در ظهر ماه سپتامبر عروسی زیبا و خوشحال از پله‌های قدیمی و مفروش خانه پایین آمد؛ اولین عروس گرین گیبلز…
گیلبرت که انتظارش را می‌کشید با نگاهی تحسین آمیز او را برانداز کرد
بالاخره پس از سالها صبوری و انتظار، آنی دور از دسترس نصیبش شده بود.
و در آن لحظه با لباس زیبای عروسی به سویش می‌آمد.
آیا او شایسته چنین نعمتی بود؟
آیا می‌توانست آن طور که دلش می‌خواست همسرش را خوشبخت کند؟