استاد با لونا خداحافظی کرد و گونهٔ مرا بوسید و گفت "به کارگاه ما خوش اومدی، امیدوارم جلسهٔ بعد هم بیای." بوی آبجو میداد. جای بوسهاش را با آستین لباسم پاک نکردم. با لونا که بهآهستگی به طرف سلولمان میرفتیم رطوبت آب دهان مرد هنوز روی صورتم بود. حتا تا ساعتها بعد آن قسمت از گونهام را احساس میکردم، انگار علامتی روی من گذاشته بود. بوسهٔ یک مرد در زندان زنان بهترین هدیهای بود که میشد بگیری، حتا بهتر از هدیهٔ تولد یا کریسمس، بهتر از یک دسته گلِ سرخ یا یک دوش آب داغ. میتوانستم سالها ماندن در این زندان را به خاطر رفتن به کارگاه کُلاژ و آن بوسهٔ مردانه روی گونهام تصور کنم. آن بوسه باران بود، آفتاب بود و هوای مطبوع بیرون از زندان. بله، میدانستم حتا حاضرم در آن کلاس بنشینم و چیزهای احمقانه روی مقوا بچسبانم تا آن بوسه دوباره نصیبم شود.