mamintoosi

۴۹ نقل قول
از ۳ رمان و ۲ نویسنده
[سوزان:] دختردایی سوفیای من هم مثل تو زود دلسرد می‌شود. دیروز با بغض به من گفت «وای اگر آلمانی‌ها به اینجا برسند چه کار کنیم؟»
من هم با خونسردی گفتم دفنشان میکنیم. برای قبر درست کردن جا زیاد داریم.
دختردایی سوفیا گفت که من بی ملاحظه ام ولی من بی ملاحظه نیستم دوشیزه الیور عزیز، فقط به نیروی دریایی بریتانیا و جوانان کانادا اعتماد کامل دارم.
ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونت‌گومری
دوشیزه الیور جسورانه گفت: «بعضی وقتها فکر میکنم بهتر است به جای خدا، امیدمان به اسلحه هایمان باشد.
[سوزان:] نه، نه، عزیزم! اشتباه می‌کنی. مگر آلمانی‌ها در مارن اسلحه نداشتند؟ ولی پروردگار جلویشان را گرفت.
این یادت نرود. هر وقت شک و تردید به جانت چنگ انداخت این را به یادت بیاور. محکم روی صندلی‌ات بنشین، دسته هایش را محکم بگیر و چند بار بگو «اسلحه چیز خوبی است، ولی خداوند قدرتمندتر است. او حامی ماست و هرچه دیکتاتور بگوید اهمیتی ندارد».
ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونت‌گومری
دکتر بلایت در نخستین روز سال نو گفت: سال ۱۹۱۴ به پایان رسید؛ سالی که طلوع زیبایی داشت، غروبش به خون نشست. در ۱۹۱۵ چه چیزی انتظارمان را میکشد؟
سوزان خیلی خلاصه گفت: «پیروزی»
دوشیزه الیور با بی حوصلگی گفت: «سوزان واقعاً باور داری که پیروزی با ماست؟» …
سوزان گفت: «نه دوشیزه الیور باور ندارم. می‌دانم ما باید امیدمان به خدا باشد و اسلحه‌های محکممان را آماده کنیم».
ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونت‌گومری
[ریلا در مسیر جمع‌آوری کمک‌های مردمی به خانه‌ای می‌رسد که نوزادی که مادرش به تازگی مرده و پدرش به جبهه رفته بود، در حال گریه بوده است. این نوزاد را با خود به خانه می‌آورد و نگهداری آنرا متقبل می‌شود…]
یعنی واقعاً خواب نمی‌دید؟
یعنی کسی که در آن وضع ناگوار گیر افتاده بود خودش بود؟ ریلا بلایت؟
دیگر برایش مهم نبود که آلمان به پاریس نزدیک شده است. حتی اگر پاریس را تصرف می‌کردند هم برایش مهم نبود. فقط آرزو داشت نوزاد نه گریه کند، نه چیزی توی گلویش بپرد، نه نفسش بگیرد و نه دچار تشنج شود.
ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونت‌گومری
سوزان [بعد از راهی شدن جم به جبهه] قاطعانه ادامه داد: دیگر نمی‌خواهم مثل گذشته‌ها خواست خداوند را زیر سؤال ببرم یا از آن گله کنم. ناله کردن یا ایراد گرفتن از خواست خداوند ما را به جایی نمی‌رساند. فقط باید دودستی به وظایفمان بچسبیم؛ از رسیدگی به زمینهای پیاز گرفته تا اداره کردن یک مملکت. آن پسرهای دوست داشتنی راهی جنگ شده‌اند و ما زنها باید محکم و بدون لرزش انتظارشان را بکشیم ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونت‌گومری
[آن شرلی، شب قبل از وداع با پسرش که عازم جبهه بود:] سوزان تصمیم گرفته ام فردا لبخند به لب پسرم را راهی کنم. نمی‌خواهم آخرین خاطره اش از من خاطره ی مادر ناتوانی باشد که جرئت نداشت از پسر دلاورش جدا شود. امیدوارم هیچ کدام از ما فردا گریه نکنیم.
