یک ضربالمثل هست که میگوید: کسیکه چیزی را تقسیم میکند، اگر برای خودش بهترین را برندارد، یا احمق و یا ابله است. کوری ژوزه ساراماگو
lilamah
۷۹۱ نقل قول
از ۲۶ رمان و ۲۱ نویسنده
همه، گناهکار و بیگناهیم… کوری ژوزه ساراماگو
همهمان گاهی درمانده میشویم؛ چه بهتر که هنوز میتوانیم گریه کنیم. اشک ریختن، اغلب مایهی نجات است. بعضی وقتها اگر گریه نکنیم، به قیمت جانمان تمام میشود. کوری ژوزه ساراماگو
بین آدم کوری که خوابیده و آدم کور دیگری که بدون دلیل چشمش را باز میکند، خیلی اختلاف وجود دارد. کوری ژوزه ساراماگو
آنچنانکه ما در کتابها هم خواندهایم و یا با تجربه شخصی خودمان، میدانیم کسانیکه عادت دارند و یا مجبورند صبح زود بیدار شوند، تحمل نمیکنند که دیگران بعد از آنها، هنوز در خواب خوش باشند. کوری ژوزه ساراماگو
بیشک بیمارستان مخصوصی برای کورها وجود دارد. یک نفر اضافهتر که فرقی ندارد. در آنجا زخم پایم را درمان میکنند و حالم خوب میشود. من شنیدهام که این کار را حتی برای محکومان به مرگ هم انجام میدهند؛ مثلا اگر آپاندیس داشته باشند، اول آنها را عمل جراحی میکنند و بعد، اعدام! بدین ترتیب سالم میمیرند! کوری ژوزه ساراماگو
راستش هیچکس نمیداند. این بیماری یا باید خودبهخود از بین برود و یا تا همیشه ادامه پیدا کند… کوری ژوزه ساراماگو
اندوه و شادی میتوانند برخلاف آب و روغن با هم قاطیشوند… کوری ژوزه ساراماگو
آنقدر از دنیایبیرون دور هستیم که روزی به همین زودی، حتی خودمان را هم نمیتوانیم بشناسیم، ناممان را نیز فراموش خواهیمکرد… کوری ژوزه ساراماگو
آیا ازدواج کردهاید؟
- نه و فکر میکنم حالا دیگر کسی ازدواج نکند. کوری ژوزه ساراماگو
او آدم سادهدلی بود که حتی اگر برایش فایده هم داشت، دروغ نمیگفت. کوری ژوزه ساراماگو
با حالتی اندوهگین و زیرلبی گفت: جنس آدمی این است؛ نیمی بیعلاقگی و نیمی خباثتذات! کوری ژوزه ساراماگو
وجداناخلاقی که خیلی از آدمهای بیفکر از آن پیروی نمیکنند و حتی بیشترشان آن را زیر پا میگذارند، یک حقیقتموجود است و ساختهی فیلسوفان دوراندقیانوس که وجود روح در آدمی را تنها یک مسئلهیگنگ میدانستد، نیست. با گذشت زمان و رشد زندگیاجتماعی و تغییر و تکاملنژادی، ما اخلاق را در سرخیخون و شوریاشک ریختیم؛ اما گویی این مقدار هنوز کافینبود. پس چشمها را به نوعی آیینهی دروننگر تبدیلکردیم و نتیجه آنکه چشمها آنچه را با زبان انکار میکنیم، بیپروا نشان میدهند… کوری ژوزه ساراماگو
بسیاری از مردممنطقی بر این باورند که مهیابودن فرصت، دلیل نمیشود کسی به راه دزدی کشیدهشود. کوری ژوزه ساراماگو
در واقع فرق چندانی بین کمک به آدمکور بهخاطر دزدیدن اموالش و نگهداری از آدمسالخورده و زمینخورده و گنگ به امید رسیدن به اموال و میراثش نیست. کوری ژوزه ساراماگو
آن مرد چیزی جز یک ماشیندزد ساده نبود که هیچ امیدی به پیشرفت در زندگی ندارد و همیشه صاحبانواقعی این شغل، از آنها بهرهکشی میکنند. کوری ژوزه ساراماگو
مردی که بعد از آن ماجرا ماشین مرد کور را دزدید، در آن لحظه بهخصوص از کمککردن به او نیت بدی نداشت؛ بلکه برعکس، او تنها دچار احساسات بشردوستانه و فداکاری شدهبود که همهی مردم میدانند دو ویژگی خوب انسان است و در همه، حتی در جنایتکاران بیرحمتر از آن مرد هم وجود دارد. کوری ژوزه ساراماگو
خلاف آنچه عقل میگوید، در لحظاتی که آدم دچار ناامیدی یا نگرانی میشود، نیاز به اعصابی آگاه و هوشیار دارد. کوری ژوزه ساراماگو
تاریکی در زندگی کورها چیزی جز عدم وجود نور نیست و چیزی را که به آن کوری میگوییم، فقط شکلظاهری آدمها و اشیا را مخفی و آنها را درست و سالم در پشت پردهای سیاه حفظ میکند. کوری ژوزه ساراماگو
برای آدمها و اشیا هیچچیز خوشتر از بازیکردن نیست؛ همینطور برای بعضی از حیوانات… مالون میمیرد ساموئل بکت
بهتر آنکه به مرگ تن بدهم؛ بی سر و صدا، بدون سراسیمگی. به حتم چیزی تغییر کردهاست. دیگر بیوزن خواهمشد؛ نه سنگین، نه سبک، خنثی و بیاثر خواهم بود. این مسئله نیست؛ مسئله، درد احتضار است. باید مراقب این دردها باشم. مالون میمیرد ساموئل بکت
خلاء، آغاز همهچیز است… هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
برو ای عزیزترین… خدا به همراهت… هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
موقع خداحافظی به طرف من آمد. همدیگر را نگهداشتیم. گفت: «بابت دیشب ممنونم. آن اسبها، حرفهامان، همه چیز… کمک میکند. فراموش نمیکنیم.» به گریه افتاد. گفتم: «برایم نامه بنویس، خب؟ فکر نمیکردم این اتفاق برایمان بیفتد. آن همه سال. هیچوقت حتی یکلحظه هم فکر نمیکردم این اتفاق بیفتد. فکر نمیکردم برای ما اتفاق بیفتد.»
گفت: «مینویسم. نامههای مفصل؛ مفصلترین نامهای که دیدهای. مفصلتر از آن نامههای دوراندبیرستان.»
گفتم: «منتظرشان میمانم.» هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
اگر همهی ماهیچهها و استخوانها و مفاصل در حالت آرامشواقعی قرار بگیرد، خواب مطمئنا میآید. هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
دلم میخواهد از خودمان جا داشته باشیم. از اینکه هر سال باید خانه عوض کنیم، دیگر خسته شدهام… از اینکه یکسال در میان هی جابهجا بشویم… دلم میخواهد دو نفریمان زندگی بیدغدغهای داشتهباشیم؛ بدون اینکه نگران پول و قبض یا چیزهایی مثل اینها باشیم…٬ مایک، خوابت برد؟ هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
گفت: امشب دلم برای همه تنگ شده. برای تو هم دلم تنگ شده. خیلی وقت است که دلم برای تو تنگ شده؛ آنقدر دلم برایت تنگ شده که نگو… یکجورهایی گم شدهای… تو را از دست دادهام. تو دیگر مال من نیستی… هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
دلم میخواهد شبها تا دیر وقت بیدار بمانم و صبح فردا، توی تخت بمانم. دلم میخواهد این روند همیشگی باشد، نه هر چند وقت یکبار! هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
کسی نمیداند از چه میمیریم… شاید از همه چیز… اگر عمرمان طولانی شود، کلیهها از کار میافتد یا چیزی شبیه آن. پدر یکی از همکاران از نارسایی کلیه مرد. اگر آدم شانس بیاورد و عمر درازی داشتهباشد، بالأخره از این اتفاقها برایش میافتد. هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
غصهدار میشوم، بعد غصه میرود و ذهنم مشغول چیزهای دیگر میشود. هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
دیگر روحیهام نمانده. احساس میکنم در مقام نویسنده کارم تمام است و همهی جملهها به نظرم بیارزش و بیفایده میآیند. هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
دروغگفتن برای بعضیها تفریح است… هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
آدمها میتوانند دروغ بگویند و میگویند؛ بیاختیار، ناخودآگاه و بیمارگونه. بیآنکه به پیامدهایشان فکر کنند. هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
عیاشانبیچاره که به سمت عمارتفساد و عیاشی میشتابند، بیخبرند که در آنجا به شکل گاو باقی خواهند ماند. هویت میلان کوندرا
