امّاره است. مرحله نفْسِ خام و بکر و نتراشیده و نخراشیده که مدام دیگران را #مقصر می‌شمارد. افسوس که آدم‌های زیادی در تمام عمرشان در این مرحله می‌مانند نمی‌توانند از آلودگی رها شوند. آدمی که جز به امور دنیوی به چیز دیگری فکر نمی‌کند و طمع مال و مقام و قدرت دارد در این مرحله قرار دارد. اشخاصی را که کشتی زندگیشان در این جا لنگر انداخته، فوراً می‌شناسی. همیشه دیگران را مقصر و گناهکار می‌شمارند و همیشه از دیگران خرده می‌گیرند؛ به همان راحتی که نفس می‌کشند شایعه می‌پراکنند و افترا می‌زنند؛ به هیچ وجه نقصی در وجود خود نمی‌یابند، در مورد دیگران حکم می‌دهند؛ در اقلیم شک و شبهه و تکبر می‌زیند. می‌شناسیشان. در وجود خودت کشفشان کرده ای. چون مادامی که انسانیم و مادامی که انسان جایز الخطاست، کسی در میانمان نیست که اسیر نفس اماره نشده باشد. مهم این است که سریع بتواند از آن چاله بیرون آمد. ملت عشق الیف شافاک
زندگی انسان سیر و سفری دائمی است. از گهواره به گور سیر می‌کنیم و در حال سفریم. پیش رویمان هفت مرحله جداگانه، هفت پله است. دانایان به هر منزل نامی داده اند. اگر نفْسمان از این مراحل، تک به تک نگذرد وبر این گمان باطل بماند که موجودی متفاوت است، نمی‌تواند سفر را به پایان رساند و به حق بپیوندد. انسان در دروغ و خسران و ظن است. تا هفت پله را نپیماید، نمی‌تواند به حقیقت برسد. ملت عشق الیف شافاک
از وقتی خودش را می‌شناخت مخالف خشونت بود. معتقد بود علت درگیری‌ها و جنگ‌های این دنیا «مسئله دین» نیست، «مسئله #زبان» است. می‌گفت آدم‌ها مدام دچار سوء تفاهم می‌شوند و درباره یکدیگر به اشتباه قضاوت می‌کنند. «با ترجمه‌های اشتباه» زندگی می‌کنیم. در چنین دنیایی چه معنایی دارد که بر صحت موضوعی، هر چه باشد، اصرار بورزیم؟ حتی امکان دارد راسخ‌ترین اعتقاداتمان از سوء تفاهمی ساده سرچشمه گرفته باشند. راستش در زندگی نیازی نیست بر موضوعی پافشاری کرد، زیرا زندگی یعنی #تغییر مدام. ملت عشق الیف شافاک
اگر فقط خوشی‌ها را و راحتی‌ها را جمع کنیم و دشواری‌ها را رها کنیم، می‌توان این را «#عشق» نامید؟ دوست داشتنِ زیبا و پس زدنِ زشت آسان‌ترین کار است. مهم این است که بتوانی هم #خوب را دوست داشته باشی هم #بد را؛ بدون این که بینشان #فرق بگذاری. مگر شکر کردن به خاطر چیزهای نیکو کاری دارد؟… بدون شک انسان بیش از این از دستش بر می‌آید. گذر به فراسوی نیک و بد ممکن است! جایی دیگر هست: ساحتی دیگر که در آن همه صفت‌ها معنای خود را از دست می‌دهند! ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۳: زندگی اسباب بازی پر زرق و برقی است که به امانت به ما سپرده اند. بعضی‌ها اسباب بازی را آنقدر جدی می‌گیرند که به خاطرش می‌گریند و پریشان می‌شوند. بعضی‌ها هم همین که اسباب بازی را به دست می‌گیرند کمی با آن بازی می‌کنند و بعد می‌شکنندش و می‌اندازند دور. یا زیاده بهایش می‌دهیم، یا بهایش را نمی‌دانیم.
از زیاده روی بپرهیز. صوفی نه افراط می‌کند و نه تفریط. صوفی همیشه میانه را بر می‌گزیند.
ملت عشق الیف شافاک
گفته ای آشپزی را دوست داری. شمس تبریزی دنیا را به دیگی بزرگ تشبیه می‌کرد. دیگی که آشی مهم در آن می‌پزد. اعمالمان، احساساتمان، حرف هایمان، حتی فکرهایمان را توی این دیگ می‌ریزند. برای همین باید از خود بپرسیم چه چیزی به این آشِ در هم جوشِ جهانی اضافه کرده ایم. دلخوری، عصبانیت، خونخواهی و خشونت؟ یا #عشق، #ایمان و #هماهنگی؟ ملت عشق الیف شافاک
مرا آدمی دیندار دانسته ای، حال آن که، نیستم. دیندار بودن و ایمان داشتن یکی نیست. تفاوت این دو مفهوم هیچ گاه مثل دوران کنونی آشکار نشده بود. در دنیای بزرگ تنگنایی وجود دارد که رفته رفته عمیق‌تر می‌شود. سیستمی ایجاد کرده ایم که، مستقل از دین و دولت و جامعه، آزادیِ «فردِ خردگرا» را پایه و اساس قرار می‌دهد. از سوی دیگر، انسان‌ها نتوانسته اند از جستجوی معنویت دست بکشند. می‌خواهیم بدانیم آن سویِ خرد چیست. پس از این همه مدت تکیه بر خرد، کم کم داریم می‌پذیریم که ذهن ممکن است محدودیت هایی داشته باشد.
.
امروز، درست مثل دوران پیش از مدرنیته، توجه به معنویات در صدر قرار دارد. همه جای دنیا رفته رفته آدم‌های بیش‌تری سعی می‌کنند در زندگیِ سریع و پر مشغله شان جایی برای امر معنوی باز کنند. اما «امر معنوی» نوعی سرگرمی یا به قول امروزی‌ها «هابی» جدید نیست. چیزی نیست که بدون ایجاد تغییرات اساسی در زندگی و شخصیتمان بتوانیم درکش کنیم.
ملت عشق الیف شافاک
هنگامی که با تصوف آشنا شدم، در پیشگاه خدا به خودم قولی دادم. قسم خوردم هر چه از دستم بر می‌آید انجام بدهم تا از جاده صواب خارج نشوم، در مقابل نفْسم سر خم نکنم و باقی اش را به او، فقط به او بسپارم. پذیرفتم که در ماورای مرزهای محدود من چیزهایی هست. خلاصه اینکه به او ایمان آوردم. #ایمان به #عشق می‌ماند. نیازی به #اثبات ندارد، توضیح منطقی نمی‌خواهد، یا هست، یا نیست. ملت عشق الیف شافاک
نوشته بودی که نمی‌توانی تسلیم باشی. اگر منظورت از تسلیم بودن این باشد که آدم هیچ اراده یا مقاوتی نشان ندهد، فکر و نظرش را بیان نکند، من هم به این نوع تسلیم بودن اعتقادی ندارم. چیزی که من از تسلیم بودن می‌فهمم ضرورتِ رعایت کردنِ عنصر پنجم است. ملت عشق الیف شافاک
… با این امید که یک روز دیگر توی این دنیا هستم، حرکت بکنم. بقیه اش دست من نیست. دست تو هم نیست.
صوفی‌ها به این بخش که نمی‌توانیم #زمامش را به دست بگیریم، نمی‌توانیم کنترلش کنیم «عنصر پنجم» می‌گویند. پنجمین عنصری که همراه با عناصر چهارگانه آتش و خاک و باد و آب دنیا را شکل می‌دهد: #خلأ. بُعدی غیر قابل توضیح، غیر قابل مهار و در نتیجه، بُعدی که نمی‌شود در آن تاکتیک‌های چریکی به کار بست. ما آدم‌ها با این که این عنصر را به طور کامل درک نمی‌کنیم، اما می‌دانیم که هست.
ملت عشق الیف شافاک
(اِللا): خدایا، می‌دانم زمان زیادی است که به درگاهت دعا نکرده ام. راستش مطمئن نیستم هنوز به حرفهایم گوش می‌کنی یا نه. اما حال و روزم را می‌بینی. حالتم بحرانی است. به من یا عشق حقیقی بده تا از این دلزدگی و فشار نجات پیدا کنم یا کاری کن چنان بی احساس بشوم که بی عشق زندگی کردن برایم مهم نباشد.
یا #عشق رایادم بده یا ناراحت نبودن از نبود عشق را.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۲: عاشق حقیقی خدا وارد میخانه که بشود، آنجا برایش نمازخانه می‌شود. اما آدم دائم الخمر وارد نمازخانه هم که بشود، آنجا برایش میخانه می‌شود. در این دنیا هر کاری بکنیم، مهم نیّتمان است، نه صورتمان.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۱: به هر کدام از ما صفاتی جداگانه عطا شده است. اگر خدا می‌خواست همه عیناً مثل هم باشند، بدون شک همه را مثل هم می‌آفرید. محترم نشمردن اختلاف‌ها و تحمیل عقاید صحیح خود به دیگران بی احترامی است به نظام مقدس خدا.
ملت عشق الیف شافاک
چیزی که توی این دنیا خیلی حوصله ام را سر می‌برد، آدم هایی اند که فکر می‌کنند خیلی حالیشان است. مگر ما را توی گور همدیگر می‌گذارند که این طور مثل گندم برشته بالا و پائین می‌پرند؟ تا این سن هر چی کشیده ام از دست آدم‌های با عفت کشیده ام. این جور آدم‌ها از بس عذابم داده اند، همین که یادشان می‌افتم موهای تنم سیخ می‌شود. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
#قاعده۱۹: اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا این‌ها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران را دوست داشته باشد. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل می‌شود.
ملت عشق الیف شافاک
بعضی آدم‌ها زندگی را با هاله ای با شکوه آغاز می‌کنند. کمان‌های اطرافشان برق می‌زنند و درخشانند. اما با گذشت زمان رنگ هایشان کدر می‌شود و به سیاهی می‌زند.
تو هم از آن آدم‌ها هستی. زمانی هاله ات سفید و سحر آمیز و زیبا بوده با تلألؤهای زرد و صورتی. اما الآن نواری به رنگ قهوه ای کدر دور بدنت را گرفته است، همین و بس. حیف نیست؟ دلت برای رنگ‌های حقیقی ات تنگ نشده؟ نمی‌خواهی با جوهره ات یکی شوی؟
ملت عشق الیف شافاک
(شمس): هر انسانی به کتابی مبین می‌ماند در جوهره اش؛ منتظر خوانده شدن. هر کدام از ما در اصل کتابی هستیم که راه می‌رود و نفس می‌کشد. کافی است جوهره مان را بشناسیم. فاحشه باشی یا باکره؛ افتاده باشی یا عاصی، فرقی نمی‌کند؛ آرزوی یافتن خدا در قلب همه ما، در اعماق وجودمان پنهان است. از لحظه ای که به دنیا می‌آییم، گوهر #عشق را درونمان حمل می‌کنیم. آنجا می‌ماند به انتظارِ کشف شدن. ملت عشق الیف شافاک
(مولوی): خدای متعال غم را آفرید تا از ضدش سعادت بزاید. بیهوده نیست که به این دنیا عالم فساد می‌گویند. در این جا همه چیز با ضدش پدید می‌آید و با ضدش شناخته می‌شود. تنها پروردگار است که ضد ندارد. از این رو همیشه راز می‌ماند. ملت عشق الیف شافاک
ما مردها باور داریم که می‌توانیم زن‌ها را از عقل و دانش گران بهامان بهره مند بکنیم. وقتی هم که آن‌ها با صدای فریب کارشان، با چشمان درشت زیباشان، پریشان و مضطرب از ما می‌پرسند چه باید بکنند، دیگر در دامشان می‌افتیم. خودشان هم این را خوب می‌دانند. خُل خُلیمان را به بازی می‌گیرند: زیرا ما خوش داریم آموزگار باشیم و حال آنکه خودشان می‌توانند به ما درس بدهند! جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
آنچه از آن می‌ترسیم مسحورمان می‌کند. در اصل، نمی‌توان گفت آنچه را که از آن می‌ترسیم، آرزومندش نیستیم ولی #جرأت #عمل به آنچه از آن می‌ترسیم، کار همه کس نیست. شما چنین جرأتی داشتید. جرأت داشتید که #اشتباه کنید. در زندگی باید اشتباه کرد. اشتباه کردن یعنی #شناختن، باید شناخت. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
شاید #زندگی یعنی همین: #ناامیدی بسیار، ولی همین طور لحظه هایی از #زیبایی که، در آن لحظه ها، #زمان همان زمان نیست. درست مثل نت‌های #موسیقی که نوعی پرانتز در گذر زمان ایجاد می‌کنند، تعلیق، یک جای دیگر در همین جا، یک #همیشه در #هرگز.
آری، همین است، یک همیشه در هرگز.
.
.
#زیبایی در جهان.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
برای اولین بار در زندگی ام مفهوم #هرگز را احساس کردم. آری بسیار وحشتناک است. این واژه را آدم صد بار در روز به زبان می‌آورد و نمی‌فهمد که چه می‌گوید تا وقتی که با «دیگر هرگز» واقعی رو به رو شود. انسان همیشه فکر می‌کند که کنترل اوضاع را در دست دارد. هیچ چیز #ابدی به نظر نمی‌آید.
.
.
ولی وقتی کسی که آدم او را دوست دارد می‌میرد… می‌توانم به شما اطمینان بدهم که آدم احساس می‌کند که این چه مفهومی دارد و بسیار، بسیار دردناک است. مثل یک آتش بازی که ناگهان خاموش می‌شود و تاریکی همه جا را فرا می‌گیرد. خودم را تنها و بیمار احساس می‌کنم و برای هر حرکت احتیاج به نیروی فوق العاده ای دارم.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
پالوما روزی به من گفت آن چه مهم است #مردن نیست، بلکه آن چه انسان به هنگام مردن انجام می‌دهد مهم است. ما به هنگام مردن چه کار می‌کنیم؟ از خودم با پاسخی که از پیش در قلبم آماده است می‌پرسم.
من چه کرده ام؟
با دیگری رو به رو شدم و برای #دوست_داشتن آماده بودم.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
در این صبح دریافتم که #مردن می‌خواهد چه بگوید: در ساعت مردن، این دیگرانند که برای ما می‌میرند زیرا من اینجا هستم، خوابیده روی سنگ فرشِ کمی سردِ خیابان و اهمیتی به مردنم نمی‌دهم، این وضعیت هیچ اهمیتی بیشتر از دیروز ندارد. ولی من دیگر آن هایی را که دوست دارم نخواهم دید و مردن این است، این واقعاً همان #تراژدی است که می‌گویند. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
#نگاه مثل دستی است که می‌خواهد آب روان را در خود نگاه دارد و این مقایسه نیرویی باور نکردنی در من ایجاد می‌کند. آری، #چشم متوجه می‌شود ولی دقت نمی‌کند، باور می‌کند ولی نمی‌پرسد، دریافت می‌کند ولی جست و جو نمی‌کند. خالی از خواهش، بی گرسنگی، بی پیکار. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
آیا ممکن است اینقدر شبیه هم باشیم و این قدر در دنیاهای دور از هم زندگی کنیم؟ آیا ممکن است دیوانگی ما یکسان باشد، در حالی که نه از یک خاکیم و نه از یک خون؟
.
.
خسته، آری خسته…
باید چیزی پایان یابد، باید چیزی آغاز شود.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده18: تمام کائنات با همه لایه‌ها و با همه بغرنجی اش در درون انسان پنهان است. شیطان مخلوقی ترسناک نیست که بیرون از ما در پی فریب دادنمان باشد، بلکه صدایی است درونِ خودمان. در خودت به دنبال شیطان بگرد، نه در بیرون و در دیگران. و فراموش نکن هر که نفْسش را بشناسد، پروردگارش را شناخته است. انسانی که نه به دیگران، بلکه به خود بپردازد، سرانجام پاداشش شناخت آفریدگار است.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده17: آلودگی اصلی نه بیرون و در ظاهر، بلکه در درون و دل است. لکه ی ظاهری هر قدر هم بد به نظر بیاید، با شستن پاک می‌شود، با آب تمیز می‌شود. تنها کثافتی که با شستن پاک نمی‌شود حسد و خباثت باطنی است که قلب را مثل پیه در میان می‌گیرد.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده16: خدا بی نقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسانی فانی را با #خطا و #صوابش دوست داشته باشی. فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، می‌تواند #بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتاً در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی.
ملت عشق الیف شافاک
(مولوی): … گاه دلمان می‌گیرد، گاه باز می‌شود. این حالت‌ها که به نظر متضاد می‌رسند، جوهره هستی است. به پرنده ی در حال پرواز نگاه کنید. به حرکت بال هایش توجه بفرمایید، یک بار به پایین، یک بار به بالا. یک غم، یک خوشی. این طوری است زندگی. متوازن و موزون. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده15: خدا هر لحظه در حال کامل کردنِ ماست، چه از درون و چه از بیرون. هر کدام ما اثرِ هنری ناتمامی است. هر حادثه ای که تجربه می‌کنیم، هر مخاطره ای که پشت سر می‌گذاریم، برای رفع نواقصمان طرح ریزی شده است. پروردگار به کمبودهایمان جداگانه می‌پردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی #کمال است.
