من تسلیم نشدم. درعوض خودم را نشان دادم و به خودم احترام گذاشتم. با احترامگذاشتن به خودم، حتا به آن مرد و فضای بینمان هم احترام گذاشتم. من به او یادآوری کردم که هر دو ما انسان هستیم. من توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم "من اینجام! من بیشتر از اون چیزیام که تو میتونی ببینی. من یه روح، یه ذهن، و یه بدنم… و تمامِ من میگه: نه! این کار رو با من نکن!" من توی چشمهای یک مرد نگاه کردم و خودم را به او شناساندم. من خودم را معرفی کردم و توی آن معرفی، او هم خودش را به خاطر آورد. او خودش را در من دید، و بهخاطر همین انگشتهایش را پایین آورد. چشمهای او میگفتند "منو ببخش که درست ندیدمت." همانجا میایستم و فکر میکنم آیا میتوانم کاری را که با یک غریبه کردم، با همسرم هم بکنم؟