lilamah

۱۵۰۸ نقل قول
از ۴۱ رمان و ۲۹ نویسنده
اگر امیدی وجود داشت، باید در طبقه کارگر جست‌وجو می‌شد؛ زیرا فقط آن‌جا، در میان خیل عظیم توده‌هایی که مورد بی‌توجهی قرار گرفته بودند و هشتاد و پنج درصد جمعیت اوشنیا را تشکیل می‌دادند، امکان داشت نیرویی برای نابودی حزب ظهور کند. حزب نمی‌توانست از درون متلاشی شود. اگر دشمنی هم داشت، دشمنانش راهی برای گردآمدن و یا حتی شناخت یکدیگر نداشتند. حتی اگر انجمن افسانه‌ای موسوم به «برادری» وجود داشت که امکانش بود، احتمال کمی داشت که اعضای آن بتوانند در گروه‌هایی بیش از دو یا سه نفر دور هم جمع شوند. شورش و عصیان فقط در نگاه، آهنگ کلام و یا حداکثر زمزمه یک کلمه خلاصه می‌شد؛ اما اگر کارگران به نحوی از میزان توانایی خود آگاه می‌شدند، نیازی به تبانی و توطئه‌چینی نداشتند. فقط کافی بود به پا خیزند و همان‌‌گونه که اسب‌ها با لرزش بدن، مگس‌ها را می‌پرانند، تکانی به خود بدهند. اگر آن‌ها تصمیم می‌گرفتند، همین فردا صبح تمام حزب متلاشی می‌شد. بدون شک دیر یا زود آن‌ها به جایی می‌رسیدند که این کار را بکنند؛ ولی هنوز… 1984 جورج اورول
به طور مثال، در اظهار نظر وزارت فراوانی تخمین زده بودند که میزان تولید پوتین برای یک فصل بالغ بر صد و چهل و پنج میلیون جفت خواهد شد. تولید واقعی، شصت و دو میلیون جفت خواهد بود؛ ولی وینستون در بازنویسی، تخمین وزارت فراوانی را به پنجاه و هفت میلیون تبدیل کرد تا طبق معمول بتوانند ادعا کنند میزان تولید از سهمیه در نظر گرفته شده بالاتر بوده است. به هر حال، هیچکدام از ارقام شصت و دو میلیون، پنجاه و هفت میلیون و یا صد و چهل و پنج میلیون به حقیقت نزدیک نبود؛ بلکه به احتمال زیاد هیچ پوتینی تولید نشده بود و به احتمال قوی‌تر هیچ‌کس از میزان تولید کفش اطلاع نداشت، در اصل برای کسی اهمیت هم نداشت. تنها چیزی که همه می‌دانستند این بود که در هر فصل بر روی کاغذ تعداد سرسام‌آوری کفش تولید می‌شد، درحالی‌که شاید نیمی از جمعیت اوشنیا پابرهنه بودند. 1984 جورج اورول
یک سکه بیست‌وپنج سنتی از جیبش درآورد. روی آن هم با حروف بسیار ریز همان شعارها نوشته بود و در روی دیگر سکه، تصویر برادر بزرگ حک شده بود. حتی چشم‌های تصویر روی سکه هم، آدم را دنبال می‌کرد. روی سکه‌ها، روی مُهرها، روی جلد کتاب‌ها، پرچم‌ها، پوسترها و کاغذ روی پاکت سیگار، همه‌جا. همیشه چشم‌ها تو را زیر نظر دارند و صدایشان در گوش می‌پیچد. خواب یا بیدار، در حال کار یا خوردن، داخل خانه یا بیرون، در حمام یا تختخواب؛ راه گریزی نبود. هیچ‌چیز جز چند سانتیمتر مکعب فضای درون مغزت مال خودت نبود. 1984 جورج اورول
مدتی نشست و به طرز احمقانه‌ای به کاغذ خیره شد. صفحه سخنگو، موزیک نظامی پخش می‌کرد. عجیب بود که نه تنها توانایی بیان افکارش را نداشت؛ بلکه به کلی چیزهایی را که قصد گفتنش را داشت، فراموش کرده بود. هفته‌ها بود که خودش را برای این لحظه آماده کرده بود و در تمام این مدت به فکرش هم نرسیده بود که ممکن است به جز شهامت به چیز دیگری هم نیاز داشته باشد. عمل نوشتن، کار ساده‌ای بود. فقط باید گفت‌وگوی پایان‌ناپذیر و بی‌امان درونش را که سال‌ها در مغزش جریان داشت، به روی کاغذ می‌آورد؛ ولی حالا حتی گفت‌وگوی درونی‌اش هم قطع شده بود. 1984 جورج اورول
هیچ راهی وجود نداشت که بفهمی در فلان لحظه خاص آیا زیر نظر قرار داشته‌ای یا نه. همچنین هرگز نمی‌توانستی سر در بیاوری که پلیس افکار، چندبار و از چه طریقی، به تفتیش عقاید تو پرداخته است. حتی اگر می‌گفتند همه مردم را تمام‌وقت کنترل می‌کنند، چندان دور از ذهن نبود؛ یعنی آن‌ها در هر زمان که اراده می‌کردند، می‌توانستند همه رفتار و کردارت را زیر نظر بگیرند. مردم از روی عادتی که تبدیل به غریزه شده بود، همواره باید با این تصور زندگی می‌کردند که هر حرفی می‌زنند شنیده می‌شود و هر حرکتی که انجام می‌دهند -به جز در تاریکی- زیر نظر است. 1984 جورج اورول
اورول نیز همانند هاکسلی و زامیاتین، به طور ضمنی مطرح می‌کند که شکل جدید صنعتی‌شدن جوامع که در آن، انسان ماشینی تولید می‌کند که مانند انسان‌ها عمل می‌کند و انسان‌هایی تربیت می‌کند که مانند ماشین عمل می‌کنند، به دورانی منجر خواهد شد که طی آن انسان از ویژگی‌های انسانی‌اش تهی می‌شود و به از خودبیگانگی کامل می‌رسد. دورانی که در آن انسان‌ها به شی‌ء تبدیل می‌شوند و به صورت ضمیمه‌های فرآیند تولید و مصرف درمی‌آیند. 1984 جورج اورول
با دستکاری ماهرانه ذهن، فرد دیگر چیزی برخلاف آن‌چه که فکر می‌کند، نمی‌گوید؛ بلکه به متضاد آن چیزی که حقیقت است، فکر می‌کند. بنابراین، برای مثال، اگر او استقلال و انسجام فکری خود را به طور کلی از دست داده باشد و در ضمن خودش را متعلق به محل یا گروه خاصی بداند، پس دو به علاوه دو می‌شود پنج، یا «بردگی، آزادی است.» و از آن‌جا که دیگر به تفاوت بین حقیقت و غیرحقیقت آگاه نیست، احساس آزادی می‌کند. 1984 جورج اورول
«دوگانه‌باوری» به این معناست که فرد به طور هم‌زمان، در یک مورد خاص، دو عقیده متضاد داشته باشد و هر دو را نیز بپذیرد. این فرآیند باید آگاهانه باشد، در غیر این صورت نمی‌تواند با دقت کافی انجام شود. اما در عین حال، باید ناآگاهانه باشد وگرنه احساس خطا، احساس گناه به همراه می‌آورد. 1984 جورج اورول
یکی از تحولات شاخص و مخرب جامعه ما این است که انسان روزبه‌روز بیشتر تبدیل به ابزاری برای تغییر شکل دادن واقعیت می‌شود و سعی دارد آن را به چیزی مناسب خواست خود تبدیل کند، حقیقت چیزی است که توده‌ها در مورد آن اتفاق نظر داشته باشند؛ اورول به شعار «چگونه ممکن است میلیون‌ها نفر اشتباه کنند» جمله «چگونه ممکن است حق با اقلیتی یک‌نفره باشد» را اضافه می‌کند و به روشنی نشان می‌دهد در نظامی که توجه به مفهوم حقیقت همچون یک حکم عینی مرتبط با واقعیت، منسوخ شده است، کسی که در اقلیت قرار می‌گیرد باید بپذیرد که دیوانه است. 1984 جورج اورول
نویسنده آمریکایی، آلن هارینگتون که در کتابش، زندگی در کریستال پالاس تصویری دقیق و گیرا از زندگی در یک موسسه بزرگ آمریکایی ارائه می‌دهد، برای مفهوم معاصر حقیقت، اصطلاحی عالی وضع کرده است: «حقیقت متغیر». اگر موسسه بزرگی که من در آن کار می‌کنم، ادعا کند که محصولاتش نسبت به تمام رقبایش برتری دارد، موجه بودن این ادعا چیزی نیست که قابل رسیدگی باشد. موضوع مهم این است که تا وقتی من برای این موسسه خاص کار می‌کنم، این ادعا برای «من» حقیقت دارد و من از تحقیق در مورد اعتبار این حقیقت، خودداری می‌کنم. 1984 جورج اورول
آیا ممکن است طبیعت انسان به گونه‌ای تغییر کند که آرزوهایش برای آزادی، شرافت، کمال و عشق را فراموش کند؟ یعنی ممکن است روزی فرا رسد که او انسان بودن خویش را از یاد ببرد؟ و یا طبیعت انسانی از چنان پویایی‌ای برخوردار است که به این بی‌حرمتی‎‌های آشکار نسبت به نیازهای اساسی بشر واکنش نشان می‌دهد و تلاش می‌کند این جامعه غیرانسانی را به جامعه‌ای انسانی تبدیل کند؟ 1984 جورج اورول
وقتی ما وارد عمل می‌شویم، وقتی برای انجام‌دادن هیچ کار دیگری نداریم! خیلی مشکل است که همزمان، بر نگرانی‌هایت تمرکز کنی و هم کاری را که مشغولش هستی انجام دهی. همه‌ی این‌ها به همان اراده‌ی اول بستگی دارد. یک بار که خودت را بجنبانی، حرکت و ادامه‌دادن خیلی راحت خواهد بود. طولانی‌بودن مسیر و ترس‌ها به محض سرعت‌گرفتن، محو خواهد شد. اما تو باید سوئیچ را برداری، استارت بزنی و دنده را عوض کنی. البته ماشین خودش شروع به حرکت نمی‌کند و صبورانه منتظرت می‌ماند تا تو در مسیر قرارش دهی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
بیشتر ما از والدینمان انتظار داریم که همیشه طبق یک روش مشخص رفتار کنند، یا نیازهای ما را پیش‌بینی کنند و دقیقا بدانند چه در دل ما می‌گذرد، حتی شده از طریق جادوجنبل؛ اما پدر و مادر تو مانند خودت، موجودات کاملی نیستند و مجموعه‌ای از احساسات و افکار پیچیده هستند. پس طبیعی است که آنها هم حواسشان پرت باشد و بعد از یک روز بد، با تو بخندند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
دائماً به خودمان رشوه می‌دهیم. ما انواع و اقسام بهانه را در دسترس داریم که به خودمان بگوییم:
«نمی‌توانیم.»
نمی‌توانم، نمی‌توانم، نمی‌توانم؛ اما بدان که تو می‌توانی. این‌ها همه بهانه است. تو همه اقدامات مهم را به خودت وعده و وعید می‌دهی و با فهرست بلندبالایی از دلایل، از انجام آنها طفره می‌روی و تنها چیزی که پس از آن نصیبت می‌شود این است که تبدیل به یک آدم چرندگو می‌شوی.
خودت را به فنا نده جان بیشاپ
یک روز می‌میری. نفس‌کشیدنت قطع می‌شود، ساکت و خاموش می‌شوی و دست از زندگی می‌کشی. تو از این جسم فیزیکی خارج خواهی شد. چه فردا، چه بیست‌سال دیگر، مرگ به سراغت خواهد آمد.
همه ما فناپذیریم، هیچ راه فراری از آن نیست. ممکن است با این حرف‌ها ناراحت شوی یا مقابل خبر مرگ حتمی مقاومت کنی، اما اگر به دنبال حقیقت باشی، این تنها حقیقتی است که هیچ جای بحثی ندارد. تو خواهی مرد.
خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی ما احساس خوبی نداریم زندگی هم به همان اندازه بد خواهد بود. درست است، زندگی بر اساس احساسمان پیش می‌رود. زندگی هیچوقت یک حالت کامل و بدون نقص ندارد و چه حدسی می‌زنی؟ وقتی منتظر آن هستی تا زندگی‌ات بهبود بیابد و به شکل معجزه‌آسایی بهتر شود اصلا بهتر نمی‌شود. هیچ‌کدام از این جمله‌های قشنگ، زندگی‌ات را آسان و راحت نمی‌کند. شاید برای مدتی زندگی‌ات را سخت‌تر هم بکنند! به همین سادگی هم نمی‌توانی آنها را در خود نهادینه کنی. تو باید طبق آنها عمل کنی.
این خیلی ساده است که برای بهبود دنیای درونت، باید در دنیای بیرون وارد عمل شوی. پس کمتر فکر و خیال کن و بیشتر به زندگی دل بده.
خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آن چیزی که تو را کفری کرده و به احساساتت گند زده، ممکن است حتی در خیالات مادرت، دوستانت و اعضای خانواده‌ات هم نگنجد. آنها شاید در قبال اتفاق‌هایی که بر تو می‌گذرد، کاملا بی‌خبر باشند. به جای آنکه انتظار چیزی را بکشی یا وقتی آن اتفاق مورد نظر رخ نمی‌دهد دچار احساسات مزخرف شوی، آن انتظارها را دور بریز. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما اغلب انتظار داریم دیگران با ما همان‌طور رفتار کنند که ما با آنها رفتار می‌کنیم. اگر لطفی به آنها می‌کنیم، انتظار داریم آنها هم همان لطف را در حق ما داشته باشند. این‌ها تبدیل به نوعی «بدهی» می‌شوند. وقتی ما دوستمان را ماساژ می‌دهیم، انتظار داریم که او هم مستقیم یا غیرمستقیم آن را جبران کند. این انتظارها هم به لحاظ پیچیدگی و هم ارزش و اهمیت در روابط صمیمانه و رمانتیک به سرعت رشد می‌کنند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
زندگی می‌تواند گاهی این‌گونه باشد. در برخی مواقع تو باید بدانی که بازی عوض شده است (که گاهی هم ناراحت‌کننده است). باید با این تغییرات همراه شوی. با واقعیت زندگی‌ات کنار بیا.
بیدار شو، تو در آب غوطه‌وری. از دست‌وپازدن بی‌فایده دست بکش و به سمت ساحل شنا کن لعنتی!
خودت را به فنا نده جان بیشاپ
انتظارات کار دیگری را هم انجام می‌دهند؛ وارد زندگی واقعی ما، مسائل و درگیری‌های ما می‌شوند که نیازمند توجه هستند. آنها شبیه سراب هستند و ما را از قدرت واقعی خودمان دور می‌کنند و بر توانایی‌مان در اقدامات قاطع و مصمم سایه می‌اندازند. به طور خلاصه، نهایتا تو به این نتیجه می‌رسی که روی انتظارهایت کار کنی و زندگی‌ات را جوری برنامه‌ریزی کنی که آنها را برآورده کنی به جای اینکه وارد عمل شوی چون به طور موثرتر و مثبت‌تری تأثیرگذار خواهد بود. این «منحرف‌شدن» تمام قدرتی را که باید صرف پیشرفت و بهبود زندگی و رسیدن به اهدافت می‌کردی، از بین می‌برد تا جایی که دیگر قدرتی برایت باقی نمی‌ماند تا به نتیجه برسی و کل زمانت هدر می‌رود. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
می‌توانی علاقه به انجام کاری را هزاران بار در خود احساس کنی. ممکن است در تمام تلاش‌هایت برای رسیدن به آن مفتضحانه شکست بخوری، ولی در تلاش هزار و یکم پیروز و موفق خواهی شد. حقیقت این است، نمی‌توانی انتهایش را حدس بزنی. تو هرگز تمام حقایق را نمی‌دانی. به عنوان یک انسان، ما فقط سمت ناچیزی از ذهنمان را می‌شناسیم، چه برسد به دنیا، اقیانوس‌ها، فضا یا فناوری. اگر کسی به تو گفت جواب همه‌چیز را می‌داند، حقیقت این است که او هم مثل تو فی‌البداهه چیزی می‌گوید؛ درست مثل هر شخص دیگری. جواب‌ها رو می‌دونی؟ بسه دیگه، خالی نبند! خودت را به فنا نده جان بیشاپ
مطمئنا اصلا آزاردهنده نیست که در حالت روحی و فکری خیلی خوبی باشی، اما اگر بخواهی منتظر بمانی تا حالت روبه‌راه شود، هرگز از جایت بلند نمی‌شوی. بی‌اغراق، هزاران نفر را در دوران کاری‌ام ملاقات کرده‌ام که همگی کل زندگی خود را منتظر رسیدن یک احساس یا فکر متفاوت بوده‌اند و همچنین در انتظار تلنگر الهام یا انگیزه‌ای. البته آنها دوستان دمدمی‌مزاجی هستند که نمی‌توانی هر زمان که نیازشان داری، حسابی رویشان باز کنی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
تا حالا با خودت فکر کرده‌ای چرا مثبت‌گرایی را به عنوان پاسخی به زندگی‌ات در نظر گزفته‌ای؟ آیا تا حالا توجه کرده‌ای وقتی ظاهرا با افراد منفی‌باف روبه‌رو می‌شوی یا در موقعیت‌های منفی احاطه می‌شوی و می‌خواهی تحت تاثیر قرار نگیری، چه حالی به تو دست می‌دهد؟ درست است؛ اهمیتی ندارد چه اندازه در تلاشی که از این افکار دوری کنی، حتی گاهی چنگال افکار منفی قدیمی در تو چنگ می‌زنند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
خیلی از ما اجازه می‌دهیم که حال درونی‌مان بر رفتارهایمان تاثیر بگذارد، اما افرادی با عملکرد بالا خیلی بادقت هستند، چون یاد گرفته‌اند چطور این احساسات را تجربه کنند؛ در حالی که از میل و رغبت عمل بر اساس آنها طفره می‌روند. این‌طور نیست که آنها هیچوقت به خودشان تردید راه ندهند یا هرگز میلی برای پشت‌گوش‌انداختن یا نادیده‌گرفتن موقعیتی نداشته باشند. این‌طور نیست که آنها همیشه احساس کنند کاری را که باید انجام دهند دوست دارند. آنها بی‌چون‌وچرا تمرکز و به جلو حرکت می‌کنند. آنها در هر شرایطی مرد عمل هستند. خیلی خوب می‌شد اگر می‌توانستیم تصمیم بگیریم که هرگز افکار منفی را به خود راه ندهیم، اما وقتی به خودت می‌آیی، تازه می‌بینی که در واقعیت این‌گونه نیست. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
شاید در اداره مشغول به کار نباشی، اما وقتی با چیزی که در مقابلش مقاومت می‌کردی روبه‌رو می‌شوی، با آن احساس ترس هم آشنا می‌شوی. دوست داری هر کاری انجام دهی غیر از آن کاری که در دست داری. آن فهرست کارهای اجباری به سرعت تبدیل به فهرستی از کارهایی می‌شود که نمی‌خواهی انجامشان دهی. حتی اگر ازدواج کرده و یا با کسی در رابطه باشی، ممکن است آن احساسات ناخوشایند را شناخته باشی. وقتی افکارت درباره‌ی موقعیتی که در آن حضور داری، بیشتر از هر چیز دیگری حاد و فرساینده می‌شود. وقتی از چیزی که انتظار داشتی در رابطه داشته باشی و حالا نداری، پریشان‌خاطر می‌شوی، درگیر «بایدها/نبایدها» ، «توانستن/نتوانستن‌ها» و «حق با چه کسی‌ست» ، می‌شوی و با خودت فکر می‌کنی چرا اصلا هنوز در این رابطه دست‌وپا می‌زنی. حقیقت این است که همه‌ی ما زمانی این کارها را کرده‌ایم. حتی باانگیزه‌ترین، موفق‌ترین و داناترین ما هم این افکار را در سر پرورانده است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
زندگی یک ماجراجویی‌ست. زندگی پر از فرصت‌هاست، اما این بستگی به تو دارد که از این فرصت‌ها به طور کامل به همراه بی‌اطمینانی باشکوه، نگران‌کننده و فرح‌بخششان بهره ببری. روی چیزهایی تمرکز کن که می‌توانی کنترلشان کنی و از نگرانی کارهایی که توان کنترلشان را نداری، خودت را خلاص کن؛ مثل شاخص آب‌وهوا، شاخص داو جونز یا اینکه همسایه‌ات درباره‌ی مدل مویت چه فکری می‌کند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی از جستجوی امنیت و اطمینان خاطر دست بکشی، وقتی از برخورد منطقی با هر چیزی دست برداری، حجم زیادی از استرس‌ها و فشارهایت به راحتی فروکش خواهد کرد. واقعا چیزی برای سنجیدن وجود ندارد. اگر برای چیزی که از تو خواستم، وقت بگذاری، خواهی فهمید که دلیل بیشتر نگرانی‌هایت ناشی از تلاش برای پیش‌بینی آینده بود و سپس خودداری از پذیرش اتفاق‌هایی که برخلاف تصور و خواسته‌ات رخ می‌دهند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
هیچ‌چیز مطمئن نیست. می‌توانی به تختخوابت بروی و هیچ‌وقت دیگر از خواب بیدار نشوی. می‌توانی سوار ماشینت بشوی، بی‌آنکه تضمینی برای روشن‌شدنش وجود داشته باشد. اطمینان خاطر یک توهم است، سحر و افسون! برای بعضی از شما ممکن است اندیشیدن به این موضوع وحشتناک باشد، اما واقعیت دارد. اهمیتی ندارد چقدر سخت تلاش کنیم، چون به هیچ وجه نمی‌توانیم چیزی را که زندگی برایمان تدارک دیده، پیش‌بینی کنیم. بالأخره جایی نقشه‌ها و برنامه‌های ما به دست‌انداز برخورد می‌کنند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما همیشه آرزوی زندگی بهتر از چیزی را که داریم در سر می‌پرورانیم. هر چه بیشتر تلاش کنیم که امروز آسوده و راحت باشیم، فردا ناراحت‌تر و پر دغدغه‌تر خواهیم بود. در حقیقت، هیچ مقصدی وجود ندارد. فقط جستجو، جستجو و جستجوست. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
سقراط گفت: «تمام چیزی که می‌دانم، این است که هیچ چیزی نمی‌دانم.» افراد حکیم، این جمله را به خوبی درک می‌کنند. در حقیقت، رسیدن آنها به این درک که واقعا چیزی نمی‌دانند مرهون عقلشان است.
وقتی تصورمان این است که همه چیز می‌دانیم، ناخواسته خودمان را از ناشناخته‌ها و ناچارا از تمام مرزهای جدید موفقیت دور کرده‌ایم. شخصی که پذیرفته زندگی‌اش چه اندازه غیر قابل پیش‌بینی و نامطمئن است، هیچ انتخابی جز پذیرشش ندارد.
آنها از بی‌اطمینانی و تردید نمی‌ترسند؛ همه‌اش جزئی از زندگی است. آنها در جستجوی اطمینان خاطر نیستند، چون می‌دانند واقعا وجود خارجی ندارد. آنها همچنین از جادو معجزه‌ی واقعی زندگی آگاه و آماده‌ی روبه‌رو شدن با آن هستند و از نتیجه‌ی آن نیز مطلع‌اند.
خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی دیگر نگران پول و مسائل مالی نباشیم، آرزوی رسیدن و حتی نیاز به آن فروکش می‌کند. وقتی دیگر نگران رسیدن به موفقیت نباشیم، می‌تواند از حساسیت جاه‌طلبی ما کم کند و بی‌خیالش شویم. ما در حباب توهم اطمینان خاطرمان غوطه‌ور می‌شویم. سرانجام کاری را انجام می‌دهیم که «رضایت» می‌نامیمش. ما ناچارا به اطمینان خاطر رضایت دادیم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
خیلی خوش‌شانس هستیم که دنیا مثل هزاران سال قبل ترسناک نیست (اگرچه کاملا یک منطقه‌ی امن آرمانی هم نیست). در حقیقت، به طور باورنکردنی‌ای، زندگی خیلی امن‌تر شده است. پزشکی و فناوری روزبه‌روز بهتر می‌شود؛ جرایم فجیع اگرچه در خروجی‌های جدیدمان شایع شده است، ولی در حقیقت در زندگی روزمره‌‌ی شهروندان کشورهای غربی به ندرت دیده می‌شود. یقینا هنوز بیماری‌های مرگ‌بار و تهدید فعالیت‌های خشونت‌آمیز یا فاجعه‌بار وجود دارد، اما خیلی خوشحالم که بگویم شانس تو برای ابتلا به ویروس زامبی یا ورود به سرزمین رؤیایی هالیوود همراه دوروتی و سگش، توتو، خیلی خیلی کم است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما قبل از اینکه مردم را بشناسیم، آنها را ورانداز می‌کنیم و در کسری از ثانیه درباره‌ی شخصیتشان قضاوت می‌کنیم. ما کالاها و برندهایی را خریداری می‌کنیم که صدها جایگزین مشابه دارند. ما مکمل‌ها و ویتامین‌های مختلفی را برای جلوگیری از بیماری مصرف می‌کنیم، در حالی که هنوز به آن دچار نشده‌ایم. ماه‌ها و گاهی سال‌ها با کسی ارتباط برقرار می‌کنیم تا از آینده‌ای که می‌خواهیم با او بسازیم، مطمئن شویم و تا جایی ادامه می‌دهیم که اطمینان یابیم شرایط همان‌طوری پیش می‌رود که خودمان می‌خواهیم. به من اطمینان خاطر بده، اطمینان، اطمینان! خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما به دنبال اطمینان هستیم و از تردید و بی‌اطمینانی دوری می‌کنیم. می‌خواهیم بدانیم چه در انتظار ماست، کجا می‌خواهیم برویم و چه می‌خواهیم بپوشیم. می‌خواهیم آماده باشیم. ایمن باشیم. این خیلی فراتر از یک فکر و خیال است، بیشتر شبیه اعتیاد است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
در این زندگی، تو مجبور به انجام کارهایی هستی که دوست نداری؛ افرادی را می‌بینی که خوشت نمی‌آید و در مکان‌هایی حضور پیدا می‌کنی که علاقه‌ای نداری. مردم همان‌قدر که راحت و سریع وارد زندگی‌ات می‌شوند، همان‌طور هم ترکت می‌کنند. تو پول زیادی از دست خواهی داد، چیزهای زیادی خراب خواهند شد و سگت هم خواهد مرد. اما تو از همه‌ی این‌ها گذر خواهی کرد؛ چه خوب چه بد، دقیقا همانند کاری که در گذشته کرده‌ای. تو همانند قهرمانی که هستی آنجا خواهی ایستاد و مقاومت خواهی کرد، چون همه‌ی آنها فقط صحنه‌ای گذرا از فیلم داستان زندگی‌ات هستند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ظرفیت‌ها و فرصت‌های بکر و دست‌نخورده‌ای وجود دارد که در آینده منتظرت هستند؛ چه اتفاق مهمی از زندگی باشند و چه، شبی پر از خنده با بهترین دوستانت. آینده قطعا چیزهای خیلی خوبی برایت در گنجینه پنهان کرده است. البته باید بدانی که همه آنها خوش و خرم نیستند، دردسرها و رنج‌هایی هم در انتظارت نشسته‌اند؛ ناامیدی‌ها، شکست‌ها، جنگ‌ها و ترس‌ها… خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آیا الآن می‌توانی باور کنی که وقتی در امتحان ریاضی دبیرستان نمره‌ی بد می‌گرفتی، چقدر ناراحت می‌شدی؟ حالا حتی مشکلات خیلی بزرگ‌تر، کاملا متفاوت به نظر می‌رسند. با این همه، از تمام آنها گذشتی و نهایتا آن مشکلات به ساختن و قوی‌تر کردن کسی که در حال حاضر هستی، کمک کردند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما به دنبال بقا هستیم و وقتی کاری را انجام می‌دهیم، باعث تغییر شرایط می‌شویم و این امنیت ما را به خطر می‌اندازد. به همین دلیل ترجیح می‌دهیم در همان شرایطی که هستیم باقی بمانیم و این برای ما خیلی آسان‌تر است. حالا آن شرایط هر چقدر بد و منفی باشد، ولی ما همچنان زنده هستیم و شرایطمان ثابت باقی خواهد ماند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
اگر در تلاشی که کاری را به پایان برسانی، شاید با خودت فکر می‌کنی که تنبل یا ناتوانی. تو هر زمان که تعلل یا مکث می‌کنی، داری همین عقیده را به اثبات می‌رسانی. تو به خودت و دیگران اثبات می‌کنی که دقیقا همان آدم هستی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
در نظر بگیر که تمام زندگی‌ات را به دنبال یک عشق بودی، کسی که زندگی‌ات را با او شریک شوی، ولی تا الآن پیدایش نگرده‌ای. (البته یادت باشد که این یک مثال است، تو می‌توانی هر دوره‌ای از زندگی‌ات را در نظر بگیری که گرفتار بودن در یک گرداب را تجربه کرده بودی). تو افرادی را ملاقات می‌کنی، ارتباط‌هایی را با آنها تجربه می‌کنی، اما هیچ‌کدامشان «برای همیشه» دوام نخواهند داشت. تو و آن «یک نفر آدم» هرگز ارتباطی را عینیت نبخشیدید. این قصه‌ها عاقبت، نقطه پایانی دارند؛ اغلب هم به همان شکل همیشگی و آشنا که برای همه پیش آمده است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
این را بدان که ما عادت کرده‌ایم اتفاق‌ها و امور زندگی را در ذهنمان بزرگ‌تر از چیزی که هستند بسازیم. گفتن حقیقت، به اندازه سفر رفت و برگشت به صحرای آفریقا، مشقت‌بار جلوه می‌کند. اگر مشکل تو هم همین است، می‌توانی با تقسیم‌کردن وظیفه‌ات به بخش‌های کوچک‌تر اشتیاقی، مثل «برخاستن» ، «بیرون‌آمدن از رختخواب» و «بررسی‌کردن ایمیل‌ها» و غیره تلاشت را بکنی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
مردم جامعه ما با کله هجوم می‌آورند به سمت ثروتمندتر، باهوش‌تر، زیباتر، شادتر یا قوی‌تر بودن و ما توانایی‌مان را برای آنکه خود واقعی‌مان باشیم از دست داده‌ایم. گم کرده‌ایم که آزادانه زندگی را نفس بکشیم و مسیر و راه خودمان را انتخاب کنیم، به جای آنکه انتظارها و توقع‌های جامعه را به دوش بکشیم و برآورده کنیم. خب، همه اینها چه به دنبال دارد؟ بله! قطعا ناامیدی شدید و نرسیدن به کمال انسانی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
گاهی اوقات تشخیص ماندن در جایی که خوشحال نیستی، عزم و انگیزه لازم را برای تغییر همیشگی و واقعی فراهم می‌کند. این اتفاق باید بدون سرزنش کردن خود و بی آنکه قربانی مشکلات شخصی شوی، صورت گیرد. درست است. همان موقع که متوجه می‌شوی از لحاظ شناختی، حساب‌شده در این موقعیت قرار گرفته‌ای، می‌توانی خود را شکوفا کنی و از آن موقعیت خارج شوی! همچنین این امر، شالوده‌ای برای اهدای موهبت پذیرش، غنیمت‌شمردن اتفاقی که افتاده و شجاعت و جسارت برای مواجهه با آینده‌ای غیر قابل تصور است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آیا دوست داری با بدنی مریض زندگی کنی؟ نه. آیا مایلی به آن زندگی ادامه دهی که دائما منتظر حقوق ماهیانه باشی؟ نه. آیا دوست داری رابطه‌هایی ناپایدار و ناموفق را تحمل کنی؟ نه. بی‌میلی، عزم و تصمیم را شعله‌ور می‌کند. بی‌میلی، دسترسی به نگرشی قاطع و فوری به شرایطی را فراهم می‌کند که در آن هستی. بی‌میلی، خط قرمزی می‌کشد که دیگر میلی نداری از آن رد شوی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما اغلب خودمان را افرادی تعلل‌خواه، تنبل یا بی‌انگیزه می‌بینیم. بنابراین در واقعیت هم بی‌اشتیاق هستیم. انجام خیلی از کارها را کنار می‌گذاریم یا نادیده می‌گیریم چون به خودمان می‌گوییم اصلا نمی‌خواهیم انجامش دهیم یا از پسش بر نمی‌آییم. به جای این که این رفتار را نقطعه ضعف خود بدانیم، بهتر است حسی از همان اشتیاقی را که اکنون هیچ اثری از آن نیست، در درون خود ایجاد کنیم، جرقه‌ای از توانایی؛ البته اگر مایل هستی! چرا که تو خالق اصلی صداقت، سعه صدر و توانایی هستی. روزگاری با شور و شوق جوانی یا کنجکاوی کودکی، رسیدن به این مرحله که می‌شد به ان روح زندگی بخشید، آسان بود، اما پس از سپری‌شدن سال‌ها تا اندازه‌ای این حالت جادویی را گم کرده‌ایم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
یا تو سرنوشت را کنترل می‌کنی یا سرنوشت تو را کنترل می‌کند. زندگی برای تعلل‌ها و تعویق‌های تو متوقف نمی‌شود. حتی به خاطر پریشانی‌ها و ترس‌های تو هم مکث نمی‌کند. زندگی دقیقا در کنار تو جریان دارد. چه تو نقش فعالی داشته باشی، چه نداشته باشی، نمایش ادامه دارد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
اشتیاق حالتی است که ما می‌توانیم با زندگی مواجه شویم و شرایط را از دیدگاه دیگری ببینیم. اشتیاق با تو شروع می‌شود و با تو هم پایان می‌پذیرد. هیچ‌کس نمی‌تواند تو را مشتاق کند و تا زمانی که واقعا برای حرکت بعدی آماده و راغب نباشی، نمی‌توانی به جلو حرکت کنی. وقتی اشتیاق حرکت را به دست آوردی، می‌توانی از طریق آن، آزادی ذاتی و درونی را هم تجربه کنی؛ سپس چیزی به سرعت در رگ‌هایت به جریان می‌افتد. وقتی اشتیاقی در تو نباشد، تعللی ازلی متوقفت خواهد کرد و پس از چندی، وزنه‌ای که روی سینه‌ات قرار می‌گیرد، غرقت خواهد کرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
نمی‌توانی دیگران را مقصر شرایط زندگی‌ات بدانی. حتی مقصر دانستن خودت هم بی‌فایده است. البته با شرایط و بحران‌هایی مواجه خواهی شد که ظاهرا هیچ کنترلی بر آنها نداری، حتی ممکن است بسیار ناراحت‌کننده هم باشند؛ مثل بیماری، ناتوانی یا مرگ عزیزان… اما همیشه کاری هست که بتوانی برای تأثیر گذاشتن روی این شرایط انجام دهی و از پس آن برآیی. حتی اگر سال‌ها در شرایط بد بوده باشی و راهی برای خروج از آن پیدا نکرده باشی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
روش ساده‌ای که من مشکلات روزانه‌ام را به شکل دیگری ساختاربندی می‌کنم، از آنجایی ناشی می‌شود که به آنها به چشم فرصت می‌نگرم. این مشکلات به چیزهایی در زندگی‌ام تبدیل می‌شوند که از آنها برای آموزش و توسعه‌ی خودم بهره می‌برم. من کنجکاو می‌شوم و به جای این که طبق اشتباه همیشگی‌ام منکرشان شوم و خودم را ناامید کنم، با آنها روبه‌رو می‌شوم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
فیلسوف بزرگ، مارکوس آئورلیوس که یکی از امپراتوران روم باستان بود، گفت: وقتی زندگی روی تلخش را به تو نشان می‌دهد، این نه تنها بدشانسی تو نیست، بلکه با تحمل آن با شایستگی به سعادت خواهی رسید. البته این قانون را با گذر زمان و در آینده درک خواهی کرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
اگر گاهی درباره‌ی این که زندگی چقدر غیرمنصفانه است حرف می‌زنی، طبق همین دیدگاه هم، رفتار خواهی کرد یا همان‌طور که پزوهش‌ها نشان داده‌اند، حتی در مکان و زمانی که همه چیز برایت خوب پیش برود هم، تلاش کمتری در انجام کارهایت می‌کنی؛ چون برای خودت حکم صادر کرده‌ای که به نتیجه نخواهی رسید. دیدگاه نامنصفانه، به سرعت تبدیل به واقعیت ذهنی‌ات خواهد شد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
در زندگی روزمره واقعی، طرز حرف‌زدن ما با خود و دیگران، فورا به درک و دریافت ما نسبت به زندگی شکل و رنگ می‌دهد و این ادراک مستقیما و دقیقا در همان لحظه بر رفتار آنی ما تأثیر می‌گذارد. پی نادیده گرفتن این ادراک‌‌ها را به خودت بمال! به نظرم بهتر است با این توهم زندگی کنی که کلا هیچ درکی نداری. این‌جوری بهتر است! خودت را به فنا نده جان بیشاپ
چرا مقابل بعضی امور زندگی‌مان مقاومت می‌کنیم؟ برخی از مکالمه‌های درونی‌مان، درباره‌ی وظایفی است که نشأت‌گرفته از بعضی عقاید منفی‌ست. به گرفتاری‌های زندگی شخصی‌ات نگاه کن، بعدا متوجه منظورم می‌شوی. تو خیلی درگیر بگومگوهای درونی‌ات هستی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما گاهی از کارهای خیلی ساده اجتناب می‌کنیم، مثل تا کردن لباس‌ها و خالی‌کردن ماشین ظرف‌شویی؛ در حالی که هیچ زمانی از ما نمی‌گیرند. خیلی موضوعات ناچیز را به بهانه‌ی بی‌فایده‌بودن، نادیده می‌گیریم و سراغ سنگ‌های بزرگ‌تری می‌رویم که نشانه‌ی نزدن هستند، ولی در نهایت باز از زندگی خسته و رنجور می‌شویم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
طرز بیانی که برای تعریف و تفسیر شرایط خودت به کار می‌بری، دقیقا نشان می‌دهد که چگونه به آنها می‌نگری، تجربه‌شان کرده‌ای و چگونه در بطن آنها حضور داری. این موضوع به طرز شگفت‌آوری بر نحوه‌ی برخورد با زندگی‌ات و مواجهه‌ات با مشکلات کوچک و بزرگ تاثیرگذار است. ارتباط بین چیزی که به زبان می‌آوری و آنچه که احساس می‌کنی، صدها سال است که شناخته شده است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
اطلاعاتی که درمانگر از حال حاضر به دست می‌آورد، صحت فراوانی دارند. گرچه بیماران غالبا از روابط متقابل خود با دیگران –عشاق، دوستان، کارفرماها، آموزگاران، پدر و مادر- حرف می‌زنند و شما، -درمانگران- درباره این دیگران (و روابط متقابلشان با بیماران) فقط از دید بیماران چیزهایی می‌شنوید. چنین گزارش‌هایی از حوادث بیرونی، داده‌هایی غیرمستقیم است که اغلب مخدوش و یکسر غیر قابل اعتماد است. خیره به خورشید اروین یالوم
فرق بین دوست خوب و درمانگر چیست؟ دوست خوب (یا سلمانی و آرایشگر و مربی شخصی) می‌تواند حامی و همدل آدم باشد. دوست خوب می‌تواند محرم اسرار، مهربان و دلسوز باشد که در پریشان‌حالی به داد آدم برسد. اما یک فرق به جا می‌ماند: فقط درمانگر ممکن است بتواند شما را با زمان حاضر رویارو کند. تعامل زمان حاضر (یعنی تعبیرهایی درباره‌ی رفتار کنونی دیگران) کمتر در زندگی اجتماعی رخ می‌دهد. اگر بدهد، نشانه‌ی صمیمیت خیلی زیاد یا کشمکش در شرف وقوع است؛ مثلا «دوست ندارم این‌جوری نگاهم کنی.» یا روابط دو جانبه‌ی پدر و مادر با بچه «وقتی باهات حرف می‌زنم، رو برنگردان.» خیره به خورشید اروین یالوم
برای هر یک از ما لازم است که در مقطعی از زندگی –گاهی در جوانی و گاهی بعدها- از فناپذیری خود آگاه شویم. محرک‌های بسیاری هست: نگاهی در آینه به گونه‌های آویزان، موهای جوگندمی، شانه‌های افتاده، جشن تولدها به خصوص ده سال به ده سال، پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالگی، دیدن دوستی که سال‌ها ندیده‌اید و یکه می‌خورید که چقدر پیر شده است، دیدن عکس‌های قدیمی خودتان و آن‌هایی که سال‌ها مرده‌اند و کودکی‌تان را انباشته بودند، برخورد با عالیجناب مرگ در خواب… خیره به خورشید اروین یالوم
اگر از پشیمانی، درست استفاده کنید ابزاری است که کمک می‌کند اقداماتی در جلوگیری از انباشت آن به عمل آورید. با نگاه به پس و پیش می‌توانید پشیمانی را امتحان کنید. اگر به گذشته خیره شوید، از آن‌چه انجام نداده‌اید، پشیمان می‌شوید. اگر به آینده زل بزنید، یا امکان انباشت بیشتر پشیمانی را فراهم می‌آورید یا کمابیش خود را از آن می‌رهانید. خیره به خورشید اروین یالوم
همه ما انسان‌ها سخت نیازمند ارتباط با دیگرانیم. ما همیشه به صورت گروهی زیسته‌ایم و بین افراد، روابط قومی و مداومی ایجاد کرده‌ایم. تایید همیشه لازم بوده است؛ برای مثال: بسیاری از بررسی‌ها در روانشناسی مثبت تاکید می‌کند که روابط صمیمانه شرط لازم خوشبختی است اما مرگ، تنهایی است؛ تنهاترین حادثه زندگی… مردن نه تنها شما را از دیگران جدا می‌کند، بلکه همچنین شما را در معرض شکل دوم و حتی ترسناک‌تر تنهایی می‌گذارد؛ جدا شدن از خود جهان. خیره به خورشید اروین یالوم
سرانجام که درمی‌یابیم می‌میریم و همه موجودات ذی‌شعور نیز می‌میرند، احساس سوزان و کمابیش دلشکنی از آسیب‌پذیری و ارزشمندی هر دم و موجود به ما دست می‌دهد و از همین‌جا شفقت ژرف، زلال و بی‌نهایتی نسبت به همه موجودات زندگی در ما رشد می‌کند.
سوگیال رینپوچه: کتاب تبتی زیستن و مردن
خیره به خورشید اروین یالوم
فقط آن‌چه هستیم، واقعا اهمیت دارد. شوپنهاور می‌گوید: «با وجدان بودن، بهتر از خوشنامی است. بزرگ‌ترین هدف ما باید سلامتی و ثروت معنوی باشد که به منبع پایان‌ناپذیری از عقاید، استقلال و زندگی اخلاقی می‌انجامد. آرامش درونی از دانستن این نکته ناشی می‌شود که این اشیا و امور نیستند که مزاحم ما می‌شوند، بلکه تفسیر ما از آن‌ها است.» خیره به خورشید اروین یالوم
شهرت مثل ثروت مادی زودگذر است. شوپنهاور می‌نویسد: «نیمی از نگرانی‌ها و دلواپسی‌های ما از توجهمان نسبت به عقیده دیگران ناشی می‌شود. باید این خار را از تن خود درآوریم. لزوم حفظ ظاهر پسندیده آن‌قدر قوی است که بعضی زندانی‌ها موقع رفتن برای اجرای اعدام خود بیش از همه به لباس و حرکات و اطوار خود فکر می‌کنند. عقیده دیگران پنداری است که شاید هر دم تغییر کند. عقاید به رشته‌ای آویخته است و ما را نسبت به آن‌چه دیگران فکر می‌کنند -یا بدتر، آن‌چه به نظر می‌رسد فکر می‌کنند- به بردگی می‌کشاند. چون هرگز نخواهیم دانست که دیگران واقعا چه فکری می‌کنند.» خیره به خورشید اروین یالوم
نیچه –بزرگ‌ترین حکیم-، شایسته‌ترین توصیف را از قدرت افکار نیرومند بدست می‌دهد: «یک سخن خوب حکیمانه، از زمان خود فراتر می‌رود و ظرف چند هزاره نمی‌فرساید، هر چند که مدام مصرف شود: تناقض ادبیات چنین است، پایداری در میان تغییر، خوراکی که پیوسته ارج و قرب دارد؛ چون نمک که هرگز نمی‌گندد.» خیره به خورشید اروین یالوم
دارایی مادی، سراب است. شوپنهاور با ظرافت استدلال می‌کند که انباشت ثروت و دارای بی‌انتهاست و آدم را سیر نمی‌کند؛ هر چه بیشتر به تملک درآوریم، طمع ما بیشتر می‌شود. ثروت مثل آب دریاست: هر چه بنوشیم، تشنه‌تر می‌شویم. در نهایت ما صاحب چیزی نیستیم، آن‌ها صاحب ما هستند. خیره به خورشید اروین یالوم
اپیکور می‌گوید: اگر ما فانی هستیم و روان بر جای نمی‌ماند، بنابراین نباید ترسی از جهان پس از مرگ داشته باشیم، چراکه آن زمان نه آگاهی داریم، نه حسرت از دست رفتن زندگی و نه چیزی که سبب ترس از خدایان شود. اپیکور وجود خدایان را انکار نمی‌کرد اما مدعی بود که خدایان به زندگی انسان اعتنایی ندارند و فقط به عنوان سرمشق آرامبخش و رحمتی که باید به آن روی آوریم؛ برای ما مفیدند. خیره به خورشید اروین یالوم
بسیاری از افراد می‌گویند کمتر به مرگ خود فکر می‌کنند اما فکر ناپایداری و هراس، آن‌ها را وسوسه می‌کند. این فکر پس‌زمینه که هر چه اکنون به تجربه درمی‌آید گذراست، در زمان کوتاهی به پایان می‌رسد و همه لحظات دل‌انگیز را تباه می‌سازد. مثلا یک پیاده‌روی لذت‌بخش با دوستی را این فکر که همه چیز محکوم به نابودی است، خراب می‌کند -این دوست می‌میرد، این جنگل با پیشروی ساخت‌وساز و شهرنشینی نابود می‌شود. - اگر همه چیز به خاک بدل می‌شود، پس معنای زندگی چیست؟ خیره به خورشید اروین یالوم
اپیکور اصرار داشت که فکر ترسناک مرگ اجتناب‌ناپذیر در برخورداری ما از زندگی دخالت می‌کند و هیچ لذتی را دست‌نخورده باقی نمی‌گذارد. چون هیچ فعالیتی نمی‌تواند اشتیاق ما را برای زندگی ابدی محقق سازد، همه فعالیت‌ها از بیخ و بن بیهوده‌اند. آدم‌های بسیاری از زندگی بیزار می‌شوند؛ حتی به طرزی طعنه‌آمیز تا مرز خودکشی. بعضی‌ها در فعالیتی دیوانه‌وار و بی‌هدف غرق می‌شوند که معنایی جز اجتناب از درد ذاتی وضعیت بشر ندارد. خیره به خورشید اروین یالوم
موضع اپیکور، مکمل نهایی بذله وودی آلن است: «من از مرگ نمی‌ترسم، فقط نمی‌خواهم هر جا سر و کله‌اش پیدا می‌‌شود آن‌جا باشم.» اپیکور می‌گوید: در واقع ما آن‌جا نخواهیم بود و چون مرگ رخ بدهد، ما نخواهیم دانست و «من» هرگز با آن همزیستی نمی‌کند. چون ما مرده‌ایم، نمی‌دانیم که مرده‌ایم و در این صورت، دیگر ترس چیست؟ خیره به خورشید اروین یالوم
هر چه از زندگی، کمتر بهره برده باشید، اضطراب مرگ بیشتر است. در تجربه کامل زندگی، هر چه بیشتر ناکام مانده باشید، بیشتر از مرگ خواهید ترسید. نیچه این عقیده را با قوت تمام در دو نکته کوتاه بیان کرده است: «زندگیت را به کمال برسان و به موقع بمیر.» همان‌طور که زوربای یونانی با گفتن این حرف تاکید کرده است: «برای مرگ، چیزی جز قلعه‌ای ویران به جا مگذار.» و سارتر، خود در زندگینامه‌اش آورده: «آرام آرام به آخر کارم نزدیک می‌شدم و یقین داشتم که آخرین تپش‌های قلبم در آخرین صفحه‌های کارم ثبت می‌شود و مرگ، فقط مردی مرده را درخواهد یافت.» خیره به خورشید اروین یالوم
شعور، موهبت بزرگی است؛ گنجینه گرانبهایی مانند خود زندگی. انسان به شعور از موجودات دیگر متمایز می‌شود اما این شعور، به بهای گزافی به دست می‌آید: جراحت مرگبار. هستی ما تا ابد، تحت‌الشعاع دانستن این نکته است که می‌‌بالیم و به اوج شکوفایی می‌رسیم و روزی ناگزیر، پژمرده می‌شویم و می‌میریم. خیره به خورشید اروین یالوم
عده‌ای از آدم‌ها -که فوق‌العاده به مصونیت خود اطمینان دارند- غالبا بدون توجه به دیگران یا به ایمنی خود، قهرمانانه زندگی می‌کنند. دسته‌ای دیگر می‌کوشند جدایی دردناک مرگ را از راه پیوستن به دیگری تعالی دهد؛ یعنی با کسی که دوستش بدارند، یک هدف، یک مجمع یا یک موجود الهی. اضطراب مرگ، مادر همه مذاهب است که به روش‌های گوناگون می‌کوشند دلهره فانی بودن انسان را تعدیل کنند. پروردگار، چنان که فرهنگ‌های گوناگون، وصفش کرده‌اند، نه تنها از راه تجسم حیات جاودان، رنج فانی بودن را بر ما هموار می‌سازد، بلکه هجران هولناک را با ارائه حضور ابدی جبران می‌کند و طرح روشنی از زندگی پرمعنا به دست می‌دهد. خیره به خورشید اروین یالوم
رفته رفته با پشت سر گذاشتن نوجوانی، دغدغه مرگ جای خود را به دو وظیفه بزرگ دوره جوانی می‌دهد: دنبال کردن کار مناسب و تشکیل خانواده. سپس، سه دهه بعد، وقتی بچه‌ها از خانه رفتند و سن بازنشستگی رسید، بحران میانسالی بر سر ما آوار می‌شود و بار دیگر، اضطراب از مرگ به شدت بروز می‌کند. وقتی به اوج زندگی می‌رسیم و به کوره‌‌راه پیش رو نگاه می‌کنیم، درمی‌یابیم که این کوره‌راه دیگر صعود نمی‌کند؛ بلکه به سوی زوال و نقصان سرازیر می‌شود. از این پس، دیگر دغدغه مرگ هرگز از یاد ما نمی‌رود. خیره به خورشید اروین یالوم
اپیکور «فلسفه طبی» را به اجرا گذاشت و بر این نکته اصرار ورزید که پزشک، تن را معالجه می‌کند و فیلسوف باید جان را مداوا کند. به عقیده او، فلسفه فقط یک هدف درست داشت: کاهش بدبختی انسان و علت بدبختی چه بود؟ ترس همه جا حاضر از مرگ! او می‌گفت: تصور ترسناک مرگ ناگزیر، با لذت آدمی از زندگی در هم می‌آمیزد و هر عیشی را منغض می‌سازد. خیره به خورشید اروین یالوم
بنا به تجربه من، مهم‌ترین کاتالیزورهای تجربه، بیدارکننده حوادث اضطراری زندگی هستند:
غم از دست دادن آن که دوستش داریم.
آن بیماری که به مرگ تهدیدمان می‌کند.
قطع رابطه‌ای صمیمانه.
برخی نقاط عطف بزرگ زندگی؛ مثل جشن تولدهای بزرگ.
پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالگی و غیره.
لطمه‌های فاجعه‌بار روحی؛ مثل آتش‌سوزی، تجاوز یا غارت شدن.
