اما انسانبودن مثل یک تجربهٔ شخصی برای تقسیمکردنِ خودت با بقیه است. احساس کردم توی جامعه، خیلی عریان، در معرض دید و آسیبپذیرم. از همینجا بود که نفرتم از بدنم شروع شد؛ نهفقط بهخاطر شکلش، بیشتر برای اینکه اصلاً وجود داشت. بدنم اجازه نمیداد دختر موفقی باشم. این جهان قانونهای زیادی را برای زنبودن جلوی پایم گذاشته بود: کوچک باش! آرام باش! ظریف، پرهیزکار، ملایم و بدون اشکال! باد نده! عرق نکن! خونریزی نکن! نفخ نکن! خسته نشو! گرسنه نشو! و آرزو نکن! اما روزگار این صدای گوشخراش، بدن زمخت، بوگندو، گرسنه، و ویاردار را به من داده و باعث میشود قوانین را زیر پا بگذارم.