خانهٔ پدر و مادرم رانندگی میکنم. دیروقت است، قفلِ در را باز میکنم و از پلهها بالا میروم. پدر و مادرم را بیدار میکنم، لبهٔ تختشان مینشینم و دستم را بالا میگیرم تا حلقه را ببینند. آنها قبل از اینکه به حلقه نگاه کنند، به چشمهای من نگاه میکنند. هر دو چشم من و حلقه روشن، درخشان، و سرشار از امیدند.