[سوزان:] من که گریه نمیکنم خانم دکتر عزیز! خیالتان راحت باشد. ولی لبخند زدن یا نزدنم، بستگی به خواست خداوند و حال روحی‌ام دارد.
همه ی اهالی گلن، فور ویندز، دماغه ی بندر و پایین بندر، به جز ماه سبیل‌دار، برای بدرقه ی آنها جمع بودند. همه ی افراد خانواده‌ی بلایت و خانواده ی مردیت لبخند به لب داشتند. حتی سوزان هم به خواست خدا توانست لبخند بزند؛ لبخندی که شاید از اشک دردناک‌تر بود…
ماندی هم آنجا بود. جم میخواست همانجا در اینگلساید با او خداحافظی کند، ولی ماندی آنقدر بی‌تابی کرد که جم نرم شد و به او اجازه داد تا ایستگاه همراهش باشد. سگ وفادار از کنار جم دور نمیشد و آخرین لحظه‌های حضور صاحب محبوبش را تماشا می‌کرد.
ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونت‌گومری
ریلا برای نخستین بار در عمرش لبه‌ی ملافه ای را کوک میزد. وقتی خبر رسید که جم باید راهی شود او میان کاج‌های دره ی رنگین کمان با گریه دلش را خالی کرده و بعد به سراغ مادرش آمده بود.
مادر دلم میخواهد یک کاری بکنم من یک دخترم و نمیتوانم در جنگ شرکت کنم ولی توی خانه باید از من کمک بگیرید.
خانم بلایت گفت: «این پارچه‌ها را آورده اند تا با آنها ملافه درست کنیم. می‌توانی به نن و دای در این کار کمک کنی. راستی! ریلا فکر میکنی بتوانی بین دخترهای هم سن وسالت یک گروه صلیب سرخ جوانان تشکیل بدهی؟ فکر کنم همه استقبال کنند جوانها به جای همکاری با بزرگ ترها بهتر است خودشان مستقل کار کنند».
ولی مادر من تابه حال چنین کاری نکرده ام.
در وضعی که پیش آمده همه ی ما مجبوریم دست به کارهای زیادی بزنیم که تابه حال انجام نداده ایم.
ریلا دل به دریا زد و گفت: «بسیار خُب امتحان میکنم مادر! … فقط بگویید از کجا باید شروع کنم. وقتی فکر میکنم، میبینم باید تا جایی که میتوانم، شجاع، قهرمان و فداکار باشم.»
ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونت‌گومری
آن شب جم و جری به شارلت تاون رفتند و دو روز بعد با لباس ارتشی برگشتند. همه ی اهالی گلن هیجان زده از این ماجرا حرف میزدند زندگی در اینگلساید به یکباره به واقعه ای اضطراب آور و پرتنش تبدیل شده بود. خانم بلایت و نن ،شجاع، لبخند به لب و خارق العاده بودند. خانم بلایت و دوشیزه کورنیلیا شروع به راه اندازی جمعیت صلیب سرخ کردند. دکتر و آقای مردیت مردها را برای تشکیل دادن انجمنی میهن پرستانه دور خود جمع کردند. ریلا کم کم از غافل گیری درآمد و با وجود ناراحتی درونی اش؛ به استقبال آن واقعه‌ی هیجان انگیز رفت. جم در لباس نظامی‌اش ابهت خاصی پیدا کرده بود.
پاسخ سریع، بی واهمه و شمارش ناپذیر جوانان کانادا به درخواست کشورشان واقعاً تکان دهنده بود.
ریلا میان دخترهایی که برادرهایشان این درخواست را بی پاسخ گذاشته بودند، احساس سربلندی میکرد. او در دفتر خاطراتش نوشت «من هم اگر پسر بودم همین کار را می‌کردم. بعضی پسرها فقط ادعای پسر بودن دارند».
ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونت‌گومری
سوزان گفت: «خانم دکتر عزیز خواهش میکنم مرا بیدار کنید. خوابم یا بیدار؟ آن پسر می‌فهمد چه دارد می‌گوید؟ منظورش این است که میخواهد در لیست سربازها ثبت نام کند؟ شما که فکر نمی‌کنید بچه هایی به سن و سال او به درد آنها بخورند؟ این یک جور تجاوز است. مطمئنم شما و دکتر چنین اجازه ای نمی‌دهید.»
خانم بلایت با صدایی خفه: گفت «نمی توانیم جلویش را بگیریم. وای! گیلبرت. !»
دکتر بلایت به طرف همسرش آمد با مهربانی دست او را گرفت و به آن چشمهای خاکستری که فقط یک بار چنان نگاه دردناک و ملتمسی در آنها موج زده بود، خیره شد. هر دوی آنها به آن یک بار فکر می‌کردند؛ به روز مرگ جویس کوچولو در خانه ی رؤیاها.
- آنی میخواهی جلویش را بگیری… آن هم وقتی دیگران دارند میروند… وقتی فکر میکند وظیفه دارد برود؟ یعنی تو آنقدر خودخواه و کوته فکر شده ای؟
- نه… نه! ولی… پسر اولمان… هنوز خیلی کوچک است… گیلبرت! … شاید بعدا شهامتم را به دست بیاورم… ولی الان نمیتوانم همه چیز خیلی ناگهانی است.
ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونت‌گومری
[این بخش مربوط به زمانی است که جنگ جهانی اول شروع شده و پسر بزرگ آن‌شرلی (جم) داوطلب رفتن به جنگ می‌شود]
درست روز بعد از مهمانی دنیای ریلا تکه تکه شد وقتی دور میز ناهار در اینگلساید نشسته بودند و از جنگ حرف می‌زدند تلفن زنگ زده بود؛ یک تلفن راه دور از شارلت تاون برای جم. او بعد از تمام شدن صحبتش گوشی را گذاشت و با صورتی برافروخته و چشم‌هایی درخشان برگشت. پیش از آنکه حرفی بزند رنگ از صورت ،مادر من و دای پرید و ریلا برای نخستین بار در عمرش احساس کرد صدای قلبش همه جا پخش میشد و چیزی گلویش را می‌فشرد گفت: «پدر! توی شهر داوطلبها را فرا خوانده اند. دارند گروه تشکیل میدهند. من هم می‌خواهم امشب برای ثبت نام به آنجا بروم.»
خانم بلایت با صدایی لرزان فریاد زد: «آه… جم کوچولو! … نه… نه… جم کوچولو!» او از سالها پیش از زمانی که پسرش به این اسم اعتراض کرده بود او را به این نام صدا نزده بود.
جم گفت: «مجبورم مادر! وظیفه ام است… نه پدر؟»
دکتر بلایت برخاسته بود. او هم رنگ به چهره نداشت. صدایش گرفته بود، ولی بدون لحظه ای تردید گفت: «بله جم! بله… اگر طرز فکرت این است بله…»
خانم بلایت صورتش را پوشاند. والتر به بشقابش خیره شد. نن و دای دستهایشان را به هم قلاب کردند. شرلی سعی کرد خود را بی تفاوت نشان دهد. سوزان مانند کسی که ناگهان فلج شده باشد نشست و غذایش نیمه کاره در بشقاب ماند.
جم دوباره به طرف تلفن رفت.
- باید به خانه ی کشیش زنگ بزنم حتماً جری هم می‌آید.
ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونت‌گومری
دکتر دیو زیاد مهارت نداشت. او همیشه به موضوع‌های فرعی بیشتر از خود مرض اهمیت می‌داد.