ملت عشق الیف شافاک
… ﻓﻬﻤﻴﺪم اﻣﺮﻳﻜﺎ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﭘﺎﻳﺎن ﻓﻴﻠﻢ را ﺑﻪ ﻛﺴﻲ ﮔﻔﺖ و اﮔﺮ ﮔﻔﺘﻲ ﺗﻮ را ﺑﻪ ﺑﺎد ﻣﻼﻣﺖ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ وﺑﺎﻳﺪ ﻫﻲ ﻋﺬرﺑﺨﻮاﻫﻲ ﻛﻪ ﮔﻨﺎﻫﻲ ﻣﺮﺗﻜﺐ ﺷﺪه ای و آﺧﺮ داﺳﺘﺎن را ﺧﺮاب ﻛﺮده ای.
در اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن ﭘﺎﻳﺎن داﺳﺘﺎن ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻴﺰ ﻣﻬﻢ ﺑﻮد. وﻗﺘﻲ ﻣﻦ و ﺣﺴﻦ ﭘﺲ از دﻳﺪن ﻳﻚ ﻓﻴﻠﻢ ﻫﻨﺪی در ﺳﻴﻨﻤﺎ زﻳﻨﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻲرﻓﺘﻴﻢ، آﻧﭽﻪ ﻋﻠﻲ، رﺣﻴﻢ ﺧﺎن، ﺑﺎﺑﺎ ﻳﺎ دﻫﻬﺎ دوﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﻋﻤﻮزاده ﻫﺎ و ﻋﻤﻪ زاده ﻫﺎ وﻏﻴﺮه ﻛﻪ ﻣﺪام ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺖ و آﻣﺪ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﺪاﻧﻨﺪ، اﻳﻦ ﺑﻮد« دﺧﺘﺮة ﺗﻮی ﻓﻴﻠﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺷﺪه؟ ﭘﺴﺮه (ﺑﭽﻪ ﻓﻴﻠﻢ) ﻛﺎﻣﻴﺎب ﺷﺪه و رؤﻳﺎﻫﺎﻳﺶ ﺗﺤﻘﻖ ﭘﻴﺪا ﻛﺮده، ﻳﺎ ﻧﺎﻛﺎم و ﻣﺤﻜﻮم ﺑﻪ ﻏﻮﻃﻪ وری در ﺷﻜﺴﺖ ﺷﺪه؟
اﻳﻨﻬﺎ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﺪاﻧﻨﺪ ﻓﻴﻠﻢ ﭘﺎﻳﺎن ﺧﻮش دارد ﻳﺎ ﻧﻪ.
اﮔﺮ اﻣﺮوز ﻛﺴﻲ از ﻣﻦ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﻛﻪ ﭘﺎﻳﺎن داﺳﺘﺎن ﻣﻦ و ﺣﺴﻦ و ﺳﻬﺮاب ﺑﻪ ﺧﻴﺮ و ﺧﻮﺷﻲ اﻧﺠﺎﻣﻴﺪه، ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﻳﻢ.
آﻳﺎ اﺻﻼ داﺳﺘﺎ ن ﻛﺴﻲ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎن ﺧﻮش ﻣﻲ اﻧﺠﺎﻣﺪ؟
ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ، زﻧﺪﮔﻲ ﻛﻪ ﻓﻴﻠﻢ ﻫﻨﺪی ﻧﻴﺴﺖ. اﻓﻐﺎﻧﻬﺎ دوﺳﺖ دارﻧﺪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ: زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻴﮕﺬره؛ ﺑﻲ اﻋﺘﻨﺎ ﺑﻪ آﻏﺎز، ﭘﺎﻳﺎن، ﻛﺎﻣﻴﺎب،ﻧﺎﻛﺎم، ﺑﺤﺮان ﻳﺎ روان ﭘﺎﻻﻳﻲ، زﻧﺪﮔﻲ ﻣﺜﻞ ﻛﺎروان ﭘﺮ ﮔﺮد و ﺧﺎک ﻛﻮچ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎن آﻫﺴﺘﻪ آﻫﺴﺘﻪ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ رود.
بادبادک‌باز خالد حسینی
چون نمی‌توانستم چیز دیگری جز آن چه هستم باشم، به نظرم آمد که راهِ من راهِ پنهان بودن است: باید آن چه هستم آن را پنهان کنم و هرگز در پی ورود به دنیایی که به آن تعلق ندارم نباشم.
در نتیجه، از راه #سکوت به پنهان شدنم رسیدم.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده14: به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، #تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی تو. نگران این نباش که زندگی ات زیر و رو شود. از کجا معلوم زیرِ زندگی ات بهتر از رویش نباشد.
ملت عشق الیف شافاک
معتقدم در اطراف هر انسانی هاله ای از رنگ‌های مختلف هست. چشم هایم را بستم و کوشیدم رنگ‌های تو را بیابم. خیلی نگذشته بود که سه رنگ پدیدار شد: زردِ گرم، نارنجیِ خجالتی و بنفشِ لب فرو بسته. به نظرم این‌ها رنگ‌های تو است. خیلی هم قشنگند. هم جدا جدا، هم با هم. ملت عشق الیف شافاک
هر وقت جایی را ترک می‌کنم، انگار بخشی از وجودم را جا گذاشته ام. چه مثل مارکوپولو دنیا را بگردیم، چه از گهواره تا گور توی خانه بمانیم، فرقی نمی‌کند؛ برای همه ما زندگی رشته ای از تولدها و مرگ هاست. آغازها و پایان ها. برای تولد لحظه ای باید لحظه پیش از آن بمیرد. همان طور که برای زایش «منِ» جدید، منِ کهنه باید پژمرده و خشک شود… ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده13: در این دنیا، بیش از ستاره‌های آسمان، مرشد و شیخ نما هست. مرشد حقیقی آن است که تو را به دیدنِ درون خودت و کشف کردنِ زیبایی‌های باطنت رهنمون می‌شود. نه آنکه به مریدپروری مشغول شود.
ملت عشق الیف شافاک
این یک خارج از #زمانِ در زمان است… چه موقع، برای اولین بار من این از خود #رها شدن #خوشایند را، که جز در دوتایی بودن امکان دست یابی به آن میسر نیست، احساس کردم؟ #آرامشی که وقتی #تنها هستم احساس می‌کنم و این #اطمینان به خود در آرامشِ تنهایی در مقایسه، با فضای بی قید و بند بودن، هر چه گفتن، هر گونه رفتار کردنی با دیگری و در کنار دیگری، به عنوان #همراه و #همدل و #هم_زبان، به وجود می‌آید، هیچ است… چه زمانی من این از خود رها شدن لذت بخش را با حضور یک مرد احساس کردم؟
امروز، اولین بار است.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
‌… آنچه #زیباست، به این خاطر است که انسان در می‌یابد که #گذرا است. این پیکربندیِ زودگذرِ چیزها در لحظه ای است که انسان همزمان #زیبایی و #مرگ را با هم می‌بیند. … آیا… باید زندگی را اینگونه گذراند؟ همیشه در #توازن میان زیبایی و مرگ، میان حرکت و نابودی اش.
شاید زنده بودن یعنی همین: دنبال کردن #لحظه هایی که می‌میرند.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
شاید بزرگترین #خشم‌ها و #سرخوردگی‌ها از بی کاری نیست، از نداری نیست، از بی آینده بودن نیست: از احساسِ نداشتن #فرهنگ است زیرا آدم میان فرهنگ‌های متفاوت، نمادهای سازش ناپذیر، چهار شقه شده است. چگونه می‌توان وجود داشت اگر آدم نداند در کجا قرار گرفته است. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
من عقیده دارم که فقط یک کار باید صورت گیرد: جست و جوی #وظیفه ای که ما به خاطر آن زاده شده ایم و انجام آن به بهترین نحوی که در توانایی ماست. فقط بدین طریق است که احساس خواهیم کرد در حال انجام کار #سازنده ای هستیم: وقتی #مرگ به سراغمان خواهد آمد. آزاد بودن، تصمیم گرفتن، اراده داشتن، همه این‌ها خیال باطلی است: خیال می‌کنیم بی سهیم شدن در سرنوشت زنبورها می‌توانیم عسل درست کنیم. ما زنبور‌های بیچاره ای هستیم که محکومیم وظیمان را انجام دهیم و بمیریم. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده10: به هر سو که می‌خواهی _ شرق، غرب، شمال یا جنوب _ برو، اما هر سفری که آغاز می‌کنی سیاحتی به سوی درون خود بدان! آنکه به درون خود سفر می‌کند، سرانجام ارض را طی می‌کند.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده9: صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست، به معنای آینده نگر بودن است. #صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقان خدا صبر را همچون شهد شیرین به کام می‌کشند و هضم می‌کنند. و می‌دانند زمان لازم است تا هلال #ماه به بدر کامل بدل شود.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده8: هیچ گاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز می‌کند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاه‌های دشوار باغ‌های بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواسته ات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواسته اش محقق نشده، شکر گوید.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده7: در این زندگانی اگر تک و #تنها در گوشه انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی، نمی‌توانی حقیقت را کشف کنی. فقط در #آینه ی انسانی دیگر است که می‌توانی #خودت را کاملا ببینی.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده6: اکثر درگیری ها، پیش داوری‌ها و دشمنی‌های این دنیا از #زبان منشأ می‌گیرد. تو خودت باش و به کلمه‌ها زیاد بها نده. راستش، در دیار عشق زبان حکم نمی‌راند. عاشق #بی_زبان است.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
#قاعده_پنجم: کیمیای #عقل با کیمیای #عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام بر میدارد. با خودش می‌گوید: «مراقب باش آسیبی نبینی.» اما مگر عشق این طور است؟ تنها چیزی که عشق می‌گوید این است: «خودت را رها کن، بگذار برود!»
عقل به آسانی خراب نمی‌شود. عشق اما خودش را ویران می‌کند. گنج‌ها و خزانه‌ها هم در میان ویرانه‌ها یافت می‌شود، پس هر چه هست در دلِ خراب است!
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده4: صفات خدا را می‌توانی در هر ذره کائنات بیابی. چون او نه در مسجد و کلیسا و دیر و صومعه، بلکه هر آن همه جا هست. همان طور که کسی نیست که او را دیده و زنده مانده باشد، کسی هم نیست که او را دیده و مرده باشد. هر که او را بیابد، تا ابد نزدش می‌ماند.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:

قاعده2: پیمودن راه حق کار #دل است، نه کار عقل. راهنمایت همیشه دلت باشد، نه سری که بالای شانه هایت است. از کسانی باش که به نفس خود آگاهند، نه از کسانی که نفس خود را نادیده می‌گیرند.
ملت عشق الیف شافاک
هفت اقلیم را از شرق تا غرب، از شمال تا جنوب می‌گردم و در کوه و صحرا برای حق به دنبال حق می‌گردم. در جستجوی زندگی هستم که به زیستنش بیرزد؛ همین طور دانشی که به دانستنش بیرزد. بی ریشه ام، بی وطن. از هنگامی که خود را در او فنا کرده ام، از وقتی پیش از مرگ مرده ام، بی آغاز و پایانم. نه پژمرده ام، نه بی چاره. نه محتاج کسی ام، نه به کسی امر می‌کنم. اما مرا برگ خشکی بازیچه دست باد نپندارید. از آن درویش‌ها نیستم که دهان دارند، زبان نه. من آن طوفانی ام که در جهتی می‌وزد که خود بخواهد. ملت عشق الیف شافاک
موضوع صحبت من و مارگریت #عشق است، عشق چیست؟ چگونه عاشق می‌شوند؟ عاشقِ چه کسی می‌شوند؟ در چه سنی عاشق می‌شوند؟ چرا؟ دیدگاه هایمان متفاوت است. مارگریت، به طرزی عجیب، برداشتی عقلانی از عشق دارد، حال آنکه من یک رمانتیکِ درمان ناپذیرم. او عشق را محصول یک انتخاب #عقلانی می‌داند، حال آنکه من آن را فرزند یک کشش لذت بخش به شمار می‌آورم. بر عکس، در مورد یک چیز هم عقیده ایم: دوست داشتن وسیله نیست، بلکه #هدف است. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
… این یک برداشت نادرست از زندگی است که نوجوانان، با تقلید از فاجعه بارترین جنبه‌های بزرگسالی، بخواهند بزرگ شوند…
.
.
نوجوان‌ها خیال می‌کنند که وقتی، با تقلید بزرگسالان، خود را بزرگ به شمار آورند به مراد دلشان خواهند رسید. حال آنکه بزرگسالان بچه باقی مانده اند و از برابر زندگی و دشواری‌های آن می‌گریزند.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
زندگی نیز جدی و اندوهگین است. ما را به این دنیای شگفت انگیز می‌آورند. اینجا یکدیگر را می‌بینیم، با هم دوست و آشنا می‌شویم. و لحظه ای کوتاه سرگردان با هم پرسه می‌زنیم. سپس همدیگر را از دست می‌دهیم و ناگهان و ناروا، با همان شتابی که آمده بودیم، می‌رویم دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده1: کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار می‌بریم، همچون آینه ای است که خود را در آن می‌بینیم. هنگامی که نام خدا را می‌شنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم آور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیش‌تر مواقع در ترس و شرم به سر می‌بری. اما اگر هنگامی که نام خدا را می‌شنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است.
ملت عشق الیف شافاک
#عشق جوهره و هدف اصلی زندگی است. چنان که مولانا به ما یادآوری کرده، روزی می‌رسد که عشق به چابکی گریبان همه را می‌گیرد، حتی گریبان آن هایی که از او فراری اند، و حتی گریبان کسانی را که از کلمه «#رمانتیک» مثل نوعی گناه استفاده می‌کنند. ملت عشق الیف شافاک
در اصل قرن بیست و یکم چندان فرقی با قرن سیزدهم ندارد. هر دوی این قرن‌ها را در کتاب‌های تاریخ این طور ثبت خواهند کرد: قرن اختلاف‌های دینی که مثل و مانندش دیده نشده، مبارزه‌های فرهنگی، پیش داوری‌ها و سوء تفاهم ها؛ بی اعتمادی ها، بی ثباتی‌ها و خشونتی که همه جا پخش می‌شود؛ و نیز نگرانی ای که «دیگری» منشأ آن است. روزگار هرج و مرج. در چنین روزگاری #عشق صرفا کلمه ای لطیف نیست، خود به تنهایی #قطب_نماست. ملت عشق الیف شافاک
خیلی وقت پیش بود به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور. کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدم هایی شناختم، قصه هایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفش‌های آهنی سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی…
مولانا خودش را «#خاموش» می‌نامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیده ای که شاعری، آن هم شاعری که آوازه اش عالمگیر شده، انسانی که کار و بارش، هستی اش، چیستی اش، حتی هوایی که تنفس می‌کند چیزی نیست جز کلمه‌ها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پر معنا گذاشته چه طور می‌شود که خودش را «خاموش» بنامد؟
کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سال‌ها به هر جا پا گذاشته ام آن صدا را شنیده ام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانسته ام و به گفته هایش گوش سپرده ام. شنیدن را دوست دارم؛ جمله‌ها و کلمه‌ها و حرف‌ها را… اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم سکوت محض بود‌.
اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تأکید می‌کنند که این اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمه اش «#بشنو!» است. یعنی می‌گویی تصادفی است که شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمند‌ترین اثرش را با «بشنو» شروع می‌کند؟ راستی، خاموشی را می‌شود شنید؟
همه بخش‌های این رمان نیز با همان حرف بی صدا شروع می‌شود. نپرس «چرا؟» خواهش می‌کنم. جوابش را تو پیدا کن و برای خودت نگه دار.
چون در این راه‌ها چنان حقایقی هست که حتی هنگام روایتشان هم نباید از پرده راز در آیند.