شما میتوانید کل نژاد بشریت را به بشریتیدیگر تبدیلکنید و با اینوجود، سیر تکاملی که ازدوچرخه آغاز و به موشک منتهی میشود، کاملا یکسان خواهد بود. انسان فقط مجری این تکامل است، نه خالق و آفرینندهی آن. انسان، مجریحقیر و ناچیزی در این زمینه است؛ زیرا از مفهوم و معنای آنچه که اجرا میکند، ناآگاه است. آن معنا و مفهوم به ما تعلق ندارد، تنها به خدا تعلق دارد و ما فقط اینجا هستیم تا از او اطلاعتکنیم. خدا میتواند هرآنچه را که میخواهد، انجامدهد. هویت میلان کوندرا
من موافقم که همهی تغییرات، مضر و نافرجامند. بنابراین، وظیفهی ما است که از جهان در مقابل تغییرات محافظتکنیم. افسوس که جهان قادر نیست حرکتشدید و دیوانهوار دگرگونیهایش را متوقفسازد. هویت میلان کوندرا
آنچه که مردم بهعنوان یک راز، پنهان نگه میدارند، عمومیترین، عادیترین و غالبترین چیز است. هویت میلان کوندرا
اگر هیچ بلندپروازی نداشتهباشی، اگر مشتاق موفقیت نباشی، اگر نخواهی به رسمیت شناخته شوی، در اینصورت خودت را در آستانهی سقوط و لبهی پرتگاه قرار دادهای. هویت میلان کوندرا
تو نمیتوانی محبت دوجانبهی دو انسان را به واسطهی تعداد کلماتی که آنها رد و بدل میکنند بسنجی. این وضع فقط به معنای این است که آنها چیزی در ذهن خود ندارند یا به عبارتدیگر، حرفی برای گفتن ندارند. حتی شاید از درایت آنها باشد که چون چیزی برای گفتن ندارند، از حرفزدن امتناع میورزند. هویت میلان کوندرا
من زندگی پیشرویم را مثل یک درخت تصور میکنم. سابقا آن را درخت امکانات مینامیدم. ما فقط مدتکوتاهی را بدینگونه تصور میکنیم. پس از آن، زندگی مثل راهی به نظر میرسد که یکباره و برای همیشه تحمیل شدهاست. هویت میلان کوندرا
پاشنههای کفشتان که به پیادهرو ضربه میزند، مرا وادار میکند تا به جادههایی فکر کنم که هرگز به آنجا سفر نکردهام، راههایی که مثل شاخههای یک درخت به دوردستها گسترش مییابد. هویت میلان کوندرا
احساس میکرد خود را در سکو ایستگاهی که همهی قطارها آنجا را ترک کردهاند، تنها خواهد یافت. هویت میلان کوندرا
چشم: پنجرهی روح، مرکز زیبایی چهره، نقطهای که هویت فرد در آنجا متمرکز شدهاست؛ اما در عینحال یک وسیلهی بینایی است که باید توسط یک مایع مخصوص نمکی دائما شسته و مرطوب نگه داشته شود. بنابراین نگاه، بزرگترین شگفتیست که انسان دارای آن است. هویت میلان کوندرا
میخواستم ببینم که آیا پلک چشمانت قرنیههایت را میشوید، همانند برف پاککنی که شیشهی جلوی اتومبیل را میشوید؟ هویت میلان کوندرا
تو با مرگت مرا از لذت بودن با خودت محرومکردی، ولی در عینحال آزاد شدهام؛ آزادم در رویا با جهانی که دوستش ندارم و اگر میتوانم به خودم اجازهدهم که این جهان را دوست نداشته باشم، به آن خاطر است که تو دیگر اینجا نیستی. هویت میلان کوندرا
غیرممکن است که فرزندی داشتهباشی و جهان را بدانگونه که هست، خوار شماری؛ زیرا این همان جهانی است که ما فرزندمان را روانهی آن کردهایم. بچه، ما را وادار میکند تا در مورد آیندهی جهان فکر کنیم، با میل و رغبت در قیل و قال دنیا و آشفتگیهایش مشارکتکنیم و حماقت علاجناپذیر آن را جدی بگیریم. هویت میلان کوندرا
آتشی که اجساد را میسوزاند و خاکستر میکند، تنها راه گریز بدنهای ما از دست بازماندگان است. هویت میلان کوندرا
حتی در شکم مادر که میگویند مقدس است، خارج از دسترس نیستی. از تو فیلم برمیدارند، جاسوسیات را میکنند، میتوانند همهی کارهایت را ببینند. همه میدانند مادامیکه زنده هستی، هرگز نمیتوانی از آنها بگریزی؛ همانطور که قبل از به دنیا آمدن و پس از مرگ هم نمیتوانی از آنها فرار کنی! هویت میلان کوندرا
اگر شما در معرض نفرتدیگران قرار گیرید، اگر متهمشوید، اگر شما را جلوی شیرها بیندازند، میتوانید یکی از این دو واکنش را از سوی افرادی که شما را میشناسند انتظار داشته باشید: برخی از آنها با جماعت همرنگ خواهند شد، برخی دیگر خیلی محتاطانه وانمود میکنند که هیچ نمیدانند و هیچ چیزی نمیشنوند؛ بهگونهای که تو میتوانی به گفتگو با آنها و دیدنشان ادامه دهی. آن گروهدوم که محتاط و مبادی آداباند، دوستان تواند؛ دوستانی به معنای نوین کلمه. هویت میلان کوندرا
مسائل این گونهاند: همگی دال بر ایناند که شما باید آن مسئله را بدون تلخی، بدون کنایه و تمسخر بیان کنید. هویت میلان کوندرا
او به خودمیبالید که تسلیم جو خصمانهی غالب ضد من نشد و هیچ سخنی که بتواند صدمهای به من بزند نگفته است؛ بنابراین، وجدان او پاک و یکرنگ بود. هویت میلان کوندرا
دوستی را دیگر نمیتوان با برخی رفتارها و کردارها اثبات کرد. دیگر موقعیتی برای جستجوی دوستزخمی در میداننبرد یا از غلاف بیرونکشیدن شمشیر جهت دفاع از دوست در مقابل راهزنان پیش نمیآید. ما به زندگیمان بدون مخاطراتبزرگ و دوستی نیز ادامه میدهیم. هویت میلان کوندرا
دشمنان همیشه وجود خواهند داشت. هویت میلان کوندرا
قطعا دوستی به عنوان اتحادی علیه فلاکت و بدبختی است؛ اتحادی که بدون آن، انسان در مقابل دشمنانش درمانده میشود. هویت میلان کوندرا
به نظرمن، دوستی نشانهی وجود چیزی قویتراز ایدئولوژی، نیرومندتر از آئین و قویتر از ملیت بود. هویت میلان کوندرا
دوستان، آیینهی ما هستند، حافظهی ما هستند، هیچچیزی از آنها نمیخواهیم به جز اینکه هر چند وقت یکبار این آیینه را جلا بدهند؛ بهطوریکه ما بتوانیم خودمان را در آن ببینیم. هویت میلان کوندرا
انسان، جهت کارکردن مناسب حافظهاش، نیازمند دوستی است. به یاد آوردن گذشتهمان که آن را همیشه با خود باید همراه داشته باشیم، شاید شرط ضروری برای حفظ آن چیزی است که کلیت وجود «من» آدمی نامیده میشود. برای اینکه این وجود کوچک نشود، برای اینکه این وجود حجمش را حفظ کند، خاطرات باید مثل گلهای داخل گلدان آبیاری شوند و این آبیاری مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. هویت میلان کوندرا
من کاملا او را بخشودهام؛ اما مسئله بخشودن نیست. از زمان بازگشتم از آنجا تصمیمگرفتم که دیگر او را نبینم. در آن هنگام، احساس نشاط و غریبی به من دستداد. در مورد این احساس برایت صحبتکردهام. من مثل یک قطعهی یخ، سرد بودم و این وضعیت مرا خوشحال میساخت. خب، مرگش این احساس را اصلا و ابدا تغییر نداده است. هویت میلان کوندرا
شانتال دریافت که باید شدت عشقش را پنهان نگهدارد تا از برانگیختن خشم مردمبدخواه برحذر باشد. هویت میلان کوندرا
میتوانیم خودمان را بهخاطر عمل یا اظهارنظری سرزنش کنیم، اما نمیتوانیم خود را بهخاطر یک احساس سرزنشکنیم. کاملا ساده است: چون ما ابدا هیچ کنترلی بر روی احساساتمان نداریم! هویت میلان کوندرا
هر زنی به واسطهی علاقه یا عدمعلاقهای که سایر مردها به او نشان میدهند، سنوسال خود را میسنجد. آیا ناراحت و رنجیدهخاطر شدن بهخاطر این موضوع، مضحک و مسخره نیست؟ هویت میلان کوندرا
نیک به خاطر بسپار: دین ما زندگی را ستایشمیکند. واژهی زندگی، پادشاه واژهها است. شاه واژهها با واژگانعظیم و پرطمطراق دیگری احاطه شده است. واژهی «ماجرا» ، واژهی «آینده» و واژهی «امید»! هویت میلان کوندرا
این ابیات بودلر را حتما میدانی:
ای مرگ،
ناخدایپیر،
وقت حرکت فرارسیده است!