ولی مردم وقتی درد دارند کینه‌های گذشته شان را فراموش می‌کنند. اگر او به جای دکتر، کشیش میشد هیچکس او را بخاطر حرف هایش نمی‌بخشید.
مردم به دکتر جسم شان بیشتر از دکتر روح شان اهمیت می‌دهند.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
آنی پرسید: شما تابحال شوهر خوبی ندیده‌اید؟
دوشیزه کونیلیا گفت: چرا؛ آنجا پر از شوهر‌های خوب است.
و با دست از میان پنجره باز به قبرستان کوچک کنار کلیسای بندر اشاره کرد.
آنی مصرانه گفت: زنده چی؟ کسی که گوشت و خون داشته باشد؟
دوشیزه کورنیلیا با حالتی حاکی از تایید گفت: چرا، چند تایی هستند؛
آنها هم به این منظور به دنیا آمده اند که ثابت شود خداوند قدرت انجام هر کاری را دارد.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
آنی با خنده گفت: خیلی سخت است که بگوییم مردم چه وقت بزرگ می‌شوند.
- (دوشیزه کورنلیا:) راست می‌گویی عزیزم، بعضی‌ها در بدو تولد بزرگ اند و بعضی‌ها تا ۸۰ سالگی هم بزرگ نمی‌شوند. مثلا همین خانوم رودریک که حرفش را می‌زدم، هیچ وقت بزرگ نشد. کارهای او در صدسالگی به اندازه کارهای ۱۰ سالگیش احمقانه بود.
آنی گفت: شاید به همین دلیل آن قدر عمر کرد.
- شاید ولی من یک عمر ۵۰ ساله عاقلانه را به عمر صد ساله احمقانه ترجیح می‌دهم.
آنی گفت« ولی فکرش را بکنید اگر همه عاقل بودند چه دنیای کسل‌کننده‌ای می‌شد…
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
آنی بدون اینکه لبخند بزند پرسید: فکر نمی‌کنید متدیست‌ها هم به اندازه ما به بهشت بروند؟
دوشیزه کورنلیا با متانت گفت: نظر ما در این باره شرط نیست. ما نمی‌توانیم در مورد چنین موضوعی تصمیم بگیریم، ولی من حتی اگر مجبور باشم در بهشت با آنها همنشین شوم، باز هم روی زمین با آنها معاشرت نمیکنم.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
دوشیزه کونلیا: فرد پراکتر از آن مرد‌های بدجنس جذاب بود و بعد از ازدواج فقط بدجنسی‌اش را حفظ کرد و جذابیتش را به کلی از دست داد. دائم بد اخلاقی می‌کند و خانواده اش را آزار می‌دهد. به این هم می‌گویند مرد؟ آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
اگر دوشیزه کورنلیا برای تبریک عروسی یک ملکه وارد قصر شده بود، باز هم همانقدر با وقار و با اعتماد به نفس با موقعیت روبرو می‌شد؛ چین‌های پیراهن طرح رزش را روی زمین مرمری می‌کشید و با همان خونسردی به ملکه گوشزد میکرد که به دست آوردن یک مرد چه شاهزاده باشد چه رعیت ارزش فخرفروشی ندارد. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
جویباری که از گوشه ای می‌گذشت زیر سایه توسکاها نمایی بلورین داشت. خشخاش‌های لب آب چون جام هایی ظریف، از نور مهتاب لبریز شده بودند. گل هایی که به دست همسر مدیر مدرسه کاشته شده بودند، آهسته سر تکان می‌دادند و زیبایی و تقدس روزهای خوش گذشته را به رخ می‌کشیدند. آنی در تاریکی ایستاد و نفس عمیقی کشید و گفت: «دوست دارم در تاریکی گل‌ها را بو کنم احساس می‌کنم روحشان وارد بدنم میشود. آه! گیلبرت! این خانه‌ی کوچک، همان جایی است که آرزویش را داشتم.» آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
کاپیتان جیم: کورنلیا مردم را به دو دسته تقسیم می‌کند؛ آنها که از رگ و ریشه خودش اند و آنهایی که نیستند. اگر یک نفر با تو روبرو شود، افکارش با تو یکی باشد و از همان چیزهایی که تو خوشت می‌آید خوشش بیاید پس با تو هم‌رگ و ریشه است.