ملت عشق الیف شافاک
زندگی چه بد ساخته شده است! نه از #محبت دو جانبه می‌توان چشم پوشید، و نه می‌توان از #استقلال دست کشید. هر کدام به اندازه دیگری مقدس است. هر کدام به اندازه دیگری برای نفس سینه مان #ضرورت دارد. چگونه می‌توان با هم آشتیشان داد؟ می‌گویند: «فداکاری کنید! اگر فداکاری نمی‌کنید، از آن رو است که به اندازه کافی دوست ندارید…» ولی تقریبا همیشه کسانی که بیش از همه می‌توانند پذیرای عشقی بزرگ باشند بیش از همه سودای استقلال دارند. زیرا همه چیز در آن‌ها پر توان است. و اگر اصل غرور خود را در راه عشق شان فدا کنند، خود را حتی در همان عشق خوارا احساس می‌کنند، خود را مایه بدنامی عشق می‌نامند… جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
مرد باید به زنی که دوست می‌دارد ایمان داشته باشد؛ باید وقتی با او ازدواج می‌کند، این اهانت را به او روا ندارد که تصور کند او به اندازه خودش نگران شرف و آبروی او نیست. هر اندازه که زن آزادتر باشد، خود را بیشتر موظف به مراقبت بخشی از مرد که به او واگذار شده است احساس خواهد کرد. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
… انسان از اینکه نمی‌تواند برای همیشه ثابت بماند آه سر می‌دهد! … با این همه نباید چنان کرد؛ و تازه هم نمی‌توان کرد. انسان در یک جا نمی‌ماند. زندگی می‌کند، می‌رود، به پیش رانده می‌شود، باید، باید پیش رفت! این زیانی به #عشق نمی‌رساند. عشق را انسان با خودش می‌برد. ولی عشق هم نباید بخواهد که ما را واپس نگه دارد، ما را در لذت ساکن یک اندیشه یگانه با خود زندانی کند. یک عشق زیبا می‌تواند سراسر یک عمر #دوام بیاورد؛ اما آن را به تمامی پر نمی‌کند. من به خاطر عشق، همه کار می‌کنم. ولی اجبار مرا می‌کشد. و همان اندیشه اجبار می‌تواند مرا به سرکشی وا دارد… نه، پیوند دو تن نباید به زنجیر کشیدن دو جانبه باشد. باید یک #شکفتگی دو جانبه باشد. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
… گوش دادن به صحبت‌های او بسیار دلپذیر است، حتی اگر آن چه او تعریف می‌کند برای آدم اهمیتی نداشته باشد، زیرا او واقعا با شما حرف می‌زند. برای اولین بار است که با کسی رو به رو می‌شوم که وقتی با من حرف می‌زند به من توجه دارد: منتظر تأیید یا ردِّ سخنانش نیست، او به من نگاه می‌کند با حالتی که می‌خواهد بگوید: «تو کی هستی؟ می‌خواهی با من حرف بزنی؟ چقدر خوشحالم که با تو هستم!» وقتی از ادب او صحبت می‌کردم قصدم بیان همین چیزها بود، این رفتارِ کسی است که در دیگری این احساس را به وجود می‌آورد که آن جاست، آن جا حاضر است. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
مسحور #هوشمندی خود شدن چیزی مسحور کننده است. برای من هوشمندی در ذات خود یک ارزش نیست. آدم‌های هوشمند تا بخواهید تعدادشان بی شمار است. در میان شان فراموش شدگان بسیارند ولی مغز هایی با کارآمدی بسیار هم زیادند. می‌خواهم حرف پیش پا افتاده ای بزنم: هوشمندی در نفس خود هیچ ارزش و سودی ندارد. آدم‌های هوشمند بوده اند که تمام عمرشان را، به عنوان مثال، وقف مسئله جنسیت فرشتگان کرده اند. هوشمندی برای آن‌ها یک هدف است. در سرشان فقط یک فکر است: هوشمند بودن. چیزی که بسیار احمقانه است. وقتی کسی هوشمندی را هدف به شمار آورد کارکردش عجیب و غریب می‌شود. دلیل هوشمندی در خلاقیت و سادگی آن چیزی که به وجود می‌آورد نیست، بلکه در #پیچیدگی بیان آن است. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
… این چنین ما در تمدنی هستیم که خالی بودن وجودمان را می‌جود و دائم در نگرانی کمبود به سر می‌بریم. از دارایی و از حواسمان وقتی لذت می‌بریم که اطمینان پیدا کنیم آن وقت باز هم بیشتر لذت خواهیم برد. شاید ژاپنی‌ها می‌دانند که آدم لذتی را می‌چشد که می‌داند #زودگذر و #یگانه است و، فراتر از این آگاهی، می‌توانند بر پایه آن زندگی خود را سامان بدهند. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
دستور زبان هدف است و نه وسیله. مدخلی است برای رسیدن به ساختار و زیبایی زبان و نه یک ترفند برای این که انسان گلیم خود را در جامعه از آب بیرون بکشد.
.
. … بدبخت افرادی که روحی کوچک دارند و نمی‌توانند نه شور و هیجان و نه زیبایی زبان را درک کنند.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
صبح، معمولاً، همیشه مدت کوتاهی را به گوش کردن #موسیقی در اتاقم می‌گذرانم موسیقی نقش مهمی در زندگی من بازی می‌کند. این موسیقی است که به من اجازه می‌دهد تحمل کنم… آری… آن چه را که باید تحمل کرد… موسیقی چیزی جز لذتی برای گوش نیست، همان طور که مواد خوراکی برای حس چشایی یا نقاشی برای چشم است. اگر صبح موسیقی گوش می‌کنم چیز عجیب و غریبی نیست: این کار به تمام روز رنگ و جلای دیگری می‌دهد. توضیح آن هم ساده و کمی پیچیده است: خیال می‌کنم که ما می‌توانیم خلق و خوی خودمان را انتخاب کنیم، به دلیل اینکه ما ضمیری داریم که بستر و لایه‌های متعددی دارد و آدم امکان دسترسی به این لایه‌ها را دارد. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
این اولین بار است با کسی ملاقات کرده ام که در جستجوی یافتن انسان هاست و آن سوتر را می‌بیند. این امر ممکن است پیش پا افتاده به نظر بیاید ولی من خیال می‌کنم که عمیق است. ما هرگز آن سو‌تر از یقین‌های خودمان را نمی‌بینیم و ، خطرناک‌تر از آن، از ملاقات کردن با دیگران صرف نظر کرده ایم، ما جز ملاقات کردن با خودمان کار دیگری نمی‌کنیم، بی آن که خودمان را در این #آینه‌های همیشگی بشناسیم. اگر ما متوجه می‌شدیم، اگر از این امر آگاهی می‌یافتیم که هرگز جز خودمان کس دیگری را در دیگری نمی‌بینیم، که ما در بیابان تنها مانده ایم، راهی جز دیوانه شدن برای مان باقی نمی‌ماند.
.
.
من به سرنوشت التماس می‌کنم که این شانس را به من بدهد که آن سو‌تر از خودم را ببینم و با کسی ملاقات کنم.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
ﺣﺎﻻ ژﻧﺮال ﻛﻨﺎرش ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد. ﺑﭽﻢ ، اﻳﻦ ﭼﻴﻪ…ﻓﺮزﻧﺪ ﺧﻮاﻧﺪﮔﻲ ،ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﻴﺴﺘﻢ ﺑﻪ درد اﻓﻐﺎﻧﻬﺎ ﺑﺨﻮرد. « ﺛﺮﻳﺎ ﺑﺎ ﺧﺴﺘﮕﻲ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻛﺮد و آه ﻛﺸﻴﺪ.
ژﻧﺮال ﻃﺎﻫﺮی اداﻣﻪ داد: ﭼﻮن ﺑﭽﻪ ﻛﻪ ﺑﺰرگ ﺷﺪ، دﻟﺶ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﺪاﻧﺪ ﭘﺪر و ﻣﺎدر واﻗﻌﻲ او ﭼﻪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﻧﻤﻲ ﺷﻮد ﻣﻼﻣﺘﺸﺎن ﻛﺮد. ﮔﺎﻫﻲ وﻗﺘﻬﺎ ﺧﺎﻧﻪ ای راﻛﻪ ﻃﻲ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺎ ﺧﻮن دل ﻓﺮاﻫﻢ ﻛﺮده اﻳﺪ و آن همه زﺣﻤﺘﻲ را ﻛﻪ ﺑﺮاﻳﺶ ﻛﺸﻴﺪه اﻳﺪ ﻣﻲ
ﮔﺬارد وﺑﺮای ﭘﻴﺪا ﻛﺮدن ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻣﻲ رود ﻛﻪ ﺑﻪ او زﻧﺪﮔﻲ داده اﻧﺪ. ﺧﻮن ﭼﻴﺰ ﻧﻴﺮوﻣﻨﺪی اﺳﺖ، ﺑﭽﻢ، ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﻓﺮاﻣﻮش ﻧﻜﻦ.
بادبادک‌باز خالد حسینی
ﻣﻮﻗﻊ راﻧﻨﺪﮔﻲ از ﺧﻮدم ﭘﺮﺳﻴﺪم ﭼﺮا ﺑﺎ دﻳﮕﺮان ﻓﺮق دارم. ﺷﺎﻳﺪ ﭼﻮن در ﺑﻴﻦ ﻣﺮدﻫﺎ ﺑﺰرگ ﺷﺪه ﺑﻮدم. زﻧﻲ دور و ﺑﺮم ﻧﺒﻮد و ﻫﺮﮔﺰ در ﻣﻌﺮض ﻣﻌﻴﺎر دوﮔﺎﻧﻪ ﻛﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ اﻓﻐﺎﻧﻲ ﺑﺎ آن روﺑﺮوﺳﺖ ﻧﺒﻮده ام. ﺷﺎﻳﺪ ﻋﻠﺘﺶ اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﭘﺪر اﻓﻐﺎﻧﻲ ﻏﻴﺮ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﺑﻮد، آدم آزاداﻧﺪﻳﺸﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻣﻌﻴﺎرﻫﺎی ﺷﺨﺼﻲ زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد، آدم ﺧﻮدرأﻳﻲ ﻛﻪ از آن رﺳﻮم اﺟﺘﻤﺎﻋﻲ اﺳﺘﻘﺒﺎل ﻣﻲ ﻛﺮد ﻛﻪ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻣﻴﺪﻳﺪ و ﺑﻪ ﺑﺎﻗﻲ رﺳﻮم ﺑﻲ اﻋﺘﻨﺎ ﺑﻮد. بادبادک‌باز خالد حسینی
ﺑﺎ ﺗﻤﺎم وﺟﻮد ﻣﻌﺘﻘﺪم ﻛﻪ اﮔﺮ ﺗﻔﻨﮕﻲ ﺑﺮ ﻣﻲ داﺷﺘﻢ
و دﺳﺖ ﺑﻪ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﺴﻠﺤﺎﻧﻪ ای ﻣﻲ زدم، ﻫﻨﻮز ﻫﻢ از ﻣﻮﻫﺒﺖ ﻋﺸﻘﺶ ﺑﺮﺧﻮردار ﺑﻮدم. ﭼﻮن ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺚ رﻫﺎ ﺷﺪن از ﺑﺰرﮔﺘﺮﻳﻦ دﻏﺪﻏﻪ زﻧﺪﮔﻴﺶ ﺑﻮدم. ﻣﻦ او را از ﺑﺰرﮔﺘﺮﻳﻦ ﺗﺮﺳﻲ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻣﺎدر اﻓﻐﺎن دارد رﻫﺎﻳﻲ دادم: اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺒﺎدا ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎر آﺑﺮوﻣﻨﺪی ﺧﻮاﺳﺘﺎر وﺻﻠﺖ ﺑﺎ دﺧﺘﺮﺷﺎن ﻧﺒﺎﺷﺪ. اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺒﺎدا ﭘﻴﺮدﺧﺘﺮی روی دﺳﺘﺶ ﺑﻤﺎﻧﺪ، ﺑﻲ ﺷﻮﻫﺮ و ﺑﻲ زاد و رود. ﻫﺮ زﻧﻲ ﺷﻮﻫﺮی ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ. ﺣﺘﻲ اﮔﺮ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺬارد زن دﻳﮕﺮ آواز ﺑﺨﻮاﻧﺪ.
بادبادک‌باز خالد حسینی
… ﻣﻦ از ﺗﻠﻘﻲ اﻓﻐﺎﻧﻬﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺮد ﺧﺒﺮ داﺷﺘﻢ. ﻧﺪﻳﺪی ﻛﻪ ﺑﺎ او ﺣﺮف ﻣﻴﺰد؟وای،وای، دﻳﺪی دﺧﺘﺮه وﻟﺶ ﻧﻤﻴﻜﺮد ﺑﺮود؟ﭼﻪ ﭘﺘﻴﺎ ره ای!
ﺑﺎ ﻣﻌﻴﺎرﻫﺎی اﻓﻐﺎﻧﻲ ﺳﺌﻮال ﮔﺴﺘﺎﺧﺎﻧﻪ ﺑﻮد. ﺑﺎ اﻳﻦ ﺳﺌﻮال ﺧﻮدم را ﻋﺮﻳﺎن ﻛﺮده ﺑﻮدم و در دﻟﺶ ﺷﻚ ﺑﻪ وﺟﻮد آورده ﺑﻮدم ﻛﻪ ﺑﻪ او ﻋﻼﻗﻪ دارم. اﻣﺎ ﻣﻦ ﻣﺮد ﺑﻮدم و ﭼﻴﺰی را ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﻣﻲ اﻧﺪاﺧﺘﻢ #ﻏﺮورم ﺑﻮد ،ﻏﺮور #ﺟﺒﺮان ﻣﻲ ﺷﻮد اﻣﺎ آﺑﺮو ﻧﻪ، آﻳﺎ ﻣﺮا ادم ﮔﺴﺘﺎﺧﻲ ﻣﻴﺪاﻧﺴﺖ؟
بادبادک‌باز خالد حسینی
ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﻛﻪ ﺷﺪم در دﻳﻮاﻧﻬﺎی ﺷﻌﺮ ﺧﻮاﻧﺪم ﻛﻪ #ﻳﻠﺪا ﺷﺐ ﺑﻲ ﺳﺘﺎره ای اﺳﺖ و دﻟﺪادﮔﺎن در اﻳﻦ ﺷﺐ ﻋﺬاب ﺑﻴﺪاری را در ﺗﺎرﻳﻜﻲ ﻻﻳﺘﻨﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﺟﺎن ﻣﻲ ﺧﺮﻧﺪ. و ﭼﺸﻢ ﺑﺮاه ﻃﻠﻮع ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ وﺻﺎل ﻣﻌﺒﻮدﺷﺎن ﺑﺮﺳﻨﺪ. بادبادک‌باز خالد حسینی
آﺧﺮ ﭼﻄﻮر ﻣﻦ درﺑﺮاﺑﺮش ﻛﺘﺎب ﮔﺸﻮده ای ﺑﻮدم، ﺣﺎل اﻧﻜﻪ ﺧﻴﻠﻲ وﻗﺘﻬﺎ ﻧﻤﻴﺪاﻧﺴﺘﻢ ﺗﻮی ﻛﻠﻪ ا ش ﭼﻪ ﻣﻴﮕﺬرد؟ﻣﻦ ﻛﺴﻲ ﺑﻮدم ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ﻣﻴﺮﻓﺘﻢ ﻣﻴﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﻮاﻧﻢ و ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ. ﺧﻴﺮ ﺳﺮم ﺑﺎﻫﻮش ﺑﻮدم. ﺣﺴﻦ ﺣﺘﻲ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﺴﺖ ﻛﺘﺎب اﻟﻔﺒﺎ را ﺑﺨﻮاﻧﺪ. اﻣﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ اﻓﻜﺎر ﻣﺮا ﻣﻴﺨﻮاﻧﺪ. اﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮع ﻛﻤﻲ ﻟﺞ آدم را در ﻣﻲ آورد،اﻣﺎ ﻳﻜﺠﻮر #آراﻣﺶ ﻫﻢ ﻣﻴﺒﺨﺸﻴﺪ ﻛﻪ ﻛﺴﻲ در #ﻛﻨﺎرت ﺑﺎﺷﺪ و ﻫﻤﻴﺸﻪ #ﺑﺪاﻧﺪ ﭼﻪ #ﻣﻴﺨﻮاﻫﻲ. بادبادک‌باز خالد حسینی
آﻫﻲ ﻛﺸﻴﺪم اﻣﺎن از اﻳﻦ اﻳﺮاﻧﻲ ﻫﺎ… ﺑﺮای بیشتر «ﻫﺰاره ﻫﺎ» اﻳﺮان ﻳﻚ ﺟﻮر ﭘﻨﺎﻫﮕﺎه ﺑﻮد- ﺣﺪس ﻣﻲ زﻧﻢ دﻟﻴﻠﺶ اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ اﻳﺮاﻧﻴﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﻫﺰاره ﻫﺎ ﺷﻴﻌﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. اﻣﺎ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ آن ﺳﺎل ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن ﻣﻌﻠﻤﻢ درﺑﺎره اﻳﺮاﻧﻲ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد، ﻳﺎدم ﻣﺎﻧﺪه.
ﻣﻲ ﮔﻔﺖ آﻧﻬﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺣﺮﻓﻬﺎی ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻣﻲ زﻧﻨﺪ و ﺑﺎ ﻳﻚ دﺳﺖ ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﺎﻧﻪ ات ﻣﻲ ﻛﻮﺑﻨﺪ و ﺑﺎ دﺳﺖ دﻳﮕﺮ ﺟﻴﺒﺖ را ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ. اﻳﻦ ﺣﺮف را ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻔﺘﻢ و او ﺟﻮاب داد ﻛﻪ ﻣﻌﻠﻤﻢ ﻳﻜﻲ از آن اﻓﻐﺎﻧﻬﺎی ﺣﺴﻮد اﺳﺖ و ﺑﻪ اﻳﺮان ﺣﺴﺎدت ﻣﻲﻛﻨﺪ. ﭼﻮن اﻳﺮان ﻳﻜﻲ از ﻗﺪرﺗﻬﺎی درﺣﺎل رﺷﺪ آﺳﻴﺎﺳﺖ و ﺧﻴﻠﻲ از ﻣﺮدم دﻧﻴﺎ ﺣﺘﻲ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻨﺪ اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن را روی ﻧﻘﺸﻪ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻨﺪ. ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ: ﮔﻔﺘﻦ اﻳﻦ ﺣﺮف آزار دﻫﻨﺪﺳﺖ ، اﻣﺎ رﻧﺠﻴﺪن از #ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﻬﺘﺮ از اﻟﺘﻴﺎم ﺑﺎ #دروغ اﺳﺖ.
