ریلا برای نخستین بار در عمرش لبه‌ی ملافه ای را کوک میزد. وقتی خبر رسید که جم باید راهی شود او میان کاج‌های دره ی رنگین کمان با گریه دلش را خالی کرده و بعد به سراغ مادرش آمده بود.
مادر دلم میخواهد یک کاری بکنم من یک دخترم و نمیتوانم در جنگ شرکت کنم ولی توی خانه باید از من کمک بگیرید.
خانم بلایت گفت: "این پارچه‌ها را آورده اند تا با آنها ملافه درست کنیم. می‌توانی به نن و دای در این کار کمک کنی. راستی! ریلا فکر میکنی بتوانی بین دخترهای هم سن وسالت یک گروه صلیب سرخ جوانان تشکیل بدهی؟ فکر کنم همه استقبال کنند جوانها به جای همکاری با بزرگ ترها بهتر است خودشان مستقل کار کنند".
ولی مادر من تابه حال چنین کاری نکرده ام.
در وضعی که پیش آمده همه ی ما مجبوریم دست به کارهای زیادی بزنیم که تابه حال انجام نداده ایم.
ریلا دل به دریا زد و گفت: "بسیار خُب امتحان میکنم مادر! … فقط بگویید از کجا باید شروع کنم. وقتی فکر میکنم، میبینم باید تا جایی که میتوانم، شجاع، قهرمان و فداکار باشم."