"مشکل شما اینه که همه‌چیز توی این خونه اشتباه سیم‌کشی شده. دیوارا خوب به نظر می‌رسن، ولی زیرشون این‌طور نیست. پیشنهاد می‌کنم دیوارا رو خراب کنین و کل خونه رو دوباره سیم‌کشی کنین، یا این‌که بفروشین‌اش و از این‌جا برین. همهٔ مشکلات رو یه بار برای همیشه حل کنین، یا رهاش کنین تا مشکل کس دیگه‌ای بشه." چهرهٔ زن آشفته می‌شود. به دیوارهایی که رنگ کرده و عکس‌های خانوادگی‌شان را عاشقانه روی آن کوبیده، خیره می‌شود. برایش سخت است که بپذیرد در بطن این دیوارهای تزئین‌شده و زیبا، چنین مشکلات خطرناکی مخفی شده؛ مشکلاتی که می‌توانند کل خانه‌اش را ویران کنند. من حال او را خوب می‌فهمم.
زن می‌گوید: "من دیگه با این خونه کاری ندارم. بیا از این‌جا بریم و دوباره شروع کنیم. بیا یه خونهٔ جدید بخریم."