رفتن بچه‌ها از خانه (آشیانه‌ی خالی)
از دست دادن شغل یا تغییر آن.
بازنشستگی.
رفتن به خانه سالمندان.
سرانجام، خواب نیرومندی که پیامی از عمق وجودتان می‌دهد، می‌تواند در خدمت تجربه برانگیزاننده باشد.
خیره به خورشید اروین یالوم
گذشته‌ها قابل تکرار نیستند. همان‌طوری که از اسمش پیداست، آن زمان گذشته است. دوران جدید ممکن نیست مثل قدیم‌ها باشد و اگر اصرار بر این کار بورزید، -مثل عده‌ای که با افسوس به آن نگاه می‌کنند،- به نظر پیر و مستعمل می‌آیید. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
یک وقتی بعدها در مترو یا کافه‌ی شهر با هم رو در رو خواهیم شد و سعی خواهیم کرد همدیگر را نشناسیم یا نگاهمان را از هم بدزدیم. سریع رویمان را برخواهیم گرداند. از خودمان شرمنده خواهیم شد که چه به سرمان آمده و چه از ما باقی مانده. هیچی. دو تا آدم غریبه از هم با گذشته‌ای مشترک و درخشان که بی‌شرمانه خود را با آن گول زده بودند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
آدم در نوزده‌سالگی با یک مرد آشنا می‌شود، از لحاظ ظاهری زیبا و از درون خالی؛ به خصوص بخش مغز. دو سال تکان‌دهنده انتظار و امید سپری می‌شوند تا این که او بالاخره لب می‌گشاید و آن‌گاه تمام جادو به پایان می‌رسد. حالا بیست و یک ساله هستی و طبیعتا با یک جعبه بسیار زیبا بسته‌بندی شده‎‌ی دیگر آشنا می‌شوی و فکر می‌کنی این بار حتما محتوای بیشتری در درون آن هست، اما این طور نیست و تلاش بعدی. به این ترتیب نوعی سرنوشت کلاسیک زنان شکل می‌گیرد: او فکر می‌کند که همیشه به تیپی از مردان نیازمند است تا بتواند اشتباه بار اول را تصحیح کند؛ اما اشتباهات بعدی، او را بیشتر به این تیپ مردان وابسته می‌کند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
انسان در زندگی واقعی چنانچه مجبور باشد، اگر بخواهد دوام بیاورد و از نفس نیفتد، دائما احساسات خود را با اوضاع اطرافش تطبیق می‌دهد، با آن‌ها محتاط رفتار می‌کند، آنچه را دوست می‌دارد در قالب صدها نقش کوچک روزمره بروز می‌دهد، آن‌ها را موزون و متعادل می‌کند، برای این که ساختار کلی از هم نپاشد. چون خود جزئی از آن است. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
اگر در همان شب وقت داشتید، امروز همه چیز بین ما طوری دیگر بود. تمام اسرار برملا می‌شدند و تمام معماها حل شده بود. بلافاصله بعد از سلام و خوشامدگویی به دوش شما کوله‌باری از مسائل خانوادگی می‌گذاشتم که هر دو با هم از سنگینی بار به زانو درمی‌آمدیم. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
دلم با شماست. می‌توانم تصور کنم به شما چه می‌گذرد. حتی جرئت نمی‌کنم به شما شب‌خوش بگویم چرا که می‌دانم حتما شب خوبی نیست. اما فردا شب می‌خواهم برای شما تکیه‌گاهی باشم. (با وجود اوضاع و مشکلات وحشتناک: خوشحالم که شما را می‌بینم!) مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
فکر می‌کنم ما باید تمامش کنیم. من خودم را به شما وابسته می‌کنم. من نمی‌توانم تمام روز منتظر دریافت پیغام از مردی باشم که وقتی می‌خواهد مرا ملاقات کند، رویش را برمی‌گرداند، که نمی‌‌خواهد با من آشنا شود و فقط از من پیغام نوشتاری می‌خواهد تا از لغات آن یک زن خیالی بیافریند، چرا که احتمالا زنانی را که در واقعیت با آنها سر و کار دارد بسیار عذاب می‌دهد. این‌طوری دیگر ادامه نمی‌دهم. این وضع رضایت‌بخش و خرسندکننده نیست. متوجه‌اید؟ مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
من عملا یکی از آن سه نفر هستم. اما متفاوت‌تر از آنچه شما تشریح کردید سه نفر نمی‌توانند با شماره کفش مشابه باشند. من متعجبم که برای شما در یک زمان هر سه آنها جذاب و جالبند. اما شما مردها این‌طوری هستید دیگر. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
خیلی وقت است برای من روشن است که شما یک زن خوشگل لعنتی هستید. «لعنت» شما می‌دانید که خوشگلید و تقریبا می‌خواهید دیگران هم بدانند که شما از خوشگلی خودتان باخبرید. شما بارها و بارها و گاهی هم در لابلای سطور، خود را این‌طور می‌نویسید. زنی که صد در صد مطمئن نباشد در این مورد بلوف نمی‌زند. حتی شما احساس توهین می‌کنید وقتی که آدم به خاطر شما که زنی چشمگیر و جالبید، بقیه خانم‌های حاضر را فورا فراموش نکند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
امی عزیز، حواستان هست که ما مطلقا چیزی از همدیگر نمی‌دانیم؟ ما موجودات خیالی و انتزاعی می‌آفرینیم. تصاویر موهوم و خیالی از هم می‌سازیم. سوال‌هایی می‌پرسیم که همه جذابیتشان به این است که جواب داده نشوند. سعی می‌کنیم کنجکاوی همدیگر را تحریک کنیم. این کنجکاوی را تشدید بدهیم، به این شکل که قاطعانه آن را ناکام کنیم. سعی می‌کنیم در لابه‌لای سطور، لغات و در آینده حتما در بین حروف جوابمان را پیدا کنیم. با همه قوا سعی داریم دیگری را درست برآورد کنیم و همزمان با اهتمام زیاد مواظبیم که چیز زیادی را در مورد خودمان لو ندهیم. اصلا چه چیزی مهم است؟ هیچ چیز. ما هنوز چیزی در مورد زندگیمان نگفتیم؛ هیچ چیزی که زندگی روزمره از آن ساخته شده، چیزی که شاید برای یکی از ما ممکن بود مهم باشد… مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
لئوی عزیز، می‌ترسم در این مورد وارد جزئیات شوم. فقط لطفا به من بگویید: که شما احتمالا (آه) ، چطور بگویم، آن مردی نبودید که با بدنی مودار و هیکلی و قدی کوتاه و یک تی‌شرت سفید کهنه و یک پلیور تقلبی بنفش اسکی بسته به کمر و در گوشه کافه یک فنجان قهوه یا چیزی مثل این می‌نوشید؟ اگر شما او بودید، فقط بگویم که سلیقه‌ها فرق می‌کند. حتما زنان زیادی هستند که این تیپ مردها برایشان جالب است و فکر می‌کنم بالاخره یک زنی هم برای زندگی‌کردن با چنین مردانی پیدا می‌شود. اما باید اعتراف کنم: متاسفم، شما ممکن نبود تیپ مورد علاقه من باشید. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
لئوی عزیز، یک مشکلی هست: وقتی شما مرا شناسایی کنید، می‌دانید من چه شکلی هستم. وقتی من شما را شناسایی کنم، می‌دانم شما چه شکلی هستم. اما شما اصلا نمی‌خواهید بدانید من چه شکلی هستم و نگرانم که از قیافه شما خوشم نیاید. آیا این پایان داستان مهیج مشترک ماست؟ یا به نوعی دیگر بپرسم: آیا به یکباره می‌خواهیم ضرورتا همدیگر را شناسایی کنیم، تا این که دیگر برای هم ننویسیم؟ این هزینه بالایی برای کنجکاوی من است. به همین دلیل ترجیح می‌دهم ناشناخته باقی بمانم و تا آخر عمرم از شما پیغام دریافت کنم. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
الگوها وجود دارند زیرا شکستن آنها دردناک است. برای تغییر الگویی که به آن عادت داریم، به توانایی تحمل رنج و شجاعت خیلی زیادی نیاز است. گاهی اوقات، به نظر می‌رسد ادامه‌ی همان روال همیشگی، آسان‌تر از رو به رو شدن با ترسی شبیه آن است که بالا بپریم در حالی که احتمال دارد دیگر روی پاهایمان فرود نیاییم. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
وقتی ما خارج گود هستیم، برایمان آسان است که باور کنیم اگر ما بودیم و کسی با ما بدرفتاری می‌کرد، بدون لحظه‌ای فکر کردن، او را ترک می‌کردیم. آسان است که بگوییم اگر کسی با ما بدرفتاری می‌کرد، دیگر نمی‌توانستیم او را دوست داشته باشیم، در حالی که ما جای آن شخصی نیستیم که آن فرد بدرفتار را دوست دارد.
وقتی اولین بار، چنین چیزی را تجربه می‌کنیم، این که از فردی که با ما بدرفتاری کرده، متنفر شویم، کار چندان آسانی نیست زیرا بیشتر وقت‌ها آنها برای ما یک موهبت هستند.
ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
تو آدم بدی نیستی، رایل. من اینو می‌دونم. تو هنوز می‌تونی از من مراقبت کنی. وقتی ناراحتی، بذار برو. منم می‌رم. ما اون موقعیت رو ترک می‌کنیم تا این که تو اون قدر آروم بشی که بتونیم راجع به اون مسئله صحبت کنیم، باشه؟ تو هیولا نیستی. تو یه انسانی و ما به عنوان انسان، نمی‌تونیم انتظار داشته باشیم همه‌ی رنجی رو که داریم، تنهایی به دوش بکشیم. گاهی اوقات، می‌تونیم اونا رو با آدمایی که دوستمون دارن، تقسیم کنیم تا زیر بار تمام اونا خرد نشیم… ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
گاهی اوقات، دختر درونم واقعا یک‌دنده می‌شود و به من می‌گوید که نباید او را می‌بخشیدم. می‌گوید که باید همان بار اول، او را ترک می‌کردم و من گاهی اوقات، حرف‌هایش را باور می‌کنم اما بعد، آن بخشی از وجودم که رایل را می‌شناسد، متوجه می‌شود که هیچ ازدواجی کامل نیست. گاهی اوقات، لحظاتی هست که هر دو طرف، پشیمان می‌شوند و من نمی‌دانم اگر همان بار اول او را ترک می‌کردم، در مورد خودم چه احساسی پیدا می‌کردم. او هرگز نباید مرا هل می‌داد اما من هم کارهایی انجام دادم که چندان افتخارآمیز نبود. اگر همان موقع، او را ترک می‌کردم، آیا پیمان ازدواجمان را نشکسته بودم؟ در سختی و آسانی، من ازدواجم را به این سادگی خراب نمی‌کنم. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
زندگی چیز عجیبیه. ما چند سال وقت داریم که زندگی کنیم. پس باید هر کاری که می‌تونیم انجام بدیم تا مطمئن بشیم از این سال‌ها نهایت استفاده رو بردیم. نباید وقتمونو برای چیزایی تلف کنیم که شاید یه روزی اتفاق بیفتن یا شایدم اصلا هیچ‌وقت اتفاق نیفتن. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
تمام آدم‌هایی را که در زندگی‌ات دیده‌ای، مجسم کن. تعدادشان خیلی زیاد است. آنها مثل موج می‌آیند و جلو و عقب می‌روند. بعضی از موج‌ها خیلی بزرگ‌ترند. چیزهایی را از عمق دریا با خودشان می‌آورند و همان‌جا در ساحل رها می‌کنند. میان ذرات ریز ماسه، آثاری به جای می‌گذارند که حتی مدت‌ها بعد از آن که موج عقب‌نشینی می‌کند، نشان می‌دهد امواج آنجا بوده‌اند. گاهی اوقات، یک موج غیرمنتظره از راه می‌رسد، آدم را بالا می‌برد و دیگر برنمی‌‌گرداند. رایل، موج غیرمنتظره‌ی من بود و من همین حالا دارم بر فراز مکانی زیبا سُر می‌خورم. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
مطمئنم که در عشق میان دو بزرگسال نسبت به عشق میان دو نوجوان، حقیقت بیشتری وجود دارد. احتمالا پختگی، احترام و احساس مسئولیت بیشتری هم وجود دارد اما صرف نظر از این که عشق در سنین مختلف، در زندگی یک انسان، ماهیت مختلفی دارد، می‌دانم که به هر حال، همان تاثیر را دارد و بار آن روی شانه ها، دل و قلب انسان در هر سنی که باشد، احساس می‌شود. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
لبخند می‌زنم. چشم‌هایش را می‌بندد اما من چشم‌هایم را باز نگه می‌دارم و به او خیره می‌شوم. چهره‌اش از آن چهره‌هایی است که آدم از نگاه کردن به آن اکراه دارد، چرا که آدم را در خود غرق می‌کند. وقتی فکرش را می‌کنم، می‌بینم می‌توانم دائم نگاهش کنم. نمی‌توانم عادی باشم و نگاهم را از او برگردانم زیرا او مال من است. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
شاید اگه چند ماه پیش بود، می‌تونستیم به همین روابط سرسری ادامه بدیم. تو می‌تونستی بری و منم به راحتی می‌تونستم برم سر زندگیم اما موضوع مال چند ماه پیش نیست. تو خیلی صبر کردی و اجزای زیادی از من، توی وجودت انباشته شده… ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
سرم را تکان می‌دهم و همان‌طور که صدایم را پایین می‌آورم، می‌گویم: «متوجه نمی‌شی، مگه نه؟» در حال حاضر، شکست خورده‌تر از آنم که بتوانم به فریاد زدن بر سر او ادامه بدهم. «رایل، من دوستت دارم. شاید اگه چند ماه پیش بود، می‌تونستیم به همین روابط سرسری ادامه بدیم. تو می‌تونستی بری و منم به راحتی می‌تونستم برم سر زندگیم اما موضوع مال چند ماه پیش نیست. تو خیلی صبر کردی و اجزای زیادی از من، توی وجودت انباشته شده…» ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
نگران بودم که رابطه با تو، به مسئولیت‌هام اضافه کنه. همه‌ی عمرم از این مسئله دوری می‌کردم. شکست بعضی از مردم توی ازدواج، باعث شده بود اصلا حاضر نباشم توی چنین روابطی نقشی داشته باشم اما امشب متوجه شدم که خیلی از آدما دارن اون کارو اشتباه انجام می‌دن. چون اتفاقی که داره بین ما می‌افته، شبیه مسئولیت نیست. احساس می‌کنم مثل یه پاداشه و من در حالی به خواب می‌رم که فکر می‌کنم چی کار کردم که سزاوار چنین پاداشی بودم. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
من هدف‌های خودم را دارم و فعلا باید نگران آنها باشم. از اعماق قلب برایشان هیجان دارم. به هرحال، واقعا در زندگی‌ام برای یک مرد وقت ندارم. هیچ وقتی ندارم، نه. این جا دختری هست که سرش شلوغ است. من دختری هستم که برای خودش کار می‌کند و سر سوزنی به مردانی که بلوز و شلوار پزشک بیمارستان پوشیده‌اند، اهمیت نمی‌دهد. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
نفس عمیقی می‌کشم که آرام شوم. بادقت می‌گویم: «رایل، واقعا درِ بیست و نه تا خونه رو زدی که بتونی به من بگی فکر من زندگیتو جهنم کرده و دلت می‌خواد اصلا به من فکر نکنی؟ داری شوخی می‌کنی؟»
لب‌هایش را به هم فشار می‌دهد و پس از آن‌که حدود پنج ثانیه فکر می‌کند، آهسته سر تکان می‌دهد. «خب… آره» ؛ اما وقتی به زبون میاد، بدتر به نظر می‌رسه.
در حالی که عصبانی‌ام، می‌خندم. «برای این که خنده داره، رایل.»
ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
«اگه خونه‌ات اون‌جاست، این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ دوست پسرت یا کس و کار دیگه‌ات این‌جا زندگی می‌کنن؟»
این جمله‌اش موجب می‌شود احساس کوچکی کنم. این نوع سر صحبت را باز کردن، خیلی دم دستی و ناشیانه است اما از ظاهر این مرد معلوم است که تبحرش در این کار، بیش از این‌هاست. برای همین، باعث می‌شود فکر کنم تبحرش را برای زنانی نگه داشته است که احساس می‌کند ارزشش را دارند.
ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
«من واقعا فکر می‌کنم این قابل احترامه، رایل. خیلی از مردم حاضر نیستن اعتراف کنن که اون‌قدر خودخواه هستن که نمی‌خوان بچه داشته باشن.»
سرش را تکان می‌دهد. «آره، من خیلی خودخواه‌تر از اونم که بتونم بچه داشته باشم و مطمئنا خیلی خودخواه‌تر از اونم که با کسی وارد رابطه بشم.»
«خب، چطوری جلوشو می‌گیری؟»
«هیچ‌وقت عشقی رو احساس نکردم. بیشتر برام مثل یه بار اضافی بوده.»
ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
وقتی رفتم به اتاق انتظار که به والدینش بگم بچه‌اشون زنده نمی‌مونه، اصلا دلم براشون نسوخت. دلم می‌خواست رنج بکشن. می‌خواستم به خاطر سهل‌انگاریشون و نگه داشتن یه تفنگ پر در جایی که دو تا بچه‌ی بی‌گناه بتونن بهش دسترسی داشته باشن، زجر بکشن. می‌خواستم بدونن که نه تنها یه بچه‌اشونو از دست دادن، بلکه کل زندگی بچه‌ای که تصادفی ماشه رو کشیده، خراب کردن. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
«وقتی خواهرم گفت چه اتفاقی افتاده، تنها چیزی که تونستم بهش فکر کنم، این بود که تونسته عکسشو بگیره یا نه. امیدوار بودم دوربین با خودش نیفتاده باشه پایین. چون می‌دونی، در این صورت، همه چیز بیهوده بوده. برای عشقت به عکاسی بمیری اما حتی نتونی آخرین عکستو که به قیمت جونت تموم شده، بگیری.» ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
قبلا بهترین روش تخلیه‌ی خشم برای من باغبانی بود. هر وقت دچار استرس می‌شدم، به حیاط خلوت می‌رفتم و هر گیاه هرزی پیدا می‌کردم، بیرون می‌کشیدم. اما از دو سال پیش که به بوستون نقل مکان کردم، حیاط خلوت و پاسیو ندارم و علف هرزی در دسترسم نیست. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
آرام آه می‌کشم، چشم‌هایم را می‌بندم و سرم را به دیوار گچی پشتم تکیه می‌دهم. به دنیا ناسزا می‌گویم که این آرامش تأمل برانگیز را از من دریغ کرد. حداقل کاری که دنیا می‌تواند در ساعت‌های پایانی امروز برایم انجام دهد، آن است که صدای پا، متعلق به یک زن باشد، نه یک مرد. اگر قرار است با کسی مصاحبت داشته باشم، ترجیح می‌دهم زن باشد. من به اندازه‌ی کافی قوی هستم و احتمالا در بیشتر موارد، می‌توانم خودم را کنترل کنم اما در حال حاضر، آن قدر راحتم که دلم نمی‌خواهد نصفه شبی، با یک مرد عجیب، روی پشت بام تنها باشم و آرامشم را از دست بدهم. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
از فکر ازدواج بیزارم. تقریبا سی‌سالمه اما هیچ علاقه‌ای به همسر داشتن ندارم. مخصوصا این که بچه نمی‌خوام. تنها چیزی که از زندگی می‌خوام، موفقیته؛ موفقیت زیاد. اما اگه اینو پیش کسی اعتراف کنم، خودخواه به نظر می‌رسم… ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
می‌گوید: «هیچ‌وقت آرزو کردی که کاش مردم روراست‌تر بودن؟»
«یعنی چطوری؟»
انگشتش را داخل شکاف دیوار گچی فرو می‌کند، با شستش آن را می‌تراشد و روی سکو می‌تکاند. «من احساس می‌کنم همه، خود جعلیشون رو نشون می‌دن. همه‌ی ما تو عمق وجودمون خراب و داغونیم. فقط، بعضیامون می‌تونیم اینو بهتر از بقیه پنهان کنیم.»
ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
«آدم بد وجود نداره. همه‌ی ما آدمایی هستیم که گاهی اوقات، کارای بد انجام می‌دیم.» فکر می‌کنم از بعضی جهات، حرفش درست باشد. هیچ‌کس به طور مطلق بد نیست و هیچ‌کس هم به طور مطلق خوب نیست. بعضی از آدم‌ها باید بیشتر سعی کنند که بدی‌هایشان را سرکوب کنند. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
یک پایم را روی لبه پشت بام گذاشته‌ام و از طبقه‌ی دوازدهم، خیابان‌های بوستون را نگاه می‌کنم. نمی‌توانم به خودکشی فکر نکنم. نه، نه در مورد خودم. زندگی‌ام را آن قدر دوست دارم که بخواهم ادامه‌اش بدهم. بیشتر در مورد دیگران فکر می‌کنم و این‌که در نهایت، چطور تصمیم می‌گیرند به زندگیشان پایان بدهند. آیا بعدا برای این تصمیمشان تأسف می‌خورند؟ حتما درست پس از آن‌که به این کار اقدام می‌کنند و یک لحظه پس از آن که کار شروع می‌شود، هنگام سقوط آزاد سریع، کمی احساس پشیمانی می‌کنند. آیا در حالی که زمین به سرعت به طرفشان می‌آید، به زمین نگاه می‌کنند و می‌گویند: «عجب گندی زدم. چه فکر مزخرفی بود؟» فکر نمی‌کنم این طور باشد… ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
مشکل آدم‌هایی مثل تو درست به علت این که خداوند موهبت خاصی به شما داده، این است که خودتان را سزاوار همه‌چیز می‌دانید. چون بهتر از بقیه هستید، خیال می‌کنید که همیشه باید اول صف باشید. نمی‌بینید عده‌ی زیادی به اندازه شما خوشبخت نیستند؛ اما واقعا برای پیداکردن جایشان در این دنیا جان می‌کنند. ترانه‌های شبانه کازوئو ایشی‌گورو
زمان می‌گذرد و وصال طعم اندوه دارد، زمان می‌گذرد و فراق رد اندوه به جا می‌گذارد، زمان می‌گذرد و شکست و موفقیت در عیار آنچه گذشته و دیگر نیست با تراز اندوه سنجیده می‌شود. تنها چیزی که به جا می‌ماند، موسیقی و ترانه‌ای است که فقط به قدر چند دقیقه، سیلاب‌های زمان و جوانی حرام‌شده را مهار می‌کند. ترانه‌های شبانه کازوئو ایشی‌گورو
اگر در خانه تنها باشم، دم به دم بی‌قرارتر می‌شوم و این فکر آزارم می‌دهد که دارم یک‌جایی برخورد مهمی را از دست می‌دهم؛ اما اگر در جای دیگری مرا به حال خود بگذارند، اغلب این احساس خوب را دارم که در آرامش به سر می‌برم. دوست دارم که با هر کتابی که دم دست باشد، توی کاناپه ناآشنایی فرو بروم. ترانه‌های شبانه کازوئو ایشی‌گورو
منظورت از این که تازه چهل‌وهفت سالت شده چیه؟ این ”تازه “چیزی است که زندگی‌ات را خراب کرده. تازه، تازه، تازه! تازه برایم بهترین کار را می‌کند! تازه چهل‌وهفت سال! طولی نمی‌کشد که شصت‌وهفت سالت بشود و” تازه“ در محافل کوفتی بگردی و سعی کنی یک سقف‌کوفتی بالای سرت داشته باشی! ترانه‌های شبانه کازوئو ایشی‌گورو
مدیرهای کافه همیشه به ما می‌گویند: فقط سازت را بزن و دهنت را ببند. این‌جوری جهانگردها متوجه نمی‌شوند ایتالیایی نیستی. لباست را بپوش، عینکت را بزن، موهایت را به پشت سر شانه کن، هیچ‌کس فرقش را نمی‌فهمد. فقط دهن وا نکن. ترانه‌های شبانه کازوئو ایشی‌گورو
مردی امریکایی زنش را ترک می‌کند. از یک‌یک شهرها که می‌گذرد، فینکس، آلبو کرک، اکلاهما، مصرع‌به‌مصرع مدام به یاد اوست؛ در جاده‌ای طولانی می‌راند، طوری‌که مادرم هرگز نمی‌توانست. مطمئنم که مادرم این‌طور فکر می‌کرد: کاش ما هم می‌توانستیم این‌جور همه‌چیز را ترک کنیم! کاش غم و غصه همین بود! ترانه‌های شبانه کازوئو ایشی‌گورو
نگاهی به همسایه‌هایتان بیندازید، اگر برحسب اتفاق یکی در ساختمان بمیرد؛ به‌طور مثال سرایدار ناگهان بمیرد. بی‌درنگ همگی از خواب خرگوشی بیدار می‌شوند، به جنب‌وجوش می‌افتند، از این و آن سوال می‌کنند، دل می‌سوزانند، خبر مرگش در دست چاپ است و نمایش سرانجام آغاز می‌شود… سقوط آلبر کامو
هر فرد برای بدست‌آوردن حق داوری درباره دیگران، می‌بایست اول خودش را مورد داوری قرار دهد. از آنجا که کار هر داوری سرانجام به توبه‌کردن می‌رسد، باید راهی معکوس در پیش گیرد تا بتواند پس از توبه‌کردن، به داوری درباره دیگران بپردازد. سقوط آلبر کامو
یکی از اطرافیانم آدم‌ها را به سه گروه تقسیم می‌کرد: آنهایی که ترجیح می‌دهند هیچ چیزی برای پنهان‌کردن در دل نداشته باشند تا مجبور به دروغ‌گفتن نشوند، آنهایی که دروغ‌گفتن را به نداشتن چیزی برای پنهان‌کردن ترجیح می‌دهند و سرانجام، کسانی که دوست دارند هم دروغ بگویند و هم رازهای درونیشان را برای خودشان نگه دارند. سقوط آلبر کامو
بله، آدم می‌تواند در این دنیا بجنگد، ادای عاشق‌شدن درآورد، به هم‌نوعش آسیب برساند، توی روزنامه‌ها لاف بزند و خودنمایی کند، خیلی ساده در حال بافتن چیزی از همسایه‌اش بدگویی کند یا بعضی کارها را ادامه دهد فقط برای این که ادامه داده باشد… سقوط آلبر کامو
ما راز دلمان را کمتر با آنهایی که از خودمان بهتر هستند در میان می‌گذاریم و بیشتر از هم‌نشینی با آنها می‌گریزیم. برعکس، خیلی‌وقت‌ها با کسانی درددل می‌کنیم که شبیه خودمان هستند و همان نقطه‌ضعف‌های ما را دارند. بنابراین نه در اصلاح خودمان می‌کوشیم و نه می‌خواهیم آدم بهتری بشویم؛ چون در این صورت باید به ناتوانیمان اعتراف‌کنیم. ما فقط دلمان می‌خواهد دیگران دل به حالمان بسوزانند و در راهی که در پیش گرفته‌ایم، تشویقمان کنند. به‌طورخلاصه دوست داریم همزمان، هم مقصر نباشیم و نه چندان بافضیلت. نه توان آسیب‌رساندن را داشته‌باشیم و نه نیروی نیکی‌کردن را. سقوط آلبر کامو
ثروت، شما را از میان جمعیت انبوه توی مترو رها می‌سازد تا ببرد در خودرومجللی سوارتان کند، ببردتان در باغ‌هایی محافظت‌شده یا در واگن‌های تخت‌خواب‌دار قطار یا اتاقک‌های شکوهمند کشتی‌ای مسافربری از شما نگهداری کند. البته داشتن ثروت، هنوز دلیل بر تبرئه‌شدن نیست، بلکه مهلتی است برای به تعویق‌انداختن حکم محکومیت که بدست‌آوردنش همواره ارزشمند است. سقوط آلبر کامو
مردانی که به راستی از حسادت رنج می‌برند، هیچ‌کاری برایشان فوری‌تر و حیاتی‌تر از عشق‌ورزیدن به زنی که گمان می‌کنند آنها را ترک‌کرده نیست. البته می‌خواهند بار دیگر مطمئن شوند گنجینه ارزشمندشان همچنان به خودشان تعلق دارد. به گونه‌‌ای می‌خواهند آن را در تصاحب خود داشته باشند. اما این واقعیت هم وجود دارد که بی‌درنگ پس از آن کمتر احساس حسادت می‌کنند. سقوط آلبر کامو
اگر آدمی را برای تلاش‌هایی که به خرج داده تا هوشمند یا سخاوتمند شود اندکی تحسین کنید، باعث خوشحالی‌اش می‌شوید؛ اما برعکس، اگر از سخاوتمندی ذاتی‌اش تعریف کنید، شکوفا می‌شود. همچنین به طرز معکوس اگر به جنایتکاری بگویید جرمی که مرتکب شده، ناشی از سرشت و شخصیتش نیست بلکه به علت شرایط ناگواری بوده که در آن قرارگرفته، به شدت از شما سپاسگزار خواهد شد. هنگامی هم که در دادگاه از او دفاع می‌کنید، موقعیت را برای گریه‌کردن مناسب می‌بیند. سقوط آلبر کامو
هرگز به دوستانتان زمانی که از شما می‌خواهند با آنها روراست و صمیمی باشید، اعتماد نکنید. آنها فقط امیدوارند در حسن‌نظری که درمورد خودشان دارند، تاییدشان کنید و علاوه بر این به آنها اطمینان بدهید می‌توانند به قولی که داده‌اید تا با آنها روراست و صمیمی باشید، حساب کنند. سقوط آلبر کامو
اگر دوستی از شما خواست با او روراست و صمیمی باشید، در چنین موقعیتی تردیدی به دل راه ندهید، قول بدهید که راستگو باشید اما به بهترین شکلی که ممکن است دروغ تحویلشان بدهید. به این ترتیب هم به علاقه‌ی فراوانشان پاسخ می‌دهید و هم محبتشان را به شیوه‌ای دوگانه به آنها ثابت می‌کنید! سقوط آلبر کامو
شرافتمند یا باهوش‌بودن مادرزادی درخور تمجید نیست؛ همچنین مسئولیت کسی‌ که سرشت جنایتکاری دارد از کسی که برحسب تصادف مرتکب جنایتی شده، کمتر نیست. اما این حقه‌بازها در پی بخشیده‌شدن هستند؛ یعنی نداشتن هیچ‌گونه مسئولیتی بی‌آنکه شرمنده باشند. بنابراین توجیه‌هایی از طبیعت و عذر و بهانه‌هایی از موقعیت‌ها را حتی اگر با هم متضاد باشند، پیش می‌کشند. مهم برایشان این است که بی‌گناه شناخته شوند، فضیلت‌های مادرزادیشان مورد تردید قرارنگیرد و خطایشان که از بداقبالی تصادفی ناشی شده، زودگذر و بی‌اهمیت تلقی پشود. سقوط آلبر کامو
مردم، شتاب‌زده درباره‌‌تان داوری می‌کنند تا خودشان مورد داوری قرارنگیرند. طبیعی‌ترین فکری که در چنین موردهایی به ذهن آدم می‌رسد، فکری ساده‌دلانه که انگار از ژرفای وجود به سراغش می‌آید، مسئله‌ی بی‌گناه‌بودنش است. از این دیدگاه مانند آن فرانسوی بی‌نوا و ساده‌دلی هستیم که در بوخنوالد، یعنی اردوگاه مرگ‌نازی‌ها، پافشاری می‌کرد درخواست‌نامه‌ای تسلیم منشی آنجا که خودش هم جزو زندانی‌ها بود بکند تا نامش را در دفتر تازه‌واردها به اردوگاه ثبت‌کنند. درخواست‌نامه؟ منشی و رفقایش به او می‌خندیدند: ”فایده‌ای ندارد رفیق! اینجا کسی هیچ‌درخواستی نمی‌تواندبکند. “فرانسوی ساده‌دل هم می‌گفت:” آخر می‌دانید، مورد من کاملا استثنائی است، من بی‌گناهم! “ سقوط آلبر کامو
آدم‌ها با دلیل‌هایتان، با درستی گفتارتان و وخیم‌بودن درد و رنج‌هایتان متقاعد نمی‌شوند، مگر هنگامی که بمیرید. تا زمانی که زنده هستید، به شما بدگمانند. فقط این حق را دارید که مورد تردید و سوء‌ظنشان قرار بگیرید. آنوقت اگر فقط این اطمینان خاطر وجود می‌داشت که بتوانید از تماشای این نمایش لذت ببرید، به زحمتش می‌ارزید که به آنها، آن‌چه را نمی‌خواهند باور کنند، ثابت و با این کار حیرت‌زده‌شان کنید. سقوط آلبر کامو
شما می‌میرید و آشنایان، از موقعیت استفاده می‌کنند تا برای این اقدامتان انگیزه‌هایی ابلهانه یا پیش پا افتاده بتراشند. کسانی که جانشان را فدا می‌کنند، باید میان از یادها رفتن، مسخره‌شدن یا مورد سوء‌استفاده قرارگرفتن یکی‌اش را انتخاب کنند؛ اما این که به انگیزه‌ی واقعی مردم پی‌ببرند، هرگز. سقوط آلبر کامو
خیلی‌ها بر این باورند که که با مردن، عزیزانشان را تنبیه می‌کنند، ولی در اشتباهند؛ چون آزادیشان را به آنها برمی‌گردانند! پس همان بهتر که شاهد این امر نباشند. البته بدون درنظرگرفتن اظهارنظرهای ناخوشایندی که دیگران نسبت به این کار آدم می‌کنند؛ حرف‌هایی از قبیل: ”خود را کشت چون نتوانست تحمل کند…“ سقوط آلبر کامو
شما خودتان را می‌کشید و برایتان اهمیت ندارد باورتان کنند یا نه؛ چون دیگر زنده نیستید که شاهد تعجب یا پشیمانی اطرافیان که زودگذر هم هست باشید و نیز نمی‌توانید در مراسم تشییع و خاک‌سپاریتان که همه آرزو دارند به چشم خود ببینند، شرکت کنید. برای این که آدم دیگر مورد بدگمانی نباشد، خیلی ساده باید بمیرد. سقوط آلبر کامو
در مورد من، به هر حال آن راهبه‌ی پرتغالی نبودم که نامه‌های پرسوزوگدازی برای افسری فرانسوی که او را فریفته بود می‌نوشت. البته آدم خشک و بی‌احساسی هم نبودم، اگرچه باید این‌گونه می‌بودم. برعکس، فردی دل‌نازک بودم که با کوچکترین احساس تأثری، اشکم جاری می‌شد… سقوط آلبر کامو
روزی به راننده‌ای که از من تشکر کرد چون کمکش کرده بودم، جواب‌دادم: هیچ‌کس این کار نمی‌کرد! البته منظورم این بود که هر کسی می‌توانست این کار را بکند. اما این اشتباه لفظی مانند بار سنگینی روی دلم ماند. از نظر شکسته‌نفسی به‌راستی رودست نداشتم… سقوط آلبر کامو
حقیقت این است که هر آدمی، -همان‌طور که می‌دانید- در این خواب‌وخیال است که هفت‌تیرکش و دزد سرگردنه‌ای گردن‌کلفت باشد و فقط با خشونت به جامعه حکم براند. چه اهمیتی دارد؟ مگر این‌طور نیست که آدم با سرشکسته‌کردن روحش به هدفش برسد و بر دنیایی حکم‌روایی کند؟ پس از چنین کاری، به راستی دشوار است آدم خود را دوستدار عدالت و پشتیبان برگزیده‌ی بیوه‌زنان و بچه‌های یتیم بداند… سقوط آلبر کامو
من از آن تافته‌های جدابافته نبودم که هر توهینی را ببخشم، ولی سرانجام آنها را از یاد می‌بردم. آن کس که گمان می‌کرد از او متنفرم، وقتی می‌دید لبخندزنان و با رویی گشاده به او سلام می‌کنم، غرق در شگفتی می‌شد و نمی‌توانست باور کند. در این حال، بر حسب خلق‌وخوی خودش، بزرگواری و اعتلای روحم را تحسین یا بی‌غیرتی‌ام را تحقیر می‌کرد، بی آن که فکر کند انگیزه‌ی من ساده‌تر از این‌ها بود؛ من همه چیز حتی نام او را از یاد برده بودم. سقوط آلبر کامو
شما که با این جمله آشنایی دارید؟: ”آدم جواب پدرش را نمی‌دهد! “ از نظری این جمله عجیب و غیرعادی است. آدم در این دنیا به چه کسی جز آن که دوستش دارد جواب می‌دهد؟ از طرف دیگر حرفی است متقاعدکننده. باید به هر حال یک نفر باشد که حرف آخر را بزند. در غیر اینصورت، هر کسی می‌تواند با هر استدلالی مخالفت کند، آخر سر هم به جایی نخواهد رسید. برعکس، اقتدار همه چیز را حل و فصل می‌کند. سقوط آلبر کامو
با مردی آشنا بودم که بیست سال از عمرش برای زنی خنگ هدر داد. همه چیزش را فدای او کرد؛ دوستانش، کارش، حتی نواخت منظم زندگی‌اش را و یک شب هم به من اعتراف کرد هرگز آن زن را دوست نداشته. فقط از تنها بودن کسل می‌شده، مانند بسیاری از آدم‌ها. بنابراین زندگی پر دردسر و فاجعه‌باری برای خودش درست کرده بود. توضیحی که بیشتر آدم‌ها درمورد این‌گونه کارها و رفتارهایشان می‌دهند، این است که به هر حال باید رویدادهایی در زندگی وجود داشته باشد تا زندگی به صورت یکنواخت و کسل‌کننده درنیاید، ولو پایبندی و اسارت بدون عشق؛ حتی جنگ یا مرگ باشد. بنابراین زنده باد به خاک‌سپاری‌ها… سقوط آلبر کامو
آیا تا به حال برایتان پیش آمده که ناگهان به همدلی، به کمک و به دوستی احتیاج پیدا کرده باشید؟ من یاد گرفته‌ام به ابراز همدلی دیگران بسنده کنم؛ این‌گونه همدلی را خیلی آسان‌تر می‌توان به دست آورد و هیچ تعهد یا مسئولیتی ایجاد نمی‌کند. سقوط آلبر کامو
می‌دانید چرا نسبت به کسانی که از دنیا رفته‌اند، منصف‌تر و بخشنده‌تر می‌شویم؟ دلیلش خیلی روشن است: چون نسبت به آنها دیگر دینی نداریم! ما را آزاد می‌گذارند، می‌توانیم از وقتمان هرطور که می‌خواهیم، استفاده کنیم. به طور خلاصه در یک مجلس مهمانی یا هم‌نشینی با یاری مهربان، به تحسین از فرد درگذشته بپردازیم اما اگر مجبور به انجام چنین کاری شویم، فقط از راه مراجعه به حافظه انجام خواهد گرفت و حافظه هم در این‌گونه موارد، ضعیف است. سقوط آلبر کامو
به دست آوردن دوستی چندان ساده نیست. کسب آن، زمان زیادی لازم دارد و دشوار هم هست؛ اما وقتی به دست آمد، دیگر امکان از دست دادنش وجود ندارد، باید با آن مواجه شد. به ویژه باورتان نشود که دوستانتان وظیفه‌دارند هر شب به شما تلفن کنند تا بدانند به راستی آن شب قصد خودکشی ندارید یا ساده‌تر از این هم‌نشین و هم‌صحبتی نمی‌خواهید یا تصمیم نگرفته‌اید از خانه بیرون بروید. اما نه! اگر آنها تلفن کنند خیالتان آسوده، شبی خواهدبود که می‌دانید تنها نیستید یا به شما خوش می‌گذرد و زندگی بر وفق مرادتان است. سقوط آلبر کامو
راه درستی را در پیش گرفته بودم و همین هم برای آرامش وجدانم کافی بود. احساس حقانیت، خشنودی به‌خاطر حق به جانب بودن، شادی برای خود احترام قائل بودن، انگیزه‌های قدرتمندی هستند که ما را سرپا نگه می‌دارند یا به پیشرفتمان کمک می‌کنند. سقوط آلبر کامو
روزها بود که دیگر نامه‌ای نفرستاده بود. آن شب به این مسئله فکر کردم و به خودم گفتم شاید از این‌که معشوقه‌ی یک مرد محکوم به مرگ باشد، خسته شده است. درضمن از ذهنم گذشت که شاید مریض شده یا مرده باشد. این چیزها پیش می‌آیند. تازه از کجا می‌توانستم بدانم، چون سوای تنمان که حالا از هم جدا بود، چیزی نبود که ما را به هم مربوط کند یا حتی ما را به یاد هم بیندازد. به هر حال، از آن لحظه به بعد، یاد کردن ماری دیگر برایم معنایی نداشت. من به مرده‌ی او علاقه‌ای نداشتم. به نظرم این کاملا طبیعی است؛ درست همانقدر طبیعی که می‌دانستم وقتی من هم بمیرم، همه فراموشم می‌کنند. بیگانه آلبر کامو
جایی خوانده بودم که آدم در زندان، بالأخره زمان را گم می‌کند. اما وقتی این را خوانده بودم خیلی معنایش را متوجه نشدم، متوجه نشدم چطور روزها می‌توانند در آن واحد هم کوتاه باشند، هم طولانی. بی‌تردید طولانی برای گذراندن، اما آن‌قدر کش‌دار که دست‌آخر با هم قاطی می‌شوند. دیگر اسم ندارند. تنها کلماتی که برایم معنا داشتند، دیروز و فردا بود. بیگانه آلبر کامو
گفتم آدم‌ها هیچ‌وقت نمی‌توانند زندگیشان را عوض کنند. هر زندگی حسن خودش را دارد و من از زندگی‌ام، این‌جا، به هیچ‌وجه ناراضی نیستم. دمغ شد و گفت: هیچ‌وقت به هیچ سوالی جواب سرراست نمی‌دهم، هیچ جاه‌طلبی ندارم و همین کارم را خراب می‌کند. بیگانه آلبر کامو
ماری آمد پیشم و پرسید که آیا حاضرم با او ازدواج کنم؟ جواب دادم برایم فرقی ندارد، اما اگر او بخواهد ازدواج می‌کنیم. بعد پرسید که دوستش دارم یا نه. همان جواب دفعه ی پیش را به او دادم و گفتم راستش را نمی‌دانم، اما گمانم دوستش ندارم. گفت در این صورت پس چرا با من ازدواج می‌کنی؟ برایش توضیح دادم این امر هیچ اهمیتی ندارد، اما اگر او مایل باشد ما می‌توانیم ازدواج کنیم. تازه، او بود که پیش‌قدم شده بود و می‌خواست با من ازدواج کند و تنها کاری که از من برمی‌آمد این بود که بگویم باشه! بعد او خاطرنشان کرد که ازدواج امر مهمی است. بیگانه آلبر کامو
لباس بر روی چوب‌لباسی، پژمرده و پلاسیده می‌شود و همان‌طور زندگیمان وقتی در انتظار به سر می‌بریم. بله، در انتظار ماندن، زندگی را به پژمردگی می‌کشد، انتظار هر چه باشد. مثلا منتظر یک حرکت ساده یا باز شدن دری یا آن چیز که نمی‌خواهم حتی نامش را بر لب بیاورم. (منظور عشق است) سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
زمانی که برمی‌گردیم، فقط به طور گذرا چهره‌ها را می‌بینیم و حواسمان زود می‌رود جای دیگر. یعنی نگاهی که به پشت سرمان می‌اندازیم، حرکتی سطحی است؛ چون جسم چندان دخالتی ندارد. از روبرو جریان فرق دارد؛ زیرا حتی وقتی از او دور شدی، ناخواسته حس می‌کنی روح و جانت خمیده می‌شود و یک احساس تاسف و پشیمانی وجودت را به شدت فرامی‌گیرد. دلیلش را هم نمی‌دانی، تاسف برای چه؟ چرا باید حتی وقتی دور شدیم، در برابر آن لپ‌های باد کرده، گردن فرورفته در قوس لباس و پالتو مقاومت کنیم؟ چرا به این حصار انسانی که در حال نوسان است و به ما لبخند می‌زند توجه نکنیم؟ سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
روزی دارید توی خیابان برای خودتان قدم می‌زنید که ناگهان چهره‌ای شما را جذب و گرفتار می‌کند. ما در زندگی، مدام جذب چهره‌ها می‌شویم و نمی‌دانیم چرا چشم‌بسته تن به آن جاذبه می‌دهیم. چه امید و انتظاری داریم؟ هیچ مکانی نیست که این‌چنین دست‌نیافتنی باشد و آن‌چه که خیال می‌کنیم نزدیک است، نزدیک نیست. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
آری، ما سعی داریم با برس، سوزن و سایر لوازم آرایش همراه خود، نقص صورتمان را پنهان کنیم تا با ترمیم ظاهرمان از آشفتگی و جنون فاصله بگیریم. سابق، وقتی چهره‌ای فاقد لطف و زیبایی بود، آن را سامان‌دهی می‌کردند. یعنی چارچوب مناسبی برای آن قیافه به وجود می‌آوردند و به صاف‌کاری می‌پرداختند؛ اما زیر و بم‌سازی‌شان غلط یا ناجور از کار درمی‌آمد، زیرا قادر نبودند پیوند میان چهره، بینی و تنهایی نگاه را درست ترمیم کنند. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
آیا در زندگی واقعی چنین رفتار مملو از پشیمانی که در کتاب‌ها و فیلم‌ها می‌بینیم، مشاهده می‌شود؟ آیا در زندگی واقعی، مردی وجود دارد که از قطار پایین بپرد و با عجله از پله‌های منزلش بالا رود تا پیش زنش بازگردد؟ خیر، من چنین بازگشت و مراجعتی را باور نمی‌کنم. ما در زندگی واقعی هرگز به موقع برنمی‌گردیم. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
وقتی دعوایمان می‌شد، شوهرم از اتاق بیرون می‌رفت. بله، آریل همیشه اتاق را ترک می‌کرد. بگو نگو که پیش می‌آید، مردها اتاق را ترک می‌کنند. مثل این‌که نمی‌خواهند حرفی بزنند و استدلال کنند. آنها اتاق را ترک می‌کنند تا شاید عدم حضورشان ما را نابود کند. گاهی آریل، نه تنها از اتاق، بلکه از خانه بیرون می‌رفت. او عمدا در خانه را به شدت می‌کوبید، دوست داشت دیوارها بلرزند. آریل هرگز برنمی‌گشت؛ چون به جا و به موقع برنمی‌گشت. منظورم این است او زمانی به خانه بازمی‌گشت که مراجعتش مفهوم پشیمانی و تاسف را نداشته باشد. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
دیرزمانی به فعالیتی که کار می‌نامیم، باور داشتم. ولی بالأخره متوجه شدم این هم شگردی است برای فراموش کردن مرگ. فعالیت و کار، جنب و جوش و بدو بدوهای بی‌وقفه می‌تواند ما را مدتی سرگرم یا مشهور کند، اما روزی می‌رسد که کار دیگر قادر نیست نجاتمان دهد و می‌بینی که سمینار، تدریس و سخنرانی از چشمت می‌افتد و بازی به پایان می‌رسد. تو می‌نشینی و پرونده‌ها، اوراق انباشته شده، مجلات، چک‌نویس‌ها، رساله‌ها و کاغذها را می‌گردی. بله و تو با مشاهده ی کاغذها، نامه‌ها، دعوت‌نامه‌ها، تجلیل‌ها، کارت عضویت فلان‌جا و همه‌جا، برنامه این یا آن فردا، احساس می‌کنی که شدیدا دلت گرفته… سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
آدم می‌تواند جهت و آهنگ زیستن خویش را شکل بدهد؛ اما در نهایت، از جاده خارج می‌شود. یعنی ما در برابر ناتوانی‌ها و آشفتگی‌ها مدتی می‌ایستیم و مسیر و روندی را دنبال می‌کنیم؛ ولی روزی می‌رسد که همه چیز را به هم می‌زنیم. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
هرگز پزشکان، وضعیت واقعی بیمار خود را مشاهده نمی‌کنند؛ زیرا اغلب بیماران تظاهر می‌کنند، نه به خاطر بزرگ‌منشی، تکبر یا حتی جسارتشان بلکه برعکس، به دلیل ناتوانی‌شان. آنان تظاهر می‌کنند چون مایلند خاطرجمع و مطمئن شوند و به تشخیص پزشک، کم اهمیت جلوه بدهند. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
زمانی که ساندرین مرا تنها گذاشت، با خودم گفتم که باید ده کیلو لاغر شوم و تمام کتاب «کمدی انسانی بالزاک» را بخوانم. آری، همین کار را کردم و نتیجه‌اش ماری کلود بود. پس می‌بینی، مثبت بودن ضرر ندارد. حاصلش عشق شد. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
عشق، دستاورد زندگی است؛ چیزی گویا است که به خود اعتبار و معنا می‌بخشد. خیلی چیزها می‌تواند گویا و حاوی معنا باشد، اما زندگی در کل بی‌معناست. در واقع، کل هیچ مفهومی ندارد ولی هر جزء معنادار است. گفتارم منطقی و از هر چیزی محکم‌تر است. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
کلا من آدم‌هایی که مشت بر روی میز می‌کوبند، تحمل نمی‌کنم. کسانی که برای تصریح یا تایید افکارشان متوسل به ساعدها و کف دست خود می‌شوند، ابلهانه‌ترین رفتار را دارند. من آدم‌های متواضع را می‌پسندم؛ یعنی اشخاصی که حضورشان نامحسوس و ظریف است. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
برخی انسان‌های اندیشمند و رنجدیده که بس بیش از دیگران به روشنی امید افروخته‌اند، خیلی زود به این کشف می‌رسند که افسوس، این روشنی نه از ساعت‌هایی که انتظارشان را می‌کشیم بلکه از دل‌های خود ما برمی‌آید که لبریز از پرتوهایی‌اند که در طبیعت یافت نمی‌شوند و آنها را موج موج بر طبیعت می‌افشانند؛ بی آن که در آن آتشی روشن کنند. این افراد دیگر این نیرو را در خود نمی‌بینند آنچه را که می‌دانند قابل آرزو نیست، آرزو کنند یا بکوشند به رویاهایی برسند که وقتی بخواهند آنها را در بیرون از خود بچینند، در درون دلشان پژمرده خواهد شد. این آمادگی غم‌آلود، هنگام دلدادگی به نحوی استثنایی افزایش می‌یابد و توجیه می‌شود. تخیل پی در پی به سراغ امیدهای عشق می‌رود و در نتیجه دلسردی‌هایش را هرچه حادتر می‌کند. عشق ناکام، هم رسیدن ما را به شادکامی محال می‌کند و هم نمی‌گذارد نیستی‌اش را کشف کنیم. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
دریا به تخیل ما طراوت می‌دهد؛ چون ما را به فکر زندگی آدمها نمی‌اندازد، اما جانمان را شادمان می‌کند. چون او هم، چون جان ما الهام بیکران و ناتوان است؛ جهشی است که سقوط‌ها بی‌وقفه می‌شکندش؛ شکوه ای ابدی و ملایم است. این‌گونه چون موسیقی افسونمان می‌کنند که اثر چیزها را چون زبان در خود ندارند. از آدمها چیزی به ما نمی‌گوید، بلکه حرکات جانمان را تقلید می‌کند. دل آدمی با موج‌های دریا و موسیقی اوج می‌گیرد و با آنها فرو می‌افتد؛ بدین‌گونه ناتوانی‌های خویش را فراموش می‌کند و از همنوایی درونی اندوه خویش و اندوه دریا تسکین می‌یابد که سرنوشت او و سرنوشت چیزها را با هم یکی می‌کند. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
ساعتی که در آینده است، همین که حال شد، همه‌ی جاذبه‌هایش را از دست می‌دهد، که البته بازشان می‌یابد؛ اگر جان، اندکی گسترده و دارای چشم‌اندازهای روشن فضایی باشد و آن ساعت را پشت سر بر جاده‌های خاطره به جا گذاشته باشیم. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
گرچه این مد عظیم عشق برای همیشه پس نشسته است، هنگامی که در درون خود به گردش می‌رویم، می‌توانیم صدف هایی شگرف و زیبا جمع کنیم؛ سپس گوشمان را به آنها بچسبانیم و با لذتی غم‌آلود و دیگر بدون هیچ دردی آواهای گسترده‌ی گذشته‌ها را بشنویم. آن‌گاه با مهربانی به کسی می‌اندیشیم که بیشتر از آن که دوستمان داشت، دوستش می‌داشتیم و دیگر برایمان «مرده‌تر از مرده» نیست؛ فقط مرده‌ای است که با مهربانی به یادش می‌آوریم. عدالت ایجاب می‌کند برداشتی را که از او داشتیم، اصلاح کنیم و به قدرت متعال حق، روح دلدار در دلمان دوباره جان می‌گیرد تا در برابر محکمه‌ی آخرتی ظاهر شود که دور از او با آرامش، با چشمان پر از اشک برپا می‌کنیم. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
آدمی، پس از آن که به ما رنج بسیار داده، دیگر برایمان هیچ چیز نیست. بنابراین می‌توان گفت که به اصطلاح عوام، «برای ما مرده است.» مردگان را هنوز دوست داریم و برایشان گریه می‌کنیم، دیرزمانی جاذبه‌ی مقاومت‌ناپذیر افسونی را حس می‌کنیم که بعد از خودشان باقی می‌ماند و اغلب ما را به گورستان می‌کشاند. در عوض آدمی که همه بدی در حقمان کرده و از جوهره‌اش اشباع شده ایم، دیگر نمی‌تواند حتی سایه‌ی رنج یا شادمانی‌ای را روی ما بیندازد. برایمان از مرده هم، مرده‌تر است. پس از آن که او را تنها چیز ارزشمند این جهان دانستیم، پس از آن که لعنتش کردیم، پس از آن که خوارش شمردیم، دیگر محال است بتوانیم داوری‌اش کنیم و خطوط چهره‌اش را چشم حافظه‌مان دیگر به زحمت تشخیص می‌دهد، بس که زمانی طولانی بیش از حد به آنها خیره بوده و خسته شده است. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
می گویند مرگ آنهایی را که می‌برد، زیبا و حسن هایشان را دو چندان می‌کند؛ اما باید گفت که معمولا این زندگی بوده که به آنان لطمه می‌زده است. مرگ، این شاهد پارسا و پاکدامن، بر اساس حقیقت و نیکوکاری به ما می‌آموزد که در هر انسانی، معمولا خوبی بیشتر از بدی است. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
گاهی هم، آدم‌های شاد و بی‌اعتنا چشمانی از هم گشوده و کدر دارند؛ همچنان که غصه‌هایی. انگار که صافی‌ای میان جان و چشمانشان قرار داشته باشد و به تعبیری همه‌ی محتوای زنده‌ی جانشان را به چشمشان رد کرده باشند و از این پس، جان برهوتشان که دیگر فقط از حرارت خودخواهی گرمی می‌گیرد، چیزی جز کانونی ساختگی برای دسیسه‌چینی نیست. اما چشمشان که بی وقفه از عشق شعله‌ور است و شبنمی از اندوه آنها را خیس می‌کند، برق می‌اندازد، در خود شناور و غرق می‌کند؛ بی آنکه بتوانند خاموششان کند، با فروزش فاجعه آمیزشان همه‌ی عالم را به حیرت می‌اندازند. این کره‌های دوگانه‌ی دیگر مستقل از جانشان، کره‌های عشق، ستاره‌های فروزان سیاره‌ای برای همیشه سرد شده، همچنان تا دم مرگشان نوری شگرف و گمراه‌کننده می‌افشانند؛ این پیام‌آوران دروغین، خیانت‌پیشه، دهندگان وعده‌ی عشقی که دل به آن وفا نخواهد کرد. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
در زندگی خوش، سرنوشت همگنانمان را در واقعیتشان نمی‌بینیم، چه منفعت بر آنها نقاب می‌زند و تمنا دگرگون و زیبایشان می‌کند. اما در بی‌نیازی ناشی از رنج، در زندگی و در حس زیبایی دردناک، در تئاتر، سرنوشت دیگر آدمیان و سرنوشت خودمان سرانجام پیام ازلی ناشنیده‌ی وظیفه و حقیقت را به گوش جان هوشیارمان می‌رسانند. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
افسوس آنچه را که احساس آورد، هوس می‌برد و اندوه برتر از شادی، پایداری نیکی ندارد. امروز صبح از یاد می‌بریم فاجعه ای را که دیشب چنان اعتلایمان داد که زندگیمان را در مجموع و در واقعیتش با ترحمی روشن‌بینانه و صمیمانه از نظر گذراندیم. شاید تا یک سال دیگر، غم خیانت کسی یا مرگ دوستی را فراموش کنیم. در میان این آوار آرزوها و رویاها، در این تل شادکامی‌های پژمرده و پوسیده، باد، بذر بارآوری را زیر موجی از اشک می‌کارد؛ اما اشک‌ها زود خشک می‌شوند و دانه فرصت جوانه‌زدن نمی‌یابد. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
قدر کسانی را که شادکاممان می‌کنند، بدانیم. باغبانان دلنوازی‌اند که جان‌هایمان را شکوفا می‌کنند؛ اما از این بیشتر، قدر بدسگالان یا فقط بی‌اعتنایان و دوستان بی‌رحمی را بدانیم که غصه‌دارمان کرده اند. اینان ویرانگر دل ما بوده‌اند که اکنون آکنده از آوارهایی ناشناختنی است؛ چون توفان بلایی که درختان را از ریشه کنده و نازک‌ترین شاخه‌ها را شکسته‌اند؛ اما این توفان، بذرهای بارآور خرمنی نامعلوم را نیز کاشته است. اینان با درهم شکستن همه‌ی شادکامی‌های کوچکی که فقدان بزرگمان را از چشممان پنهان می‌داشت، با تبدیل دلمان به میدان غمبار برهنه‌ای، امکان داده‌اند آنها را سرانجام تماشا و داوری کنیم. نمایش‌های غمگین شبیه همین کار نیک را با ما می‌کنند؛ از این رو باید آنها را برتر از نمایش‌های شاد دانست که عطش را به جای سیراب کردن، گمراه می‌کنند: نانی که باید سیرمان کند، تلخ است. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
چه خوش است هنگامی که غمی به دل داری، به گرمای بستر پناه ببری و آنجا فارغ از هر کوشش و هر مقاومتی، حتی سر به زیر پتوها فرو برده و چون شاخه‌ها در باد پاییز، بنالی. اما بستری از این بهتر هست؛ آکنده از بوهای ملکوتی و آن بستر نرم و شیرین، بستر رخنه‌ناپذیر دوستی ماست. دلم را وقتی سرد و غمگین است، لرزان از سرما بر آن می‌خوابانم. حتی اندیشه‌ام را هم در بستر محبت گرممان دفن می‌کنم. دیگر چیزی از بیرون درنمی‌یابم و دیگر سر دفاع از خود ندارم، خلع سلاحم؛ اما به معجزه‌ی محبتمان در جا دژنشین و شکست‌ناپذیر می‌شوم و از دردم و از شادی داشتن اعتمادی که دردم را در آن پنهان کنم، می‌گریم. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
این تضاد میان عشق عظیم گذشته و بی‌اعتنایی مطلق کنونی ما که هزار نشانه‌ی مادی ما را از آن آگاه می‌کند، -مثلا نامی که در بحثی به یادمان می‌آید یا نامه ای که در کشویی پیدا می‌کنیم یا دیدار یا حتی تصاحب کسی پس از آن که دیگر دوستش نداریم- این تضاد را که در یک اثر هنری بسیار تاسف‌انگیز و آکنده از اشک‌های نریخته است، در زندگی واقعی با خونسردی از نظر می‌گذرانیم؛ به این دلیل ساده که حس کنونیمان، حس بی‌اعتنایی و فراموشی است. عشق و معشوقه در نهایت ما را تنها از دیدگاه زیبایی‌شناختی خوش می‌آیند و بی‌تابی و تحمل رنج عشق همراه با خود آن پایان گرفته است؛ بنابراین اندوه گزنده‌ی این تضاد، چیزی جز واقعیت اخلاقی نیست. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز می‌کنیم، تجربه و عقلمان -به رغم اعتراض‌های دل که این حس یا شاید توهم را دارد که عشقش ابدی است- به ما می‌گویند روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه ی او زنده ایم، همان اندازه بی اعتنا می‌شویم که امروزه به هر کسی جز او هستیم. روزی نامش را می‌شنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمی‌شویم، خطش را می‌خوانیم و دیگر نمی‌لرزیم، در خیابان راهمان را کج نمی‌کنیم تا او را ببینیم، به او برمی‌خوریم و دست و پایمان را گم نمی‌کنیم، به او دست می‌یابیم و از خود بی خود نمی‌شویم. آن‌گاه این آگاهی بی تردید آینده، به رغم این حس بی‌اساس اما بسیار نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه می‌اندازد و عشق، عشقی که هنوز چون بامدادی ملکوتی بی‌نهایت اسرارآمیز و غم‌انگیز بر سر ما گسترده خواهد بود، کمی از افق‌های عظیم و شگرف و بسیار ژرفش، اندکی از برهوت افسونگرش را در برابر درد ما خواهد گشود. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
دنیای تئاتر هم بفهمی نفهمی عین این یکی است؛ هیچ نوع زندگی خانوادگی درش مفهومی ندارد، همه دمدمی‌مزاح و تا دلت بخواهد دست و دل بازند، بازیگران با همه‌ی خودپسندی و حسادتی که دارند، مدام به رفقایشان کمک می‌رسانند، برای موفقیتشان کف می‌زنند، بچه‌های هنرپیشه‌های مسلول یا درمانده را به فرزندی قبول می‌کنند و در محافل خیلی جلوه دارند. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
با این همه، انسان شریفی هستید. آنقدر دارایی دارید که اگر به نظر خودتان برای نبوغتان لازم نبود، می‌شد بی بدهکاری سر کنید؛ آنقدر عاطفه دارید که ناراحت شوید از رنجاندن همسرتان، اگر نرنجاندنش به نظرتان بورژوازی نمی‌آمد؛ از جمع گریزان نیستید؛ حضورتان خوشایند است و همان ذوق و نکته سنجی تان، بدون نیاز به موهای بلند و آشفته، برای جلب توجه بس است. اشتهایتان خوب است؛ پیش از رفتن به مهمانی خوب می‌خورید و درآن جا چموشی می‌کنید و لب به چیزی نمی‌زنید. تنها بیماری‌ای که دارید، ناشی از گردش‌های شبانه است که برای نشان دادن تکروی‌تان به خود تحمیل می‌کنید. آنقدر تخیل دارید که برای باراندن برف یا سوزاندن دارچین احتیاجی به زمستان یا عطرسوز نداشته باشید؛ آن قدر با ادبیات و موسیقی آشنایی دارید که لامارتین و واگنر را صادقانه از دل و جان دوست داشته باشید. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
اگر آن مرد به راستی اصیل و نوآور باشد و هیچکدام از شخصیت‌هایی که به او داده می‌شود در حد و اندازه اش نباشد، جامعه چون نمی‌تواند تن به کوشش برای درک او بدهد و شخصیت هم‌اندازه‌ی او هم ندارد، طردش می‌کند؛ مگر این که بتواند به خوبی نقش جوان اول را بازی کند که همیشه کمبودی حس می‌شود. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
هواهای نفسانی آدمی را به هر سو می‌کشاند. اما چون سپری شد شما را چه می‌ماند؟ عذاب وجدان و اضمحلال روان. شادمانه می‌رویم و غمین بازمی‌آییم و خوشی‌های شام، اندوه بامداد است. این چنین، کام دل اول خوش می‌آید؛ اما عاقبت می‌آزرد و می‌کشد.
