ناگهان حس میکنم عشق و زیباییِ بیشتری میخواهم؛ انگار که قدردانی، این رگِ ارتباطی را گشادتر میکند و فضای بیشتری ایجاد میشود. میروم توی اتاقخواب. به تخت خیره میشوم و احساس گرمی میکنم. از بدنم میپرسم برای احساس امنیت و عشق به چه چیزی نیاز دارد؟ به حسهام فکر میکنم و دستگاه بُخور را روشن میکنم. بوی بُخور، مرا یاد چیزهای مقدس میاندازد، مطمئناً رابطه همین است. پنجرهها را باز میکنم. آواز پرندهها به من یادآوری میکند هر اتفاقی که میافتد، توسط خداوند مقدر شده و حس شرمندگی بهخاطر آنها، بیمورد و اشتباه است.