بادبادک‌باز خالد حسینی
. ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﻧﺰدﻳﻚ ﺑﻮد ﺑﺎزی زﻣﺴﺘﺎﻧﻲ را ﺑﺒﺮم ﻳﻚ ﺑﺎر ﻳﻜﻲ از ﺳﻪ ﻧﻔﺮ آﺧﺮ ﺷﺪم.
اﻣﺎ ﻧﺰدﻳﻚ ﺷﺪن ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎی ﻧﻔﺮ آﺧﺮ ﻧﻴﺴﺖ. ﻫﺴﺖ ؟ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺰدﻳﻚ ﻧﺸﺪه ﺑﻮد. ﺑﺮﻧﺪه ﺷﺪه ﺑﻮد. ﭼﻮن ﺑﺮﻧﺪه ﻫﺎ از ﺑﻘﻴﻪ ﻣﻲ ﺑﺮﻧﺪ و ﻣﻲ روﻧﺪ ﺧﺎﻧﻪ. ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻪ ﺑﺮﻧﺪه ﺷﺪن ﻋﺎدت داﺷﺖ. ﺑﺮدن در ﻫﺮ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﻋﺰﻣﺶ در آن ﺑﺎﺷﺪ.
بادبادک‌باز خالد حسینی
ﺗﺎ اﻣﺮوز ﻫﻢ زل زدن ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎی آدﻣﻬﺎﻳﻲ ﻣﺜﻞ ﺣﺴﻦ را دﺷﻮار ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻢ. آدﻣﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ
ﻋﻘﻴﺪه دارﻧﺪ.
.
.
ﻣﺸﻜﻞ آﻧﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﻋﻘﻴﺪه
دارﻧﺪ ﻫﻤﻴﻦ اﺳﺖ. ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﻫﻤﻴﻨﺠﻮرﻧﺪ.
بادبادک‌باز خالد حسینی
ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﻫﻨﺪی ﺑﺰودی آﻧﭽﻪ را ﺑﺮﻳﺘﺎﻧﻴﺎﻳﻲ ﻫﺎ در اواﻳﻞ ﻗﺮن ﺑﻴﺴﺘﻢ ﻓﻬﻤﻴﺪﻧﺪ و آﻧﭽﻪ را روﺳﻬﺎ ﺳﺮ اﻧﺠﺎم در اواﺧر ۰ ۱۹۸ آﻣﻮﺧﺘﻨﺪ ، ﻳﺎد ﺧﻮاﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ ؛ اﻳﻨﻜﻪ اﻓﻐﺎﻧﻴﻬﺎ ﻣﺮدم ﻣﺴﺘﻘﻠﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ. اﻓﻐﺎﻧﻬﺎ آداب و رﺳﻮم را دوﺳﺖ دارﻧﺪ ، اﻣﺎ از ﻗﻮاﻋﺪ ﺑﻴﺰارﻧﺪ. در ﻣﻮرد ﺟﻨﮓ ﺑﺎد ﺑﺎدک ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮر. ﻗﻮاﻋﺪ ﺳﺎده ﺑﻮد: ﻗﺎﻋﺪه ﺑﻲ ﻗﺎﻋﺪه. ﺑﺎد ﺑﺎدک را ﻫﻮا ﻛﻦ. ﻧﺦ رﻗﺒﺎ را ﺑﺒﺮ. ﺧﺪا ﻳﺎرت. بادبادک‌باز خالد حسینی
من خیلی زود به این پی بردم که پیوند عمر بسته به مویی است: با نگاه کردن به بزرگسالان دور و برم، چنان شتابزده، چنین نگرانِ سررسید، چنین در بندِ حال برای نیندیشیدن به فردا… ولی اگر کسی از فردا هراس دارد به خاطر این است که نمی‌داند چگونه #حال را بسازد و وقتی کسی نمی‌داند چگونه حال را بسازد، به خود می‌گوید که فردا خواهد توانست آن را بسازد و این چرند است زیرا فردا همیشه بدل به امروز می‌شود، متوجه هستید؟
بنابراین همه این چیزها را، به ویژه نباید فراموش کرد. باید با این یقین زندگی کرد که همه ما پیر می‌شویم و این که این موضوع زیبا، خوب و شادکننده نیست. به خود بگوییم که زمان حال مهم است: همین حالا چیزی ساختن، به هر قیمتی و با تمام نیرو. خانه سالمندان را همیشه در ذهن داشتن، برای #فراتر رفتن از خود در هر روز و این فکر را ماندگار کردن. گام به گام از اورست خود بالا رفتن و آن را به کیفیتی انجام دادن که هرگام کمی از #ابدیت باشد.
آینده، به درد این می‌خورد: ساختن زمانِ حال با برنامه‌های واقعی زنده ها.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
نباید پیران را با جسم‌های تباه شده فراموش کرد، پیرانی که به مرگ بسیار نزدیک شده اند و جوان‌ها نمی‌خواهند به این واقعیت بیندیشند.
.
.
نباید فراموش کرد که جسم پژمرده می‌شود، که دوستان می‌میرند، که همه شما را فراموش می‌کنند، که پایان زندگی تنهایی است. همین طور نباید فراموش کرد که این پیران زمانی جوان بودند، که زندگی یک دم است، امروز بیست سال داری فردا هشتاد سال.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
عقیده دارم پیرها کاملاً حق دارند که مورد احترام قرار بگیرند. بودن در خانه سالمندان یعنی، به طور قطع و یقین، پایان هرگونه احترام. وقتی کسی در آنجا گذاشته می‌شود با خودش فکر می‌کند: «تردیدی نیست که من کارم تمام است. دیگر هیچ چیزی نیستم. همه، از جمله خود من، فقط در انتظار یک چیز هستند: مرگ، این پایان ملال آور.» ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
وقتی نگرانم، به پناهگاهم می‌روم. هیچ نیازی به مسافرت ندارم. رفتن و پیوستن به قلمرو خاطرات ادبی ام کفایت می‌کند. زیرا چه وسیله تفریحی شریف‌تر و چه هم صحبتی سرگرم کننده‌تر از #ادبیات وجود دارد و چه هیجانی لذت بخش‌تر از هیجانی است که خواندن #کتاب نصیب انسان می‌کند. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
یکی از بالاترین موفقیت‌های بازی #گو این است که ثابت می‌کند برای بُردن، باید #زندگی کرد ولی همین طور اجازه داد که #دیگری هم زندگی کند. آن کسی که خیلی آزمند است بازی را خواهد باخت. بازی گو یک بازی ظریف توازن است که در جریان آن باید، بی آنکه حریف نابود شود، امتیاز به دست آورد. سرانجام، زندگی و مرگ در آن نتیجه‌های ساختاری است که خوب باید بنا شده باشد. این همان حرفی است که یکی از شخصیت‌های تانی گوچی می‌زند: تو زندگی می‌کنی، تو می‌میری، این‌ها نتایج اند. این یک ضرب المثل بازی گو و یک ضرب المثل زندگی است.
زندگی کردن، مردن: این چیزی نیست جز نتایج آن چیزهایی که انسان بنا کرده است. آن چه در شمار می‌آید درست بنا کردن است.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
… زندگی انسانی، بدین گونه جریان دارد: باید پیوسته هویت انسانی خود را ساخت، هویتِ این مجموعه ضعیف و ناپایدار، بسیار شکننده، که ناامیدی در تمام وجودش خانه کرده و به خود در برار آینه اش دروغی نقل می‌کند که نیاز دارد آن را باور کند.
.
.
.
وقتی می‌گویم «یک بد جنس واقعی است» ، می‌خواهم بگویم آدمی است که چنان از هر چیزِ خوبی که می‌توانست در او وجود داشته باشد روگردان شده که می‌توان گفت جنازه ای است که هنوز زنده است. برای اینکه بد جنس‌های واقعی از همه نفرت دارند، به ویژه از خودشان. شما، وقتی کسی از خودش نفرت دارد، این را حس نمی‌کنید؟ این نفرت موجب می‌شود که او در عین زنده بودن مرده باشد، احساس‌های بد را بی حس کرده باشد و همین طور احساس‌های خوب را تا نتواند تهوع از خود را احساس کند.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
… هرگز به طور خودجوش نمی‌توانست در مغزش وارد شود که کسی ممکن است به #سکوت نیاز داشته باشد. که سکوت اجازه می‌دهد آدم به #درون خود برود، که برای آن هایی حیاتی است که علاقه ای به زندگی بیرون ندارند.
.
.
اگر در زندگی چیزی باشد که من بیشتر از هر چیز از آن متنفر باشم این است که افراد ناتوانی از خودبیگانگی شان را تبدیل به اصل بکنند.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
نامه ی بیست و ششم
عزیز من!
چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای «انتخاب گریستن» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز.
و شنیدم که می‌گفتی با لبخند که «در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس».
بله، قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل «اراده به گریستن» بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.
من با این سخن منظوم موافقم که می‌گوید:
کلامی که نتوانیش گفت راست
به غیظ فروخورده تبدیل کن!
اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمی‌توانی بگویی ، آنقدر به غیظ فرو خورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی بی تأثیری بر زمان و زمانه ی خود.
همه ی حرف‌های نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعض حرف هایت را به اشک مبدل کن! روشن است که چه می‌گویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمی‌توانی به تمامی اش بزنی، و در کمال ممکن.
همه ی آب‌ها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به آنها برسد، و فورانی و ظغیانی…کمی از آب‌ها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس یابند.
تشنگی ما را، همیشه، آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمی‌نشانند، و همه ی رهگذران را ، همیشه، چنان بازوی بلند، دلو کهنه ، و چرخ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند.
اشک، خدای من، اشک…
بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست می‌دارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مسأله ی حقیر، نه به خاطر دئانت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا، و آن که ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آن که اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گره‌های کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران می‌خواهند باز کنند…
نه… اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان می‌گذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان می‌کشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک می‌ریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.
گریستن به خاطر دردهایی که نمی‌شناسی شان ، و درمان‌های دروغین.
به خاطر رنح‌های عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید.
به خاطر بچه‌های سراسر دنیا که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل می‌دهیم و می‌گذریم…
عزیز من!
اینک سخنی از سهراب به خاطرم می‌آید، در باب گریستن ، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:
«بی اشک، چشمان تو ناتمام است
و نمناکی جنگل نارساست» …
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و پنجم
عزیز من!
امروز که روز تولد توست، و صبح بسیار زود برخاستم تا باز بکوشم که در نهایت تازگی و طراوت، نامه ی کوچکی را همراه شاخه گلی بر سر راه تو بگذارم تا بدانی که عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذره ذره بسایدش و بفرساید، ناگهان احساس کردم که دیگر واژه‌های کافی نامکرر برای بیان احتیاج و محبتم به تو در اختیار ندارم…
صبور باش عزیز من صبور باش تا بتوانم کلمه ای نو، و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو این گونه تهی دست و خجلت زده نباشم…
بانوی من باید مطمئن باشد که می‌توانم به خاطرش واژه هایی بیافرینم ، همچنان که دیوانی…
با وجود این ، من و تو خوب می‌دانیم که عشق، در قفس واژه‌ها و جمله‌ها نمی‌گنجد مگر آن که رنج اسارت و حقارت را احساس کند.
عشق، برای آن که در کتاب‌های عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کم بنیه می‌شود.
عزیز من!
عشق، هنوز از کلام عاشقانه بسی دور است.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و چهارم
عزیز من، همیشه عزیز من!
این زمان گرفتاری هایمان خیلی زیاد است
، و روز به روز هم ظاهراً زیادتر می‌شود. با این همه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ این طور در گرفتاری هایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلب انسان ، بدون گریستن، می‌پوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ می‌شود.
هیچ پیشنهاد خاصی برای آنکه برنامه منظمی جهت گریستن داشته باشیم همانند آنچه که در «یک عاشقانه بسیار آرام» و عیناً در «مذهب کوچک من» گفته ام البته ندارم و نمی‌توانم داشته باشم؛ اما جداً معتقدم خیلی لازم است که گهگاه ، «انتخاب گریستن» کنیم و همچون عزاداران راستین، خود را به گریستنی از ته دل واسپاریم.
من از آن می‌ترسم، بسیار می‌ترسم، که باور چیزی به نام «زندگی، مستقل از زندگان» ، آهسته آهسته ما را به جنگ خشونتی پایان ناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بی رحمی، در ذات زندگی است؛ بی رحمی هست حتی اگر بی رحم وجود نداشته باشد.
این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناک‌تر از خود کشی.
چقدر خوشحالم که می‌بینم خیلی‌ها که ما کلام شان را دوست می‌داریم، درباره گریستن حرف هایی زده اند که به دل می‌نشیند.
گمان می‌کنم بالزاک در جایی گفته باشد: گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای همه دردهای توست…
و آقای آندره ژید در جایی گفته باشد: ناتانائل! گریه هرگز هیچ دردی را درمان نبوده است…
و نویسنده ی گمنامی را می‌شناسم که گفته است: «زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، و زمانی برای حالی میان گریه و خنده داشتن.
عزیز من! هرگز لحظه‌های گریستن را به خنده وا مسپار، که چهره ای مضحک و ترحم انگیز خواهی یافت»
شنیده ام که ون گوگ، بی جهت می‌گریسته است. بی جهت! چه حرف‌ها می‌زنند واقعاً! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم، او، یقیناً بی دلیل گریسته است.
به یادت هست. زمانی، در شهری، مردی را یافتیم که می‌گفت هرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر اندوه بار و شاید شرم آوری داشت. پزشکی گفت: «نقصی ست طبیعی در مجاری اشک» و یا حرفی از این گونه؛ و گفت که «در دل می‌گرید» که خیلی سخت‌تر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگ زودرس می‌رود.
مردی که گریستن نمی‌دانست، این را می‌دانست که زود خواهد مرد.
شاید راست باشد. شنیده ام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمی‌دانسته اند.
بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار که نویسنده اش با گریه آشنا نبوده است.
باری این نامه را دنبال خواهم کرد، به زبانی سرشار از گریستن…
و اینک، این جمله را در قلب خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ می‌شود.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت می‌کنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر می‌رسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان می‌بینی، که به راه خود می‌رود و آنچه خود می‌خواهد انجام می‌دهد؛ و این، البته خوب می‌دانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم می‌بخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. می‌دانم…راست می‌گویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید می‌کنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را می‌سازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخ‌ترین و دردناک‌ترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزش‌های آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه می‌خواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که می‌خواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و سوم

عزیز من!
زندگی، بدون روزهای بد نمی‌شود؛بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم.
اما، روزهای بد، همچون برگهای پائیزی ، باور کن که شتابان فرو می‌ریزند، و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان می‌شکنند، و درخت، استوار و مقاوم بر جای می‌ماند.
عزیز من!
برگهای پائیزی، بی شک، در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت می‌کنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر می‌رسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان می‌بینی، که به راه خود می‌رود و آنچه خود می‌خواهد انجام می‌دهد؛ و این، البته خوب می‌دانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم می‌بخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. می‌دانم…راست می‌گویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید می‌کنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را می‌سازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخ‌ترین و دردناک‌ترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزش‌های آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه می‌خواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که می‌خواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه بیست و یکم
عزیز من!
خوشبختی نامه ای نیست که یک روز، نامه رسانی، زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دست‌های منتظر تو بسپارد. خوشبختی،ساختن عروسک کوچکی ست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر…به همین سادگی، به خدا به همین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر…
خوشبختی را در چنان هاله ای از رمز و راز ، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده از شناختنش شویم…
خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه بیستم
عزیز من!
فردا، یک بار دیگر، سالروز ازدواج ماست، و من که اینجا نشسته ام و صبورانه خط می‌نویسم هنوز هیچ پیشکشی کوچکی برای تو تدارک ندیده ام؛ اما این تنها مسأله ای ست که هرگز، به راستی هرگز مرا نگران نکرده است، و نیز، نخواهد کرد. نگران، نه؛ اما غمگین، البته چرا.
این، در عصر نفرت انگیز شی ئی شدنِ محبت و عشق، معجزه ای ست که ما - من و تو - خوشبختی مان را ، نه تنها بر پایه ی پول، بل حتی در رابطه ی با آن نساخته ایم ؛ که اگر چنین کرده بودیم ، چندین و چند بار، تاکنون، می‌بایست شاهد ویران شدن شرم آور این بنا بوده باشیم…
و چقدر تأسف انگیز است ویران شدن چیزی که خوب بودنش را مؤمنیم.
و کیست در میان ما که نداند این معجزه ی حذف پول به عنوان حلال مشکلات، تنها به همت والا، گذشت بی نهایت، بلند نظری و منش بزرگوارانه ی تو ممکن گشته است؟
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه نوزدهم
به راستی چه درمانده اند آنها که چشم تنگ شان را به پنجره‌های روشن و آفتابگیر کلبه‌های کوچک دیگران دوخته اند…
و چقدر خوب است ، چقدر خوب است که ما - تو ومن - هرگز خوشبختی را در خانه ی همسایه جستجو نکرده ایم.
