سردی و خودخواهیام شرمندهام. من نیازهای او را نادیده میگیرم، همانطور که او کلماتِ مرا. او آجر به دستم میدهد و من آنها را زمین میاندازم. میدانم با این کارِ من آسیب میبیند. میپرسم: "مشکل چیه؟"
میگوید: "هیچی. خوبم. خیلی خوب."
سردی و خودخواهیام شرمندهام. من نیازهای او را نادیده میگیرم، همانطور که او کلماتِ مرا. او آجر به دستم میدهد و من آنها را زمین میاندازم. میدانم با این کارِ من آسیب میبیند. میپرسم: "مشکل چیه؟"
میگوید: "هیچی. خوبم. خیلی خوب."