هر وقت که حس عدمتعلق و بیارزشی میکنم، هر وقت که حجم ناراحتیهایم زیاد میشود، این احساسات آزاردهنده را بهشکل دیوانهواری با غذا خنثی میکنم. و بعد به جای غم و اندوه احساس سیری میکنم، که بهاندازهٔ غم و اندوه، غیرقابلتحمل است. بعد همهٔ آنرا پاکسازی میکنم، و این خالیبودن، حس بهتری دارد، چون یک خالیبودنِ خستهکننده است. حالا خیلی خستهام، خیلی رنجکشیده. ضعیف و فرسودهتر از آنکه بتوانم چیزی را احساس کنم. جز سبکی، هیچچیزِ دیگری حس نمیکنم. سبکیِ روح، سبکیِ سر، سبکیِ تن.