تقلید عیسی مسیح، کتاب اول فصل هجدهم
خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
وقتی می‌بینی که اسلحه همان اسلحه و نیروی دو طرف، یا به عبارت بهتر، ضعف دو طرف کمابیش مساوی است، دیگر جایی برای ستایش از آن که شلیک می‌کند و تحقیر آن که هدف قرار گرفته، باقی نمی‌ماند. این مرحله شروع فرزانگی است. خود فرزانگی این است که با هر دو، قطع رابطه کنی. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
ساعت کوچک آونگی: دوستت آدم دقیقی نیست. عقربه‌ی من از روی دقیقه‌ای که آن همه آرزویش را داشتی و او باید از راه می‌رسید، گذشته. گویا حالا حالاها باید با تیک‌تاک یکنواختم انتظار غم‌آلود و هوسناک تو را همراهی کنم. با این که به زمان واردم، از زندگی هیچ چیز نمی‌فهمم؛ ساعت‌های غمبار جای دقیقه‌های خوش را می‌گیرند و توی من مثل زنبورهایی در کندو در هم وول می‌زنند. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
زندگی، سهولت و شیرینی شگرفی دارد با برخی کسانی که منزلت طبیعی، عاطفی و معنوی بزرگی دارند اما می‌توانند هر عیب و کژی هم داشته باشند. هر چند که هیچکدام از اینها را در ملا عام بروز نمی‌دهند و نمی‌توان به یقین گفت که حتی یکی‌اش را دارند. در این افراد، حالتی انعطاف‌آمیز و نهانی هست و کژی به بی‌گناهانه‌ترین کارهایشان مثلا شب‌ها در باغ‌ها گشتن، جاذبه‌ی خاصی می‌دهد. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
برخی زنان جویای نام یا پیرزنان دوباره گرفتار، با رغبت از شیکی که دیگران دارند یا از این بهتر هم ندارند، حرف می‌زنند. حقیقت این است که اگر حرف زدن از شیکی‌ای که دیگران ندارند ایشان را بیشتر خوشحال می‌کند، حرف زدن از شیکی‌ای که دیگران دارند، بیشتر به کارشان می‌آید و به تعبیری به تخیل گرسنه‌شان، خوراکی واقعی‌تر می‌رساند. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
ویولانت هر چه بیشتر دچار ملال می‌شد، دیگر هیچ گاه خودش نبود. آن گاه، بی‌سیرتی دنیای اشراف که تا آن زمان اعتنایی به آن نداشت، بر او گران آمد و او را سخت آزرد؛ همچنان که سختی فصل‌ها بدن ناتوان از بیماری را از پای در‌می‌آورد. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
علاقه‌‌ی شما به موسیقی، تفکر، کار خیر، تنهایی و به روستا دیگر جایی در زندگیتان ندارد. موفقیت و خوش‌گذرانی همه‌ی وقتتان را می‌گیرد. اما آدم فقط وقتی احساس خوشبختی می‌کند که کاری را که با گرایش‌های عمیق وجودش دوست دارد انجام بدهد. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
فرشته نگهبان اونوره: دوست عزیز، من از آسمان آمده‌ام که به تو امداد برسانم و خوشبختیت به دست خودت است. اگر مدت یک ماه با کسی که دوست داری، سر سنگین شوی -البته با این خطر که این رفتار تصنعی، شادکامی‌ای را که در شروع این عشق به خودت وعده می‌دادی، خراب کند- و بتوانی ناز کنی و از خودت بی‌اعتنایی نشان دهی، بردباری خلل ناپذیرت مبنای یک عشق دوطرفه و وفادارانه می‌شود که تا ابد هم دوام پیدا می‌کند. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
فردا، باز فردا و باز فردا چنین دامن کشان می‌گذرد تا واپسین هجایی که زمان بر دفتر خویش می‌نگارد و دیروزهای ما همه‌ی روشنی راه مرگ خاک آلوده بود، برای ابلهانی. فرو میر! فرو میر ای شعله‌ی بی‌توان! زندگی سایه‌ی سرگردانی بیش نیست، بازیگر بی‌نوایی که ساعتی بر صحنه می‌خرامد و می‌نالد و دیگر خبری از او نمی‌شود. قصه‌ای است از زبان سفیهی، سراسر خشم و هیاهو، موهوم.
شکسپیر ، مکبث
خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
چنان بی شمار عهدها با زندگی می‌بندیم که سرانجام ساعتی فرا می‌رسد که از توان عمل به همه‌ی آنها مایوس می‌شویم و رو به گورها می‌رویم، مرگ را فرا می‌خوانیم؛ مرگی که به یاری تقدیرهایی می‌شتابد که توان تحقق ندارند. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
شما می‌توانید کل نژاد بشریت را به بشریتی دیگر تبدیل کنید و با این وجود، سیر تکاملی که از دوچرخه آغاز و به موشک منتهی می‌شود، کاملا یکسان خواهد بود. انسان فقط مجری این تکامل است، نه خالق و آفریننده‌ی آن. انسان، مجری حقیر و ناچیزی در این زمینه است؛ زیرا از مفهوم و معنای آنچه که اجرا می‌کند، ناآگاه است. آن معنا و مفهوم به ما تعلق ندارد، تنها به خدا تعلق دارد و ما فقط اینجا هستیم تا از او اطاعت کنیم. خدا می‌تواند هر آنچه را که می‌خواهد، انجام دهد. هویت میلان کوندرا
تو نمی‌توانی محبت دوجانبه‌ی دو انسان را به واسطه‌ی تعداد کلماتی که آنها رد و بدل می‌کنند بسنجی. این وضع فقط به معنای این است که آنها چیزی در ذهن خود ندارند یا به عبارت‌دیگر، حرفی برای گفتن ندارند. حتی شاید از درایت آنها باشد که چون چیزی برای گفتن ندارند، از حرف زدن امتناع می‌ورزند. هویت میلان کوندرا
چشم: پنجره‌ی روح، مرکز زیبایی چهره، نقطه‌ای که هویت فرد در آن‌جا متمرکز شده است؛ اما در عین‌حال یک وسیله‌ی بینایی است که باید توسط یک مایع مخصوص نمکی دائما شسته و مرطوب نگه داشته شود. بنابراین نگاه، بزرگ‌ترین شگفتی‌‌ست که انسان دارای آن است. هویت میلان کوندرا
غیرممکن است که فرزندی داشته باشی و جهان را بدان‌گونه که هست، خوار شماری؛ زیرا این همان جهانی است که ما فرزندمان را روانه‌ی آن کرده‌ایم. بچه، ما را وادار می‌کند تا در مورد آینده‌ی جهان فکر کنیم، با میل و رغبت در قیل و قال دنیا و آشفتگی‌هایش مشارکت‌کنیم و حماقت علاج‌ناپذیر آن را جدی بگیریم. هویت میلان کوندرا
حتی در شکم مادر که می‌گویند مقدس است، خارج از دسترس نیستی. از تو فیلم برمی‌دارند، جاسوسی‌ات را می‌کنند، می‌توانند همه‌ی کارهایت را ببینند. همه می‌دانند مادامیکه زنده هستی، هرگز نمی‌توانی از آنها بگریزی؛ همانطور که قبل از به دنیا آمدن و پس از مرگ هم نمی‌توانی از آنها فرار کنی! هویت میلان کوندرا
دوستی را دیگر نمی‌توان با برخی رفتارها و کردارها اثبات کرد. دیگر موقعیتی برای جستجوی دوست زخمی در میدان نبرد یا از غلاف بیرون‌کشیدن شمشیر جهت دفاع از دوست در مقابل راهزنان پیش نمی‌آید. ما به زندگیمان بدون مخاطرات بزرگ و دوستی نیز ادامه می‌دهیم. هویت میلان کوندرا
اگر شما در معرض نفرت دیگران قرار گیرید، اگر متهم شوید، اگر شما را جلوی شیرها بیندازند، می‌توانید یکی از این دو واکنش را از سوی افرادی که شما را می‌شناسند انتظار داشته باشید: برخی از آنها با جماعت همرنگ خواهند شد، برخی دیگر خیلی محتاطانه وانمود می‌کنند که هیچ نمی‌دانند و هیچ چیزی نمی‌شنوند؛ به‌گونه‌ای که تو می‌توانی به گفتگو با آنها و دیدنشان ادامه دهی. آن گروه دوم که محتاط و مبادی آداب هستند، دوستان تواند؛ دوستانی به معنای نوین کلمه. هویت میلان کوندرا
انسان، جهت کارکردن مناسب حافظه‌اش، نیازمند دوستی است. به یاد آوردن گذشته‌مان که آن را همیشه با خود باید همراه داشته باشیم، شاید شرط ضروری برای حفظ آن چیزی است که کلیت وجود «من» آدمی نامیده می‌شود. برای این که این وجود کوچک نشود، برای این که این وجود حجمش را حفظ کند، خاطرات باید مثل گل‌های داخل گلدان آبیاری شوند و این آبیاری مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. هویت میلان کوندرا
من کاملا او را بخشوده‌ام؛ اما مسئله بخشودن نیست. از زمان بازگشتم از آنجا تصمیم گرفتم که دیگر او را نبینم. در آن هنگام، احساس نشاط و غریبی به من دست داد. در مورد این احساس برایت صحبت کرده‌ام. من مثل یک قطعه‌ی یخ، سرد بودم و این وضعیت مرا خوشحال می‌ساخت. خب، مرگش این احساس را اصلا و ابدا تغییر نداده است. هویت میلان کوندرا
شما همه چیز را می‌دانید و همه چیز را می‌شنوید، اما آنها -پزشکان- این را نمی‌فهمند و همه چیز را در مقابل شما می‌گویند؛ حتی چیزهایی که شما نباید بشنوید: این که شما دیگر از دست رفته‌اید یا این که مغزتان به پایان کار خود رسیده است! هویت میلان کوندرا
چقدر بدجنس بودن، وقتی آدم ذاتا مهربان است، سخت است. چقدر ترک‌کردن کسی مشکل است. جمع‌آوری چیزهای لازم سخت است، دوباره کنار هم چید‌نشان و وقتی مستبد بودن را دوست نداری، چقدر صحبت کردن یک‌جانبه و پذیرفتن چیزهای مهم، برای تصمیم‌گیری یک‌طرفه در مورد تغییر زندگی یک انسان مشکل است. زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
من از انگشت‌های شکسته‌ی پایت حرف می‌زنم، از اشک‌های یک مرد گنده که خسته و بی‌نواست و از رنجی که کسی از آن خبر ندارد. از لبخندهایت، از ملاحظه‌ات، آگاهی و بینشت و بالأخره از ادبت، که من آن را سرزنش می‌کنم، همان ادبی که در تمدن امروز ما، به هیچ دردی نمی‌خورد. مطمئنم. از نزاکت صحبت می‌کنم. بله، نزاکتت. به آدم‌ها اجازه نده تمام این‌ها را تباه کنند، وگرنه چه چیزی از تو باقی خواهد ماند؟ اگر تو و کسانی مثل تو از لانه‌شان محافظت نکنند، خب چه بلایی بر سر این دنیا خواهد آمد؟ زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
لحظه‌ای می‌رسد که باید تقدیر را وادار به انجام کاری کنید، وادارش کنید که شجاعانه برخورد کند. بله، همیشه لحظه‌ای می‌رسد که باید رفت و شانس را با شجاعت و انرژی دنبال کرد و با تمام وجود تلاش کرد. تمام مهره‌ها، همه‌ی پول‌ها، همه‌ی قرارهای مزایده، راحتی، بازنشستگی و احترام آدم‌های هم‌رتبه، هم‌‌شأن و مقام، همه چیز. این «رهایش کن شاید مال تو باشد» درست نیست. این درست است: «دنبالش کن و شاید کائنات از تو تقدیر کنند». زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
زندگی هنوز چند روز مرخصی برایمان اندوخته بود؟ و نیز چند تا دماغ سوخته؟ چند تا دلخوشی کوچک؟ کی همدیگر را از دست می‌دادیم و رشته‌ها چگونه می‌گسستند؟ هنوز چند سال دیگر زمان داشتیم پیش از آن که پیر شویم؟ می‌دانستیم که در پای این قصر رو به ویرانی چند روز با هم بودن را زندگی می‌کردیم و ساعت دوباره از تنهایی پوست انداختن، نزدیک می‌شد. که این تبانی، این مهربانی، این عشق کمی نخراشیده باید آخر رو شود. باید از بند رها شود. مشت‌هایش را باز کند و بال و پر بگیرد. گریز دلپذیر آنا گاوالدا
احساس هر دوی ما از بودن، بر مفهوم نیمی از همه چیز، استوار است و جالب آن که هر یک از ما بدون آن دیگری نیمه‌کاره است. با این همه، بسیار از یکدیگر متفاوتیم… او نمی‌تواند با کسی باشد مگر آن که عاشق شود، من نمی‌توانم با کسی باشم مگر آن که مطمئن شوم بیماری خاصی ندارد. او به من نیاز دارد و من به او. گریز دلپذیر آنا گاوالدا
این داستان دستمال‌های ضدعفونی کننده مرا بسیار آزار می‌دهد. این که همیشه دیگری را مثل کیسه‌ای پر از میکروب ببینی، همیشه موقع دست دادن ناخن‌هایش را نگاه کنی، همیشه خودت را پشت شال گردنت پنهان کنی، همیشه دور بچه‌هایت حفاظ بکشی: دست نزن کثیف است! دست‌هایت را از آن جا بردار! غذایت را با کسی شریک نشو! کوچه نرو! روی زمین ننشین! فقط جایی بنشین که برایت برچسب چسبانده‌ام! گریز دلپذیر آنا گاوالدا
وقتی تو تار عنکبوت گیر می‌افتیم -بین اولین و دومین شانس زندگی- همون‌طور که خیال‌بافی می‌کنیم، حاضریم به کمترین‌ها، حتی به شنیدن صداش بسنده کنیم. -انگار این خود زمانه که بین اون دو شانس زندگی قرار می‌گیره. - بوییدنش، تماشا کردنش، حس حضورش، اطمینان از این که هنوز در افق ماست و به کل ناپدید نشده برامون کافیه. غافل از این که چنان دور شده که حتی به گرد پاهای گریزونش هم نمی‌رسیم. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
مهم نیست که بعضی اعمال آدم‌ها بنا به عرف، ثبت نشده و نادیده گرفته می‌شه. آدم‌ها همیشه می‌خوان روی هم تأثیر بذارن، هر چند غالبا شکست می‌خورن. روی پوستی، داغ گل زنبقی بذارن که جاودان بمونه و متهم رو محکوم کنه و احتمالا جنایات بیشتری رو دامن بزنه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
جنایت‌ها در زندگی روزمره پراکنده‌تر و بافاصله‌تر شده‌اند، یکی این جا، یکی آن جا. چون به تدریج روی وجدانمان تأثیر می‌گذارند، کمتر باعث خشم یا برانگیختن موجی از اعتراض می‌شوند، هر قدر هم بی‌وقفه رخ داده باشند. در غیر این صورت جامعه چه‌طور می‌توانست با وجود آنها دوام بیاورد؟ جامعه‌ای که از روز ازل تا کنون از افرادی شبیه به آنها با همین ماهیت اشباع شده است. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
خیلی بد است که هر کشوری این‌همه آدم ناهمخوان در سنین مختلف دارد که هر کدام به حال خود رها شده‌اند و در کل درد مشترکی ندارند. کیلومترها یا چه بسا سال‌ها و قرن‌ها از هم دورند. هر کدام با افکار و هدف‌های خاص خودشان تنها هستند و به روش‌های مشابهی برای دزدی، فریب، قتل یا خیانت به دوستان، همکاران، برادرها، خواهرها، زوج‌ها، بچه‌ها، شوهرها، همسرها یا معشوق‌هایشان که زمانی بسیار آنان را دوست داشتند، روی می‌آورند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ما زن‌ها بلافاصله می‌فهمیم اگه زنی که داره میاد تا به مردی که باهاش هستیم سلام کنه، قبلا باهاش رابطه‌ای داشته یا نه. مگه این که عشاق قدیمی ادای آدم‌حسابی‌ها رو دربیارن و چیزی رو لو ندن. مگه این که اون آدم رو اشتباه گرفته باشیم، چون این هم درسته که بعضی از ما زن‌ها مثل آب خوردن خیل عظیمی از عشق‌های قدیمی رو، اغلب به اشتباه، به ریش همسرانمون می‌بندیم. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
آدم به اجبار تلاش و اراده‌اش را به کار می‌گیرد تا اسیر وسوسه‌ی خاطره نشود. خاطره‌ای که هر از گاهی برمی‌گردد و زیر نقابی جان‌پناه، خود را به تو می‌نمایاند. زمانی که از خیابانی خاص رد می‌شوی یا بوی ادکلنی به مشامت می‌رسد، موسیقی‌ای می‌شنوی یا فیلمی را در تلویزیون می‌بینی که یک بار با او دیده بودی… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
«چرا باید برام مهم باشه، چه فایده‌ای برام داره؟» این فکر همیشه در مواجهه با موقعیت جدید به ذهن خطور می‌کند. به خصوص اگر نزدیک و جدی هم باشد و آدم نتواند خود را از آن خلاص کند. چون از آن تغذیه می‌کند و می‌فهمد که دارد به زندگی‌اش معنا می‌دهد. شبیه همان‌هایی می‌شود که بار سخت مرده را با خوشحالی به دوش می‌کشند و همیشه متر صد نشانه‌ای هستند تا ثابت کنند کسی می‌خواهد بارش را بر دوش آنها بگذارد. چون همگی به گمان خود شوبرتی هستند که با وجود همه‌ی پس‌زده شدن‌ها و انکارها و دهن‌کجی‌هایی که بهشان می‌شود، جرئت می‌کنند و بازمی‌گردند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
داشتم کم‌کم عادت می‌کردم اسم کوچکش را نگویم. اسمی که به ندرت به زبان آوردم یا در گوشش نجوا کردم و بیشتر نام فامیلش را گفتم. کار بچگانه‌ای است اما کمکمان می‌کند فاصله‌مان را با کسانی که زمانی دوستشان داشتیم، حفظ کنیم… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ما تمام نشانه‌ها را حذف نمی‌کنیم. هیچ‌وقت نمی‌توانیم به‌درستی و یک بار برای همیشه، موضوعات گذشته را در ذهن خفه کنیم و گاهی تنفس نامحسوسی را می‌شنویم؛ مثل سرباز محتضری که عریان داخل قبری در کنار هم‌رزمان مرده‌‌اش افتاده یا شاید مثل ناله‌ی خیالی آن هم‌رزم‌ها، مثل آه‌های خفه‌شده‌ای که برخی شب‌ها گمان می‌کرد هنوز به گوشش می‌رسد… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
موضوعات گذشته، موضوعات گنگ تا حدودی نامکشوف تا حدی فاقد معنا، پسمانده‌های مزخرفی‌اند که بی‌دلیل حفظ شده‌اند؛ چون هیچ‌وقت دوباره سرهم نمی‌شوند و به نتیجه‌ی خاصی نمی‌رسند یا آن‌قدر خاطره نیستند که فراموش شوند… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
آری، درست است که همه چیز به سمت ضعف و سستی می‌رود اما این هم درست است که هیچ چیزی به کل، محو و نابود نمی‌شود. پژواک‌های ضعیف و خاطرات گریزپا می‌مانند. مثل اجزای سنگ قبرهایی در اتاقی در موزه‌ای که هیچ بازدیدکننده‌ای ندارد، همواره جلوی چشم هستند. مثل طبلی پاره که حروف حک‌شده روی آن کمرنگ شده باشد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
آدم به خاطر کسی که دوست داره دست به هر کاری می‌زنه. کمک یا حمایتش می‌کنه. چه‌طورش مهم نیست. حتی شاید لازم باشه دست به کاری بزنه که پای جونش وسط باشه. بخواد یکی رو از بین ببره، می‌دونی که دلایل خودش رو داره و هیچ چاره‌ی دیگه‌ای هم نیست و تو هر کاری رو که اون بگه انجام می‌دی. چنین آدمی دیگه به معنای واقعی کلمه برای تو دلبری نمی‌کنه بلکه حس می‌کنی به‌شدت به اون وابسته‌ای و این حس، مرتبا قوی‌تر و طولانی‌تر می‌شه. همه می‌دونیم این بی قید و شرط بودن هیچ دلیل و منطق خاصی نداره. واقعا خیلی عجیبه، چون تأثیر بسیار عمیقی داره و هیچ دلیل واقعی‌ای نداره؛ دست‌کم دلیلی عادی و معمولی که بشه توضیحش داد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
دست‌آخر همه چیز به سمت میرایی می‌رود؛ گاه اندک اندک و بر اثر تلاش زیاد و اراده‌ی خودمان، گاه با سرعتی غیرمنتظره و خلاف میلمان. گاه بیهوده می‌کوشیم تا چهره‌‌مان را از محو شدن و از جلوه افتادن و رفتار و گفتارمان را از بدل شدن به چیزهایی نامشخص که در حافظه‌مان به این‌سو و آن‌سو می‌رود حفظ کنیم؛ موضوعاتی به همان اندازه کم‌ارزش که در رمان‌ها خوانده‌ایم یا در فیلم‌ها دیده‌ایم. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بهتره شجاعت به خرج بدیم و سپاسگزار باشیم و بگیم: “هر چند این فرصت مال ما بود اما تموم شد و حتی اگه اختیار پایان چیزی به دست ما بود، همه چیز تا ابد ادامه پیدا می‌کرد، پست و زننده می‌شد و هیچ موجود زنده‌ای نمی‌مرد.” هم باید به مرده‌ها زمانی که سعی می‌کنن بمونن اجازه‌ی رفتن بدیم و هم گاهی باید بذاریم زنده‌ها هم ما رو ترک کنن… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
همیشه آرزوی بیش‌تر موندن، یک سال، چند ماه، چند هفته یا چند ساعت برای همه مطلوب نیست. درست نیست که فکر کنیم تموم شدن چیزی یا مردن کسی، همیشه زود بوده. این هم درست نیست که تصور کنیم هیچ‌وقت این اتفاق در زمان درست و دقیقش نیفتاده و زود بوده، چون زمان‌هایی می‌رسه که با خودمون می‌گیم: “خوبه، کافیه. اتفاقی که بعدش می‌افته بدتره، تحقیره، بدنامیه، ننگه.” شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
موقعی که فرآیند وداع شروع می‌شه، دیگه بازگشتی در کار نیست. اون لحظه، -لحظه‌ی وداع نهایی- کاملا ذهنیه و وجدان ما رو درگیر می‌کنه چون این حس رو بهمون می‌ده که انگار داریم مُرده‌امون رو دور می‌اندازیم. اتفاقا درست هم هست. ممکنه موقتا یک گام به عقب برداریم. بستگی به این داره که اوضاع چه‌طور پیش بره؛ شاید ضربه بخوریم یا بدشانسی بیاریم اما تموم می‌شه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
«اتفاقی که افتاد، کمترین اهمیتی نداشت. موقعی که رمان تموم می‌شه، اتفاقات داخلش دیگه اهمیتی نداره و زود فراموش می‌شه.» شاید در مورد اتفاقات واقعی، -اتفاقاتی که در زندگی خودمان می‌افتد- هم همین‌طور فکر می‌کند. شاید برای کسی که آن را از سر می‌گذراند این‌طور باشد اما برای دیگران این‌طور نیست. هر چیزی، داستانی می‌شود و با میل به سمت همان فضا پایان می‌یابد، بعد تمایز بین واقعیت و تخیل محض سخت می‌شود. هر چیزی به یک روایت بدل می‌شود و حتی اگر واقعیت باشد، رنگ و بوی غیرواقعی می‌گیرد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
چه‌قدر سخت است که آدم خودش را در شرایط پیش‌نیامده قرار بدهد. نمی‌دانم بعضی‌ها چه‌طور در طول عمرشان این‌همه تظاهر می‌کنند، چون نمی‌شود تمام جزئیات را به ذهن سپرد؛ از اول تا آخر، جزئیات غیرواقعی. به‌‌خصوص که عملا جزئیاتی در کار نیست و همه‌اش ساختگی است. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
آدم‌ها بالأخره یک روزی اجازه می‌دن مرد‌ه‌‌ها ازشون جدا بشن، هر قدر هم که به اون‌ها علاقه داشته باشن و زمانی این اتفاق می‌افته که متوجه می‌شن زندگی و بقای خودشون به مخاطره افتاده و فرد در گذشته مانع بزرگی جلوی راه زندگیشونه. بدترین کاری که مرده می‌تونه انجام بده مقاومت کردنه؛ این که به زنده‌ها بچسبه و جلوی حرکتشون رو به سمت جلو بگیره یا حتی اگه بتونه اون‌ها رو به عقب برگردونه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
آدم‌ها زیاده‌روی‌های عشاق را می‌پذیرند، البته نه همه‌ی آنها را. در مواقعی عشق به قدری زیاد می‌شود که دلایل دیگر، نامربوط به نظر می‌رسد. مثلا می‌گویند «آن‌‌قدر دوستش داشتم که نفهمیدم دارم چه‌کار می‌کنم.» دیگران با شنیدن این حرف، مثل پیرهای فرزانه سر تکان می‌دهند. انگار این حس برای همه آشناست. «اون زن کلا به خاطر اون مرد زنده بود. مرد تمام دارایی زن بود. می‌تونست همه چیز رو فدای اون کنه. هیچ چیزی براش مهم نبود.» و این توجیهی می‌شود برای تمام اعمال بد و خفت‌بار و حتی دلیلی برای بخشش آن فرد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
وقتی سیاستمداری توی تلویزیون یا مطبوعات، تأثیر بمباران‌هایی رو که راه انداخته می‌بینه یا از قساوت‌هایی که ارتشش به بار آورده باخبر می‌شه، سرش رو به علامت نارضایتی و مخالفت تکان می‌ده. تعجب می‌کنه از میزان حماقت و بی‌لیاقتی فرمانده‌هاش که چرا وقتی جنگ شروع می‌شه افرادشون رو کنترل نمی‌کنن و اون‌ها رو به حال خودشون رها می‌کنن اما هیچ‌وقت خودش رو مسئول اتفاقی که هزاران کیلومتر اون‌طرف‌تر داره می‌افته نمی‌دونه، چون مستقیما درگیر حوادث یا شاهد اون‌ها نیست… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
مردی که خواهان طلاقه، آخر خودش رو این‌طور راضی می‌کنه که این درخواست خودخواهانه از طرف اون نیست بلکه وکیلش درخواست کرده. بازیگرهای معروف، گاوبازها و بوکسورها به خاطر اهداف اقتصادی نماینده‌هاشون یا مشکلاتی که اون‌ها به وجود میارن عذرخواهی می‌کنن. انگار نه انگار نماینده‌ها، خواست خود اون‌ها رو اجرا می‌کنن و کاری رو که بهشون گفته شده انجام می‌دن. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
فکر می‌کنی چرا سیاستمدارها سربازها رو به جنگی که اعلام کردن می‌فرستن؟ حتی زحمت اعلان جنگ رو به خودشون نمی‌دن؛ هر چند اون‌ها برعکس جنایتکارهای حرفه‌ای بلد نیستن جای سربازها بجنگن. در تمام این موارد، حضور واسطه‌ها، حفظ فاصله از حوادث واقعی و برخورداری از حق امتیاز حضور نداشتن در صحنه، همگی فرصت زیادی برای تلقین به نفس ایجاد می‌کنه. به نظر باورنکردنی میاد اما واقعیت همینه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
همه‌ی آدم‌ها وقتی با موقعیتی مواجه می‌شن که براشون سخت یا ناراحت‌کننده است، اگه بتونن کار رو به نماینده واگذار می‌کنن. فکر می‌کنی چرا هر جا درگیری یا طلاقی هست پای وکلا وسط میاد؟ مسئله فقط استفاده از دانش و مهارت اون‌ها نیست. فکر می‌کنی برای چی بازیگرها و نویسنده‌ها، نماینده و گاوبازها و بوکسورها مدیر برنامه دارن؟ اون هم وقتی بوکس هنوز وجود داره. این خشکه‌مقدس‌های مدرن هر کاری رو به این شکل انجام می‌دن. چرا فکر می‌کنی تاجرها برای خودشون نماینده استخدام می‌کنن یا چرا جنایتکاری که پول کافی داره مأمور در خونه‌ی آدم‌ها می‌فرسته یا آدم‌کش استخدام می‌کنه؟ نه این که واقعا نخوان دستشون به این کار آلوده بشه، نه این‌که می‌ترسن، نه این‌که نخوان با عواقبش روبه‌رو بشن یا بترسن که بلایی سرشون بیاد. بیشتر اون‌هایی که به این‌جور آدم‌ها رو میارن، خودشون کار کثیفشون رو شروع کردن و خیلی هم حرفه‌این؛ به زدن و کشتن آدم‌ها عادت دارن و این‌جور برخوردها براشون کهنه شده… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
همه چیز مثل دیروز است -توازن قدرت- که چیزی به دست نیامده و چیزی از دست نرفته. صورتمان همان است که بود؛ همین‌طور موها و انداممان. کسی که از ما بیزار بود همچنان بیزار است و آن که دوستمان داشت هنوز دوستمان دارد. درحالی‌که واقعیت چیز دیگری است اما زمان این را با دقایق نابکار و ثانیه‌های حیله‌گرش از ما مخفی می‌کند تا سرانجام، روز عجیب و غریبی از راه می‌رسد که در آن هیچ چیزی مثل قبل نیست… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
گذر زمان هر توفانی را وخیم‌تر می‌کند. حتی اگر در آغاز، کوچک‌ترین ابری در افق نبوده باشد. نمی‌دانیم زمان با لایه‌های متعدد، نامتمایز و ظریفش چه بر سر ما می‌آورد. نمی‌دانیم از ما چه می‌سازد. دزدانه به پیش می‌رود، روز به روز و ساعت به ساعت و گامی مسموم از پی گامی دیگر. هیچ توجهی به کارگران پنهان خود ندارد؛ آن‌قدر محترمانه و محتاط رفتار می‌کند تا نکند شوکی ناگهانی یا ترسی جان‌فرسا به ما تحمیل شود. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بچه‌ها از بدو تولد موجودات ضعیف و آسیب‌پذیرین؛ دقیقا از همون لحظه‌ی اول. دلبستگی ما به اون‌ها در بی‌پناهی مطلقشون ریشه داره و ظاهرا این احساس قطع نمی‌شه. هر چند به طور کلی آدم‌ها این حس رو به آدم‌بزرگ‌ها ندارن. نمی‌شه ازشون چنین توقعی هم داشت. انتظار بلد نیستن، بی‌تابی می‌کنن، خسته‌کننده‌ان، حتی نمی‌خوان اون حس رو تجربه کنن چون به نظر میاد راضیشون نمی‌کنه. به همین دلیل با اولین کسی که آشنا می‌شن، زود بهش نزدیک می‌شن یا ازدواج می‌کنن که چندان هم عجیب نیست. در واقع خیلی هم عادیه… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
نیروی عادت، خیلی قدرتمنده و به جابه‌جا کردن یا حتی جانشین کردن هر چیزی منتهی می‌شه. مثلا می‌تونه برای عشق، جانشین پیدا کنه اما برای عاشق شدن نه. این دو تا با هم خیلی فرق دارن. آدم‌ها به وفور این‌ها رو با هم اشتباه می‌گیرن در حالی که یکی نیستن. به ندرت بتونی به کسی دلبستگی داشته باشی؛ یک دلبستگی واقعی به اون آدمی که حس دلبستگی رو در تو بیدار کنه. این عامل تعیین‌کننده‌ایه. اون آدم بی‌طرف ما رو از بین می‌بره و ما رو تا ابد خلع‌سلاح می‌کنه. بنابراین به هر نزاعی تسلیم می‌شیم… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ما آدم‌های جالب زیادی رو می‌شناسیم؛ کسانی که سرمون رو گرم می‌کنن و احساسات یا حتی عواطف ما رو برمی‌انگیزن، خوشحالمون می‌کنن، دلمون رو می‌برن و حتی می‌تونن لحظه به لحظه ما رو به مرز جنون برسونن. ما از حضورشون، همراهیشون یا از هر دوی این‌ها لذت می‌بریم ولی بعضی‌ها برای ما ضرورت می‌شن… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
دنیا پر از آدم‌های تنبل و خوش‌بینیه که هیچ‌وقت چیزی به دست نمیارن چون تن به کار نمی‌دن اما مرتب غر می‌زنن و خسته‌‌ان و عصبانیتشون رو سر بقیه خالی می‌کنن. برای همین بیشتر آدم‌ها شبیه احمق‌های بی‌کارین که از همون روز ازل با روشی که برای زندگی انتخاب کردن، با خودشون در تعارضن. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
کافی است داستانت را طوری تعریف کنی که باورنکردنی به نظر برسد یا باورش آن‌قدر سخت باشد که شنونده چاره‌ای جز انکار آن نداشته باشد. واقعیت بعید، مفید است و زندگی مملو از آن، بسیار بیشتر از داستان‌های مزخرف‌ترین رمان‌هاست. هیچ رمانی نتوانسته به شانس‌ها و اتفاق‌های پرشماری که ممکن است در زندگی آدم رخ بدهد بپردازد، چه برسد به آنها که اتفاق افتاده‌اند و همچنان اتفاق می‌افتند. شرم‌آور است که واقعیت هیچ حد و مرزی نمی‌شناسد… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
غالبا همون‌هایی که بیشتر از همه اذیت شدن و از همه نزدیک‌ترن، دیرتر از همه باخبر می‌شن. بچه‌ها نمی‌خوان بدونن پدر و مادرشون چه‌کار کردن؛ همون‌طور که پدر و مادرها تمایل ندارن بدونن بچه‌هاشون چه کاری انجام دادن… افشاسازی تحمیلی… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
تمثالی از عدالت وجود داشت و صاحبان قدرت دست‌کم به طور علنی و شاید به ظاهر وانمود می‌کردن که تمامی جنایت‌ها رو تعقیب می‌کنن و اتفاقا رد بعضی از اون‌ها رو می‌گرفتن و هر پرونده‌ای که به نتیجه نرسیده بود به حالت تعلیق درمی‌اومد، مثل الان نبود. این همه پرونده‌ای که هیچ‌کدوم به نتیجه نرسیدن یا صاحبان پرونده‌ها نمی‌خوان به نتیجه برسن یا گمان می‌کنن ارزش وقت و تلاش رو نداره. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ساکت موندن خیلی راحت‌تره… دلیلی نداره دنیا رو با داستان آدم‌هایی به هم بریزیم که خودشون الان جسدن و باید براشون دل سوزوند و بهشون ترحم کرد. حتی به خاطر این که نتونستن راهشون رو تا آخر برن، تموم شدن و دیگه وجود ندارن. گذشت اون دوره‌ای که همه چیز رو قضاوت می‌کردیم یا دست‌کم می‌خواستیم از همه چیز سر دربیاریم. جنایت‌های بی‌شماری نامکشوف یا بدون مجازات موندن چون کسی نمی‌دونه کی اون‌ها رو مرتکب شده… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
وقتی پی می‌بریم هنوز هوا و زمان را با همان شخصی سهیم هستیم که دلمان را شکسته یا فریبمان داده یا به ما خیانت کرده، کسی که زندگیمان را زیر و رو کرده یا چشممان را زیادی باز کرده یا به شدت بدبینمان کرده، زندگی برایمان غیر قابل تحمل می‌شود. وقتی می‌فهمیم آن موجود هنوز زنده است، ضربه نخورده یا از درخت حلق‌آویز نشده و به همین دلیل سروکله‌اش دوباره پیدا شده، هاج و واج می‌مانیم. یک دلیل دیگر برای این که مُرده‌ها نباید برگردند همین است. دست‌کم آنها که مرگشان باعث تسلای خاطرمان شده و مجال ادامه‌ی زندگی به ما داده چون گذاشته که خود قبلیمان را مثل مُرده دفن کنیم. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
مرگ کسی که به ما آسیب زده یا زندگی ما را به مرگ‌زیستی بدل کرده -تعبیری غلوآمیز که دیگر کلیشه‌ای شده- نه درمانی تمام و کمال است نه کمکمان می‌کند که فراموش کنیم. خود آتوس نیز بار غم کهنه‌اش را در پوشش تفنگ‌دار و شخصیت تازه‌اش تحمل می‌کرد. این کار دردمان را فرو می‌نشاند و اجازه‌ی زیستن به ما می‌دهد. نفس کشیدن راحت‌تر می‌شود وقتی یک خاطره‌ی سست و کمرنگ برایمان مانده باشد و حسی که انگار با این کار بدهیمان را به دنیا پرداخته‌ایم. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ما با حسی شبیه آرامش می‌توانیم زندگی کنیم یا دست‌کم وقتی باور کنیم آدمی که باعث درد و رنجمان شده، مُرده و دیگر روی زمین نیست، می‌توانیم به زندگی ادامه بدهیم. وقتی که او دیگر فقط یک خاطره است نه یک موجود زنده. دیگر زنده نیست که نفس بکشد و بتواند زمین را با گام‌هایش آلوده کند و امکانش باشد که دوباره او را ببینیم. در این صورت اگر می‌دانستیم روزی پیدایش می‌شود و اگر می‌دانستیم هنوز زنده است به هر قیمتی از او می‌گریختیم یا حتی بدتر از آن، کاری می‌کردیم که سزای اعمال بدش را بپردازد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
باور قساوت برای مردم سخت است، اما اگر خیلی عجیب باشد، این‌طور نیست. چون بعید به نظر می‌رسد. اکثر آدم‌ها خوششان می‌آید آن را برای هم تعریف کنند. خوششان می‌آید آدم‌ها را لو بدهند، تهمت بزنند و آبرویشان را ببرند. به دوستان، همسایگان، بالادستی‌ها و رؤسا، پلیس و مقامات نارو بزنند. از گناه دیگران پرده بردارند و آن را افشا کنند، حتی در خیال. اگر از دستشان بربیاید زندگی دیگران را نابود یا دست‌کم اوضاع را وخیم کنند، تمام تلاششان را می‌کنند تا آنها مطرود، واخورده و پس‌زده شوند. همه‌جور ادبار و بدبختی بر سرشان ببارد و از جامعه حذف شوند. انگار اگر بتوانند بعد از هر قربانی یا هر سکه‌ای بگویند «اوضاعش خراب بود، از بیخ و بن ورافتاد ولی من نه» ، خیالشان راحت می‌شود. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
تغییر احساسات به قدری کند و تدریجی است که حرص آدم را درمی‌آورد. آدم به آن احساسات خو می‌گیرد و دور شدن از آن به این سادگی‌ها نیست. تو به فکر کردن به کسی عادت می‌کنی -و همین‌طور به خواستنش- به شیوه‌ای خاص و همیشگی. برای همین نمی‌توانی یک‌روزه آن را کنار بگذاری. حتی شاید ماه‌ها و سال‌ها طول بکشد. احساسات بسیار ماندگارند. اگر ناامیدی به جانت بیفتد، اول با آن می‌جنگی، هر قدر هم مسخره به نظر برسد می‌کوشی آن را به حداقل برسانی، انکارش کنی و به فراموشی بسپاری. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ما در مدت غیبت موقت یا نامحتوم دیگری همسر یا معشوق منتظر گذشت زمان می‌مونیم. همین‌طور در مدت غیبتی که هنوز محتوم نشده اما تمام نشونه‌های حتمی بودن رو داره. همزمان چیزی از درون مرتبا در گوشمون نجوا می‌کنه که به اون صدا می‌گیم: «ساکت باش، ساکت باش، ساکت بمون، نمی‌خوام صدات رو بشنوم، هنوز ا‌ون‌قدر قوی نشد‌م، آماده نیستم.» وقتی به حال خودت رها می‌شی، در مورد برگشتنش فکر و خیال می‌کنی، تصور می‌کنی اونی که رفته ناگهان متوجه همه چیز می‌شه و برمی‌گرده تا سر بر بالین تو بذاره، حتی اگر بدونی کسی رو جانشین تو کرده و دلش با زن دیگه و داستان دیگه‌ایه و فقط زمانی به یاد تو می‌افته که اون رابطه‌ی جدید به تلخی گراییده باشه یا به اصرار کاری کنی که به‌رغم میل باطنیش حضورت رو حس کنه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
در تمام روابط نامتعادل، همیشه یک نفر پیش‌قدم می‌شود، تلفن می‌زند تا وعده‌ی دیداری بگذارد. درحالیکه آن یکی فقط دو راه برای رسیدن به همان هدف طرف اول، یعنی ناپدید نشدن بلد است. یک راه این است که دست روی دست بگذارد و هیچ‌کاری نکند. خیالش راحت است که طرف دیگر بالأخره دلش تنگ می‌شود. سکوت و نبودن از یک جایی به بعد غیرقابل‌تحمل یا حتی نگران‌کننده می‌شود، چون همه‌ی ما به‌سرعت به چیزی که بهمان داده می‌شود یا چیزی که هست عادت می‌کنیم. راه دوم تلاش کردن است. ماهرانه در زندگی روزمره‌ی طرف مقابل نفوذ و برای خودت جا باز کنی. بدون پیله کردن ادامه بدهی، تلفن بزنی که چیزی بپرسی، مشورت بگیری یا بخواهی لطفی به تو بکند، بگذاری بفهمد که در زندگی‌ات چه خبر است؛ حضور داشته باشی و با رفتارت حضورت را به او یادآوری کنی. از دور زمزمه‌هایی به گوشش بخوانی و در عین‌حال عادتی ایجاد کنی که نامحسوس و پنهانی در زندگی‌اش جا بیفتد تا روزی که دلش برای یک تلفن ساده‌ات تنگ شود، تا حدی که از دوری‌ات برنجد. آن‌موقع بی‌تابی بر او غلبه می‌کند، بهانه‌های الکی می‌آورد، ناشیانه رفتار می‌کند، تلفن را برمی‌دارد و می‌بیند که بی‌اختیار دارد شماره‌ات را می‌گیرد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
«بخش‌های خاصی در آناتومی زنانه هست که وقتی ما زن‌ها بیست و پنج، سی سالمونه با اون‌ها سنجیده می‌شیم. چه برسه به ده سال بعدش. خودمون رو با قبل مقایسه می‌کنیم. یاد تک‌تک سال‌هایی که گذشت می‌افتیم. برای همین ترجیح می‌دیم اون قسمت‌ها خیلی دیده نشه و جلب توجه نکنه. البته این نظر منه. خیلی از زن‌ها به این موضوع اهمیتی نمی‌دن. بعضی‌ها هم که به جراحی و پروتز رو میارن و خیال می‌کنن مشکل رو حل کردن. راستش، من که چندشم می‌شه.» شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
هر عاشقی نقطه‌ضعف طرف مقابلش را می‌داند و مرد در حضور زن، نمی‌تواند تظاهر کند ظاهر زن برایش جذاب نیست یا زن برایش بی‌اهمیت یا منزجرکننده است. دیگر نمی‌تواند تظاهر کند، او را تحقیر یا طرد می‌کند البته به جز حوزه‌ی روابط جسمی، -حوزه‌ای عمیقا ملال‌آور- که در کمال پشیمانی زن‌ها، متأسفانه بیشتر مردها دوست دارند آن‌قدر در آن بمانند تا به ما عادت کنند و احساساتشان بروز کند. در واقع شانس بیاوریم اگر برخوردهایمان با آنها حاشیه‌ی باریکی از شوخی و مطایبه داشته باشد که اغلب، اولین قدم به سمت نرم کردن حتی بد قلق‌ترین مردان است. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
هیچ‌وقت جرئت نمی‌کنیم مرگ کسی را آرزو کنیم چه برسد به آن که فرد مورد نظر از نزدیکانمان باشد. اما به طور حسی می‌دانیم اگر قرار باشد شخص خاصی تا پایان عمرش دچار سانحه‌ی رانندگی یا بیماری شود، این مسئله به شکلی باعث بهبود جهان و به طریقی موقعیت خود ما می‌شد. ممکن است با خودمان بگوییم «اگه اون مرد یا اون زن نبود، چه‌قدر همه‌چیز عوض می‌شد. چه‌قدر بارم سبک می‌شد. دیگه درد و رنجی نداشتم. دیگه مجبور نبودم زیر سایه‌ی اون آدم زندگی کنم.» شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
اصولا ما مرگ نزدیکانمان را آرزو نمی‌کنیم. آنها بخشی از زندگی ما هستند، اما گاهی از تصور این که اگر یکی از آنها نباشد چه می‌شود، حیرت می‌کنیم. در بعضی موقعیت‌ها، بر اثر هراس، وحشت، علاقه‌ی وافرمان به آن‌ها و ترس از دست دادنشان به این فکرها می‌افتیم. مثلا «من بدون شوهرم چه‌کار کنم؟ بدون زنم چه‌کار کنم؟ از من چی می‌مونه؟ زنده نمی‌مونم. دلم می‌خواد من هم با اون بمیرم.» خود این فکر باعث می‌شود سرمان گیج برود و معمولا با لرزش تیره‌ی پشت و حس دروغین بودن آن موقعیت بلافاصله فراموشش کنیم. مثل وقتی که بر اثر دیدن کابوسی از خواب می‌پریم، کابوسی که وقتی بیدار می‌شویم هم تمام نمی‌شود… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ما ممکن است به اشتباه یا بی اختیار مانعی برای کسی باشیم. شاید کاملا بی اختیار سر راه کسی بایستیم یا راهش را سد کنیم. این یعنی هیچ‌کس در امان نیست. همه‌ی ما می‌توانیم مایه‌ی نفرت یا خشم و کینه‌ی کسی باشیم، حتی مفلوک‌ترین و بی‌آزارترینمان… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
