جویباری که از گوشه ای میگذشت زیر سایه توسکاها نمایی بلورین داشت. خشخاشهای لب آب چون جام هایی ظریف، از نور مهتاب لبریز شده بودند. گل هایی که به دست همسر مدیر مدرسه کاشته شده بودند، آهسته سر تکان میدادند و زیبایی و تقدس روزهای خوش گذشته را به رخ میکشیدند. آنی در تاریکی ایستاد و نفس عمیقی کشید و گفت: "دوست دارم در تاریکی گلها را بو کنم احساس میکنم روحشان وارد بدنم میشود. آه! گیلبرت! این خانهی کوچک، همان جایی است که آرزویش را داشتم."