جرقه‌ای در ذهن آنی روشن شد. او گفت: فهمیدم منظورتان همان عبارت هم فکر من است.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
کاپیتان جیم گفت: چه پانزده سال خوشی بود! هر دوی آنها مهارت زیادی در شاد بودن داشتند. بعضی‌ها اینطوری‌اند. هر اتفاق بدی هم که بیفتد، نمی‌توانند زیاد غصه بخورند. آنها خیلی بلد نظر بودند و فقط یکی دو بار با هم بحث و بدل کردند. ولی یکبار سرکار خانم سلوین همانطور که خنده قشنگی به لب داشت به من گفت «وقتی من و جان دعوا میکنیم، احساس بدی پیدا می‌کنم ولی از طرفی خوشحال می‌شوم که شوهرم اینقدر خوب است و من می‌توانم بعد از دعوا با او آشتی کنم» آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
خانم دکتر دیو گفت به خاطر یک سگ بی ارزش به خودتان گرسنگی دادید؟
کاپیتان جیم گفت شما که نمی‌دانید شاید برای یک نفر ارزش زیادی داشته باشد ظاهرش نمی‌خورد که بشود رویش خیلی حساب کرد ولی هیچ وقت از ظاهر یک سگ نمی‌شود در موردش قضاوت کرد شاید او هم مثل خود من باطن خوبی داشته باشد…
با اینکه ناهار را از دست دادم در عوض حالا در جمع شاد شمایم. همسایه خوب داشتن نعمت بزرگی است
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
کاپیتان جیم: … مثل اینکه او (دوشیزه کودنلیا) با کینه‌ای عمیق نسبت به مردها به دنیا آمده. در تمام فورویندز از همه مهربان‌تر و زبانش از همه تلخ‌تر است. وقت مشکلی پیش می‌آید این زن خودش را میرساند و هر کمکی از دستش بر بیاید انجام میدهد. هرگز در مورد هیچ زنی بدگویی نمی‌کند ولی اگر بخواهد شخصیت یک مرد را لگدمال کند هیچ کس در مقابل تندی حرفهایش طاقت نمی‌آورد.
خانم دکتر گفت ولی همیشه از شما خوب می‌گوید.
- متاسفانه بله. اصلا از این وضع خوشم نمی‌آید. اینطوری احساس می‌کنم که یک مرد غیر عادی ام
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
کاپیتان جیم پیرمردی بزرگوار و بی غل و غش بود که نور جوانی در قلب و چشم‌هایش می‌درخشید…
کاپیتان جیم مردی زشت‌رو بود…
با اینکه او در نگاه اول به چشمان آنی زشت آمده بود، روح پاک و لطیفش به ظاهر خسته و خشنش جلا می‌داد.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
وقتی آنی به طبقه پایین رفت، گیلبرت جلوی شومینه مشغول صحبت کردن با یک غریبه بود.
با ورود آنی هر دو به طرفش برگشتند.
-آنی! ایشان کاپیتان بوید هستند. کاپیتان بوید! همسر من.
