ما آدمهای اطرافمان را میدیدیم که لبخند میزدند و تکرار میکردند: "من خوبم! خوبم! خوبم!" و ما خودمان را خودِ واقعیمان را پیدا کردیم که با همهٔ ظاهرنماییها نمیتوانستیم به آنها بپیوندیم. ما باید حقیقت را میگفتیم… و حقیقت این بود: "نه، اصلاً حالم خوب نیست." اما هیچکس نمیدانست چطور با شنیدنِ این حقیقت کنار بیاید، بنابراین ما راههای دیگری برای بیان آن پیدا کردیم…