[آن شرلی، شب قبل از وداع با پسرش که عازم جبهه بود:] سوزان تصمیم گرفته ام فردا لبخند به لب پسرم را راهی کنم. نمی‌خواهم آخرین خاطره اش از من خاطره ی مادر ناتوانی باشد که جرئت نداشت از پسر دلاورش جدا شود. امیدوارم هیچ کدام از ما فردا گریه نکنیم.
[سوزان:] من که گریه نمیکنم خانم دکتر عزیز! خیالتان راحت باشد. ولی لبخند زدن یا نزدنم، بستگی به خواست خداوند و حال روحی‌ام دارد.
همه ی اهالی گلن، فور ویندز، دماغه ی بندر و پایین بندر، به جز ماه سبیل‌دار، برای بدرقه ی آنها جمع بودند. همه ی افراد خانواده‌ی بلایت و خانواده ی مردیت لبخند به لب داشتند. حتی سوزان هم به خواست خدا توانست لبخند بزند؛ لبخندی که شاید از اشک دردناک‌تر بود…
ماندی هم آنجا بود. جم میخواست همانجا در اینگلساید با او خداحافظی کند، ولی ماندی آنقدر بی‌تابی کرد که جم نرم شد و به او اجازه داد تا ایستگاه همراهش باشد. سگ وفادار از کنار جم دور نمیشد و آخرین لحظه‌های حضور صاحب محبوبش را تماشا می‌کرد.