میگوید: "میدونم باید چیکار کنیم! نظرت چیه که هر کدوممون یه آپارتمان جدا بگیریم و من تعطیلات آخر هفته بیام پیش تو و بچه بمونم؟" او در تلاش است تا در کنار زندگی قدیمیاش، زندگی جدیدش را هم حفظ کند. درکش میکنم، اما این ایده شدنی نیست. من آنقدرها هم به او نیاز ندارم یا شاید بیش از اینها به او نیاز دارم. میگویم: "این چیزی که گفتی، در صورتی میتونه عملی بشه که ما اول از هم جدا شیم. ما باید یا با هم رو به جلو حرکت کنیم یا جدا جدا… هیچ دلم نمیخواد بین این دو حالت زندگی کنم.