[این بخش مربوط به زمانی است که جنگ جهانی اول شروع شده و پسر بزرگ آن‌شرلی (جم) داوطلب رفتن به جنگ می‌شود]
درست روز بعد از مهمانی دنیای ریلا تکه تکه شد وقتی دور میز ناهار در اینگلساید نشسته بودند و از جنگ حرف می‌زدند تلفن زنگ زده بود؛ یک تلفن راه دور از شارلت تاون برای جم. او بعد از تمام شدن صحبتش گوشی را گذاشت و با صورتی برافروخته و چشم‌هایی درخشان برگشت. پیش از آنکه حرفی بزند رنگ از صورت ،مادر من و دای پرید و ریلا برای نخستین بار در عمرش احساس کرد صدای قلبش همه جا پخش میشد و چیزی گلویش را می‌فشرد گفت: "پدر! توی شهر داوطلبها را فرا خوانده اند. دارند گروه تشکیل میدهند. من هم می‌خواهم امشب برای ثبت نام به آنجا بروم."
خانم بلایت با صدایی لرزان فریاد زد: "آه… جم کوچولو! … نه… نه… جم کوچولو!" او از سالها پیش از زمانی که پسرش به این اسم اعتراض کرده بود او را به این نام صدا نزده بود.
جم گفت: "مجبورم مادر! وظیفه ام است… نه پدر؟"
دکتر بلایت برخاسته بود. او هم رنگ به چهره نداشت. صدایش گرفته بود، ولی بدون لحظه ای تردید گفت: "بله جم! بله… اگر طرز فکرت این است بله…"
خانم بلایت صورتش را پوشاند. والتر به بشقابش خیره شد. نن و دای دستهایشان را به هم قلاب کردند. شرلی سعی کرد خود را بی تفاوت نشان دهد. سوزان مانند کسی که ناگهان فلج شده باشد نشست و غذایش نیمه کاره در بشقاب ماند.
جم دوباره به طرف تلفن رفت.
- باید به خانه ی کشیش زنگ بزنم حتماً جری هم می‌آید.