واقعیت این است که هر کسی می‌تواند ما را از بین ببرد. همان‌طور که هر کسی می‌تواند بر ما پیروز شود. آسیب‌پذیری جزئی از وجود ماست. اگر کسی تصمیم بگیرد ما را از بین ببرد، خیلی سخت می‌توان جلوی آن آسیب را گرفت، مگر این‌که همه‌چیز را رها کنیم و صرفا روی همین موضوع متمرکز شویم. بنابراین لازم است از وجود چنین تصمیمات مخربی آگاه باشیم چون اغلب، به آنها بی‌توجه‌ایم. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
وقتی ناآموختگان بی‌فرهنگ به طبقه‌ی فرهیخته‌ی جامعه حکم می‌کنند و هر چه بپوشند، مردم نیز به دلایلی مرموز شیفته‌وار به حرفشان گردن می‌نهند؛ وقتی مردان و زنانی ناخوشایند، بدترکیب و بدنهاد به هر جا می‌روند عاشق سینه‌چاک دارند؛ وقتی معشوق‌هایی با ادعاهای مضحک و ظاهرا محکوم به شکست کم ندارند، در آخر با وجود تمام مشکلات و دلایل موجود به پیروزی می‌رسند، یقین پیدا می‌کنیم که همه‌چیز ممکن است؛ هر اتفاقی. بیشتر ما هم این را می‌دانیم. برای همین کم‌تر کسی پیدا می‌شود که کار مهمی را نادیده بگیرد، مگر آن‌که کار نکند یا موقتا متوجه این موقعیت نشده باشد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
اطرافمان پر است از آدم‌های بی‌استعدادی که توانسته‌اند هم‌سن و سالانشان را متقاعد کنند استعداد بالایی دارند یا احمق‌ها و چاپلوس‌هایی که نیم یا بیش از نیمی از عمرشان به‌خوبی نقش افراد باهوش را بازی کرده‌اند و دیگران طوری حرف‌شان را می‌پذیرند که گویی وحی مُنزَل است. با این که در همان کاری که انجام می‌دهند هم بسیار بی‌استعدادند، اما شغل‌های عالی نصیب‌شان می‌شود که تحسین همگان را برمی‌انگیزد، دست‌کم تا زمانی که از این دنیا بروند و بلافاصله فراموش شوند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
آدم به انتظار رسیدن به موقعیتی محال خو می‌کند. عمق وجودش امن و آرام و منفعل است و باور نمی‌کند که آن موقعیت هرگز پیش نمی‌آید. اما درعین‌حال هیچ‌کس به کل ناامید نمی‌شود. این بی‌قراری، ما را هوشیار نگه می‌دارد و نمی‌گذارد راحت و آسوده به خواب برویم. بالأخره بعید‌ترین اتفاقات هم یک روز رخ داده‌اند و این را هر کسی می‌فهمد. حتی آنها که از تاریخ یا حوادث دنیای قبل یا حتی دنیای حال چیزی نمی‌دانند؛ دنیایی که هم‌گام با تردیدآن‌ها پیش می‌رود… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
وقتی زمانی طولانی خواهان چیزی هستی، به‌سختی می‌توانی جلوِ خواسته‌ات را بگیری، یعنی نمی‌توانی بپذیری یا بفهمی که دیگر آن را نمی‌خواهی یا چیزی دیگر را ترجیح می‌دهی. انتظار به آن خواسته پر و بال می‌دهد و بارورش می‌کند. انتظار، برای موضوع مورد انتظار فزاینده است. چنان که وقتی طول می‌کشد، میل و خواسته را سخت کرده و آن را مثل سنگ می‌کند. برای همین در برابر تأیید این مسئله که سال‌ها در انتظار یک نشانه وقت‌مان را تلف کردیم مقاومت می‌کنیم. نشانه‌ای که آن‌قدر دیر می‌آید که دیگر ما را برنمی‌انگیزد. همان‌طور که برای جواب دادن به یک تماس تلفنی دیرهنگام که اکنون اهمیتش را از دست داده، خودمان را به زحمت نمی‌اندازیم. شاید به این دلیل که دیگر برایمان آن‌قدرها جذاب نیست… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ما زن‌ها در ابتدا خودمان را در خدمت یا اختیار کسی قرار می‌دهیم که اتفاقا عاشقش شده‌ایم و اغلب، این کار را از روی سادگی انجام می‌دهیم. یعنی نمی‌دانیم روزی می‌رسد که آن‌قدر محکم و مستقل می‌شویم که او با ناامیدی و حیرت نگاه‌مان می‌کند چون این حس را فهمیده. در واقع، کسی که روزگاری ما را برمی‌انگیخت از چشممان افتاده، از حرف‌هایش خسته شده‌ایم. با این‌که موضوع صحبت‌هایش را عوض نکرده، اما دیگر مثل آن وقت‌ها برایمان جذاب نیست. این یعنی ما از تلاش برای حفظ آن هیجان و شور و شوق اولیه دست کشیده‌ایم اما معنی‌اش این نیست که آن موقع تظاهر می‌کردیم یا از همان اول اشتباه کرده‌ایم. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
وقتی کسی عاشق می‌شود یا دقیق‌تر بگویم وقتی زنی عاشق می‌شود و در اوایل رابطه قرار دارد، یعنی موقعی که هنوز جذابیت‌های تازه و هیجان رابطه از بین نرفته، معمولا می‌تواند به تمام چیزهایی که عشقش به آن علاقه‌مند است یا درباره‌اش حرف می‌زند، علاقه پیدا کند. این کار را برای خوشایند مرد یا به دست آوردنش یا ایجاد یک موقعیت امن و بی‌خطر انجام نمی‌دهد، هر چند در این کارش ردی از تظاهر موج می‌زند اما واقعا توجه می‌کند و خودش را حقیقتا با احساسات و حرف‌های او درگیر می‌کند. چه ذوق باشد، چه نفرت، چه هم‌دردی، چه ترس، چه اضطراب یا حتی درگیری ذهنی. به‌علاوه، همراهی با مرد در دُرفشانی‌های بداهه‌اش بیش از هر چیز دیگری زن را اسیر و مجذوب خود می‌کند، چون در لحظه‌ی تولدشان حضور دارد. آنها را بیرون می‌کشد و می‌بیند چه‌طور کش می‌آیند و پیچ و تاب می‌خورند و بالا و پایین می‌پرند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
همه، -دیر یا زود- سعی می‌کنن مُرده‌ها رو فراموش کنن. از فکر کردن به‌شون طفره می‌رن و موقعی که بنابه دلایلی از عهده‌ی این کار برنمیان، کم‌کم ناراحت و مکدر می‌شن. از انجام هر کاری که بهش مشغولن دست می‌کشن. چشم‌هاشون پر از اشک می‌شه و مادام که افکار تیره و تارشون رو از بین نبردن یا اون خاطره رو از ذهنشون پاک نکردن نمی‌تونن به زندگی ادامه بدن. باور کن تو درازمدت یا حتی ظرف چند ماه بالأخره آدم‌ها خودشون رو از دست مُرده‌ها خلاص می‌کنن، چون مجبورن. همون‌طور که خودِ مُرده هم حتما موافق بوده چون وضعیت جدیدش رو که امتحان و تجربه کرد دیگه نمی‌خواد به دنیا برگرده. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بدترین اتفاقی که می‌تونه برای هر کسی بیفته، حتی بدتر از خود مرگ و بدترین کاری که دیگران رو به انجام اون وامی‌داره اینه که از جایی که هیچ‌کس برنگشته، برگرده، در زمانی اشتباه به زندگی برگرده. موقعی که دیگه کسی منتظرش نیست، موقعی که دیگه خیلی دیر و نا به جاست، موقعی که زنده‌ها تصور کردن کارش تموم شده و به زندگیشون بدون اون ادامه دادن و دیگه بین اون‌ها جایی نداره. برای کسی‌که برمی‌گرده، هیچ مصیبتی بزرگتر از این نیست که حس کنه اضافیه. حضورش رو نمی‌خوان و داره دنیا رو به هم می‌ریزه. مزاحم آدم‌هایی بشه که دوستشون داره و اون‌ها نمی‌دونن باهاش چه کار کنن. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
طبیعیه که آدم برای دوستش گریه کنه اما جون سالم به در بردن خوشاینده یا بهتر از اون حضور کنار پیکر بی‌جان دوست به جای پیکر بی‌جان خود، توان نگاه کردن به پرتره‌ی تموم‌شده‌ی اون و گفتن قصه‌ش، حمایت و تسلای ماترکش. وقتی دوستات می‌میرن، بیش‌تر آب می‌ری و تنهاتر می‌شی، اما در همون حال پیش خودت حساب می‌کنی، «یکی دیگه هم رفت. زندگی همه‌شون رو تا لحظه‌ی آخر می‌دونم، من تنها کسی‌ام که می‌تونه قصه‌ی زندگی‌شون رو بگه. اما زمانی که من بمیرم کسی شاهد مرگم نخواهد بود یا نمی‌تونه تمام قصه‌ی زندگیم رو تعریف کنه، بنابراین تا ابد ناتمام می‌مونم چون وقتی کسی افتادنم رو ندید، از کجا معلوم که تا ابد به زندگی ادامه ندم؟» شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ما هیچ‌وقت مرگ کسی، حتی مرگ دشمنمون رو آرزو نمی‌کنیم. مثلا برای مرگ پدرمون عزاداری می‌کنیم، اما ارثش برا‌مون می‌مونه. خونه‌‌اش، پولش و اشیای دنیوی که اگر برمی‌گشت باید بهش پس می‌دادیم، این موضوع ما رو تو موقعیت ناجوری قرار می‌داد و به شدت آسیب می‌دیدیم. ممکنه برای مرگ زن یا شوهرمون سوگواری کنیم اما یک جایی، هر چند ممکنه مدتی طول بکشه به این می‌رسیم که بدون ا‌ون‌ها خوشحال‌تر و راحت‌تر زندگی کنیم یا اگر خیلی از سنمون نگذشته باشه می‌تونیم زندگی تازه‌ای رو شروع کنیم و کل بشریت رو ارزونی خودمون بدونیم؛ عین وقتی که جوون بودیم، امکان انتخاب داشتن بدون ارتکاب اشتباهات گذشته، خوشحال از این‌که مجبور به کنار اومدن با رفتارهای آزاردهنده‌ی خاصی نیستیم. چون آدمی که کنارمون، مقابلمون، پشتمون یا جلوی چشممون زندگی می‌کنه همیشه چیزی داره که مایه‌ی عذا‌بمون باشه… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بدترین نتیجه‌ی گم کردن قوانین کهنه‌ی رفتاری همین است. نمی‌دانیم چه زمانی وارد عمل شویم و از چه قانونی پیروی کنیم، یا خیلی زود است یا خیلی دیر؛ آن‌قدر که نوبتمان را از دست می‌دهیم. مجبوریم به حس خودمان اعتماد کنیم، برای همین به‌سادگی اشتباه می‌کنیم. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
نمی‌توانیم تظاهر کنیم که اولین عشق یا محبوب هستیم. ما فقط در دسترسیم. باقی‌مانده، ته‌مانده، بازمانده، پس‌مانده، کالای ته انبار، بزرگترین عشق‌ها هم بر همین پایه و اساس پست و فرومایه بنا می‌شوند و بهترین خانواده‌ها شکل می‌گیرند و ما از دل آن‌ها برمی‌آییم، محصول شانس و هم‌بستری، پس زدن‌ها و بزدلی‌ها و شکست‌های دیگران. بااین‌حال گاهی همه‌چیزمان را می‌دهیم تا کنار کسی بمانیم که از داخل اتاق زیرشیروانی یا حراج قبل از تغییر شغل، نجاتش داده‌ایم یا در بازی او را برده‌ایم یا او ما را از بین پس‌مانده‌ها جدا کرده است؛ ممکن است عجیب به نظر برسد اما عاشقش هم می‌شویم و کم نیستند آنهایی که چیزی بیش‌تر از خرت‌وپرت‌های ته ویلا در پایان تابستان ارزش ندارند و دست تقدیر را در انتخابشان دخیل می‌دانند… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بله، همه‌ی ما نسخه‌های جعلی متوسطی هستیم از کسانی که کاملشان را هیچ‌وقت ندیده‌ایم. کسانی که هیچ‌وقت حتی نزدیکمان نشده‌اند و فقط از زندگی کسانی که امروز دوستشان داریم عبور کرده یا شاید توقف کرده‌اند. اما بعد از مدتی خسته شده و بی‌هیچ ردی ناپدید شده‌اند؛ طوری که کسی به گردشان هم نرسید یا مُردند و بر جان آنها که دوستشان داریم زخم کشنده‌ای زده‌اند که در نهایت خوب شده است. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
هر چه مردها را بیش‌تر ببینیم آنها را بیش‌تر از خودمان دوست خواهیم داشت. گمان می‌کنیم ما را انتخاب می‌کنند. ای کاش قدرت لازم ماندن در کنارشان را داشتیم، بدون اعتراض و اصرار. شوروحال خاصی را برانگیخته نمی‌کنیم و باور داریم در نهایت، وفاداری و حضور بی‌وقفه‌‌امان پاداش می‌گیرد و ثابت می‌شود وفاداری از هر جذبه، از هر هوسی قوی‌تر و ماندگارتر است. این وقت‌ها می‌دانیم اگر حس کنیم امیدمان واهی است آزرده می‌شویم، مگر آن که خوش‌باورانه‌ترین امیدهای‌مان محقق شود که اگر چنین اتفاقی بیفتد از ته دل احساس پیروزی می‌کنیم. ولی هیچ تضمینی نیست که این اتفاق بیفتد. چون مادام که تلاش و تقلا ادامه دارد، حتی با اعتمادبه‌نفس‌ترین زن‌ها، حتی آنها که یک دنیا خواهان دارند، از طرف مردهایی که از تسلیم سر بازمی‌زنند و تذکرهای نخوت‌بار می‌دهند، به‌شدت سرخورده می‌شوند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
مردهایی که اخطار می‌دهند، پیش می‌آید که بعدها حرف‌هایشان را پس می‌گیرند. خیلی از ما زن‌ها هم خوش‌بین هستیم و سر پر سودا داریم. متبحرانه‌تر از خیلی مردها در مورد عشق کوتاه‌مدتی مغرور و ازخودراضی می‌مانیم و مدتی که گذشت این‌طور بودن را فراموش می‌کنیم. فکر می‌کنیم مردها نظر یا باورشان را تغییر می‌دهند و کم‌کم می‌فهمند بدون ما نمی‌توانند زندگی کنند. فکر می‌کنیم بالأخره می‌فهمند که ما در زندگی آن‌ها استثنا هستیم و مهمانانی هستیم که در آخر میهمانی، پیششان می‌مانیم و سرانجام از قرارومدارهای پنهانی با زنان دیگر خسته می‌شوند؛ زن‌هایی که رفته‌رفته به وجودشان شک می‌کنیم یا ترجیح می‌دهیم فکر کنیم وجود ندارند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
مردها از همون اول بدون این که بخوای، همه‌چیز رو برات روشن می‌کنن. «بهتره بدونی رابطه‌ی ما چیزی بیش‌تر از اینی که الان هست نمی‌شه. اگه منتظری اتفاق دیگه‌ای بیفته بهتره همین حالا تمومش کنیم.» یا «تو تنها آدم زندگی من نیستی و نخواهی بود. اگه دنبال خاص بودن هستی اشتباه اومدی.» یا شبیه دیاز وارِلا هستن که گفت "من عاشق کسی هستم که هنوز نمی‌دونه می‌تونه عاشق من بشه اما بالأخره وقتش می‌رسه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بالأخره لحظات بد رو هم پشت‌سر می‌ذاریم و از این شرایط بیرون می‌آیم، مگه این‌که مخمون ایرادی پیدا کرده باشه و از سردرگمی‌مون راضی و خوشحال باشیم. بدی مصیبت‌های سنگین، اون‌هایی که ما رو تکه‌پاره می‌کنن و به‌ظاهر غیرقابل‌تحملن اینه که آدم‌های مصیبت‌زده از ته دل آرزو می‌کنن دنیا همون موقع تموم بشه، غافل از این که دنیا هیچ اهمیتی به خواسته‌ی اون‌ها نمی‌ده و راه خودش رو می‌ره و حتی آستین فرد مصیبت‌دیده رو ول نمی‌کنه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
یاد می‌گیریم زمانی می‌رسه که حتی لحظه‌ای به عزیزی فکر نمی‌کنیم که بدون اون نمی‌تونستیم زندگی کنیم، بدون اون نمی‌تونستیم شب‌ها سر روی بالش بذاریم، بدون اون زندگی برامون محال بود و به کلام و حضورش وابسته بودیم. حالا هم اگه خیلی اتفاقی به یادش بیفتیم، فقط شونه بالا می‌ندازیم و آخرش می‌گیم «نمی‌دونم فلانی چی شد.» بدون این‌که ذره‌ای نگران یا کنجکاو باشیم. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
نمی‌توانستم چشم از لب‌هایش بردارم. معدن تمام فراوانی‌هایی که همه‌چیز از آن جاری است. چیزی که ما را مجاب و اغوا می‌کند. چیزی که ما را تغییر می‌دهد و جادو می‌کند. چیزی که ما را فریب می‌دهد و متقاعد می‌کند. در جایی از انجیل آمده «لب‌ها چیزی را می‌گویند که دل از آن لبریز است.» شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
هیچ‌وقت جرئت نمی‌کنیم اون‌قدر پیش بریم که بگیم «گذشته‌ها گذشته، حتی اگه گذشته‌ی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه این‌طور بود همه‌چیز تا ابد ادامه پیدا می‌کرد. چرک و آلوده می‌شد و هیچ موجود زنده‌ای هیچ‌وقت نمی‌مُرد. » شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
همیشه فکر می‌کنیم چیزی که خوشحالمون کنه و بهمون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و بهمون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیشتر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر می‌کنیم چیزها یا آدم‌ها چه زود تموم می‌شن، هیچ‌وقت فکر نمی‌کنیم لحظه‌ی درستی وجود داره. همون لحظه‌ای که می‌گیم «خوبه، کافیه. تا همین جا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی می‌خواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
همیشه امیدواریم آدم‌ها و عادت‌هایی که دوست‌شون داریم هیچ‌وقت نمی‌رن و تموم نشن. نمی‌فهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بی‌نقص نگه می‌داره، ترک ناگهانی اون‌هاست؛ بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از این‌که اون‌ها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اون‌ها رو. هر چیزی که ادامه پیدا می‌کنه بد می‌شه، ما رو خسته می‌کنه، بهش پشت می‌کنیم، دل‌زده و فرسوده‌‌امون می‌کنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها یا ناامید نمی‌کنن اون‌هایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمی‌کنیم اون‌هایی هستن که ناگهان ناپدید می‌شن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق می‌افته موقتا مأیوس می‌شیم، چون فکر می‌کنیم می‌تونستیم زمان طولانی‌تری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل‌پیش‌بینی‌ای. این اشتباه و البته قابل‌درکه. تداوم، همه‌چیز رو تغییر می‌ده؛ مثلا چیزی که دیروز برامون جالب بوده، امروز ممکنه باعث رنج‌وعذاب‌مون باشه… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
متولد نشدن مثل مُردن نیست، چون کسی که می‌میره همیشه نشونه‌هایی باقی می‌ذاره و خودش این رو می‌دونه. این رو هم می‌دونه که از اون نشونه‌ها هم چیزی گیرش نمیاد. با این حال اون‌ها رو به شکل خاطره باقی می‌ذاره. می‌دونه که آدم‌ها براش دلتنگی می‌کنن و کسانی که اون رو می‌شناختن نمی‌تونن طوری رفتار کنن که انگار اصلا وجود نداشته. بعضی‌ها درباره‌ا‌ش احساس گناه می‌کنن، بعضی‌ها آرزو می‌کنن کاش موقعی که زنده بود با اون رفتار بهتری می‌داشتن، بعضی‌ها براش سوگواری می‌کنن و نمی‌فهمن چرا غصه خوردن چاره‌ی کار نیست. بعضی‌ها هم از نبودش ناامید و افسرده می‌شن. هیچ‌کس از فقدان کسی که هنوز به دنیا نیومده رنج نمی‌بره، البته غیر از مادری که بچه‌‌اش سقط شده و قطع امید از تولد اون براش سخته و گاهی به بچه‌ای که ممکن بود به دنیا بیاد فکر می‌کنه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ممکنه آدم فکر کنه بچه‌ای که هنوز به دنیا نیومده نگران اتفاقاتیه که داره توی دنیا می‌افته. برای کسی که هنوز وجود نداره چیزی مهم نیست. دقیقا مثل کسی که مُرده. هر دو هیچن، هیچ آگاهی و درکی ندارن. اولی حتی نمی‌دونه زندگیش چه‌طوریه و دومی اون رو به یاد نمیاره، انگار هیچ‌وقت زندگی نکرده. هر دو در موقعیت مشابهی قرار دارن؛ یعنی نه وجود دارن نه چیزی می‌دونن. حالا هر قدر هم که پذیرفتنش برای ما سخت باشه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
خیلی از آدم‌ها بی‌عدالتی بزرگ یا خشمشون رو با این فکر تسلی می‌دن که «اگه امروز برمی‌گشت…» یا «اگه این چیزها رو می‌دونست تنش توی گور می‌لرزید» و یادشون می‌ره که هیچ مُرده‌ای تابه‌حال زنده نشده یا تنش توی گور نلرزیده یا خبردار نمی‌شه که بعد از مرگش چه اتفاقاتی می‌افته. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
کسایی هستن که وانمود می‌کنن فرد در حال موت رو بخشیدن تا اون در آرامش یا با رضایت بیشتری از دنیا بره؛ چه اهمیتی داره اگه صبح روز بعد فرد بخشنده دعا کنه که اون در قعر جهنم بپوسه؟ کسایی بودن که به زن یا شوهردر حال مرگشون به‌دروغ گفتن هیچ‌وقت بهشون خیانت نکردن و همیشه اون‌ها رو دوست داشتن؛ چه اهمیتی داره اگه یک ماه بعد، معشوق قدیمی‌شون رو به خونه بیارن؟ تنها واقعیت قطعی همون چیزیه که فردِ در حال مرگ تا قبل از رفتنش می‌بینه و باور می‌کنه، چون بعد از رفتنش دیگه چیزی براش وجود نداره. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
آدم‌هایی بودن که سعی کردن چاپ کتاب‌شون رو جلو بندازن تا پدرشون بعد از دیدن کتاب فکر کنه پسرش یک نویسنده‌ی خبره است و با خیال راحت بمیره، دیگه چه اهمیتی داره اگه پسر، بعد از رفتن پدرش حتی ده‌تا کتاب بنویسه؟ آدم‌ها تلاش‌های بیهوده‌ای کردن برای آشتی دو نفر تا فردی رو به موت فکر کنه اون‌ها آشتی کردن و همه‌چیز درست و مرتبه. این کار چه اهمیتی داره اگه دو روز بعد از مرگ طرف، اون دو نفر دعوای جدی راه بندازن؟ اون چیزی که قبل از مرگ اتفاق می‌افته مهمه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
مهم اون چیزیه که تو فکر می‌کنی اتفاق می‌افته، چون چیزی که تو در لحظه‌ی آخر عمرت می‌بینی و تجربه می‌کنی پایان داستانه؛ پایان داستان شخص تو. می‌دونی که بدون تو هم همه‌چیز ادامه داره و به خاطر نبودن تو متوقف نمی‌شه. اون «بعدش» نیست که باعث نگرانی می‌شه. مهم اینه که تو متوقف می‌شی، چون بعدش همه‌چیز متوقف می‌شه. دنیا در لحظه‌ای که عمر فرد به پایان می‌رسه سرجای خودش می‌ایسته، در حالی که می‌دونیم واقعیت غیر از اینه. اما «واقعیت» مهم نیست. مهم اون لحظه‌ایه که دیگه هیچ لحظه‌ی بعدی نداره، که در اون زمان حال ابدی و تغییرناپذیر به نظر می‌رسه و دیگه شاهد هیچ حادثه یا تغییری نخواهیم بود. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
نظر ما در مورد آدم‌ها مدام در حال تغییره. آدم‌ها با یک دیدگاهی شروع به تماشای چیزی می‌کنن و در آخر دیدشون کاملا برعکس می‌شه. با عشق شروع می‌کنن، با نفرت تموم می‌کنن یا از بی‌علاقگی به علاقه می‌رسن. هیچ‌وقت نمی‌تونیم دقیقا بگیم چی یا کی برامون مهم می‌شه. اعتقادات ما همیشه بی‌ثبات و شکننده‌ا‌ن، حتی اون‌هایی که به تصورمون خیلی قوی هستن. احساساتمون هم همین‌طور. نباید به خودمون این‌قدر اعتماد داشته باشیم. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
من زن‌ها و مردهای داغ‌دیده‌ی زیادی رو می‌شناختم که تا مدت‌ها فکر می‌کردن دیگه نمی‌تونن روی پاشون بایستن. بعدها که حالشون بهتر شد و فرد دیگه‌ای رو پیدا کردن حس کردن این آدم، زوج واقعی و بهترین آدم زندگیشونه و از ته دلشون خوشحالن که فرد قبلی رفته و میدون رو برای رابطه‌ی جدید اون‌ها خالی کرده. این همون قدرت بهت‌آور زمان حاله که وقتی گذشته دور و محو می‌شه، اون رو راحت‌تر درهم می‌شکنه و جعل می‌کنه، بدون این‌که گذشته فرصتی برای حرف، اعتراض، تکذیب یا انکار داشته باشه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
گمونم به‌محض این‌که ناامیدی و اندوه اولیه‌ا‌ش از بین بره به فکر ازدواج بیفته، البته از بین رفتن هر دوی این‌ها کلی طول می‌کشه. شاید هم به خودش زحمت نده که این مسیر رو تا به انتها ادامه بده. بالأخره با یک آدم جدید آشنا می‌شه و نسخه‌ی خلاصه‌شده و سطحی از داستان زندگیش رو به اون می‌گه، به خودش اجازه‌ی مهرورزی می‌ده یا ابراز احساسات آدمی رو می‌پذیره. قضیه دلگرم‌کننده و جالب می‌شه. خودش رو به بهترین شکل نشون می‌ده. درباره‌ی خودش حرف می‌زنه و پای صحبت‌های طرف مقابل می‌شینه. به هر چی بی‌اعتمادی در درونش مونده غلبه می‌کنه. به آدم دیگه‌ای عادت می‌کنه و می‌ذاره اون هم بهش عادت کنه و چشمش رو روی چیزهای جزئی که ممکنه خوشش نیاد می‌بنده. ممکنه همه‌ی این کارها به نظر خیلی خسته‌کننده بیاد اما خب، برای همه همین‌طوره… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
او گذشته است اما من همچنان حال هستم. اگه من هم گذشته بودم، دست‌کم از این نظر مثل اون بودم و در موقعیتی نبودم که دلم براش تنگ بشه یا مرتب یادش بیفتم. هم‌سطح اون بودم یا در همون بُعد، در همون زمان و توی این جهان نامطمئن تنها نمی‌موندیم، جهانی که توی اون هر چیز آشنایی ازمون سلب می‌شه. اگه این‌جا نباشیم هیچ‌چیزی رو نمی‌تونن ازمون بگیرن. اگه خودمون مُرده باشیم دیگه چیزی برامون نمی‌میره. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
حس می‌کرد موقعیت بی‌ثباتی دارد حتی اگر حقیقتا این‌طور نبود. گویی کل دنیا بعد از مرگ کسی که برایمان مهم است از هم می‌پاشد، انگار هیچ‌چیزی محکم و قابل‌اتکا نیست. کسی که بیش از همه آسیب دیده با خود می‌گوید «چه فایده‌ای داره؟ چرا این موضوع من رو آزار می‌ده؟ فایده‌ی پول یا کار و تموم دردسرهاش چیه؟ چرا باید بریم سر کار؟ چرا باید بچه‌دار بشیم؟ چرا هیچ‌چیزی موندگار نیست؟ همه‌چی تموم می‌شه و موقعی که تموم می‌شه هم کافی نیست، حتی اگه صد سال طول بکشه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
آدم‌هایی هستند که ناراحتی را تاب نمی‌آورند؛ نه به این دلیل که احمق یا سبک‌سر هستند. آنها هم در برابر اندوه مصون نیستند و آن را به شدت آدم‌های دیگر درک می‌کنند. اما انگار ذهنشان طوری طراحی شده که اندوه را سریع‌تر و با دردسر کمتری دور می‌ریزند. انگار ذهنشان با چنین موقعیت‌هایی ناسازگار است. ذاتا شاد و خوشحال‌اند و برخلاف اغلب آدم‌های ملال‌آور، هیچ اعتباری برای رنج قائل نیستند. ذاتمان همیشه از ما جلو می‌زند، چون تقریبا هیچ‌چیزی نمی‌تواند آن را درهم بشکند یا خرابش کند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
دنیا بیشتر به زنده‌ها تعلق دارد و کمتر به مُرده‌ها. به این دلیل است که آنها روی زمین می‌مانند و بی‌شمارند. زنده‌ها مایل‌اند فکر کنند مرگ معشوق چیزی است که بیشتر برای آنها رخ می‌دهد نه برای فرد درگذشته که بالأخره مُرده است. اوست که مجبور به خداحافظی شده، کاری که حتما خلاف میلش بوده است. اوست که تمام اتفاقات آینده را از دست داده است. او به اجبار از میل به دانستن و کنجکاوی‌اش دست کشیده و طرح‌های ناتمام و حرف‌های ناگفته‌اش را گذاشته و رفته، چون همیشه فکر می‌کرده وقت دارد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
مرگ باشکوه چنان بر فرد مُرده سایه می‌اندازد که به‌سختی می‌شود او را بدون آن حادثه‌ی نابودکننده‌ی آخرین که بی‌محابا به حافظه‌ی آدم هجوم می‌آورد به یاد آورد یا حتی به خاطر آورد که در تمام آن سال‌ها چه آدمی بود. سال‌هایی که کسی تصور نمی‌کرد آن پرده‌ی سنگین این‌طور ناگهانی بر او بیفتد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
شکل تمام شدن عمر آدم ممکن است بسیار غیرمنتظره یا دردناک، تکان‌دهنده، نا به‌هنگام یا جان‌سوز، گاهی حتی تماشایی، مضحک یا ناگوار باشد و تو بی‌آن‌که تحت تأثیر این مرگ قرار بگیری، به راحتی بتوانی درباره‌ی آن فرد حرف بزنی. بی‌آن‌که شکل دراماتیک آن مرگ، تمام وجود قبلی‌ات را تیره‌وتار کند و حتی نارواتر از آن، وجود قبلی‌ات را از تو برُباید. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بچه‌ها تمام اون لذت‌ها و چیزهای دیگه‌ای که مردم می‌گن، با خودشون میارن ولی نمی‌تونی مدام نگرانشون نباشی. فکر نمی‌کنم وقتی بزرگ شدن هم این حس تغییری بکنه، هر چند کمتر کسی این نگرانی رو بروز می‌ده. آشفتگی بچه‌هات رو که در مواجهه با موقعیت‌های خاص می‌بینی غصه‌دار و ناراحت می‌شی. میل و علاقه‌ی اون‌ها رو به کمک کردن می‌بینی؛ موقعی که می‌خوان مشارکت کنن و سهم خودشون رو بپردازن اما نمی‌تونن. این هم تو رو ناراحت می‌کنه. جدیتشون تو رو ناراحت می‌کنه. همین‌طور لطیفه‌های بی‌مزه و دروغ‌های شاخ‌دارشون، انتظارات و سؤال‌های کاملا منطقیشون و حتی فکرهای گاه منفیشون. ناراحت می‌شی از این‌که فکر می‌کنی کلی چیزها باید یاد بگیرن و چه مسیر طولانی‌ای پیش رو دارن و کسی نمی‌تونه به جای اون‌ها زندگی بکنه. مثل این‌که قرن‌هاست داره زندگی می‌کنه و من نمی‌فهمم چرا هر کس که به دنیا میاد باید این کار رو از اول انجام بده. چه معنی داره که هر کس کم‌وبیش همون غم‌ها رو تجربه کنه و کم‌وبیش به همون کشف‌وشهودها برسه و این مسیر به همین ترتیب تا ابد ادامه پیدا کنه… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
اندوه برای مردم تاریخ انقضای اجتماعی دارد و کسی را یارای ژرف‌نگری در اندوه دیگری نیست که چنین دورنمایی صرفا در کوتاه‌مدت قابل‌تحمل است، چون مادام که شوک و درد باقی است هنوز برای آن‌ها که شاهد ماجرا هستند نقشی وجود دارد؛ نقشی که به گمانشان ضروری، نجات‌بخش و مفید می‌نماید. اما به‌محض این‌که درمی‌یابند فرد داغ‌دار نه بهتر شده و نه از اندوه بیرون آمده، احساس حقارت و اضافی بودن می‌کنند. این رفتار را برخورنده می‌دانند و کناره می‌گیرند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بنابراین دیر یا زود فرد مصیبت‌دیده تنها می‌ماند؛ آن هم موقعی که هنوز سوگوار است یا زمانی که دیگر اجازه ندارد درباره‌ی آن‌چه در دنیای تنهایی برایش باقی مانده حرف بزند، چون آن حرف‌ها برای دیگران غیرقابل‌تحمل و ناخوشایند است. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
داشتم دنبال واژه‌ی «غبطه» می‌گشتم و می‌خواستم با تعریف انگلیسیش مقایسه کنم که برایم با صدای بلند خواند. «متأسفانه غالبا این سم در بطن دوستان نزدیکمان یا آنها که گمان می‌کنیم دوست نزدیکمان هستند تولید می‌شود. معتمدین ما به‌مراتب خطرناک‌تر از دشمنان قسم‌خورده‌ی ما هستند.» شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بیشتر آدم‌ها همین‌طور فکر می‌کنن. اتفاقی که جلو وقوعش گرفته شده، به بدی اتفاقی که داره می‌افته نیست و باید بابت این توقف خوشحال باشیم. اتفاقی که افتاده باید کمتر از اتفاقی که قرار بود بیفته ناراحت‌مون کنه یا این‌که اتفاقات، بعد از این‌که افتادن و تموم شدن، یک‌جورهایی قابل‌تحمل‌تر می‌شن، هر قدر هم خوفناک بوده باشن. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
هیچ‌وقت نمی‌فهمی چه کسی در کمین توست یا شکل مرگ منحصربه‌فرد تو چگونه خواهد بود. مرگ تو همیشه منحصربه‌فرده حتی اگه رفتنت از این دنیا، مثل خیلی‌های دیگه، مثل یک بلای ناگهانی باشه. معمولا علامت‌های خطری هست، یه بیماری ارثی یا بیماری همه‌گیر، تصادف اتومبیل، سانحه‌ی هوایی، فرسودگی یکی از اعضای بدن، حمله‌ی تروریستی، رانش زمین، خارج شدن قطار از روی ریل، حمله‌ی قلبی، آتیش‌سوزی، هجوم شبانه به خونه‌ا‌ت، یا گم شدن توی منطقه‌ای خطرناک به محض ورودت به شهری ناشناخته… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
تو نمی‌تونی در مورد یک مُرده خیال‌بافی کنی، مگر این که عقلت رو از دست داده باشی. اگرچه هستند کسانی که این کار رو می‌کنن، حتی موقتی. ا‌ون‌ها که به این کار تن می‌دن دارن به خودشون می‌قبولونن اتفاقیه که افتاد. عدم‌امکان و استبعاد، چیزهایی هستن که حتی در محاسبه‌ی احتمالات هم جایی ندارن، ولی ما با اون‌ها سر می‌کنیم تا هر روز صبح بتونیم از خواب بیدار بشیم و اون ابر منحوس سنگین وادارمون نکنه دوباره چشم‌هامون رو ببندیم و به این فکر کنیم که «فایده‌ا‌ش چیه اگه قرار باشه همه‌‌ی ما بالأخره از بین بریم؟ همه‌چیز بیهوده است. هر کاری می‌کنیم فقط انتظاره، به قول یک نفر مثل مُرده‌ی متحرک.» شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
دنیا شخصیت‌هاش رو به شکلی کاملا بی‌‌حساب‌وکتاب وارد صحنه و از اون خارج می‌کنه. به‌خصوص کسی که توی یک روز به دنیا میاد و توی همون روز هم می‌میره، با فاصله‌ی پنجاه سال؛ دقیقا پنجاه سال بین این دو روز. خیلی بی‌معنیه، دقیقا این‌طوره. می‌تونست این‌طوری نشه. می‌شد توی روزِ دیگه‌ای اتفاق بیفته یا اصلا نیفته. کاش اصلا اتفاق نمی‌افتاد. » شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بیشتر نویسندگان آدم‌های عجیبی‌اند. درست با همان شرایط ذهنی که به خواب رفته‌اند از خواب بیدار می‌شوند و در تخیلاتشان زندگی می‌کنند. هر چند خیال محض است، اما تمام وقتشان را می‌گیرد. آنها که از راه ادبیات و فعالیت‌های مرتبط با آن ارتزاق می‌کنند و در حقیقت شغل مناسبی ندارند، از قضا تعدادشان هم کم نیست. چون برخلاف باور عامه، پول در این کار است. هر چند بیشتر آن نصیب ناشر و توزیع‌کننده می‌شود. به‌ندرت از خانه بیرون می‌آیند و به همین دلیل تنها کاری که انجام می‌دهند نشستن پشت کامپیوتر یا ماشین تحریر است. مجنون‌هایی هستند که هنوز از ماشین تحریر استفاده می‌کنند. برای همین به محض این‌که متن‌های تایپ‌شده‌اشان را تحویل می‌گیریم باید آنها را اسکن کنیم؛ آن هم با یک انضباط شخصیِ عجیب و غریب. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
وقتی کسی می‌میرد، صدها هزار چشم آدم‌های دیگر، موقع دیدن این تصاویر با ولعی فروخورده و قطعا خیالی آسوده به این فکر می‌کنند که «این که من نیستم. کسی دیگر است. من نیستم چون می‌توانم صورتش را ببینم و این صورت من نیست. می‌توانم اسمش را توی روزنامه‌ها بخوانم. اسمش هم اسم من نیست. این اتفاق برای کسی دیگر افتاده اما هر کاری توانسته کرده. توی چه دردسری افتاده بوده. چه دِینی به گردنش بوده و چه بلایی به سر کسی آورده که او را به این شکل از پا درآورده است؟ من نه در کار کسی دخالت می‌کنم و نه برای خودم دشمن می‌تراشم. من برای خودم زندگی می‌کنم یا درگیر مسائل خودم هستم و مشکلات خودم را دارم و تا‌به‌حال کسی خفتم نکرده است. خوشبختانه مرده‌ای که این‌جا نشانمان می‌دهند آدمی دیگر است و من نیستم. پس وضعیتم بهتر از دیروز است. دیروز را دررفتم. ولی این بدبخت نه.» شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
به نظرم عکس انداختن از آدم مرده یا در حال مرگ، به‌خصوص کسی که به شیوه‌ی بدی مرده، سوء‌استفاده است. بی‌احترامی فاحش به قربانی یا جنازه‌ی اوست. اگر هنوز در معرض دید است، یعنی هنوز کاملا نمرده یا به گذشته نپیوسته است. در این صورت، باید بگذاریم کامل بمیرد و خروجش از زمان، بدون شاهد ناخواسته و تماشاگر رخ بدهد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
چه راحت آدم‌ها توی هوا ناپدید می‌شوند. کافی است کسی شغل یا خانه‌اش را عوض کند تا به کل بی‌خبر شوی و دیگر او را نبینی. کافی است برنامه‌ی کاری‌اش عوض شود. چه‌قدر آسیب‌پذیر است ارتباط با آدم‌هایی که آنها را از دور می‌شناسی… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بعضی زوج‌ها، بعد از سال‌ها زندگی مشترک، به هر شکلی می‌خواهند نشان بدهند چه‌قدر همدیگر را دوست دارند. گویی این کار یک‌جورهایی ارزششان را بیشتر یا زیباترشان می‌کند. نه، چیزی بیش از این‌ها بود. تو گویی یقین داشتند که در کنار هم به زندگی ادامه می‌دهند و رفتار درستی با هم داشتند که در آن احترام نهفته بود. یا انگار قبل از ازدواج و زندگی در کنار هم به قدری به هم کشش داشتند که هر اتفاقی هم می‌افتاد، خود‌به‌خود همدیگر را به عنوان همراه یا شریک، دوست یا هم‌صحبت انتخاب می‌کردند فارغ از وظیفه‌ی زن‌وشوهری یا راحتی یا عادت یا حتی وفاداری. بین آنها رفاقت و مهم‌تر از همه، اعتماد موج می‌زد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بعضی‌ها حتی بی‌منظور ما را می‌خندانند. مهم‌ترین دلیلش آن است که حضور لذت‌بخشی دارند. بنابراین، به‌سادگی از دیدنشان و بودن در کنارشان به وجد می‌آییم. کافی است سراپا گوش شویم. حتی اگر حرف جالبی نزنند یا چرند بگویند باز هم به نظرمان جالب است. آن‌طور که پیدا بود هر دوی آن‌ها چنین نقشی را برای هم ایفا می‌کردند. هر چند که خیلی معلوم بود زن‌وشوهر هستند، اما هرگز ندیدم یکیشان رفتار تصنعی یا متظاهرانه به خرج بدهد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
وقتی کسی می‌میرد، همیشه به این فکر می‌افتیم که کار از کار چیزهایی یا شاید هم همه‌ی چیزها گذشته است قطعا دیگر خیلی دیر شده که همچنان منتظر بمانیم و به او مثل یک سانحه بی‌توجهی می‌کنیم. برای آنها که به ما خیلی نزدیک‌اند هم همین‌طور است. هر چند پذیرش مرگ‌شان برای ما فوق‌العاده سخت‌تر است، برایشان سوگواری می‌کنیم و تصویرشان در ذهن‌مان می‌ماند، چه وقتی بیرون هستیم و چه موقعی که در خانه‌ایم؛ گویا این‌که تا مدت‌ها باور داریم هیچ‌وقت نمی‌توانیم به نبودشان عادت کنیم. هر چند از همان اول از لحظه‌ی مرگ شخص می‌دانیم که دیگر نمی‌توانیم رویش حساب کنیم. حتی برای چیزهای کوچکی مثل یک تماس تلفنی ساده یا جواب سؤال‌های مسخره‌ای مثل «سوییچ ماشینم رو اون‌جا گذاشتم؟» یا «امروز بچه‌ها کِی از مدرسه تعطیل می‌شن؟» می‌دانیم که دیگر برای هیچ‌چیزی نمی‌توانیم رویشان حساب کنیم. هیچ‌چیز یعنی هیچ‌چیز. اصلا قابل‌درک نیست، چون قطعیتی را القا می‌کند که رسیدن به آن قطعیت مغایر با طبیعت ماست: قطعیت این‌که آن فرد دیگر برنمی‌گردد. دیگر حرف نمی‌زند. قدم از قدم برنمی‌دارد، -نه یک قدم به پس، نه یک قدم به پیش- هیچ‌وقت نگاهمان نمی‌کند یا رویش را برنمی‌گرداند. نمی‌دانم چه‌طور آن قطعیت را تحمل می‌کنیم یا با آن کنار می‌آییم… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
«چطور می‌تونه اون مرد رو بعد از اون کاری که باهاش کرد، دوست داشته باشه؟ چطوری می‌تونه دوباره اونو به خونه‌اش راه بده؟»
غم انگیز است که این‌ها اولین افکاری هستند که وقتی کسی مورد آزار قرار می‌گیرد، به ذهنمان خطور می‌کنند. آیا نباید انتقادمان بیشتر از افراد بدرفتار باشد تا کسانی که همچنان آن‌ها را دوست دارند؟
ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
ما که با اساطیر عهد عتیق بزرگ شده‌ایم، می‌توانیم بگوییم که عشق پاک و ناب، خیال و تصوری است که همچون خاطره‌ای از بهشت در ذهن ما مانده است. زندگی در بهشت، به دویدن بر خطی مستقیم و رفتن به سوی ناشناخته‌ای مجهول شباهت ندارد و یک ماجرا نیست. زندگی در بهشت، دایره‌وار میان چیزهایی شناخته‌شده جریان می‌یابد و یکنواختی آن کسل‌کننده و ملال‌انگیز نخواهد بود، بلکه مایه‌ی خوشبختی است. بار هستی میلان کوندرا
ما هرگز نمی‌توانیم با قاطعیت بگوییم که روابطمان با دیگران تا چه حدی از احساسات ما، از عشق ما، از فقدان عشق ما، از لطف و مهربانی ما و یا از کینه و نفرت ما سرچشمه می‌گیرد و تا چه حد از قدرت و ضعف در میان افراد تاثیر می‌پذیرد. نیکی حقیقی انسان -در کمال خلوص و صفا و بی هیچ‌گونه قید و تکلف- فقط در مورد موجوداتی آشکار می‌شود که هیچ نیرویی را به نمایش نمی‌گذارند. بار هستی میلان کوندرا
همه‌ی ما نیاز به پرتو «نگاه» داریم و بر حسب نوع نگاهی که در زندگی خواستار آنیم، می‌توان ما را به چهار گروه تقسیم کرد:
نخستین گروه، تعداد بیشماری از چشمان ناشناس را می‌طلبند و به عبارت دیگر، خواستار نگاه عموم مردم‌اند. در گروه دوم، کسانی هستند که اگر در پرتو نگاه جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگز نمی‌توانند زندگی کنند. این‌ها خوشبخت‌تر از گروه اول هستند، زیرا افراد گروه اول اگر مستمعین خود را از دست بدهند، تصور می‌کنند که روشنایی در عرصه‌ی هستی آنان خاموش شده است و این چیزی است که دیر یا زود اتفاق می‌افتد. اما اشخاص گروه دوم همیشه موفق می‌شوند برای خود، نگاه‌هایی بدست آورند. پس از آن، گروه سوم است؛ گروه کسانی که نیاز دارند در پرتو چشمان یار دلخواه خود زندگی کنند. وضع آنها به اندازه‌ی افراد گروه اول خطرناک است. کافی است که چشمان یار دلخواه بسته شود تا عرصه‌ی هستی آنها نیز در تاریکی فرو برود. سرانجام گروه چهارم (نادرترین گروه) می‌آید. کسانی که در پرتو نگاه خیالی موجودات غایب زندگی می‌کنند و افراد آن اغلب در رویا به سر می‌برند.