این حقیقتاً اسباب رضایت خاطر و سربلندی ماست که بچه هایمان هرگز ندیده و نشنیده ان که ما ارفاه دیگران ، شادی‌های دیگران، داشتن‌های دیگران، سفره‌های دیگران، و حتی سلامت دیگران، به حسرت سخن گفته باشیم. و من، هرگز، حتی یک نفس شک نکرده ام که تنها بی نیازی روح بلند پرواز تو این سرافرازی و آسودگی بزرگ را به خانه ی ما آورده است…
تو با نگاهی پر شوکت و رفیع - همچون آسمان سخی - از ارتفاعی دست نیافتنی ، به همه ی ما آموختی که می‌توان از کمترین شادی متعلق به دیگران ، بسیار شاد شد - بدون توقع تصرف آن شادی یا سهم خواهی از آن.
من گفته ام، و تو در عمل نشان داده ای:
خوشبختی را نمی‌توان وام گرفت.
خوشبختی را نمی‌توان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست.
خوشبختی را نمی‌توان دزدید نمی‌توان خرید نمی‌توان تکدی کرد…
بر سر سفره ی خوشبختی دیگران، همچو یک مهمان ناخوانده، حریصانه و شکم پرورانه نمی‌توان نشست، و لقمه ای نمی‌توان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند.
پرنده ی سعادت دیگران را نمی‌توان به دام انداخت، به خانه ی خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد - به امید باطلی، به خیال خامی.
خوشبختی ، گمان می‌کنم، تنها چیزی ست در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشیدنی طاهرانه.
البته ما می‌دانیم که همه گفت و گو هایمان در باب خوشبختی، صرفاً مربوط به خوشبختی در واحدی بسیار کوچک است نه خوشبختی اجتماعی ، ملی ، تاریخی و بشری…
برای رسیدن به آنگونه خوشبختی - که آرمان نهایی انسان است - نیرو، امید، اقدام و اراده ی مستقل فردی راه به جایی نمی‌برد و در هیچ نامه ای هم، حتی اگر طوماری بلند باشد، نمی‌توان درباره ی آن سخن به درستی گفت.
عزیز من!
خوشبختی امروز ما ، تنها به درد آن می‌خورد که در راه خوشبخت سازی دیگران به کار گرفته شود. شرط بقای سعادت ما این است، و همین نیز علت سعادت ماست.
یک روز از من پرسیدی:
«کی علت و معلول، کاملاً یکی می‌شود؟» و یادت هست که من، در جا، جوابی نیافتم که بدهم.
بسیار خوب!
پاسخت را اینک یافته ام…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هیجدهم
بانوی ارجمند من!
دیروز، شنیدم که در تأیید سخن دوستی که از بد روزگار می‌نالید، ناخواسته و به همدردی می‌گفتی: «بله…درست است. زندگی، واقعاً، خسته کننده، کسالت آور، و یکنواخت شده است» …
اما این درست نیست عزیز من، اصلاً درست نیست.
مستقل از انسان و آنچه که انسان می‌کند، در جستجوی چیزی در ذات زندگی نباید بود.
از مزاح مکرر «زندگی موریانه‌ها و زنبوران عسل» بگذر! آنها شاید موجودات بسیار مهمی هستند که مسائل بسیار مهمی را اثبات می‌کنند؛ اما کمترین نقشی در ساختمان معنوی حیات ندارند.
به جستجوی بیهوده ی چیزی نباش ، که اگر تو نباشی و دیگران نیز نباشند، آن چیز، همچنان باشد، و خوب و دلخواه و سرشار از نشاط نا مکرر باشد.
نه…تنها به اعتبار موجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب؛ چیزی کهنه است و چیزی نو، چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛ و تنها بر اساس اراده، عمل، و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد، آنچه نازیباست به زیبا، و آنچه مکرر است به نامکرر…
هرگز گمان مبر که زندگی، بدون انسان، یا بدون موجودی زنده که قدرت تفکر و انتخاب داشته باشد، باز هم زندگی ست.
عزیزمن!
هرگز از زندگی، آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه، جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو، گله مکن!
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و می‌تواند زندگی باشد.
زندگی، مرده ریگ انسان نیست تا پس از انسان یا در غیابش، موجودیتی عینی و مادی داشته باشد. زندگی، کارمایه ی انسان است، و محصول انسان، و دسترنج انسان، و رویای انسان، و مجموعه ی آرزوها و آرمان‌های انسان - که بدون انسان هیچ است و کم از هیچ.
زندگی حتی ممکن است خواب طولانی و رنگین یک انسان باشد - بسیار دور از واقعیت بیداری؛ اما به هر حال چیزی ست متعلق به انسان، برخاسته از انسان، و سرچشمه گرفته از قدرت‌های مثبت و منفی انسان.
به یادم می‌آید که در جایی خوانده ام یا نوشته ام: «خدای من، زمین بی انسان را دوست نمی‌دارد و هرگز نیز دوست نداشته است». ساختن زمین آنگونه که انسان، روی آن، نفسی به آسودگی و سلامت بکشد، و بتواند جزء و کل آن را عاشقانه اما نه طمع ورزانه بخواهد و نگه دارد، تنها رسالت انسان است؛ و رسالت تو و من، اگر از داشتن عنوان پرمسؤولیت و خطیر «انسان» هراسی به دل هایمان نمی‌افتد…
بانوی من!
ما نکاشته هایمان را هرگز درو نمی‌کنیم.
پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته ای که خستگی برداشته ای. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت، چیزی نو و پرنشاط بساز…
چیزی که اگر تو را به کار نیاید، دست کم، بچه هایت را به کار خواهد آمد…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفدهم
عزیز من!
گهگاه، در لحظه‌های پریشان حالی، می‌اندیشم که چه چیز ممکن است عشق را به کینه، دوست داشتن را به بیزاری، و محبت را به نفرت تبدیل کند…
راستش، اگر پای شخصیت‌های داستانهایم در میان باشد، امکاناتی برای چنین تبدیل‌های مصیبت باری به ذهنم می‌آید - گر چه هنوز ، هیچ یک از آنها را رغبت نکرده ام که باور کنم و به کار بگیرم…
اما، زمانی که این پرسش، در باب رابطه ی من و تو به میان بیاید، اطمینان خدشه نا پذیری دارم به اینکه هرگز چنین واقعه ی منهدم کننده ای پیش نخواهد آمد. هرگز. بارها و بارها اندیشیده ام: چه چیز ممکن است محبت مرا به تو ، حتی، مختصری تقلیل بدهد؟ چه چیز ممکن است؟
نه… به همه ی آن مسائلی که شاید به فکر تو هم رسیده باشد، فکر کرده ام؛ ولی واقعاً قابل قبول نیست.
اعتماد به نفسی به وسعت تمامی آسمان داشته باش؛ چرا که ارادت من به تو ارادتی مصرفی نیست. و به وسعت تمامی آسمان است.
قول می‌دهم:
در جهان، قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند؛ و این نشان می‌دهد که جهان، با همه ی عظمتش، در برابر قدرت عشق، چقدر حقیر است و ناتوان.
ای عزیز!
من نیز همچون تو در باب انهدام عشق، داستانهای بسیار خوانده ام و شنیده ام؛ اما گمان نمی‌کنم - یعنی اعتقاد دارم - که علت همه ی این ویرانی‌های تأسف بار، صرفاً سست بودن اساس بنا بوده است، و بیش از این، حتی حقیقی نبودن بنا…
عزیز من!
امروز که بیش از همه ی عمرم، خاک این وطن دردمندم را عاشقم، و نمانده چیزی که کارم همه از عاشقی به جنون و آوارگی بکشد، بیش از همیشه آن جمله ی کوتاه که روزگاری درباره ی تو گفتم، به دلم می‌نشیند و خالصانه بودنش را احساس می‌کنم: «تو را چون خاک می‌خواهم، همسر من!».
در عشق من به این سرزمین ، آیا امکان تقلیلی هست؟
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه شانزدهم

همگام من در این سفر پر خاطره ی پر مخاطره!
بارها گفته ام، و تو خوب می‌دانی، که ارزش نهایی هر زندگی در حضور لحظه‌های سرشار از احساس خوشبختی در آن است.
در یکنواختی و سکون، هیچ چیز وجود ندارد چه رسد به خوشبختی
که ناگزیر ، از پویشی دائمی سرچشمه می‌گیرد.
ما نباید بگذاریم که هیچ جزئی از زندگی مان در دام تکرار، گرفتار شود.
صیاد سعادت، چشم بر این دام دوخته است…
من باز هم از تکرار با تو سخن خواهم گفت - اما به لحنی و صورتی دیگر.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه چهاردهم
عزیز من!
باور کن که هیچ چیز به قدر صدای خنده ی آرام و شادمانه ی تو، بر قدرت کارکردن و سرسختانه کار کردن من نمی‌افزاید، و هیچ چیز همچون افسردگی و در خود فروریختگی تو مرا تحلیل نمی‌برد، ضعیف نمی‌کند، و از پا نمی‌اندازد.
البته من بسیار خجلت زده خواهم شد اگر تصور کنی که این «من» من است که می‌خواهد به قیمت نشاط صنعتی و کاذب تو، بر قدرت کار خود بیفزاید، و مردسالارانه - همچون بسیاری از مردان بیمار خودپرستی‌ها - حتی شادی تو را به خاطر خویش بخواهد. نه… هرگز چنین تصوری نخواهی داشت. راهی که تا اینجا ، در کنار هم، آمده ایم، خیلی چیزها را یقیناً بر من و تو معلوم کرده است. اما این نیز، ناگزیر، معلوم است که برای تو - مثل من - انگیزه ای جدی‌تر و قوی‌تر از کاری که می‌کنم - نوشتن و باز هم نوشتن - وجود ندارد ، و دعوت از تو در راه رد غم، با چنین مستمسکی ، البته دعوتی ست موجه؛ مگر آنکه تو این انگیزه را نپذیری…
پس باز می‌گویم: این بزرگترین و پردوام‌ترین خواهش من از توست: مگذار غم، سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش در آورد و جای کوچکی برای من مگذارد. من به شادی محتاجم، و به شادی تو، بی شک بیش از شادمانی خودم. حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواهی دارد، این مقدار تلخی را ، در چنین زمانه ای ببخش - بانوی من، بانوی بخشنده ی من!
به خدایم قسم که می‌دانم چه دلایل استواری برای افسرده بودن وجود دارد؛ اما این را نیز به خدایم قسم می‌دانم که زندگی، در روزگار ما، در افتادنی ست خیره سرانه و لجوجانه با دلایل استواری که غم در رکاب خود دارد.
غم بسیار مدلّل، دشمن تا بن دندان مسلح ماست.
اگر به خاطر تزکیه ی روح ، قدری غمگین باید بود - که البته باید بود - ضرورت است که چنین غمی ، انتخاب شده باشد نه تحمیل شده.
غصه منطق خود را دارد. نه؟ علیه منطق غصه حتی اگر منطقی‌ترین منطق هاست، آستین هایت را بالا بزن!
غم، محصول نوع روابطی ست که در جامعه ی شهری ما و در جهان ما وجود دارد. نه؟ علیه محصول، علیه طبیعت، و علیه هر چیز که غم را سلطه گرانه و مستبدانه به پیش می‌راند، بر پا باش!
زمانی که اندوه به عنوان یک مهاجم بدقصد سخت جان می‌آید نه یک شاعر تلطیف کننده ی روان، حق است که چنین مهاجمی را به رگبار خنده ببندی…
عزیز من!
قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار! لااقل بادبانی بر افراز! پارویی بزن، و بر خلاف جهتغ باد، تقلایی کن!
سخت‌ترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.
توفان را بگذران
و بدان که تن سپاری تو به افسردگی ، به زیان بچه‌های ماست
و به زیان همه ی بچه‌های دنیا.
آخر آنها شادی صادقانه را باید ببینند تا بشناسند…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دوازدهم
بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوتهای دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده می‌کند؟
چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟
راستی این «دیگران» که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر می‌کنند ، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را به درستی می‌شناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان ، ایمان داری؟
تو، عیب این است، که از دشنام کسانی می‌ترسی که نان از قِبَل تهدید و باج خواهی و هرزه دهانی خویش می‌خورند - و سیه روزگارانند، به ناگزیر…
عجیب است که تو دلت می‌خواهد نه فقط روشنفکران و مردم عادی، بل شبه روشنفکران و شبه آدمها نیز ما و زندگی ما را تحسین کنند و بر آن هیچ زخم و ضربه ای نزنند…
تو دلت می‌خواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند…
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این - ممکن - نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد ، این مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت می‌کنند؛ بلکه مهم این است که ما ، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری می‌کنیم…
عزیز من!
بیا به جای آنکه یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز هست و فردا نیست، این گونه بر آشفته ات کند، بیمناک و بر آشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را پیش از ما بسیار گفته اند ، باور کن:
هر کس که کاری می‌کند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمی‌کنند.
هر کس که چیزی را می‌سازد - حتی لانه ی فرو ریخته ی یک جفت قمری را - منفور همه ی کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر می‌دهد - فقط به قدر جابه جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن، ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد - باید در انتظار سنگباران همه ی کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون. …و بیش از اینها، انسان، حتی اگر حضور داشته باشد، و بر این حضور ، مصرّ باشد، ناگزیر، تیر تنگ نظری‌های کسانی که عدم حضور خود را احساس می‌کنند، و تربیت، ایشان را اسیر رذالت ساخته، به او می‌خورد…
از قدیم گفته اند ، و خوب هم، که: عظیم‌ترین دروازه‌های اَبر شهر‌های جهان را می‌توان بست ؛ اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت، میهن، فرهنگ، جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظه ای نمی‌توان بست.
آیا می‌دانی با ساز همگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظه‌های حیات.
عزیز من!
یادت باشد، اضطراب تو، همه ی چیزی ست که تنگ نظران ، آرزومند آنند. آنها چیزی جز این نمی‌خواهند که ظل کینه و نفرت شان بر دیوار کوتاه کلبه ی روشن ما بیفتد و رنگ همه چیز را مختصری کدر کند.
رهایشان کن عزیز من، به خدا بسپارشان، و به طبیعت…
تو خوب می‌دانی که اضطراب و دل نگرانی ات چگونه لرزشی به زانوان من می‌اندازد، و چگونه مرا از درافتادن با هر آنچه که من و تو ، هر دو نادرستش می‌دانیم ، باز می‌دارد.
بانوی من!
دمی به یاد آن دلاوران خط شکنی باش که در برابر خود، رو در روی خود، فقط چند قدم جلوتر ، بدکینه‌ترین دشمنان را دارند. آیا آنها حق است که از قضاوت دشمنان خود بترسند؟
بگو: «ما تا زمانی که می‌کوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید» …
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه سیزدهم
عزیز من!
زندگی مشترک را نمی‌توان یک بار به خطر انداخت، و باز انتظار داشت که شکل و محتوایی همچون روزگاران قبل از خطر داشته باشد.
چیزی ، قطعاً خراب خواهد شد
چیزی فرو خواهد ریخت
چیزی دگرگون خواهد شد
چیزی - به عظمت حرمت - که بازسازی و ترمیم آن بسی دشوارتر از ساختن چیزی تازه است…
کاسه ی بلور را نمی‌توان یک بار از دست رها کرد، بر زمین انداخت، لگدمال کرد، و باز انتظار داشت که همان کاسه ی بلورین روز اول باشد.
من، ممنون آنم که تو، هرگز، در سخت‌ترین شرایط و دشوارترین مسیر، این کاسه ی نازک تن زودشکن بلورین را از دستهای خویش جدا نکردی…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه یازدهم
بانوی بالا منزلت ما!
به یاری اراده و ایمانی همچون کوه
خوب‌ترین روزهای زندگی
- فراسوی جملگی صخره‌های صعب تحمل سوز
بر فراز قله‌های رفیع شادمانی -
در انتظارت باد!
به خاطر چندمین سالگرد تولدت
از سوی این کوهنورد قدیمی
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دهم
عزیز من!
دیروز به دلیلی چه بسا برحق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای دادن اجاره ی خانه، با مهرمندی آغاز سخن کردی، ناگهان دلم دریچه ای گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که دیدم، ما، رنجیدگی‌های حاصل از روزگار را ، چون موج‌های غران بی تاب، چه خوب از سر می‌گذرانیم و باز بالا می‌پریم و بالاتر، و فریاد می‌کشیم:
الا ای موج ذیگر! بیا بیتاب بگذر! …
راستش ، من گاهی فکر می‌کنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما، در طول بیست سال زندگی مشترک سرشار از دشواری و ناهمواری، هرگز به هیچ صورت و بهانه، آشکار و پنهان، هیچگونه قهری نداشته ایم؛ اما بعد می‌بینم که سالیان سال است این کار، جمیع دشواری‌های خود را از دست داده است و به طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده - چنان که امروز ، حتی تصور چنین حادثه ی مضحکی نیز، تا حد زیادی می‌تواند خجالت آور باشد.
من گمان می‌کنم همه ی صعوبت و سنگینی مسأله ، بستگی به پیمان‌های صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمانها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
وقتی حریمی ساختیم، به ضرورت و مدلّل ، و آن را پذیرفتیم، شکستن این حریم، بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما
مشکل‌تر از باقی گذاشتن آن است.
