همان وقتی که با تب بالا توی ننوی پارچهای خوابیده بودم و مادرم آنقدر ننو را تکان میداد و پشهها را با دست از من دور میکرد که بالاخره دستش درد میگرفت. در کوهستانِ من دور کردن پشهها از روی کسی عاشقانهترین کاری است که یک نفر میتواند برای دیگری بکند. توی فیلمهای مستند نشنالجئوگرافی که میدیدم در افریقا پشهها توی چشم بچهها میروند تا اشک آنها را بمکند واقعاً چندشم میشد. یعنی کسی نبود آنها را بتاراند؟ حتا خودِ فیلمبردار؟