بار هستی میلان کوندرا
اگر بشود انسان‌ها را به گروه‌های مختلف تقسیم کند، مسلما این گروه‌بندی باید بر مبنای تمایلات عمیق و بنیادی آنان باشد؛ تمایلاتی که آنان را به سوی فعالیتی می‌برد که زندگی خود را وقف آن می‌کنند. هر فرانسوی با سایر فرانسوی‌ها فرق دارد. اما تمام هنرپیشه‌های جهان –در پاریس، در پراگ و حتی در محقرترین تئاتر شهرستانی- به یکدیگر شبیه هستند. بار هستی میلان کوندرا
سرچشمه‌ی هر دروغی در تفکیک زندگی به دو حوزه‌ی خصوصی و عمومی نهفته است: ما همان آدمیزادی که در زندگی خصوصی هستیم، در زندگی عمومی نیستیم. آندره برتون می‌گوید: بهتر است در یک خانه‌ی شیشه‌ای زندگی کنیم؛ جایی که هیچ چیز پوشیده نیست و همه چیز بر همه‌ی نگاه‌ها آشکار است. بار هستی میلان کوندرا
در حقیقت زیستن –به خود و به دیگران دروغ نگفتن- تنها در صورتی امکان‌پذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض این‌که بدانیم کسی شاهد کارهای ما است، خواه‌ناخواه خود را با آن چشمان نظاره‌گر تطبیق می‌دهیم و دیگر هیچ‌یک از کارهایمان صادقانه نیست. با دیگران تماس داشتن و به دیگران اندیشیدن، در دروغ زیستن است. بار هستی میلان کوندرا
سرگیجه همان سرمستی از ضعف خویشتن است. آدمی به ضعف خویش آگاهی دارد و نمی‌خواهد در برابرش مقاومت ورزد، بلکه خود را به آن تسلیم می‌کند. آدمی، خود را از ضعف خویشتن سرمست می‌کند، می‌خواهد هر چه ضعیف‌تر شود، می‌خواهد در وسط خیابان جلوی چشم همگان در هم فرو ریزد، می‌خواهد بر زمین بیفتد و از زمین هم پائین‌تر برود… بار هستی میلان کوندرا
کسی که مدام خواهان «ترقی» است، باید منتظر باشد روزی به سرگیجه دچار شود. سرگیجه چیست؟ ترس از افتادن؟ اما چرا روی بلندی حفاظ‌دار ساختمان هم دچار سرگیجه می‌شویم؟ چون سرگیجه، چیزی دیگری غیر از ترس افتادن است. در واقع آوای فضای خالی زیر پایمان ما را به سوی خود جلب می‌کند و تمایل به سقوط –که لحظه‌ای بعد با ترسی در برابرش مقاومت می‌کنیم- سراسر وجود ما را فرا می‌گیرد. بار هستی میلان کوندرا
زندگی بشر همچون یک قطعه‌ی موسیقی ساخته شده است. انسان با پیروی از درک زیبایی، رویداد اتفاقی (موسیقی بتهوون، مرگ در ایستگاه راه‌آهن) را پس و پیش می‌کند تا از آن درون‌مایه‌ای برای قطعه‌ی موسیقی زندگیش بیاید. انسان این درون‌مایه را –همان‌طور که موسیقی‌دانان با زمینه‌های سونات عمل می‌کند- تکرار خواهد کرد، تغییر خواهد داد، شرح و بسط خواهد داد و جابجا خواهد کرد. بار هستی میلان کوندرا
زندگی روزانه‌ی ما پر از اتفاقات و به بیانی دقیق‌تر، پر از برخوردهای تصادفی میان افراد و رویدادهاست. ما این رویدادها را تصادف می‌نامیم. این گونه تصادفات، در اکثر موارد، کاملا نامشهود روی می‌دهد و زمانی اتفاق می‌افتد که دو رویداد نامنتظر در یک زمان به وقوع بپیوندد و به یکدیگر تلاقی کند. بار هستی میلان کوندرا
البته امروز جسم دیگر یک راز و رمز نیست و می‌دانیم آن‌چه به سینه می‌کوبد، قلب است. از زمانی که انسان تمام اجزای تن خویش را می‌شناسد، جسم، او را کمتر نگران می‌کند. دوگانگی تن و روان -که در پشت عبارات علمی پنهان می‌شد- امروز پیش‌داوری ناباب و به‌راستی خنده‌آوری بیش نیست. اما کافی است کسی دیوانه‌وار عاشق شود و سر و صدای روده‌هایش را بشنود تا وحدت تن و روان –پندار الهام‌بخش عصر علم- همان‌دم از ذهنش محو گردد. بار هستی میلان کوندرا
سنگین‌ترین بار، ما را درهم می‌شکند، به زیر خود خم می‌کند و بر روی زمین می‌فشارد. اما در شعرهای عاشقانه‌ی تمام قرون، زن در اشتیاق تحمل فشار پیکر مردانه است. پس سنگین‌ترین بار، در عین حال نشانه‌ی شدیدترین فعالیت زندگی هم هست. بار هر چه سنگین‌تر باشد، زندگی ما به زمین، نزدیک‌تر، واقعی‌تر و حقیقی‌تر است. در عوض، فقدان کامل بار موجب می‌شود که انسان از هوا هم سبک‌تر شود، به پرواز درآید، از زمین و انسان زمینی دور گردد و به صورت یک موجود نیمه واقعی درآید و حرکاتش، هم آزاد و هم بی‌معنا شود. بار هستی میلان کوندرا
اگر هر لحظه از زندگیمان باید دفعات بی‌شماری تکرار شود، ما همچون مسیح به صلیب و ابدیت میخکوب می‌شویم. چه فکر وحشت‌آوری! در دنیای بازگشت ابدی، هر کاری بار مسئولیت تحمل‌ناپذیری را همراه دارد و به همین دلیل، نیچه اندیشه‌ی بازگشت ابدی را سنگین‌ترین بار می‌دانست. اگر بازگشت ابدی، سنگین‌ترین بار است، زندگی ما می‌تواند با تمام سبکی تابناکش در این دورنما ظاهر شود. بار هستی میلان کوندرا
- من همیشه از اصل فیلسوف دیگری که مدت‌ها قبل می‌زیست، به آر امش رسیده‌ام که می‌گوید: جایی که مرگ آن جا است، من نیستم و جایی که من هستم، مرگ نیست.
- این تفاوتی دارد با وقتی مردی، دیگر مرده‌ای.
- تفاوتی بزرگ. در مرگ، هیچ «تویی» وجود ندارد. «تو» و «مرگ» نمی‌توانید همزیستی داشته باشید.
مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
پس از اندیشیدن بسیار به مرگ، تسلیم می‌شویم. آن را از ذهنمان بیرون می‌رانیم یا با بی‌باکی زیاد، علنا به مبارزه می‌طلبیمش و بعد درست قبل از این که بزرگ شویم، دوباره زیاد در موردش فکر می‌کنیم و ماتمش را می‌گیریم. گرچه برخی هنوز نمی‌توانند تحملش کنند و از ادامه‌ی زندگی، سرباز می‌زنند اما اغلب ما با غرق کردن خودمان در وظایف بزرگسالی، آگاهی خودمان از مرگ را از بین می‌بریم. یافتن شغل و تشکیل خانواده، رشد فردی، خرید املاک، اعمال قدرت، بردن مسابقه. من حالا در این مرحله از زندگی هستم. بعد از این مرحله، وارد آن دوران بعدی زندگی می‌شویم که در آن آگاهی از مرگ، دوباره ظاهر می‌شود و آن موقع، مرگ به صورتی مشخص، تهدیدکننده است. درواقع قریب‌الوقوع و حتمی است. در این مرحله، این انتخاب را داریم که زیاد به آن فکر کنیم و حداکثر استفاده را از زندگی‌ای که هنوز داریم، ببریم یا این که به طرق مختلف، وانمود کنیم مرگ اصلا نمی‌آید… مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
ما انسان‌ها در زندگی، مراحلی را پشت سر می‌گذاریم. در کودکی، زیاد به مرگ فکر می‌کنیم؛ حتی ذهن برخی از ما را به خود مشغول می‌کند. کشف مرگ، سخت نیست. تنها اطرافمان را نگاه می‌کنیم و چیزهای مرده را می‌بینیم: برگ‌ها و سوسن‌ها و مگس‌ها و سوسک‌ها. حیوانات خانگی می‌میرند، ما حیوانات خانگی را می‌خوریم و خیلی زود می‌فهمیم مرگ، به سراغ همه‌ی ما می‌آید -مادربزرگ‌مان، مادر و پدرمان، حتی خودمان-. در خلوت، ماتمش را می‌گیریم. والدین و معلم‌های ما فکر می‌کنند تفکر در مورد مرگ، برای بچه‌ها بد است، در موردش ساکت می‌مانند یا افسانه‌هایی در مورد بهشت و فرشتگان، تجدید دیدار ابدی و روح‌های نامیرا برایمان تعریف می‌کنند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
اگر قرار است درمانگران، معنای حرف بیماران را درک کنند، باید واژه‌های آنها را به تصاویر شخصی خود و بعد به احساساتشان تبدیل کنند. تا پایان این فرایند، چه نوع مطابقه‌ای ممکن است؟ این شانس چه قدر است که یک شخص واقعا بتواند تجربه‌ی دیگری را درک کند؟ یا به بیان دیگر، این که آیا دو فرد متفاوت، به یک شکل حرف طرف دیگر را می‌شنوند؟ مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
سوال: چرا سری که درد نمی‌کند، دستمال ببندیم؟ چرا آتش اضطراب مرگ در زوج‌های داغدیده‌ای را شعله‌ور کنیم که پیش از این، فقدان و غیبت یکی کمر دیگری را خم کرده است؟
پاسخ: چون مواجهه با مرگ خود می‌تواند تحول فردی مثبتی را به ارمغان آورد.
مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
پس از مرگ فرزند، والدین به اشکال مختلف اندوهگین می‌شوند (با توجه به کلیشه‌های جنسیتی، زن، اغلب علنی و احساسی غمگین است؛ در حالی که مرد، رویکردی همراه با واپسزنی و انحراف فعالانه دارد). از نظر بسیاری از زوج‌ها هر یک از این دو الگو به شکلی فعالانه در نوع واکنش دیگری دخالت می‌کند -به عبارتی دقیقا همان دلیل جدایی زوج‌ها با از دست دادن فرزند ایجاد می‌شود-. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
از زمانی که فردی از شدت بیماری به حال مرگ می‌افتد، تنهاست و تنها هم می‌میرد. دوستان تظاهر می‌کنند که تا گور همراه اویند اما پیش از جای‌گرفتن در گور، نظرشان عوض می‌شود و همه تلاششان را می‌کنند تا به مردمان زنده و به چیزهایی که درک می‌کنند، بازگردند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
آن‌قدر در عمق افسردگی فرو رفته بود که نمی‌توانستم او را به حرکت وادارم. نزدیکش هم نمی‌توانستم بشوم. یک‌بار وقتی در مورد میزان دوری یا نزدیکی از او جویا شدم، پاسخ داد: «کیلومترها و کیلومترها دورتر - به زحمت می‌توانم ببینمت.» مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
البته فکر کردن به مرگ، اثرات سودمندی دارد؛ درک می‌کنم که گرچه حقیقت مرگ (جسمانی‌بودن آن) ما را نابود می‌کند، اما تصور مرگ می‌تواند ما را نجات دهد. این حکمتی قدیمی است؛ به همین دلیل است که راهبان طی قرن‌ها در حجره‌هایشان جمجمه‌‌ی یک انسان را نگه می‌داشتند یا مونتنی، زندگی کردن در اتاقی با منظره‌ی قبرستان را توصیه می‌کرد. آگاهی من به مرگ، مدت‌ها در خدمت حیات‌بخشی به زندگی من، کمک به بی‌اهمیت دانستن امور کم‌اهمیت و ارزشمند دانستن امور واقعا باارزش بوده است. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
گاهی پنهانی به بیماران در شرف مرگ غبطه می‌خوردم که جسارت تغییر افراطی زندگی را دارند؛ نقل مکان می‌کنند، شغلشان را ترک می‌کنند، حرفه‌ی خود را عوض می‌کنند، طلاق می‌گیرند و دوباره همه‌چیز را از نو آغاز می‌کنند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
افرادی که آنها را به افسانه بدل و وارد قصه‌هایمان می‌کنیم، خود سرشار از افسانه هستند. نومید می‌شوند، برای مرگ عزیزی از دست رفته، سوگواری می‌کنند، به دنبال تعالی هستند، از زندگی خشمگین می‌شوند و ممکن است نیاز داشته باشند خود را معیوب و زمین‌گیر کنند تا بتوانند ببخشند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
نیمه‌شب ناقوس‌های معبد برای هر یک از اشخاصی که ما از دست داده بودیم، به صدا درآمد. ما بیست و چهار نفر بودیم و ناقوس‌ها بیست و چهار بار نواختند. در حالی که در اتاقم نشسته بودم و اولین صدای ناقوس را می‌شنیدم، مرگ برادرم را تجربه کردم. واقعا تجربه‌اش کردم و وقتی تمام تجاربی که با هم داشتیم و نداشتیم در خاطرم تداعی شد، موجی از اندوه وصف‌ناشدنی مرا فراگرفت. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
یک روز صبح از ما خواستد در مورد کسی فکر کنیم که مرده بود؛ شخص عزیزی که واقعا از او جدا نشده بودیم. به برادرم فکر کردم که خیلی دوستش داشتم اما وقتی بچه بودم، در هفده سالگی مرده بود. از ما خواستند نامه‌ی خداحافظی بنویسیم و تمام نکات و مطالب مهمی را بگوییم که هیچوقت به او نگفته بودیم. بعد در جنگل به دنبال شیئی گشتیم که نماد آن شخص برای ما باشد. سرانجام باید این شی‌ء را به همراه نامه دفن می‌کردیم. من یک پاره‌سنگ گرانیتی کوچک را انتخاب کردم و آن را در سایه‌ی سروی کوهی به خاک سپردم. برادرم مانند یک صخره بود؛ محکم و استوار. اگر زنده بود از من حمایت می‌کرد. هیچوقت به آسانی از من نمی‌گذشت… مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
بعد از کارگاه، بیست و چهار ساعت گریه کردم، به تو زنگ زدم و آن روز جوابم را ندادی. بعد هم که زنگ زدی، آرامم نکردی. برای دعا به کلیسا رفتم و سه ساعت با پدر السون صحبت کردم. او به حرف‌هایم گوش کرد. همیشه گوش می‌کند. فکر می‌کنم او نجاتم داد… مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
وقتی به دکتر نگاه کردم که آن‌جا ایستاده بود و گچ را در هوا بالا و پائین می‌انداخت، مرا نادیده می‌گرفت، حس کردم دنیا زیر پاهایم خالی شد. بیماران، انسان هستند. ما درگیری و کشمکش داریم. گاهی با جرئت زیاد با سرطان، دست و پنجه نرم می‌کنیم، -این واقعا یک نبرد است-. گاهی به ورطه‌ی ناامیدی می‌افتیم، گاهی به لحاظ فیزیکی کاملا خسته می‌شویم و گاهی در مقابل سرطان می‌ایستیم و پشت سرش می‌گذاریم. ما «استراتژی‌های سازگاری» نیستیم؛ چیزی خیلی خیلی بیشتر از آن هستیم. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
توجه کنید من اکنون، بیشتر از ضمیر اول شخص مفرد استفاده می‌کنم: «من تصمیم گرفتم… درخواست دادم… رویکرد درمانی من.» وقتی به گذشته نگاه می‌کنم و خاکستر رابطه‌ام با پائولا را زیر و رو می‌کنم، درمی‌یابم این ضمایر اول شخص، از پیش خبر از نابودی عشقمان را می‌داد. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
شما به زمان نیاز دارید؛ بدون شتاب و عجله، تا دیگران -شوهرتان، دوستانتان و مهم‌تر از همه، فرزندانتان- را آماده‌ی مرگ خود کنید. باید به کارهای ناتمام زندگی بپردازید، چون قطعا پروژه‌های شما آن‌قدر مهم هستند که نباید از آنها دست بکشید. آنها شایستگی انجام یا حل‌شدن را دارند. در غیر این‌صورت، زندگی شما چه معنایی دارد؟ مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
او آهسته درحالی‌که با هر کلمه انگشتش را به سمت من تکان می‌داد، تکرار کرد: «درست است! هیچ ملحدی در سنگر نیست. خدای مسیحی، خدای یهودی، خدای چینی و هر خدای دیگر، سرانجام یک خدا لازم است و بدون آن، نمی‌توان جنگید.» مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
انزوای افراد در حال مرگ، دوسویه است. بیمار خود را از زنده‌ها جدا می‌کند، نمی‌خواهد با آشکارکردن ترس‌ها یا افکار خوفناکش، خانواده یا دوستان را به ورطه‌ی وحشت خود بکشاند. اما دوستان خود را عقب می‌کشند، احساس ناامیدی و دستپاچگی دارند، تردید در گفتار و کردارشان نمایان است و میلی به بیش از حد نزدیک‌شدن به چشم‌اندازی از مرگ خود ندارند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
دکترها چه‌شان می‌شود؟ چرا اهمیت حضور خشک و خالیشان را درک نمی‌کنند؟ چرا نمی‌توانند بفهمند دقیقا همان وقتی که کار دیگری نمی‌توانند انجام دهند، همان لحظه‌ای است که بیش از همه به آنها نیاز داریم؟ مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
اگر به بیماران‌تان اجازه دهید به قدر کافی از زندگی و علایق‌شان برای شما بگویند، شما و آنها، هر دو برنده‌اید. از زندگی‌شان بیشتر بدانید؛ نه تنها به معلومات‌تان اضافه می‌شود، بلکه در نهایت تمام چیزهایی را می‌فهمید که باید در مورد بیماری آنها بدانید. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
استادم -جان وایت‌هورن- می‌گفت: «به حرف‌های بیمارانت گوش بده؛ بذار به تو بیاموزن. برای حکیم شدن، باید دانشجو باقی بمونی.» و منظورش چیزی فراتر از این حقیت پیش‌پا افتاده بود که شنونده‌ی خوب، چیزهای بیشتری در مورد بیمار می‌داند. منظورش دقیقا این بود که ما باید اجازه دهیم بیماران به ما چیزهایی بیاموزند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
من در بخش اعظم زندگی‌ام، نوعی بندزن چینی رویا بوده‌ام. یاد گرفته‌ام چه طور رویاها را مهار، از هم قطعه‌قطعه و مجزایشان کنم و دوباره آنان را به یکدیگر بچسبانم. می‌دانم چه طور راز رویا را بیرون بکشم و نیز توانسته‌ام سرم را روی بالش بگذارم، رویاها را از سر گیرم و نوار ریل آن را به گردانه‌ی خانه‌‌ی وحشت بازگردانم. گردانه با تکانی شدید مرا به نرده‌ی محافظ می‌کوبد. یک‌لحظه بعد، در جهت معکوس حرکت کرده، از میان درهای دوطرفه عبور می‌دهد و دوباره خود را در روشنای آفتاب به گلن اکو می‌یابم. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
محرک برخی افراد در تمام طول زندگی، تصور فتح جنگی است که در سراسر زندگی‌شان جریان دارد: برخی با نومیدی تمام، تنها رویای آرامش، کناره‌گیری و آزادی از رنج را می‌بینند؛ برخی زندگی خود را وقف موفقیت، ثروت، قدرت یا حقیقت می‌کنند؛ گروهی به دنبال اعتلای فردی هستند و خود را غرق هدف یا موجودی دیگر -یک عزیز یا ذاتا روحانی- می‌کنند و بقیه‌ی معنای زندگی را در خدمت‌رسانی، شکوفایی فردی یا بیان خلاقانه می‌بینند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
کودکانی که مورد بدرفتاری قرار گرفته‌اند، اغلب با سختی از خانواده‌ی ناکارآمد خود جدا و مستقل می‌شوند؛ درحالی‌که کودکان بزرگ شده با والدین خوب و بامحبت، درگیری‌های کمتری هنگام جدایی دارند. گذشته از این‌ها، آیا فراهم‌آوردن امکان ترک خانه برای کودک، وظیفه‌ی والدین خوب نیست؟ مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
چقدر به آن دسته از دوستانی که مادرانی صمیمی، مهربان و حمایتگر داشتند، غبطه می‌خوردم و چقدر عجیب است که آنها به مادر خود دلبستگی ندارند؛ نه تلفنی، نه ملاقاتی، نه رویایی و نه حتی اندیشیدن مرتب به آنها، هیچ. درحالی‌که من مجبورم چندبار در روز مادرم را از ذهنم بیرون کنم و حتی حالا یعنی ده‌سال پس از مرگش، اغلب بی‌اختیار دستم به سمت تلفن می‌رود تا با او تماس بگیرم. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
کودکان از آلیوشا می‌پرسند: «آیا دین ما راست می‌گوید که ما پس از مرگ دوباره زنده می‌شویم و یکدیگر را باز می‌یابیم؟» و آلیوشا پاسخ می‌دهد: «البته. ما باز هم یکدیگر را خواهیم دید و خشنود برای هم از آن‌چه روی داده سخن خواهیم گفت.» افسانه سیزیف آلبر کامو
اگرچه از دست فرد هیچ کاری ساخته نیست اما در عین حال همه کار از دستش برمی‌آید و در این همواره آماده‌بودن حیرت‌بار است که درمی‌یابد چرا من همزمان می‌ستایم و ویران می‌کنم. این دنیا است که ویران می‌کند و این منم که می‌رهانم و بدین‌سان تمامی حقوقش را به وی بازمی‌گردانم. افسانه سیزیف آلبر کامو
همواره زمانی فرا می‌رسد که باید میان تماشاگر بودن و عمل، یکی‌شان را برگزید. این معیار انسان شدن است. از هم گسیختگی‌ها دهشتبارند و قلب بی‌باک، گرفتار تردید نمی‌شود. آفریدگار، زمان، چلیپا و شمشیر وجود دارد. یا دنیا مفهومی والاتر از آشفتگی‌ها دارد و یا این‌که به راستی هیچ‌چیز حقیقی‌تر از آشفتگی‌ها نیست. یا باید با زمان زندگی کرد و با آن مرد یا برای دستیابی به زندگی والاتر، خود را از آن رهانید. افسانه سیزیف آلبر کامو
تمامی افتخارات ناپایدارند. به باور سیریوس، آثار گوته تا ده‌هزار سال دیگر از میان می‌روند و نام خود وی نیز به فراموشی سپرده می‌شود. البته شاید چند باستان‌شناس پیدا شوند که به دنبال «شواهدی» از دوران ما بگردند. این پندار، همواره آموزنده بوده است و ژرف‌نگری در آن موجب می‌شود تا هیجان‌های ما تا حد اصالت عمیقی که در بی‌تفاوتی نهفته است، فروکش کند. افسانه سیزیف آلبر کامو
دون‎‌ژوان سیراب شدن را تجویز می‌کند. اگر او زنی را رها می‌کند، هرگز به این معنا نیست که دیگر تمایلی نسبت به وی ندارد، چراکه یک زن زیبا همیشه خواستنی است؛ بل سبب این است که به سوی زنی دیگر کشش پیدا کرده است. زندگی این‌گونه او را سیراب می‌کند و هیچ‌چیز برایش دهشتبارتر از فقدان این شیوه‌ی زندگی نیست. افسانه سیزیف آلبر کامو
دستان شریف مرگ نیز گرچه نابودکننده، اما رهایی‌بخش می‌باشد. غوطه‌ور شدن در این یقین بی‌پایان و از آن پس، نسبت به زندگی بالنده‌ی خود، احساس بیگانگی کردن و پیمودن راه بدون آن‌که گرفتار کوته‌بینی عشق شویم، همه و همه نشان از اصل اختیار دارد. افسانه سیزیف آلبر کامو
اگر درختی بودم میان درختان دیگر، اگر گربه‌ای بودم میان جانوران دیگر، باز هم مشکل حل نمی‌شد و زندگی، مفهومی نداشت؛ زیرا همچنان بخشی از دنیایی می‌شدم که با وجود آگاهی کامل نسبت به آن و خواسته‌های آشنایم باز با آن مخالفت می‌کردم. افسانه سیزیف آلبر کامو
اما مرگ، برای مسیحی هرگز پایان همه‌چیز نیست و امیدی بسیار بیش از آنچه زندگی با تمامی نیرو و بنیه‌اش برایمان به ارمغان آورده، به ما می‌دهد. آشتی، به هر رو آشتی است اگرچه از بیزاری سرچشمه گرفته باشد. زیرا امید از ضد خود یعنی مرگ، بیرون کشیده می‌شود. افسانه سیزیف آلبر کامو
آنچه مسلم است و اخلاقی نیز می‌نماید، این است که انسان همواره اسیر حقیقت‌های خویش است و به محض آن‌که به آنها دست یافت، دیگر رهایی از آنها ناممکن می‌شود اما به هر رو باید تاوان هر کاری را پرداخت. آن‌که به پوچی رسید، برای همیشه به آن وابسته می‌شود. آینده ازآن آدمی که بدون امید است و خود این را می‌داند، نیست. این، حکمی کلی است اما این نیز حکم است که باید کوشید از دنیایی که برای خود می‌آفرینیم، رهایی یابیم. افسانه سیزیف آلبر کامو
در یک زندگی یکنواخت، این زمان است که ما را به دنبال خود می‌کشد، اما به هر رو زمانی فرا می‌رسد که ما باید زمان را به دنبال خود بکشیم. ما به امید آینده زنگی می‌کنیم، به امید «فردا» ، «بعدها» ، «هنگامی‌که دستت به جایی بند شد» ، «وقتی پا به سن گذاشتی خودت می‌فهمی». این تردیدها دلپذیرند؛ زیرا همگی به مرگ می‌انجامند. سرانجام روزی فرامی‌رسد که انسان، جوانی خود را درمی‌یابد و می‌گوید سی‌ساله شده است؛ بنابراین درست در همین هنگام است که خود را در موقعیت زمانی می‌بیند، در آن جایگزین می‌شود، درمی‌یابد که دیگر باید خط منحنی را بپیماید، به زمان وابسته شده است و میانه‌ی گرداب هراس، بدترین دشمن خود را شناسایی می‌کند؛ فردا و او آرزوی فردا را دارد درحالی‌که باید با تمام وجودش از آن بگریزد و این عصیان نفسانی، همان پوچ است. افسانه سیزیف آلبر کامو
فراست به شیوه‌ی خود به من می‌فهماند دنیا پوچ است و منطق کور یعنی روی دیگر آن مدعی‌ست همه‌چیز روشن است. گرچه من در انتظار و امید آنم که حق با منطق باشد، اما گذشت سده‌ها ادعا و وجود بی‌شمار انسان‌های سخنور و مجاب‌کننده نشان داده این‌چنین نیست و اگر اشتباه نکنم دست‌کم در این زمین هیچ‌گونه نیک‌بختی‌ای وجود ندارد. این منطق جهانی چه در کارکرد و چه از نظر اخلاق، این جبر و این مقوله‎‌های روشنگر، هر نیکخواهی را به خنده وامی‌دارد. افسانه سیزیف آلبر کامو
درک دنیا از نظر انسان، در واقع کاهش انسانیت و مهر خود بر آن کوفتن است. جهان گربه، جهان مورچه‌خوار نیست و حقیقت پیش پا افتاده‌ی «هر سری سودای مخصوص به خود را دارد» نیز از همین سرچشمه گرفته است. اگر انسان درمی‌یافت دنیا هم می‌تواند دوست بدارد و رنج بکشد، با آن آشتی می‌کرد. افسانه سیزیف آلبر کامو
از مردمان، نامردمی می‌تراود. گاه به هنگام باریک‌بینی، رفتار بدون کلام آدمیان بسیار حیرت‌بار می‌شود. آدمی پشت تیغه‌های شیشه‌ای سخن می‌گوید. گفته‌هایش شنیده نمی‌شود اما اشاره‌های بدون کلامش دیده می‌شود و انسان از خود می‌پرسد چرا او زندگی می‌کند. افسانه سیزیف آلبر کامو
خستگی در پایان فعالیت‌های زندگی ماشینی قرار دارد و مقدمه‌ای است بر خودآگاهی‌های انسان. خستگی، انسان را هوشیار می‌کند، پیامد را برمی‌انگیزد. پیامد نیز، بازگشت ناخودآگاه است به زنجیره‌ی بیداری حتمی و بیداری در نهایت و با گذشت زمان، به سلامت یا خودکشی می‌انجامد. افسانه سیزیف آلبر کامو
تمامی کارهای بزرگ و اندیشه‌های والا آغازی ریشخندآمیز دارند. آثار بزرگ، اغلب در خم یک کوچه یا هیاهوی یک رستوان زاده می‌شوند. پوچی نیز به همین گونه پدیدار می‌شود. اصالت دنیای پوچ، زاده‌ی پنین حقارتی است. در مواردی، پاسخ «هیچ» می‌تواند بیانگر طبیعت اندیشه‌های ریاکارانه‌ی انسان باشد و این را مردمان نیک به‌خوبی می‌دانند. افسانه سیزیف آلبر کامو
در وابستگی انسان به زندگی، همواره چیزی نیرومندتر از تمامی بدبختی‌های جهان وجود دارد. داروی جسم، کاراتر از داروی جان است و جسم، همواره در برابر نیستی پا پس می‌کشد. ما پیش از آن‌که به اندیشیدن خو کنیم، به زیستن عادت می‌کنیم. افسانه سیزیف آلبر کامو
خود را کشتن، همانند آن‌چه در نمایش‌نامه‌های هیجان‌آور رخ می‌دهد،نوعی اعتراف است. اعتراف به این‌که از زندگی عقب افتاده‌ایم و یا آن را نمی‌فهمیم. بهتر است زیاد به بیراهه نرویم و به واژه‌های آشنا بازگردیم. همین که اعتراف کنیم: «به زحمتش نمی‌ارزد» کافی است. زیستن، البته هرگز آسان نیست. افسانه سیزیف آلبر کامو
خودکشی، دلیل‌های بسیاری دارد و روشن‌ترین دلایل به طور معمول، مؤثرترین آنها نیستند. شخص مأیوس، به‌ندرت با تکیه بر اندیشه خودکشی می‌کند (این فرضیه هنوز هم رد نشده است). آن‌چه موجب بحران می‌شود، همواره کم‌وبیش مهارناشدنی است. روزنامه‌ها اغلب از «غم پنهان» یا «بیماری درمان ناپذیر» می‌نویسند. این را هم باید دانست نکند همان روز خودکشی، یکی از دوستان آن ناامید، به لحنی بی‌تفاوت با او سخن گفته باشد؟ که در این‌صورت، گناهکار خواهد بود؛ زیرا همین کافی است تا روند تمامی بغض‌ها و بی‌انگیزگی‌های هنوز پنهان، شتاب گیرند. افسانه سیزیف آلبر کامو
آغاز اندیشیدن، سرآغاز تحلیل‌رفتن است و جامعه، امکان زیادی برای درک این آغازها ندارد. خوره، درون آدمی است و در همان‌جاست که باید به دنبال آن گشت. باید این بازی مرگباری که روشن‌بینی وجود را به گریز از نور می‌کشاند دنبال کرد و آن را دریافت. افسانه سیزیف آلبر کامو
بسیاری از مردمان می‌میرند، چون برآنند که زندگی ارزش زیستن را ندارد و دیگرانی که خود را به کشتن می‌دهند، آن‌هم به سبب انگاره‌ها یا پندارهایی که انگیزه‌ی زیستنشان است (آن‌چه انگیزه‌ی زیستن می‌دانند، خود بهترین سبب برای مرگشان می‌شود). افسانه سیزیف آلبر کامو
گالیله که به حقیقت علمی مهمی دست یازیده بود، به محض احساس خطر، به آسانی هرچه تمام‌تر از آن چشم پوشید و این چشم‌پوشی، از یک نقطه‌نظر درست بود؛ زیرا چنان حقیقتی ارزش سوزانده‌شدن را نداشت. این‌که زمین یا خورشید کدام گرد دیگری می‌چرخد، به‌راستی اهمیت آن را ندارد که این‌همه درباره‌اش گفته شود و در یک کلام، پرسشی بیهوده است. افسانه سیزیف آلبر کامو
ضرب‌المثلی تقریبا در همه‌ی فرهنگ‌های دنیا وجود دارد که می‌گوید: «زمانی‌که چشم نمی‌بیند، قلب هم احساس نمی‌کند.» ولی من تاکید می‌کنم که این گفته، اشتباه است. هر کس هر چه دورتر برود، به قلب نزدیک‌تر خواهد بود؛ حتی اگر بکوشیم او را به فراموشی بسپاریم. حتی اگر در غربت زندگی کنیم، باز هم کوچک‌ترین خاطرات مربوط به اصل و نسب خود را به یاد می‌آوریم. اگر از کسی که دوست داریم، دور باشیم، حتی عبور رهگذران نیز ما را به یاد او می‌اندازد. همه‌ی کتاب‌های مقدس مربوط به همه‌ی ادیان، در غربت و تبعید نوشته شده‌اند. همه‌ی آنها در جستجوی خداوند و درک حضور او، در جستجوی ایمانی که توده‌ها را به تکامل برساند و در جستجوی ارواح سرگردان در کره‌ی زمین هستند. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
کسی نمی‌خواهد رنج ببرد؛ با این حال، همه به دنبال درد می‌گردند… به دنبال قربانی… خودشان را مبرا می‌دانند… سره و پاک… شایسته‌ی احترام فرزندان، همراهان، همسایگانشان و خدا… آنچه موجب ایجاد انگیزه در دنیا می‌شود، جستجوی لذت نیست، بلکه صرف‌نظر کردن از چیزهایی است که در ظاهر، بسیار مهم به نظر می‌رسند. سرباز برای کشتن دشمن به جبهه نمی‌رود، بلکه برای کشته‌شدن به‌خاطر وطنش می‌جنگد؛ زن دلش نمی‌خواهد خوشحالی خود را به شوهرش نشان دهد، بلکه می‌خواهد شوهر متوجه شود چه میزان خود را وقف می‌کند و رنج می‌برد تا او را خوشحال ببیند؛ شوهر سر کار نمی‌رود تا با عمل به مسئولیت، وظیفه‌ی خود را انجام دهد، بلکه عرق و اشک می‌ریزد تا آسایش خانواده را فراهم کند. به همین ترتیب می‌توان نمونه‌های زیادی آورد… فرزندانی که برای خوشحالی پدر و مادر، از رویاهایشان صرف‌نظر می‌کنند یا پدر و مادری که برای خوشحالی فرزندانشان از زندگی‌کردن صرف‌نظر می‌کنند… 11 دقیقه پائولو کوئیلو
درد، نوعی داروی قوی به حساب می‌آید. در طول زندگی، با ما همراه می‌شود. در رنج، مخفی است و در خطاهایی که عشق را در آن به خاطر شکست رؤیاهایمان مقصر می‌دانیم، وجود دارد. اگر درد، چهره‌ی واقعی خود را نشان بدهد، همه را می‌ترساند؛ ولی زمانی که لباس قربانی بر تن دارد، اغواگر است… یا ترسو… هر چه انسان بکوشد آن را طرد کند، ولی باز هم راهی برای بودن و عشق‌ورزیدن با آن می‌یابد و کاری می‌کند که بخشی از زندگی محسوب شود. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
زندگی، گاهی بسیار طمعکار است. مردم، روزها، هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌ها را پشت سر می‌گذارند، بدون این‌که احساس تازه‌ای داشته باشند. با این حال، به محض این‌که دری گشوده شود، یک بهمن بزرگ وارد محوطه می‌شود. در یک لحظه چیزی برای افراد، بر جای نمی‌ماند و در لحظاتی بعد، بیشتر از آنچه انتظار می‌رود، دارند. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
عشق، موجب می‌شود که غذا خوردن، خوابیدن، کار کردن و آرامش یک فرد، دچار اختلال شود. بسیاری از مردم از داشتن چنین احساسی می‌ترسند؛ زیرا زمانی که عشق ظاهر شود، گذشته را ویران می‌کند. عده‌ی دیگری تصوری برخلاف این امر دارند. بدون تفکر، خود را تسلیم می‌کنند و منتظر می‌مانند تا راهی برای حل همه‌ی مشکلات خود در عشق بیابند. مسئولیت خود را برای شاد کردن به دیگران واگذار می‌کنند و گناه خوشبخت‌نبودن احتمالی خود را به گردن دیگران می‌اندازند. همیشه در حالت خوشبینی به سر می‌برند؛ زیرا تصور می‌کنند اتفاق خوشایندی خواهد افتاد و یا همیشه افسرده هستند؛ زیرا رویدادی غیرمنتظره، همه‌چیز را ویران خواهد کرد. جدا شدن از عشق یا کورکورانه به آن تن در دادن… کدام یک ویرانگرتر است؟ 11 دقیقه پائولو کوئیلو
بزرگ‌ترین هدف بشر، درک عشق به صورت کامل است و عشق، درون دیگران نیست؛ بلکه درون خود ماست. ما آن احساس را بیدار می‌کنیم ولی برای آن‌که بیدار شود، به دیگران نیاز داریم. دنیا تنها زمانی برای ما معنی دارد که بتوانیم کسی را برای شرکت‌دادن در هیجاناتمان بیابیم. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
مردان ازدواج می‌کنند؛ به خانواده‌ی خود می‌بالند؛ گریه‌ی کودکان را تحمل می‌کنند؛ هنگامی‌که دیر به خانه می‌رسند، از توضیح‌دادن دلیل تأخیر، عاجز هستند؛ ده‌ها وصدها زن را می‌بینند و دلشان می‌خواهد با آنان در ساحل قدم بزنند؛ برای زنان ناشناخته، لباس‌های فاخر می‌خرند، حتی گران‌تر از آنچه برای همسرشان فراهم می‌کنند؛ به یک روسپی پول می‌دهند تا کمبودهای احساسی آنها را جبران کند؛ به شرکت‌های سازنده‌ی لوازم آرایش، مؤسسات بدن‌سازی و رژیم غذایی مراجعه می‌کنند و برای افزودن به اقتدار خود، برنامه می‌ریزند ولی هنگامی‌که با مردان دیگر مواجه می‌شوند، هرگز درباره‌ی زنان حرف نمی‌زنند؛ بلکه درباره‌ی پول، کار و ورزش به گفتگو می‌پردازند… 11 دقیقه پائولو کوئیلو
در واقع، عشق می‌توانست یکی از چیزهایی باشد که انسان را تغییر می‌دهد. دومین پدیده‌ای که موجب تغییر انسان می‌شود و او را وادار می‌کند که در مسیری متفاوت با آنچه از پیش برنامه‌ریزی کرده بود حرکت کند، ناامیدی است. بله، شاید عشق قادر به تغییر سریع انسان شود ولی ناامیدی، همین کار را بسیار سریع‌تر انجام می‌دهد. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
از نویسنده‌ای مقاله‌ای خوانده بود که تاکید می‌کرد «زمان، انسان را عوض نمی‌کند و دانش او را تغییر نمی‌دهد؛ درعوض، آنچه موجب تغییر انسان می‌شود، عشق است.» چه نویسنده‌ی دیوانه‌ای! کسی که این مطلب را نوشته، تنها یک روی سکه را دیده است. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
به خود می‌گویم اگر ناگهان از خواب بیدار شوم و ببینم که در قطار وحشت هستم، چه احساسی خواهم داشت؟ خب، احساسات گوناگون: احساس زندانی‌بودن، احساس ترس از حرکات سرسام‌آور قطار در پیچ و خم‌ها، احساس تهوع و احساس اشتیاق برای پیاده‌شدن از واگن… درعین حال، اگر مطمئن باشم ریل‌ها، سرنوشت مرا رقم می‌زنند و خداوند، آن قطار را هدایت می‌کند، این کابوس به هیجان تبدیل می‌شود. به همان چیزی تبدیل می‌شود که واقعیت نام دارد؛ یک بازی مطمئن که تا پایان ادامه خواهد یافت. در آن صورت، با توجه به طولانی‌بودن سفر، بهترین کار، لذت‌بردن از تماشای مناظر اطراف و فریادکشیدن از شدت هیجان و شادی است. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
سرنوشت آینده را خودم انتخاب کرده‌ام. این، همان چرخ و فلک زندگی من است. زندگی، یک بازی خطرناک است؛ زندگی، مثل پریدن با یک چتر نجات است؛ زندگی، به استقبال خطر رفتن است؛ زندگی، افتادن و دوباره برخاستن است؛ زندگی، کوهنوردی است؛ زندگی، نیاز بالارفتن و رسیدن به اوج است؛ زندگی، احساس نارضایتی و اندوه در زمان‌هایی است که انسان به آنچه می‌خواهد، نمی‌رسد… 11 دقیقه پائولو کوئیلو
هنر برای دختران خوب است، ولی تا زمانی که زیبا و جوان باشد. این زمان، حداکثر تا سی‌سالگی طول می‌کشد. بنابراین باید از فرصت به‌دست‌آمده، نهایت استفاده را کنی. در عین حال، کسی را پیدا کن که شریف و خواهان تو باشد. نباید زیاد به عشق فکر کنی. پول، همه‌چیز در اختیار انسان قرار می‌دهد؛ حتی عشق واقعی را… این سخنان، نصیحتی بد از سوی یک دوست قلمداد می‌شود، ولی از سوی یک مادر، پندی بسیارخوب به شمار می‌آید. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
مادر دخالت کرد و از شوهرش خواست مانع خوشبختی دخترش نشود. آن‌گاه به سوی دخترش برگشت و گفت: عزیزم، به‌هرحال خوشبخت نبودن با یک مرد ثروتمند، بسیار بهتر از خوشبخت بودن کنار یک مرد بی‌پول است. بدون تردید در اروپا همه‌ی امکانات برای رسیدن به مقام ثروتمندی بدبخت را داری! 11 دقیقه پائولو کوئیلو
تجربه‌ی من در زندگی، اندک است ولی به من می‌آموزد که هیچ‌کس صاحب هیچ‌چیز نیست. همه‌چیز تنها نوعی توهم است و این توهم، در مسائل مادی و معنوی وجود دارد. اگر کسی، چیزی را که در شرف رسیدن به آن باشد از دست بدهد، درنهایت می‌آموزد که هیچ‌چیز به او تعلق ندارد و اگر چیزی به من تعلق ندارد، پس نباید اوقاتم را صرف محافظت از چیزهایی کنم که مال من نیست. بهتر است به گونه‌ای زندگی کنم که انگار همین امروز، نخستین (یا آخرین) روز زندگی من است. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
هدف من در زندگی، درک احساس عشق است. می‌دانم وقتی عاشق هستم، زنده‌ام. می‌دانم آنچه در حال حاضر دارم، هر قدر جالب و تازه باشد، هرگز مرا راضی نمی‌کند و به هیجان نمی‌آورد. ولی عشق، احساسی وحشتناک است. دوستانم را دیده‌ام که زجر می‌کشند و از طرفی دلم نمی‌خواهد من هم دچار چنین احساسی شوم. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
هیچوقت کسی با گریه از هندسه‌ی اقلیدس و سیستم دوره‌ای اتم خداحافظی نکرده. هیچکس برای جدایی از اینترنت و جدول ضرب حتی یک قطره اشک هم نریخته. این دنیا، زندگی، افسانه‌ها و ماجراهایش است که با آنها وداع می‌گوییم. باید از انسان‌هایی جدا شویم که به راستی دوستشان داریم… دختر پرتقالی یوستین گردر
می‌دانم که شر وجود دارد؛ زیرا آن را در خط سوم قطعه‌ی مهتاب بتهوون شنیده‌ام. اما این را نیز می‌دانم که خیر هم وجود دارد و می‌دانم که بین دو پرتگاه، گل زیبایی می‌روید و بعد، از درون آن، زنبور شاد و سرحالی اوج می‌گیرد و پرواز می‌کند. دختر پرتقالی یوستین گردر
برای کسانی که قادر به درک این نکته‌اند که زندگی در این جهان به طور قطع روزی به پایان می‌رسد، زندگی بسیار کوتاه است. اما این نکته که روزی برای ابد باید رفت، برای همه قابل درک نیست. چیزهای بسیاری هست که این یافته‌ها و کشفیات را ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه، سخت‌تر می‌کند. دختر پرتقالی یوستین گردر
یک بار دیگر از تو می‌پرسم که اگر حق انتخاب داشتی چه تصمیمی می‌گرفتی؟ آیا زندگی کوتاه در کره‌ی زمین را انتخاب می‌کردی تا بعد از مدت کوتاهی همه‌چیز را بگذاری و بروی و تا ابد اجازه‌ی بازگشتن به آن را نداشته باشی؟ یا با تشکر، این پیشنهاد را رد می‌کردی؟ تو فقط همین دو گزینه را داری؛ زیرا قواعد این‌طورند. وقتی برای زندگی تصمیم بگیری، برای مرگ هم تصمیم گرفته‌ای. اما به من قول بده که قبل از جواب‌دادن، درباره‌ی همه‌چیز خوب فکر کنی. دختر پرتقالی یوستین گردر
وقتی می‌دانستم که صحبت از یک زندگی کوتاه است و بس، مودبانه با یک کلمه‌ی «نه» آن را رد می‌کردم و شاید از «نه» مودبانه‌ام نتیجه‌ی خوبی نمی‌گرفتم و به ناچار فریاد می‌زدم و می‌گفتم که دیگر نمی‌خواهم درباره‌ی این دوراهی لعنتی حتی یک کلمه‌ی دیگر بشنوم. دختر پرتقالی یوستین گردر
در هفته‌های گذشته بارها این سوال را از خود پرسیده‌ام. اگر می‌دانستم که یک‌دفعه به طور ناگهانی مرا از زندگی بیرون می‌کشند آن هم در اوج خوشبختی، آیا باز هم زندگی در کره‌ی زمین را انتخاب می‌کردم؟ ما فقط یک بار به این دنیا می‌آییم و در این ماجرای بزرگ قرار می‌گیریم. بعد کلاغه به خانه‌اش نمی‌رسد ولی قصه‌ی ما به سر می‌رسد. نه، به راستی نمی‌دانم که چه تصمیمی می‌گرفتم. به گمانم این شرایط و پیشنهاد شرکت در این ماجرای بزرگ را رد می‌کردم. دختر پرتقالی یوستین گردر
فرض کن فقط همین را می‌دانستی که اگر تصمیم می‌گرفتی به این دنیا بیایی زمانی این اتفاق می‌افتد که وقتش رسیده بود. این را هم می‌دانستی که وقتی زمان یک دور بچرخد، باید دوباره زمان و هر چه را در آن است، ترک کنی و شاید هم این برایت ناخوشایند باشد؛ زیرا برای بسیاری از انسان‌ها، زندگی در این افسانه‌ی بزرگ چنان زیباست که وقتی به روزی فکر می‌کنند که سرانجام، این زندگی به پایان می‌رسد، اشک در چشمشان جمع می‌شود. دختر پرتقالی یوستین گردر
نوشته بودم که خنده از هر چیز دیگری واگیردارتر است. غم و اندوه هم می‌تواند واگیر داشته باشد؛ اما ترس، چیز دیگری است. ترس نمی‌تواند به راحتی شادی و غم سرایت کند و این، بسیار خوب است. ما با ترس‌هایمان کمابیش تنهاییم… دختر پرتقالی یوستین گردر
با خودم فکر می‌کنم شاید دستی را که در دستم است تا آخرین لحظه، در دست داشته باشم؛ بر روی تخت بیمارستان و شاید در ساعت‌های زیادی هنگامه‌ی پایان نمایش تا سرانجام همه‌چیز را رها کنم و بروم. با هم قرار گذاشته‌ایم که این کار را انجام دهیم و او به من قول داده است. فکر کردن به این موضوع، هم مایه‌ی آرامشم می‌شود هم غمگینم می‌کند. اگر این سیاره را ترک کنم، دست گرم زنده‌ای را ترک می‌کنم که ازآن او است. دختر پرتقالی یوستین گردر
یک بار دیگر به طور ناگهانی قواعد جدیدی حاکم شده بود. واژه‌هایی مانند اشتیاق، صبر و دلتنگی معنای جدیدی به خود گرفته بود. دیگر نمی‌توانستیم به هم قول بدهیم که در سال بعد، هر روز همدیگر را ببینیم. به طور ناگهانی، درمانده و مستأصل شده بودیم. ضمیر پرمهر «ما» شکاف تهدیدآمیزی برداشته بود. دیگر توقع زیادی از هم نداشتیم. دیگر نمی‌توانستیم انتظار برای زمانی را با هم قسمت کنیم که در پیش رو داشتیم… دختر پرتقالی یوستین گردر
امروز که این نامه را برایت می‌نویسم، با به یادآوردن پرواز لحظه‌های زودگذر فرار آن زنبور در بعدازظهری که توت می‌چیدیم، غمگین می‌شوم. چه فکر آسوده و بازی داشتیم. امیدوارم تو هم این ذهن باز را برای توجه به این چیزهای کوچک به ارث برده باشی که اهمیتشان کمتر از ستاره‌ها و کهکشان‌های آسمان نیست. به نظرم، عقل و نیروی ادراک لازم برای آفرینش یک زنبور، بیشتر است تا برای ایجاد یک حفره‌ی سیاه. دختر پرتقالی یوستین گردر
درست یادم نیست که چطور به فکرم رسید اما ناگهان گفتم: «ما فقط همین یک‌بار در این دنیا هستیم. به شب‌هایی فکر می‌کنم که در آنها من دیگر زنده نیستم.» ورونیکا به سویم آمد و با دو انگشتش لاله‌ی گوشم را گرفت و گفت: «اما حداقل تو اینجا بوده‎‌ای. پس خوشا به سعادتت!» دختر پرتقالی یوستین گردر
به‌کاربردن ضمیر «ما» و افعال اول‌شخص جمع به این معناست که دو نفر را با کار مشترکی به هم پیوند می‌دهیم تا به شکل یک موجود، آشکار شوند. در خیلی از زبان‌ها وقتی صحبت از «دو نفر» باشد، ضمیر خاصی به کار می‌رود که ضمیر دوتایی نام دارد. یعنی چیزی بین دو نفر تقسیم می‌شود و این خیلی پرمعناست؛ زیرا گاهی نه یک‌ نفریم نه بیش از دو نفر. فقط «ما دو تا» هستیم و این «ما دو تا» تقسیم‌شدنی نیست. وقتی فقط از این ضمیر استفاده کنیم، اصول بی‌نظیر و افسون‌کننده‌ای حاکم می‌شود که درست مثل جادوست. دیگر می‌گوییم: «می‌پزیم، یک بطری نوشیدنی باز می‌کنیم، می‌خوابیم.» دختر پرتقالی یوستین گردر
اغلب از ضمیر «ما» استفاده می‌کردیم و این غیرعادی است. به‌طور معمول می‌گوییم: «فردا این کار یا آن کار را انجام می‌دهم.» یا از دیگری می‌پرسیم: «چه برنامه‌ای داری؟» درک این مطلب مشکل نیست؛ اما ناگهان «ما» و افعال مربوط به آن، با قاطعیت تمام، معنا پیدا می‌کند. می‌توانیم به «لانگ‌نیه» برویم و شنا کنیم؟ از تئاتر خوشمان آمد و بعد… روزی خوشبخت می‌شویم. دختر پرتقالی یوستین گردر
اول چند ثانیه ایستادیم و فقط همدیگر را نگاه کردیم؛ شاید برای این‌که می‌خواستیم ثابت کنیم چنان قوی هستیم که می‌توانیم چند ثانیه‌ی دیگر هم منتظر بمانیم. اما بعد چنان به گرمی همدیگر را بغل کردیم که در گرمای آن ذوب شدیم. شاید بهتر باشد بپذیریم این کار کمی غیرعادی بود؛ آن هم در جایی مثل فرودگاه. خانم مسنی به طرفمان آمد، گویی حتما باید دخالت می‌کرد. با غرولند گفت: «خجالت نمی‌کشید؟!» ما فقط خندیدیم و دلیلی برای خجالت‌کشیدن نداشتیم. مدت زیادی بود که در انتظار هم بودیم… دختر پرتقالی یوستین گردر
دختر پرتقالی قبل از من بیدار شده بود و وقتی مرا بیدار کرد، احساسی داشتم که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد. دیگر نمی‌دانستم چه چیز خیالی و چه چیز واقعی است و شاید این مرز از میان رفته بود. تنها چیزی که می‌دانستم این بود که نباید به دنبال دختر پرتقالی بگردم چون او را پیدا کرده بودم. دختر پرتقالی یوستین گردر
در اروپا تا بخواهی زن هست. تو این‌همه راه را نیامده‌ای که زنی نامشخص را پیدا کنی و اگر تو چنین کاری کرده باشی، پس از بیراهه آمده‌‎ای و فقط راهت را طولانی کرده‌ای. تو برای پیدا کردن من این‌جا آمده‌ای و از من فقط یکی وجود دارد. دختر پرتقالی یوستین گردر
دلم می‌خواست یک سیلی محکم به صورتم بزنم؛ هر چند که وضعیتم از آنچه بود، بدتر می‌شد. اما تصمیم گرفتم خودم را جور دیگری تنبیه کنم و برای این کار، راه‌های زیادی وجود داشت. برای مثال، می‌توانستم خودم را به این محکوم کنم که دیگر هرگز دختر پرتقالی را نبینم و تا آخر عمر با او کاری نداشته باشم و این تصمیم، هر آخر و عاقبتی که داشت دیگر برایم مهم نبود. دختر پرتقالی یوستین گردر
نمی‌دانم، آیا تو تا به حال چنین احساس دردناکی را تجربه کرده‌ای که کار بیهوده و بی‌نتیجه‌ای انجام داده باشی؟ شاید برایت پیش آمده باشد که در یک روز بارانی یا برفی برای تهیه یک چیز ضروری از خانه بیرون بروی و وقتی به مقصد رسیدی، با مغازه و در بسته‌ی آن مواجه شوی. چنین چیزی خشم‌آور است و ما بیشتر برای حماقت خودمان خشمگین می‌شویم. دختر پرتقالی یوستین گردر
منتظر ماندم و با دقت، به همه‌ی کسانی که به آن‌جا می‌آمدند و از آن‌جا می‌رفتند، توجه کردم. همه را نگاه می‌کردم؛ چه محلی‌ها، چه جهانگردها. به نظرم رسید که دنیا زیباست. دوباره احساس عجیبی پیدا کردم که همه‌ی اطرافم را نیز دربر می‌گرفت. ما که هستیم؟ مایی که در این‌جا زندگی می‌کنیم؟ تک‌تک افرادی که در آن محل حضور داشتند، مانند یک صندوق گنج زنده پر از افکار، خاطرات، رویاها، اشتیاق و تمایلات بودند. خود من بر روی کره‌ی زمین، غرق در زندگی شخصی‌ام بودم و البته بقیه‌ی افراد آن‌جا هم بی‌تردید چنین وضعی داشتند. دختر پرتقالی یوستین گردر
اگر کسی در چنین شهر بزرگی دنبال یک نفر بگردد و نداند او کجا می‌تواند باشد باید از محلی به محل دیگر برود و همه‌جا را بگردد. به عبارت دیگر وقتی دنبال کسی می‌گردیم، درصورتی می‌توانیم او را پیدا کنیم که در یک نقطه‌ی مرکزی بنشینیم و منتظر بمانیم تا شاید سروکله‌اش پیدا شود. دختر پرتقالی یوستین گردر
درک قراری که با هم گذاشته بودیم بسیار ساده ولی انجام آن مشکل بود. تمام افسانه‌ها قواعد خودشان را دارند و شاید تفاوت یک افسانه با افسانه‌ی دیگر در همین قواعدشان باشد. لازم نیست این قواعد را بفهمیم. فقط باید به آنها عمل کنیم وگرنه قول و قرارها عملی نمی‌شوند. دختر پرتقالی یوستین گردر
البته کار ساده‌ای نیست که کسی مادر خودش را توصیف کند. گرچه گفتن از خوبی‌ها و نقص‌ها دشوار است، باید بگویم که او واقعا عادات و روش‌های خاصی دارد. اگر بخواهم بهترین قسمت اخلاق مادرم را در دو کلمه خلاصه کنم، می‌گویم: خوش‌اخلاقی و سرزندگی. اما درباره‌ی بخش بد و نقطه‌ضعف‌های او هم سکوت نمی‌کنم و فقط به بداخلاقی او اشاره می‌کنم و کم پیش نمی‌آمد که من حالتی بین این دو افراط‌گرایی را تجربه کنم. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید بخش خوب و قوی شخصیت او این باشد که همیشه آماده است تمام وقت آزادش را صرف کاری بکند؛ مثلا از من یک ورزشکار بسازد. او می‌گوید همه‌ی انسان‌ها با عضله به دنیا می‌آیند و باید از آن استفاده کنند. اما شاید نقطه‌ضعف شخصیت او این باشد که تاب تحمل این احتمال را ندارد که شاید من به جای ورزشکارشدن، برنامه‌ی دیگری برای آینده‌ام داشته باشم! دختر پرتقالی یوستین گردر
گفت: «باید سعی کنی شش‌ماه طاقت بیاوری. اگر بتوانی این مدت را صبر کنی، می‌توانیم دوباره همدیگر را ببینیم.»
