آخرین فعالیت‌ها


  • ریلا در اینگل ساید (جلد 8)
    از ریلا در اینگل ساید (جلد 8) :

    [سوزان:] دختردایی سوفیای من هم مثل تو زود دلسرد می‌شود. دیروز با بغض به من گفت «وای اگر آلمانی‌ها به اینجا برسند چه کار کنیم؟» من هم با خونسردی گفتم دفنشان میکنیم. برای قبر درست کردن جا زیاد داریم. دختردایی سوفیا گفت که من بی ملاحظه ام ولی من بی ملاحظه نیستم دوشیزه الیور عزیز، فقط به نیروی دریایی بریتانیا و جوانان کانادا اعتماد کامل دارم. (...)

  • ریلا در اینگل ساید (جلد 8)
    از ریلا در اینگل ساید (جلد 8) :

    دوشیزه الیور جسورانه گفت: «بعضی وقتها فکر میکنم بهتر است به جای خدا، امیدمان به اسلحه هایمان باشد. [سوزان:] نه، نه، عزیزم! اشتباه می‌کنی. مگر آلمانی‌ها در مارن اسلحه نداشتند؟ ولی پروردگار جلویشان را گرفت. این یادت نرود. هر وقت شک و تردید به جانت چنگ انداخت این را به یادت بیاور. محکم روی صندلی‌ات بنشین، دسته هایش را محکم بگیر و چند بار بگو «اسلحه چیز خوبی است، ... (...)

  • ریلا در اینگل ساید (جلد 8)
    از ریلا در اینگل ساید (جلد 8) :

    دکتر بلایت در نخستین روز سال نو گفت: سال ۱۹۱۴ به پایان رسید؛ سالی که طلوع زیبایی داشت، غروبش به خون نشست. در ۱۹۱۵ چه چیزی انتظارمان را میکشد؟ سوزان خیلی خلاصه گفت: «پیروزی» دوشیزه الیور با بی حوصلگی گفت: «سوزان واقعاً باور داری که پیروزی با ماست؟» … سوزان گفت: «نه دوشیزه الیور باور ندارم. می‌دانم ما باید امیدمان به خدا باشد و اسلحه‌های محکممان را آماده کنیم». (...)

  • ریلا در اینگل ساید (جلد 8)
    از ریلا در اینگل ساید (جلد 8) :

    [ریلا در مسیر جمع‌آوری کمک‌های مردمی به خانه‌ای می‌رسد که نوزادی که مادرش به تازگی مرده و پدرش به جبهه رفته بود، در حال گریه بوده است. این نوزاد را با خود به خانه می‌آورد و نگهداری آنرا متقبل می‌شود…] یعنی واقعاً خواب نمی‌دید؟ یعنی کسی که در آن وضع ناگوار گیر افتاده بود خودش بود؟ ریلا بلایت؟ دیگر برایش مهم نبود که آلمان به پاریس نزدیک شده است. حتی اگر ... (...)

  • ریلا در اینگل ساید (جلد 8)
    از ریلا در اینگل ساید (جلد 8) :

    سوزان [بعد از راهی شدن جم به جبهه] قاطعانه ادامه داد: دیگر نمی‌خواهم مثل گذشته‌ها خواست خداوند را زیر سؤال ببرم یا از آن گله کنم. ناله کردن یا ایراد گرفتن از خواست خداوند ما را به جایی نمی‌رساند. فقط باید دودستی به وظایفمان بچسبیم؛ از رسیدگی به زمینهای پیاز گرفته تا اداره کردن یک مملکت. آن پسرهای دوست داشتنی راهی جنگ شده‌اند و ما زنها باید محکم و بدون ... (...)

  • ریلا در اینگل ساید (جلد 8)
    از ریلا در اینگل ساید (جلد 8) :

    [آن شرلی، شب قبل از وداع با پسرش که عازم جبهه بود:] سوزان تصمیم گرفته ام فردا لبخند به لب پسرم را راهی کنم. نمی‌خواهم آخرین خاطره اش از من خاطره ی مادر ناتوانی باشد که جرئت نداشت از پسر دلاورش جدا شود. امیدوارم هیچ کدام از ما فردا گریه نکنیم. [سوزان:] من که گریه نمیکنم خانم دکتر عزیز! خیالتان راحت باشد. ولی لبخند زدن یا نزدنم، بستگی به ... (...)

  • ریلا در اینگل ساید (جلد 8)
    از ریلا در اینگل ساید (جلد 8) :

    ریلا برای نخستین بار در عمرش لبه‌ی ملافه ای را کوک میزد. وقتی خبر رسید که جم باید راهی شود او میان کاج‌های دره ی رنگین کمان با گریه دلش را خالی کرده و بعد به سراغ مادرش آمده بود. مادر دلم میخواهد یک کاری بکنم من یک دخترم و نمیتوانم در جنگ شرکت کنم ولی توی خانه باید از من کمک بگیرید. خانم بلایت گفت: «این پارچه‌ها را آورده ... (...)

