کریگ به دورههای رواندرمانی میرود. ما بهندرت با هم صحبت میکنیم. دیگر به هم ابراز علاقه نمیکنیم و دیگر حتا به رابطهٔ جنسی هم اشارهای نمیکنیم. نمیتوانم درونم را برای کسی آشکار کنم که به او اعتمادی ندارم، پس خودم را به روی کریگ میبندم. مراقبت از بدن و قلبم حالا به عهدهٔ خودم است. من و کریگ به شُرکای کاری تبدیل شدهایم و کارمان بزرگکردن بچههاست. در برخورد با هم مؤدبیم، همانطوری که باید باشیم.
و البته، این پایانِ ماجرا نیست.