به گمانم آهی کشیدم و گفتم: «چرا این‌قدر طولانی؟»
گفت: «برای این‌که تو باید این مدت را صبر کنی.»
او می‌دید که چطور یأس و ناامیدی مرا درهم شکسته است و شاید برای همین اضافه کرد: «اما اگر این مدت را تحمل کنی، شاید بتوانیم در شش‌ماه بعد از آن، هر روز همدیگر را ببینیم.»
دختر پرتقالی یوستین گردر
خیلی‌ها فکر می‌کنند که ستاره‌های آسمان، چشمک می‌زنند یا روشن و خاموش می‌شوند درحالی‌که به‌هیچ‌وجه چنین نیست. این فقط اثری است که تغییرات جوی و ناآرامی‌های آن در بیننده ایجاد می‌کنند؛ درست مثل وقتی‌که سطح آب حرکت می‌کند و ما سنگ‌های کف آب را تار و لرزان می‌بینیم یا درست برعکس، از زیر آب استخر نمی‌توانیم به‌طور دقیق ببینیم که چه چیزی در بالا و در کنار استخر حرکت می‌کند. دختر پرتقالی یوستین گردر
ما متعلق به این سیاره هستیم و این امری بدیهی است و بدون شک در قسمتی از طبیعت این سیاره، از میمون‌ها و خزندگان یاد گرفته‌ایم که زاد و ولد کرده و تعدادمان را افزایش بدهیم و من هیچ اعتراضی به این موضوع ندارم و نمی‌خواهم همه‌چیز را زیر سوال ببرم. منظورم فقط این است که نباید این موضوع باعث شود که نتوانیم جلوتر از دماغمان را ببینیم. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید ما هم می‌توانستیم از تجربه‌ی «آهان» حرف بزنیم اما برای تجربه‌ی آن هیچوقت دیر نیست؛ درحالی‌که خیلی از افراد در تمام عمرشان حتی یک‌بار هم در یک اتاق خالی از هوا، حرکت و پرواز نکرده‌اند. این‌جا، این پایین همیشه چیزهای زیادی برای شکوه و شکایت وجود دارد و فقط کافی‌ست هر کسی به قیافه‌ی خودش فکر کند. دختر پرتقالی یوستین گردر
این تصور مضحکی است که اصولا به وجود فضا فکر کنیم درحالی‌که در اطرافمان دخترهایی هستند که از شدت ریمل موجود بر روی مژه‌هایشان نمی‌توانند فضا را ببینند و مطمئنا پسرهایی هم هستند که چنان غرق در فوتبال‌اند که نیم‌نگاهی به افق نمی‌اندازند. در هر صورت بین یک آیینه‌ی آرایشی و یک تلسکوپ قابل‌استفاده، تفاوت قابل ملاحظه‌ای وجود دارد و به نظر من این همان چیزی است که به آن «تفاوت دیدگاه‌ها» می‌گویند. دختر پرتقالی یوستین گردر
همین‌طور که می‌بینی من در مقابل واقعیتی قرار گرفته‌ام و باید همه‌چیز را ترک کنم؛ خورشید را، ماه را و همه‌ی چیزهایی را که وجود دارند و از همه مهم‌تر، مامان و تو را… این یک حقیقت است و به‌راستی که حقیقتی دردناک است. دختر پرتقالی یوستین گردر
بعضی وقت‌ها این احساس را دارم که هر یک از ما بالای قله‌ی ابری کوهی ایستاده‌ایم و با وجود فاصله‌ی زیاد سعی داریم از آن بالا همدیگر را پیدا کنیم و در میان ما یک دره‌ی جادویی وجود دارد که تو همین الان در مسیر زندگیت آن را پشت سر گذاشته‌ای؛ درحالی‌که من به‌هیچ‌وجه اجازه نداشتم تو را در این مسیر همراهی کنم. دختر پرتقالی یوستین گردر
گاهی وقت‌ها نمی‌توانم تحملش کنم. نمی‌توانم این فکر را تحمل کنم که یک روز از دنیا بروم و تو را برای همیشه از دست بدهم. نمی‌توانم روزی را تصور کنم که نتوانم به این‌جا بیایم تا با تو باشم، پیشت بنشینم، حرف بزنیم و با تو زندگی کنم؛ همان‌طور که در پنجاه‌سال گذشته تقریبا هر روز این کار را کرده‌ام. لیدی ال رومن گاری
هنرمند در زمان ما چیزی بیش از زایده‌ی طبقات حاکم نیست. آفریده‌هایش برای مردم حکم تریاک را دارد. طبقات حاکم امیدوارند توده‌ها را به موزه‌ها بکشانند، همان‌طور که آنها را به کلیسا می‌فرستند تا فلاکت و ادبار خود را از یاد ببرند. شاعرانی که برای مردم نغمه‌های خوش می‌سرایند، نقاشانی که پرده‌ای بر روی واقعیت می‌کشند و موسیقی‌دانانی که می‌کوشند ما را به خواب خرگوشی فرو ببرند، دشمنان بزرگ ما هستند. لیدی ال رومن گاری
شاید این چشمان من بود که این‌همه زیبایی در او می‌‌دید. نمی‌دانم و اهمیتی هم نمی‌دهم. ولی از آن به بعد، از همان نگاه اول فهمیدم که هرگز مرد دیگری در زندگی من نخواهد بود و این‌که هیچ‌چیز به‌جز او هرگز نه برایم مهم است و نه وجود دارد. لیدی ال رومن گاری
شرارت، هرگز فقط منشا لذت نبوده است؛ روی دیگر سکه‌ی فاجعه است، سقوطی کامل حتی برای چند لحظه. خودکشی، ارزان‌ترین شکل جنایت که به‌وسیله‌ی قانون قابل پیگرد نیست؛ رهایی از تمام قید و بندها، یک لحظه مکاشفه که می‌توان قیمتش را زیر چراغ گاز خیابان پرداخت. لیدی ال رومن گاری
همیشه مردان خوش‌قیافه را دوست داشت و عیوب فراوانی را به آنان می‌بخشود. حتی گاهی ابدا توجه نمی‌کرد که چقدر احمقند. تنها زمانی طرز فکرشان اهمیت پیدا می‌کرد که پیر می‌شدند و ظاهر زیبایشان از دست می‌رفت و چیزی به‌جز چانه‌ی لرزان و بینی آویخته و چشمان خسته به‌جا نمی‌ماند. لیدی ال رومن گاری
زندگی، عجیبه! نیست؟ چیزهایی که یه روزی درخشان و زیبا به نظرت می‌رسیدند و با دیدن‌شون از خود بیخود می‌شدی و حاضر بودی همه چیزت رو فداشون کنی، بعد یه مدتی و با مرور زمان یا با تغییر دیدگاهت، یه‌دفعه از شدت گیرایی‌شون کم می‌شه و با کمال تعجب، دیگه زیبایی‌شون رو از دست می‌دن. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
مارماهی‌ها فکرهای مخصوص خودشون رو دارن. اونا درباره‌ی موضوعات مخصوص خودشون و به زبان مخصوص خودشون فکر می‌کنن. اصلا ممکن نیست، اصلا نمی‌شه بخوای اون فکرها رو به زبان آدم‌ها بگی. افکار اون‌ها توی قالب کلمه‌های آدمیزاد نمی‌گنجه، متعلق به دنیای آبه؛ مثل بچه‌ای که توی شکم مادرشه. ما می‌دونیم جنین‌ها هم به چیزهایی فکر می‌کنن، ولی نمی‌تونیم به زبانی که توی دنیای خودمون استفاده می‌کنیم، بیانشون کنیم. مگه نه؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
خاطره‌های زندگی قبلی که همین‌جوری یاد آدم نمیان. هرقدر هم به مغزت فشار بیاری باید خیلی شانس داشته باشی که یه‌جا یه اتفاق خاصی بیفته که تو ذهنت یه جرقه بزنه و خاطره‌ی زندگی قبلیت رو بیدار کنه تا بتونی اون رو به یاد بیاری. تازه اون‌وقت فقط چیزهای محدود یادت میاد نه همه چیز. این اتفاق‌ها هم ناخواسته می‌افتن. دست خود آدم نیست. مثل این می‌مونه که بخوای از سوراخ کوچیک دیوار، کل چشم‌انداز پشت اون دیوار رو ببینی. خب معلومه که نمی‌تونی! چون اون سوراخ، وسعت دیدت رو محدود می‌کنه. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکتر توکای عقیده داشت تمام زن‌ها با عضوی خاص و مستقل از اعضای دیگر بدنشان متولد می‌شوند؛ اندامی که با آن می‌توانند دروغ بگویند. این‌که کجا، چگونه و چه دروغی بگویند در هر فرد متفاوت است اما آنها به‌طور کلی در فواصل معینی دروغ می‌گویند، به‌خصوص اگر موضوع مهمی در میان باشد. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکترها می‌گفتن علت اصلی مرگ دکتر توکای ایست قلب بوده، چون قلبش دیگه این قدرت رو نداشته که خون رو به بقیه‌ی بدنش پمپاژ کنه. اما اگه از من سوال کنی، می‌گم علت اصلی مرگش ایست قلبی نبود، بلکه عشق توی قلبش بود. عشق بود که باعث مرگش شد. او از غصه دق کرد. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
مدتیه درگیر بحران میان‌سالی شدم، اما هرچی بیشتر فکر می‌کنم، هیچ راه خروجی به نظرم نمی‌رسه. تمام چیزهایی که تا حالا برام لذت‌بخش بودن، دیگه به نظرم خسته‌کننده و مسخره‌ان، دیگه دلم نمی‌خواد ورزش کنم، حوصله ندارم برم لباس بخرم، حتی می‌ترسم بشینم پشت پیانو و درش رو باز کنم. دیگه اشتهایی به غذاخوردن ندارم، ساکت می‌شینم و فقط نگاه می‌کنم. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
اگه جوان‌تر بودم، مشکلی نبود و می‌تونستم خودم رو عوض کنم. می‌تونستم خیلی امیدوار باشم، اما الان چی؟ توی سن‌وسالی که الان هستم، بار گذشته داره رو شونه‌هام سنگینی می‌کنه. جوری‌که فکر می‌کنم هرگز نمی‌تونم گذشته رو جبران کنم. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
توی زندگی شخصی‌ام هیچ کمبودی نداشتم. دوست‌های خوب زیادی دارم، همیشه هم سلامت بودم و به روش خودم از زندگی لذت بردم… اما با این حال، اواخر مدام از خودم سوال می‌کنم تو چطور آدمی هستی؟ و خیلی جدی و دقیق به این سوال فکر می‌کنم. خیلی فکر می‌کنم؛ مثلا اگه این قدرت رو، این عنوان جراح متخصص رو ازم بگیرن، این زندگی راحتم رو ازم بگیرن، این آرامشی رو که این‌همه سال با تلاش به دست آوردم یه‌دفعه از دست بدم چی می‌شه؟ یا اگه بدون هیچ توضیحی، بدون هیچ کلمه‌ای، بدون هیچ چیزی، همون‌طور که برهنه به دنیا اومدم به دنیای دیگه‌ای برم، چی می‌شه؟ واقعا بعدش چی سرم میاد؟ چه اتفاقی می‌افته؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
پیدا کردن یک جراح زیبایی خوب به قول معروف مثل پیدا کردن دونه‌های ذرت می‌مونه تو انبار کاه. منظورم اینه که همه‌جا تبلیغات زیبا و وسوسه‌کننده‌ای ازشون می‌بینی، اما درواقع تو اتاق عمل جور دیگه‌ای از آب درمیان. اولش با عکس‌های قشنگ و دلفریب تو رو به قتلگاه می‌برن و بعد تو اتاق عمل، تن سالمت رو داغون می‌کنن. به جای این‌که بشی شبیه اون عکسایی که نشونت دادن، زیبایی قبلیت رو هم از دست می‌دی. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
من این حس رو هیچوقت تو زندگیم قبلا تجربه نکردم. هیچوقت نه آدم کاملی بودم، نه آدم کاملی شدم. این درد بزرگیه و چقدر دیر فهمیدم!
گفتم: «دیر و زودش مهم نیست. فکر می‌کنم دیرفهمیدن، هنوز خیلی بهتر از هرگز نفهمیدن باشه.»
گفت: «شاید بهتر بود حداقل این حس رو وقتی جوان بودم، تجربه می‌کردم. این‌طوری الان یه‌جورایی در برابر این حس در امان بودم.»
1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
خوب که نگاه کنی متوجه‌می‌شی این حس پریشانی، این حس خفه‌کننده، این گرفتگی قفسه سینه و یه همچین احساساتی از هزارسال قبل تا حالا هیچ تغییری نکرده. حس از دست دادن تو هزارسال قبل، درست همون حسی بوده که الان هم هست. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
سوال کرد: "این شعر رو شنیدی؟
محبوبم را دیدم
حال، می‌پرسم
چگونه ادامه دهم
تمام عزیزان زندگی‌ام،
تمام گذشته‌ام
در نظرم رنگ باخته‌اند…"
گفتم: «از فوجی‌واراست.»
خودم هم نمی‌دانستم چطور همچین شعری را ازبر بودم.
گفت: «معنی و مفهوم دیدن تو قرن دهم، یه قرارداد بوده. تو این شعر یعنی یه قرارداد، یه تعهدی که با اون ارتباط عاطفی بین زن و مرد شکل می‌گرفته. من این رو تو دانشگاه یاد گرفتم. اون موقع با خودم فکر می‌کردم اوووه یعنی واقعا این‌طور بوده؟ اما الان تو این سن‌وسال که هستم، تازه می‌فهمم اون شاعر چه حالی داشته وقتی که این شعر رو می‌نوشته، اطرافش چی می‌گذشته! معشوق رو ملاقات کرده، جسمش رو با جسم اون به هم تنیده، وداع کرده و بعدش فقط احساس عمیق از دست دادن بوده و تنهایی…»
1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
توکای گفت: «من زن‌های جذاب زیادی رو دیدم. زن‌هایی که زیباتر از اون بودن، زن‌هایی که سلیقه‌ی بهتری داشتن، باهوش‌تر بودن و از لحاظ شغل و طبقه‌ی اجتماعی از اون هم بالاتر بودن، اما تمام این مقایسه‌ها هیچن! می‌دونی چرا؟ چون فقط اونه که برای من خاصه و این خاص‌بودن اون یه‌جورایی کامله. چطوری بگم… منظورم اینه تمام ویژگی‌هایی که تو وجود این زن هست، به‌هم مربوط و باهم آمیخته‌ان. اما همه‌شون یه نقطه‌ی مشترک مرکزی دارن که هر چی هست بدجور من رو به خودش جذب می‌کنه؛ مثل یه آهنربای قوی و غول‌آسا.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گفتم: «این‌طور که من از حرفات متوجه شدم تو از یه طرف به‌شدت سعی می‌کنی اون رو بیش از اندازه دوست نداشته باشی، از طرفی هم تعلق خاطرت به اون بیشتر و بیشتر می‌شه؛ اون‌قدر شدید که می‌ترسی از دستش بدی. درسته؟»
گفت: «آره، درست متوجه شدی. تو خودت شاهدی که چطور عواطف و احساسات من همین الان هم با هم کشمکش دارن. انگار دارم خودم رو از وسط نصف می‌کنم. گیر کردم بین دو تا احساس متضاد و همزمان. منطقیش هم همینه که هرقدر هم تلاش می‌کنم نمی‌تونم ازش متنفر باشم تا شاید بتونم کمتر دوستش داشته باشم. چاره‌ی دیگه‌ای هم ندارم، من واقعا و عمیقا نمی‌خوام از دستش بدم.»
1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
تو دوران دبیرستان یه‌بار تقریبا یه همچین حسی رو داشتم. البته تا حدودی شبیه حس‌وحال الانم بود، اما خیلی کوتاه. اون زمان، بچه بودم و احساسی که داشتم جوابی نداشت، متقابل نبود، اما الان کاملا فرق داره. وقتی به این زن فکر می‌کنم، قلبم درد می‌گیره و دیگه توان این رو ندارم که بخوام به کس دیگه‌ای فکر کنم. حالا یه آدم بالغ و عاقلم و طرف‌مقابلم هم همین‌طور و هر دومون با هم رابطه‌ی عاطفی داریم، اما نمی‌دونم چرا این‌طوری دیوانه شدم. اگه بیشتر از این بخوام بهش فکر کنم، سلامتیم هم به‌خطر می‌افته. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
سرش را تکان داد: «یکی از دلایلی که نمی‌تونم کسی رو که دوست دارم، کمتر دوست داشته باشم اینه که نمی‌تونم توی وجودش نقاط منفی زیادی کشف کنم. یه دلیل دیگه‌اش هم اینه که تازه اگر هم بتونم چیزی رو پیدا کنم که منفی باشه، دقیقا از همون نقاط منفی برام جذاب‌تر می‌شه. حس می‌کنم همون نقاط ضعف، بیشتر دارن به سمتش جذبم می‌کنن. اون‌وقته که قدرت تشخیصم رو از دست می‌دم. دیگه نمی‌دونم چی برام زیادیه، چی نیست! بعد نمی‌تونم فرق این دوتا رو بفهمم. اون خط جداکننده‌ی بین کم‌وزیاد رو دیگه نمی‌تونم ببینم. این اولین باره که تو زندگیم همچین حس پیچیده‌ای دارم؛ یه احساس غیرمنسجم…» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
پرسیدم: «خب، دقیقا چطور این کار رو انجام می‌دی؟ چطوری می‌تونی کسی رو کمتر دوست داشته باشی؟»
گفت: «به روش‌های مختلف. من تا حالا همه‌چی رو امتحان کردم، اما چیزی که در نهایت بهش رسیدم این بود که تا می‌تونی باید درباره‌ی اون شخصی که می‌خوای کمتر دوستش داشته باشی، منفی فکر کنی؛ مثلا من تو وجود همین زنی که خیلی دوستش دارم، دنبال نقاط ضعف گشتم و از صفات منفیش یه لیست انتخاب کردم. این لیست رو بارها و بارها مثل یه شعر توی ذهنم هی مرور کردم تا حفظش کنم و بعد به خودم گفتم از یه همچین زنی دیگه نباید بیشتر از اون مقداری که نیاز هست خوشت بیاد. سعی کردم خودم رو متقاعد کنم که نباید بیشتر از این دوستش داشته باشم.»
سؤال کردم: «موفق هم شدی؟ اصلا موثر بوده؟»
گفت: «نه زیاد!»
1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گفتم: «آخه یعنی چی که باید سعی‌کنی کسی رو زیاد از حد دوست نداشته باشی؟»
گفت: «دلیلش خیلی ساده‌ست. اگه کسی رو خیلی دوست داشته باشم،درد بیشتری رو حس می‌کنم و دیگه قلبم نمی‌تونه این درد رو تحمل کنه، دیگه کشش ندارم. برای همین هم سعی می‌کنم دیگه کسی رو زیاد دوست نداشته باشم.»
1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
مثالی زد تا منظورش را برایم توضیح بدهد: «مثل این می‌مونه که یه آقای محترمی دری رو باز می‌کنه، می‌بینه یه نفر داره لباس می‌پوشه، سریعا عذرخواهی می‌کنه و می‌گه: ‘ببخشید مادام’ و سریعا در رو می‌بنده. این آدم مؤدبه… اما اون که سیاستمداره، همونطور که در رو می‌بنده می‌گه: ‘ببخشید موسیو’ …» حالا متوجه شدی؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گفتم: حالا که حرف از سیاست و درایت افتاد، یادمه توی یه فیلم قدیمی از تروفو یه صحنه بود که خانمی به آقایی گفت: «آدما دوجورن؛ یا خیلی مؤدبن یا خیلی سیاست دارن و طبیعیه که هردوی این ویژگی‌ها خوبن، اما بیشتر مواقع اون‌هایی که سیاست دارن برنده می‌شن.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
او سه اصل طلایی در زندگی داشت که همیشه آنها را رعایت و به دوستانش نیز گوشزد می‌کرد:
«یک: هرگز شتاب‌زده عمل نکنید.
دو: هرگز کارهای احمقانه نکنید.
سه: هرگز همان الگوی قبلی خود را تکرار نکنید و اگر قرار است دروغی بگویید، دروغ‌های ساده و کوچک بگویید.»
1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکتر توکای در طول سی‌سال زندگی مجردی‌اش، برخلاف دخترهای جوان هرگز به زیبایی ظاهر اهمیت نمی‌داد و معیار او برای ازدواج، امتیازات ظاهری نبود. آنچه در وجود خانم‌ها بیشتر برایش ارزش داشت، اخلاق، زیرکی، هوش و حس شوخ‌طبعی آنان بود. زن‌ها هرقدر هم زیبا و جذاب بودند، اگر اطلاعات عمومی بالایی نداشتند و نمی‌توانستند نظری از خودشان بدهند، در نگاه دکتر توکای جایگاه درخوری نداشتند و او بیشتر از آنها فاصله می‌گرفت. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکتر توکای همواره به دلیل این‌که وضعیت مالی خوب و موقعیت شغلی‌اجتماعی بالایی داشت، مورد توجه خانم‌ها قرار می‌گرفت؛ اما چون ظاهر زیبایی نداشت، به هر دختر جوانی که ابراز علاقه می‌کرد، همیشه گزینه‌ی دوم تلقی می‌شد و نامزدی‌هایش به ازدواج ختم نمی‌شد. دخترهای جوان با گزینه‌‌هایی ازدواج می‌کردند که ظاهری جذاب و موقعیت مالی بهتری داشتند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گاهی اتفاق می‌افتد که پرتویی خاص از نور یا جرقه‌ای کوچک وارد زندگی آدم‌ها می‌شود و آنها در اثر آن، به غیرطبیعی بودن رفتار روزمره‌شان پی می‌برند. عواقب این آگاهی، بسیار دلخراش و برخی مواقع، طنزآمیز و خنده‌دار است. البته انسان‌های بی‌شماری نیز هستند که شانس نمی‌آورند چنین پرتویی کوچک و روشن را با چشم‌های خود ببینند و به آگاهی برسند یا حتی اگر این بخت و اقبال را نیز داشته باشند، ممکن است هرگز متوجه آن نشوند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
برخی از انسان‌ها شدیدا ساده و زلال‌اند و درون‌شان آنقدر کم شکل‌یافته است که گاه مجبورند در اثر ضربه‌ای شدید یک‌عمر را در کمال شگفتی با فریب و ترفند روزگار بگذرانند. این انسان‌ها از نظر تعداد زیاد نیستند، اما گاه ممکن است با چنین افرادی روبرو شوید. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
عزیز من! آه، کاش فقط هفتاد سال پیش همدیگر را می‌دیدیم! نه، این‌طوری عالی است؛ دیگر آنقدر فرصت نخواهیم‌داشت که از یکدیگر، بیزار و متنفر شویم، که به چشم خود شاهد سپری‌شدن دوره‌ی جوانی‌مان باشیم و با دل‌آشوبه و انزجار از شور و شیفتگی گذشته‌هامان یاد کنیم، که به دنبال یافتن شخص ثالثی برویم. شما از یک‌طرف و من از سوی دیگر، در یک جمله‌ی کوتاه می‌توانم بگویم که دیگر برای شناختن یکدیگر هیچ فرصتی نخواهیم‌داشت. مالون می‌میرد ساموئل بکت
فکر می‌کنم عاقبت تمامش خواهم‌کرد. بهترین‌ها را برای آخر کار گذاشته‌بودم، اما حالم چندان خوش نیست. شاید دارم می‌روم. در این‌صورت متعجب خواهم‌شد. این یک ضعف گذراست. همه این‌جور ضعف‌ها را تجربه کرده‌اند. آدم ضعف می‌کند، بعد این حالت می‌گذرد، قوای انسان احیا می‌شود و دوباره همه‌چیز را از سر می‌گیرد. مالون می‌میرد ساموئل بکت
به‌هرحال مردم هرگز از رنج‌کشیدن راضی و خرسند نخواهند بود، بلکه برعکس، آنها باید گرما و سرما، باران و عکس آن، یعنی هوای خوش، عشق، دوستی، گناه و به طور خلاصه، هیجان و شوریدگی‌های بی‌شمار را تجربه کنند تا از این طریق بتوانند به‌طور دقیق دریابند چه چیز باعث می‌شود خوشبختی‌شان ناب و بی‌آلایه نباشد. مالون می‌میرد ساموئل بکت
در کشاکش تحمل رنج -چون امکان ندارد کسی مدت طولانی در این شرایط باقی بماند و ناراحت و آزرده نشود- به‌تدریج این آرزو و تمایل در وجودش ریشه کرد که ای کاش باران و به تعاقب آن، رنج‌ها و دردهایش هرگز پایان نیابد؛ چون علت دردمندی او تقریبا بدون شک و شبهه، باران بود، وگرنه درازکشیدن و لم‌دادن که به خودی‌خود چندان خوشایند نیست، پنداری میان آنچه رنج می‌کشد و آنچه رنج را پدید می‌آورد، ارتباط وجود دارد. چون ممکن بود باران بند بیاید، اما رنج او پایان نیابد؛ درست مثل این‌که ممکن بود رنج و درد او پایان یابد، بی‌آن‌که باران بند آید. مالون می‌میرد ساموئل بکت
می‌توان گفت کسی که به اندازه‌ی کافی صبر کرده باشد، قادر است تا ابد نیز همچنان صبر کند و منتظر بماند و سرانجام ساعتی فرامی‌رسد که دیگر هیچ اتفاقی رخ نخواهد داد و هیچ‌کس دیگری از راه نخواهد رسید و همه‌چیز به پایان می‌رسد؛ جز انتظار عبث. هنگامی‌که می‌میرید، دیگر خیلی دیر می‌شود، دیگر بیش از حد انتظار کشیده‌اید یا دیگر به قدر کافی زنده نیستید که دست از انتظار کشیدن بکشید. مالون می‌میرد ساموئل بکت
شاید برای کسی که این‌همه مدت به عبث در انتظار فردا بوده‌است، دیگر فردایی وجود نداشته باشد و شاید به آن مرحله و لحظه رسیده باشد که زیستن، همان سرگردان‌شدن واپسین بخش زندگی در اعماق لحظه‌ای بی‌انتها و بی حد و مرز باشد؛ آنجا که نور هرگز تغییر نمی‌کند و افراد درمانده و تباه‌شده همه شبیه یکدیگرند. مالون می‌میرد ساموئل بکت
برای سال‌های طولانی، اگر می‌خواهید نمیرید، باید بروید و بیایید، بروید و بیایید، مگر این‌که کسی باشد که هر کجا باشید، برایتان غذا بیاورد؛ مثل وضعیت خود من و می‌توان دو، سه یا چهار روز بدون حرکت‌دادن به دست‌ها یا پاها سر کرد، اما وقتی کل دوران پیری و سالخوردگی پیش روی شماست، چهار روز چیست؟ و سپس روند تدریجی تبخیر، قطره‌ای در اقیانوس. حقیقت آن است که شما از این مسئله هیچ نمی‌دانید، به خودتان می‌بالید که مثل بقیه‌ی ابنای بشر به مویی بند هستید. مالون می‌میرد ساموئل بکت
با همه شتاب به سوی یکدیگر در حرکت‌اند؛ چون می‌دانند وقت تنگ است برای گفتن تمام آن چیزها که بر قلب و وجدان، سنگینی می‌کنند و برای انجام تمام کارهایی که باید انجام دهند و به تنهایی انجام‌پذیر نیستند. به این ترتیب چندساعتی در امن و امانند و سپس خواب‌آلودگی، کتاب یادداشت کوچک با مداد مخصوصش، خداحافظی در عین خمیازه‌کشیدن‌ها. بعضی‌ها حتی سوار تاکسی می‌شوند تا زودتر به میعادگاه برسند یا بعد از تفریح و خوشی، زودتر به خانه یا هتل بازگردند؛ جایی‌که بستر گرمشان در انتظار آنهاست. مالون می‌میرد ساموئل بکت
و خدا به داد کسی که در اوقات فراغتش، اشتیاق قدم‌زدن با هم‌نوعی دیگر را داشته باشد، برسد؛ مگر این‌که دست بر قضا و از سر اتفاق، مسیری مناسب بیابد. بعد شانه‌به‌شانه همدیگر چند قدمی راه می‌روند، شاد و بانشاط و سپس از یکدیگر جدا می‌شوند و شاید هر یک زیر لب زمزمه‌کنند که دیگر هیچ‌چیز جلودارشان نخواهد بود. مالون می‌میرد ساموئل بکت
بله، یاد آن روزها بخیر! شب به سرعت از راه می‌رسید و روزها به جستجوی گرما و باقی‌مانده‌های قابل‌خوردن غذا به خوشی می‌گذشت. آدم تصور می‌کند که تا آخر راه، همیشه همین‌طور باقی خواهد ماند؛ اما ناگهان همه‌چیز متلاطم و آشوب‌زده و می‌شود و آدم در دل جنگل سرخس‌های بلند که در معرض باد به تکاپو و تقلا می‌افتند، گم می‌شود یا همراه تندبادها و گردبادها به دوردست‌های اراضی سترون روبیده با باد کشیده می‌شود، تا آن‌جا که آدم به این فکر می‌افتد که مبادا بدون آن‌که خود بداند به دوزخ رفته یا مرده باشد یا حتی در مکانی به مراتب هولناک‌تر از مکان پیشین، باری دیگر زاده شده‌باشد. مالون می‌میرد ساموئل بکت
بهتر آن‌که به مرگ تن بدهم؛ بی سر و صدا، بدون سراسیمگی. به حتم چیزی تغییر کرده‌است. دیگر بی‌وزن خواهم‌شد؛ نه سنگین، نه سبک، خنثی و بی‌اثر خواهم بود. این مسئله نیست؛ مسئله، درد احتضار است. باید مراقب این دردها باشم. مالون می‌میرد ساموئل بکت
مسئله این بود که بعضی وقت‌ها ضعف، باعث متمرکزنشدن فکر می‌شود و این نه به دلیل کمی جذابیت ذهنی آن است؛ نه! بلکه به این خاطر است که مغز آدم دچار رخوت می‌شود، مثل موجودی که می‌خواهد به خواب زمستانی برود؛ خداحافظ جهان و درنتیجه‌ی این مسئله، غیرطبیعی نبود که شنونده‌ها پلک‌هایشان را آرام ببندند و فراز و نشیب قصه را با چشم روح خود پی بگیرند. کوری ژوزه ساراماگو
افتادن، آنقدرها هم باعث نگرانی نیست؛ زیرا عادت به افتادن، اندام آدم را مقاوم می‌کند. رسیدن به کف زمین، خودبه‌خود آرامش‌بخش است و اولین فکری که به ذهن می‌رسد، این است که در همین‌جا که هستم خواهم ماند و گاهی نیز در وضعیت‌های خطرناک، آخرین فکر است؛ اما چیزی‌که در هیچ وضعیتی عوض نمی‌شود این است که همیشه بعضی‌ها هستند که از بیچارگی دیگران سوء‌استفاده می‌کنند و همانگونه که همه هم می‌دانند کار دنیا از اول، نسل اندر نسل چنین بوده است. فرار بی‌هدف این آدم‌ها باعث شد تا چیزهایی را که مال آنها بود پشت سرشان جا بگذارند و بعد از غلبه بر ترس خود، به دنبال آنها برمی‌گردند و آن‌گاه باید این مشکل پیچیده را به‌طور مسالمت‌آمیز بین خود حل کنند که چه چیزهایی متعلق به من است و چه چیزهایی متعلق به تو. کوری ژوزه ساراماگو
- شما نمی‌توانید فکرش را هم بکنید که وقتی شمار عمر آدم بالا می‌رود، آدم چه لیستی را علیه خودش نسبت می‌دهد.
- من که با وجود جوانی‌ام، از هم‌اکنون لیستم پر شده است.
- اما شما هنوز مرتکب کار واقعا بدی نشده‌اید.
- از کجا می‌دانید؟ شما که هیچوقت با من زندگی نکرده‌اید.
کوری ژوزه ساراماگو
مادربزرگش به او گفته بود: آبی که برای خیساندن حبوبات مورد استفاده قرار می‌گیرد، برای پختن آنها هم به‌درد می‌خورد و بعد از پخت، آنچه که می‌ماند، فقط آب نیست؛ بلکه سوپ است. در طبیعت، همه‌ی چیزها از بین نمی‌روند؛ بلکه گاهی وقت‌ها هم چیزی به‌دست می‌آید. کوری ژوزه ساراماگو
در برخی شرایط خاص، بهترین غذا برای آدم، مواد غذایی کنسروشده و یا غذاهایی هستند که در شیشه از آنها نگهداری می‌شود؛ نه فقط به آن دلیل که این نوع غذا از قبل، پخته و آماده‌ی خوردن است؛ بلکه به این دلیل هم هست که حمل آنها راحت‌تر و برای استفاده‌ی آنی هم آسان‌تر هستند. این هم درست است که همه‌ی کنسروها و شیشه‌ها و مواد بسته‌بندی شده‌ی مختلف دارای تاریخ مصرف هستند و بعد از تمام شدن آن تاریخ، استفاده‌ی آنها موجب زیان و حتی گاهی خطرناک است؛ اما مردم با عقل خود، بی‌درنگ ضرب‌المثلی را سر زبان‌ها انداخته‌اند که به یک تعبیر جوابی ندارد و به ضرب‌المثلی دیگر شبیه است: «از دل برود هر آنکه از دیده برفت.» اما حالا بیشتر مردم می‌گویند: «چشمی که نمی‌تواند ب‌بیند، معده‌اش سنگی است.» و شاید به همین دلیل باشد که آنها این‌همه چیز به‌دردنخور می‌خورند! کوری ژوزه ساراماگو
در ابتدا ممکن است به‌نظر خجالت‌آور باشد کسی که موردتوجه دیگران قرار گرفته، شرطی هم داشته باشد؛ اما عده‌ای از آدم‌های پیر چنان هستند که مدت‌عمر کمی که از عمر آنها باقی مانده را با ماسکی از غرور می‌گذرانند. دکتر پرسید: «چه شرطی دارید؟»
- هر وقت بار گرانی برای شما شدم، باید به من بگویید و اگر از روی ترحم و یا حق دوستی حرفی نزنید، امیدوارم خودم آنقدر نیروی تشخیصش را داشته باشم که هر چه را لازم است، انجام دهم. دختر با عینک دودی پرسید: «بسیار مایلم بدانم که چه خواهید کرد؟»
- می‌روم! از پیش شما می‌روم! دور می‌شوم؛ درست مثل فیل که در گذشته چنین می‌کرد و شنیده‌ام این عادت آنها تغییر کرده، زیرا این حیوانات دیگر به پیری نمی‌رسند!
- اما شما که فیل نیستید!
- ولی مردی کامل هم نیستم.
کوری ژوزه ساراماگو
دختر با عینک دودی گفت: تنها یک زن می‌تواند انتقام زن‌های دیگر را بگیرد و اگر انتقام به حق باشد، یک کار انسانی است و اگر قربانی نسبت به جانی حقی نداشته باشد، پس عدالتی هم وجود نخواهد داشت. سپس همسر مردی که اول از همه کور شد، اضافه کرد: «و نیز انسانیتی هم وجود نخواهد داشت.» کوری ژوزه ساراماگو
مردی که اول از همه کور شد گفت: «بی‌شک هنوز دولت حاکمه‌ای هم هست.»
- من زیاد مطمئن نیستم؛ اما اگر وجود هم داشته باشد، حکومت کورها بر کورها است: یعنی نابودی‌ای سعی دارد به یک نابودی دیگر سر و سامان بدهد!
پیرمرد با چشم‌بند سیاه گفت: «پس آینده‌ای هم وجود ندارد.»
- من نمی‌دانم که آینده‌ای هست یا نه؛ اما آنچه اکنون اهمیت دارد این است که درحال حاضر چگونه زنده بمانیم.
- اگر آینده‌ای نباشد، حال هم به هیچ دردی نمی‌خورد.
کوری ژوزه ساراماگو
حقیقت این است که زندگی در یک پیچ‌وخم زیاد به نام تیمارستان روانی، قابل مقایسه با وقتی‌که پایش را از آنجا بیرون می‌گذارد، بی دست یاری‌کننده و یا قلاده یک سگ راهنما که او را به پیچ‌وخم بسیار درون‌شهری پر از هرج‌ومرج ببرد، نیست. در این‌جا حافظه نیز به درد هیچ چیز نمی‌خورد؛ زیرا یاد و خاطره، تنها می‌تواند تصویر محله‌ها را تداعی کند نه راه‌هایی را که به آنها ختم می‌شوند. کوری ژوزه ساراماگو
به یک آدم کور بگویید آزادی و دری که او را از دنیای بیرون جدا کرده به رویش باز کنید و یک بار دیگر به او بگویید آزاد هستی، برو! اما او نمی‌رود و همان‌طور وسط جاده با همراهانش می‌ایستد. آنها می‌ترسند و نمی‌دانند کجا باید بروند. کوری ژوزه ساراماگو
بسیاری از زندانیان کور، زیر دست و پا له خواهند شد؛ به هم می‌خورند و به این‌سو و آن‌سو رانده می‌شوند که نتیجه‌ی ترس و هراس و یک پیامد معمولی است. به طوری‌که می‌توان گفت غریزه‌ی همه‌ی حیوانات هم، چنین است. اما گیاهان نیز اگر آن‌قدر ریشه نداشتند که آنها را در خاک نگه دارد، بی‌شک به همین صورت فرار می‌کردند و دیدن فرار درختان جنگل از لهیب آتش چقدر جالب است! کوری ژوزه ساراماگو
خوشبختانه آن‌چنان‌که تقدیر آدمی تا کنون نشان داده، اگر بدی‌ای به خوبی منجر شود، غیرعادی نیست و کمتر گفته شده که خوبی‌ای به بدی منجر شده باشد. دنیای ما ضد و نقیض‌هایی این‌چنین دارد که باید به بعضی از آنها بیشتر، دقت و توجه کرد. کوری ژوزه ساراماگو
او پیشنهاد کرد: «بهتر است کفش‌های خود را دربیاوریم.» یک‌نفر گفت: «در آن‌صورت، پیدا کردن کفش‌ها برایمان دشوار خواهد بود.» یک‌نفر دیگر گفت: «کفشی که اضافه مانده، بی‌شک صاحبش مرده است.»
- با این فرق که در این‌صورت دست‌کم یک‌نفر همیشه پیدا می‌شود که آنها را بپوشد.
- این‌همه حرف‌زدن درباره‌ی کفش مرده‌ها برای چیست؟
یک ضرب‌المثل هست که می‌گوید: «چه فایده دارد چشم به کفش مرده‌ها داشته باشی.
- چرا ؟
- برای این‌که کفش‌هایی که مرده‌ها را با آن دفن می‌کردند مقوایی بود و همین، منظور را می‌رساند. تا آنجایی که ما می‌دانیم، روح‌ها پایی ندارند!
کوری ژوزه ساراماگو
تمام آنهایی که این پیام را می‌شنوند و بی هیچ تردیدی، شهروندانی شرافتمند هستند، احساس مسئولیت کنند و از خاطر نبرند در این قرنطینه‌ای که هم‌اکنون در آنند، بی هیچ مسئله‌ی شخصی، نشانه‌ای از اتحاد آنها با شهروندان دیگر کشور است. کوری ژوزه ساراماگو
- آنها سلاح دارند.
- تا جایی که همه می‌دانیم آنها فقط یک هفت‌تیر دارند و دیر یا زود هم گلوله‌هایشان تمام می‌شود.
- اما آنقدر گلوله دارند که چند نفر از ما را بکشند.
- خیلی از آدم‌ها برای چیزهای کم‌ارزش‌تری کشته شده‌اند.
- من حاضر نیستم که جانم را بگذارم و خوشی‌اش نصیب دیگران شود.
کوری ژوزه ساراماگو
همیشه کسانی وجود داشته‌اند که به دلیل نداشتن شرم و آبرو، توانسته‌اند شکم خود را پر کنند؛ اما ما، مایی که جز این تکه کوچک آبرو که لایق آن هم نیستیم، چیز دیگری نداریم، بهتر است دست‌کم نشان دهیم می‌توانیم هنوز هم برای گرفتن حق‌مان مبارزه کنیم. کوری ژوزه ساراماگو
هر خوب و بدی که از گفتار یا اعمال ما پدید می‌آید، با هم حساب می‌شوند و بر فرض آن‌که این خوب‌ها و بدها در طول تمام روزهایی که در آینده خواهند آمد، با هم متناسب و متعادل باشند و حتی در روزهای بی‌نهایتی که دیگر ما وجود نداریم تا بدانیم از بابت آنها باید از خود راضی باشیم یا شرمنده … کوری ژوزه ساراماگو
باید قبل از هر کاری ، عواقب آن را در نظر گرفت؛ اما اگر به عواقب اولیه نگاه کنیم و بعد پیامدهای احتمالی و بعد عواقبی که ممکن است بعدها پیش بیاید و بعد از آن به پیامدهایی که می‌شود تصور کرد، نگاه می‌کردیم، می‌دیدیم که در آن صورت، هرگز از فکر اولیه‌ای که ما را به تأمل وامی‌داشت، فراتر نمی‌رفتیم. کوری ژوزه ساراماگو
بی‌شک بیمارستان مخصوصی برای کورها وجود دارد. یک نفر اضافه‌تر که فرقی ندارد. در آنجا زخم پایم را درمان می‌کنند و حالم خوب می‌شود. من شنیده‌ام که این کار را حتی برای محکومان به مرگ هم انجام می‌دهند؛ مثلا اگر آپاندیس داشته باشند، اول آنها را عمل جراحی می‌کنند و بعد، اعدام! بدین ترتیب سالم می‌میرند! کوری ژوزه ساراماگو
وجدان‌اخلاقی که خیلی از آدم‌های بی‌فکر از آن پیروی نمی‌کنند و حتی بیشترشان آن را زیر پا می‌گذارند، یک حقیقت‌موجود است و ساخته‌ی فیلسوفان دوران‌دقیانوس که وجود روح در آدمی را تنها یک مسئله‌ی‌گنگ می‌دانستد، نیست. با گذشت زمان و رشد زندگی‌اجتماعی و تغییر و تکامل‌نژادی، ما اخلاق را در سرخی‌خون و شوری‌اشک ریختیم؛ اما گویی این مقدار هنوز کافی‌نبود. پس چشم‌ها را به نوعی آیینه‌ی درون‌نگر تبدیل‌کردیم و نتیجه آن‌که چشم‌ها آنچه را با زبان انکار می‌کنیم، بی‌پروا نشان می‌دهند… کوری ژوزه ساراماگو
مردی که بعد از آن ماجرا ماشین مرد کور را دزدید، در آن لحظه به‌خصوص از کمک‌کردن به او نیت بدی نداشت؛ بلکه برعکس، او تنها دچار احساسات بشردوستانه و فداکاری شده‌بود که همه‌ی مردم می‌دانند دو ویژگی خوب انسان است و در همه، حتی در جنایتکاران بی‌رحم‌تر از آن مرد هم وجود دارد. کوری ژوزه ساراماگو
موقع خداحافظی به طرف من آمد. همدیگر را نگه‌داشتیم. گفت: «بابت دیشب ممنونم. آن اسب‌ها، حرف‌هامان، همه چیز… کمک می‌کند. فراموش نمی‌کنیم.» به گریه افتاد. گفتم: «برایم نامه بنویس، خب؟ فکر نمی‌کردم این اتفاق برایمان بیفتد. آن همه سال. هیچ‌وقت حتی یک‌لحظه هم فکر نمی‌کردم این اتفاق بیفتد. فکر نمی‌کردم برای ما اتفاق بیفتد.»
گفت: «می‌نویسم. نامه‌های مفصل؛ مفصل‌ترین نامه‌ای که دیده‌ای. مفصل‌تر از آن نامه‌های دوران‌دبیرستان.»
گفتم: «منتظرشان می‌مانم.»
هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
دلم می‌خواهد از خودمان جا داشته باشیم. از این‌که هر سال باید خانه عوض کنیم، دیگر خسته شده‌ام… از این‌که یک‌سال در میان هی جابه‌جا بشویم… دلم می‌خواهد دو نفری‌مان زندگی بی‌دغدغه‌ای داشته‌باشیم؛ بدون این‌که نگران پول و قبض یا چیزهایی مثل این‌ها باشیم…٬ مایک، خوابت برد؟ هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
کسی نمی‌داند از چه می‌میریم… شاید از همه چیز… اگر عمرمان طولانی شود، کلیه‌ها از کار می‌افتد یا چیزی شبیه آن. پدر یکی از همکاران از نارسایی کلیه مرد. اگر آدم شانس بیاورد و عمر درازی داشته‌باشد، بالأخره از این اتفاق‌ها برایش می‌افتد. هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
و مرگ مانند حرکتی بود که مسافر تشنه‌لبی را که بیهوده می‌کوشد عطشش را رفع‌کند، از آب محروم‌می‌کرد؛ اما برای دیگران حرکت محتوم و لطیفی است که هم محو و هم انکار می‌کند، همچنان که به حق‌شناسی و طغیان به یکسان لبخند می‌زند. مرگ شادمانه آلبر کامو
همه‌ی کسانی که تصمیم‌گیری‌هایی‌قاطعانه برای متعالی‌شدن و بالا‌بردن سطح زندگی‌شان انجام‌نداده‌اند، همه‌ی آنهایی که می‌ترسیدند و از خود ضعف نشان‌می‌دادند، همگی به‌خاطر مجازاتی که برای درنیامیختن با زندگی‌ای که برایشان درنظر گرفته‌شده‌بود، از مرگ می‌ترسیدند؛ چون از زندگی، هرگز چیزی نفهمیده‌بودند و به اندازه‌کافی زندگی نکردند. مرگ شادمانه آلبر کامو
باید دانست همان‌گونه که در هنر هم باید زمانی دست از کار کشید، پی‌برد که برای پیکرتراش هم همواره لحظه‌ای پیش‌می‌آید که دیگر نباید به کارش ادامه‌دهد و در این‌مورد، به همان‌ترتیب که اراده‌ای غیرهوشمندانه، بیشتر از همه روشن‌بینی می‌تواند به هنرمند کمک‌کند. مرگ شادمانه آلبر کامو
مدتی‌طولانی آرزوی عشق زنی را در دل می‌پروراند، اما او برای آن عشق ساخته نشده‌بود. در سراسر زندگی‌اش، در دفترهای‌کار کنار ساحل، در اتاقش و در خواب‌هایش، در رستوران و در کنار معشوقه‌اش، با تلاشی بی‌همتا در عمق‌وجودش، در جست‌وجوی خوشبختی‌ای بود که مثل همه‌ی مردمان دیگر می‌دانست ناممکن است. مرگ شادمانه آلبر کامو
هر انسان‌باشعوری که اراده و اشتیاق خوشبخت‌بودن را دارد، شایسته‌ی آن است که ثروتمند باشد. خوشبختی را طلب‌کردن به‌نظر من متعالی‌ترین فضیلتی است که هر انسانی می‌تواند در وجودش داشته‌باشد. این امر همه‌چیز را توجیه‌می‌کند و داشتن قلبی‌پاک و بی‌ریا برای این‌موضوع کافی است. مرگ شادمانه آلبر کامو
فقط زمان لازم‌است تا آدم به خوشبختی برسد، زمانی‌دراز. خوشبختی نیز خودش شکیبایی‌ای‌طولانی است و در بیشتر موارد، ما زندگی‌مان را برای پول‌به‌دست‌آوردن تلف‌می‌کنیم؛ حال آن‌که از پول باید استفاده‌کرد و زمان را به‌دست‌آورد. مرگ شادمانه آلبر کامو
رفیقی داشتم که تنها با داشتن یک‌فرزند خوشبخت‌بود. دونفری با هم به گردش و تفریح می‌رفتند. می‌رفتند سورچرانی، به کازینو. می‌گفت: انتظار داشتید با این پیرهای هم‌سن‌وسال خودم بروم تفریح؟ هر روز می‌گفتند فلان‌دارو را خورده‌اند، کبدشان مریض‌شده یا از کار افتاده. مرگ شادمانه آلبر کامو
پس‌از کمی دودلی، اسلحه را زیر بغل‌چپش گذاشت و نامه را بازکرد. نامه یک‌ورق‌بزرگ با حروف‌درشت و زاویه‌دار به‌خط زاگرو رویش نوشته‌شده‌بود: من فقط نیمه‌آدمی را نابودمی‌کنم. امیدوارم از این بابت به من سخت‌نگیرند و کسانی‌که تا این‌جا به من خدمت‌کرده‌اند، در گنجه‌ی‌کوچک‌قدیمی‌ام پول خیلی‌بیشتری از آنچه انتظارش را دارند، خواهندیافت تا زحماتشان را جبران‌کند. مرگ شادمانه آلبر کامو
او فهمید که هیچ‌مردی هیچ‌گاه توی دریا، تنهای‌تنها نبوده‌است. یاد آنهایی می‌افتد که در قایق‌کوچکشان از این‌که از ساحل دورشوند، می‌ترسیدند؛ البته در ماه‌های‌توفانی کاملا حق‌داشتند. موسم گردباد بود و در موسم گردباد، وقتی تندبادی درکار نباشد، هوای آن‌هنگام بهترین هوای سال است. با خودش گفت: اگه توی دریا باشی، اگه تندبادی درکار باشه، همیشه نشونه‌هاش رو توی آسمون برای روزهای‌بعد می‌بینی. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
توی دلش می‌گفت: اون خیلی عجیب و غریبه، کی می‌دونه چندسالشه؟ تابه‌حال همچین ماهی‌ای که اینقدر قوی‌باشه و این‌جوری مقاومت‌کنه، نگرفتم. شاید از عاقلیشه که نمی‌پره. می‌تونه با یه پرش یا یه حمله کارمو تموم‌کنه، اما شاید قبلا زیادی به قلاب گیرکرده و می‌دونه چطور باید بجنگه. هیچ ترسی هم توی مبارزه‌اش نیست. موندم نقشه‌ای داره یا درست مثل من ناامیده؟ پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
دلش به‌حال پرنده‌ها می‌سوخت؛ به‌خصوص به‌حال چلچله‌های‌ظریف و تیره‌رنگی که همواره پرواز می‌کردند، می‌گشتند و تقریبا هیچگاه چیزی گیرشان نمی‌آمد. با خودش گفت: زندگی پرنده‌ها از ما سخت‌تره. به‌جز اون پرنده‌های‌غارتگر و گنده‌های‌پرزور، بقیه گرسنه‌اند. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
شنونده‌ی‌خوبی باشید، دیگران را تشویق‌کنید درباره‌ی‌خودشان حرف‌بزنند. یادتان‌باشد کسانی‌که طرف‌صحبت‌شما هستند، صدها بار بیشتر از آن‌که دلبسته‌ی‌شما و مسائل‌تان باشند، به خودشان، خواسته‌هایشان و مسائلشان دلبسته هستند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست ان‌جی
ماریلین به خودش قول‌داد که هرگز به دخترش نگوید: قوز نکن، شوهر پیداکن، خانه‌داری‌کن؛ هیچ‌وقت به او پیشنهاد کارها، زندگی و دنیایی را که صرفا خواسته‌ی یک‌والدین است و فرزند آن‌را نمی‌خواهد، ندهد؛ هرگز نگذارد با شنیدن کلمه‌ی پزشک، یک مرد در ذهنش مجسم‌شود و این‌که باقی‌عمر او را تشویق‌کند کاری بیش از آنچه پدر و مادرش انجام داده‌اند، انجام بدهد. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست ان‌جی
با وجود دیگران، هرگز نمی‌توان رشد کرد؛ زیرا آنها به ما عشق می‌ورزند و تصور می‌کنند همین برای شناختن ما کافی است، اما تنها با رهایی از این عشق است که می‌توان به رشد و تکامل رسید و نیز با انجام کارهایی که مجبور نباشیم تاوانش را به دیگران پس دهیم، باز هم نمی‌توانند ما را درک‌کنند؛ زیرا این‌ها از آن دسته کارهایی هستند که بخش ناپیدا و غیرقابل‌دسترس وجودمان انجام می‌دهد و پرده‌ی عشقی که آنها رویمان انداخته‌اند را پنهان نساخته‌است. دیوانه‌وار کریستین بوبن
نوزادان در خواب بزرگ می‌شوند و به آرامی و به گونه‌ای که هرگز حس نمی‌شود، قد می‌کشند، وزن‌شان زیاد می‌شود و کم‌کم قدرت می‌یابند. چشمان‌شان کمتر می‌ترسد، لب‌هایشان کمتر می‌لرزد و با دقت بیشتری به دنیا می‌نگرند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
ما انسان‌ها ابلهانی هستیم که یک تحسین‌جزئی، ما را شادمان می‌سازد و ارواحی هستیم که نسیمی بسیارملایم، به تنمان لباس می‌پوشاند. دنیا همانند پرده‌ی سینما، پر چین و شکن است و هنرپیشگان آن، انسان‌های بیچاره‌ای هستند که همیشه در جستجوی آینه‌ای هستند تا سوالات تکراری‌شان را مدام از او بپرسند: ”آینه به من بگو، راستش را بگو، -گرچه می‌دانی تحمل شنیدن حقیقت را ندارم- آیا هنوز مرا دوست‌دارند؟ آیا هنوز برای کارهایم ارزش قائلند؟“ دیوانه‌وار کریستین بوبن
در یک‌زوج، تنها یک‌نفر -و نه دونفر- به‌طور کامل نقش‌دارد و دومی با غرولند یا با لبخند، فقط متابعت می‌کند و مقداری از توانایی حکمرانی‌اش را از دست می‌دهد. بنابراین، این‌که هر چیز باید به چه شکلی باشد مهم نیست؛ آن‌چه اهمیت دارد چیزهای موجود است و همین برای شادبودن کفایت‌می‌کند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
نمی‌دانم کدام‌یک بدتر است: این‌که با هیچ‌چیز دنیا مطابقت نداشته‌باشیم و یا این‌که با همه‌چیز آن منطبق باشیم؛ پس یعنی دیوانگان بدترند و یا آدم‌هایی که معقولند؟ کاملا مطمئنم که از دیوانه‌ها ترس کمتری دارم، زیرا آن‌ها خطری ندارند! دیوانه‌وار کریستین بوبن
هیچ‌گاه نمی‌شود به این بهانه که کسی بدون ما نمی‌تواند زندگی کند، با او بمانیم؛ مگر این‌که جریان بین مادر و فرزندی باشد و من مادر تو نیستم و دیگر هم مایل نیستم همسرت باشم. از دورانی که با هم سپری‌کردیم، خیلی‌خوشحالم. گرچه نسبت به کلمه‌ی ”با هم“ مطمئن نیستم، ولی با این‌حال می‌خواهم تو را ترک‌کنم. دیوانه‌وار کریستین بوبن
عذاب‌کشیدن را دوست‌ندارم؛ همان‌طور که هیچ‌کس دوست‌ندارد، اما باید پذیرفت که آموزگار بسیار لایقی است. ما تمام عمرمان را با نابودی افرادی سپری می‌کنیم که به آنها نزدیک‌می‌شویم و در این راه خود را نیز نابود می‌کنیم. خوشبختی و موفقیت در این است که با محافظت از خود، شادکامی‌ها و عطوفت‌مان، این نابودی‌ها را از سر بگذرانیم؛ در این است که گرچه فنا شده‌ایم، اما زنده بمانیم. دیوانه‌وار کریستین بوبن
همه‌ی ما به شکلی در زندگی یکدیگر موثریم و من فکر می‌کنم اصلی‌ترین هنر این است که همیشه فاصله‌ها را حفظ کنیم. اگر بیش‌ازحد به یکدیگر نزدیک‌شویم، می‌سوزیم و اگر بیش‌ازحد از یکدیگر دور شویم، یخ‌می‌بندیم. باید بیاموزیم که فاصله‌ی‌مناسب را حفظ کنیم و از آن‌جا تکان نخوریم. این آموختن نیز همانند دیگر چیزهایی که از اعماق وجود می‌آموزیم، تنها با تجربه‌ای سخت امکان‌پذیر است. باید بابت آن بهایی بپردازیم تا متوجه‌اش شویم. دیوانه‌وار کریستین بوبن
مجری برنامه‌تلویزیونی از زن‌هنرپیشه‌ای که به عنوان میهمان آورده‌بودند، سوالاتی می‌کرد. در میان سوالات پرسید: «فرض‌کنید قرار است به جزیره‌ای بی‌سکنه سفر کنید و فقط مجبورید یک‌نفر را با خود به همراه ببرید. کدام یک از این دونفر را به‌عنوان همراه انتخاب می‌کنید؟ مردی‌که عاشق شماست، اما شما هیچ‌حرفی برای گفتن با یکدیگر ندارید و مردی‌که دیگر هرگز عاشق شما نخواهدشد، ولی می‌توانید در هر زمینه‌ای با او صحبت‌کنید؟» زن‌هنرپیشه برخلاف تصور مجری در جواب گفت: «مردی‌که می‌توانم با او صحبت‌کنم.» مجری جوان، شگفت‌زده علت را پرسید. زن پاسخ داد: «عشق همیشه نمی‌ماند، اما تا آخر عمر می‌توان صحبت‌کرد!» دیوانه‌وار کریستین بوبن
به روزنامه‌ها علاقه‌ای ندارم، اما هر روز به امید خواندن مطلبی جدید و علمی آنها را خریداری می‌کنم؛ ولی کاملا بی‌فایده است و فقط دستانم را آلوده می‌کنم. آن‌چه باعث تعجبم می‌شود، سرعت عملی است که افراد برای نوشتن این اخبار، در هر زمینه‌ای به خرج می‌دهند. در یک زندگی عادی و معمولا فنا شده، حوادث‌زیادی رخ‌نمی‌دهد و برای بیان همین حوادث‌کم نیز به سال‌ها وقت نیاز است؛ اما در روزنامه‌ها عبارات و کلمات به محض وقوع حوادث، نمایان می‌شوند. در نتیجه چیزی جز همهمه اتفاق نمی‌افتد. شاید مثل همیشه قضیه‌ی پول درمیان باشد و هر روز باید تعدادی صفحه با قیمتی مشخص سیاه شود؛ همان داستان‌تکراری پول و کار و اضطراب… دیوانه‌وار کریستین بوبن
می‌آموزم موردعلاقه قرار بگیرم تا دیگر به عشق و محبت دیگران محتاج نباشم، تا سرانجام به جایی برسم فراتر از تمام احساسات و شاید غیر از احساسات… شاید به خود عشق… سرشار از شور و نشاط، یکه و تنها و عاشق عشقی که همه‌جا در دسترس ما قرار دارد؛ بدون آن‌که همچون بیماران به یک نفر محتاج باشم. عاشق آن عشقی که دیگر به هیچ‌کس، نه والدین، نه همسر، نه حتی به خود معشوق وابسته نیست. دیوانه‌وار کریستین بوبن
بهتر است بدانی تمام رویدادهای واقعی زندگی ما، به طور مخفیانه غارت شده است. قدم‌زدن زیر نم‌نم باران، لذت‌بردن از صدای کفشی در خیابان، انتخاب یک عبارت از کتاب و قراردادن آن روی قلب‌مان، میوه و قهوه‌خوردن کنار پنجره و خیلی چیزهای دیگر… به جرئت می‌توانم بگویم تمام این‌ها خیانت است؛ زیرا از جهان‌بیرونی لذت‌‌می‌بریم که آن‌را از همسرمان هدیه نگرفته‌ایم… دیوانه‌وار کریستین بوبن
از ماهیت اصلی روح چیزی نمی‌دانم، اما این را کاملا فهمیده‌ام که روح از کدام بخش بدن تا مرز انهدام سقوط می‌کند: از نقطه‌ی سیاه‌رنگ و ریزی در مردمک‌چشم… نگاه انسان‌ها از نگاه گرگ‌ها نیز ناپایدارتر است و آن‌چه در نگاه انسان‌ها دیده می‌شود، به مراتب وحشتناک‌تر از نگاه گرگ‌هاست. دیوانه‌وار کریستین بوبن
خوشحالم که به حرفم گوش نمی‌کنی. این رفتارت را می‌پسندم، نشانه‌ی آن است که خوب بزرگت کرده‌ایم. به تو یاد داده‌ایم تنها به حرف‌های دلت گوش کنی و بس! در هر حال، راه درست برای فرزندان، هیچ‌گاه راه پدر و مادرشان نیست؛ هیچ‌گاه. دیوانه‌وار کریستین بوبن
من نمی‌دانم چگونه پیوند جسم‌ها تا این‌حد، افکار را معطوف خود می‌سازد. عشق مادی و جسمانی، راز پراهمیتی نیست یا به آن اندازه مهم نیست که بخواهیم از آن جهانی پر رمزوراز بسازیم؛ اما اکنون فهمیده‌ام انسان می‌تواند دست به کارهایی بزند که خود نیز علتش را نمی‌داند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
پرسیدم: «مادربزرگ، پراهمیت‌ترین چیزی‌که در زندگی وجود دارد چیست؟» پاسخی‌که به من داد را هیچ‌گاه از یاد نبرده‌ام: «دخترم، تنها یک چیز پراهمیت است و آن هم، شادی و نشاط توست، هیچ‌گاه اجازه نده شادی و نشاطت را از تو بگیرند…» دیوانه‌وار کریستین بوبن
گفت: شما دختران هنوز جوانید و زیبا و به زودی از میدان مدرسه و تحصیل خارج می‌شوید و خود را در گستره‌ی روشن زندگی می‌بینید. در آن فضا، اشک‌شوق می‌ریزید، چیزهایی را به‌دست می‌آورید و در عوض، چیزهایی را از دست می‌دهید و همه‌چیز شاید در یک لحظه اتفاق می‌افتد. دیوانه‌وار کریستین بوبن
با خودم فکر کردم زندگی بسیار کوتاه است و هیچ دلیلی نمی‌بینم این زندگی‌کوتاه را با مردی بگذرانم که از سردی صدایش عذاب می‌کشم. نمی‌توانستم عیبی روی همسرم بگذارم، جز این‌که گرمی و محبت از صدایش ناپدید شده‌بود و حالتی سرد و بی‌تفاوت به خود گرفته‌بود. ماجرا بسیار جزئی بود، اما عشق در همین جزئیات خلاصه می‌گردد… دیوانه‌وار کریستین بوبن
پس از سه‌سال زندگی مشترک، متوجه ناهماهنگی در صدای همسرم می‌شوم. او دروغ نمی‌گفت، اما سردی و بی‌احساسی رفتارش در شیوه‌ی صحبت‌کردنش هم تاثیر گذاشته بود. تصمیم نهایی ما دلیل بسیار پیش‌پاافتاده‌ای داشت: یک شب که به مهمانی شام دعوت شده بودیم، چون آماده‌شدن من کمی طول کشید، باعث عصبانیت او شد. همان‌جا تصمیم آخر را گرفتیم و زندگی مشترکمان را تمام‌شده پنداشتیم. دیوانه‌وار کریستین بوبن
آسودگی‌خیال در همه‌جا حضور دارد؛ در شور و نشاط جسورانه‌ی باران تابستان، در ورق‌ورق کتابی که نیمه‌خوانده در گوشه‌ای افتاده است، در زمزمه‌ی دعاهای سحرگاهی، در بستن ملایم کرکره‌های چوبی به هنگام شب، در ظرافت رنگ آبی، آبی آسمان، آبی دریا، در باز و بسته‌شدن پلک‌های یک‌نوزاد، در آهسته‌گشودن نامه‌ای که انتظارش را می‌کشیدیم و دوباره خواندن آن، در صدای خش‌خش برگ‌ها و در بی‌احتیاطی سگی که روی آبی یخ‌زده سر می‌خورد… بنابراین، آسودگی‌خیال در همه‌جا هست و اگر حس می‌کنید به کمبود آن گرفتارید، به این دلیل است که شما هنر پذیرفتن آن‌را در خود کشف نکرده‌اید؛ پذیرفتن آن‌چه به راحتی و همه‌جا در اطراف شما قرار دارد… دیوانه‌وار کریستین بوبن
برای نوشتن به جوهر و قلم نیازی ندارم، بلکه با آسوده‌خیالی خود می‌نویسم. نمی‌دانم چه برداشتی از حرف‌های من می‌کنید. جوهر را می‌توان خرید؛ اما برای فروش آسوده‌خیالی، هیچ مغازه‌ای نیست. گاهی این آسودگی به‌وجود می‌آید و گاه به‌وجود نمی‌آید و این به شرایط بستگی دارد. دیوانه‌وار کریستین بوبن
همه‌ی کودکان نمی‌توانند موتسارت باشند؛ اما موتسارت، تمام دوران‌کودکی را شامل می‌شود: رقص روی آب و خوابیدن روی شن‌ها… همه‌ی کودکان نمی‌توانند ریمبو باشند؛ اما ریمبو نیز تمام دوران‌کودکی را شامل می‌شود: لذتی پاک و معصومانه از فریبکاری، خوشحالی تکرار یک ترانه و جمع‌کردن سنگ‌های‌عجیب… دیوانه‌وار کریستین بوبن
کودک، همانند قلبی است که تپش‌های سریعش دیگران به وحشت می‌اندازد. همه‌چیز مهیاست تا روزی این قلب از تپیدن بازایستد و شگفت است که این قلب با وجود تمام شرایط سخت، به حرکت ادامه می‌دهد و شگفت‌انگیزتر آن‌که هیچ‌کس هرگز نمی‌تواند بگوید: خب، سرانجام وقت اتمامش رسید، در این لحظه و در این سن، دیگر بچه‌ای نیست؛ فقط یک انسان بالغ و عاقل این‌جا نشسته… دیوانه‌وار کریستین بوبن
همیشه با کودکان، زیاد حرف می‌زنند؛ شاید مدام در شبانه‌روز، از آن‌چه که باید بشنوند، از آن‌چه برایشان لازم است، از مرگ و از زندگی با آنها حرف می‌زنند، به ویژه از مرگ… به کودک، شب و روز، سرانجام نزدیک و الزامی‌اش را گوشزد می‌کنند: رشد کن، بزرگ شو، عجله کن… سپس طعم مرگ را بچش و ما را با خودمان تنها بگذار! دیوانه‌وار کریستین بوبن
مادر میان همه آن‌قدر محبوبیت داشت که دیگر نیازی نبود تمام ساعات روز خود را سرگرم کند. مصطلح است که: «سحرخیز باش تا کامروا باشی» و سحرخیزان نیز به راحتی این احساس را به شما القا می‌کنند که جهان به کام آنهاست. آنها از این‌که انسان‌هایی شاد و پر سروصدا هستند، به خود می‌بالند؛ اما یک انسان هنگامی‌که از محبوبیت خود در بین دیگران آگاه باشد، دیگر به جلب‌توجه و انجام حرکات‌متظاهرانه نیازی ندارد. دیوانه‌وار کریستین بوبن
من به طور غریزی، همیشه آن‌دسته از افرادی را که حتی در روزهای تعطیل، صبح زود از خواب برمی‌خیزند، تشخیص می‌دهم و نیز آن افرادی را که ساعت‌های طولانی در رختخواب می‌مانند. از افراد گروه اول می‌ترسم. همیشه از انسان‌هایی که به زندگی خود، حمله می‌کنند، می‌ترسیده‌ام؛ زیرا به اعتقاد من برای آنها هیچ‌چیز مهم‌تر از این نیست که کارهای بسیاری را هرچه سریع‌تر انجام دهند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
خوشبختی، یک نت موسیقی جدا نیست؛ بلکه دو نت است که هرکدام به سوی دیگری جذب شده با یکدیگر سازگار می‌گردند و بدبختی آن زمان است که صدای گوش‌خراشی شنیده می‌شود؛ زیرا نت‌ها با یکدیگر هماهنگ نیستند. بیشترین عامل موثر برای جدایی انسان‌ها همین است: تفاوت میان نت‌ها و ضرب‌آهنگ و چیزی غیر از این نمی‌تواند باشد. دیوانه‌وار کریستین بوبن
دلقک، برنامه‌ی خطرناک و خشونت‌آمیزی داشت: افتادن، ازجا برخاستن، دوباره بر زمین افتادن، تظاهر به کریه‌کردن، ادای انسان‌های احمق را درآوردن و امثال این‌ها و تمامش به خاطر این است که همه‌ی سختی‌های دنیا را به طرف خود جذب کنیم و درست پیش از آن‌که این سختی‌ها ما را به طور کامل نابود کنند، آنها را به خنده مبدل سازیم. دیوانه‌وار کریستین بوبن
عجیب است برخی از مردم برای این‌که مانع رفتن انسان به جایی که خودشان دوست‌ندارند بشوند، حرف‌های غیرمعقولانه‌ی زیادی می‌زنند و از آن عجیب‌تر این‌که انسان، آن حرف‌های غیرمعقولانه را باور می‌کند: «دلبندم، عزیزم، تو زیباترینی، بهترینی، به وجودت نیاز داریم…» چه حرف‌های بیهوده‌ای! دیوانه‌وار کریستین بوبن
سنگ قبرها مانند جلد کتاب‌ها مستطیلی و اطلاعات مختصری را در خود انباشته‌اند. گاه از جملات کوتاه و زیبایی تشکیل شده‌اند که در کتاب‌ها نیز یافت می‌شود؛ مانند این جمله‌ی ادبی: «تقدیم به تو، تا ابدیت.» نام‌خانوادگی مردگان نیز به منزله‌ی عنوان کتاب است که همه‌چیز در آن خلاصه می‌گردد. دوست‌دارم به گونه‌ای زندگی کنم که نتوانند آن‌را خلاصه کنند. دوست‌دارم زندگی‌ام مانند یک ترانه باشد، نه مثل یک‌ورق‌کاغذ یا سنگ روی‌یک‌قبر… دیوانه‌وار کریستین بوبن
من برای انجام هر کاری به وقت زیادی نیاز داشتم؛ برای انجام هیچ! می‌نگریستم، می‌نگریستم و می‌نگریستم… کسانی‌که تصور می‌کنند مرا به خوبی می‌شناسند، اگر در مورد من با یکدیگر گفت‌وگو کنند، هرگز نمی‌فهمند که از یک شخص‌واحد حرف می‌زنند. هر بار با نامی جدید نزد آنها می‌رفتم؛ همانگونه که انسان‌ها لباس یا عمرشان را تغییر می‌دهند، من نیز نامم را تغییر می‌دادم و هیچ‌گاه نام واقعی‌ام را افشا نمی‌کردم. در حقیقت، ”نام واقعی “تفاوت چندانی با” نام غیرواقعی“ ندارد. همیشه این داستان مسیح را دوست‌داشتم که او در عبور و مرور خود با مردم آشنا می‌شده، نامشان را می‌پرسیده و با جسارتی غیرقابل‌باور به آنها می‌گفته: «نام تو از این به بعد فلان خواهد شد.» دیوانه‌وار کریستین بوبن
به اعتقاد مادرم، ”اسم“ یک قضیه جدی است. در همان لحظه‌ی تولد، نام‌خانوادگی به انسان تحمیل می‌گردد و به مرور زمان، سنگینی‌اش را بیشتر بر روح وارد می‌سازد؛ همچون بارانی ریز که از ضخیم‌ترین لباس‌ها نیز نفوذ می‌یابد. دیوانه‌وار کریستین بوبن
بیچاره، خانواده‌های گوشه‌گیر و انزواطلب. این خانواده‌ها همیشه کم‌جمعیت‌اند؛ آن‌قدر کم‌جعیت که دل انسان را به رحم می‌آورند. تنها یک پدر و یک مادر و این، کم‌ترین حد ممکن است. دست‌کم بیست پدر و مادر نیاز است تا به کودک در پستی و بلندی‌های دوران کودکی‌اش کمک کند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
هرچه بیشتر مورد دوست‌داشتن واقع شوی، بیشتر عشق می‌ورزی… اما نکته‌ی مهم، نقطه‌ی شروع این ماجراست؛ یعنی اولین‌بار که کسی دوستتان داشته‌باشد. برای این جریان لازم است به این نکته نیاندیشید، جستجویش نکنید و طالبش نشوید. اگر یک زن دیوانه، به دیوانگی خود کفایت کند، موقع گریستن بخندد و موقع خندیدن بگرید، سرانجام می‌تواند مردها را به سوی خود جلب‌کند و زنی که هرگز در فکر موردپسند واقع‌شدن نیست، دل همه را به سوی خود جذب می‌کند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
من همیشه فکر می‌کنم مادرم دیوانه است و برای تمام کودکان دنیا، آرزوی این‌چنین مادر دیوانه‌ای را دارم. دیوانه‌ها می‌توانند بهترین مادرهای دنیا باشند، زیرا با قلب پرخاشجویانه‌ی کودکان بیشترین سازگاری را دارند. دیوانگی مادرم از زادگاهش، یعنی ایتالیا نشأت می‌گیرد. مردم آن‌جا هر آن‌چه را که در درون خود دارند بیرون می‌ریزند؛ همانگونه که لباس‌هایشان را برای خشک‌کردن روی طنابی کنار پنجره پهن می‌کنند، قلب‌هایشان را نیز برای شستن و پاکیزه‌کردن از پنجره می‌آویزند. به ظاهر زندگی شادی را می‌گذرانند؛ اما فقط به ظاهر… دیوانه‌وار کریستین بوبن
در هر لحظه و هر وقت، برای هر فردی از افراد ملت، این امکان هست که درستی موضع اجتماعی‌اش را بررسی کند. برای این کار فقط کافی است که موقعیت خود را با موقعیت همسایگانش بسنجد. وقتی این دو موقعیت، دیگر همسان نبودند، آن‌وقت متوجه می‌شود که توازن‌اجتماعی به‌هم‌خورده و بی‌عدالتی برقرار شده است. اما چه در زمان بدبختی و چه در زمان نیک‌بختی، اگر موقعیت‌ها یکسان باشند، این فرد متوجه سرنوشت کامل اجتماعش خواهد شد و در آن ناگزیر شرکت خواهد کرد؛ زیرا نابرابری همیشه برابر است با بی‌عدالتی. میرا کریستوفر فرانک
ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیب‌زننده. نه به‌خاطر اشتباهاتتون؛ بلکه این آسیب‌ها برای همه‌ست. از رنج‌ها فرار نکنید، اونا به دردتون می‌خورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شاید رنج، یک سیب‌زمینی داغ نباشد، شاید یک توشه‌ی‌سفر باشد. شاید به جای بستن در به روی رنج، نیاز دارم در را کاملا باز بگذارم و بگویم: “بفرما داخل! بیا کنار من بشین و تا وقتی بهم یاد ندادی چیا رو باید بدونم، از پیشم نرو.” جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی از سالن خارج می‌شوم یا از پله‌ها پایین می‌آیم، دوباره ناامیدی جلوی چشمانم ظاهر می‌شود و مثل یک حیوان خشمگین، به من خیره می‌شود. خشکم می‌زند. می‌دانم اگر فرار کنم، گیر می‌افتم. از آن‌جا که سگ عصبانی ناامیدی، زیادی هار و عوضی است، هیچ‌راهی برای نابودکردن، گول‌زدن یا فرارکردن از دستش وجود ندارد. فقط می‌شود ولش کرد که حمله کند، گازت بگیرد و تکانت بدهد. اما من یک روش امیدبخش سراغ دارم: اگر خودم را به مردن بزنم، حتما ولم می‌کند. ذهنم درگیر است که دوباره سگ ناامیدی، مثل سدی توی آن راهروی مارپیچی، جلوی چشمم سبز می‌شود. او همیشه خُرخُرکنان این‌جا منتظرم است؛ اما هر بار که دور می‌زنم، بیشتر اطمینان پیدا می‌کنم و کمتر می‌ترسم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خیلی خب. من هنوز کریگ رو نمی‌شناسم، پس بیا فعلا راجع به رابطه‌ی آینده‌ت صحبت کنیم. بیا فکر کنیم توی پنج‌سال‌آینده، تو با یه مرد فوق‌العاده آشنا می‌شی. پتانسیل رابطه‌ت از نقطه‌ی صددرصد شروع می‌شه. ده‌درصد رو برای تنش اجتناب‌ناپذیری که بزرگ‌کردن بچه‌هات به وجود میاره، کم کن. ده درصدم بابت این‌که می‌بینی کریگ ازدواج می‌کنه و کمکش توی بزرگ‌کردن بچه‌ها عصبیت می‌کنه. پنج‌درصد دیگه هم به‌خاطر نیازهای ازدواج‌دوم و ده‌درصدم برای سنگینی هزینه‌های سنگین طلاق. ده‌درصد دیگه‌م به‌خاطر دمدمی‌مزاجی، بداخلاقی و نگرانی‌های خاص مردانه. شد پنجاه‌وپنج‌درصد. حالا بیست‌درصد بابت این‌که شاید همه‌ی این ناراحتی‌ها رو به رابطه‌ی دومت منتقل کنی. درنهایت، انرژیت برای رابطه‌ی دوم می‌شه سی‌وپنج‌درصد. تو رد می‌شی؛ با نمره‌ی خیلی کم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یک شب کریگ را کنار می‌کنم و می‌گویم: اگه دیدی بهت لبخند زدم، فکر نکن بخشیدمت. فکر نکن ضعیف شدم. فکر نکن خوشحالم. برای یه لحظه هم امید نداشته باش که معنی لبخندهام، رضایته. هر لبخندی که می‌زنم فقط یه نمایشه برای بچه‌ها. چیزی‌که ظاهرم نشون میده به هیچ‌وجه ارتباطی با درونم نداره. توی درونم، از هر لحظه‌ی زندگیم عصبانی‌ترم، ولی نمایش بازی می‌کنم؛ چون تنها انتخابیه که واسم مونده. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهی اوقات، عشق نیست که یک زن را برمی‌گرداند، بلکه خستگی‌ست، تنهایی‌ست، این‌که دیگر چیزی از پهلوان‌پنبه‌گی‌اش باقی نمانده و از ترسیدن از سروصداهای شبانه -که قبل از تنهاشدن، هیچ‌وقت متوجه آنها نشده بود- خسته شده. گاهی حتی نه سروصدا، که سکوت هم او را می‌ترساند. وقتی بچه، کلمه‌ی جدیدی به زبان می‌آورد و کسی نیست تا همراه با او شگفت‌زده شود. گاهی یک زن، فقط شاهد زندگی‌اش را می‌خواد؛ پس به حفره‌ی عمیق زندگی‌اش خیره می‌شود، آهی می‌کند و فکر می‌کند شاید یک سازش، اشکالی نداشته باشد. شاید دشواری این لحظات، دلیل کافی برای ماندن باشد. عشق، یک رژه‌ی پیروزی نیست؛ عشق، سرد و ناامیدکننده است؛ مثل یک صلیب شکسته… جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به این فکر می‌کنم که تابه‌حال چند زن به زندگی زناشویی بی‌ارزش‌شان برگشته‌اند؛ آن‌هم به‌خاطر این‌که بتوانند در پایان روز، کمی تلویزیون ببینند. شرط می‌بندم خیلی. فکر می‌کنید چه کسی این کنترل‌های از راه‌دور را می‌سازد؟ مردها! کنترل از راه‌دور ، یک توطئه است؛ ابزارهایی برای سرکوب ما. زن‌ها باید کنترل از راه‌دوری به نام “آزادی” اختراع کنند. من حاضر بودم این کار را بکنم، ولی حالا دیگر بیش‌ازحد خسته‌ام. چیزی‌که مدام به آن فکر می‌کنم، این است که باید این مسائل را یاد بگیرم تا اگر زمانی دوباره ازدواج کردم، دلیل‌اش این باشد که به یک شریک نیاز دارم، نه به یک کاردان. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بعضی آدما، همه‌ی زندگی‌شونو کنار بچه‌هاشون می‌گذرونن و تازه وقتی همسرشون می‌میره، زنده می‌شن. اون وقته که بقیه -از جمله بچه‌هاشون- فکر می‌کنن که چرا قبلا این کارو نکرده بود؟ اون می‌تونست یه عمر کامل زندگی کنه. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آنچه می‌دانم:
۱. وقتی چیزی را نمی‌دانی، یعنی هنوز زمان دانستنش نرسیده.
۲. چیزهای بیشتری فاش خواهد شد.
۳. بحران از کلمه‌ای به نام “غربال‌کردن” گرفته شده. بگذار همه‌چیز بریزد؛ آن‌وقت، تنها چیزهایی که اهمیت دارند برایت باقی می‌ماند.
۴. چیزی را که بیشتر از همه‌چیز برایت اهمیت دارد، نمی‌توانند از تو بگیرند.
۵. هر لحظه فقط به تصمیم درست بعدی فکر کن؛ این تو را به سلامت به مقصد می‌رساند.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
رنج، ما را دو تکه می‌کند. وقتی کسی‌که رنج می‌کشد می‌گوید: «خوبم… خوبم…» به این دلیل نیست که حالش خوب است. برای این است که خود درونش به خود بیرونش فرمان داده واژه‌ی «خوبم» را به زبان بیاورد. او حتی گاهی اوقات اشتباهی می‌گوید: «خوبیم.» دیگران فکر می‌کند خودش و اطرافیانش را می‌گوید، ولی این‌طور نیست. او دو تکه‌ی خودش را می‌گوید: خود آسیب‌دیده و خود نماینده‌اش. نماینده‌ای که برای مصرف عمومی مناسب است. رنج، یک زن را دو تکه می‌کند تا کسی را داشته‌باشد که برایش درددل کند؛ کسی که در دل تاریکی، کنار او بنشیند، حتی وقتی دیگران -همگی- تنهایش بگذارند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شروع می‌کنم به رانندگی. پشت یک چراغ قرمز می‌ایستم. می‌دانم باید به کدام سمت دور بزنم. یک زوج از وسط خیابان می‌گذرند؛ لبخند می‌زنم و برایشان دست تکان می‌دهم. بابت لبخندم، حیرت‌زده و سرافرازم. نگاه کنید! بدترین اتفاق افتاده و من هنوز اینجا هستم؛ با آرامش، در حال رانندگی و لبخندزدن به غریبه‌ها. این لبخند باعث می‌شود بفهمم دوباره دوشخصیته شده‌ام. من، دوباره رسما “ما” شده‌ام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فراموشی‌اش حسی مثل بی‌توجهی دارد و بی‌توجهی‌اش حسی مثل رد کردن. چه کار کنم؟ دوباره داستان مریکل را تعریف کنم؟ باید بگویم داستانی که می‌خواهم بگویم، برایم مهم است، لطفا به آن توجه کن و به خاطر بسپارش؟ باید بگویم لطفا این قطعه از من را جایی امن نگه دار تا بتوانیم بنای رابطه‌مان را روی آن بسازیم؟ ما هر روز قلعه‌هایی شنی می‌سازیم که می‌دانم خیلی زود از بین می‌روند و من در رویا به سر می‌برم؛ در آرزوی ایجاد رابطه‌ای محکم، استوار، پابرجا و قوی… جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یک شب مطلبی در مورد دو عاشق خواندم: «آنها می‌توانند با نظری اجمالی، مکالمه‌ای کامل داشته باشند.» و همین باعث شد ذوق‌زده شوم. من و کریگ نمی‌توانیم مکالمه‌ی کاملی داشته باشیم، حتی وقتی مکالمه‌ی کاملی داریم. بدون حرف‌زدن، نمی‌دانم چطور باید با او ارتباط برقرار کنم. من ابزار دیگری برای ساختن پل ندارم. بدون پلی بین ما -که بتوان روی آن قدم گذاشت، حس می‌کنم توی خودم گیر افتاده‌ام. همین‌طور به نظر می‌رسد که ما مصالح پی‌سازی رابطه‌مان را فراموش کرده‌ایم. در روابط دیگرم، این مصالح، حافظه‌ی مشترک بود اما من و کریگ، حافظه‌ی مشترکی نداریم؛ چون به نظر می‌رسد که او آن‌چه از خودم و گذشته‌ام برایش آشکار کردم را فراموش کرده‌است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فرایند دانستن و عاشق فرد دیگری بودن، برای من در خلال مکالمه رخ می‌دهد. من چیزی را آشکار می‌کنم تا به دوستم کمک کند مرا بفهمد؛ او به شکلی پاسخ می‌دهد که مطمئن شوم راز فاش‌سازی مرا می‌داند و بعد چیزی اضافه می‌کند تا به من کمک کند او را درک کنم. این دادوستد بارها و بارها تکرار می‌شود؛ وقتی ما عمیق‌تر به قلب و ذهن و گذشته و رویاهای همدیگر می‌رویم، درنهایت، دوستی ایجاد می‌شود -ساختاری استوار و جان‌پناه در فضای بین ما- فضایی بیرون از ما که می‌توانیم خود را از عمق آن بالا بکشیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کنار مردی ایستاده‌ام که مرا دوست دارد؛ درحالیکه بچه‌اش در درون من رشد می‌کند. با تمام این‌ها، اگر هنوز هم تنها هستم، پس قرار است همیشه همین‌طور باشد. من همیشه تنها خواهم بود. یعنی ازدواج، اصلا یک شروع تازه نیست؟ آیا ازدواج صرفا یک‌جور ادامه‌دادن است؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
می‌گوید: «می‌دونم باید چیکار کنیم! نظرت چیه که هر کدوم‌مون یه آپارتمان جدا بگیریم و من تعطیلات آخر هفته بیام پیش تو و بچه بمونم؟» او در تلاش است تا در کنار زندگی قدیمی‌اش، زندگی جدیدش را هم حفظ کند. درکش می‌کنم، اما این ایده شدنی نیست. من آنقدرها هم به او نیاز ندارم یا شاید بیش از این‌ها به او نیاز دارم. می‌گویم: "این چیزی که گفتی، در صورتی می‌تونه عملی بشه که ما اول از هم جدا شیم. ما باید یا با هم رو به جلو حرکت کنیم یا جدا جدا… هیچ دلم نمی‌خواد بین این دو حالت زندگی کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
از این به بعد، زمانی‌که “نه” را حس کنم، -از حالت چهره‌ی کسی، از لحن صدای کسی، در مخالفت کسی با من یا حتی در ذهن خودم- پاسخم به آن، فقط و فقط، همین خواهد بود: برو به درک! “برو به درک” محافظ من در برابر ترس، تردید و شرم است. “برو به درک” گفتن، تمام آن چیزی‌ست که در حال حاضر دارم. “برو به درک” ، سپر من است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
می‌گویم: ما اون آدمای رو دماغه ی کشتی تایتانیکیم که اشاره می‌کنیم و داد می‌زنیم “هی! کوه یخ!” اما بقیه فقط میخوان به رقصیدنشون ادامه بدن؛ نمیخوان قبول کنن که جهان چقدر شکننده‌ست. واسه همینه که تصمیم می‌گیرن وانمود کنن این ماییم که شکسته‌ایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آدم‌های اطرافمان را می‌دیدیم که لبخند می‌زدند و تکرار می‌کردند: «من خوبم! خوبم! خوبم!» و ما خودمان را -خود واقعی‌مان را- پیدا کردیم که با همه ی ظاهرنمایی‌ها نمی‌توانستیم به آنها بپیوندیم. ما باید حقیقت را می‌گفتیم و حقیقت این بود: «نه، اصلا حالم خوب نیست!» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مامان وقتی در خانه ی خودمان پیش من بود، فقط با چشم‌هایش مرا دنبال می‌کرد و حرف نمی‌زد. چند روز اول در خانه ی سالمندان فقط گریه می‌کرد؛ اما علتش این بود که هنوز به آنجا عادت نکرده بود. چند ماه بعد، اگر از خانه ی سالمندان می‌آوردمش بیرون گریه می‌کرد؛ چون حالا به آنجا عادت کرده بود. بیگانه آلبر کامو
مانند همه ی آدم‌هایی که تنها زندگی می‌کنند من هم شب‌ها هنگام برگشتن به خانه، اول به چراغ قرمز کوچک پیغام‌گیر تلفن نگاه می‌کردم. دوست داشتم برایم پیغامی گذاشته شده باشد. فکر می‌کنم هیچ‌کس از این وسوسه در امان نیست. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
ماریام یک دمدمی‌مزاج واقعی است. از وقتی پانزده‌ساله بود تا حالا هر شش ماه یک‌بار (اگر اشتباه نکنم باید سی و هشت باری شده باشد) نامزد تازه ی زندگی‌اش را به ما معرفی می‌کند. می‌گوید این خوب است، این یکی راستگو و حقیقی است، با آن دیگری می‌خواد ازدواج کند، در دوستی با بعدی محکم و پابرجاست، آخری مطمئن است، آخرین آخرین‌ها. به تنهایی همه ی اروپا را تجربه کرده؛ نامزدش جوان سوئدی بود، ژیدسپ ایتالیایی، اریک هلندی، کیکو اسپانیایی و لوران نمی‌دانم اهل کجا. بی‌شک سی و سه تا دیگر مانده که بگویم اما حالا نامشان یادم نمی‌آید. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
می‌خواست بداند او کجا زندگی می‌کند و اتومبیلش چیست، کجا کار می‌کند، چطور لباس می‌پوشد، آیا اندوهگین به نظر می‌رسد؟ همسر او را نیز دنبال کرد. مجبور بود بفهمد همسرش زیبا و خوشحال است و از او بچه دارد. گریه می‌کند چون امروز قلبش دوباره می‌زند. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
زندگی همین است. به تو تلفن نکرده‌ام تا کلاف گذشته را از نو بشکافم یا بگویم دنیا چقدر کوچک است. می‌دانی… با تو تماس گرفتم فقط به این خاطر که می‌خواهم یک بار دیگر ببینمت، همین. مانند آدم‌هایی که به دهکده ی زمان کودکی‌شان برمی‌گردند یا به خانه ی پدری‌شان یا هر جای دیگری که زندگی‌شان بر آن نقش شده؛ چیزی شبیه زیارت. باید گفت چهره ی تو جایی است که زندگی من بر آن نشان خورده.
- زیارت‌ها همیشه حزن‌انگیزند.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
همیشه دلیل‌های دیگری وجود داشت، بهانه‌های دیگر تا به یاد او بیفتم. خدا می‌داند چند بار با قلبی پیچ و تاب خورده در خیابان برگشتم چراکه فکر می‌کردم قسمتی از اندام او را دیده‌ام یا صدایش را شنیده‌ام یا موهایش را از پشت… تصور می‌کردم دیگر به او فکر نمی‌کنم اما کافی بود لحظه‌ای در محلی اندکی آرام، تنها شوم تا دوباره یاد او به سراغم بیاید. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
یادم می‌آید زمانی، هر روز از مقابل تابلوی شهری می‌گذشتم که می‌دانستم او در آن زندگی می‌کند. همین‌طور میزان مسافت تا شهر او را از بر بودم. هر صبح، هنگام رفتن به دفتر کارم و هر شب هنگام برگشتن، نگاهی به این تابلو می‌انداختم، همین. هرگز مسیر تابلو را پیش نگرفتم. به آن فکر کردم اما این فکر که چراغ چشمک‌زن ماشین را بزنم و مسیر را کج کنم، برایم مثل این بود که به زندگی‌ام پشت‌پا بزنم. بعد، کارم را عوض کردم. دیگر تابلویی نبود. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
البته گاهی پیش می‌آید که با همسرم یا با دوستانم لبخندزنان درباره گذشته‌مان حرف می‌زنیم، از سال‌های دانشجویی، فیلم‌ها و کتاب‌هایی که شخصیت ما را شکل داده بود و از عشق‌های زمان جوانی‌مان، چهره‌هایی که از خاطر برده‌ایم و گاه‌گاه تصادفی به خاطرمان می‌آیند، از قیمت کافه‌ها در آن دوران و از این نوع دلتنگی‌ها. گویی این بخش از زندگی‌مان را روی قفسه‌ای جا داده‌ایم و گه‌گاهی کمی از گردوغبارش را می‌زداییم. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
هیچ برگشتی در کار نبود. حقیقت این بود که قلب من یکشنبه شبی روی سکوی یک ایستگاه قطار هزار تکه شده بود. نمی‌توانستم تکه‌ها را جمع و جور کنم. به این‌ور و آن‌ور می‌خوردم. به هر سو پناه می‌بردم؛ هر سو که بود. سال‌هایی که پس از آن آمد و رفت، هیچ تاثیری به حالم نداشت. برخی روزها تعجب می‌کردم، به خود می‌گفتم: عجب… عجیب است… فکر می‌کنم دیروز اصلا به او فکر نکردم و به جای آنکه به خود تبریک بگویم، از خود می‌پرسیدم چطور ممکن بوده، چطور می‌توانستم یک روز بی فکر کردن به او زندگی کنم. از همه بیشتر نامش عذابم می‌داد و دو یا سه تصویر مشخصی که از او در یاد داشتم، همیشه همان تصاویر. درست است؛ صبح‌ها پاهایم را روی زمین می‌گذاشتم، غذا می‌خوردم، دوش می‌گرفتم، لباس می‌پوشیدم و کار می‌کردم. گاهی با دخترهایی برای آشنایی قرار می‌گذاشتم. گاهی، اما هیچ لطفی نداشت. احساساتم به صفر رسیده بود. تا این‌که انگار شانس به من رو کرد، زن دیگری با من آشنا شد. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
سال‌ها باور داشتم او دیگر وجود ندارد، که جایی بسیار دور از من زندگی می‌کند، که دیگر هرگز به زیبایی آن روزها نیست، که متعلق به دنیای گذشته است. دنیای روزگار جوانی من، آن هنگام که سرشار از احساسات پرسوزوگداز بودم، زمانی که باور داشتم عشق جاودانه است و هیچ چیز والاتر از عشقی که به او دارم، نیست. از این دست حماقت‌ها. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
مادر واقعا با وجود شنیدن خبر مرگ هنریته سعی کرد شروع به خوردن غذا کند. مسلما او می‌خواست به این شکل بگوید: زندگی ادامه پیدا می‌کند یا چیزی شبیه به این. اما من دقیقا می‌دانستم این تفکر او صحیح نیست. زندگی ادامه پیدا نمی‌کند، بلکه این مرگ است که ادامه خواهد یافت. عقاید یک دلقک هاینریش بل
زمانی که خبر مرگ هنریته را به ما دادند، در منزل، میز را برای صرف غذا می‌چیدند. آنا دستمال سفره ی هنریته را که هنوز به نظر نمی‌رسید آنقدر لک شده باشد، داخل حلقه ی زرد رنگ مخصوص آن بر روی کمد گذاشته بود و همه ی ما نگاه‌هایمان متوجه دستمال سفره ی هنریته شده بود که هنوز آثار قدری مربا و یک لک کوچک قهوه ای سوپ یا سس بر روی آن دیده می‌شد. برای اولین بار در زندگی‌ام به ارزش وحشتناک اشیایی پی بردم که یک نفر بعد از مرگ و یا در زمان حیاتش بر جای می‌گذارد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
با خودم فکر کردم در چه حالتی رنج بیشتری می‌کشیدم: اگر ماری لباس‌هایش را این‌جا می‌گذاشت یا همه چیز را با خود می‌برد، کمد را تمیز می‌کرد و در جایی حتی یادداشتی با این مضمون به چشم نمی‌خورد: “مدت زمانی را که با تو بودم، هرگز فراموش نخواهم کرد.” شاید هم این کاری که او الان کرده بود، بهتر بود. اما لااقل می‌توانست جایی یک دکمه ی جداشده از بلوزش و یا کمربندی را بر جای بگذارد؛ یا اینکه در غیر اینصورت تمام کمد را با خود می‌برد و می‌سوزاند تا دیگر هیچ اثری باقی نماند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
اصلا برایش قابل درک نبود که او شخصا یک هنرمند نیست و ابزار لازم برای هنرمند شدن را نیز در اختیار و در وجودش ندارد و نمی‌تواند با افراد هنرمند نیز ارتباط برقرار کند. طبیعی است در چنین شرایطی آنها متوسل به حربه ی جنجال و تحریف می‌شوند و چرندگویی می‌کنند؛ آن هم در حضور دختران زیبا و جوان که هنوز به اندازه ی کافی دارای تجربه نیستند و زودباورند و ممکن است هر آدم به‌دردنخوری را ستایش کنند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
حرف زدن درباره ی لحظات گذشته، خود اشتباه محض است و تکرار آن چیزی جز انتحار و خودکشی نیست. لحظاتی وجود دارند که تکرار آنها ممکن نیست. هرگز نباید سعی در تکرار آنها داشت؛ باید همان‌گونه که یک بار اتفاق افتاده‌اند، تنها به خاطر آورد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
شما سعی خواهید کرد همه چیز را درون خود بریزید، حرفی نزنید و در مقابل همسایگان، تظاهر به صمیمیت می‌کنید، تا اینکه کاسه ی صبرتان لبریز می‌شود و در یکی از شب‌های تابستان، پشت درهای بسته و کرکره‌های پایین کشیده شده، ظروف عتیقه و گران‌قیمت را به در و دیوار می‌کوبید و صدای شکستن آنها به گوش می‌رسد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
از گفتگو با آلمانی‌های نیمه‌مست که از گروه سنی خاصی هستند، هراس دارم. چون آنها فقط درباره ی جنگ حرف می‌زنند و نظرشان این است که جنگ، پدیده‌ای بی‌نظیر و باشکوه بوده و وقتی آنها کاملا مست هستند معلوم می‌شود کشتار انسان‌ها را چیز زیاد مهمی نمی‌دانند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
من با تعصبی خاص به اوقات فراغت انسان‌ها که به اشکال مختلف نیز هست، می‌نگرم: اینکه چگونه کارگری که پاکت حقوقش را در جیب می‌گذارد و روی موتورسیکلت خود سوار می‌شود، بورس‌بازی که بالأخره گوشی تلفن را به زمین و دفتر یادداشت خود را در کشوی میز می‌گذارد، خانم فروشنده ی مواد غذایی که پیش‌بند خود را باز می‌کند، دست و رویش را می‌شوید، موهایش را مرتب می‌کند و به لبانش ماتیک می‌زند‌، کیف‌دستی‌اش را برمی‌دارد و راه می‌افتد. تمام این صحنه‌ها بی‌نهایت انسانی هستند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
در زندگی یک کودک، پوچی و بیهودگی خیلی از مسائل مشاهده می‌گردد. چیزی که برای ما بزرگ‌ترها غریب است، زندگی بدون نظم و انضباط است و همیشه حزن‌انگیز. این بچه‌ها هرگز به عنوان یک طفل، آشنایی با واژه‌ای به نام اوقات فراغت ندارند؛ فقط زمانی که “اصول انضباطی” از طرف آنها پذیرفته شود، می‌توان صحبت از تعطیلات و اوقات فراغت کرد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
هر روز صبح در ایستگاه بزرگ راه‌آهن، هزاران نفر داخل شهر می‌شوند تا سر کار کارهای خود بروند و یا در همین حال، هزاران نفر دیگر از شهر خارج می‌شوند تا سر کارشان برسند. راستی چرا این دو گروه از مردم، محل‌های کارشان را با یکدیگر عوض نمی‌کنند؟ صف‌های طویل اتومبیل‌ها و راه‌بندان‌های ناشی از آن در ساعت‌های پر رفت و آمد از روز، خود معضلی بزرگ است. اگر این دو دسته از مردم، محل کار و یا سکونتشان را با یکدیگر عوض کنند، می‌توان از تمام مسائلی چون آلودگی هوا، درگیری‌های روانی و فعالیت پلیس‌های راهنمایی بر سر چهارراه‌ها اجتناب کرد. آن‌گاه خیابان‌ها آنقدر خلوت و ساکت خواهند شد که می‌شود بر سر تقاطع‌ها نشست و منچ بازی کرد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
به مجرد اینکه یک نفر انسان هایی را که دارای ذوق هنری هستند هنرمند خطاب می‌کنند، دردآورترین سوءتفاهمات آغاز می‌شوند. انسان هایی که دارای ذوق هنری هستند، درست زمانی به هنر می‌پردازند که یک هنرمند احساس می‌کند اوقات فراغت خود را شروع می‌کند. آنها زمانی به هنر می‌پردازند که هنرمند فرصت یافته برای دو، سه، چهار یا پنج دقیقه هنر را به دست فراموشی بسپارد؛ آن وقت، هنردوستان شروع به صبحت درباره ی وان‌گوگ، کافکا، چاپلین یا بکت می‌کنند و موفق به عذاب هنرمند می‌شوند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
آن‌چه یک دلقک به آن نیاز دارد، آرامش است؛ آرامشی که دیگران آن را فراغت از کار می‌نامند. اما این مردم نمی‌توانند درک کنند که معنای اوقات فراغت و تعطیلی برای یک دلقک، در واقع فراموش کردن کار است. این مسئله را نمی‌فهمند، چون طبیعی است که آنها اوقات فراغت و بیکاری خود را با دیدن برنامه ی یک هنرمند پر می‌کنند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
نکته ی جالب توجه این که در فیلم‌های مخصوص رده ی سنی شش سال به بالا، همیشه تعداد خیلی زیادی روسپی ایفای نقش می‌کنند. من هنوز درک نکرده ام که بر اساس چه معیاری کمیته‌های ویژه، این فیلم‌ها را مخصوص یک رده ی سنی خاص تعیین می‌کنند. زنانی که در این گونه فیلم‌ها بازی می‌کنند، یا طبیعتا رفتاری غیراخلاقی دارند و یا فقط با توجه به شرایط اجتماعی به این راه کشیده شده اند. در هر حال، هرگز اثری از مهربانی در آنها دیده نمی‌شود. عقاید یک دلقک هاینریش بل
این که او باید حتما دیپلم بگیرد، در واقع موضوعی است که کمیته ی مرکزی جمعیت آشتی دهنده ی نژادهای متضاد باید یک بار هم که شده به آن بپردازد. عناوینی چون دیپلمه، غیردیپلمه، معلم، معاون رئیس دبیرستان، لیسانسه و غیرلیسانسه، همه و همه مسائلی هستند که به نژادهای مختلف ربط پیدا می‌کنند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
مدت هاست که با خود عهد کرده ام دیگر با کسی راجع به پول و هنر حرف نزنم. هر وقت این دو مقوله کنار هم قرار می‌گیرند، هرگز نمی‌توان انتظار حفظ تعادل را داشت: برای هنر، یا کمتر از آنچه که درخورش است پرداخت شده یا بیشتر از آن. عقاید یک دلقک هاینریش بل
پشت هر دری، دنیایی از عروسی ها… هیچوقت عوض نمی‌شود، وقتی داماد تور را کنار می‌زند، وقتی عروس حلقه را می‌پذیرد، امکاناتی که در چشم هایشان می‌بینی، در همه جای دنیا یکسان است. آنها حقیقتا اعتقاد دارند که عشق و ازدواجشان همه ی رکودها را می‌شکند. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
آنچه قبل از تولد تو اتفاق می‌افتد، بر تو اثر می‌گذارد. همین طور مردم قبل از تو هم روی تو اثر می‌گذارند. هر روز از جاهایی می‌گذریم که اگر به خاطر مردم قبل از ما نبود، نمی‌گذشتیم. محل کار ما، جایی که وقت زیادی را در آن می‌گذرانیم… اغلب فکر می‌کنیم با ورود ما آغاز شده؛ اما این درست نیست. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
همه ی پدر و مادرها خواه ناخواه، به بچه هایشان صدمه می‌زنند. نمی‌شود کاری‌اش کرد. جوانی، مثل آیینه ای صاف و بی زنگار، آثار پرورشگران خود را جذب می‌کند. بعضی از والدین بر آن لک می‌اندازند، بعضی دیگر ترک، تعدادی هم کودکی را کاملا خرد و به تکه‌های کوچک ناصاف و تعمیرنشدنی مبدل می‌کنند. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
من دنیا را زمانی ترک کردم که تقریبا چیزی جز جنگ نمی‌شناختم. حرف جنگ، نقشه‌های جنگ، خانواده ی جنگ. آرزویم این بود که ببینم دنیا بدون جنگ، پیش از این که شروع به کشتن هم کنیم، چه شکلی بوده. ولی چشم‌های ما متفاوت است. آنچه تو می‌بینی، چیزی نیست که من می‌بینم. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
فداکاری بخشی از زندگی است. باید این طور باشد. نباید از آن پشیمان شد. باید استنشاقش کرد. فداکاری‌های کوچک، فداکاری‌های بزرگ. مادری کار می‌کند تا پسرش به مدرسه برود، دختری به خانه برمی‌گردد تا از پدر بیمارش مراقبت کند و مردی به جنگ می‌رود… در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
مردن، پایان همه چیز نیست. ما فکر می‌کنیم هست. ولی آنچه در زمین اتفاق می‌افتد، فقط شروع است. مثل شب اول آدم در زمین، وقتی دراز کشید تا بخوابد. فکر می‌کرد همه چیز تمام شده، نمی‌داند خواب چیست. چشم هایش دارد بسته می‌شود و فکر می‌کند دارد از این دنیا می‌رود. اما این طور نیست. صبح روز بعد بیدار می‌شود و دنیای جدید و تازه ای برای کشف، پیش رویش است. ولی چیز دیگری هم دارد؛ دیروز را دارد. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
جوان‌ها به جنگ می‌روند؛ گاهی به اجبار، گاهی به میل خود. همیشه احساس می‌کنند وظیفه‌شان است. این موضوع از داستان‌های غم‌انگیز و چند لایه ی زندگی می‌آید. قرن ها، بشر شجاعت را با برداشتن سلاح و بزدلی را با زمین گذاشتن سلاح یکی گرفته است. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
می گویی باید تو به جای من می‌مردی. ولی در طول زندگی ام روی زمین، انسان هایی هم به جای من مردند. هر روز این اتفاق می‌افتد. وقتی صاعقه یک دقیقه بعد از رفتن تو رخ می‌دهد یا هواپیمایی سقوط می‌کند که ممکن بود تو در آن باشی، وقتی همکارت مریض می‌شود و تو نمی‌شوی. فکر می‌کنیم این چیزها تصادفی است؛ ولی برای همه شان تعادل وجود دارد. یکی می‌پژمرد، دیگری رشد و نمو می‌کند. تولد و مرگ، بخشی از یک کل است. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
خاک‌سپاری من به عزاداران نگاه کن. بعضی‌شان حتی مرا خوب نمی‌شناسند، ولی آمده بودند. چرا؟ هرگز پرسیده ای وقتی دیگران می‌میرند، چرا مردم جمع می‌شوند؟ چرا احساس می‌کنند باید این کار را بکنند؟
«برای این که جان آدمیزاد، در عمق وجودش می‌داند که همه ی زندگی‌ها همدیگر را قطع می‌کنند. این که مرگ، فقط یک نفر را نمی‌برد. وقتی مرگ، کسی را می‌برد، شخص دیگری را نمی‌برد. در فاصله ی کوتاه بین برده شدن و برده نشدن، زندگی خیلی‌ها عوض می‌شود.»