  • ریلا در اینگل ساید (جلد 8)
    از ریلا در اینگل ساید (جلد 8) :

    آن شب جم و جری به شارلت تاون رفتند و دو روز بعد با لباس ارتشی برگشتند. همه ی اهالی گلن هیجان زده از این ماجرا حرف میزدند زندگی در اینگلساید به یکباره به واقعه ای اضطراب آور و پرتنش تبدیل شده بود. خانم بلایت و نن ،شجاع، لبخند به لب و خارق العاده بودند. خانم بلایت و دوشیزه کورنیلیا شروع به راه اندازی جمعیت صلیب سرخ کردند. دکتر و ... (...)

  • ریلا در اینگل ساید (جلد 8)
    از ریلا در اینگل ساید (جلد 8) :

    سوزان گفت: «خانم دکتر عزیز خواهش میکنم مرا بیدار کنید. خوابم یا بیدار؟ آن پسر می‌فهمد چه دارد می‌گوید؟ منظورش این است که میخواهد در لیست سربازها ثبت نام کند؟ شما که فکر نمی‌کنید بچه هایی به سن و سال او به درد آنها بخورند؟ این یک جور تجاوز است. مطمئنم شما و دکتر چنین اجازه ای نمی‌دهید.» خانم بلایت با صدایی خفه: گفت «نمی توانیم جلویش را بگیریم. وای! ... (...)

  • ریلا در اینگل ساید (جلد 8)
    از ریلا در اینگل ساید (جلد 8) :

    [این بخش مربوط به زمانی است که جنگ جهانی اول شروع شده و پسر بزرگ آن‌شرلی (جم) داوطلب رفتن به جنگ می‌شود] درست روز بعد از مهمانی دنیای ریلا تکه تکه شد وقتی دور میز ناهار در اینگلساید نشسته بودند و از جنگ حرف می‌زدند تلفن زنگ زده بود؛ یک تلفن راه دور از شارلت تاون برای جم. او بعد از تمام شدن صحبتش گوشی را گذاشت و با صورتی برافروخته ... (...)

  • آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5)
    از آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) :

    [دوشیزه کورنلیا:] خدا را شکر می‌توانیم دوستانمان را خودمان انتخاب کنیم. ولی بستگانمان را باید همان طور که هستند، قبول کنیم و امیدوار باشیم که آدم تبهکاری بینشان پیدا نشود. (...)

  • آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5)
    از آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) :

    [دوشیزه کورنلیا:] نباید اجازه بدهیم که همیشه فقط مردها بد اخلاقی کنند؛ موافقید خانم بلایت؟ آنی آهی کشید و گفت من هم کمی عصبی ام. -چه بهتر عزیزم. اینطوری کسی جرات نمی‌کند حقت را پایمال کند. (...)

  • آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5)
    از آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) :

    دکتر دیو زیاد مهارت نداشت. او همیشه به موضوع‌های فرعی بیشتر از خود مرض اهمیت می‌داد. ولی مردم وقتی درد دارند کینه‌های گذشته شان را فراموش می‌کنند. اگر او به جای دکتر، کشیش میشد هیچکس او را بخاطر حرف هایش نمی‌بخشید. مردم به دکتر جسم شان بیشتر از دکتر روح شان اهمیت می‌دهند. (...)

  • آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5)
    از آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) :

    آنی پرسید: شما تابحال شوهر خوبی ندیده‌اید؟ دوشیزه کونیلیا گفت: چرا؛ آنجا پر از شوهر‌های خوب است. و با دست از میان پنجره باز به قبرستان کوچک کنار کلیسای بندر اشاره کرد. آنی مصرانه گفت: زنده چی؟ کسی که گوشت و خون داشته باشد؟ دوشیزه کورنیلیا با حالتی حاکی از تایید گفت: چرا، چند تایی هستند؛ آنها هم به این منظور به دنیا آمده اند که ثابت شود خداوند قدرت انجام هر کاری ... (...)

  • آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5)
    از آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) :

    آنی با خنده گفت: خیلی سخت است که بگوییم مردم چه وقت بزرگ می‌شوند. - (دوشیزه کورنلیا:) راست می‌گویی عزیزم، بعضی‌ها در بدو تولد بزرگ اند و بعضی‌ها تا ۸۰ سالگی هم بزرگ نمی‌شوند. مثلا همین خانوم رودریک که حرفش را می‌زدم، هیچ وقت بزرگ نشد. کارهای او در صدسالگی به اندازه کارهای ۱۰ سالگیش احمقانه بود. آنی گفت: شاید به همین دلیل آن قدر عمر کرد. - شاید ولی ... (...)