بیایید لنگر را بکشیم
این سرزمین،
ما را خسته و ملول میکند،
ایمرگ،
بیایید بادبان را برافرازیم و
حرکت آغاز کنیم. هویت میلان کوندرا
بله، من میتوانم دو چهره داشتهباشم، اما نمیتوانم هر دو چهره را در آن واحد داشتهباشم! هویت میلان کوندرا
خیلی سخت است که در کارتان کمالگرا باشید و درعینحال، از خوارشمردن آن کار بدتان بیاید. هویت میلان کوندرا
من سابقا از مردن هراسی نداشتم اما اکنون میترسم؛ از این تصور که پس از مرگ، همچنان زنده بمانیم رهایی ندارم. انگار مردن به معنای زندگی در یک کابوسدائمی است. هویت میلان کوندرا
هر چند وقت یکبار رویا به کابوس تبدیل میشود. فقط در زندگیواقعی، کابوس خیلیزود پایان مییابد؛ چراکه شما شروع میکنید به دادوفریاد کردن و از خواب بیدار میشوید. هویت میلان کوندرا
شما همهچیز را میدانید و همهچیز را میشنوید، اما آنها -پزشکان- این را نمیفهمند و همهچیز را در مقابل شما میگویند؛ حتی چیزهایی که شما نباید بشنوید: اینکه شما دیگر از دست رفتهاید یا اینکه مغزتان به پایان کار خود رسیدهاست! هویت میلان کوندرا
دیدن یکدوستقدیمی ناراحتکننده است. هویت میلان کوندرا
حتی نمیتواند خودش را بکشد؛ چون خودکشی خیانت محسوب میشود. خودکشی فقدان صبر و رد کردن انتظار است. هویت میلان کوندرا
تصور کنید کسی که عاشقش هستید ناپدید میشود و شما هرگز نخواهید فهمید که چه اتفاقی برایش افتاده است. این اتفاق میتواند انسان را به جنون وادارد. هویت میلان کوندرا
ترس از مردن، دلبستگیبیپایان نسبت به چیزی است که در آدم زنده است. مرگ شادمانه آلبر کامو
و مرگ مانند حرکتی بود که مسافر تشنهلبی را که بیهوده میکوشد عطشش را رفعکند، از آب محروممیکرد؛ اما برای دیگران حرکت محتوم و لطیفی است که هم محو و هم انکار میکند، همچنان که به حقشناسی و طغیان به یکسان لبخند میزند. مرگ شادمانه آلبر کامو
همهی کسانی که تصمیمگیریهاییقاطعانه برای متعالیشدن و بالابردن سطح زندگیشان انجامندادهاند، همهی آنهایی که میترسیدند و از خود ضعف نشانمیدادند، همگی بهخاطر مجازاتی که برای درنیامیختن با زندگیای که برایشان درنظر گرفتهشدهبود، از مرگ میترسیدند؛ چون از زندگی، هرگز چیزی نفهمیدهبودند و به اندازهکافی زندگی نکردند. مرگ شادمانه آلبر کامو
مقابل آدمی که کمالطلب نیست، بیشتر وقتها کسیاست که عشقی در دل ندارد. مرگ شادمانه آلبر کامو
آدم نمیتواند مدتطولانی خوشبخت زندگیکند. همین که الان خوشبختاست، کافیست و تمام. مرگ شادمانه آلبر کامو
اگر میتوانستم زندگیام را از نو شروعکنم، خب دراینصورت، زندگیام را همینگونه که هست از سر میگرفتم. مرگ شادمانه آلبر کامو
گمانمیکنی آدم باید انتخابکند، هر کاری را که دلش میخواهد انجامدهد و برای خوشبختبودن هم شرایطی لازماست. اما میدانی؟ آنچه اهمیتدارد، تمایل به خوشبختبودن است. مرگ شادمانه آلبر کامو
باید دانست همانگونه که در هنر هم باید زمانی دست از کار کشید، پیبرد که برای پیکرتراش هم همواره لحظهای پیشمیآید که دیگر نباید به کارش ادامهدهد و در اینمورد، به همانترتیب که ارادهای غیرهوشمندانه، بیشتر از همه روشنبینی میتواند به هنرمند کمککند. مرگ شادمانه آلبر کامو
کاترین! تو خیلی چیزها رو در درونت داری و نجیبترینشون، احساس خوشبختیه. فقط منتظر مردی نباش که باهات کنار بیاد. این اشتباهیه که خیلی از زنها دچارش میشن. تو خودت خوشبختی رو پیدا کن. مرگ شادمانه آلبر کامو
خیلی از آدمها زندگیشان را دشوار میکنند و دردسرهایی برای خودشان میتراشند. مرگ شادمانه آلبر کامو
عشق، تنها وسیلهی خوشبختشدن نیست. مرگ شادمانه آلبر کامو
آنگونه که تجربه نشانداده، متاسفانه ازدواج عشق را میکشد. مرگ شادمانه آلبر کامو
وقتی آدم عاشق میشود، از همه فوریتر و ضروریتر، عشقورزیدن به فرد موردعلاقه است. مرگ شادمانه آلبر کامو
هشتساعتی است که از دنیا و از زندگیاش کشمیرود تا آنها را به ماشینتحریری بسپارد. دوستانش او را درکمیکنند و درعینحال در این فکرند که اگر این هشتساعتها را حذفکنند، زندگیشان به چه صورتی درخواهدآمد. مرگ شادمانه آلبر کامو
انسان نیروی انسان را میکاهد؛ درحالیکه دنیا این نیرو را دستنخورده باقیمیگذارد. مرگ شادمانه آلبر کامو
بیقیدی و سهلانگاری فقط برای آدمهای بیسروپا کشندهاست. مرگ شادمانه آلبر کامو
بهدستآوردن زمان، شکوهمند و خطرناکترین تجربهها بود. مرگ شادمانه آلبر کامو
همانگونه که خیلیوقتها برای آدم پیش میآید، بهترین چیزهایی که در زندگیاش داشت، اطراف بدترینها، متبلور شدهبودند. مرگ شادمانه آلبر کامو
مدتیطولانی آرزوی عشق زنی را در دل میپروراند، اما او برای آن عشق ساخته نشدهبود. در سراسر زندگیاش، در دفترهایکار کنار ساحل، در اتاقش و در خوابهایش، در رستوران و در کنار معشوقهاش، با تلاشی بیهمتا در عمقوجودش، در جستوجوی خوشبختیای بود که مثل همهی مردمان دیگر میدانست ناممکن است. مرگ شادمانه آلبر کامو
برای زیستن باید وقتکافی در اختیار داشتهباشی. زندگی نیز مانند هر اثر هنری نیاز دارد به آن فکر شود. مرگ شادمانه آلبر کامو
در تنهایی، زمان بسیار کند میگذرد و هریک از ساعتهایروز انگار دنیایی را با خود حملمیکند. مرگ شادمانه آلبر کامو
بیشتر وقتها برای زندهماندن، شهامتبیشتری لازم است تا خودکشیکردن. مرگ شادمانه آلبر کامو
البته طرفمقابلش مرد خوشقیافهای نبود. زیبایی را نمیشود با سالاد خورد. درعوض مرد خوشقلب و مهربانی بود و آنها بهیکدیگر دلبسته بودند. مگر عشق چیزی جز این است؟ مرگ شادمانه آلبر کامو
جز خوشبختی، هیچچیزی را جدینگیرید. مرگ شادمانه آلبر کامو
هر انسانباشعوری که اراده و اشتیاق خوشبختبودن را دارد، شایستهی آن است که ثروتمند باشد. خوشبختی را طلبکردن بهنظر من متعالیترین فضیلتی است که هر انسانی میتواند در وجودش داشتهباشد. این امر همهچیز را توجیهمیکند و داشتن قلبیپاک و بیریا برای اینموضوع کافی است. مرگ شادمانه آلبر کامو
ثروتمندبودن یا شدن، یعنی داشتن وقتکافی برای خوشبختبودن، البته بهشرطیکه آدم شایستگیاش را داشتهباشد. مرگ شادمانه آلبر کامو
فقط زمان لازماست تا آدم به خوشبختی برسد، زمانیدراز. خوشبختی نیز خودش شکیباییایطولانی است و در بیشتر موارد، ما زندگیمان را برای پولبهدستآوردن تلفمیکنیم؛ حال آنکه از پول باید استفادهکرد و زمان را بهدستآورد. مرگ شادمانه آلبر کامو
برای کسیکه در خانوادهیخوبی بهدنیا آمده، خوشبختبودن هرگز چیز پیچیده و دشواری نیست. کافیاست به سرنوشت دیگر اعضایخانواده فکر کند. مرگ شادمانه آلبر کامو
درد و رنجهایبسیاری در انتظار کسانی است که عاشقند. مرگ شادمانه آلبر کامو
دریافتهام که عملکردن، دوستداشتن و رنجبردن بهراستی همان زندگیکردن است؛ اما زندگیای که آدم در آن روراستباشد و سرنوشتش را بپذیرد، مانند بازتاب پرشور و شادمانهی رنگینکمانی برای همه یکساناست. مرگ شادمانه آلبر کامو
در سن ما که عشق و عاشقی دیگر مفهومیندارد. از همدیگر خوشمان میآید، همین و بس. فقط گمانمیکنی که عاشقی اما بعدها که آدم پیر میشود و دیگر کاری از دستش ساختهنیست، به کسی دلمیبندد. مرگ شادمانه آلبر کامو
چیزی درونش است که آنرا سربسته نگهمیدارد و به کسی نمیگوید؛ درنتیجه آدم گولمیخورد. مرگ شادمانه آلبر کامو
مرسو پساز هر دیدارعاشقانه در لحظهای که جسم، رها و آسوده و میشود و قلب تسلیمییابد سرشار از محبتی که آدم میتواند نسبتبه موجودقشنگی احساسکند، لبخندزنان به او میگفت: ”سلام ای حضور متجلی! “ مرگ شادمانه آلبر کامو
اشتیاق به آزادبودن و داشتناستقلال در کسی امکانپذیر است که هنوز امیدی در دل میپروراند. مرگ شادمانه آلبر کامو
زیبایی یکمرد، نشانهی حقیقتهایدرونی و عملیاش است. مرگ شادمانه آلبر کامو
دلشمیخواست حجمی را که در دنیا اشغالکردهبود، کاهشدهد تا زمانیکه دیگر چیزی از آن باقینماند. مرگ شادمانه آلبر کامو