دیده ام زنان و مردانی را که از «لحظه‌های فورانی خشم» سخن می‌گویند و ناتوانی در برابر این لحظه ها.
من، چنین چیزی را ، در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمی‌کنم، و هرگز نخواهم کرد.
خشم! آری؛ اما آیا تو می‌پذیری که من، به هنگام خشم، ناگهان، به یکگی از زبانهایی که نمی‌دانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟
خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت می‌کند - و به همین دلیل است که من، همیشه گفته ام: ما، قهر را، در زندگی کوچک خود، به ناممکن تبدیل کرده ایم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده می‌دهد.
قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هر چه تعداد قفل‌ها بیشتر باشد و چفت و بست‌ها محکمتر، در، ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.
و راستی که چه خاصیت؟
من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم - و حتی دردمندانه - در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانی‌تر از سکوت درباره ی آن.
به یادت هست که زمانی، زنیف در مقابل استدلال‌های من و تو می‌گفت: قهر، برای من ، شکستن حرمت زندگی مشترک نیست؛ بلکه، برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بی رحمی و بی حرمتی شوهرم شکسته می‌شود یا ترک بر می‌دارد.
این حرف، قبول کنیم که در مواردی می‌تواند درست باشد.
زبان، بسیار پیش می‌آید که به یک زندگی خوب، خیانت کند و بی شمار هم کرده است.
اما آیا قهر، تاکنون توانسته ریشه‌های این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟نه… به اعتقاد من، آن کس که همسر خود را مورد تهاجم و بی حرمتی قرار می‌دهد، در لحظه‌های دردناک هجوم، انسانی ست ذلیل و ضعیف و زبون. در این حال ، آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آنچه حق است، آرام آرام، به پای میز گفت وگوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مهاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و کهنه ی بدزبانی - که مرده ریگ محیط کودکی و نوجوانی اوست.
من و تو ، می‌دانم که هرگز به آن لحظه ی غم انگیز نخواهیم رسید، که قهر، به عنوان یک راه حل، پا به کوچه ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده ی سکوت ، گوش روحمان را بیازارد…
نه… انکار نمی‌توان کردکه این واقعا سعادتی ست که ما هیچگاه، در طول تمامی سالهای زندگی مشترکمان ، نیاز به استفاده از حربه ی درماندگان را احساس نکرده ایم؛ و یا با پیمانی پایدار ، این نیاز کاذب را به نابودی کشانده ایم…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه نهم

عزیز من!
روزگاری ست که حتی جوان‌های عاشق نیز قدر مهتاب را نمی‌دانند. این ما هستیم که در چنین روزگار دشواری باید نگهبان اعتبار شفاف و پر شکوه ، کهکشان شیری، و شهاب‌های فرو ریزنده باشیم…
شاید بگویی: «در زمانه ای چنین ، چگونه می‌توان به گزمه رفتن در پرتو ماهِ پُر اندیشید؟» و شاید نگویی؛ چرا که پاسخ این پرسش را بارها و بارها از من شنیده ای و باز خواهی شنید.
«آنکه هرگز نان به اندوه نخورد
و شب را به زاری سپری نساخت
شما را ای نیروهای آسمانی
هرگز، هرگز، نخواهد شناخت»
گوته
اگر فرصتی پیش بیاید – که البته باید بیاید – و باز هم شبی مثل آن شبهای عطر آگین رودبارک که سرشار است از موسیقی ابدی و پر خروش سرداب رود ، در جاده‌های خلوت خاکی قدم بزنیم ، دست در دست هم ، دوش به دوش هم، باز هم به تو خواهم گفت: گوش کن! گوش کن بانوی من! در آن ارتفاع، کسی هست که ما را صدا می‌زند…
و تو می‌گویی: این فقط موسیقی نامیرای افلاک است…
ما هر گز کهنه نخواهیم شد.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفتم
عزیز من!
مدتی ست می‌خواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم - دوش به دوش هم -شبگردی، بی شک، بخش‌های فرسوده ی روح را نوسازی می‌کند و تن را برای تحمل دشواری ها، پر توان.
از این گذشته ، به هنگام گزمه رفتن‌های شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من! هیچ کس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم ، در خلوت، زیر نور بدر، قدم می‌زنیم. هیچ کس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت: «این کارها برازنده ی جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیز‌تر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صد بار بد‌تر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا می‌توانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام وکمال خریدم: برنج، آرد نخود چی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو،صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین (که چه عطر قدیمی دل انگیزی دارد) … می‌بینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب…دیگر می‌توانی قدری آسوده باشی، و شبی از همین شبها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما، با این که خیلی کار داریم، پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هشتم
عزیز من!
بی پروا به تو می‌گویم که دوست داشتنی خالصانه ، همیشگی، و رو به تزاید، دوست داشتنی ست بسیار دشوار - تا مرزهای ناممکن - اما من نسبت به تو، از پس این مهم دشوار، به آسانی بر آمده ام ؛ چرا که خوبی تو، خوبی خالصانه، همیشگی و رو به تزایدی ست که امر دشوار را بر من آسان کرده است و جمیع مرزهای ناممکن را فرو ریخته.
امروز که روز تولد توست، و حق است خانه را به مبارکی چنین روزی گل باران کنم، اگر تنها یک غنچه ی فروبسته ی گل سرخ به همراه این نامه کرده ام دلیلش این است که گمان می‌کنم، عصر ، بچه‌ها ، و شاید برخی از دوستان و خویشان، با گلهایشان از راه برسند. و این، البته، شرط ادب و مهمان نوازی نیست که ما، همه ی گلدانها را اشغال کرده باشیم.
گلدان ، خانه ی محبت دوستان ماست.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
آدم‌ها در جهانی زندگی می‌کنند که در آن واژه‌ها حکومت می‌کنند و نه عمل‌ها و این صلاحیت نهایی در تسلط بر زبان است. این وحشتناک است به دلیل اینکه ما پستانداران برنامه ریزی شده ای هستیم برای خوردن، خوابیدن، تولید مثل کردن، به چنگ آوردن سرزمین خود و برقراری امنیت خود و اینکه با استعداد‌ترین ها در انجام کارها، حیوان‌ترین ما، همیشه اجازه می‌دهند کسانی سوارشان شوند که خوب حرف می‌زنند در حالی که از نگه داری باغ خود، از آوردن یک خرگوش برای شام یا درست تولید مثل کردن ناتوانند. انسان‌ها در جهانی زندگی می‌کنند که ناتوان‌ها بر آن‌ها حاکم اند. این اهانتی وحشتناک به طبیعت حیوانی ماست، نوعی فساد، تناقض عمیق ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
آن هایی که می‌دانند کاری بکنند آن کار را می‌کنند، آن هایی که نمی‌دانند آموزش می‌دهند، آن هایی که نمی‌دانند آموزش بدهند به آموزش دهندگان آموزش می‌دهند،آن هایی که نمی‌دانند به آموزش دهندگان آموزش بدهند سیاست را پیشه خود قرار می‌دهند ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
نامه ششم
همراه همدل من!
در زندگی ،لحظه‌های سختی وجود دارد؛ لحظه‌های بسیار سخت و طاقت سوزی ، که عبور از درون این لحظه ها، بدون ضربه زدن به حرمت و قداست زندگی مشترک، به نظر، امری نا ممکن می‌رسد.
ما کوشیده ایم - خدا را شکر - که از قلب این لحظه ها، بارها و بار‌ها بگذریم، و چیزی را که به معنای حیات ماست و رویای ما، به مخاطره نیندازیم.
ما به دلیل بافت پیچیده ی زندگی مان، هزار بار مجبور شدیم کوچه ای تنگ و طولانی و زر ورقی را بپیماییم، بی آن که تنمان دیوار این کوچه را بشکافاند یا حتی لمس کند.
ما، در این کوچه ی بسیار آشنا، حتی بارها ، مجبور به دویدن شدیم، و چه خوب و ماهرانه دویدیم
انگار کن بر پل صراط…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه پنجم
عزیز من!
«شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیق‌تر است. غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیق‌تر است».
دیگر به یاد نمی‌آورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام ، یا در جوانی، خود، آن را در جایی نوشته ام.
اما به هر حال ، این سخنی ست که آن را بسیار دوست می‌دارم.
دیروز نزدیک غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود. من هرگز ، ضرورت اندوه را انکار نمی‌کنم؛ چرا که می‌دانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمی‌کند و الماس عاطفه را صیقل نمی‌دهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی‌پذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بد لگام.
هر قدر که به غم میدان بدهی ، میدان می‌طلبد ، و باز هم بیشتر ، و بیشتر…
هر قدر در برابرش کوتاه بیایی ، قد می‌کشد، سلطه می‌طلبد، و له می‌کند…
غم ، هرگز عقب نمی‌نشیند مگر آن که به عقب برانی اش ، نمی‌گریزد مگر آن که بگریزانی اش ، آرام نمی‌گیرد مگر آن که بی رحمانه سر کوبش کنی…
غم، هر گز از تهاجم خسته نمی‌شود.
و هر گز به صلح دوستانه رضا نمی‌دهد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده می‌شود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.
من،مثل تو، می‌دانم که در جهانی این گونه درد مند، بی دردیِ آن کس که می‌تواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه برساحل بنشیند، یک بی دردیِ دد منشانه است، و بی غیرتی ست، و بی آبرویی، و اسباب سر افکندگی انسان.
آن گونه شاد بودن ، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن تفکر است و احساس و ادراک؛ و با این همه ، گفتم که ،برای دگرگون کردن جهانی چنین افسرده و غم زده، و شفا دادن جهانی چنین درد مند، طبیب،حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید،و دقایق معدود نشاط را از سال‌های طولانی حیات بگیرد.
چشم کودکان و بیماران ، به نگاه مادران و طبیبان است.
اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینند ، نیروی بالندگی شان چندین برابر می‌شود.
به صدای خنده ی بچه‌ها گوش بسپار، و به صدای درد ناک گریستنشان ، تا بدانی که این ،سخنی چندان پریشان نیست.
عزیز من!
این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران!
من، محتاج آن لحظه‌های دلنشین لبخندم - لبخندی در قلب - علی رغم همه چیز.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه چهارم
همقدم همیشگی من!
مطمئن باش هرگز پیش نخواهد آمد که تو را دانسته بیازارم یا به خشم بیاورم.
هرگز پیش نخواهد آمد.
آنچه در چند روز گذشته تو را رنجیده خاطر و دل آزرده کرده است
مرا، بسیار بیش از تو به افسردگی کشانده است.
و مطمئن باش چنان می‌روم که بدانم - به دقت - که چه چیز‌ها این زمان تو را زخم می‌زند
تا از این پس، حتی نا دانسته نیز تو را نیازارم.
ما باید درست بشویم.
ما باید تغییر کنیم…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه سوم
بانو،بانوی بخشنده ی بی نیاز من!
این قناعت تو،دل مرا عجب می‌شکند…
این چیزی نخواستنت،و با هر چه که هست ساختنت…
این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت، و به آن سوی پرچین نگاه نکردنت…
کاش کاری می‌فرمودی دشوار و نا ممکن، که من به خاطر تو سهل و ممکنش می‌کردم…
کاش چیزی می‌خواستی مطلقا نا یاب،که من به خاطر تو آن را به دنیای یافته‌ها می‌آوردم…
کاش می‌توانستم همچون خوب‌ترین دلقکان جهان ،تو را سخت و طولانی بخندانم…
کاش می‌توانستم همچون مهربان‌ترین مادران، رد اشک را از گونه هایت بزدایم…
کاش نامه ای بودم، حتی یک بار با خوب‌ترین اخبار…
کاش بالشی بودم ، نرم، برای لحظه‌های سنگین خستگی هایت…
کاش ای کاش که اشاره ای داشتی، امری داشتی، نیازی داشتی، رویای دور و درازی داشتی…
آه که این قناعت تو ، این قناعت تو دل مرا عجب می‌شکند…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه اول:
ای عزیز!
راست می‌گویم.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست راست من است؛ و کاغذ را.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
من اینجا «من» را دیده ام -که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است،همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته، باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده…
و آن پنجره تویی ای عزیز!
آن پنجره ، آن در، آن میله ها، و جمیع صداهایی که از دور دستها می‌آیند تا لحظه ای، پروانه وش، بر بوته ی ذهن من بنشینند، تویی…
این ، می‌دانم که مدح مطلوبی نیست
اما عین حقیقت است که تو مهربان‌ترین زندانبان تاریخی.
و آنقدر که تو گرفتار زندانی خویشتنی
این زندانی، اسیر تو نیست-
که ای کاش بود
در خدمت تو، مرید تو، بنده ی تو…
و این همه در بند نوشتن نبود.
اما چه می‌توان کرد؟
تو تیماردار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن،بیرون بیاید
و این، برای خوب‌ترین و صبور‌ترین زن جهان نیز آسان نیست. می‌دانم.
اینک این نامه‌ها شاید باعث شود که در هوای تو قدمی بزنم
در حضور تو زانو بزنم
سر در برابرت فرود آورم
و بگویم: هر چه هستی همانی که می‌بایست باشی،و بیش از آنی،و بسیار بیش از آن. به لیاقت تقسیم نکردند؛ و الا سهم من،در این میان،با این قلم،و محو نوشتن بودن،سهم بسیار ناچیزی بود: شاید بهترین قلم دنیا،اما نه بهترین همسر دنیا…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
من برای ازدواج با یک زن، در پی این زنان ساده لوحی نیستم که همه اش در فکر الواطی اند و، در پشت چهره با نمکشان، مغزی به اندازه گنجشک دارند. من یک زن با وفا، یک همسر خوب، یک مادر خوب و خانه دار خوب می‌خواهم. من به دنبال یک همسر آرام، متین و مطمئن هستم که در کنارم باشد و از من پشتیبانی کند. در عوض، تو می‌توانی از من جدیت در کار، آرامش و متانت در خانه، احترام و محبتِ به موقع را انتظار داشته باشی و من تمام کوششم را در این راه به خرج خواهم داد ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
زیبایی گوهری است که هر چیزی را قابل بخشش می‌کند، حتی ابتذال را. هوشمندی به نظر نمی‌آید غرامتی باشد که طبیعت به کسانی می‌پردازد که مورد حمایتش نبوده اند، ولی در مورد شخصی که زیباست اسباب بازی زائدی است که ارزش گوهر را بیشتر بالا می‌برد. زشتی، همیشه، از پیش محکوم است و من محکوم به تحمل این سرنوشت غم انگیز بودم و علاوه بر این، رنج بیشتری می‌بردم چون ابله نبودم ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
اگر آدم خودکشی می‌کند، باید از کاری که می‌کند مطمئن باشد و آدم نمی‌تواند برای «هیچ و پوچ» آپارتمان را آتش بزند. اگر در این جهان چیزی وجود داشته باشد که ارزش زندگی کردن را داشته باشد، نبایدآن را از دست بدهم به دلیل اینکه وقتی آدم مُرد، دیگر برای افسوس خوردن خیلی دیر است. به دلیل اینکه مردن به خاطر اینکه آدم اشتباه کرده است، واقعا بسیار احمقانه است ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
بعضی آدم ها، از درک آنچه می‌بینند، از درک آنچه زندگی آن را ساخته است، ناتوانند و یک عمرطوری سخن پراکنی در مورد آدم‌ها می‌کنند که گویی درباره آدم مصنوعی حرف می‌زنند و در مورد چیزها طوری صحبت می‌کنند که گویی چیزها روحی ندارند و خلاصه می‌شوند در آنچه، به لطف الهامات ذهنی، می‌توان درباره شان گفت ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله می‌کنند «اگه همه از بالای پل بپرند پائین، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ می‌شوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می‌آید و مردم می‌گویند «هی همه دارن از روی پل می‌پرن پائین، تو چرا نمی‌پری؟» جزء از کل استیو تولتز
تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانون هاش سر در بیاری. زندگی را قضاوت نکن، فکرانتقام نباش، یادت باشه آدم‌های روزه دار زنده می‌مونن ولی آدم‌های گرسنه می‌میرن، موقعی که خیالاتت فرو می‌ریزن بخند، و از همه مهم تر، همیشه قدر لحظه لحظه ی این اقامت مضحکت رو تو این جهنم بدون جزء از کل استیو تولتز
عشق هم لذته و هم محرک و هم عامل حواس پرتی…یه چیز دیگه هم هست که تو بهش اشاره نکردی. این که اگه یه بار ببینی خرده چوب توی دست کسی که دوستش داری رفته، بلند میشی و سطح همه چوب‌های دنیا رو با یه چیز لطیف می‌پوشونی تا یه وقت دوباره چوب نره توی دستش. جزء از کل استیو تولتز
من دارم تغییر می‌کنم؟ شخصیت آدم قابل تغییر است؟ یک موجود جاودان را تصور کنید. از فکرکردن به این که ممکن است طی قرن‌ها همان گندهای همیشگی را بزند حال آدم به هم می‌خورد. مثلا تصور یک موجود ابدی که در جشن تولد 700552 سالگی اش با این که به او قبلا هشدار داده اند بشقاب داغ است باز هم به آن دست می‌زند– مطمئناً ما ظرفیت زیادی برای تغییر داریم ولی هشتاد سال فرصت زیادی نیست. باید زود همه چیز را یاد گرفت. باید ابدیت را در چند دهه جا کرد جزء از کل استیو تولتز
هیچ چیز بدتر از این نیست که که وقتی اسمت را صدا می‌زنند تنت از شنیدن نامت مور مور شود یا موقع دیدن اسمت روی کاغذ هیچ احساسی به تو دست ندهد، برای همین است که بیشتر امضاها یک خط خطی ناخوانا هستند: شورش ناخود آگاه علیه نام، تلاشی برای در هم شکستنش جزء از کل استیو تولتز
هر چند که «همه باید در نمایش خیمه شب بازی بزرگ زندگی شرکت کنند و نخی را که با آن ما را به حرکت وا می‌دارند، حس کنند» ، اما در اعتقاد به این تفکر والای فلاسفه که از دیدگاه ابدیت هیچ چیز واقعا مهم نیست و همه چیز در حال گذر است، آرامش و آسودگی وجود دارد درمان شوپنهاور اروین یالوم
#رنج به دنبال این خطا به وجود می‌آید که بسیاری از ضروریات زندگی، #تصادفی ودر نتیجه قابل اجتناب فرض می‌شوند. خیلی بهتر است که حقیقت را درک کنیم: درد و رنج #ضروری زندگی بوده و غیر قابل اجتناب و گریزناپذیرند. «هیچ چیز جز قالب ظاهری که درد و رنج خود را در آن آشکار می‌سازد، بر پایه تصادف قرار ندارد و رنج کنونی ما جایگاهی را پر می‌کند که بدون آن با برخی رنج‌های دیگر اشغال خواهد شد. اگر چنین اندیشه ای اعتقاد زندگی ما گردد، امکان دارد میزان قابل توجهی #آرامشِ خویشتن دارانه در ما ایجاد کند» درمان شوپنهاور اروین یالوم
شادی‌های نسبی از سه منبع ریشه می‌گیرند:
آنچه که فرد هست
آنچه که دارد و
آنچه که در چشم دیگران جلوه می‌کند.