اولین باری بود که گیلبرت لفظ همسر من را در مورد آنی به زبان می‌آورد و از امکانی که به دست آورده بود به خود بالید.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
خانه در همان نگاه اول به دل (آنی) نشست. شبیه گوش ماهی بزرگی بود که روی شن‌های ساحل افتاده باشد. ردیف لومباردی‌های بلند پایین راه باریکه زیر نور ارغوانی آسمان قد برافراشته بودند. پشت سر آنها جنگلی از صنوبر قرار داشت که سپر باغچه در مقابل نسیم‌های دریا بود و باد میان شاخ و برگ‌های شان موسیقی عجیب و دلنشینی را سر می‌داد. آنجا نیز مانند همه جنگل‌ها پر رمز و راز به نظر می‌آمد. راز و رمزهایی که بدون گشت و گذار میان جنگل، آشکار نمی‌شدند، چرا که بازوان سبز درختان آنها را از نگاه عابرین پوشیده نگه می‌داشتند آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
او (آنی) در این اتاق خوشی‌های بسیار و غم‌های اندکی را پشت سر گذاشته بود و امروز باید برای همیشه آنجا را ترک می‌کرد. از آن روز به بعد آنجا دیگر اتاق او نبود. قرار بود پس از رفتن آنی، لورای ۱۵ ساله آنجا را تصرف کند. آنی هم آرزوئی جز این نداشت. اتاق به لحظه‌های کودکی و جوانی تعلق داشت و دیگر پس از گشوده شدن از فصل تازه ای از زندگی او به رویش بسته می‌شد. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
در ظهر ماه سپتامبر عروسی زیبا و خوشحال از پله‌های قدیمی و مفروش خانه پایین آمد؛ اولین عروس گرین گیبلز…
گیلبرت که انتظارش را می‌کشید با نگاهی تحسین آمیز او را برانداز کرد
بالاخره پس از سالها صبوری و انتظار، آنی دور از دسترس نصیبش شده بود.
و در آن لحظه با لباس زیبای عروسی به سویش می‌آمد.
آیا او شایسته چنین نعمتی بود؟
آیا می‌توانست آن طور که دلش می‌خواست همسرش را خوشبخت کند؟
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
خانم لیند که اصلاً نظر مثبتی در مورد فروشگاه‌های زنجیره ای نداشت و هیچ فرصتی را برای بدگویی کردن از آنها از دست نمیداد با اخم گفت «این فروشگاه ایتون دارد جیب مردم جزیره را خالی میکند. این طور که معلوم است این روزها دختر‌های اونلی به جای انجیل کاتالوگ‌های آن را ورق می‌زنند. یکشنبه‌ها هم به جای مطالعه کتاب مقدس سرشان را با این کاتالوگ‌ها گرم می‌کنند».
دایانا گفت: «ولی برای سرگرم کردن بچه‌ها خیلی مناسب اند. فِرد و آنی کوچولو از تماشا کردن عکس‌هایشان خسته نمیشوند».
خانم ریچل با تحکم گفت: «من بدون کاتالوگ ایتون هم می‌توانم ده تا بچه را سرگرم کنم».
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
(آنی) گل هایی که با خود برده بود را روی سنگ قبر (متیو) گذاشت و آهسته از تپه سرازیر شد. شامگاه زیبایی بود سایه روشن‌ها همه جا پراکنده شده بودند ابرهای سرخ و یاقوتی پهنه آسمان غرب را لکه‌دار کرده بودند و در فواصل میان آنها آسمان سبز نمایان شده بود. آن سوتر رو غروب دریا می‌درخشید و نوای جاودان حرکت آب بر بستر ساحل گندمگون به گوش می‌رسید. سالها بود که تمام تپه‌ها در دشت‌ها و جنگل هایی را که در سکوت دلنشین روستا فرو رفته بودند می‌شناخت و به آنها عشق می‌ورزید. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
شارلوتا گفت: تام یک بنای ساده است ولی اخلاق خوبی دارد وقتی به او گفتم تام اجازه میدهی به عروسی دوشیزه شرلی بروم؟
البته من به هر حال میروم ولی دلم میخواهد تو راضی باشی
فقط گفت شارلوتا وقتی به تو خوش بگذرد به من هم خوش می‌گذرد خیلی خوب است که آدم چنین شوهری داشته باشد دوشیزه شرلی.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
آن شرلی از شارلوتا پرسید شوهرت تو را لئونو را صدا میکند؟
لئونورا گفت: خدای من نه خانم، اگر این کار را بکند اصلا نمیفهمم منظورش با من است. البته موقع عقدمان مجبور شد بگوید که «شما را به همسری خود برگزیدم لئونورا». راستش دوشیزه شرلی از آن وقت تا به حال احساس می‌کنم کسی را که او برگزیده من نبوده ام و انگار اصلاً ازدواج نکرده ام.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
(ریچل لیند): خدا را شکر که آنی و گیلبرت بالاخره قرار است با هم ازدواج کنند. همیشه در دعاهایم از خدا خواسته‌ام چنین اتفاقی بیفتد.