وضعدردناک و اسفبارش آنقدر ادامهیافت که اطرافیانش به آن عادتکردند و سرانجام از یاد بردند امکاندارد بر اثر آن از پا درآید. مرگ شادمانه آلبر کامو
در جوانی زیبا بود و گمانمیکرد خواهد توانست تمامعمر، زندگیاش را با لذت و سرخوشی بگذراند. مرگ شادمانه آلبر کامو
بله، مریضی خیلیسریع به سراغ آدم میآید، اما طولمیکشد تا از شرش خلاصشود. مرگ شادمانه آلبر کامو
در زندگی آدم نباید مثل یک گاو کودن باشد. مرگ شادمانه آلبر کامو
رفیقی داشتم که تنها با داشتن یکفرزند خوشبختبود. دونفری با هم به گردش و تفریح میرفتند. میرفتند سورچرانی، به کازینو. میگفت: انتظار داشتید با این پیرهای همسنوسال خودم بروم تفریح؟ هر روز میگفتند فلاندارو را خوردهاند، کبدشان مریضشده یا از کار افتاده. مرگ شادمانه آلبر کامو
پساز کمی دودلی، اسلحه را زیر بغلچپش گذاشت و نامه را بازکرد. نامه یکورقبزرگ با حروفدرشت و زاویهدار بهخط زاگرو رویش نوشتهشدهبود: من فقط نیمهآدمی را نابودمیکنم. امیدوارم از این بابت به من سختنگیرند و کسانیکه تا اینجا به من خدمتکردهاند، در گنجهیکوچکقدیمیام پول خیلیبیشتری از آنچه انتظارش را دارند، خواهندیافت تا زحماتشان را جبرانکند. مرگ شادمانه آلبر کامو
وقتی شکستمیخوری، کار راحت میشه. هیچوقت متوجهنشدهبودم در شکست، کار آدم چقدر سادهست! پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
دوستدارم یهکم شانسبخرم. البته اگه جایی باشه که اونو بفروشن! پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
حالا وقت این نیست که به نداشتههات فکر کنی. به کارهایی فکرکن که با چیزایفعلی که در دسترسداری، میتونی انجامبدی. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
عدهای هستن که پولمیگیرن تا گناهکنن. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
ناامیدبودن احمقانهست. از اون گذشته، به باور من گناهه. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
او فهمید که هیچمردی هیچگاه توی دریا، تنهایتنها نبودهاست. یاد آنهایی میافتد که در قایقکوچکشان از اینکه از ساحل دورشوند، میترسیدند؛ البته در ماههایتوفانی کاملا حقداشتند. موسم گردباد بود و در موسم گردباد، وقتی تندبادی درکار نباشد، هوای آنهنگام بهترین هوای سال است. با خودش گفت: اگه توی دریا باشی، اگه تندبادی درکار باشه، همیشه نشونههاش رو توی آسمون برای روزهایبعد میبینی. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
با خودش میگفت: توی وجود هیچکس هیچی نیست، بهجز کارایی. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
توی دلش میگفت: اون خیلی عجیب و غریبه، کی میدونه چندسالشه؟ تابهحال همچین ماهیای که اینقدر قویباشه و اینجوری مقاومتکنه، نگرفتم. شاید از عاقلیشه که نمیپره. میتونه با یه پرش یا یه حمله کارمو تمومکنه، اما شاید قبلا زیادی به قلاب گیرکرده و میدونه چطور باید بجنگه. هیچ ترسی هم توی مبارزهاش نیست. موندم نقشهای داره یا درست مثل من ناامیده؟ پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
اکثر مردم نسبت به لاکپشتها دلسوزیندارند؛ چراکه قلب یک لاکپشت تا ساعتها پس از شکافته یا قطعهقطعهشدن، همچنان میتپد. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
کسی چه میدونه؟ شاید امروز… هر روز، یه فرصت دیگهست. خوششانسبودن بهتره! من کارمو کاملا درست انجاممیدم تا وقتی شانس پیدا شد، آمادهباشم. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
از خود میپرسید: چرا پرندهها رو اینقدر ظریف و قشنگ درستکردن؛ وقتی اقیانوس میتونه اینقدر بیرحم باشه؟ پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
دلش بهحال پرندهها میسوخت؛ بهخصوص بهحال چلچلههایظریف و تیرهرنگی که همواره پرواز میکردند، میگشتند و تقریبا هیچگاه چیزی گیرشان نمیآمد. با خودش گفت: زندگی پرندهها از ما سختتره. بهجز اون پرندههایغارتگر و گندههایپرزور، بقیه گرسنهاند. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
نمیدانست چطور آنرا توضیحبدهد؛ اینکه چطور همهچیز در عرضیکروز عوضشده، اینکه چطور کسیکه آنهمه دوستشداشت یکلحظه کنارشبوده و لحظهای بعد، رفته… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
لحظاتزیادی پیشروست که دوستخواهمداشت با تو حرفبزنم… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
او فراموشکردهبود که درآغوشگرفتن یکبچه -یا هرکس دیگری- چه حسی دارد؛ اینکه چطور سنگینیشان روی تو مینشیند، اینکه چطور غریزی به تو میچسبند، چطور به تو اعتمادمیکنند… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
چقدر وارث آرزوهای پدر و مادربودن سخت است. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
او پیش از آن نمیدانست خوشبختی چقدر شکننده است. اینکه اگر مراقبش نباشی، امکاندارد از آن بالا بیفتد و خرد شود. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
خاطرات عزیزانازدسترفته همیشه یکنواخت و آسان میشوند. پیچیدگیها پوست میاندازند؛ مثل پوستمار… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
فقط بعد فاصلهجغرافیایی است که میتواند اعتمادبهنفس را به کسیکه هیچگاه تلاشنکرده از خانواده جدا شود، برگرداند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
توجه همراه انتظاراتی است که -مثل برف- آرامآرام فرودمیآیند و با سنگینیشان تو را درهم میشکنند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
عاشقانه عشقمیورزی، سختامیدواری و بعد هیچ! بچههایی که دیگر نیازی به تو ندارند، شوهری که دیگر تو را نمیخواهد و چیزی جز خودت باقینمانده؛ یکه در فضاییخالی و پوچ… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
همه دختریرا که لبخند به لب دارد، دوستدارند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
هر عملی عکسالعملی دارد برابر و خلاف جهتخودش. یکی بالامیرود و دیگری پایینمیآید؛ یکی بهدستمیآورد و دیگری از دست میدهد؛ یکی میگریزد و دیگری تا ابد گرفتارمیشود. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
سفید و غیرسفید، این یگانه عاملتفاوت در دنیاست… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
هیچوقت چیزی را که میخواهی، بهدستنمیآوری. فقط یادمیگیری که بدون آن زندگیکنی… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
کدام مادر است که دوستنداشتهباشد همراهدخترکوچکش آشپزیکند و کدام دختر است که دوستنداشتهباشد همراه مادرش آشپزیکند؟ تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
شنوندهیخوبی باشید، دیگران را تشویقکنید دربارهیخودشان حرفبزنند. یادتانباشد کسانیکه طرفصحبتشما هستند، صدها بار بیشتر از آنکه دلبستهیشما و مسائلتان باشند، به خودشان، خواستههایشان و مسائلشان دلبسته هستند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
ترحم، تحمل موضوع را دشوارتر میکند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
گاهیوقتها خواهر و برادرها چیزهایی راجعبههم میدانند پدر و مادرها از آن بیخبرند. اینطور نیست؟ تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
ماریلین به خودش قولداد که هرگز به دخترش نگوید: قوز نکن، شوهر پیداکن، خانهداریکن؛ هیچوقت به او پیشنهاد کارها، زندگی و دنیایی را که صرفا خواستهی یکوالدین است و فرزند آنرا نمیخواهد، ندهد؛ هرگز نگذارد با شنیدن کلمهی پزشک، یک مرد در ذهنش مجسمشود و اینکه باقیعمر او را تشویقکند کاری بیش از آنچه پدر و مادرش انجام دادهاند، انجام بدهد. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
حالا دیگر خیلیدیر است. همیشه خیلی دیر خواهد بود… خوشبختانه! سقوط آلبر کامو
درست زمانیکه آدم از وضعیتش راضی نیست و درمییابد شرایط را باید تغییر بدهد، راه چارهای ندارد. اینطور نیست؟ آدم چه باید بکند که کسدیگری شود؟ امکانندارد… باید دیگر هیچکس نباشد. سقوط آلبر کامو
