تا اولین دلمه را پیچیدم و گذاشتم توی دیگ، دو وَر ِ ذهنم کشمکش را شروع کردند.
"خیلی احمقی."
"چرا؟ کجای این که دو نفر علاقههای مشترک داشته باشند اشکال دارد؟"
"هیچ اشکالی ندارد، ولی…"
"حالا چون یکی زنست و یکی مرد نباید با هم حرف بزنند؟"
"فقط حرف بزنند؟"
"البته که فقط حرف بزنند."
—
"تنها کسیست که حرفم را میفهمد."
—-
"بس که تنهایی با خودم حرف زدم دیوانه شدم."
—-
"بس که هر کاری را به خاطر دیگران کردم خسته شدم."
—-
"این هم جوابم. بچهام فکر میکند غرغرو و ایرادگیرم. شوهرم حاضر نیست یک کلمه با هم حرف بزنیم. مادر و خواهرم فقط مسخرهام میکنند و نینا که مثلا با هم دوستیم فقط بلدست کار بکشد. مثل همین الان. مثل همین الان که باید برای آدمهایی که هیچ حوصلهشان را ندارم غذا درست کنم."
"حوصلهی هیچکدام را نداری؟"
—-
"چرا داری دلمه درست میکنی؟"
—–
"برای کی داری درست میکنی؟"
—-
"خیلی احمقی."