لحن خانم ریچل طوری بود که گویا از سودمند بودن (مستجاب شدن) دعاهایش اطمینان داشت.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
جین با اینکه چند سال از ازدواجش می‌گذشت، هنوز در قلبش عشق و محبت نسبت به همنوعش، موج می‌زد. او با اینکه… با یک میلیونر ازدواج کرده بود… ثروتمند شدن به شخصیت او لطمه نزده بود. او هنوز همان جین باوقار و متین گذشته بود و خود را در خوشی دوستان قدیمی‌اش شریک می‌دانست. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
او (ماریلا) به خانم ریچل لیند گفت: «تا به حال در این حانه عروسی نداشته‌ایم. وقتی بچه بودم از یک کشیش شنیدم که یک خانه زمانی واقعا خانه می‌شود که با یک تولد،‌یک عروسی و یک مرگ، تقدیس شده باشد» آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
داینا پرسید: «ماه عسل کجا می‌روی؟»
- هیچ کجا. وحشت نکن داینا جان! مرا یاد خانم هارمون اندروز می‌اندازی. شک ندارم خواهد گفت که آنهایی که از عهده‌ی یک سفر ماه عسل برنمی‌آیند، اصلا حق ازدواج کردن ندارند. …
دلم می‌خواهد ماه عسلم را در فورویندز و در خانه‌ی رؤیاهای عزیز خودم بگذرانم.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
آنی:
با این حال هنوز نمی‌توانم باور کنم که حالا دیگر در اونلی تلفن داریم. چنین چیزی برای این مکان قدیمی آرام و دوست داشتنی، زیادی جدید و امروزی به نظر می‌رسد. …
می‌دانم که وسیله‌ی خوبی است، حتی خیلی بهتر از علامت دادن ما با نور شمع. به قول خانم ریچل، اونلی هم باید پیشرفت کند، ولی احساس می‌کنم دلم نمی‌خواست اونلی تباه شود یا به قول آقای هریسون با دردسرهای پیشرفته دست و پنجه نرم کند.
دوست داشتم اینجا همان طور که بود، بماند.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
صدای خنده آنی با همان مهربانی و ملاحت گذشته، همراه آهنگی از کمال و بلوغ، فضای اتاق را پر کرد. …
ماریلا که در آشپزخانه پایین، مشغول درست کردن مربای آلو بود… آه کشید. …
ماریلا هرگز در زندگی‌اش به اندازه‌ی روزی که فهمید قرار بود آنی با گیلبرت بلایت ازدواج کند، خوشحال نشده بود، اما گویا مقدر بود که
هر خوشی‌ای سایه‌های کم‌رنگی از اندوه نیز به همراه آورد.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
از میان جنگل به طرف چشمه رفتم - قشنگ‌ترین جای روی زمین است. همه چیز چشم‌نواز بود. احساس می‌کردم آرامش و طراوت جنگل در روحم نفوذ می‌کند و من را هم با خودش یکدست می‌کند، یکدست با آبی آسمان، با سبزی درخت‌های خزه بسته و با درخشندگی برف. یادداشت‌های شخصی 1 سرباز جروم دیوید سالینجر