آدم گاهی سرگردان میشود، راهش را گممیکند، در مسائلقطعی و آشکار هم دچار تردید میشود، حتی موقعیکه به رازهای زندگیای خوش و شادمانه پیبردهاست… سقوط آلبر کامو
اصل این است که آدم از داوریکردن بپرهیزد و بتواند هر چندوقت یکبار با صدایبلند به بیلیاقتی و ناشایستگیاش اعترافکند. سقوط آلبر کامو
هر فرد برای بهدستآوردن حقداوری دربارهی دیگران، میبایست اول خودش را مورد داوری قرار دهد. از آنجا که کار هر داوری سرانجام به توبهکردن میرسد، باید راهیمعکوس در پیش گیرد تا بتواند پس از توبهکردن، به داوری دربارهی دیگران بپردازد. سقوط آلبر کامو
قضاوتیکه دربارهی دیگران کردهاید، سرانجام یکراست به خودتان برخواهدگشت، مانند سیلی به صورتتان میخورد و آسیبهایی بهبارمیآورد… سقوط آلبر کامو
در تالاریغمانگیز، در جایگاهمتهمان، در برابر داوران و در برابر خودتان برای تصمیمگیری یا در برابر قضاوتدیگران تنها هستید؛ بهویژه هنگامیکه آدم در آتشتب میسوزد، رنجمیبرد و یا هیچکس را دوستندارد… سقوط آلبر کامو
در پایان هر آزادی، حکمی صادرشده؛ به همین دلیلاست که آزادی برای حملکردن بسیارسنگین است. سقوط آلبر کامو
گاهیوقتها آدم در کسانیکه دروغمیگویند تا آنهاییکه راستگوهستند، بیشتر به معنیمطالب پی میبرد. حقیقت همچون روشنایی چشم را کورمیکند؛ برعکس، دروغ غروبزیبایی است که هر چیزی را به روشنی مشخصمیسازد. سقوط آلبر کامو
یکی از اطرافیانم آدمها را به سهگروه تقسیممیکرد: آنهایی که ترجیحمیدهند هیچچیزی برای پنهانکردن در دل نداشتهباشند تا مجبور به دروغگفتن نشوند، آنهایی که دروغگفتن را به نداشتنچیزی برای پنهانکردن ترجیحمیدهند و سرانجام، کسانیکه دوستدارند هم دروغبگویند و هم رازهای درونیشان را برای خودشان نگهدارند. سقوط آلبر کامو
بله، آدم میتواند در این دنیا بجنگد، ادای عاشقشدن درآورد، به همنوعش آسیببرساند، توی روزنامهها لافبزند و خودنماییکند، خیلیساده درحال بافتنچیزی از همسایهاش بدگوییکند یا بعضیکارها را ادامهدهد فقط برای اینکه ادامهدادهباشد… سقوط آلبر کامو
شما از روز داوریالهی سخن میگویید. من چیزی را دیدهام که به مراتب از آن سختتر است و آن، داوریآدمهاست. برای اینها شرایط تخفیف مجازات وجودندارد، حتی اگر خطایی بدون سوءنیت صورتگرفتهباشد، جرم محسوبمیشود. سقوط آلبر کامو
خداوند نیازی به خلقگناهان یا تنبیهخطاکاران ندارد. خود همنوعان ما برای اینکار کافیاند، ما هم کمکشان میکنیم. سقوط آلبر کامو
ما هرگز نمیتوانیم بیگناهی فردی را ثابتکنیم و برعکس، هرلحظه قادریم تاییدکنیم همهی افراد گناهکارند. هر آدمی میتواند شاهد ارتکابجرم همهی افراد دیگر باشد. سقوط آلبر کامو
حسادتجسمانی زادهی قوهیتخیل و همزمان قضاوتی است که آدمها دربارهی خود میکنند. نسبتهای ناروایی را به رقیب نسبت میدهند که خودشان هم آنها را در شرایط مشابه دارا هستند. سقوط آلبر کامو
مردانی که بهراستی از حسادت رنجمیبرند، هیچکاری برایشان فوریتر و حیاتیتر از عشقورزیدن به زنی که گمانمیکنند آنها را ترککرده نیست. البته میخواهند بار دیگر مطمئنشوند گنجینهی ارزشمندشان همچنان به خودشان تعلقدارد. به گونهای میخواهند آنرا در تصاحب خود داشتهباشند. اما این واقعیت هم وجود دارد که بیدرنگ پس از آن کمتر احساس حسادت میکنند. سقوط آلبر کامو
آدم خوشگذران فقط صاحب خودش است و خوشگذرانی تنها مشغولیت مورددلخواه عشاقبزرگی است که فقط به خودشان علاقهدارند. عیاشی، جنگلی است بدون آینده و گذشته و بهویژه بدون هیچ نویدی و نه هیچ تنبیهی. سقوط آلبر کامو
بدبختی هنگامی به سراغتان میآید که همه از شما تعریفمیکنند. سقوط آلبر کامو
دانته معتقد است فرشتگان در نبرد میان پروردگار و اهریمن بیطرفند و جایشان در برزخ است که دالانیست به سوی دوزخ. سقوط آلبر کامو
ما راز دلمان را کمتر با آنهایی که از خودمان بهتر هستند در میان میگذاریم و بیشتر از همنشینی با آنها میگریزیم. برعکس، خیلیوقتها با کسانی درددل میکنیم که شبیه خودمان هستند و همان نقطهضعفهای ما را دارند. بنابراین نه در اصلاح خودمان میکوشیم و نه میخواهیم آدم بهتری بشویم؛ چون دراینصورت باید به ناتوانیمان اعترافکنیم. ما فقط دلمان میخواهد دیگران دل به حالمان بسوزانند و در راهیکه در پیش گرفتهایم، تشویقمان کنند. بهطورخلاصه دوستداریم همزمان، هم مقصر نباشیم و نه چندان بافضیلت. نه توان آسیبرساندن را داشتهباشیم و نه نیروی نیکیکردن را. سقوط آلبر کامو
اگر دوستی از شما خواست با او روراست و صمیمی باشید، در چنین موقعیتی تردیدی به دل راهندهید، قولبدهید که راستگو باشید اما به بهترینشکلی که ممکناست دروغ تحویلشان بدهید. بهاینترتیب هم به علاقهی فراوانشان پاسخمیدهید و هم محبتشان را به شیوهای دوگانه به آنها ثابتمیکنید! سقوط آلبر کامو
صمیمیت چگونه میتواند شرط دوستی باشد؟ اشتیاق دستیافتن به حقیقت به هر قیمتی که شده، سودایی است که از هیچچیز چشم نمیپوشد وهیچچیز هم نمیتواند در برابرش ایستادگی کند. این یک معضل است، گاهی آسایشفکری و گاهی هم خودخواهی. سقوط آلبر کامو
هرگز به دوستانتان زمانیکه از شما میخواهند با آنها روراست و صمیمی باشید، اعتماد نکنید. آنها فقط امیدوارند در حسننظری که درمورد خودشان دارند، تاییدشان کنید و علاوه بر این به آنها اطمینانبدهید میتوانند به قولی که دادهاید تا با آنها روراست و صمیمی باشید، حسابکنند. سقوط آلبر کامو
ثروت، شما را از میان جمعیتانبوه توی مترو رها میسازد تا ببردتان در خودرومجللی سوارتانکند، ببردتان در باغهایی محافظتشده یا در واگنهای تختخوابدار قطار یا اتاقکهای شکوهمند کشتیای مسافربری از شما نگهداری کند. البته داشتن ثروت، هنوز دلیل بر تبرئهشدن نیست، بلکه مهلتیاست برای به تعویقانداختن حکممحکومیت که بهدستآوردنش همواره ارزشمند است. سقوط آلبر کامو
شرافتمند یا باهوشبودن مادرزادی درخور تمجید نیست؛ همچنین مسئولیت کسیکه سرشت جنایتکاری دارد از کسیکه برحسب تصادف مرتکب جنایتی شده، کمتر نیست. اما این حقهبازها درپی بخشیدهشدن هستند؛ یعنی نداشتن هیچگونه مسئولیتی بیآنکه شرمندهباشند. بنابراین توجیههایی از طبیعت و عذر و بهانههایی از موقعیتها را حتی اگر با هم متضادباشند، پیش میکشند. مهم برایشان این است که بیگناه شناختهشوند، فضیلتهای مادرزادیشان مورد تردید قرارنگیرند و خطایشان که از بداقبالیتصادفی ناشیشده، زودگذر و بیاهمیت تلقیشود. سقوط آلبر کامو
اگر آدمی را برای تلاشهایی که بهخرجداده تا هوشمند یا سخاوتمند شود اندکی تحسین کنید، باعث خوشحالیاش میشوید؛ اما برعکس، اگر از سخاوتمندی ذاتیاش تعریفکنید، شکوفا میشود. همچنین بهطرز معکوس اگر به جنایتکاری بگویید جرمیکه مرتکبشده، ناشی از سرشت و شخصیتش نیست بلکه بهعلت شرایط ناگواری بوده که در آن قرارگرفته، بهشدت از شما سپاسگزار خواهدشد. هنگامی هم که در دادگاه از او دفاع میکنید، موقعیت را برای گریهکردن مناسب میبیند. سقوط آلبر کامو
ما همگی جزو همین موردهایاستثنائی هستیم. همیشه میخواهیم درمورد چیزی، تقاضای تجدیدنظر کنیم. هر کسی میخواهد به هر بهایی شده، -حتی اگر لازم شود زمین و زمان را متهم کند- در اثبات بیگناهیاش بکوشد. سقوط آلبر کامو
مردم، شتابزده دربارهتان داوری میکنند تا خودشان مورد داوری قرارنگیرند. طبیعیترین فکری که در چنینموردهایی به ذهنآدم میرسد، فکریسادهدلانه که انگار از ژرفایوجود به سراغش میآید، مسئلهی بیگناهبودنش است. از این دیدگاه مانند آن فرانسوی بینوا و سادهدلی هستیم که در بوخنوالد، یعنی اردوگاهمرگنازیها، پافشاری میکرد درخواستنامهای تسلیم منشی آنجا که خودش هم جزو زندانیها بود، بکند تا نامش را در دفتر تازهواردها به اردوگاه ثبتکنند. درخواستنامه؟ منشی و رفقایش به او میخندیدند: ”فایدهایندارد رفیق! اینجا کسی هیچدرخواستی نمیتواندبکند. “فرانسوی سادهدل هم میگفت:” آخر میدانید، مورد من کاملا استثنائی است، من بیگناهم! “ سقوط آلبر کامو