در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
آدم‌ها چگونه آخرین کلماتشان را انتخاب می‌کنند؟ آیا جاذبه ی آن کلمات را حس می‌کنند؟ آیا آن کلمات قطعا باید عاقلانه باشند؟ وقتی اجل آدم رسید، رسیده. همین. شاید موقع رفتن، یک حرف عاقلانه بزنی؛ ولی شاید هم خیلی ساده یک حرف ابلهانه بزنی. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
از همین نگرانم. آدم به کسی یا چیزی عادت می‌کند و آنوقت، آن کس یا آن چیز قالش می‌گذارد. دیگر هیچ باقی نمی‌ماند. آنهایی را که می‌گذارند و می‌روند، دوست ندارم. این است که اول خودم می‌گذارم و می‌روم. این طوری مطمئن‌تر است. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
دنیا هنوز آماده نیست. دنیا برای بچه دار شدن آمادگی ندارد. من دوست ندارم کسی را اذیت کنم. آنوقت چطور بچه ی خودم را اذیت کنم؟ امروز دیگر نمی‌شود بچه دار شد. فقط جمعیت زیاد می‌شود، آمار بالا می‌رود. حالا، ساده است، بچه دار می‌شوی، ولی بعد یک روز می‌رسد که بچه ات می‌آید توی چشمت نگاه می‌کند. چیزی نمی‌گوید، فقط نگاه می‌کند؛ همین. آنوقت چه می‌کنی؟ خودت را روی پاهایش می‌اندازی یا چی؟ خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
کلمه‌ها خیلی مسخره اند. همیشه آدم را گیر می‌اندازند. آدم خودش دارد حرف می‌زند، ولی حرف‌ها مال یک نفر دیگر است. می‌دانی؟ حتی یک نظریه هست که می‌گوید ما نمی‌توانیم ادعا کنیم که افکار خودمان را فکر می‌کنیم. ظاهرا ما فکر نمی‌کنیم، فکر می‌شویم. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
اغلب خیال می‌کنند که مرغ‌های دریایی، غم بزرگی در دل دارند و حال آنکه، این خیالی پوچ است. اشکالات روانی خود آدم است که این احساس را به وجود می‌آورد. آدمی، همه جا چیزهایی می‌بیند که وجود ندارد. این چیزها در درون خود آدم است. همه به یک درون‌گو مبدل می‌شویم که همه چیز را به زبان می‌آورد. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
آدم نباید خود را زیاد بپوشاند. باید بگذارد تا سرما به او نزدیک شود. حتی باید کمی یخ بزند تا احساس کند واقعا در دو قدمی پاکی است. بله، پاکی. البته باید مواظب خطر هم بود. آدم نباید بگذارد که کاملا منجمد شود. حتی در مورد بهترین چیزها، باید توانست و به موقع دست نگه داشت. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
لنی با این جوان که حتی یک کلمه هم انگلیسی نمی‌دانست، دوست شد و به همین دلیل با هم ارتباط خیلی خوبی داشتند؛ ولی بعد از سه ماه که عزی مثل بلبل انگلیسی حرف می‌زد، فاتحه ی دوستیشان خوانده شد. مثل این بود که حجاب زبان یکباره بین آنها کشیده شده باشد. حجاب زبان وقتی کشیده می‌شود که دو نفر به یک زبان حرف می‌زنند؛ آنوقت دیگر امکان تفاهم آنها به کلی از بین می‌رود. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
باورم کن. چیزهایی مثل رنج بزرگ، اندوه بزرگ، خاطره ی بزرگ معنا نداره. همه چیز فراموش میشه؛ حتی یه عشق بزرگ. اونچه درباره ی زندگی غم انگیز و حیرت آوره، همینه. فقط یه راه برای دیدن چیزها وجود داره، راهی که هر از گاهی به سراغت میاد. برای همین، گذشته از هر چیز باید عشقی در دل و هوسی ناخوشایند داشته باشی؛ شاید این برای ناامیدی‌های مبهمی که از اون رنج می‌بریم، دستاویزی بشه. مرگ خوش آلبر کامو
می خواهید حقیقت را بدانید. می‌خواهید حاصل دو دوتا را بدانید. حاصل دو دوتا الزاما چهارتا نمی‌شود. دو دوتا مساوی با صدای بیرون پنجره است. دو دوتا مساوی با باد است. پرنده ی زنده همانی نبوده است که استخوان‌های خشکیده اش نشان می‌دهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
آینه تمام قد بود. سعی می‌کردم پشت سرم را در آن ببینم؛ اما آدم هیچوقت نمی‌تواند این کار را بکند. هیچوقت نمی‌توانی خودت را به صورتی که دیگران می‌بینند ببینی. -با چشم مردی که متوجه نیستی از پشت نگاهت می‌کند- در یک آینه سر خودت همیشه روی شانه ات پس و پیش می‌رود. نسخه ای از تو که خواستار ژست گرفتنت است. آدمکش کور مارگارت اتوود
جنگ‌ها همه یک شکل مشترک دارند. مردها لباس استتار پوشیده اند و جلوی دهان و بینی را دستمال گرفته اند، باد می‌وزد، ساختمان‌ها آتش می گیرند و مردم عادی، درهم شکسته و گریانند. مادران بی شمار با چهره‌های خون آلود کودکان بی شمار و بی حال را حمل می‌کنند و پیرمردان بی شمار سرگردانند. آدمکش کور مارگارت اتوود
واقعیت این است که اخیرا قلبم ناآرامی می‌کند. ناآرامی کردن، اصطلاح به خصوصی است. این اصطلاحی است که مردم وقتی بخواهند از خطر وضعیتشان بکاهند به کار می‌برند. این چیزی است که مردم به کار می‌برند وقتی می‌خواهند بگویند قسمت آزرده (قلب، معده، کبد و غیره) مثل یک بچه ی لوس و بدعنق است که می‌توان با یک سیلی یا یک کلمه ی تند رفتارش را درست کرد. آدمکش کور مارگارت اتوود
دیروز آنقدر خسته بودم که تمام مدت روی کاناپه دراز کشیدم و هیچ کاری نکردم. بنا به عادت، گفتگوی روز تلویزیون را تماشا می‌کردم که در آن اطلاعاتی را بدون ملاحظه آشکار می‌کردند. آشکار کردن بدون ملاحظه ی اطلاعات مد شده است. مردم اطلاعاتی درباره ی خود و دیگران آشکار می‌کنند. این کار را از فرط نگرانی و گناه و به خاطرخوش‌آمد خودشان می‌کنند؛ ولی بیشتر به این دلیل که می‌خواهند خودشان را نشان دهند و آدم‌های دیگر هم می‌خواهند تماشایشان کنند. آدمکش کور مارگارت اتوود
تا جوان هستید فکر می‌کنید هر کاری که می‌کنید قابل دور انداختن است، از حالا به حالا حرکت می‌کنید، وقت را در دستانتان مچاله می‌کنید و دورش می‌اندازید. شما اتومبیل تندرو خودتان هستید. فکر می‌کنید می‌توانید از شر اشیا و مردم خلاص شوید -آنها را پشت سرتان بگذارید- درباره ی عادت آنها به برگشتن چیزی نمی‌دانید. آدمکش کور مارگارت اتوود
ریچارد گفت: باید به خبرنگاران روی خوش نشان دهیم اما بی خبرشان بگذاریم. گفت دلیلی ندارد که روزنامه‌ها را بیخودی با خود دشمن کنیم؛ چون خبرنگاران مانند حشرات کوچک خرابکاری بودند که کینه به دل می‌گرفتند و وقتی هیچ انتظارش را نداشتید، تلافی می‌کردند. آدمکش کور مارگارت اتوود
گفته می‌شود تصویر زنی که به آینه نگاه می‌کند، نمادی از غرور و تکبر است؛ ولی احتمال اینکه این کار از غرور و نخوت باشد کم است، بلکه برعکس آن است: جستجویی است برای پیدا کردن عیب و نقص. «چی در من است؟» می‌تواند به راحتی به «چه عیبی در من است» ترجمه شود. آدمکش کور مارگارت اتوود
گویندگان تلویزیون در مدت عرضه آنچه با حسن تعبیر نامش را «وضعیت هوای کنونی» نامیدند، مطابق عادت همیشگی به هنگام بروز هر بلای قابل تصوری، خوشبینی جسورانه شان را حفظ می‌کردند. آن‌ها با آگاهی کامل به این که ممکن است هیچکدام از این پیش بینی هایی که می‌کند به وقوع نپیوندد، با بی قیدی و آرامی داستانسرایان یا کولی‌های پارک‌های عمومی یا فروشندگان بیمه نامه یا مراجع تقلید بازار سهام، پیش بینی‌های غلوآمیزی می‌کنند. آدمکش کور مارگارت اتوود
چرا آن را ماه عسل می‌نامند؟ ماهی که از عسل درست شده -مثل اینکه خود ماه یک کره ی سرد بدون هوای خشک پر از چاله چوله‌های آبله مانند نیست- و مثل یک آلوی درخشان طبیعی در دهان آب می‌شود و مثل هوس می‌چسبد و آنقدر شیرین است که دندانتان را درد می‌آورد. یک نورافکن گرم نه در آسمان، که در درون خودتان می‌درخشد. آدمکش کور مارگارت اتوود
هیچ کدام از آنها از آنچه داشتند، راضی نبودند؛ ولی کوشش می‌کردند با کندن موهای صورت و مداد کشیدن، خودشان را عوض کنند؛ بهتر کنند؛ تحریف کنند و از میان ببرند و خود را با شتاب به چیزی غیرممکن، به یک قالب خیالی تبدیل کنند. من که خودم روزی همان کار را کرده بودم سرزنششان نکردم. آدمکش کور مارگارت اتوود
تنها راه نوشتن، حقیقت تصور هیچوقت خوانده نشدن نوشته هایت است؛ نه توسط کسی و نه حتی مدتی بعد توسط خودت. در غیر این صورت بهانه تراشی را شروع می‌کنی. باید ببینی که انگشت سبابه دست راستت یک طومار پدید می‌آورد و دست چپت آن را پاک می‌کند. آدمکش کور مارگارت اتوود
حرف بزن.
چی بگم؟
هر چی دلت می‌خواهد.
بگو دلت می‌خواهد چی بشنوی؟
چه فایده دارد اگر بگویم چی می‌خواهم بشنوم
و تو بگویی، حرفت را باور نمی‌کنم.
از خلال حرف هایم بفهم منظورم چیست.
اما حرفی نمی‌زنی که بتوانم از خلال آنها چیزی بفهمم.
آدمکش کور مارگارت اتوود
بعضی از بهترین کارها را کسانی انجام داده اند که راه برگشتی نداشته اند، کسانی که وقتی برایشان نمانده، کسانی که به راستی معنای کلمه ی بیچاره را می‌دانند. آن‌ها خطر و فایده را کنار می‌گذارند، به فکر آینده نیستند، با زور سرنیزه مجبورند به زمان حال فکر کنند. وقتی از بالای پرتگاهی پرتت کنند، یا سقوط می‌کنی یا پرواز. به هر امیدی هر قدر غیرمحتمل، می‌چسبی. آدمکش کور مارگارت اتوود
بیشتر به جنگ شباهت داشت تا به رقص. صورت رقاص‌ها بی حرکت و بی احساس بود. نگاه شررباری به هم می‌انداختند و منتظر بودند یکدیگر را گاز بگیرند. می‌دانستم که بازی می‌کنند. می‌توانستم ببینم که با مهارت می‌رقصند. با وجود این، هردوشان زخم خورده به نظر می‌رسیدند. آدمکش کور مارگارت اتوود
مردم پشت میزهایشان تماشایش می‌کردند، به صدایش گوش می‌دادند و درباره اش اظهار نظر می‌کردند. -آزاد بودند که ازش خوششان بیاید یا نیاید، به وسیله ی او وسوسه بشوند یا نشوند، از هنرنمایی اش یا از پیراهنش خوششان بیاید یا نیاید. ولی او آزاد نبود. باید کارش را تمام می‌کرد- خودش را می‌جنباند و آواز می‌خواند. دلم می‌خواست بدانم برای این کار چقدر می‌گرفت و آیا ارزشش را داشت؟ به این نتیجه رسیدم که فقط باید آدم بی پول باشد که این کار را بکند. از آن موقع به بعد به نظرم رسید که عبارت مورد توجه بودن، یک شکل دقیق حقارت را توصیف می‌کند. مورد توجه بودن یعنی وضعیتی که اگر می‌توانید باید از آن دوری کنید. آدمکش کور مارگارت اتوود
نشان نده می‌ترسی؛ اگر بترسی، مردم مثل کوسه ماهی دنبالت می‌کنند و پدرت را درمی‌آورند. می‌توانی به لبه ی میز نگاه کنی؛ با این کار پلک هایت پایین می‌آید. اما هیچوقت به کف اتاق نگاه نکن؛ گردنت را باریک نشان می‌دهد. راست نایست؛ سرباز نیستی. هیچوقت از ترس خودت را جمع نکن. اگر کسی حرف اهانت آمیزی زد، بگو: ببخشید، چی گفتید؟ مثل این که اصلا نشنیده ای. نه بار از ده بار حرفشان را تکرار نخواهند کرد. هیچوقت صدایت را برای یک پیشخدمت بلند نکن، کار زشتی است. کاری کن که جلویت خم شوند؛ کارشان این است. با دستکش و موهایت بازی نکن. همیشه طوری نشان بده که کار بهتری داری بکنی. هیچوقت قیافه ی بی صبر از خودت نشان نده. هر وقت به خودت شک داشتی، آرام به دستشویی زنانه برو. قیافه ی بی تفاوت، انسان را متین و باوقار نشان می‌دهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
اگر یک مرد بخواهد خودش را بکشد، روش موثرتری انتخاب می‌کند. معمولا خودشان را از ستون سقف انبارشان دار می‌زنند یا به مغزشان شلیک می‌کنند یا اگر بخواهند خود را غرق کنند، سنگ یا چیز سنگینی به خود می‌بندند. مردها دوست ندارند در انجام چنین کار جدی ای ریسک کنند. آدمکش کور مارگارت اتوود
بچه‌ها فکر می‌کنند هر اتفاق بدی بیفتد، تقصیر آن هاست. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. همچنین بچه ها، با وجود همه ی شواهد بدی که وجود دارد، معتقدند که همه چیز به خوبی و خوشی تمام می‌شود. در این مورد هم فرقی با آن‌ها نداشتم. فقط آرزو می‌کردم آن پایان خوش، زودتر فرا برسد. آدمکش کور مارگارت اتوود
اگر فقط یک روسری یا چیزی سرت می‌کردی که موهایت پیدا نبود، خیلی خوب بود. موهایت خیلی طلایی است و جلب نظر می‌کند. موطلایی‌ها مثل موش سفیدند که فقط در قفس پیدا می‌شود. در طبیعت آنقدر جلب توجه می‌کند که بلافاصله نابود می‌شود. آدمکش کور مارگارت اتوود
چرا این قدر به نوشتن خاطراتمان علاقه مندیم؟ حتی وقتی که هنوز زنده ایم، می‌خواهیم وجودمان را مانند سگ هایی که شیر آتش نشانی را خیس می‌کنند اثبات کنیم. عکس‌های قاب کرده مان، دیپلم هایمان و کاپ‌های روکش نقره شده مان را به نمایش می‌گذاریم؛ حروف اول ناممان را روی ملحفه هایمان می‌دوزیم؛ ناممان را روی تنه ی درختان، حک می‌کنیم؛ یا با خط بد روی دیوارهای سرویس بهداشتی می‌نویسیم. همه ی این‌ها زاییده ی یک احساس است؛ امید یا به کلام ساده تر، جلب توجه! آدمکش کور مارگارت اتوود
قیافه ام در دیدارها اخمو بود. حس می‌کردم خیلی بیمار است و به خاطر این از دستش ناراحت بودم. احساس می‌کردم به نحوی به من خیانت می‌کند، فکر می‌کردم پشت پا به مسئولیت هایش می‌زند و خود را از انجام وظایش کنار می‌کشد. به فکرم نمی‌رسید که ممکن است بمیرد. قبلا می‌ترسیدم بمیرد؛ اما حالا آنقدر دلگیر بودم که احتمال مردنش را از یاد برده بودم. آدمکش کور مارگارت اتوود
رنی گفت: خدا آدم‌ها را همان طور که نان درست می‌شود، می‌آفریند. برای همین است که شکم مادرها وقتی می‌خواهند بچه دار شوند، بزرگ می‌شود و خمیر پف می‌کند. گفت چال‌های گونه اش، جای شست خداست. گفت او سه تا چال در صورتش دارد اما بعضی‌ها هیچ چالی در صورتشان ندارند؛ چون خدا همه را یک جور نمی‌آفریند وگرنه از آن‌ها خسته می‌شود. این شاید عادلانه به نظر نیاید؛ اما نهایتا عادلانه است. آدمکش کور مارگارت اتوود
خداحافظی‌ها ممکن است ناراحت کننده باشند؛ اما مطمئنا بازگشت‌ها بدترند. حضور آدم نمی‌تواند با سایه ی درخشانی که در نبودنش ایجاد شده برابری کند. زمان و فاصله، لکه‌ها را محو می‌کنند؛ بعد ناگهان، عزیز سفرکرده بازمی‌گردد و نور بی رحم آفتاب، هر نقطه ی صورت حتی چروک‌ها و موهای ریز را هم به خوبی نشان می‌دهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
وقتی بمیرم، همه ی لوازم منزلم به دقت بررسی خواهند شد و کسی که مسئول این کار باشد، کلکشان را خواهند کند. بدون شک مایرا این کار را بر عهده خواهد گرفت. فکر می‌کند مرا از رنی به ارث برده است. از بازی کردن نقشی کسی که حافظ خانواده است، خوشش خواهد آمد. به او غبطه نمی‌خورم: هر کس حتی در زنده بودن، یک پا زباله دانی است؛ چه برسد به بعد از مردن. اما اگر یک زبانه دانی خیلی کوچک را هم پس از مرگ صاحبش تمیز کنید، چندتا از آن کیسه‌های زباله سبز را هم برای خودتان نگه می‌دارید. چیزهای کهنه ای که استخوان‌های پراکنده ی یک خانه هستند، چیزهایی چون پاره سفال‌های باقیمانده از کشتی غرق شده که با موج به ساحل آمده اند. آدمکش کور مارگارت اتوود
تعادلم را از دست دادم و فنجان قهوه ام را چپه کردم. قهوه از میان دامنم نشست کرد و گرمای ملایمش را احساس کردم. فکر کردم وقتی از جایم بلند شوم، لکه ی قهوه ای رنگی روی لباسم خواهد بود و مردم فکر خواهند کرد آدم شلخته ای هستم. چرا همیشه فکر می‌کنیم در چنان لحظاتی همه تماشایمان می‌کنند؟ معمولا هیچ کس این کار را نمی‌کند. آدمکش کور مارگارت اتوود
نمی دانم سابرینا کجا دفن خواهد شد؟ تصور می‌کنم هنوز در این دنیا باشد. چیزی که خلاف آن باشد، نشنیده ام. زمان معلوم می‌کند که می‌خواهد کنار کدام یک از خویشاوندش به خاک سپرده شود؛ شاید هم ترجیح دهد در گوشه ای دور از همه ی ما به خاک سپرده شود. آدمکش کور مارگارت اتوود
قبرستان، دروازه ای با میله ی آهنی و سردری با نقشی پیچیده دارد که رویش نوشته: اگرچه به سایه گاه مرگ وارد می‌شوم، از شیطان نمی‌ترسم؛ زیرا تو با منی. بله، آدم دو نفری احساس امنیت بیشتر می‌کند؛ اما تو، شخصیت لغزنده ای است. همه ی توهایی که می‌شناختم، یک جوری گم شدند. آنها جیم شدند یا خیانت کردند یا مثل پشه از پا درآمدند و حالا کجایند؟ درست، اینجا. آدمکش کور مارگارت اتوود
پشت ویترین با حروف درشت نوشته شده بود که از مشتریان با خوراک تورتلینی و قهوه کاپوچینو پذیرایی می‌شود. انگار همه ی مردم شهر می‌دانند آنها چی هستند! ولی واقعا می‌دانند؛ لااقل برای اینکه بتوانند با پوزخندی ادعا کنند که می‌دانند برای یک بار هم که شده مزه اش را امتحان کرده اند. آدمکش کور مارگارت اتوود
دکتر می‌گوید به خاطر قلبم لازم است هر روز پیاده روی کنم. ترجیح می‌دهم این کار را نکنم. قدم زدن آنقدر ناراحتم نمی‌کند که از خانه بیرون رفتن. احساس می‌کنم مردم خیلی ﻧﮕﺎهم می‌کنند. آیا خیره نگاه کردن مردم و زمزمه کردن آنها، زاییده ی تصورم است؟ شاید، شاید هم نه. هر چه نباشد مانند زمینی که در گذشته ساختمان مهمی در آن جا قرار داشته و اینک فقط آجرهایش باقی مانده، یک مخروبه هستم. آدمکش کور مارگارت اتوود
وقتی در آینه نگاه می‌کنم، زن پیری را می‌بینم یا زن پیری را نمی‌بینم؛ چون دیگر کسی حق ندارد پیر شود. پس زنی مسن را می‌بینم و گاه زنی مسن تر، شکل مادربزرگی که هرگز ندیدمش؛ یا شبیه مادرم، اگر به این سن می‌رسید. گاهی هم صورت زنی جوان را می‌بینم. صورتی که زمانی آن همه وقت صرف آرایشش می‌کردم یا برایش افسوس می‌خوردم. برای صورتی که حالا در میان صورتم غرق یا شناور شده است، صورتی که به خصوص بعدازظهرها که نور به صورت اریب می‌تابد، آنقدر شل و شفاف است که می‌شود مثل یک جوراب بیرونش آورد. آدمکش کور مارگارت اتوود
به ریچارد فکر می‌کنم. به تمام زمان هایی که با هم سپری کردیم و پس از مرگش از نظر من بی معنی‌ترین اتفاقات دنیا شدند و این بی معنا شدن به خاطر مرگ او نبود؛ بلکه به خاطر کارهایی بود که در پایان زندگی مشترکمان کرد. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
او خوب می‌داند که نباید سر من داد بزند، چون آن وقت از او نفرت پیدا می‌کنم. پس سلاحش در برابر من این است که با چشمانی غمگین و اشکبار نگاهم کند. آن روز هم همین کار را کرد و گفت: «آنا اگر به ارتباط با این مرد جوان ادامه دهی، مرا خواهی کشت.»
فکر می‌کنم من هم به او گفتم: چه مضحک! ظاهرا این من هستم که به خاطر از دست دادن حافظه و بیماری آلزایمر قرار است از پا دربیایم و برای اولین بار در زندگی ام آرزو می‌کنم که اگر مرد جوان کنارم نباشد، این بیماری زودتر مرا بکشد و از شر این زندگی خلاصم کند.
عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
همیشه شادی و غم با هم می‌آیند. این اتفاق به آدم یادآور می‌شود که آدم‌ها در طول زندگی، ترمیم می‌شوند و با وجود مشکلات فراوان پیش می‌روند. حتی ممکن است فصلی جدید به رویشان باز شود که اگر آن رویدادهای بد برایشان پیش نمی‌آمد، هرگز قادر به دیدن این فصل زیبای جدید نبودند. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
می دانستی آدم‌ها احساساتی مثل غم و نگرانی را در شکم هایشان حس می‌کنند؟ انگار پروانه ای داخل شکمشان بالا و پایین می‌رود یا یک مشت گره خورده به ماهیچه‌های شکمشان می‌خورد و اگر درباره اش حرف نزنند، مریض می‌شوند. این حالت وقتی پیش می‌آید که تو احساسات خود را مخفی کنی. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
خواهرها همیشه آن طور که به نظر می‌رسد، نیستند. تو همیشه خواهرها را در سریال‌ها دیده ای. آنها همدیگر را بغل می‌کنند، برای هم دل می‌سوزانند و رازهایشان را به هم می‌گویند؛ اما واقعیت این است که گاهی، خواهرها می‌توانند بدجنس‌ترین موجودات باشند. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
همه ی ازدواج‌ها حتی بهترین هایشان برای ماندگاری نیاز به مراقبت و سازش زیادی دارند. به نظرم اینکه یک نفر آن قدر گذشت و عشق داشته باشد که سال‌های متمادی را با یک نفر سپری کند، خیلی کار بزرگ و برجسته ای کرده است. در این روزگار، این دستاورد بزرگی است. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
وقتی پرستار لاغرمردنی ام وارد اتاق می‌شود، ﻧﮕﺎهی سرد به او می‌اندازم و رویم را به دیوار می‌کنم. لابد دوباره آمده است تا به من یادآور شود که آن بیرون، هوا خیلی خوب است. کسی نیست بگوید وقتی حال و هوایت عاشقانه نیست، تازگی هوای بیرون به چه کارت می‌آید! عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
وقتی با او هستم نیازی نیست وقت و انرژی زیادی صرف کنم تا کلمات و جملات دقیق و درست انتخاب کنم. به سادگی هر چه را به ذهنم می‌رسد، بیان می‌کنم. گاهی این حالت ترسناک است که با کسی این قدر بی پرده حرف بزنی؛ اما بیشتر اوقات، به آدم حس امنیت می‌دهد. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
هرگز باورم نمی‌شد که بابا آنقدر معرفت داشته باشد که خودش را اینجا و برای دیدن من آفتابی کند؛ یعنی با خودش فکر می‌کرده است با دیدنش او را در آغوش می‌گیرم و به زندگی ام دعوت می‌کنم؟ اصلا چرا باید پس از این همه سال در این شرایط پیش ما برگردد؟ اگر همسر آلزایمری اش را ترک کرده است، چه تضمینی وجود دارد که مرا تنها نگذارد؟ عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
فردا صبح، آنا فراموش می‌کند که قول داده ام او را به خانه اش ببرم. تمام چیزی که درک می‌کند، احساس آن لحظه اش است و خوشبختانه این احساس چیزی جز امنیت و شادمانی نیست. ما می‌توانیم با گفتن حقیقت، هر لحظه را برایش پر از تشویش و غم کنیم یا به او دروغ بگوییم و هر لحظه اش را سرشار از شادمانی کنیم. این انتخاب ماست و مسلما اگر من جای او بودم، دومی را ترجیح می‌دادم. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
مرد کچل وارد بحث می‌شود و مثل فیلسوف‌ها سخنرانی می‌کند: "تو که نمی‌خواهی بگویی بهتر بود رومئو عشق حقیقی را رها کند و با کسی باشد که واقعا دوستش ندارد! او ترجیح داد به جای اینکه چند سال بیهوده به زندگی یکنواختش اضافه کند، عشق حقیقی خود را به دست آورد. به نظر من عمر آدمی وقتی ارزش دارد که آن را با کسی سپری کند که از ته دل دوستش دارد. رومئو همان چند روز کوتاه زندگی را با عشق راستین گذراند؛ اما می‌توانست پنجاه سال با یک دروغ زندگی کند. او درست انتخاب کرد. » عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
یکی از بهترین ویژگی‌های آشپزی این است که تا حدود زیادی می‌توانی آن را کنترل کنی. اگر غذایت زیاد تند باشد، می‌توانی کمی خامه یا ماست به آن اضافه کنی. اگر خیلی شور شده باشد، کمی شکر راهگشاست. اما زندگی و کنارآمدن با آن، به این راحتی نیست. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
مامان زیر لب چیزی می‌گوید که نمی‌شنوم. بعد می‌گوید: یادت رفته که بابا توی بهشت است؟ بعد مرا بغل می‌کند. «ایمان دارم که او مراقب ماست.»
از این جمله خیلی بدم می‌آید. دوست ندارم بابا از دور مراقبم باشد. دلم می‌خواهد کنارم باشد. دوست دارم همین فردا من را تا مدرسه همراهی کند.
عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
این روزها وقتی اطرافیان از من تعریف می‌کنند، حالم بد می‌شود. یادم هست که یک بار اوایل ازدواجم، مامان به من گفت: «برای آنکه شوهرت پیشرفت کند و مرد بزرگی بشود، تو باید زن خاص و ویژه ای باشی. باید آنقدر خوب باشی که او بتواند به تمام خواسته هایش برسد و رویاهایش را محقق کند.»
دلم می‌خواهد بدانم حالا که شوهری که باید کمکش می‌کردم تا به رویاهایش برسد مرده است، مادر چه چیزی برای گفتن دارد؟
عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
تا امروز هرگز نتوانسته ام جواب این سوال مادرم را بدهم. او روزهای آخر عمرش از من پرسید: اگر چیزی به خاطر نیاورم، می‌توانم بگویم در این دنیا حضور دارم؟ سوالش همیشه با من ماند. کاش امروز اینجا بود و به او می‌گفتم: مهم نیست تو چیزی به یاد داشته باشی. اگر کسی حتی یک نفر نام تو را به یاد داشته باشد و آن را با عشق تکرار کند، یعنی تو در این دنیا حضور داری. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
می گوید: ماراتن را بیخیال؛ اما چیزهای دیگر چطور؟ نشستن در باغ، خوردن تخم مرغ عسلی با نان برشته، وقت گذراندن با کسانی که از ته دل دوستشان داری. هیچ یک از این‌ها برایت مفهومی ندارند؟
«نه، هیچ یک از این‌ها برایم ارزشی ندارند. زندگی از نظر من خوردن تخم مرغ با نان برشته یا نشستن در باغ زیر آفتاب نیست. زندگی از نظر من انجام کارهای بزرگ است.»
عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
می پرسم چرا خودکشی نمی‌کنی؟ می‌گوید: چون برای زندگی و زنده ماندن ارزش قائلم. تا زمانی که قلبم می‌زند می‌خواهم زنده بمانم. می‌پرسم: یعنی وقتی در صندلی چرخ دار باشی و حتی اسمت را فراموش کنی، باز می‌خواهی زنده بمانی؟ می‌گوید: این پیش بینی‌ها چیست؟ چه کسی گفته آخر و عاقبت من به اینجا می‌رسد؟ عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
بیشتر افرادی که می‌خواهند خودشان را بکشند می‌توانند از خواب بیدار شوند و تصمیم بگیرند. زمان و روش خودکشی را انتخاب کنند؛ مثلا بگویند امروز روز خوبی نیست. حتی اگر فردا هم برایم سخت باشد، روزهای بعد این کار را می‌کنم. اصلا شاید سال بعد خودم را از بین بردم؛ اما درباره ی آلزایمری‌ها همه چیز فرق می‌کند. مثل این است که همان ساعت مسابقه برایت به تیک تیک درآمده است. دیگر ناز و طنازی‌بردار نیست. باید خودت بمب را خنثی کنی وگرنه به سرعت منفجر می‌شود. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
همیشه فکر می‌کردم اینکه صبح زود بیدار شوی و پیراهن مرد رویاهایت را قبل از رفتن او به محل کارش اتو کنی، عاشقانه‌ترین کار دنیا را کرده ای؛ اما پس از مدتی اتو کشیدن را هم همراه تمام کارهای خسته کننده ای که برایم جالب نبودند، به خدمتکارم سپردم. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
کنار صندلی خالی، پاهایم توان خودشان را از دست می‌دهند. به میرنای افسانه ای نگاه می‌کنم و می‌گویم: میرنا، تو خانم خوش شانسی هستی. می‌دانی؟ دلم می‌خواست جای تو باشم و وقتی به سنی رسیدم که نمی‌توانستم کارهای خودم را انجام بدهم، مردی عاشقم بود که از من مراقبت می‌کرد. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
برت زیر لب غر می‌زند و می‌توانم تاسف او را بفهمم. او پیرمردی غرغروست؛ اما غرغرهایش هم دوست داشتنی است. از اینکه مردی برای گرسنه ماندن زنش اینقدر محکم می‌ایستد و از او دفاع می‌کند، حس خوشایندی به من دست می‌دهد. حتی اگر این زن افسانه ای باشد. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
دکتر برایان یک بار به من گفت که مغز یک آلزایمری مثل توده ای برفی در راس کوه است و به تدریج ذوب می‌شود. روزهایی هست که خورشید درخشان و داغ است و از سر و روی کوه، قطره‌های برف سرازیر می‌شود و روزهایی هم هست که خورشید در پس ابرها بی هیچ گرمایی پنهان می‌شود. پس روزهایی (به قول او باشکوه) وجود دارد که تو به اشتباه فکر می‌کنی ذهن و اندیشه هایت ذوب شده اند و برای همیشه از بین رفته اند؛ اما این احساس موقتی است. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
یاد اصطلاحی افتادم که این موقع‌ها کاربرد دارد و سعی می‌کنم آن را تکرار کنم. «زندگی ای که…» هر چه سعی می‌کنم ادامه ی آن را به یاد بیاورم، فایده ای ندارد؛ اما دخترک به دادم می‌رسد. «زندگی ای که با ترس سپری شود، عین مرگ است!» عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
به پدربزرگت بگو: اگر ازدواج نکنی، سرنوشتی بدتر از مرگ را تجربه خواهی کرد. به او بگو اگر با کسی که دوستش داری بمیری، زنی شاد خواهی بود. بگو حتی اگر حق با او باشد، ترجیح می‌دهی یک سال با شادمانی زندگی کنی تا اینکه بعد از یک عمر، در حالی به گور بروی که معنای عشق و شادی را نفهمیده ای! از او بپرس آیا دوست داشت که هرگز با همسرش آشنا نمی‌شد؟ عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
می گویند وقتی آدمی بعضی از حس هایش را از دست می‌دهد، حس‌های دیگر قوی می‌شوند. فکر می‌کنم درست می‌گویند. زمانی بود که زبان تند و تیزی داشتم. وقتی کسی لطیفه ای تعریف می‌کرد، من اولین نفر بودم که مفهومش را می‌گرفتم و بعد هم ظرافت هایی به آن اضافه می‌کردم و طوری برای دیگران تعریف می‌کردم که از خنده غش می‌کردند. امروز به تند و تیزی قبل نیستم؛ اما به نسبت قبل ذهن آدمها را بهتر می‌خوانم. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
همیشه با هم فوندو درست می‌کردیم. شکلات‌ها را روی اجاق ذوب می‌کردیم و بعد که خنک می‌شد، بیسکوییت، پاستیل، میوه یا هر چیز دیگری را به آن اضافه می‌کردیم و می‌خوردیم. من به چند دلیل با این پیشنهاد موافقت کردم: اول اینکه عاشق فوندو هستم، دوم اینکه مادرش نیستم و دلیلی ندارد نگران دندان‌ها با کمبود خوابش باشم. زندگی طوری پیش می‌رود که شاید تا چند وقت دیگر حتی خودم را هم نشناسم؛ پس حالا که خودم و برادرزاده ام را می‌شناسم، چرا نباید با او از زندگی لذت ببرم؟ عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
در افکارم غوطه ورم که می‌گویند: آنا، ایشان برت هستند. پیرمردی آرام با واکرش به سمتم می‌آید. به ده‌ها زن و مرد دیگری که کمابیش شبیه برت هستند معرفی می‌شوم؛ سالمندانی خمیده با موهای جو گندمی. همه ی ما روی صندلی هایی چوبی کنار چمن نشسته ایم و آفتاب گرممان می‌کند. خوب می‌دانم که جک مرا به اینجا آورده است تا هر دومان حس بهتری پیدا کنیم. «می دانی درست است که به خانه ی سالمندان آمده ای؛ اما اینجا هم باغ دارد!» عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
نمی دونم اون طرف این کلمات کی هست. نمی‌دونم چه شکلی هستی. این طوری هر شکلی که دوست داشته باشم می‌سازمت. اگه ببینمت دیگه میشی یه نفر. اما حالا صد نفری. هزار نفری. یه میلیون نفری. تا ندیدمت تو هر کسی می‌تونی باشی که من دوست داشته باشم. حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه مصطفی مستور
پس چرا وقتی گفتم گاهی واژه‌ها و کلمات مهم میشن گفتی شاید؟ خودت می‌دونی که در اینجور مواقع شایدی در کار نیست. مثلا عزیزم از اون کلمه هاست. عزیزم فقط مال یه نفر می‌تونه باشه و اون یه نفر برای تو فعلا من هستم و برای من اون کس تو هستی. مگه این که با توافق هم بخواهیم این وضعیت رو تغییر بدیم. حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه مصطفی مستور
خودت گفتی وقتی تموم شد صادقانه می‌گیم تموم شد. گفتی یا نه؟ گفتی باید روی خطوط راه بریم. گفتی تا اونجا که ممکنه سعی می‌کنیم روی خطوط بمونیم و اگه… و اگه خواستیم از روی خطوط کنار بریم، صاف میایم و به هم می‌گیم. این رو گفتی یا نه؟ حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه مصطفی مستور
زندگی حتی وقتی انکارش می‌کنی، حتی وقتی نادیده اش می‌گیری، حتی وقتی نمی‌خواهی اش، از ناامیدی‌های تو قوی‌تر است. آدمهایی که از بازداشتگاه‌های اجباری برگشته اند، دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس‌ها دویدند، به پیش بینی‌های هواشناسی به دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باورکردنی نیست؛ اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی‌تر است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
تو بسیار شبیه زندگی هستی. زندگی را به تمامی در آغوش می‌کشی. پر جنب و جوشی، مالامال از سرزندگی، می‌دانی چگونه فضای یک خانه را شادمان کنی. این استعداد شگفت آور را داری که آدمهای دور و بوت را خوشحال کنی. خیلی راحتی، خیلی بی عقده، راحت بر این سیاره ی کوچک… من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. فکر کردم کاش می‌توانستم پیچ سرم را از گردنم جدا کنم. آن را روی زمین بگذارم و شوت محکمی به آن بزنم تا آن جا که ممکن است دورتر و دورتر برود. آنقدر دور که دیگر نتوان پیدایش کرد. اما من حتی شوت زدن هم بلد نیستم. حتما سرم همان کنار می‌افتاد. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
مسخره است، عبارات از عهده ی بیان واقعیت‌ها برنمی آیند. باید خیلی ترسیده باشی تا معنای عبارت عرق‌های سرد را بفهمی یا خیلی مضطرب بوده باشی تا بفهمی شکمم گره خورده واقعا یعنی چه؟ نه؟ رها شده نیز همین طور. چه عبارت بی نظیری! چه کسی نخستین بار آن را به کار برد؟ رهاکردن طناب، ترک کردن یک زن خوب، اوج گرفتن، بالهای پلیکانی خود را گشودن و در اقلیمی دیگر فرود آمدن. نه، واقعا نمی‌توان دقیق گفت… من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
این مرد را که در ابراز احساسات، صرفه جویی و هیجاناتش را مهار می‌کرد، درک نمی‌کردم. هیچ نشانه ی ترس یا شکست از خود بروز نمی‌داد. هرگز نتوانسته ام این گونه آدم‌ها را بفهمم. در خانه ی من ابراز احساسات، بوسیدن و در آغوش گرفتن مانند نفس کشیدن، بدیهی و ضروری است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
می دونی به چی فکر می‌کنم؟ خاطرات مردم شاید مثل سوختی برای حفظ شعله‌های زندگی باشه. وقتی قراره با سوزاندن کاغذ شعله ای رو زنده نگه داری، دیگه مهم نیست روی اون کاغذها چی نوشتن. آگهی‌های توی روزنامه ها، کتاب‌های فلسفه، تصاویر عریان مجله ها، دسته ی اسکناس ده هزار ینی، آتش وقتی داره می‌سوزونه، فکر نمی‌کنه بگه: اوه، نویسنده ی این کتاب کانت است یا اوه، نشریه ی یومیوری است که شب‌ها چاپ میشه یا چه پیکر زیبایی! از نظر آتش تموم اونها چیزی جز خرده کاغذ نیستن. خاطرات مهم و خاطرات غیرمهم کلا خاطرات بی فایده ای هستن که هیچ فرقی با هم ندارن. فقط مواد سوختی اند. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
من راجع به روزهای قدیم زیاد فکر می‌کنم. اگه سخت تلاش کنم یادم بیاد، تمام مسائل به ذهنم برمیگرده، تمام خاطرات پر شور. ناگهان بدون مقدمه چیزهایی رو می‌تونم به یاد بیارم که سالها بهش فکر نکرده ام. خیلی جالبه. خاطره خیلی مسخره است! مثل این کشوها می‌مونه که پر از خرت و پرت‌های به دردنخور باشه. در این فاصله، تمام چیزهای مهم رو یکی یکی فراموش می‌کنیم. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
شاید حالا احساس نکنی که خیلی بهش نزدیکی، اما مطمئنم وقتش می‌رسه که اینطور بشه. سعی کن لحظه ای رو به یاد بیاری که احساس می‌کردی دایم با او در تماسی. احتمالا همین حالا نمی‌تونی به چیزی فکر کنی؛ اما اگه سخت تلاش کنی، بالاخره اون زمان می‌رسه. تو و اون با هم فامیل هستین و خاطراتی با هم دارین. حداقل یکی از همین خاطرات رو باید در قسمتی از ذهنت داشته باشی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
ماری با وقار خاصی می‌گوید: امیدوارم بتونی از دست هر کسی که داری فرار می‌کنی، خلاص بشی.
«گاهی اوقات احساس می‌کنم انگار سایه ی خودمو دنبال می‌کنم؛ اما این تنها چیزیه که نمی‌تونم ازش جلو بزنم. هیچکس نمی‌تونه از سایه ی خودش خلاص شه!»
پس از تاریکی هاروکی موراکامی
یک روزی آدم دلخواهتو پیدا میکنی ماری و یاد می‌گیری که باید اعتماد به نفس بیشتری داشته باشی. من اینطور فکر میکنم. پس کمتر از اینو قبول نکن. توی دنیا چیزهایی هست که باید به تنهایی انجام بدی و چیزهایی هم با کمک دیگرون. مهمه که این دو رو مساوی با هم ترکیب کنی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
بذار چیزی رو بهت بگم ماری، زمینی که روش ایستادیم به اندازه ی کافی سفت هست، اما اگر اتفاقی بیفته ممکنه زیر پاتو خالی کنه و وقتی زیر پات خالی بشه، دیگه شانسی نداری؛ همه چیز تغییر می‌کنه. تنها کاری که می‌تونی بکنی، اینه که تنها در تاریکی زندگی کنی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
حالا دیگر قلبی برایم باقی نمانده است. گرما از وجودم رخت بربسته. گاهی وقت‌ها فراموش می‌کنم هیچوقت گرمایی در وجودم بوده یا نه. اینجا تنهاتر از هر کس دیگری در زمین هستم. وقتی گریه می‌کنم، مرد یخی گونه ام را می‌بوسد و اشک هایم تبدیل به یخ می‌شوند. دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
پدر گفت: از بین زن هایی که یک مرد در زندگی با آنها روبرو می‌شود، تنها سه زن هستند که معنایی حقیقی برای او دارند؛ نه بیشتر و نه کمتر. او ادامه داد: شاید در آینده، زنان زیادی وارد زندگی ات شوند؛ اما می‌خواهم این را به یاد داشته باشی که اگر زنی برایت مناسب نباشد، فقط عمرت را هدر می‌دهی. از آن پس سوالات زیادی در ذهن یون پی شکل گرفت: آیا پدرم هر سه تای این زن‌ها رو توی زندگی خودش دیده؟ آیا مادرم یکی از اون سه زن بوده؟ اگه اینطوریه به سر دو زن دیگه چی اومده؟ دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
بهار و تابستان و پاییز، درست مثل آنکه اسپاگتی پختم برایم یک جور انتقام گرفتن باشد، می‌پختم و می‌پختم. مثل دختری که عاشق ترکش کرده باشد و او نامه‌های عاشقانه اش را داخل آتش بیندازد، مشت مشت اسپاگتی توی قابلمه می‌ریختم. سایه‌های لگدمال شده ی زمان را برمیداشتم، آنها را به شکل سگ گله ای خمیر می‌کردم و توی آبی که داخل قابلمه چرخ می‌خورد، می‌ریختم و رویشان نمک می‌پاشیدم. بعد تا بلند شدن صدای سوزناک تایمر، چوبهای بزرگ غذاخوری ام را در دست می‌گرفتم و کنار قابلمه با بی صبری قدم می‌زدم. رشته‌های اسپاگتی، مکار هستند و نمی‌توانستم بگذارم از دیدرسم خارج شوند. اگر به آنها پشت می‌کردم، از لبه‌های قابلمه می‌گریختند و در سیاهی شب ناپدید می‌شدند. شب همانند جنگلی گرمسیری که برای فرستادن پروانه‌های رنگارنگ به ابدیت به انتظار می‌نشیند، در آرزوی ربودن رشته‌های سر به هوا بی صدا کمین می‌کرد. دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی