قیافه ام در دیدارها اخمو بود. حس می‌کردم خیلی بیمار است و به خاطر این از دستش ناراحت بودم. احساس می‌کردم به نحوی به من خیانت می‌کند، فکر می‌کردم پشت پا به مسئولیت هایش می‌زند و خود را از انجام وظایش کنار می‌کشد. به فکرم نمی‌رسید که ممکن است بمیرد. قبلا می‌ترسیدم بمیرد؛ اما حالا آنقدر دلگیر بودم که احتمال مردنش را از یاد برده بودم.