هیچکدام از ما نمیخواهد بزدلی را بهعنوان قدرت، نادانیِ عامدانه را بهعنوان وفاداری، و وابستگیِ متقابل را بهعنوان عشق در نظر بگیرد. آن دختر کوچک نمیخواهد که من برای او بمیرم، او هیچوقت از من نخواست چنین باری را به دوش بکشم. او میخواهد تا برای او زندگی کنم. به من نیاز دارد تا به او نشان بدهم که یک زن چگونه باید با شجاعت و صداقت، با یک زندگیِ نصفهنیمه روبهرو شود؛ نه اینکه چگونه یک زن تظاهر کند که زندگیِ کاملی دارد. او نیاز دارد از من یاد بگیرد که این چهار دیوار خدا را احاطه نکردهاند. اینکه مردمِ داخلِ آن خدا را تصاحب نکردهاند. اینکه خداوند او را از هر مؤسسهای که برایش ساختهاند، بیشتر دوست دارد. او فقط زمانی اینها را یاد میگیرد که به او ثابت کنم خودم هم باورشان دارم. او فقط در صورتی اینها را میفهمد که قبلش خودم آنها را بفهمم. او فقط در صورتی آوازخواندن یاد میگیرد که مادرش به خواندن ادامه دهد.