سوزان گفت: "خانم دکتر عزیز خواهش میکنم مرا بیدار کنید. خوابم یا بیدار؟ آن پسر می‌فهمد چه دارد می‌گوید؟ منظورش این است که میخواهد در لیست سربازها ثبت نام کند؟ شما که فکر نمی‌کنید بچه هایی به سن و سال او به درد آنها بخورند؟ این یک جور تجاوز است. مطمئنم شما و دکتر چنین اجازه ای نمی‌دهید."
خانم بلایت با صدایی خفه: گفت "نمی توانیم جلویش را بگیریم. وای! گیلبرت. !"
دکتر بلایت به طرف همسرش آمد با مهربانی دست او را گرفت و به آن چشمهای خاکستری که فقط یک بار چنان نگاه دردناک و ملتمسی در آنها موج زده بود، خیره شد. هر دوی آنها به آن یک بار فکر می‌کردند؛ به روز مرگ جویس کوچولو در خانه ی رؤیاها.
- آنی میخواهی جلویش را بگیری… آن هم وقتی دیگران دارند میروند… وقتی فکر میکند وظیفه دارد برود؟ یعنی تو آنقدر خودخواه و کوته فکر شده ای؟
- نه… نه! ولی… پسر اولمان… هنوز خیلی کوچک است… گیلبرت! … شاید بعدا شهامتم را به دست بیاورم… ولی الان نمیتوانم همه چیز خیلی ناگهانی است.