برای خوشبختبودن، آدم نمیتواند زیادی برای دیگران وقت صرفکند. به محض انجام این کار، همهی راههایگریز بسته میشوند. آدم یا خوشبخت میماند و محکوم میشود یا تیرهروز و تبرئه. سقوط آلبر کامو
آدمها خوشبختی و موفقیتهایی را که نصیبتان میشود، به شما نمیبخشند؛ مگر اینکه آنها را سهیم کنید. سقوط آلبر کامو
زندگیام چنان از کارهای گوناگون پر بود که داشت منفجر میشد و بهعلت نداشتن وقتکافی، دست رد به سینهی آدمهایبسیاری میزدم که مشتاق دوستی با من بودند. بعد هم به همان دلیل، این ردکردنها را از یاد میبردم… سقوط آلبر کامو
افرادی را میدیدم؛ به ویژه آنهایی که دورادور شناختاندکی ازمن داشتند، بیآنکه من شناختی از آنها داشتهباشم. بیشک گمانمیکردند غرق در خوشبختی، زندگیشاد و کاملا آزادی را میگذرانم. این اشتباه، دیگر بخشودنی نیست… سقوط آلبر کامو
شما میمیرید و آشنایان، از موقعیت استفادهمیکنند تا برای این اقدامتان انگیزههایی ابلهانه یا پیشپا افتاده بتراشند. کسانیکه جانشان را فدا میکنند، باید میان از یادها رفتن، مسخرهشدن یا مورد سوءاستفاده قرارگرفتن یکیاش را انتخاب کنند؛ اما اینکه به انگیزهی واقعی مردم پیببرند، هرگز. سقوط آلبر کامو
مردم در حرفدرآوردن برای دیگران چهقدر ضعیفند. گمانمیکنند که آدم همیشه و بهخاطر موضوعیخاص خودکشی میکند. البته نه با یک، بلکه با دو دلیل هم میتوانند دست به خودکشی بزنند. سقوط آلبر کامو
خیلیها بر این باورند که که با مردن، عزیزانشان را تنبیه میکنند، ولی در اشتباهند؛ چون آزادیشان را به آنها برمیگردانند! پس همان بهتر که شاهد این امر نباشند. البته بدون درنظرگرفتن اظهارنظرهای ناخوشایندی که دیگران نسبت به این کار آدم میکنند؛ حرفهایی از قبیل: ”خود را کشت چون نتوانست تحمل کند…“ سقوط آلبر کامو
شما خودتان را میکشید و برایتان اهمیتندارد باورتانکنند یا نه؛ چون دیگر زنده نیستید که شاهد تعجب یا پشیمانی اطرافیان که زودگذر هم هست باشید و نیز نمیتوانید در مراسمتشییع و خاکسپاریتان که همه آرزو دارند به چشم خود ببینند، شرکت کنید. برای اینکه آدم دیگر مورد بدگمانی نباشد، خیلی ساده باید بمیرد. سقوط آلبر کامو
آدمها با دلیلهایتان، با درستیگفتارتان و وخیمبودن درد و رنجهایتان متقاعد نمیشوند، مگر هنگامیکه بمیرید. تا زمانیکه زنده هستید، به شما بدگمانند. فقط این حق را دارید که مورد تردید و سوءظنشان قرار بگیرید. آنوقت اگر فقط این اطمینانخاطر وجود میداشت که بتوانید از تماشای این نمایش لذتببرید، به زحمتش میارزید که به آنها، آنچه را نمیخواهند باور کنند، ثابت و با اینکار حیرتزدهشان کنید. سقوط آلبر کامو
زمین، تیره و تار است؛ تابوت، ضخیم و کفن، مات و از ورای آن چیزی دیده نمیشود؛ مگر با چشم روح… آن هم روحی دارای دو چشم! سقوط آلبر کامو
نه میشود برای همهی مردم دنیا آرزویمرگ کرد و نه برای بهرهبردن از آزادیای وصفناپذیر، بهجز خالیشدن دنیا از مردمانش راه دیگری یافت… سقوط آلبر کامو
نمیدانم جایی خواندهام یا به فکر خودم رسیده که هیچ آدمی در لذتبردنهایش ریاکار نیست. سقوط آلبر کامو
عشقورزی بهطور مثال گونهای اعتراف است؛ غرور آشکارا در آن فریاد میزند، خودخواهی خود را در معرض نمایش میگذارد و بزرگواری و کرامتواقعی در آن متجلی میشود. سقوط آلبر کامو
زنها هم دوستندارند برای همیشه، غصهی یک شکست را در دل نگهدارند… سقوط آلبر کامو
اگر موردی وجود داشتهباشد که فروتنی و شکستهنفسی در آن قاعدهای به شمار رود، -با همهی مسائل پیشبینینشدنی و دور از انتظاری که در آن میتواند وجود داشتهباشد،- روابط میان زن و مرد است. سقوط آلبر کامو
باور کن همانچیزی که از دستدادنش برای انسان، سختترین کارهاست، سرانجام همانی است که دیگر رغبتی به آن ندارد. سقوط آلبر کامو
آدم روزی در موقعیتی قرار میگیرد که بدون میلیواقعی درصدد تصاحب زنی برمیآید. باور کنید، دستکم برای عدهای تصاحبنکردن چیزی که میلیبه آن ندارند، دشوارترین کارها در دنیاست. سقوط آلبر کامو
عدهای فریاد میزنند: ”دوستم داشته باش. “گروهی دیگر میگویند:” دوستم نداشتهباش! “اما دستهی سومی هم هستند؛ بدترین و بدبختترینشان که اظهار میکنند:” میتوانی دوستم نداشتهباشی، ولی به من وفادار باش! “ سقوط آلبر کامو
در مورد من، بههرحال آن راهبهیپرتغالی نبودم که نامههای پرسوزوگدازی برای افسری فرانسوی که او را فریفتهبود مینوشت. البته آدم خشک و بیاحساسی هم نبودم، اگرچه باید اینگونه میبودم. برعکس، فردی دلنازک بودم که با کوچکترین احساستأثری، اشکم جاری میشد… سقوط آلبر کامو
عشق حقیقی امری است استثنائی، به احتمال دو یا سه مورد طی یک قرن. بقیهی عشقها یا از روی خودخواهی است یا ملال. سقوط آلبر کامو
افسوسکه وقتی آدم به سنوسالخاصی میرسد، دیگر نمیتواند مسئول چهرهاش باشد… سقوط آلبر کامو
جذاببودن یعنی روشی برای دریافت پاسخمثبت بدون مطرحکردن هیچگونه پرسشمشخصی. سقوط آلبر کامو
حقیقت این است که هر آدمی، -همانطور که میدانید- در این خوابوخیال است که هفتتیرکش و دزد سرگردنهای گردنکلفت باشد و فقط با خشونت به جامعه حکمبراند. چه اهمیتی دارد؟ مگر اینطور نیست که آدم با سرشکستهکردن روحش به هدفش برسد و بر دنیایی حکمروایی کند؟ پس از چنینکاری، بهراستی دشوار است آدم خود را دوستدار عدالت و پشتیبان برگزیدهی بیوهزنان و بچههاییتیم بداند… سقوط آلبر کامو
چه دوستانیکه نیمهدوست رها شدهاند، چه شهرهایی که نیمهدیده از آنها گذشتهایم و چه معشوقههایی که نیمهآشناشده ترککردهایم… سقوط آلبر کامو
من از آن تافتههای جدابافته نبودم که هر توهینی را ببخشم، ولی سرانجام آنها را از یاد میبردم. آن کس که گمان میکرد از او متنفرم، وقتی میدید لبخندزنان و با روییگشاده به او سلام میکنم، غرق در شگفتی میشد و نمیتوانست باور کند. در این حال، بر حسب خلقوخوی خودش، بزرگواری و اعتلایروحم را تحسین یا بیغیرتیام را تحقیر میکرد، بیآنکه فکر کند انگیزهی من سادهتر از اینها بود؛ من همهچیز حتی نام او را از یاد بردهبودم. سقوط آلبر کامو
بهطور حتم متوجه شدهاید آدمهایی هستند که اعتقاد درونیشان بر این پایه است که همهی توهینها و آزارها را ببخشند و بهراستی هم همین کار را میکنند، ولی هرگز از یاد نمیبرند. سقوط آلبر کامو
روزی به رانندهای که از من تشکر کرد چون کمکش کردهبودم، جوابدادم: هیچکس این کار نمیکرد! البته منظورم این بود که هر کسی میتوانست این کار را بکند. اما این اشتباهلفظی مانند بار سنگینی روی دلم ماند. از نظر شکستهنفسی بهراستی رودست نداشتم… سقوط آلبر کامو
نباید بردهداری را تایید کنیم. کسیکه نمیتواند از خدمت بردهها چشم بپوشد، بهتر نیست آنها را انسانهایی آزاد بنامد؟ اول برای مسائلاخلاقی و دوم برای پرهیز از نومیدکردنشان. سقوط آلبر کامو
شما که با این جمله آشنایی دارید؟: ”آدم جواب پدرش را نمیدهد! “ از نظری این جمله عجیب و غیرعادی است. آدم در این دنیا به چه کسی جز آنکه دوستش دارد جواب میدهد؟ از طرف دیگر حرفی است متقاعدکننده. باید بههرحال یکنفر باشد که حرفآخر را بزند. درغیراینصورت، هر کسی میتواند با هر استدلالی مخالفت کند، آخر سر هم به جایی نخواهد رسید. برعکس، اقتدار همهچیز را حلوفصل میکند. سقوط آلبر کامو
هنگامیکه بدن غمگین است، دل هم ملول میشود. سقوط آلبر کامو
اگر دزدها و آدمهای فاسد همیشه همهجا محکوم میشدند، آدمهای درستکار مدام خود را پاک و منزه میداشتند. به عقیدهی من از همین طرز فکر باید پرهیز کرد. سقوط آلبر کامو
