کریگ آرام میآید سمتم. یکهو متوجه میشوم که هر دومان داریم از ترس میلرزیم. به این فکر میکنم که شاید لرزیدن، شکلِ اغواگرانهٔ من است. از روی شانهٔ کریگ، بیرونِ پنجره را نگاه میکنم. پرندهها دارند آواز میخوانند. هوا آفتابی و روشن است. هیچ چیزی حس تاریکی، ترس، گمراهی یا ناامیدی ندارد. من آن بیرونم، توی روشنایی. بیصدا به خدا التماس میکنم "خدایا یه کاری بکن! خواهش میکنم! کمکمون کن! کاری کن این بار متفاوت باشه. اگه متفاوت نباشه، میترسم همهچی واسه همیشه تموم شه. خواهش میکنم تنهامون نذار!" چند نفس عمیق میکشم. من اینجام، توی بدنم. خودم را به خاطر میآورم.
و معجزهای که اتفاق میافتد، این است که دیگر ذهنم درگیر مسائل مزاحم نمیشود. من خدا نیستم. من فقط یک انسانم، میتوانم بیخیال باشم و به همین حالا بچسبم، هرچه که هست. خودم را آماده میکنم. ذهن، بدن، روح. همهٔ من؛ هر آنچه که دارم.