او تاکید می‌کند که ما تنها بر اولی تمرکز می‌کنیم و دومی و سومی، یعنی داشته‌ها و شهرت مان را حساب نمی‌کنیم، زیرا هیچ اختیار و نظارتی بر آن دو نداریم و آنها را می‌توانند از ما بگیرند و از ما گرفته خواهد شد… در واقع «#داشتن» عاملی معکوس در خود دارد. شوپنهاور می‌گوید: «اغلب آنچه ما داریم شروع می‌کند به داشتن ما»
درمان شوپنهاور اروین یالوم
در تبادل نظر مکتوبی از وی (شوپنهاور) سوال شد که آیا ازدواج خواهد کرد؟
_قصد ندارم ازدواج کنم، زیرا تنها باعث نگرانی ام می‌شود.
و چرا این طور خواهد شد؟
_حسودی خواهم کرد، زیرا همسرم به من خیانت خواهد کرد.
چرا این اندازه اطمینان دارید؟
_زیرا لایق آن خواهم بود.
چرا اینگونه است؟
_زیرا ازدواج کرده ام!
درمان شوپنهاور اروین یالوم
می توان #زندگی را با قطعه ای پارچه گلدوزی شده مقایسه کرد که هر کس در نیمه اول عمر خود روی آن را می‌بیند، اما در نیمه دوم پشت آن را. آنچه در نیمه دوم می‌بیند آنقدرها زیبا نیست، اما بیشتر آموزنده است، زیرا او را قادر می‌سازد که ببیند چگونه نخ‌ها به یکدیگر متصل شده اند.
#آرتور_شوپنهاور
درمان شوپنهاور اروین یالوم
ما باید برای آرزوهای خود محدودیت قایل شویم، تمایلات خود را مهار کرده بر خشم خود غلبه کنیم. همواره در ذهن خود این حقیقت را در نظر بگیریم که هر کس تنها می‌تواند سهم بسیار کوچکی از چیزهایی که ارزش داشتن را دارند به دست آورد…
(#آرتور_شوپنهاور)
درمان شوپنهاور اروین یالوم
هر کسی به آنچه فاقد آن است عشق می‌ورزد، اما مکررا تاکید می‌کند که در واقع این انتخاب با نبوغ گونه ی انسان صورت گرفته است. بشر با روح گونه و نوع خود تسخیر شده است و این روح بر انسان فرمانروایی می‌کند، انسان دیگر به خود تعلق ندارد… زیرا در نهایت علایق خود را نمی‌جوید، بلکه علایق فرد سومی را جستجو می‌کند که قرار است به هستی پا گذارد درمان شوپنهاور اروین یالوم
#فلسفه ، جاده کوهستانی رفیعی است… جاده ای خلوت که هر چه بیشتر به سمت بالا صعود می‌کنیم، خلوت‌تر می‌گردد. هر کسی که این مسیر را دنبال می‌کند باید بدون #بیم و هراس هر چیزی را پشت سر رها کرده و با اطمینان خاطر راه خود را از میان برف زمستان باز کند… او به زودی جهان را زیر پای خود می‌بیند، سواحل شنی و باتلاق‌ها از دید وی ناپدید می‌شوند، نقاط ناهموار آن هموار می‌گردد، اصوات ناموزون دیگر به گوشش نمی‌رسد، و کروی بودن آن برایش نمایان می‌گردد. او همواره در هوای پاک و سرد کوهستان باقی می‌ماند و می‌تواند وقتی سرتاسر زمین در مردگی و ظلمت شب محصور است، خورشید را نظاره کند درمان شوپنهاور اروین یالوم
همگی اسیر هستی و زندگی خود هستیم که انباشته از مصیبت‌های اجتناب ناپذیر است. اگر حقیقت هستی و زندگی را از پیش می‌دانستیم آن را انتخاب نمی‌کردیم. شوپنهاور می‌گوید همه ما هم قطارانی بیمار هستیم که همواره به تحمل و عشق همسایگان خود محتاجیم درمان شوپنهاور اروین یالوم
ربکا اولین نفر بود که اظهار نظر کرد: «خیلی راضی و قانع بودن، نیازی اندک به دیگران داشتن، هرگز اشتیاق همراهی دیگران را نداشتن. فیلیپ، این تنهایی و انزواست.»
فیلیپ گفت: «بر عکس، در گذشته در آرزوی همراهی دیگران بودم چیزی را تقاضا می‌کردم که آنها واقعا نمی‌توانستند و نداشتند که به من بدهند. آن موقع بود که #تنهایی را شناختم. با آن کاملا آشنایی دارم. نیاز نداشتن به دیگران هرگز به معنای تنها بودن نیست. #خلوت_گزینی_دلخواه چیزی است که در پی آنم.»
درمان شوپنهاور اروین یالوم
فرد عاقل و خردمند، چه زن چه مرد، زندگی خود را صرف تعقیب #محبوبیت نمی‌کند. این سراب و امیدی واهی است. محبوبیت تعیین نمی‌کند چه چیزی درست یا پسندیده است، بلکه کاملا بر عکس محبوبیت نقش یکسان سازی و سقوط دهندگی بی صدا را دارد. خیلی بهتر است که در جستجوی #ارزش‌ها و #اهداف خود باشیم درمان شوپنهاور اروین یالوم
شوپنهاور می‌گوید قطعا برای زنان بسیار زیبا مانند مردان بسیار باهوش مقدر شده است که کاملا در #تنهایی و انزوا زندگی کنند. او اشاره می‌کند که دیگران به دلیل #حسرت و #خشم نسبت به افراد برتر #کور شده اند. به همین دلیل نیز، چنینی مردمی هرگز دوستان صمیمی در بین هم جنسان خود ندارند درمان شوپنهاور اروین یالوم
اغلب به زنان زیبا فقط به خاطر #ظاهرشان پاداش داده شده و محترم شمرده می‌شوند. این موضوع آنقدر تکرار می‌شود که از #رشد و توسعه در بخش‌های دیگر وجود خود #غافل می‌مانند. اعتماد به نفس و احساس موفقیت آنها سطحی بوده و به اندازه پوست بدنشان عمق دارد و وقتی زیبایی #محو می‌گردد دیگر چیزی برای ارایه ندارند. چنین زنی نه هنر جالب توجه بودن را در خود پرورش داده و نه توانایی توجه به نکات جالب دیگران را دارد درمان شوپنهاور اروین یالوم
فقط باید به زمان #حال عادت کنیم. دیروز و فردا وجود ندارد. #خاطرات گذشته و #آرزوهای آینده فقط #ناآرامی ایجاد می‌کنند. راه رسیدن به تعالی فکری و آرامش در نگاه به زمان حال قرار دارد و اینکه اجازه دهیم زمان حال بدون مزاحمت در درون رود آگاهی مان جریان یابد درمان شوپنهاور اروین یالوم
هر چه فرد #دلبستگی بیشتری داشته باشد، بار زندگی سنگین‌تر و دشوارتر خواهد شد و وقتی از این دلبستگی‌ها جدا شود، رنج بیشتری را تجربه خواهد کرد. شوپنهاور و بودا، هر دو اشاره کرده اند که فرد باید خود را از دلبستگی‌های زندگی رها سازد درمان شوپنهاور اروین یالوم
وقتی اغلب انسان‌ها در انتهای زندگی خود به گذشته می‌نگرند، در می‌یابند که در سرار عمر عاریتی و گذرا زیسته اند. آنها متعجب خواهند شد وقتی بفهمند همان چیزی که اجازه دادند بدون لذت #قدردانی سپری گردد، همان #زندگی شان بوده است. بنابراین، بشر با حیله #امیدوار بودن فریب خورده و در آغوش مرگ می‌رقصد (آرتور شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
اکثر #رنج‌های ما ناشی از این است که با تمایلات و خواسته‌ها برانگیخته می‌شویم و بعد، وقتی خواسته ای برآورده می‌شود، از #لحظه ارضای آن #لذت می‌بریم. لحظه ای که خیلی زود تبدیل به #دلزدگی و کسالت می‌شود و سپس این دلزدگی با بروز و سر برآوردن خواسته ای دیگر متوقف می‌شود. شوپنهاور فهمید چرخه خواستن مداوم، ارضای لحظه ای، دلزدگی و خواسته بعدی، #بیماری_بشر در این جهان است درمان شوپنهاور اروین یالوم
سقراط در این باره (مرگ) خیلی واضح می‌گوید: «برای خوب زندگی کردن، اول باید خوب #مردن را آموخت.» یا سنکا فیلسوف و نویسنده و دولتمرد رومی عنوان می‌کند که : «هیچ انسانی از طمع واقعی زندگی لذت نمی‌برد، مگر اینکه بخواهد و آماده باشد از آن دست بکشد.» درمان شوپنهاور اروین یالوم
کاش می‌توانستیم زندگی را پیش بینی کنیم، لحظاتی وجود دارد که که به نظر می‌رسد کودکان شبیه زندانیان بی گناهند که محکوم به مرگ نشده اند، اما محکوم به زندگی شده اند و در عین حال از معنای محکومیت خود کاملا ناآگاهند. با این وجود، هر انسانی اشتیاق دارد به کهنسالی برسد… دوره ای از زندگی که می‌توان آن را این گونه بیان کرد: «امروز بد است و هر روز بدتر خواهد شد، تا آنچه بدتر است اتفاق افتد.» درمان شوپنهاور اروین یالوم
مذهب در خود همه چیز دارد:افشاگری، پیش گویی، حمایت حکومت، بالاترین شأن و شهرت… و بیش از همه این‌ها امتیاز ارزشمندی که اجازه دارد آموزه هایش را در سنین حساس کودکی در ذهن حک کند تا تقریبا به عقایدی مادرزادی بدل شوند (آرتور شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
#عشق_والدین به یکدیگر باعث ایجاد عشق در فرزندان می‌شود……هرچه شخص بیشتر عشق بورزد، بیشتر به روشی عاشقانه به فرزندان خود و یا به هر کس دیگری پاسخ می‌دهد.
……کودکان محروم از دلبستگی عشق مادری، در ایجاد ارتباط لازم برای عشق به خود و باور اینکه دیگران دوستشان دارند و عشق به زندگی و زنده بودن ناتوان هستند. این کودکان، در بزرگسالی افرادی منزوی می‌شوند و اغلب رابطه ای خصمانه با دیگران دارند
درمان شوپنهاور اروین یالوم
شوپنهاور خودش گفته است که جانداران دو پا _اصطلاح شوپنهاور_ نیاز دارند برای گرم شدن با آتش به یکدیگر بسیار نزدیک شوند، هر چند که او در خصوص سوختگی ناشی از مجاورت زیاد با یکدیگر هشدار داده است.
شوپنهاور به #جوجه_تیغی علاقه داشت. آن‌ها برای گرم شدن به یکدیگر خیلی نزدیک می‌شوند، اما از تیغ‌های خود برای حفظ فاصله استفاده می‌کنند. او برای این جدایی و فاصله ارزش قایل بود و برای شادی و خوشبختی به هیچ چیز خارج از خودش وابستگی نداشت.
درمان شوپنهاور اروین یالوم
اگر قرار است چیزی محترم و مقدس شمرده شود، صرفا باید این هدیه بدون قیمت، یعنی #هستی باشد. زندگی کردن در ناامیدی به خاطر محدود و متناهی بودن هستی ما، یا به این خاطر که زندگی هیچ هدف والا یا طرحی ندارد، #ناسپاسی نابخردانه ای است. اما تصور خالق مطلق بی انعطاف و اختصاص دادن همه زندگی به عبادت #بی_وقفه وی نیز #بی_فایده است و مانع جاری شدن عشق خواهد شد: چرا آن همه عشق را به خیالی هدر دهیم، وقتی به نظر می‌رسد عشقی ناچیز دور تا دور این کره خاکی موج می‌زند؟ بهتر است راه حل اسپینوزا و اینشتین را دریابیم: خیلی ساده سر را به نشانه احترام خم کن، کلاه خود را برای قوانین ظریف و زیبا و راز سر به مهر طبیعت از سر بردار و آنگاه به دنبال مشغله زندگی خود برو. درمان شوپنهاور اروین یالوم
آدم نباید تصور کند که چون نقشه مردن خود را کشیده است پس باید، مثل گیاهی که پوسیده است راکد بماند و بی کار و بی عار زندگی کند. حال آنکه باید درست برعکس این رفتار کند. مهم مردن و در چه سنی مردن نیست، مهم این است که آدم به هنگام مردن در حال انجام چه کاری است ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
وقتی انسان می‌خواهد تصمیمی را عملی کند که شانس کمی وجود دارد کسی مفهوم آن را درک کند، باید چیزی را به تصادف واگذار نکند و بسیار محتاط باشد. آدم نمی‌تواند نصور کند که دیگران با چه سرعتی ممکن است سر راه اجرای تصمیمی که آن همه برایش اهمیت دارد مانع ایجاد کنند ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
بزرگ‌تر ها با مرگ رابطه جنون آمیزی دارند، آب و تاب وحشتناکی به آن می‌دهند، چنان به آن رنگ و لعاب می‌زنند که نپرس، حال آن که خود مسئله پیش پا افتاده‌ترین کار است. آن چه برای من اهمیت دارد، در واقع، خود عمل نیست بلکه چگونه انجام دادن آن است ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
در واقع، ما تربیت شده ایم چیزی را باور کنیم که وجود ندارد، زیرا موجودات زنده ای هستیم که نمی‌خواهیم رنج ببریم. بنابراین، تمام نیروهایمان را صرف این می‌کنیم که به خودمان بقبولانیم که چیزهایی وجود دارند که ارزش زحمت کشیدن را دارند و به خاطر آن هاست که زندگی مفهومی دارد ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
آدم‌ها خیال می‌کنند به دنبال ستاره‌ها می‌گردند ولی مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارشان پایان می‌یابد. از خودم می‌پرسم آیا ساده‌تر این نیست که از همان ابتدا به بچه‌ها یاد بدهند زندگی پوچ است. این امر ممکن است پاره ای از لحظه‌های دوران کودکی را نابود کند ولی، در عوض، به بزرگسالان اجازه می‌دهد زمان بسیار قابل توجهی را هدر ندهند جدا از این که آدم، دست کم، از خطر یک ضربه روحی، ضربه پارچ، در امان خواهد ماند ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
آدم برزگ ها، ظاهرا، گاه گاهی، وقت پیدا می‌کنند بنشینند و به فاجعه ای که زندگی آن‌ها به شمار می‌آید بیندیشند. آن وقت، بی آنکه بفهمند، به حال خود گریه و زاری می‌کنند و مثل مگس هایی که خود را به شیشه می‌کوبند، بی قراری می‌کنند، رنج می‌برند، تحلیل می‌روند، افرده می‌شوند و از خودشان در مورد دنده چرخی که در آن گیر کرده اند که آن‌ها را به جایی کشانده که آن‌ها نمی‌خواستند در آن جا باشند سوال می‌کنند. با هوش‌ترین شان از آن برای خود مکتبی درست می‌کنند: آه، پوچیِ در خورِ تحقیرِ بورژوایی! در میان شان بی شرم هایی پیدا می‌شود که در سر میز پدرانشان حضور پیدا می‌کنند و از خود می‌پرسند: «رویاهای جوانی ما چه شده است؟» این سوال را با قیافه ای سرخورده و از خود راضی از خود می‌کنند و خود پاسخ می‌دهند: «به باد رفتند و زندگی آدم‌ها یک زندگی سگی است». من از این روشن بینی دروغین بزرگ سالی متنفرم. واقعیت این است که آن‌ها مثل بچه کوچولوهایی اند که درک نمی‌کند چه به سرشان آمده و ادای آدم‌های مهم و با دل و جرئت را در می‌آورند حال آنکه دل شان می‌خواهد گریه کنند. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
گربه گفت:<اسمم را فراموش کرده ام. یکی داشتم، می‌دانم داشتم، اما از یک جایی به بعد دیگر #لازمش نداشتم. بنابراین از ذهنم پاک شد. >
مرد سرش را خاراند:<می دانم #فراموش کردن چیزهایی که دیگر آن‌ها را لازم نداری کار ساده ای است……>
کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
…… «به قول آریستوفان در ضیافت افلاطون، در دنیای افسانه ای باستان آدم‌ها سه نوع بودند…»
«در روزگار باستان آدم‌ها فقط مذکر یا مؤنث نبودند، بلکه یکی از این سه نوع بودند:مذکر/مذکر، مذکر/مؤنث، یا مؤنث/مؤنث. به عبارت دیگر هر فرد از دو نفر دیگر ساخته شده بود. همه از این وضع راضی بودند و هرگز زیاد به آن فکر نمی‌کردند. اما بعد خدا یک چاقو برداشت و هر کس را به دو قسمت کرد، درست از وسط. بنابراین از آن پس دنیا فقط به مذکر و مؤنث تقسیم شد، در نتیجه مردم عمرشان را صرف این می‌کنند که این طرف و آن طرف بروند و دنبال #نیمه_گمشده شان بگردند.»
کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
وقتی نفس می‌کشد، به نحوی مرا یاد بارانی می‌اندازد که به ملایمت روی پهنه گسترده دریا می‌بارد. من مسافر تنهای دریا هستم بر عرشه ایستاده، و او دریاست. آسمان پتویی خاکستری است، در افق با دریای خاکستری در هم آمیخته. قایل شدن تفاوت بین دریا و آسمان دشوار است. بین مسافر دریا و دریا. بین واقعیت و کارهای دل کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
قلبت مثل #رودخانه بزرگی است که بعد از بارش بارانی طولانی، بر کرانه هایش سر ریز شده. تمام تابلو‌های راهنما که زمانی روی زمین بوده اند دیگر نیستند. گرفتار سیل شده و با آن هجوم آب رفته اند. و هنوز باران بر سطح رودخانه می‌کوبد. هر بار چنین سیلی در اخبار می‌بینی، به خودت می‌گویی:خودش است. این #قلب من است کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
و تو حقیقتا باید از آن توفان خشن ماوراءالطبیعی و نمادین بگذری. مهم نیست چه قدر ماوراءالطبیعی یا نمادین باشد. در مورد آن یک اشتباه نکن:این توفان مثل هزاران تیغ تیز گوشت را می‌برد. آدم‌ها آنجا دچار خونریزی می‌شوند، و تو هم دچار خونریزی می‌شوی. خون گرم و سرخ. آن خون را روی دست هایت می‌بینی، خون خودت و خون دیگران.
و وقتی توفان تمام شد، یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمین نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت. معنی این توفان همین است.
کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
گاهی #سرنوشت مثل #توفان شن کوچکی است که همه چیز را #تغییر_جهت می‌دهد. تو تغییر جهت می‌دهی، اما توفان شن تعقیبت می‌کند. دوباره بر می‌گردی اما توفان خودش را با تو مطابقت می‌دهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار می‌کنی، مثل رقصی شوم با مرگ، درست قبل از سپیده دم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که از دور دست بیاید، چیزی که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشد. این توفان #تویی. چیزی درون توست. پس تنها کاری که از تو بر می‌آید #تسلیم به آن است، بستن چشم هایت و گرفتن گوش هایت، تا شن‌ها درون آن‌ها نرود، و راه رفتن در میان آن، قدم به قدم. آنجا نه خورشید است، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط شن سفید نرم چون استخوان‌های آسیا شده ی چرخ زنان برخاسته از آسمان. این آن نوع توفان شنی است که تو به تجسمش نیاز داری کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
انسان‌ها که مشتاق اند به آرزوهای خود برسند، باید در چارچوب نیازهایشان خود را محدود سازند. در جهانی که در آن آرزوهای دور و دراز لگام زده شده باشند، تشکیلات اجتماعی تازه ای که از مبارزه‌های طبقاتی پاک شده باشد و سرکوبی‌ها و سلسله مراتب زیان مند اجتماعی در آن وجود نداشته باشد، می‌تواند به وجود آید ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
خاخام‌ها اطلاعات زیادی درباره ی خشونت دارند چون برای ایزدی کار میکنند که به خشم مشهور است. مشکل اینجاست که یهودیان به جهنم باور ندارند، بنابراین آن وحشت کده ای که کاتولیک‌ها در آستین دارند به راحتی در دسترسشان نیست. نمی‌توانی رو کنی به یک پسر بچه یهودی و بگویی اون آتیش رو میبینی ؟ میری اون تو. باید برایش قصه هایی از انتقام بگویی و امیدوار باشی نکته را می‌گیرد جزء از کل استیو تولتز
مشکلات مردم با اولویت هایشان ارتباط دارد، اولویت هایی که باید جا عوض می‌کردند و بنابراین به نظرم رسید علت پنهان تمام مشکلات با دید ارتباط دارد، با بخش هایی از دنیا که مردم به درونشان راه می‌دهند و بخش هایی که نادیده رها می‌کنند جزء از کل استیو تولتز
مردم تقریبا هیچ وقت بالا را نگاه نمی‌کنند. چرایش را کی می‌داند؟ شاید زمین را به دنبال پیش نمایشی از برنامه‌های آینده تماشا می‌کنند. باید هم نگاه کنند. فکرمی کنم هر که می‌گوید برای آینده برنامه دارد و یک چشمش به خاک نیست، کوته نظر است جزء از کل استیو تولتز
می توانی به ضمیر ناخوآگاه مثل یک بشکه بزرگ نگاه کنی. در حالت عادی درش باز است و تصاویر و صداها و تجربه‌ها و امواج منفی و احساسات در طول ساعات بیداری داخلش می‌ریزند، ولی اگر ماه‌ها و حتی سال‌ها اصلا ساعات بیداری در کار نباشند و در بشکه هم مهر و موم شده باشد امکان دارد ذهن بی قرار مشتاق فعالیت به اعماق بشکه دست پیدا کند و به ته ناخودآگاه برسد و چیزهایی را که نسل‌های قبل جا گذاشته اند لایروبی کند و به سطح بیاورد. این یک تصویر یونگی است و… جزء از کل استیو تولتز
من در جستجو هستم. می‌دانم نیاز به جست و جو دارم، باید خود رابجویم. من چندان چیزی نیستم، باد به گلو نمی‌اندازم. ولی هر چه هست، می‌دانم که هستم و برای خودم یک زندگی دارم…زندگی ناچیزی دارم…زندگی همچو طولانی نیست. تنها یک بار هم هست…من حق دارم…من وظیفه دارم که آن را به هدر ندهم، سر سری از آن نگذرم. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
پس شما زناشویی را چه طور در نظر می‌آورید؟
من آن را یک مشارکت هوشیارانه در منافع و لذت می‌دانم. زندگی بوستانی است که زن و شوهر به اشتراک از آن بهره برداری می‌کنند؛ با هم کار می‌کنند و انگورش را می‌چینند. اما مجبور نیستند که شرابش را دوتایی بخورند. خوش محضری و لطف دو جانبه آن‌ها را بر آن می‌دارد که خوشه لذتی به هم بدهند یا از هم بخواهند، و هر کدام بی سر و صدا می‌گذارد که دیگری خوشه هایی هم از جای دیگری بچیند.
جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
چیزی که نمی‌فهمیدم این بود که مردم تفکر نمی‌کنن، تکرار می‌کنن. تحلیل نمی‌کنن، نشخوار می‌کنن. هضم نمی‌کنن، کپی می‌کنن. اونوقت‌ها یه ذره می‌فهمیدم که برخلاف حرف بقیه، انتخاب بین امکانات در دسترس فرق داره با اینکه خودت برای خودت تفکر کنی. تنها راه درست فکر کردن برای خودت اینه که امکانات جدید خلق کنی، امکان هایی که وجود خارجی ندارن. جزء از کل استیو تولتز
«مردم من رو درک نمی‌کنن جسپر، اشکالی هم نداره، ولی بعضی وقتا اعصاب خرد کنه چون فکر می‌کنن من رو می‌فهمن. ولی تمام چیزی که میبینن صورت ظاهریه که من توی جمع ازش استفاده می‌کنم و واقعیت اینه که من نقاب مارتین دین رو طی تمام این سال‌ها خیلی کم تغییر داده ام. یه دستکاری اینجا، یه دستکاری اونجا، اون هم فقط برای همراهی با زمونه، ولی درواقع با روز اولش مو نمی‌زنه. مردم می‌گن شخصیت هر آدمی تغییرناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی می‌مونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانه وار درحال تکامله و به شکل غیرقابل کنترلی ماهیتش تغییر می‌کنه. ببین چی بهت می‌گم، راسخ‌ترین آدمی که می‌شناسی به احتمال قوی با تو کاملا بیگانه است و همین طور ازش بال و شاخه و چشم سوم رشد می‌کنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره بشینی و تمام این جوانه زدن‌ها بغل گوشت اتفاق بیفته و روحت هم خبردار نشه. هرکسی که ادعا می‌کنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره واقعی رو نمی‌فهمه.» جزء از کل استیو تولتز
تو نمی‌تونی بفهمی قهرمان چیه جسپر. تو توی زمانه ای بزرگ شدی که این کلمه بی ارزش شده، از هر معنایی تهی شده. ما داریم به سرعت تبدیل به اولین ملتی می‌شیم که جمعیتش متشکل از قهرمانانی که هیچ کاری نمی‌کنن جز تجلیل از هم. البته که ما همیشه از ورزشکارای درجه یک مرد و زن قهرمان ساخته ایم -اگه برای به عنوان یه دونده ی استقامت کارت برای وطنت خوب باشه، هم قهرمان محسوب می‌شی هم سریع- ولی حالا تنها کاری که باید بکنی اینه که در زمان نامناسب در یه جای نامناسب باشی، مثل اون بدبختی که میره زیر بهمن. لغت نامه بهش می‌گه: جان به در برده، ولی استرالیا اصرار داره بهش بگه قهرمان، چون اصلا لغتنامه چی می‌فهمه؟ حالا هرکسی از هرجور نبرد مسلحانه ای برگرده اسمش قهرمانه. دوران گذشته باید دست کم یه کار شجاعانه موقع جنگ می‌کردی تا بهت بگن قهرمان ولی الان فقط باید اون اطراف آفتابی بشی. این روزا اگه جنگی در کار باشه قرمانی گری یعنی «شرکت». جزء از کل استیو تولتز
"گوش کن جسپر. غرور اولین چیزیه که تو زندگی باید از شرش خلاص بشی. غرور برای اینه که حس خوبی به خودت داشته باشی. مثل این می‌مونه که کت تن یه هویج پلاسیده کنی و ببریش تیاتر و وانمود کنی آدم مهمیه. اولین قدم آزاد کردن خود، رهایی از احترام به خوده. می‌فهمم چرا برای بعضی‌ها مفیده. اگه کسی همه چیزش رو از دست بده هنوز می‌تونه غرورش رو داشته باشه. برای همینه که به فقرا اسطوره ی شریف بودن اعطا شده، چون قفسه‌ها لخت بودن. به حرفم گوش می‌دی؟ این مهمه جسپر. دلم نمی‌خواد خودت رو درگیر شرافت، غرور یا احترام به خود کنی. تمام این‌ها یه مشت وسیله هستن برای اینکه بهت کمک کنن سر خودت رو برنزه کنی. /ص25 جزء از کل استیو تولتز
پدر فیلسوفم نمی‌توانست کاری به سادگی کوتاه کردن مو را هم بدون تفکر درباره معنایش انجام دهد. می‌گفت: «مو، سمبل مردانگی و سرزندگی، هرچند خیلی از آدمای شل و ول موهای بلندی دارند و خیلی از آدم‌های پرطراوت کچلن. اصلا برای چه کوتاهش می‌کنیم؟ مگه چه هیزم‌تری به ما فروخته؟» و با قیچی هایی سریع و بی ملاحظه موها را به پرواز درمی آورد. بابا موهای خودش هم می‌زد، اغلب بدون آیینه. «قرار نیست جایزه بگیرن، فقط باید کوتاه شن.» ما پدر و پسری بودیم با موهایی نامرتب و مجنون؛ تجسم یکی از ایده‌های پدرم ک بعدها معنای حقیقی اش را فهمیدم: رهایی در اینست که شبیه دیوانه‌ها باشی. /ص15 جزء از کل استیو تولتز
حتی در همان عالم بچگی هم می‌فهمیدم خیلی مضحک است مردی گنده ادای بچه شش ساله درآورد تا خودش را از دنیا پنهان کند، ولی سال‌ها بعد متوجه شدم خودم هم دارم همین کار را می‌کنم، فقط با این فرق که خودم را عوض پدر جا می‌زدم و با صدای بم می‌گفتم: «پسرم خونه نیست. چی کارش دارین؟» پدرم به نشانه رضایت سر تکان می‌داد. بیشتر از هرچیز، موافق پنهان شدن بود. /ص14 جزء از کل استیو تولتز
گذشته توموری بدخیم و لاعلاج است که تا زمان حال خود را می‌گسترد. /ص20
وقتی این همه تلاش می‌کنی یک نفر را فراموش کنی، خود این تلاش تبدیل به خاطره می‌شود. بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطر می‌ماند/ص22
ترسناک‌ترین تبهکار، تنها کسی که جسدی را در خاک پنهان کرده و به انتظار رشدش نشسته بود.
هر کسی که می‌گوید زندگی است که آدم را تبدیل به هیولا می‌کند، باید به طبیعت خام بچه‌ها یک نگاهی بیندازد، یک مشت توله سگ که هنوز سهمشان را از شکست و پشیمانی و نکبت و خیانت نگرفته اند ولی باز هم مثل سگهای درنده رفتار می‌کنند. /ص24
مردم تفکر نمی‌کنن،تکرار می‌کنن. تحلیل نمی‌کنن،نشخوار می‌کنن. /ص28
جزء از کل استیو تولتز
چیزی بیش از یاد ، بیش از عکس ، بیش از نامه‌های عاشقانه ، بیش از تمام نخستین‌ها عشق را زنده نگه می‌دارد:
جاری کردن عشق: سیلانِ دائمی آن. در گذشته‌ها به دنبال آن لحظه‌های ناب گشتن ، آشکارا به معنای آن است که
آن لحظه‌ها ، اینک ، وجود ندارد.
آتشی که خاکستر شده ، عزیز من ، آتش نیست _ حتی اگر داغ داغ باشد.
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
جامِ بلور ، تنها یک بار می‌شکند. می‌توان شکسته اش را _ تکه هایش را _ نگه داشت. اما شکسته‌های جام _ آن
تکه‌های تیزِ برنده _ دیگر جام نیست.
احتیاط باید کرد. همه چیز کهنه می‌شود ، و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز. بهانه‌ها جای حس عاشقانه را خوب می‌گیرند.
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
و همیشه خاطرات عاشقانه ،از نخستین روز ، نخستین ساعت ، نخستین لحظه ، نخستین نگاه و نخستین کلمات آغاز می‌شود. همانگونه که سیاست ، از نخستین زندان ، نخستین شلاق ، و نخستین دشنام‌های یک بازپرس.
خداوند خدا ، پیش از آنکه انسان را بیافریند ، عشق را آفرید. چرا که م یدانست انسان ، بدونِ عشق ، درد روح را ادراک نخواهد کرد ، و بدونِ درد روح ، بخشی از خداوند خدا را در خویشتنِ خویش نخواهد داشت.
جرمم فقط خواستن بود ، و به این جرم ، بد می‌کشند. اما آنکه کشته می‌شود ، سرافکنده کشته نمی‌شود
عادت ، رد تفکر ، آغازِ بلاهت است و ابتدای ددی زیستن. انسان ، هرچه دارد ، محصول تمامی هستی خویش را به اندیشه ، دیوانه ات م یکند. به چیزی ایمان بیاور ، و مومن بمان! دیگر نیندیش تا شک نکنی. فقط بنده ی آن ایمان باش. بنده ی آنچه که با قلبت قبول کرده یی. همین
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
به نظر می‌آید که هیچ کس متوجه این حقیقت نیست که اگر هستی پوچ است، دیگر در عرصه آن به نحو درخشانی کسب موفقیت کردن از شکست خوردن در آن ارزش بیشتری ندارد. فقط این طور راحت‌تر است. ولی نباید فراموش کرد که روشن بینی موفقیت را ناگوار می‌کند حال آنکه در پیش پا افتادگی و حقارت همیشه این احتمال وجود دارد که وضعیت تغییر کند. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری