در طول جلسات درمانم متوجه می‌شوم که کریگ هم وقتی کمی از منِ ده‌ساله بزرگ‌تر بوده، احساسش را با شهوت از بین می‌برده. شهوت برای او، تسکین، زیرآبی‌رفتن، و همان دکمهٔ راحتی‌اش بوده. می‌گفت توی اتاقش قایم می‌شده و فیلم‌های ناجور نگاه می‌کرده، می‌گفت اولش یک جور تسکین بوده، ولی بعد حس شرمندگی آزارش می‌داده؛ درست همان چیزی‌که من موقع موادزدن و لحظاتِ بعد از آن حس می‌کردم. شاید کریگ هم داشته از تنهاییِ وحشتناک‌اش باخبر می‌شده و شهوت باعث شده تا از روی زیراندازش بلند شود، مثل من. شاید او هم هیچ‌وقت نفهمیده بود که این ناراحتی برای همهٔ آدم‌هاست. همان‌طور که من قوانین دخترها را یاد گرفته بودم، حتماً او هم قوانین دنیای پسرها را قورت داده بود، احساسات ممنوعه‌ای که برای پسرِموفق‌بودن لازم داشته. قوانینی که کمکش می‌کرده قوی و مرد باشد. یعنی دخترها باید بدن‌شان را رها کنند، چون باعث می‌شود خجالت بکشند و پسرها باید احساسات‌شان را رها کنند چون باعث شرمندگی‌شان می‌شود؟ پسرهای بیچاره؛ احساساتی نشید! دخترهای بیچاره؛ گرسنه نشید!