با مردی آشنا بودم که بیستسال از عمرش برای زنیخنگ هدر داد. همهچیزش را فدای او کرد؛ دوستانش، کارش، حتی نواختمنظم زندگیاش را و یکشب هم به من اعترافکرد هرگز آن زن را دوستنداشته. فقط از تنهابودن کسل میشده، مانند بسیاری از آدمها. بنابراین زندگی پر دردسر و فاجعهباری برای خودش درستکردهبود. توضیحی که بیشتر آدمها درمورد اینگونه کارها و رفتارهایشان میدهند، این است که بههرحال باید رویدادهایی در زندگی وجود داشتهباشد تا زندگی بهصورت یکنواخت و کسلکننده درنیاید، ولو پایبندی و اسارت بدون عشق؛ حتی جنگ یا مرگ باشد. بنابراین زندهباد به خاکسپاریها… سقوط آلبر کامو
آدمهایی را میشناسم که ظاهر آراستهای داشتند، ولی نه وفادار بودند و نه صمیمی. سقوط آلبر کامو
نگاهی به همسایههایتان بیندازید، اگر برحسب اتفاق یکی در ساختمان بمیرد؛ بهطور مثال سرایدار ناگهان بمیرد. بیدرنگ همگی از خواب خرگوشی بیدار میشوند، به جنبوجوش میافتند، از این و آن سوال میکنند، دل میسوزانند، خبر مرگش در دست چاپ است و نمایش سرانجام آغاز میشود… سقوط آلبر کامو
آدمیزاد اینگونه است: دو چهره دارد، دو شخصیتی است و تا به خودش علاقهمند نباشد، نمیتواند کسی را دوست بدارد. سقوط آلبر کامو
ما فقط مرگی را که به تازگی، عزیزی را از ما ربوده دوست داریم؛ به مرگی دلخراش، به تأثرمان و درحقیقت به خودمان علاقهمندیم… سقوط آلبر کامو
میدانید چرا نسبت به کسانیکه از دنیا رفتهاند، منصفتر و بخشندهتر میشویم؟ دلیلش خیلی روشن است: چون نسبت به آنها دیگر دینی نداریم! ما را آزاد میگذارند، میتوانیم از وقتمان هرطور که میخواهیم، استفاده کنیم. بهطورخلاصه در یک مجلس میهمانی یا همنشینی با یاری مهربان، به تحسین از فرد درگذشته بپردازیم اما اگر مجبور به انجام چنینکاری شویم، فقط از راه مراجعه به حافظه انجام خواهدگرفت و حافظه هم در اینگونه موارد، ضعیف است. سقوط آلبر کامو
دوستی با فراموشکاری یا دستکم ناتوانی همراه است. آنچه را میخواهد نمیتواند انجام دهد؛ شاید هم از همهچیز گذشته، به اندازهی کافی مایل نیست؟! سقوط آلبر کامو
برای من ماجرای مردی را نقلکردند که دوستش به زندان افتادهبود و او شبها روی زمین میخوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شدهاست. چه کسی؟ چه کسی بهخاطر ما روی زمین خواهد خوابید؟ سقوط آلبر کامو
بهدستآوردن دوستی چندان ساده نیست. کسب آن، زمانزیادی لازم دارد و دشوار هم هست؛ اما وقتی بهدستآمد، دیگر امکان از دست دادنش وجود ندارد، باید با آن مواجه شد. به ویژه باورتان نشود که دوستانتان وظیفهدارند هر شب به شما تلفنکنند تا بدانند بهراستی آنشب قصد خودکشی ندارید یا سادهتر از این همنشین و همصحبتی نمیخواهید یا تصمیم نگرفتهاید از خانه بیرون بروید. اما نه! اگر آنها تلفن کنند خیالتان آسوده، شبی خواهدبود که میدانید تنها نیستید یا به شما خوشمیگذرد و زندگی بر وفق مرادتان است. سقوط آلبر کامو
در گفتوگویی درونی بیش از همهچیز، آدم به خودش میگوید: ”حالا بپردازیم به موضوعات دیگر. “ این حرفی است که هر نخستوزیری پس از رویدادهایفاجعهآمیز به زبان میآورد و به آسانی هم دیگران را متقاعد میسازد. سقوط آلبر کامو
آیا تا به حال برایتان پیشآمده که ناگهان به همدلی، به کمک و به دوستی احتیاج پیداکردهباشید؟ من یاد گرفتهام به ابراز همدلی دیگران بسنده کنم؛ اینگونه همدلی را خیلی آسانتر میتوان بهدستآورد و هیچ تعهد یا مسئولیتی ایجاد نمیکند. سقوط آلبر کامو
لذتهای جسمانی، مسائل مادی و بهطور خلاصه، آنچه مربوط به جنبههای مادی زندگی میشود، بسیاری از آدمها را در عشق با تنهایی دچار سرگشتگی و پریشانحالی میکند. سقوط آلبر کامو
کسانیهستند که مشکلشان پناهبردن به دیگران یا دستکم کنارآمدن با آنهاست. برای من، این کنارآمدن صورتگرفتهبود… سقوط آلبر کامو
بهراستی مگر بیهیچ دردسری زندگیکردن، بهشت نیست؟ سقوط آلبر کامو
برفراز دیگران قرار گرفتن و زیستن، هنوز تنها وسیلهایست برای به چشم دیگران آمدن و مورد تکریم و احترام قرارگرفتن از سوی اکثریتمردم. سقوط آلبر کامو
اگر آدمها را از انگیزههایشان محرومسازید، تبدیلشان میکنید به موجوداتی هار و پاچهگیر. سقوط آلبر کامو
راه درستی را در پیش گرفتهبودم و همین هم برای آرامش وجدانم کافی بود. احساس حقانیت، خشنودی بهخاطر حقبهجانببودن، شادی برای خود احترامقائلبودن، انگیزههای قدرتمندی هستند که ما را سرپا نگهمیدارند یا به پیشرفتمان کمک میکنند. سقوط آلبر کامو
با وجود دیگران، هرگز نمیتوان رشد کرد؛ زیرا آنها به ما عشق میورزند و تصور میکنند همین برای شناختن ما کافی است، اما تنها با رهایی از این عشق است که میتوان به رشد و تکامل رسید و نیز با انجام کارهایی که مجبور نباشیم تاوانش را به دیگران پس دهیم، باز هم نمیتوانند ما را درککنند؛ زیرا اینها از آن دسته کارهایی هستند که بخش ناپیدا و غیرقابلدسترس وجودمان انجام میدهد و پردهی عشقی که آنها رویمان انداختهاند را پنهان نساختهاست. دیوانهوار کریستین بوبن
شاید هر کاری را نه صرفا به خاطر خود آن کار، بلکه به این دلیل انجام میدهیم تا فرصتی برای انجام کارهایدیگر داشتهباشیم؛ کارهایدیگری که با روحیات ما سازگار باشد. دیوانهوار کریستین بوبن
نوزادان در خواب بزرگ میشوند و به آرامی و به گونهای که هرگز حس نمیشود، قد میکشند، وزنشان زیاد میشود و کمکم قدرت مییابند. چشمانشان کمتر میترسد، لبهایشان کمتر میلرزد و با دقت بیشتری به دنیا مینگرند. دیوانهوار کریستین بوبن
ما انسانها ابلهانی هستیم که یک تحسینجزئی، ما را شادمان میسازد و ارواحی هستیم که نسیمی بسیارملایم، به تنمان لباس میپوشاند. دنیا همانند پردهی سینما، پر چین و شکن است و هنرپیشگان آن، انسانهای بیچارهای هستند که همیشه در جستجوی آینهای هستند تا سوالات تکراریشان را مدام از او بپرسند: ”آینه به من بگو، راستش را بگو، -گرچه میدانی تحمل شنیدن حقیقت را ندارم- آیا هنوز مرا دوستدارند؟ آیا هنوز برای کارهایم ارزش قائلند؟“ دیوانهوار کریستین بوبن
زندگی به من علاقهمند است؛ زیرا همیشه زمانیکه ممکناست فراموششکنم، به سراغم میآید. پس جای نگرانی نیست! دیوانهوار کریستین بوبن
در یکزوج، تنها یکنفر -و نه دونفر- بهطور کامل نقشدارد و دومی با غرولند یا با لبخند، فقط متابعت میکند و مقداری از توانایی حکمرانیاش را از دست میدهد. بنابراین، اینکه هر چیز باید به چه شکلی باشد مهم نیست؛ آنچه اهمیت دارد چیزهای موجود است و همین برای شادبودن کفایتمیکند. دیوانهوار کریستین بوبن
مردها بیشتر موردحمایت قرارمیگیرند؛ زیرا زنها ابتدا بهعنوان مادر و بعدها در نقش همسر از آنها حمایتمیکنند. دیوانهوار کریستین بوبن
نمیدانم کدامیک بدتر است: اینکه با هیچچیز دنیا مطابقت نداشتهباشیم و یا اینکه با همهچیز آن منطبق باشیم؛ پس یعنی دیوانگان بدترند و یا آدمهایی که معقولند؟ کاملا مطمئنم که از دیوانهها ترس کمتری دارم، زیرا آنها خطری ندارند! دیوانهوار کریستین بوبن
به قبرها اشاره میکنم و ادامه میدهم: اینها را ببین… دیگر در جستجوی هیچچیز نیستند، زیرا آنچه را که میخواستهاند پیدا کردهاند… دیوانهوار کریستین بوبن
هیچگاه نمیشود به این بهانه که کسی بدون ما نمیتواند زندگی کند، با او بمانیم؛ مگر اینکه جریان بین مادر و فرزندی باشد و من مادر تو نیستم و دیگر هم مایل نیستم همسرت باشم. از دورانی که با هم سپریکردیم، خیلیخوشحالم. گرچه نسبت به کلمهی ”با هم“ مطمئن نیستم، ولی با اینحال میخواهم تو را ترککنم. دیوانهوار کریستین بوبن
خاطراتی سخت و دردناک در ذهنم پدید میآید، بنابراین هرگز نمیتوان اتاقیخالی برای زندگی پیدا کرد؛ زیرا روح و خاطرات ما قبل از خودمان وارد آنجا میشوند. دیوانهوار کریستین بوبن
عذابکشیدن را دوستندارم؛ همانطور که هیچکس دوستندارد، اما باید پذیرفت که آموزگار بسیار لایقی است. ما تمام عمرمان را با نابودی افرادی سپری میکنیم که به آنها نزدیکمیشویم و در این راه خود را نیز نابود میکنیم. خوشبختی و موفقیت در این است که با محافظت از خود، شادکامیها و عطوفتمان، این نابودیها را از سر بگذرانیم؛ در این است که گرچه فنا شدهایم، اما زنده بمانیم. دیوانهوار کریستین بوبن
