مهم نیست چه احساسی دارم، مهم این است که دیگر تظاهر نمیکنم. احساسِ این لحظهام، ترس و درعینحال عصبانیت است. یک زن حق دارد سگش را برای قدمزدن بیرون ببرد؛ بدون اینکه حضور غریبهای آزارش بدهد. احساس میکنم از "ترسیدنِ از مردها" خسته شدهام. پس همانجا، توی پیادهروی جلوی خانهام، پذیرای یک بههمپیوستگی میشوم. به جای برگشتن و رفتن، مصمم و با تمام توانم، به چشمهای آن مرد زل میزنم و با دست چپم به او اشاره میکنم و با صدای بلند میگویم: "نه. این کار رو نکن! این کار رو نکن! با من این کار رو نکن!"