او میخواهد درون جسم من باشد، همانطور که من میخواهم درون ذهن او باشم. اما او نمیتواند مرا درون جسمام بیابد، چون من آنجا زندگی نمیکنم. من هم نمیتوانم او را درون ذهناش بیابم، چون کریگ آنجا زندگی نمیکند. او با چشمان غمگین نگاهم میکند و میگوید: "منو ببین! من اینجام. دارم خودمو به تو پیشکش میکنم. منو میبینی؟ منو حس میکنی؟"