کشیش میگوید که اینجا نیست تا بین خدا و مردم مانع ایجاد کند؛ او اینجاست که موانع را از سر راه بردارد. او راجعبه نیازداشتن به اعتقادی صحبت میکند که نه بسته و ستیزهجو، بلکه باز و پذیرا باشد. او دربارهٔ دوستهای مسلمان، ملحد و یهودیِ خودش صحبت میکند، اینکه هر کدام حکمت و دانایی دارند و اینکه او چطور نیازمند حکمت آنهاست. او به رهبران داخلی و جهانی که بیلیونها خرج جنگ و چیزی ناچیز خرج صلح و آرامش میکند، هشدار میدهد. به مسیحیانی که برای کاهش مالیات ثروتمندان، مذاکره میکنند و دربارهٔ مسائل مربوط به فقرا، سکوت. او از گشت دیشباش با نور شمع میگوید که به نوجوان سیاهپوستی برخورده بود که موقع رفتن به خانهٔ دوستش، یک همسایهٔ فلوریدایی را کُشته بود. او این موضوع را اشتباه نمیداند، بلکه آنرا نتیجهٔ مستقیم تجارت ترس و پررنگبودنِ نژادپرستی معنا میکند. او به حضار سفیدپوست التماس میکند که این مشکل را در نظر بگیرند. این خطابه شجاعانه است. بهشکل بیرحمانهای پُر از مهر است و تأثیرگذار. متوجه میشوم که کشیش وقتی به خدا اشاره میکند، هرگز از ضمیر استفاده نمیکند. برای او، خدا یک مرد نیست.