همهی ما به شکلی در زندگی یکدیگر موثریم و من فکر میکنم اصلیترین هنر این است که همیشه فاصلهها را حفظ کنیم. اگر بیشازحد به یکدیگر نزدیکشویم، میسوزیم و اگر بیشازحد از یکدیگر دور شویم، یخمیبندیم. باید بیاموزیم که فاصلهیمناسب را حفظ کنیم و از آنجا تکان نخوریم. این آموختن نیز همانند دیگر چیزهایی که از اعماق وجود میآموزیم، تنها با تجربهای سخت امکانپذیر است. باید بابت آن بهایی بپردازیم تا متوجهاش شویم. دیوانهوار کریستین بوبن
یکبار ازدواجکردن در زندگی، برای یکعمر بس است. ازدواج دوم، اشتباهیمحض است. دیوانهوار کریستین بوبن
مجری برنامهتلویزیونی از زنهنرپیشهای که به عنوان میهمان آوردهبودند، سوالاتی میکرد. در میان سوالات پرسید: «فرضکنید قرار است به جزیرهای بیسکنه سفر کنید و فقط مجبورید یکنفر را با خود به همراه ببرید. کدام یک از این دونفر را بهعنوان همراه انتخاب میکنید؟ مردیکه عاشق شماست، اما شما هیچحرفی برای گفتن با یکدیگر ندارید و مردیکه دیگر هرگز عاشق شما نخواهدشد، ولی میتوانید در هر زمینهای با او صحبتکنید؟» زنهنرپیشه برخلاف تصور مجری در جواب گفت: «مردیکه میتوانم با او صحبتکنم.» مجری جوان، شگفتزده علت را پرسید. زن پاسخ داد: «عشق همیشه نمیماند، اما تا آخر عمر میتوان صحبتکرد!» دیوانهوار کریستین بوبن
به روزنامهها علاقهای ندارم، اما هر روز به امید خواندن مطلبی جدید و علمی آنها را خریداری میکنم؛ ولی کاملا بیفایده است و فقط دستانم را آلوده میکنم. آنچه باعث تعجبم میشود، سرعت عملی است که افراد برای نوشتن این اخبار، در هر زمینهای به خرج میدهند. در یک زندگی عادی و معمولا فنا شده، حوادثزیادی رخنمیدهد و برای بیان همین حوادثکم نیز به سالها وقت نیاز است؛ اما در روزنامهها عبارات و کلمات به محض وقوع حوادث، نمایان میشوند. در نتیجه چیزی جز همهمه اتفاق نمیافتد. شاید مثل همیشه قضیهی پول درمیان باشد و هر روز باید تعدادی صفحه با قیمتی مشخص سیاه شود؛ همان داستانتکراری پول و کار و اضطراب… دیوانهوار کریستین بوبن
چند روزی است که با صحبتکردن مشکل پیدا کردهام. دوست ندارم حرف بزنم و بیشتر از آن، دوست ندارم دیگران با من حرف بزنند… دیوانهوار کریستین بوبن
میآموزم موردعلاقه قرار بگیرم تا دیگر به عشق و محبت دیگران محتاج نباشم، تا سرانجام به جایی برسم فراتر از تمام احساسات و شاید غیر از احساسات… شاید به خود عشق… سرشار از شور و نشاط، یکه و تنها و عاشق عشقی که همهجا در دسترس ما قرار دارد؛ بدون آنکه همچون بیماران به یک نفر محتاج باشم. عاشق آن عشقی که دیگر به هیچکس، نه والدین، نه همسر، نه حتی به خود معشوق وابسته نیست. دیوانهوار کریستین بوبن
بهتر است بدانی تمام رویدادهای واقعی زندگی ما، به طور مخفیانه غارت شده است. قدمزدن زیر نمنم باران، لذتبردن از صدای کفشی در خیابان، انتخاب یک عبارت از کتاب و قراردادن آن روی قلبمان، میوه و قهوهخوردن کنار پنجره و خیلی چیزهای دیگر… به جرئت میتوانم بگویم تمام اینها خیانت است؛ زیرا از جهانبیرونی لذتمیبریم که آنرا از همسرمان هدیه نگرفتهایم… دیوانهوار کریستین بوبن
هیچکس این توانایی را ندارد که همهچیزهای دنیا را به کس دیگری بدهد. هیچکس نمیتواند برای دیگری کافی باشد. هیچکس مانند خداوند نیست… دیوانهوار کریستین بوبن
ازدواج، چیزی شاد و پرشور و نشاط را از من گرفت و به جای آن، به من آرامش بخشید. زندگی زناشویی همین است: پایان دورهی کودکی و البته این پایان، همیشه احتمال رسیدنش هست. دیوانهوار کریستین بوبن
از ماهیت اصلی روح چیزی نمیدانم، اما این را کاملا فهمیدهام که روح از کدام بخش بدن تا مرز انهدام سقوط میکند: از نقطهی سیاهرنگ و ریزی در مردمکچشم… نگاه انسانها از نگاه گرگها نیز ناپایدارتر است و آنچه در نگاه انسانها دیده میشود، به مراتب وحشتناکتر از نگاه گرگهاست. دیوانهوار کریستین بوبن
”زندگی زناشویی
پهنهی وسیع و بیانتهایی دارد،
گاه ممکناست به نابودی ختمشود
و گاه ممکناست با آرامش ادامه یابد…
زندگی زناشویی
همانند موجودی تنومند و جانسخت است
و به آهستگی میمیرد…“
آنتونن آرتو دیوانهوار کریستین بوبن
”فاجعه“ برای مجموعهای از نامههای عاشقانه، میتواند نامی دلنشین باشد! دیوانهوار کریستین بوبن
فقط زمانیکه واقعا عاشق باشی میتوانی انسانها را بشناسی… دیوانهوار کریستین بوبن
کلام قابل تغییر است ولی صدا، همان صدا باقی میماند. درحقیقت، سختترین و اصلیترین کار را صدا انجام میدهد. پس چرا به فکر ساختن راه ارتباطی دیگری هستیم؟ همین که میتواند کافی باشد… دیوانهوار کریستین بوبن
خوشحالم که به حرفم گوش نمیکنی. این رفتارت را میپسندم، نشانهی آن است که خوب بزرگت کردهایم. به تو یاد دادهایم تنها به حرفهای دلت گوش کنی و بس! در هر حال، راه درست برای فرزندان، هیچگاه راه پدر و مادرشان نیست؛ هیچگاه. دیوانهوار کریستین بوبن
پدر نیز مانند بقیهی مردها، قدرت را با قدرتنمایی اشتباه میگیرد. دیوانهوار کریستین بوبن
من نمیدانم چگونه پیوند جسمها تا اینحد، افکار را معطوف خود میسازد. عشق مادی و جسمانی، راز پراهمیتی نیست یا به آن اندازه مهم نیست که بخواهیم از آن جهانی پر رمزوراز بسازیم؛ اما اکنون فهمیدهام انسان میتواند دست به کارهایی بزند که خود نیز علتش را نمیداند. دیوانهوار کریستین بوبن
نمیشود در یک زمان هم ببینی و هم بشنوی. کلمات چیز دیگری را بیان میکنند و حضور آنها چیز دیگری میگوید. دیوانهوار کریستین بوبن
در حقیقت، همسر من هیچگاه علت اصلی طلاقمان را نفهمید. علتش بسیار ساده بود: ازدواج کردم، چون شادی در قلبم وجود داشت؛ طلاق گرفتم، چون خطر ازبینرفتن شادی مرا تهدید میکرد. دیوانهوار کریستین بوبن
پرسیدم: «مادربزرگ، پراهمیتترین چیزیکه در زندگی وجود دارد چیست؟» پاسخیکه به من داد را هیچگاه از یاد نبردهام: «دخترم، تنها یک چیز پراهمیت است و آن هم، شادی و نشاط توست، هیچگاه اجازه نده شادی و نشاطت را از تو بگیرند…» دیوانهوار کریستین بوبن
گفت: شما دختران هنوز جوانید و زیبا و به زودی از میدان مدرسه و تحصیل خارج میشوید و خود را در گسترهی روشن زندگی میبینید. در آن فضا، اشکشوق میریزید، چیزهایی را بهدست میآورید و در عوض، چیزهایی را از دست میدهید و همهچیز شاید در یک لحظه اتفاق میافتد. دیوانهوار کریستین بوبن
با خودم فکر کردم زندگی بسیار کوتاه است و هیچ دلیلی نمیبینم این زندگیکوتاه را با مردی بگذرانم که از سردی صدایش عذاب میکشم. نمیتوانستم عیبی روی همسرم بگذارم، جز اینکه گرمی و محبت از صدایش ناپدید شدهبود و حالتی سرد و بیتفاوت به خود گرفتهبود. ماجرا بسیار جزئی بود، اما عشق در همین جزئیات خلاصه میگردد… دیوانهوار کریستین بوبن
پس از سهسال زندگی مشترک، متوجه ناهماهنگی در صدای همسرم میشوم. او دروغ نمیگفت، اما سردی و بیاحساسی رفتارش در شیوهی صحبتکردنش هم تاثیر گذاشته بود. تصمیم نهایی ما دلیل بسیار پیشپاافتادهای داشت: یک شب که به مهمانی شام دعوت شده بودیم، چون آمادهشدن من کمی طول کشید، باعث عصبانیت او شد. همانجا تصمیم آخر را گرفتیم و زندگی مشترکمان را تمامشده پنداشتیم. دیوانهوار کریستین بوبن
آسودگیخیال در همهجا حضور دارد؛ در شور و نشاط جسورانهی باران تابستان، در ورقورق کتابی که نیمهخوانده در گوشهای افتاده است، در زمزمهی دعاهای سحرگاهی، در بستن ملایم کرکرههای چوبی به هنگام شب، در ظرافت رنگ آبی، آبی آسمان، آبی دریا، در باز و بستهشدن پلکهای یکنوزاد، در آهستهگشودن نامهای که انتظارش را میکشیدیم و دوباره خواندن آن، در صدای خشخش برگها و در بیاحتیاطی سگی که روی آبی یخزده سر میخورد… بنابراین، آسودگیخیال در همهجا هست و اگر حس میکنید به کمبود آن گرفتارید، به این دلیل است که شما هنر پذیرفتن آنرا در خود کشف نکردهاید؛ پذیرفتن آنچه به راحتی و همهجا در اطراف شما قرار دارد…